يکشنبه 6 مرداد 1387/ 27 ژوئيه 2008، ساعت 3 صبح
گوشههايي از خاطرات من
رازي که هنوز در پي آنم
اوّلين بار مهدي نصيري را در تالار تحريريه
کيهان
ديدم. زمان رياست خاتمي بر روزنامه کيهان بود. به
ديدن هادي خانيکي، دوست دوران فعاليتهاي سياسي در شيراز
در دوراني که هادي دانشجوي دانشگاه پهلوي بود، رفته بودم
که عضو هيئت تحريريه کيهان بود. جواني ريشو ديدم با
هيئتي شبيه به طلبهها که وارد اتاق شيشهاي محل جلسات
هيئت تحريريه شد. از هادي پرسيدم کيست؟ گفت: طلبهاي است
به اسم مهدي نصيري، او را به ما تحميل کردهاند ولي در
جلسات تحريريه طوري رفتار ميکند گويا سردبير روزنامه است.
بعدها، با دقت سرمقالههاي مهدي نصيري را ميخواندم. زيبا
مينوشت و نوشتارش سرشار از دلبستگي به آرمانهاي انقلاب
بود. تا آن روز، نثري به توانمندي و زيبايي او در ميان
نويسندگان کيهان نديده بودم. مهدي نصيري با خود
تحول را به کيهان آورد. خاتمي و تيم او، از جمله
هادي خانيکي- که بعدها مشاور رئيسجمهور و نويسنده
سخنرانيهاي آقاي خاتمي شد، از کيهان رفتند و حسين
شريعتمداري رئيس کيهان شد. قلم و حساسيتها و
آرمانگراييهاي نصيري در اين تحول نقش اصلي را داشت. ولي
نصيري با کيهان جديد نيز نساخت. جدايش کردند و مجله
صبح را به راه انداخت. اين بار مستقل بود و خود
سياستگذار. هر چه دل تنگش ميخواست ميتوانست بنويسد. به
گمانم صبح نصيري اوّلين طليعه موج جديد بازگشت به
آرمانهاي انقلاب بود در زماني که اين آرمانها سخت غريب
مانده بود. باز به گمانم، رهبري نصيري را دوست داشت و در
او، و طيف فکري او، ياوري در ميان نسل جوان انديشمند، در
ميان فرزندان انقلاب، ميجست. در آن زمان، رهبري نيز چون
آرمانهاي انقلاب تنها بود.
صبح
نصيري راديکال و اصولگرا بود ولي در زمانهاي که دور جديد
اصولگرايي اقتداري نداشت. زمان، زمان استيلاي گروهي از
اساتيد دانشگاه بود و شاگردانشان. واژگان فرنگي را، که
تازه آموخته بودند، به رخ ميکشيدند، از «ببرهاي آسيا» و
مدل توسعه مبتني بر واردات صنعت اتومبيلسازي سخن ميگفتند
و مستقيم و غيرمستقيم آرمانهاي انقلاب را به سخره
ميگرفتند. دوراني بود که وزيران و ساير مديران عاليرتبه
سخت در تلاش براي دريافت مدارک ليسانس و فوقليسانس و
دکترا بودند. گمان نميکنم در هيچ کشوري و در هيچ زمانهاي
مانند آن سالها استادان دانشگاه به چنان ميزان از اقتدار
سياسي دست يافته باشند. پيامد اين موج، خروج گروهي کثير از
مديران «دکتر» از زايشگاه ديوانسالاري پس از انقلاب بود.
در اين فضاي فکري و سياسي، نصيري نيز تنها بود و نغمه او
در صبح سازي ناموزون با ارکستر زمانه مينمود.
زماني که من عليه انعقاد قرارداد با کمپاني رويال داچ شل
نوشتم، نصيري و صبح، بيآنکه از نزديک يکديگر را
بشناسيم، به ياريم شتافتند. صبح بدل شد به حامي
مواضع من در ماجراي شل؛ و حمايت صبح سبب شد که بخش
مهمي از نوشتار من درباره قرارداد شل و تاريخ شل در
اعلاميه کارکنان صنعت نفت جنوب بازتاب يابد، و به آتش زدن
يک پمپ بنزين در مسجد سليمان بينجامد. من نيز بترسم و سکوت
پيشه کنم.
بعدها، ديداري مستقيم با نصيري رخ داد. او در پي يافتن
مطلبي بود يا اعتراض به چيزي، فراموش کردهام چه چيز، و
به دبيرخانه شورايعالي امنيت ملّي حوالهاش داده بودند.
با علي ربيعي (عباد)، رئيس وقت دبيرخانه شورا، در دفتر
مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي ديدار کرد. من نيز بودم.
اين تنها ديدار من با نصيري است. متواضع و فروتن يافتمش.
او را به دنبال «نخود سياه» فرستاده بودند.
اين همدلي و رصد همدلانه او ادامه داشت تا روزي در
صبح
نصيري مطلبي عجيب خواندم: سفر روپرت مردوخ (مرداک) به
ايران! تنها نصيري بود که اين سفر محرمانه را فاش کرد
و ديگران، همه، سکوت کردند. حيرت کردم. در آن روزها سخت در
فضاي شناخت «زرسالاران يهودي» غوطه ميخوردم. آيا
باورکردني بود سفر «سلطان رسانههاي صهيونيستي جهان»، مالک
سرشناسترين رسانههاي آمريکا و بريتانيا و استراليا، و
يکي از رهبران و نمادهاي اصلي صهيونيسم به ايران؟ چه
ارتباطي داشت اين سفر با قرارداد شل و بازگشايي بانک
HSBC
در تهران
و ساير تحولات سالهاي بعد؟[1]
وزارت خارجه ارتباط خود با سفر مردوخ را منکر شد. اندکي
بعد، نوشتند که مردوخ به دعوت سازمان صدا و سيما به ايران
سفر کرده و سازمان مزبور با صدور اطلاعيه کوتاهي اعلام کرد
که وي با دعوت يکي از معاونين، که مردوخ را نميشناخته، به
ايران آمده. ماجرا تمام شد!
من هنوز در حيرتم. آيا ميتوان باور کرد فردي به نامداري
روپرت مردوخ به دعوت يکي از معاونين صدا و سيما به ايران
سفر کند و نه تنها رئيس اين سازمان بلکه وزارتخانهها و
نهادهاي ذيربط او را نشناسند؟ آيا ممکن بود بيل گيتس به
ايران سفر کند چنين بيسروصدا و ناشناس؟ مردوخ از نظر شهرت
کم از بيل گيتس نبود و از نظر سياسي، به دليل جايگاه رفيعش
در ساختار صهيونيسم جهاني، اصلاً قابل مقايسه با بيل گيتس
نيست. اگر نصيري نبود راز سفر مردوخ به ايران براي هميشه
مکتوم ميماند.
به گمانم پس از اين ماجرا بود که
صبح تعطيل شد.
نصيري نيز رفت و در قم به همان طلبهگياش پرداخت. آيا اين
پايان سياستگري و آرمانگرايي نصيري بود؟ گمان نميکنم.
تصوّر ميکنم نصيري، اگر شاکله همان نصيري جوان در او بر
جاي مانده باشد، روزي به صحنه سياست باز خواهد گشت؛ اين
بار پخته و آبديده و فرهيختهتر و خوشقلمتر از پيش؛ و
براي من خواهد گفت که راز سفر مردوخ به ايران چه بود.
نومانکلاتورا
در
ايران امروز
مطالعه ميداني در فارس
«نومانکلاتورا»
(Nomenklatura)
واژهاي روسي است که از اواخر حيات اتحاد
جماهير شوروي پيشين وارد فرهنگ سياسي شد. منظور از اين
واژه، گروهي بسته و کاستگونه است که حاکميت اتحاد شوروي
را به دست گرفته و با بهرهمندي از امکانات دولتي (=
حکومتي) اقليتي بهرهمند از امتيازات خاص را تشکيل
ميدادند. از نظر لغوي، معني اين واژه «فهرست اسامي» است؛
زيرا اين «طبقه جديد» اعضاي فهرستي بودند که در ساختار
سياسي شوروي هماره در مشاغل عالي جاي داشتند. مهمترين
کتاب درباره «نومانکلاتورا»ي شوروي اثر ميخائيل وسلنسکي
است. وسلنسکي با انتشار اين کتاب در واقع مسائل مطروحه در
کتاب طبقه جديد ميلوان جيلاس را تکميل کرد. سالها
پيش در معرفي کتاب وسلنسکي نوشتم:
«جيلاس در اثر خود بهنام
طبقه جديد نشان داد
که در شوروي و ديگر کشورهاي سوسياليستي طبقه جديد
سربرافراشته و حاکميت را خودکامانه در چنگ گرفته است.
ولي جيلاس... در اثر خود بيش از آنکه به حقايق و
نمودها بپردازد، در تئوريسازي غرق شد... برجستگي اثر
وسلنسکي در آن است که ريشهها را نمايان ميسازد...
نومانکلاتورا را نويسنده به مفهوم طبقه حاکم شوروي، که
ويژگي آن در دست داشتن مشاغل کليدي کشور است، به کار
ميبرد. اين طبقهاي است که بدان دليل که قدرت را
در دست دارد، از امتيازات اجتماعي انحصاري برخوردار
است...
با پيروزي بلشويسم هجوم فرصتطلبان به سوي حزب حاکم و
صاحب قدرت آغاز شد. شمار اعضاي حزب... از 24 هزار به
350 هزار رسيد... اينان فرصتطلباني هستند که براي
خزيدن به سوي اهرمهاي قدرت در برابر هر قدرتي، صرفاً
به اعتبار حاکم بودن آن، خاضع و خاشعاند...
انقلابينمايان نوکيسهاي که پس از انقلاب مانند قارچ
سمي ميرويند و به سوي اهرمهاي حکومتي سرريز ميکنند
و چنان مرزها را مخدوش ميسازند که شناخت حق از باطل
دشوار و گاه غيرممکن ميشود...» (علي سالک [عبدالله
شهبازي]، «نومانکلاتورا: افسون قدرت»، کيهان فرهنگي،
سال دوّم، شماره 10، دي 1364، صص 27- 29)
در سالهاي پسين، تأمّل در مسئله فرايند تکوين و ظهور
اليگارشي جديد در ايران پس از انقلاب يکي از دغدغههاي
اصلي فکري من بوده و در هر فرصت در اين باره قلم زدهام.
اين دغدغه در پژوهشي که، به سفارش دبيرخانه شوراي عالي
امنيت ملّي، به منظور تبيين پديده دوّم خرداد 1376 (پيروزي
آقاي خاتمي در انتخابات رياستجمهوري) تدوين کردم، و در
نوشتهها و مصاحبههاي پس از آن، بهتدريج تئوريزه شد و
سرانجام در بخش اوّل کتاب «زمين و انباشت ثروت: تکوين
اليگارشي جديد در ايران امروز» بازتاب يافت.[1]
انتقال کامل زندگيام به شهر شيراز در سالهاي اخير،
برخلاف خواست قبلي که دوراني بي دغدغه و پرآرامش را جستجو
ميکردم، مرا در چالش با اين اليگارشي قرار داد و مفهوم
«نومانکلاتورا» را برايم ملموس کرد. به روشني، و بر بنياد
تجربه عيني، دريافتم که منشاء ثروت «طبقه جديد» در ايران
پس از انقلاب پيوند با ديوانسالاري و ارتزاق از
«بيتالمال» است و اين پديده زماني خطرناک ميشود که گروهي
کم و بيش بسته از «مديران» بدون کنترل جدّي از سوي نهادهاي
نظارتي و مقامات مافوق طي ساليان مديد در مناصب عالي جاي
داشته باشند و طبقهاي از «مديران مادامالعمر» را تشکيل
دهند. بدينسان، ما با گروهي نه چندان گسترده، و کم و
بيش بسته و منسجم، از «نومانکلاتورا» مواجه ميشويم:
«مديران يقه سفيد» که با خودشيفتگي خود را «تکنوکرات» و
«متخصص» ميخوانند حال آنکه نحوه و معيارهاي ورود آنان به
اين حلقه و ميزان دانش و تخصص آنان در بسياري موارد
نامتناسب با «شايستهسالاري»
(Meritocracy)
بوده است.
در
محيطهايي چون استان فارس، به دليل تصلب بيست ساله
اهرمهاي مهم حکومتي در دست افراد و خاندانهاي خاص، تکوين
اين «نومانکلاتورا» مشهودتر است. در اين دوره بيست ساله نه
تنها شبکههاي مقتدر انحصارگر امکان تکوين مييابد بلکه
ميان اعضاي «نومانکلاتورا»، از طريق ازدواج، پيوندهاي
خويشاوندي سببي نيز شکل ميگيرد. با استيلاي
«خويشاوندسالاري»
(Nepotism)،
به جاي «شايستهسالاري»، فرايند تبديل نظام اليگارشيک به
نظام آريستوکراتيک (اشرافي) آغاز ميشود. در صفحات آغازين
کتاب «زمين و انباشت ثروت» اين فرايند را چنين توصيف کردم:
«تجارب تاريخ جهان و ايران نشان ميدهد که تمرکز و
تداوم طولاني قدرت در دست يک گروه محدود به پيدايش
«طبقه جديد» و استيلاي ساختار اليگارشيک (حکومت گروهي
معدود و کم و بيش بسته) ميانجامد؛ اعضاي اين اليگارشي
بهتدريج از طريق وصلتهاي فاميلي «خويشاوند» ميشوند
يا خويشان خود را برميکشند و در قدرت سياسي يا ثروت
سهيم ميکنند. اين فرايند، در صورت تداوم و ثبات
طولاني، نظام سياسي اليگارشيک را به «آريستوکراسي»
(حکومت خاندانهاي اشرافي) بدل ميکند... در تاريخ
معاصر جهان، کاملترين شکل تطور از اليگارشي به
آريستوکراسي، به دليل چند سده ثبات سياسي و تداوم
حکومت و خاندانهاي حکومتگر، در بريتانيا رخ داد. در
ايران معاصر، اليگارشي ريشه گرفته در دوران قاجاريه،
بهويژه در سالهاي پس از انقلاب مشروطه تا خلع احمد
شاه، در دوران پهلوي دوّم در مرحله تصلّب و تطور
تدريجي به آريستوکراسي بود که به دليل وقوع انقلاب
اسلامي اين فرايند منقطع شد...»[2]
به
دليل گستردگي موضوع، براي شناخت فرايند تصلب مديران و
تبديل آن به «نومانکلاتورا»، و بدينسان استيلاي اليگارشي،
مطالعه ميداني
(Case
Study)
و تاريخنگاري ميداني
(Case
History)
در حوزههاي خرد و محدود ميتواند کارا و
مفيد باشد. استان فارس و شهر شيراز، هم به دليل پيشينه
تاريخي و هم به دليل تصلب ساختار قدرت در آن طي دو دهه
اخير، حوزه نمونهواري
(typical)
است که در آن فرايند فوق را به شکلي جامع و مستند ميتوان
مطالعه کرد. (بنگريد به يادداشت «خويشاوندسالاري در ايران»
در سايت «عدالتخانه»)[3]
نمودهاي اين فرايند استحاله از «مديران انقلابي» به
«مديران يقه سفيد»، سپس به «نومانکلاتورا» و سرانجام به
«اليگارشي»، و جلوههاي تلاش براي انباشت روزافزون
ثروتهاي عمومي در دست اين گروه خاص، را در شهر شيراز و
استان فارس ميتوان به روشني ديد.
در
کتاب «زمين و انباشت ثروت» موارد فراواني از اين تلاش
زراندوزانه را در حوزه اراضي دولتي و اراضي مورد تعارض
ميان مردم و دولت بهطور مستند شرح دادهام.
معهذا، موارد بسياري است که بهطور کامل تبيين نشده. مهمترين نمونه، دستاندازي گسترده بر اراضي شهر جديد
صدراست که با تصرف حدود نه هزار هکتار مراتع عشاير قشقايي
و دامداران روستايي بومي در حومه شيراز آغاز شد و
سرمايههاي صدها ميليارد توماني نصيب دستاندرکاران آن
نمود. هر چند در کتاب «زمين و انباشت ثروت» به اجمال
در اين زمينه سخن گفتهام،[4]
ولي اين مبحثي است گسترده که نياز به تشريح و تبيين
دقيقتر، و ارائه اسناد بيشتر، دارد.
اهميت اين بررسي زماني روشن ميشود
که دريابيم شهر جديد صدرا محل سرمايهگذاري تعداد قابل
توجهي از اعضاي اليگارشي جديدي است که در دو دهه اخير در
سطح ايران تکوين يافته و با چنگ و دندان ميکوشد ساختار
اليگارشيک را بر نظام جمهوري اسلامي ايران تحميل و آن را
نهادينه کند. در اين فهرست اسامي برخي چهرههاي نامدار
سياسي و قضايي و امنيتي، حتي در سطح وزراي پيشين، ديده
ميشود.
[حذف/ توضيحات 18 شهريور 1391]
بر
بنياد چنين چپاولهايي، که بخشهايي از آن در کتاب «زمين و
انباشت ثروت» بيان شده، طبقه جديدي از «مديران يقه سفيد»
از طريق غارت بيتالمال، و نيز دستاندازي بر موقوفات و
اموال خصوصي مردم، تکوين يافت که خواستار حاکميت
مادامالعمر و موروثي خود به عنوان يک «کاست» متصلب و
خويشاوندسالار است. اين طبقهاي است بهکلي بيگانه با مردم
که حتي در مجتمعهاي مسکوني ويژه خود، مانند برج در دست
احداث ميلاد (جنوب خوابگاه باغ ارم دانشگاه شيراز،
تپه ابيوردي) و مجتمع کوثر (قمآباد قصرالدشت)،
ميزيد و تنها از طريق زهدفروشي و ظواهر عوامفريبانه
ميکوشد تعلق خود را به آرمانهاي امام خميني (ره) و
ارزشهاي انقلاب اسلامي بقبولاند.
«مطالعه ميداني» تحولات فارس در دو دهه اخير يکي از
بارزترين نمونههايي است که تعارض فاحش ميان ارزشها
(آرمانها) و «واقعيتها» را در عملکرد اين «طبقه جديد»
نشان ميدهد.
دو تصوير از مجتمع کوثر،
يکي از زيستگاههاي «نومانکلاتورا» در شهر شيراز (قم آباد
قصرالدشت)
تصويري از برج در
دست احداث «ميلاد» در جنوب خوابگاه باغ ارم شيراز،
زيستگاه ديگر «نومانکلاتورا» در شيراز (در دست
احداث، بهرهبرداري در سال 1390)، 16 طبقه، سه
بلوک، 82 واحد. هماکنون هر واحد حدود 500 ميليون
تومان قيمت دارد.
هر دو مجتمع با اعمال نفوذ مديران و بهطور
غيرقانوني احداث شده. در آينده به داستان اين دو
مجتمع خواهم پرداخت و فهرست اسامي مالکين اوّليه
يا کنوني آن، و مناصب ايشان، را منتشر خواهم نمود.
«مافياي
شيراز» و چالشهاي قضايي من
[بخشي از
متن زير حذف شده است. به يادداشت 18 شهريور 1391
مراجعه شود.]
در جلسه سهشنبه اوّل مرداد 1387، که در شعبه چهار دادياري
دادسراي عمومي و انقلاب شيراز براي رسيدگي به پرونده کتاب
«زمين و انباشت ثروت: تکوين اليگارشي جديد در ايران امروز»[1]
برگزار شد، دوازده شاکي جديد به شاکيان پيشين [...] افزوده شدند: محمود قوام
[...] وکالت شاکيان
فوق را آقاي رمضاني، وکيل دادگستري، به عهده داشت. در
جلسات قبل، وکالت نجفي و شرکا با آقاي سعيد شباني، وکيل
دادگستري و مشاور حقوقي فرماندار شيراز، بود.
[...]
دوّمين گروه شاکيان، دوازده نفر نامبرده که رسيدگي به
شکايت آنان از سهشنبه اوّل مرداد 1387 آغاز شد، معجوني
عجيب و جالباند که ترکيب آن تسلسل و پيوند «گذشته»
(بقاياي اليگارشي فاسد دورانهاي قاجاريه و پهلوي) و «حال»
(اليگارشي نوخاستهاي که در دو دهه اخير شکل گرفته و از
فساد ديوانسالاري تغذيه ميکند و فربه ميشود) را در
تکوين کانونهاي کنوني فساد مالي به روشني نشان ميدهد:
[...]
ساير شاکيان عوامل و پيمانکاران شرکتهاي فارس مبين و
احرار فارس هستند که سالهاست عليه عملکردهاي مجرمانه و
متجاوزانه آنها به دادسراي شيراز شکايت ميکنم و تاکنون
به جايي نرسيدهام.
[...]
در روزهاي اخير نيز شکايتهاي جديد خود را به شرح زير
تسليم کردهام:
[...]