ورود به صفحه اصلي سايت بازگشت به صفحه فهرست وبلاگ

پنجشنبه 20 بهمن 1384/ 9 فوريه 2006، ساعت 4:45 صبح
جايگاه دانمارک در تکاپوهاي استعماري

متن يادداشت
براي پرينت به صورت فايل PDF

در ميان کشورهاي اسکانديناوي، در طول سده‌هاي اخير دانمارک بيش‌ترين تحرک را در زمينه تکاپوهاي استعماري داشته است. اين نقش به دليل پيوندهاي عميقي است که از نيمه اوّل سده هفدهم ميلادي ميان خاندان سلطنتي و اشرافيت دانمارک با شبکه منسجمي از يهوديان زرسالار و جهان‌وطن پديد شد و در نهايت در سده‌هاي نوزدهم و بيستم به تکوين اليگارشي ثروتمندي مرکب از دانمارکي‌ها و يهوديان انجاميد.

شراکت تاريخي با زرسالاران يهودي

اوّلين يهودي مقتدر دانمارک فردي به‌نام آلبرتوس دنيس (1580-1645) است که با نام پرتغالي آلوارو دينيز و نام يهودي شموئيل يحيي نيز شناخته مي‌شود. دنيس از يهوديان پرتغال بود که به بندر هامبورگ مهاجرت کرد. در سال 1618 کريستيان چهارم، پادشاه دانمارک، وي را در سمت رئيس ضرابخانه دولتي منصوب کرد. دنيس علاوه بر اداره امور مالي دربار دانمارک به صادرات غله و واردات شکر در مقياس گسترده اشتغال داشت. او شبکه‌اي از کارگزاران خويش را پديد ساخت و، به‏ نوشته دائرة‌المعارف يهود، در دهه 1630 براي دربار دانمارک يک «سرويس اطلاعاتي و خبري» ايجاد کرد.

کريستيان چهارم، به درخواست آلبرتوس دنيس، در 22 نوامبر 1622 با ارسال پيامي به سران يهودي آمستردام و هامبورگ از آنان درخواست نمود که گروهي از يهوديان را به سرزمين او اعزام کنند تا در جنوب دانمارک، در مناطق مرزي دانمارک و هلشتاين، ساکن شوند. پادشاه دانمارک امتيازات فوق‌العاده‌اي به اين يهوديان اعطا کرد. يهوديان به عنوان صرافان و تجار جواهرات خاندان سلطنتي و اعضاي جامعه اشرافي دانمارک تکاپوي گسترده‌اي را در اين کشور آغاز کردند.

يهودي مقتدر ديگر دربار کريستيان چهارم فردي به‌نام گابريل گومز (ساموئل دو کاسرز) است که به عنوان يکي از ثروتمندترين و مقتدرترين صرافان يهودي اروپا در سده هفدهم شناخته مي‌شود. گومز از خاندان يهودي «ابو اب» و از خويشان اسحاق و يعقوب ابو اب، يهوديان نامدار عثماني، بود. اعضاي اين خاندان در عثماني، اسپانيا، آمستردام، ونيز، اوترخت و لندن مستقر بودند. کريستيان چهارم گومز را به عنوان «کارگزار کل مالي» خود منصوب کرد. اين سمت در زمان پادشاه بعدي، فردريک سوّم، تداوم يافت. در اين زمان دنيس و گومز از اعضاي شبکه‌اي منسجم از «يهوديان درباري» به‌شمار مي‌رفتند که شريان مالي و اطلاعاتي تقريباً تمامي حکومت‌هاي بزرگ و کوچک اروپا را به دست داشتند.

پس از دنيس و گومز سوّمين يهودي مقتدر دانمارک بنيامين موسافيا بود که در سال 1646 به عنوان پزشک مخصوص پادشاه منصوب شد. در سال 1684 داماد موسافيا به‏ نام گابريل ميلان در مقام حکمران مستملکات دانمارک در جزاير هند غربي (قاره آمريکا) جاي گرفت.

در سده‌هاي هفدهم و هيجدهم اعضاي خاندان‌هاي يهودي ليما (دو ليما)، ابنزور، فرانکو، گرانادا، ملدولا، دومزا، مورسکو، تکزيرا دوماتوس و کاسيرز به عنوان کارگزاران مالي و ديپلماتيک در خدمت دربار دانمارک بودند.

از راهزني دريايي تا شکار برده

فيليپ لاوسون در پژوهش خود درباره کمپاني هند شرقي بريتانيا مي‌نويسد: «انگليسي‏ها تا سال 1600 چيز زيادي از جزييات دنياي تجاري نمي‌دانستند.» مورخين دانشگاه عبري اورشليم مي‌نويسند: «در عمل، تجار انگليسي نمي‌توانستند بدون واسطه يهوديان با شرق معامله کنند.» اين کاملاً درست است و به انگليسي‏ها محدود نيست. پرتغالي‏ها، هلندي‏ها، دانمارکي‏ها، فرانسوي‏ها و آمريکايي‏ها، و تمامي اروپايياني که راهي شرق شدند، هيچگاه بدون ياري زرسالاران يهودي قادر به آغاز و تداوم تکاپوي خويش نبودند.

تکاپوهاي استعماري دانمارک به تبع ارتباطات نزديک کريستيان چهارم با زرسالاران يهودي هامبورگ و استقرار آلبرتوس دنيس در دانمارک تکوين يافت. به دليل اين شراکت در سال 1616 «کمپاني هند شرقي دانمارک» تأسيس شد و چهار سال بعد (1620) «فاکتوري» (دفتر تجاري) خود را در شرق هند مستقر کرد. کارگزاران کمپاني هند شرقي دانمارک به سرعت به عنوان «دزد دريايي» در هند سوء شهرت فراوان يافتند. در آن زمان دولت اورنگ‌زيب در هند به پيوندهاي پنهان انگليسي‌ها و دانمارکي‌ها و نقش مشترک‌شان در دزدي‌هاي دريايي به شدت مشکوک بود. امروزه بر بنياد اسناد با قطعيت مي‌توان اين ادعاي حکومت اورنگ‌زيب را مورد تأييد قرار داد و از سهم بزرگ سرمايه انگليسي- يهودي در راهزني‌هاي دريايي دانمارکي‌ها سخن گفت. امروزه ثابت شده که در شبکه دزدان دريايي اقيانوس هند و درياي عمان و خليج فارس، که در نيمه دوّم سده هفدهم توسط جان آوري انگليسي هدايت مي‌شد، دانمارکي‌ها، در کنار آمريکايي‌ها و هلندي‌ها و فرانسوي‌ها، نقش فعال داشتند.

فجيع‌ترين اقدام اين شبکه تبهکار غارت کشتي گنج سوايي در سپتامبر 1695 بود. کشتي گنج سوايي، متعلق به دولت هند، به حمل و نقل حجاج اختصاص داشت؛ در آن هشتاد توپ مستقر بود، بزرگترين کشتي بندر سورت به ‏شمار مي‌رفت و فرماندهي آن با يکي از دريانوردان نامدار هند بنام ناخدا ابراهيم خان بود. جان آوري به کشتي فوق حمله برد و پس از جنگي سخت، که به قتل 45 تن از محافظان انجاميد، سرانجام دزدان وارد عرشه شدند. در اين زمان، کشتي فوق از جده عازم سورت بود و 1500 تن از زايران خانه خدا را، پس از انجام مناسک حج، به وطن بازمي‌گرداند. بسياري از مسافران زن بودند و برخي از آنان به خاندان‏هاي محترم سادات هند تعلق داشتند. در ميان مسافران شاهزاده‌خانمي از خاندان اورنگ ‎زيب نيز حضور داشت. راهزنان به مدت سه روز کشتي را به اشغال گرفتند، کالاهاي قيمتي و زيورآلات زنان را به تاراج بردند و به آنان تجاوز کردند. بسياري از زنان خود را به دريا انداختند تا به دست مهاجمان اروپايي نيفتند. راهزنان سپس يکصد زن را به‌همراه خود به ماداگاسکار بردند. اينان هيچگاه به وطن بازنگشتند. از جمله اسراي نگونبخت، شاهزاده خانم گورکاني و يک پسر خردسال از خويشان او، شايد پسرش، بود. جان آوري اين دو را به عنوان اسراي شخصي خود به جزيره سن ماري برد. ارزش طلا و جواهرات حجاج که به دست دزدان افتاد، بيش از 250 هزار پوند استرلينگ گزارش شده است.

خاندان سلطنتي و اشراف دانمارک، در پي شراکت تاريخي با يهوديان زرسالار، به تشکيل «کمپاني هند غربي دانمارک» نيز دست زدند و از اين طريق در «شکار برده» در غرب آفريقا و ايجاد کشتزارهاي بزرگ مبتني بر کار بردگان سياه در جزاير هند غربي حضور فعال يافتند. در اواخر سده هيجدهم، هر چند بخش عمده جزاير هند غربي به انگليسي‌ها تعلق داشت ولي دانمارکي‌ها نيز سه جزيره را در تملک داشتند. در اين زمان شش جزيره به هلند، پنج جزيره به فرانسه، دو جزيره به اسپانيا و يک جزيره به سوئد تعلق داشت.

پيوند خاندان‌هاي سلطنتي دانمارک و بريتانيا

به دليل همين پيوندهاي تاريخي ميان استعمارگران انگليسي و دانمارکي است که ادوارد هفتم (پسر ملکه ويکتوريا و پادشاه بعدي بريتانيا) در سال 1863 با آلکساندرا (دختر کريستيان نهم پادشاه دانمارک) ازدواج کرد. جرج پنجم (پادشاه بعدي انگليس و پدر بزرگ ملکه اليزابت دوّم) حاصل اين وصلت است.

کريستيان چهارم، که شراکت تاريخي اليگارشي دانمارک با زرسالاران يهودي و اليگارشي بريتانيا را بنيان نهاد، از خاندان آلماني هلشتاين- گوتورپ است. تبار اين خاندان به سران قبايل ساکسون مي‌رسد و گويا ويتکند، اولين نياي واقعي يا اسطوره‌اي اين خاندان، از رهبران طوايف شورشي ساکسون عليه شارلماني بود. از سده دوازدهم ميلادي، اعضاي اين خاندان کنت منطقه اولدنبورگ، در شمال غربي آلمان، بودند و لذا به خاندان اولدنبورگ شهرت يافتند. آنان در همين سده حکومت منطقه هلشتاين و بندر شلسويگ را نيز به‌دست گرفتند. بدينسان، حکومت مناطق فوق از طريق ارث در ميان شاخه‌هاي مختلف اين خاندان تقسيم شد. در سال 1448 ميلادي کريستيان هشتم، کنت اولدنبورگ، با نام کريستيان اول، شاه دانمارک شد و سلسله آلماني‌تبار اولدنبورگ را بنيان نهاد که تا سال 1863 بر اين سرزمين حکومت کرد. او در سال 1450 سلطنت نروژ و هفت سال بعد سلطنت سوئد را به چنگ آورد و در سال 1460 کنت‌ هلشتاين نيز شد. در سال 1474، در زمان حيات کريستيان اول دانمارک، امپراتور روم مقدس کنت هلشتاين را به مقام "دوک" تابع اين امپراتوري ارتقاء داد. پس از کريستيان، حکومت هلشتاين و شلسويگ گاه از طريق ارث به شاه دانمارک مي‌رسيد و گاه در دست خويشان او از همين خاندان بود.

کريستيان سوم، پادشاه دانمارک و نروژ (1534-1559) از خاندان اولدنبورگ، به‌عنوان يکي از نامدارترين حکام خودکامه زمان خود و مروج بزرگ پروتستانتيسم در اسکانديناوي شناخته مي‌شود. او ثروت هنگفت اسقف‌گري اين کشور را، که از جمله شامل نيمي از کل املاک دانمارک بود، به تاراج برد و در سال 1536 يک کليساي لوتري تأسيس کرد که در زير نظارت شخص پادشاه قرار داشت. اين سرآغاز گسترش آئين لوتري به سراسر اسکانديناوي است. اين غارتگر بزرگ موقوفات نياي کريستيان نهم (پدرزن ادوارد هفتم پادشاه بريتانيا) است. از اين طريق، اليزابت دوّم و ساير اعضاي کنوني خاندان سلطنتي انگليس از اعقاب کريستيان سوّم دانمارک به‌شمار مي‌روند.

جايگاه اليگارشي دانمارک در تاريخ ايران و روسيه

فردريک سوّم، که پس از پدرش کريستيان چهارم به تخت نشست، همان دوک هلشتاين است که هيئت اتو بروگمان و آدام اولئاريوس را به ايران فرستاد. سفرنامه اولئاريوس از منابع مهم تاريخ ايران در دوره صفوي است. فردريک هشت سال پس از سفر هيئت فوق به ايران با نام فردريک سوم پادشاه دانمارک و نروژ (1648-1670) شد. فردريک سوم به‌عنوان بنيانگذار نظام استبدادي متمرکز و قهاري شناخته مي‌شود که تا انقلاب 1848 اروپا دوام آورد. مي‌نويسند در دوران سلطنت او «بورژوازي به قدرت فراوان دست يافت، بخش عمده املاک سلطنتي را خريد و براي اولين بار مناصب مهم حکومتي [دانمارک و نروژ] را به‌دست گرفت.» فردريک سوم همان کسي است که ساموئل دو کاسرز (گابريل گومز يهودي) وزير ماليه‌اش بود. سفر هيئت فوق به ايران نيز در دهه 1630 صورت گرفت يعني در همان زمان که، به‌نوشته دائرة‌المعارف يهود، يهوديان «يک سرويس اطلاعاتي و خبري» براي دربار دانمارک، و به تبع آن هلشتاين- گوتورپ، تأسيس کردند. يکي از خاندان‌هاي يهودي مخفي که از سده هفدهم در پيرامون خاندان هلشتاين- گوتورپ (اولدنبورگ) تکاپوي خود را تداوم بخشيد، خاندان ليما است. ميگوئل دابرو دو ليما، رئيس هيئت دن سباستيان پرتغال در دربار شاه طهماسب، از اين خاندان است. در کتاب زرسالاران (ج 4، صص 342-346) دسيسه قتل شاه طهماسب اوّل و کودتاي شاه اسماعيل دوّم را به اين هيئت منتسب کرده‌ام.

نيمه اوّل سده هفدهم ميلادي، مقارن با سلطنت شاه صفي و شاه عباس دوّم، به‌عنوان دوران تکوين شبکه‌هاي متنفذ و دسيسه‌گر کانون‌هاي غربي و دلالان و کارگزاران هندي و يهودي ايشان در ايران شناخته مي‌شود و در پيامد همين تکاپوست که از نيمه دوّم سده هفدهم، از دوران سلطنت شاه سليمان (شاه صفي دوّم)، فرايند انحطاط و فروپاشي دولت صفوي از درون اوج مي‌گيرد. اين در زماني است که، به‌نوشته پيگولوسکايا، «هنوز ايران دوران رونق و اعتلاي اقتصادي خود را مي‌گذرانيد و سياحان اروپايي از آباداني و شکفتگي آن سخن مي‌راندند.» فرايند فوق، کمتر از يک سده پس از سفر هيئت هلشتايني- دانمارکي به ايران، با تهاجم افاغنه (اکتبر 1721) به پاياني فجيع کشيده شد، انقطاعي دهشتناک در رشد طبيعي جامعه ايراني پديد ساخت و بنيان‌هاي انحطاط ايران را در سده‌هاي نوزدهم و بيستم فراهم آورد.

طرح هيئت هلشتايني- دانمارکي بر سرنوشت تاريخي روسيه نيز تأثيرات ژرف بر جاي نهاد: از دوران پطر اول، نوه ميخائيل رومانوف، اين سرزمين را به کنام کانون‌هاي ماجراجو و دسيسه‌گر غربي بدل نمود و پيوندي چنان عميق ميان خاندان رومانوف و خاندان‌هاي حکومتگر آلماني پديد ساخت که پيامد نهايي آن سلطه کامل خاندان هلشتاين- گوتورپ بر روسيه بود. در دوران پس از ملکه اليزابت روسيه (دختر پطر اول)، يعني در بخش مهمي از نيمه دوم سده هيجدهم و تمامي سده نوزدهم و هفده سال نخست سده بيستم تزارهاي موسوم به «رومانوف» از تبار پطر سوّم (کارل پطر اولريخ هلشتاين- گوتورپ) بودند يعني در اصل به خاندان هلشتاين- گوتورپ تعلق داشتند و از طريق پيوندهاي گسترده خويشاوندي با ساير خاندان‌هاي حکومتگر آلماني‌تبار، از جمله خاندان‌هاي سلطنتي بريتانيا و دانمارک، مربوط مي‌شدند. به اين دليل است که آکادميسين تارله روسيه دوران فوق را تيول خاندان هلشتاين-گوتورپ مي‌خواند که نام خاندان قديمي رومانوف را بر خود نهاده بودند.

--------

* اين يادداشت بر مبناي مطالب مندرج در مجلدات اوّل تا پنجم کتاب زرسالاران تهيه شده است. براي آشنايي با منابع به کتاب فوق مراجعه شود.

پنجشنبه 13 بهمن 1384/ 2 فوريه 2006، ساعت 6:45 بعد از ظهر

فعاليت وبگاه عدالتخانه از سر گرفته شد

وبگاه عدالتخانه اسلامي www.adlroom.com وابسته به جنبش عدالتخواه دانشجويي براي پنجمين بار مورد تهاجم قرار گرفت و براي چند روز فعاليت آن مختل شد. يكي از مسوولين اين وبگاه با اعلام اين خبر افزود: «پيش از اين نيز اين سايت چهار بار مورد هك قرار گرفته بود كه مهاجمان موفق به گذر از ديوار امنيتي سايت نشده بودند اما اين بار موفق شدند و متاسفانه عدالتخانه ويران شد.»  اين عضو سايت عدالتخانه همچنين عنوان نمود كه  IP و مشخصات مهاجمان كه از گروه هاي داخل كشور هستند توسط سرور سايت در امريكا مورد شناسايي قرار گرفته و در حال پي گيري و شكايت به مراجع قانوني هستيم.

امروز وبگاه عدالتخانه فعاليت خود را از سر گرفت. براي گردانندگان و دست اندرکاران اين وبگاه آرزوي موفقيت دارم.

 سه‌شنبه 11 بهمن 1384/ 31 ژانويه 2006، ساعت 8 صبح

فراروايت‌هاي جادويي در انديشه آقاي حجاريان

متن يادداشت
براي پرينت به صورت فايل PDF

«فراروايت» (Metanarrative)، واژه‌اي که ليوتار[1] به کار برد، به معناي مفاهيم کلي و قالب‌هاي عامي است که بر انديشه اجتماعي سده‌هاي نوزدهم و بيستم حکمروايي مي‌کرد. تفاوت نمي‌کرد که انديشه‌پرداز کنت باشد يا مارکس، وبر باشد يا دورکيم؛ همين که او تنوع بي‌پايان و بعضاً تکرارناپذير پديده‌ها و فرآيندهاي انساني و اجتماعي را در چند مفهوم کلي خلاصه و محدود مي‌کرد و اين مفاهيم را به قالب‌هاي عام بدل مي‌نمود، به آفرينش «فراروايت» دست زده بود. ليوتار در سال 1984 انديشه پُست‌مدرن را در يک کلام خلاصه کرد: «ناباوري و تشکيک به فراروايت‌ها.»

«فراروايت» داراي سرشتي مسحورکننده و جادويي است. در مارکسيسم اين جادوگري به اوج خود رسيد و «فراروايت‌ها» به قالب‌هايي به‌غايت متصلب بدل شد. با چند مفهوم کلي مي‌شد تاريخ هر جامعه‌اي را تبيين کرد؛ و نه تنها اين که براي حال و آينده آن نيز طراحي نمود. نيازي به مطالعه جامع‌التواريخ نبود؛ بر اساس «فراروايت‌ها» مي‌شد، مثلاً، فهميد که ايران در عصر مغول در مرحله برده‌داري يا فئودالي بوده و از همان قوانين عامي پيروي مي‌کرده که جامعه اروپايي در مرحله فوق تابع آن بوده است. (مارکسيست‌هاي ژرف‌انديش‌ عصر مغول را آميزه‌اي از سه فورماسيون قبيله‌اي، برده‌داري و فئودالي دانستند. اين يعني «شتر گاو پلنگ».) با اين «فراروايت‌ها» ديگر دليلي نداشت که براي شناخت ايران سده هيجدهم رنج خواندن متوني مغلق چون دُرّه نادره را بر خود هموار کنيم؛ در تلخيص‌هاي ساده شده فراواني که از کاپيتال مارکس وجود داشت مي‌شد هم انگلستان سده نوزدهم را شناخت و هم ايران يا هند يا چين سده هيجدهم را! در انديشه وبري نيز چنين بود. پيش‌تر در نقد ماکس وبر نوشتم:

ماکس وبر پيرو سنت نظريه‌پردازي سده نوزدهم است يعني، مانند اگوست کنت و کارل مارکس و ساير انديشه‌پردازان بزرگ اين قرن، از جايگاه داناي کل به صدور مفاهيم عام و فراروايت‌هايي چنان کلان دست مي‌زند که با آن تاريخ بشر، در همه اعصار و در تمامي سرزمين‌ها، قالب مي‌خورد و، چنان‌که در کتاب اخلاق پروتستاني و سرشت سرمايه‌داري او به‌روشني نمايان است، خود را حتي ملزم نمي‌بيند که اين مفاهيم و احکام عام را به داده‌ها و فاکت‌هاي خُرد و دقيق تاريخي مستند کند. [«سلطانيسم ماکس وبر و انطباق آن بر عثماني و ايران: بررسي انتقادي»، وبگاه عبدالله شهبازي]

زماني که مصاحبه آقاي حجاريان با فصلنامه مدرسه (شماره 2، آذر 1384، صص 39-40) را ‌خواندم، و به‌ويژه زماني که شيفتگي او به ماکس وبر را ديدم، به ياد ليوتار و سخنانش در باب «فراروايت‌ها» افتادم. ابتدا آن‌چه را که مورد نظرم است از حجاريان نقل مي‌کنم و سپس حاشيه خود را بر آن مي‌نگارم.[2] از ورود به مباحث نظري مفصل پرهيز مي‌کنم زيرا در نقد سخنان دو صفحه‌اي آقاي حجاريان مي‌توان رساله‌اي چند صد صفحه‌اي نوشت.

آقاي حجاريان مي‌گويد:  

در اروپا، اوّل مرکز مسيحيت اروپا و نظام امتي از هم پاشيد و سپس نظام ملّي بر پا شد. در حاشيه اروپا هم اين روند بعداً اتفاق افتاد. امپراتوري عثماني شکست خورد و جاي خود را به دولت- ملّت‌ها داد.

چرا «امپراتوري عثماني» را «حاشيه اروپا» خوانده‌اند؟ عثماني «حاشيه اروپا» نبود؛ خود اروپا بود. يکي از کهن‌ترين دولت‌هاي اروپايي بود تقريباً هم سن و سال امپراتوري هابسبورگ. آغاز سلطنت هابسبورگ از سال 1273 است و آغاز استقرار دولت عثماني در قاره اروپا، در زمان اورخان غازي، از سال 1345 ميلادي. اين دولت وارث امپراتوري بيزانس بود، در همان قلمرو و در همان پايتخت، و از سده چهاردهم قلمرو آن به قلب اروپا گسترش يافت و تا نزديکي وين رسيد.  

آقاي حجاريان ادامه مي دهد:

- صفويه به ملّت‌سازي نپرداخت بلکه امت سازي کرد. همچون عثماني‌ها، که امت سني ساخته بودند، به ضرب زور و شمشير بود. اوّل با بهره‌گيري از کاريزماي شيخ صفي در محدوده‌اي کوچک و سپس با به کار بردن شمشير شاه اسماعيل و شاه عباس. شاه عباس سني‌ها را مي‌کشت مگر آن‌که شيعه شوند. ارامنه را کوچ اجباري مي‌داد تا امت شيعه ساخته شود و يک قدرت در برابر امپراتوري عثماني شکل بگيرد. اين روش امت‌‌سازي بود در حالي‌که قرارداد اجتماعي احتياجي به زور و شمشير ندارد. صفويان به جبل عامل رفتند و از آنجا آخوند آوردند. عاملي‌ها را آوردند تا دستگاه ايدئولوژيک بسازند. بنابراين، دولت صفوي در ايران امت ساخت اگر چه اين بحث هم جاي پرداختن دارد که به يک معنا حکومت صفويه حتي دولت هم محسوب نمي‌شود.
- چرا؟
- چون بالا پائين را ساخته و پائين بالا را نساخته است.
- پس چه بوده است؟
- بعضي‌ها مثل مارکس گفته‌‌اند که استبداد شرقي بوده است. ابن‌خلدون در چارچوب بحث عمران به اين حکومت‌ها نگاه مي‌کند و مي‌گويد که حکومت را قوم غارتگر شکل مي‌داده است. توين‌بي هم چنين نظري دارد. برخي مثل وبر هم گفته‌‌اند که دولت پاتريمونيال بوده است. مائوئيست‌ها هم مي‌گفتند که حکومت نيمه سنتي- نيمه فئودال بوده است.
- خود شما حکومت صفويان را در ذيل کدام نظريه تعريف مي‌کنيد؟
- من به اين حکومت‌ها به صورت وبري نگاه مي‌کنم.
- بسيار خوب. اما شما وقتي از «دولت» پاتريمونيال يا حتي دولت مطلقه سخن مي‌گوييد بهرحال از «دولت» سخن مي‌گوييد.
- بهرحال دولت صفوي دولت مدرن نبوده چون دولت زودتر از ملّت راه افتاده است.

از سخنان آقاي حجاريان آموختيم که غربيان بر بنياد «قرارداد اجتماعي» ملّت‌سازي کردند؛ نه جنگي در کار بود، نه کشورگشايي و نه امحاء کامل برخي اقوام کهن چون گل‌ها (در فرانسه) يا بروسي‌ها (در آلمان). از «امت مسيح» و «مملکت مسيح» (Christendom) نيز سخني در ميان نبود. دولت واحد آلمان بر ويرانه فرانسه مغلوب و با شمشير ويلهلم اوّل و سياست بيسمارک ايجاد نشد (1871) بلکه بر بنياد «قرارداد اجتماعي» و در صلح و صفا شکل گرفت؛ پيدايش دولت واحد ايتاليا (1861) نيز ربطي به جنگ‌ها و دسيسه‌هاي خونين ويکتور امانوئل و کنت کاوور و تحريکات بريتانيا عليه امپراتوري هابسبورگ نداشت.

به‌عکس، عثمانيان و ايرانيان، چون نمي‌دانستند «قرارداد اجتماعي» چيست، فقط و فقط با ضرب و زور شمشير «امت‌سازي» مي‌کردند. پيدايش دولت‌هاي ايراني از درون خلافت عباسي، سده‌ها پيش از پيدايش دولت‌هاي مدرن در اروپاي غربي، ربطي به «ملّت‌سازي» نداشت و به فرايند پيدايش دولت‌هاي ملّي بر ويرانه «مملکت مسيح» در اروپاي جديد شبيه نبود. حکومت صفوي مرزهاي ملّي ايران را تثبيت نکرد و بنيان‌هاي دولت ملّي را در محدوده جغرافيايي ايران استوار نساخت؛ و چون کارکرد ديگري براي خود نمي‌شناخت از جبل عامل «آخوند» مي‌آورد و چهار سده پيش از پيدايش مفهومي به‌نام ايدئولوژي در غرب براي خود «دستگاه ايدئولوژيک» مي ساخت. حکومت صفوي نمادي از «استبداد شرقي» مارکس بود يا نظام «پاتريمونيال» ماکس وبر؛ يعني بي‌قانون و فاقد نهادها و ساختارهاي مدني بود. اراده سلطان همان قانون بود. چيزي به‌نام قانون و فقه و شرع وجود نداشت که سلطان را محدود کند. برخلاف غرب، اشرافيت و بزرگاني نيز نبودند که قدرت سلطان را محدود کنند. مائوئيست‌ها مي‌گفتند که اين حکومت «نيمه سنتي- نيمه فئودالي» است! (تعبير «نظام نيمه فئودالي- نيمه بورژوايي» را از مائو شنيده بودم ولي اين يکي تازگي داشت.) بنابراين، آقاي راجر سيوري، پژوهشگر نامدار و استاد دانشگاه تورنتو، بيهوده عمري را صرف شناخت صفويه کرده و از وبرناشناسي و بي‌دانشي اوست که نظام سياسي ايران در عصر صفوي را اين‌گونه توصيف نموده است:

جامعه صفوي را در فرهنگ امروز بايستي شايسته‌سالار ناميد. اين جامعه به‌طور قطع يک نظام حکومتي اشراف‌سالار نبود، اگر چه عناصر قدرتمند اشراف‌سالار هم در آن بودند؛ امکان ناميدن آن به‌عنوان يک اليگارشي باز هم کمتر است. (راجر سيوري، ايران عصر صفوي، ترجمه کامبيز عزيزي، تهران: نشر مرکز، 1374، ص 180)

از سخنان آقاي حجاريان آموختيم که تشيع در ايران، بطور عمده، وارداتي بود؛ از جبل عامل و براي ساخت همان «دستگاه ايدئولوژيک» وارد شد. سده‌ها پيش از ظهور صفويه دولت شيعي آل‌بويه در بخش مهمي از سرزمين ايران حضور نداشت، اولجايتو (ايلخان مغول) به تأثير از علامه حلي شيعه نشد، و درست پيش از ظهور صفويه، در سده پانزدهم ميلادي، قره‌قويونلوهاي شيعي در بخش مهمي از خاک ايران[3] و ملوک شيعي هرمز در بخش مهمي از خطه جنوبي ايران[4] حکومت نمي‌کردند.

آقاي حجاريان از «سني‌کشي» و شيعه کردن اجباري اهل تسنن در ايران سخن مي‌گويد. ولي ايشان نمي گويد که در اوائل سده شانزدهم ميلادي موج گروش به تشيع چنان در ايران و عثماني گسترده بود که سلطان سليم اوّل پس از پيروزي در جنگ چالدران (920 ق./ 1514 م.) از بيم شيعي شدن قشون ينگي‌چريکش، که وفادارترين نيروي نظامي سلطان بود، مجبور به تخليه سريع ايران شد. او در سال بعد چهل هزار تن از سکنه شيعه آناتولي را قتل‌عام کرد؛ هزاران ينگي‌چريک شيعي از بيم او به ايران پناهنده شدند و همينان بودند که فنون ساخت و کاربرد سلاح‌هاي آتشين را در ايران رواج دادند.

اين گفتگوي جالب ادامه مي‌يابد:

- بگذريم. شما علت چنين تأخري را در چه مي‌دانيد؟
- علل زيادي را مي‌توان برشمرد. يکي از اين علل ضعف بازار ملّي است. «مارکت» در آن زمان مفهومي ملّي نداشت بلکه محلي بود. ملّت مارکت ملّي مي‌خواهد. اقتصاد ايران سرشتي معيشتي داشت و به دنبال انباشت سرمايه نبود.
- ولي ما در همين دوره صفويه با رونق تجارت و کاروانسراهاي شاه عباسي مواجهيم. آيا چنين امري را نمي‌توان آغازي براي انديشه مارکت در ايران دانست؟
- کاروانسراهاي شاه عباسي حق ترانزيت به شاه مي‌دادند و مازاد تجاري براي صادر کردن نداشتند. آيا ما آماري داريم از اين‌که در آن دوره از ايران چيزي به غرب يا شرق صادر مي‌شد؟ ادويه را از هند به غرب مي‌بردند و در مسير ايران حق ترانزيت آن را به شاه مي‌دادند نه به مردم. کاروانسراها بيش از آن‌که متعلق به تاجر ايراني باشند متعلق به تاجر هندي بودند. تجار ايراني چيزي نداشتند. ما مرده مي‌برديم عتبات و از آنجا مهر و جانماز مي‌آورديم. اين تجارت ما بود. اين در حالي است که همان زمان صنعت پارچه‌بافي هند رونق داشت. ما به جاي رونق تجاري شيعيسم ساخته بوديم. دولت‌مان هم دولت غارتگر بود. قاجارها، نادر و صفويه همگي ابتدا ايل بودند و بر اساس غارت‌گري‌شان به حکومت رسيده بودند. فرهنگ مردم ما هم تقليدي و تبعي بود. بعد از حمله مغول به ايران خوش‌باشي در کشور ما حاکم شد. مردم غيرسياسي و انزواطلب شدند و دولت هم از مردم سازمان‌زدايي مي‌کرد. اين در حالي است که دولت جامعه مدني قوي مي‌خواهد. بنابراين، ما ملّت نداشتيم.

آيا وجود «بازار ملّي» از شاخصه‌هاي تشکيل «ملّت» است؟ سده‌ها پيش از صفويه در خاورميانه بازارهاي ملّي و حتي جهاني وجود داشت مثل بازار بغداد. آيا خلافت عباسي «ملّت‌سازي» کرد؟ ايتالياي سده‌هاي پانزدهم و شانزدهم مرکز تجاري و «بازار» اروپا بود. آيا ايتاليا در آن زمان «ملّت» بود يا اين «ملّت» پس از تشکيل دولت واحد ايتاليا در نيمه دوّم سده نوزدهم شکل گرفت؟

به‌گفته آقاي حجاريان، ايران صفوي، و پيش از صفوي، «بازار ملّي»، يا به تعبير آقاي حجاريان «مارکت»، نداشت. پيش از اين‌که واژه «مارکت» براي ما به فراروايتي جادويي بدل شود، واژه فارسي «بازار» به واژه‌اي جهاني بدل شده بود. اين واژه از شرق به هند و آسياي جنوب شرقي و از غرب به زبان‌هاي اروپايي راه يافت. پگولوتي، تاجر فلورانسي نيمه اوّل سده چهاردهم، در کتابچه راهنماي تجارت خود واژه Bazarra را به کار برده است.[5]

آقاي حجاريان مي‌پرسند: «آيا ما آماري داريم از اين‌که در آن دوره از ايران چيزي به غرب يا شرق صادر مي‌شد؟» و سپس خود پاسخ مي‌دهند: «تجار ايراني چيزي نداشتند. ما مرده مي‌برديم عتبات و از آنجا مهر و جانماز مي‌آورديم. اين تجارت ما بود... ما به جاي رونق تجاري شيعيسم ساخته بوديم.»

آقاي حجاريان، اگر به دنبال يافتن پاسخ ديگري، به جز پيشداوري‌هاي خود، براي پرسش فوق‌اند، مي‌توانند به گزارش‌هاي جنکينسون و ساير تجار انگليسي عصر اليزابت اوّل در ايران صفوي مراجعه کنند که سال‌ها پيش، در سده نوزدهم، به‌کوشش دلمار مورگان در دو جلد منتشر شده است.[6] مراجعه به اين کتاب، و منابع متعدد ديگر، نشان مي‌دهد که در عصر صفوي «چيزي» به‌نام «ابريشم» وجود داشت که از ايران «به غرب صادر مي‌شد» و اتفاقاً اين کالا نه تنها گروه کثيري از تجار ايراني و غير ايراني را به خود مشغول کرده بلکه در دنياي تجاري غرب نيز از اهميت فراوان برخوردار بود.

در زمان سفر جنکينسون شهر حاجي‌طرخان يکي از مرکز مهم صادرات ابريشم ايران بود و تجار ايراني و غيرايراني مقادير معتنابهي ابريشم به آسياي ميانه و شمال و غرب بحر خزر حمل مي‌کردند. به‌نوشته ادواردز، تاجر ديگر انگليسي، مقادير زيادي ابريشم ايران از طريق گرجستان صادر مي‌شد. ادواردز از شهرهاي لاهيجان و لنگرود و رودسر، مهم‌ترين شهرهاي گيلان آن زمان، ديدن کرده و رونق تجارت ابريشم در اين خطه را ثبت کرده است. کتاب اروج بيگ بيات نيز نشان مي‌دهد که در اواخر سده شانزدهم ابريشم ايران در بازارهاي اروپا فراوان بود. در سده هفدهم توليد و صادرات ابريشم ايران ابعادي فراتر از دوران شاه طهماسب يافت. طبق مندرجات سفرنامه پترودلاواله، جهانگرد ايتاليايي، شاه عباس، به جز «فرستادن مرده به عتبات» و «ساختن شيعيسم» کار ديگري نيز داشت و آن توجه به تجارت و به‌ويژه به توليد ابريشم و صدور آن به بازارهاي اروپا بود. به‌نوشته دلاواله، «راه يافتن مقدار زيادي ابريشم ايران به بازارهاي جهاني و شهرتي که اين کالا به‌دست آورد سبب شد که تقاضاي بيشتري براي خريد آن عرضه شود.» به گزارش تاورنيه، جهانگرد و تاجر فرانسوي، قافله‌هايي که براي تجارت ابريشم به حمل کالا مي‌پرداختند گاه شامل هشتصد تا نهصد شتر مي‌شد. تاورنيه معتقد است که تأسيس کمپاني هند شرقي بريتانيا به سال 1600 يکي از اثرات همين رونق و شکوفايي ابريشم ايران بود. در زمان سفر اولئاريوس (1637) ميزان توليد ابريشم شمال ايران 874500 کيلوگرم در سال بود. به‌گزارش شاردن، در اواخر سده هفدهم در ايران حدود 9/1 ميليون کيلوگرم ابريشم توليد مي‌شد.

نظريه‌پردازي نمي‌تواند در خلاء صورت گيرد. «تئوري» زماني ارزشمند است که بر مطالعات مستند و فاکتوگرافيک مبتني باشد. اگر کاپيتال مارکس اعتبار فراوان کسب کرد، و تا اواخر سده بيستم تأثيرات عظيم بر جاي نهاد، به دليل انبوه اسنادي بود که مارکس براي ترسيم وضع جامعه زمان خود در آن به کار گرفت. به گمان من، هنوز نيز اين کتاب براي نشان دادن وضع جامعه صنعتي انگلستان سده نوزدهم بسيار ارزشمند است. عيب مارکس نه در پژوهش جزءنگرانه که در پرداخت «فراروايت‌هاي جادويي» بود. انديشه‌پردازي سياسي در ايران بدون ابتنا بر چنين مطالعات جزءنگرانه‌ عقيم و سترون بوده و خواهد بود. در فضاي فقر مطالعات تاريخي و اجتماعي انديشه‌پردازي بر بنياد «فراروايت‌ها» مخل انديشه و مانع رشد پژوهش است.

-------------

1- Jean-François Lyotard (1924-1998)

2- متن کامل مصاحبه آقاي حجاريان را در وبگاهم قرار داده‎ ام. (فايل PDF )

3- قره‌قويونلوها، که دولت آنان پيش از صفويه در بخش مهمي از سرزمين ايران مستقر بود، برخلاف آق‌قويونلوها، شيعه بودند. قره‌قويونلوها در تشيع غلوي تمام داشتند به‌طوري که دشمنان‌شان آنان را به بي‌ديني و ارتداد و اباحي‌گري متهم مي‌کردند. جهانشاه، بزرگترين فرمانرواي قره‌قويونلو، شعر مي‌گفت و «حقيقي» تخلص مي‌کرد. وي ديوان شعر خويش را براي نورالدين عبدالرحمن جامي فرستاد و جامي نامه‌اي منظوم در قالب مثنوي در جوابش ارسال داشت و او را شاه «دانش‌مآب و عرفان پناه» خواند.

4- پيش از صفويه، مردم سرزمين هرمز، که شامل استان هرمزگان کنوني و بخشي از استان‌هاي فارس و کرمان مي‌شود، شيعه بودند. سجع مهر نورالدين شرف، وزير فرخ شاه اوّل، چنين است: «الله، محمد، علي. کسي که پيرو دين نبي و شاه نجف شد. شرف ز مهر علي يافت، نورالدين شرف شد.»

5- بنگريد به مقاله Bazar در چاپ 1911 بريتانيکا در آدرس زير: 

http://encyclopedia.jrank.org/BAR_BEC/BAZAAR_Pers_bazar_market_.html

6- Anthony Jenkinson [and other Englishmen], Early Voyages and Travels to Russia and Persia, London: Hakluyt Society, 1886, 2 vol.

 جمعه 7 بهمن 1384/ 27 ژانويه 2006، ساعت 10 بعد از ظهر

«پانيک بزرگ» در آمريکا: چرا بوش عقب‌نشيني کرد؟

نورمن پادهارتز سالخورده، پدر معنوي نومحافظه‌کاران،[1] در بررسي پيامدهاي تحولات خاورميانه، به‌ويژه نتايج انتخابات عراق، وضع کنوني ايالات متحده آمريکا را با وضع وخيم اين کشور در اوائل جنگ استقلال مشابه مي‌داند. تام پين، از رهبران انقلاب آمريکا، گسترش «پانيک» (وحشت) در جامعه آمريکايي زمان جنگ استقلال را چنين توصيف کرده است: زمانه‌اي بود که روح آدميان را در محک آزمون قرار مي‌داد. زمانه‌اي بود که بهترين سربازان و برجسته‌ترين ميهن‌دوستان چنان بي‌روحيه مي‌شدند که از خدمت به وطن سر باز مي‌زدند.

پادهارتز محيل وضع دولتمردان و نخبگان کنوني جامعه آمريکايي را با فضاي فوق مقايسه مي‌کند بي‌آن‌که به تمايز اساسي اين دو دوره اشاره کند: در جنگ استقلال آمريکائيان در راه آرماني ميهني و قابل دفاع، عليه سلطه استعمار بريتانيا، مي‌جنگيدند و اکنون دست در دست بريتانيا در راه تأمين منافع حريص‌ترين کانون‌هاي زرسالار، هزاران فرسنگ‌ دور از ميهن خود، براي سلب استقلال ديگران مي‌جنگند. پادهارتز مي‌نويسد: اکنون نيز ما شاهد آنيم که «بهترين سربازان و برجسته‌ترين ميهن‌دوستان»، که زماني از تهاجم به عراق حمايت مي‌کردند و از دکترين بوش تبعيت مي‌نمودند، از موضع گذشته خود دست مي‌کشند و اکنون باز ما شاهد آنيم که مخالفان پوشيده جنگ روز به روز بيش‌تر نظرات خود را آشکار مي‌کنند و بر شمارشان افزوده مي‌شود. پادهارتز مي‌افزايد: ولي ميان پانيک سال‌هاي 1776-1777 و پانيک سال‌هاي 2005-2006 تفاوتي اساسي وجود دارد. در آن سال‌هاي اوّليه جنگ استقلال دلايل قوي وجود داشت که آمريکائيان از شکست بترسند ولي اکنون تنها چشم‌اندازي که فراروي ماست پيروزي است.[2]

مقاله پادهارتز اعترافي است صريح به شکست استراتژي نومحافظه‌کاران در خاورميانه که با مقابله بسياري از هواداران متنفذ پيشين «دکترين بوش» مواجه شده و اينک آنان را در موضعي به شدت ضعيف قرار داده است. علت نگارش مقاله پادهارتز و تشبيه اين مخالفان دولت بوش به مبارزان خائف زمان جنگ استقلال آمريکا همين است.

اين موج عظيم «پانيک» در دولتمردان آمريکايي، که با استناد به مقاله پادهارتز مي‌توانيم آن را از زمان جنگ استقلال آمريکا تاکنون بي‌سابقه بدانيم، با سه تحول اساسي وارد مرحله جديدي شده است: پيروزي احمدي‌نژاد در ايران، پيروزي شيعيان در عراق و پيروزي حماس در فلسطين. پيروزي حماس چنان شگفتي‌آور بود که ناتانياهو نوميدانه گفت: «در مقابل ديدگان ما [کشور] "حماسستان" در حال تأسيس است!» (وبگاه هاآرتض، جمعه 27 ژانويه 2006) و تحليل‌گر هاآرتض افزود: «پيروزي حماس يکي از مهم‌ترين حوادث خاورميانه از زمان جنگ شش روزه تاکنون است.» (همان‌جا). با پيروزي حماس سه بازيگر اصلي استراتژي صهيونيستي صلح با اسرائيل (مصر و اردن و عربستان سعودي) يک شبه تمامي کارايي و وزن پيشين خود را از دست دادند و ايران و سوريه (به‌ويژه ايران) به بازيگران اصلي صلح خاورميانه بدل شدند. اينک ايران قدرتمندترين ملّت خاورميانه و نيرويي است که هيچ کس نمي‌تواند او را ناديده بگيرد. چنان‌که در يادداشت پيشين گفتم، «هيچگاه، در طول تاريخ معاصر، ايران در منطقه در موضعي چنين اقتدارآميز جاي نداشته است.»

به اين تحولات سرنوشت‌ساز بايد ظهور جبهه مقتدر ضدامپرياليستي در آمريکاي لاتين و بحران نيجريه (بزرگ‌ترين کشور نفت‌خيز قاره آفريقا) را افزود. بدينسان، درست در زماني که برخي تحليل‌گران از سلطه بلامنازع و مقتدرانه ايالات متحده آمريکا بر جهان سخن مي‌گفتند، و تاکتيک‌هاي مبتني بر رعب را به ايران و ساير ملت‌هاي مستقل ديکته مي‌کردند، امپرياليسم آمريکايي، و متحدان اروپاي غربي و صهيونيست او، با رستاخيزي جهاني مواجه شده که امواج آن از خاورميانه اسلامي تا شمال آفريقا و آمريکاي جنوبي امتداد يافته است.

به دليل گسترش اين «پانيک» مورد اشاره در مقاله پادهارتز است که جرج بوش در اولين کنفرانس مطبوعاتي خود پس از پيروزي حماس (پنجشنبه، 26 ژانويه 2006، ساعت 10:15 صبح)، در يک عقب‌نشيني بزرگ حق مردم ايران را براي برخورداري از انرژِي هسته‌اي به رسميت شناخت و گفت: «من بايد به روشني بگويم که ايرانيان بايد داراي برنامه هسته‌اي غيرنظامي باشند.» ولي او اين حق را مشروط به غني‌سازي در خاک روسيه، البته زيرنظر ايرانيان، کرد و افزود: «من فکر مي‌کنم اين طرح خوبي است. روس‌ها با اين طرح موافق‌اند و از آن حمايت مي‌کنند.»

ايرانيان علت به رسميت شناختن ناگهاني حق مسلم ايران در برخورداري از انرژي هسته‌اي از سوي بوش را به روشني مي‌دانند و در مقابل تحرکاتي که کانون‌هاي نظامي‌گرا و نومحافظه‌کار براي غلبه بر «پانيک بزرگ» تدارک ديده‌اند، از جمله جنگ‌افروزي احتمالي اسرائيل و کودتاي احتمالي در سوريه، هشيارند.

-------------------

 1- نورمن پادهارتز، که به «پدر بزرگ نومحافظه‌کاران» شهرت دارد، در سال 1930 در يک خانواده يهودي در بروکلين نيويورک به دنيا آمد. تحصيلاتش را در دانشگاه کمبريج به پايان برد و پس از دو سال خدمت در ارتش آمريکا در 1945 مجله کامنتاري را تأسيس کرد که از سوي کميته يهودي آمريکا و سازمان سيا حمايت مي‌شد. پادهارتز و ايروينگ کريستول (متولد 1920، بنيانگذار و پدر معنوي نومحافظه‌کاري که او نيز يهودي و تروتسکيست سابق است) طي ساليان مديد اين مجله متنفذ را اداره کردند. پادهارتز در سال‌هاي 1960-1995 سردبير اين مجله بود. اسناد فاش شده پس از جنگ سرد آشکار مي‌کند که کريستول و پادهارتز و ساير تروتسکيست‌هاي يهودي سرشناس آن زمان، که به «حلقه نيويورک» معروف‌اند، در پيوند تنگاتنگ با سيا و با پول اين سازمان فعاليت فرهنگي- روشنفکري خود را آغاز کرده و تداوم بخشيدند. [1]، [2]، [3]. خانم فرانسيس ساندرس در کتاب جنگ سرد فرهنگي اين شبکه را «ناتوي فرهنگي» ناميده است؛[1] يعني همان‌گونه که سازمان پيمان ناتو کارکرد مقابله با کمونيسم را در عرصه‌هاي سياسي و نظامي به عهده داشت، شبکه فوق عهده‌دار مقابله فکري با کمونيسم بود.

پس از فروپاشي اتحاد شوروي و پايان جنگ سرد انديشه‌هاي مندرج در کامنتاري به پيدايش مکتب نومحافظه‌کاري انجاميد. نومحافظه کاران يهودي، که در دولت جرج بوش دوّم به اوج اقتدار خود رسيدند، «خطر اسلام» را مطرح مي‌کردند. رادک سيکورسکي، نومحافظه‌کار جوان (متولد 1963)، يکي از آنهاست. او يک يهودي مهاجر لهستاني است که تحصيلاتش را در دانشگاه آکسفورد به پايان برد، فعاليت سياسي- مطبوعاتي خود را در دهه 1980 به‌عنوان روزنامه‌نگار ضد کمونيست در افغانستان و آنگولا آغاز کرد، در دهه 1990 معاون وزارت دفاع و وزارت خارجه در دولت اتحاديه همبستگي در لهستان شد، و اکنون از چهره‌هاي مؤثر بر سياست خارجي دولت بوش است و از مدافعان سرسخت جنگ عراق. سيکورسکي اين جنگ را پيش زمينه استقرار دمکراسي در جهان اسلام مي‌داند. او در يکي از مصاحبه‌هايش گفت: «مسلمانان راديکال، شيوه نگرش و زندگي آن‌ها، همانقدر براي غرب تهديدآميز است که کمونيسم اتحاد شوروي بود. اسلام فاشيستي يا اسلام کمونيستي تهديدي است براي مردمي که در زير لواي آن زندگي مي‌کنند. ما [آمريکائيان] بايد اين ستم را از ميان برداريم.» (John Lloyd, “Islam's battle with a hostile world”, Financial Times, January 10, 2003)

ايروينگ کريستول و نورمن پادهارتز هر دو زنده‌اند. پادهارتز اکنون به دليل کهولت سمت تشريفاتي «سردبير عالي» کامنتاري را به دست دارد و امور جاري نشريه فوق را به نسل جوان‌تري از يهوديان داراي پيوندهاي عميق با محافل جنگ‌طلب و صهيونيستي سپرده است. پسرش، جان پادهارتز، سرمقاله‌نويس روزنامه نيويورک پست (متعلق به روپرت مردوخ، سرمايه‌دار بزرگ يهودي) است و از گردانندگان شبکه تلويزيوني فاکس نيوز. دختر نورمن پادهارتز، به‌نام روتي بلوم، ساکن اسرائيل و سرمقاله‌نويس جروزالم پست است. دختر زن پادهارتز، از شوهر ديگر، همسر اليوت آبرامز، مشاور آمريکاي لاتين در دولت رونالد ريگان و از چهره‌هاي سرشناس فکري نومحافظه‌کار و از گردانندگان انستيتوي آمريکايي انترپرايز (American Enterprise Institute)، است.

2. Norman Podhoretz, “The Panic Over Iraq”, Commentary, January 2006, pp. 24-31.

بعدالتحرير: جمعه 7 بهمن 1384/ 27 ژانويه 2006، ساعت 11 بعد از ظهر

اسرائيلي‌ها به شدت دستپاچه‌اند. در فاصله زماني که مشغول نگارش يادداشت فوق بودم، صفحه وبگاه روزنامه هاآرتض، که حاوي سخنان ناتانياهو بود، سه بار تغيير کرد. آدرس صفحه اين است:

http://www.haaretzdaily.com/hasen/spages/675205.html

ابتدا، عنوان اصلي صفحه فوق اين سخن ناتانياهو بود: «در برابر چشمان ما حماسستان تشکيل مي‌شود.» ناتانياهو گفته بود: «دولت حماسستان جلوي چشم ما تشکيل مي شود. اين يک دولت اقماري ايران است شبيه به طالبان. اين دولت در نزديک اورشليم، تل آويو و فرودگاه بين المللي بن گوريون تشکيل مي شود...» [بنگريد به تصوير صفحه فوق در آرشيو من.] کمي بعد، همان صفحه تغيير کرد و تيتر سخنان ناتانياهو و گفته هاي او به اواسط مطلب انتقال يافت. [بنگريد به تصوير صفحه فوق در آرشيو من.] و سرانجام، سخنان ناتانياهو به‌کلي از صفحه حذف شد. ويرايش سوم همان صفحه‌اي است که احتمالاً با آدرس بالا به آن دسترسي داريد. براي احتياط تصوير اين يکي را نيز در وبگاهم ضبط مي‌کنم. [بنگريد]

و اما صفحه‌اي که حاوي تحليل مفسر هاآرتض بود که پيروزي حماس را يکي از مهم‌ترين حوادث خاورميانه پس از جنگ شش روزه خوانده بود. تلاش من براي دستيابي مجدد به اين صفحه به نتيجه نرسيد. خوشبختانه تصوير آن را دارم. [بنگريد]

بنابراين، در يادداشت بالا دو لينکي که به روزنامه هاآرتض داده ‎ام، در اولي صفحه مورد نظر به‌کلي عوض شده و سخنان ناتانياهو از آن برداشته شده و صفحه دوّمي نيز ظاهراً مفقود است.

جمعه 7 بهمن 1384/ 27 ژانويه 2006، ساعت 3:45 صبح

تحولات ماه‌هاي اخير در منطقه خاورميانه شگفتي‌برانگيز است. موفقيت دکتر احمدي‌نژاد در انتخابات رياست‌جمهوري ايران، نتايج انتخابات عراق به سود شيعيان، و اينک پيروزي حماس. اين حوادث نامنتظر پيکره‌هاي تحولي عظيم را شکل مي‌دهد: رستاخيز خاورميانه- رستاخيزي که بر بنياد «بيداري اسلامي» استوار است. چهره مبهوت جرج بوش در زمان مصاحبه مطبوعاتي چند ساعت پيش او ديدني بود و نيز عناوين اوّل خبرهاي سي. ان. ان. و بي. بي. سي. به اين تحولات عظيم بايد بحران نيجريه، بزرگ‌ترين کشور نفت‌خيز قاره آفريقا، را نيز افزود که از ديرباز حوزه انحصاري مجتمع رويال داچ شل بوده است. بحران نيجريه به همراه تحولات ايران و عراق و فلسطين بازار جهاني نفت را در وضعي مخاطره‌آميز قرار داده است. همه چيز به سود ايران رقم مي‌خورد. هيچگاه، در طول تاريخ معاصر، ايران در منطقه در موضعي چنين اقتدارآميز جاي نداشته و هيچگاه امپرياليسم انگلوساکسون (بريتانيا و آمريکا) در وضعي چنين مخاطره‌آميز گرفتار نبوده است. «نومحافظه‌کاران» باد کاشتند و اينک بايد توفان درو کنند.

       

          


Monday, April 27, 2009 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

ااستفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.