شنبه
9 آبان 1388/ 31 اکتبر 2009، ساعت 1 بعد از ظهر
حسب حال: درباره برخي نسبتها
تعدادي از
وبگاهها و وبلاگها در
تجديد نشر مطالبم توصيفها و تعابيري خاص به کار ميبرند. براي مثال، يکي
از وبگاههاي پربيننده، در مقدمه تجديد نشر بخشي از مطالب يادداشت اخيرم،
مرا چنين معرفي کرده است:
«عبدالله شهبازي،
محققي که دستي در عاليترين ارگانهاي اطلاعاتي داشته و شايد همچنان
نيز داشته باشد و با بسياري از مقامات درجه اوّل نظامي و غيرنظامي کشور
همنشين بوده و شايد همچنان نيز باشد...»
و وبگاه پربيننده ديگر
در مقدمه مطلب ديگرم مينويسد:
«عبدالله شهبازي
پژوهشگر مسائل تاريخي و اجتماعي است. او که پيش از اين با وزارت
اطلاعات هم همکاري داشته ولي در سالهاي اخير با تشکيلات امنيتي نظام
فاصله گرفت...»
اين در حالي است که
وبگاه اخير درباره هيچ يک از چهرههاي سياسي، که بسيار بيش از شهبازي سابقه
همکاري «با تشکيلات امنيتي نظام» داشتهاند و برخلاف شهبازي در عرصههاي
غيرفرهنگي دستگاههاي اطلاعاتي و امنيتي فعال و صاحب مقامات عالي بودهاند،
اينگونه انتسابات را به کار نبرده است. نميخواهم نام ببرم وگرنه فهرستي
بلندبالا خواهد بود. انگيزه اين برخورد دوگانه چيست؟
ميدانم اين توصيفها و
انتسابها همه از سر دشمني نيست. بعضي نيت خير دارند و فقط ميخواهند اهميت
ديدگاه و تحليلم را مورد تأکيد قرار دهند. معهذا، از آنجا که بسياري از
مخاطبان جواناند و تجربه دهههاي گذشته را لمس نکردهاند، توضيح زير را
ضرور ميدانم:
فعاليت من در اينترنت
از 20 ارديبهشت 1382/ 10 مه 2003 به تشويق يکي از دوستانم آغاز شد. ايشان،
که 16 سال از من کوچکتر است و در آن زمان هنوز «جوان» بهشمار ميرفت،
دانشآموخته دانشگاه صنعتي شريف و از فرهيختگان سرشناس کشور است که در
بسياري موارد راهنما و مشوقي دلسوز و خردمند براي من بوده. ابتدا در «بلاگ
اسپات» وبلاگي ايجاد کردم
[1] و اندکي بعد، از 8 خرداد 1382/ 29 مه 2003 وبگاه «شهبازي دات
ارگ» راهاندازي شد. نتوانستم از آدرس «شهبازي دات کام» استفاده کنم زيرا
ديگري آن را بهنام خود ثبت کرده بود. اکنون قريب به هفت سال از فعاليت
«وبگاه شهبازي» ميگذرد.
از همان آغاز، در کنار
تشويقها و ابراز لطف مراجعهکنندگان، کاربرد اينگونه تعابير نيز رواج
يافت. به دليل جايگاهم در تأسيس و مديريت مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي،
که مسئله پنهاني نبود، مرا «محقق نهادهاي اطلاعاتي» ميخواندند. برخي، به
دلايل سياسي و مواضع فکري، دشمني داشتند و برخي فقط ميخواستند جايگاه مهم
مرا مورد تأکيد قرار دهند. اين انتساب، به تعبيري درست است زيرا به جدّ
معتقد بوده و هستم که بدون بهرهگيري از اسناد اطلاعاتي و امنيتي نميتوان
تاريخ معاصر ايران را، بهويژه تاريخ دوران پهلوي را، نگاشت و در اين راه
عملاً کوشيدهام. اوّلين کتابهاي جنجالي من، که تا به امروز هنوز مورد
استقبال گسترده است، با بهرهگيري از اسناد اطلاعاتي تدوين شد مانند کودتاي
نوژه (1367) و ظهور و سقوط سلطنت پهلوي (1369). در اين همکاري قبحي
نميديدم و بهعکس اعتقاد داشتم که در ايران نيز بايد اين «تابو»، به سان
کشورهاي غربي، شکسته شود و محققين، پيش از آنکه مهمترين اسناد تاريخي و
سياسي کشور، يعني اسناد اطلاعاتي، براي هميشه محو و نابود شود، بتوانند از
آن براي ايضاح تاريخ و اعتلاي انديشه سياسي بهره گيرند. با اين نيت و
انگيزه بود که دو مرکز مهم تحقيقاتي کشور، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي
سياسي
[2]
و مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران،
[3] بر
بنياد اسناد اطلاعاتي و اسناد مصادره شده متعلق به خاندانهاي حکومتگر
دورانهاي قاجاريه و پهلوي، ايجاد شد و موجي پديد آمد که پيامد آن انتشار
پروندههاي ساواک توسط مرکز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات بود.
ميتوان به جهتگيري و مواضع سياسي اين مؤسسات و نحوه انتشار و محتواي
کتابهايشان انتقاد کرد ولي گمان نميکنم نفس عمل قابل ستايش نباشد. در آن
سالها، اين جسارت را داشتم که تابوي همکاري پژوهشي با نهادهاي اطلاعاتي و
امنيتي را بشکنم و به صراحت نام خود را مطرح و درج کنم. طبعاً، بدون حمايت
«مقامات بلندپايه» تحقق اين هدف ممکن نبود.
هماره محققي مستقل
بودهام. آنچه انجام شد طرحهاي من بود که با سماجت و گاه جدالهاي
طولاني پيش بردم. کسي طرح خود را به من «ديکته» نکرد و به من نگفت چه
بنويسم. اکنون، بسياري از طرحهاي من تحقق يافته هر چند شخصاً توفيق تدوين
آن را نداشتم؛ مانند انتشار اسناد فراماسونري، اسناد شخصي دکتر مظفر بقايي،
بخشي از اسناد چريکهاي فدائي خلق و مجاهدين خلق و حزب توده، اسناد شخصي
خاندان پهلوي و غيره. در برخي موارد به کتبي که بر بنياد پيشنهادات و
طرحهايم تدوين شده و انتشار يافته، انتقادات جدّي دارم و برخي از اين کتب
و حتي برخي از آثار خود را داراي نواقص و کاستي ميدانم. معهذا، اين
نميتواند از ارزش کارهاي بزرگي که در دو دهه اخير شده بکاهد.
تابع ايدهها و طرحهاي
دستگاه يا مقام اطلاعاتي و امنيتي خاصي نبودم. اين من بودم که ايدههاي خود
را عرضه ميکردم نه به عکس. از پشتيباني مالي جدّي نيز برخوردار نبودم.
ايثارگرانه کار کردم. خصومت و حسادت و رقابت و به تبع آن کارشکني نيز
فراوان بود.
مثالي ميزنم: سعيد
امامي، آنگاه که معاون قدرتمند امنيت در وزارت اطلاعات بود، از اوائل سال
1375 با سماجت از من خواست مؤسسهاي در زمينه «چپ نو» ايجاد کنم و وعدههاي
مالي فريبنده داد. بهرغم مراجعات مکرر، با قاطعيت نپذيرفتم و به صراحت
گفتم: وزارت اطلاعات فاقد توانمندي فکري کافي براي پرداختن به مسئله روشنفکران
است. و افزودم: حوزه مورد علاقه من تاريخ است و تاريخ را نميتوان به «چپ» و
«راست» تقسيم کرد. انسانها در طول زندگي از نظر گرايش فکري متحول و
متغيرند و تاريخ را بر اساس تغييرات فکري شخصيتهاي سياسي نميتوان به دو
حوزه «چپ» و «راست» تقسيم کرد. بعدها دريافتم که سعيد امامي به جدّ خصم من
است و ميکوشد حاصل کار مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي را تخريب کند.
براي از ميان بردن اعتبار کتاب «ظهور و سقوط سلطنت پهلوي» تلاش ميکرد
نوشتههايي منتشرنشده از ارتشبد فردوست بيابد و با نام «مؤسسه تحقيقاتي
ديدگاه» چاپ کند، که نيافت، و در مقابلِ کتاب «خاطرات کيانوري»، که من
تدوين کرده بودم، کتاب کمارزش «گفتگو با تاريخ» را، بهرغم اعتراض کتبي و
شفاهي من، منتشر کرد؛ کتابي زشت با نام «لابه»، با سر هم کردن يادداشتهاي
خصوصي احسان طبري منتشر نمود بهرغم اعتراضهاي شديد من، خاطرات مبتذل زني
بهنام پروين غفاري را منتشر کرد به عنوان افشاي حکومت پهلوي، خاطرات
کمارزش منصور رفيعزاده، برکشيده دکتر مظفر بقايي کرماني و رئيس ساواک در
آمريکا و دوست دائياش سلطان محمد اعتماد، را منتشر کرد و قس عليهذا.
کارنامه فرهنگي سعيد امامي برايم قابل توجيه نبوده و نيست مگر با يک فرض که
هماره گفتهام؛ حتي در زمان اقتدار او و پيش از ماجراي «قتلهاي
زنجيرهاي». کاملاً درک ميکردم که اين دعوا «شخصي» نيست؛ سعيد امامي
تعمداً ميخواهد حاصل کار مرا متلاشي کند و سبک تاريخنگاري و نهادهايي را
که من ايجاد کرده بودم از طريق به ابتذال کشانيدن آن فروپاشاند. آن مؤسسه
«چپ نو» نيز، که ميخواست با مديريت من ايجاد کند، که خداوند رحم کرد و
نپذيرفتم، بعدها به کنام «قتلهاي زنجيرهاي» بدل شد. از همان زمان در پس
کاسه «نيمکاسهاي» پنهان ميديدم. او و دوستانش تا حدودي موفق شدند.
سالهاست من در شيرازم به دور از مؤسساتي که خود بنيان نهادم.
بعدها، در اواخر دولت
آقاي هاشمي رفسنجاني، سعيد امامي، در پي رسوايي بلژيک و دستور رهبري، از
معاونت امنيت برکنار شد ولي فلاحيان او را خانهنشين نکرد بلکه در معاونتي
گماردش که تحليلها و بررسيهاي سياسي را متولي بود. از اين زمان
فعاليتهاي پژوهشي من بهنوعي در حوزه رياست او قرار گرفت. تا آن زمان
معاونان مربوطه يا اندکي حمايتم ميکردند يا بيتفاوت بودند ولي زماني که
سعيد امامي در اين سمت جاي گرفت اوّلين اقدامش خانهنشين کردن من بود.
بدينسان، يک سالي دفتر کارم را از دست دادم، در خانه نشستم و با سماجت
جلدهاي اوّل و دوّم «زرسالاران» را نگاشتم. در پيامد اين کار شبانهروزي و
وحشتناک يک ساله، و فشارهاي عصبي ناشي از رفتار سعيد امامي، قلبم به شدت
بيمار شد. سرانجام، 2 خرداد 1376 فرارسيد. خاتمي رئيسجمهور شد و سعيد
امامي از اين سمت نيز برکنار و مشاور وزير شد. اينک دريافته بود که در موضع
ضعف مفرط است. لذا، به بهانه عيادت از من، به همراه گروهي از دستيارانش، به
خانهام آمد. زياد، بسيار بيش از حد معمول، نشست و کوشيد خودماني و صميمي
شود. کاملاً روشن بود ميخواهد رفع کدورت و دلجويي کند. او از قلم و
ارتباطات گستردهام ميترسيد و دريافته بود که به او مشکوکم. پس از اين
ديدار، مطلبي دربسته درباره سعيد امامي نوشته و به رسم امانت به گاوصندوق دبيرخانه
شوراي امنيت ملي سپردم تا بعدها باز شود. رفتار و منش و چهره سعيد امامي را
بسيار شبيه به قدرتالله ربيعزادگان ميديدم؛ دانشجوي دانشگاه شيراز و
مأمور ساواک که با من دوست شد و دستگيري من و تعدادي از دوستانم را در سال
1352 سبب شد.
اين کارنامه دو دهه
تلاش پژوهشي من است. خوب و بد آن با آيندگان. محققي مستقل بوده، هستم و
خواهم بود. با انديشه خود راه ميروم و با دسترنج خود زندگي ميکنم. همگان
ميدانند که «سفارشي» کار نکردهام و حتي اگر خواستهام نتوانستهام
«سفارشي» بنويسم. خلقوخوي من اين نيست. بايد انديشه و مطلبي بجوشد و
انگيزه دروني داشته باشم. نتوانسته و نميتوانم «پيمانکار پژوهشي» باشم
بهرغم اينکه اين «پيمانکاري» ميتوانست برايم، از نظر مالي، بسيار پرسود
باشد. زندگي سياسي طولاني و سرشار از تجربهاي نيز داشتهام که همگان
ميدانند. به آن مباهات ميکنم. آبي که روان است پيچ و خمهاي فراوان طي
ميکند. اين آب راکد نيست. آبي که راکد است به جمود و سکون کشيده ميشود.
زندگي سياسي و پژوهشيام نه فقط مايه مباهاتم است بلکه تجربهاي
است غني و کمنظير که شالوده مواضع و تحليلهاي امروزم را ميسازد.
سهشنبه
5 آبان 1388/ 27 اکتبر 2009، ساعت 5:15 صبح
حسب حال: اميدها و نوميديها
حوادث ناشي
از انتخابات دهم رياستجمهوري نقطهعطفي در حيات سي ساله اخير ايران است؛
صريحتر بگويم در حيات جمهوري اسلامي ايران، يعني آن ساختارهايي که در سي
ساله اخير بر پايه آرمان و اميد شکل گرفت. متلاشي شدن
آرمانها و اميدها، و به تبع آن انگيزهها، بسياري از
دلبستگان و باورمندان به وضع گذشته را سخت نوميد کرده است. در ميان معاشران
و آشنايان کسي را نميبينم که وضع کنوني را باثبات بداند. گروهي به گمان
خود هنوز حکومت ميکنند ولي مردم بهگونهاي هشداردهنده در لاک خويشاند.
از هر منفذ بخارهايي بيرون ميزند و از انفجاري قريبالوقوع خبر ميدهد.
حوادث اخير در نمايشگاه مطبوعات جديدترين نمونه است. در اين ميان، چند
نشريه و وبگاه همچنان به هياهو مشغولاند و اين آتش را مشتعلتر ميکنند.
دائم به
اينترنت سر ميزنم. در ميان وبگاههاي ايران، «آينده نيوز»
[1]
را جذابتر و پرمطلبتر ديدهام و در ميان وبلاگها «دغدغههايم» را.
[2]
دومي اين روزها چندان فعال نيست. نميدانم چرا. در يکي دو ماه گذشته،
مطالبش را سرشار از حکمت و نقد فاضلانه و گاه طنز وزين و پرمضمون يافتهام.
از فؤاد صادقي، مدير وبگاه آينده، شناخت فردي ندارم. زماني توصيف او را
شنيده بودم. تنها ميدانم از دانشآموختگان پليتکنيک است و توانمند. اين
توانمندي را در تکاپوي ماههاي اخير وبگاه «آينده» ميتوان ديد. «آينده
نيوز» در روزهاي اخير آمارهاي عجيبي منتشر کرده. درآمد ايران از فروش نفت و
گاز در دوره چهار ساله دولت نهم 280 ميليارد دلار بوده که رقمي عظيم است.
اين رقم، «43 ميليارد دلار بيش از درآمد نفتي 16 ساله دولتهاي دفاع مقدس
[دولت ميرحسين موسوي] و سازندگي [دولت هاشمي رفسنجاني] بوده است.»
در همين دوره چهار ساله ميزان کل واردات ايران 220 ميليارد دلار بود که
برابر است با کل واردات دولتهاي سوّم تا ششم (1362-1376).
[3]
علاوه بر وضع
به شدت وخيم اقتصادي و فقدان مديريت بر ديوانسالاري و اشاعه بيسابقه فساد
در آن، مذاکرات ايران در مسئله انرژي هستهاي، و پنهانکاري و عدم شفافيت و
به تبع آن شايعات و اخبار متناقض، انفعال و انحطاطي عجيب را مينماياند.
خندهام ميگيرد زماني که ميبينم ميخواهند به ضرب و زور و گاه با
داستانسراييهاي کودکانه، مثلاً در ستايش از جانباز بودن سعيد جليلي يا
نمايش سادهزيستي او، تناقضها و نافاشگوييها و اخبار و شايعات
نگرانکننده را «پيروزي» و حتي «حماسه» جلوه دهند.
مدتي پيش، در
تير و مرداد، به ترکيه و سپس به نيويورک سفر کردم. ترکيه، که در نوجواني و
جواني از طريق رمانهاي عزيز نسين آن را جامعهاي «عقبمانده» و مشابه با
ايران دهههاي 1330 و 1340 ش. ميشناختم، پيشرفتي شگرف کرده است. ناآزموده
و دنيانديده نيستم. ملاک من براي «پيشرفت» زرق و برق خيابانها نيست؛ فرهنگ
و رفتار مردم است. مردم ترکيه را، از راننده و فروشنده و دربان و گارسون و
غيره و غيره، عموماً مؤدب و غيرپرخاشگر و فرهيخته يافتم. آرامش و تعادل در
روانشناسي اجتماعي را حس کردم. در خيابانها کمتر پير و جوان معتادي ديدم. مقايسه ترکيه با ايران، که جوانان معتاد خيابانها را انباشتهاند، درسآموز است. در
سي سال اخير، تحولي بزرگ در روانشناسي و فرهنگ مردم ترکيه رخ داده. ترکيه
ديگر ترکيه داستانهاي عزيز نسين نيست. دولت اردوغان را باکفايت و توانمند
و مدير يافتم؛ دولتمرداني واقعاً مسلمان که ميدانند چگونه آرمانهاي ديني
خود را با واقعيات موجود پيوند زنند؛ و البته خود را «تافته جدا بافته» و،
به سبک «فرزندان اسرائيل»، «تخم دو زرده» و «امت برگزيده خداوند»،
نميبينند.
اين عجيب نيست. ترکها، چون مصريها و هنديها- پاکستانيها، در حوزه
انديشه ديني جديد پيشکسوت و معلم ايرانيان بودند. ما ايرانيان در دهههاي
1320 و 1330 ش. در زمينه انديشه سياسي اسلام کودک بوديم؛ همانگونه که
مارکسيستهاي ما و نيز معماران فکري حکومت پهلوي در حوزههاي فکري خود کودک
بودند. در يک کلام، انديشه سياسي ايران در دورانهاي قاجاريه و پهلوي بسيار
عقبماندهتر از عثماني و مصر و هند آن زمان بود.
بنگريد به
کتابهاي مؤثري که جوانان پرشور اسلامگراي دهه چهل شمسي، کساني چون من،
ميخواندند. کتابهايي چون «پس از کمونيسم حکومت حق و عدالت» (دکتر
عبدالحسين کافي) و «فيلسوفنماها» (ناصر مکارم شيرازي) و «زن و انتخابات»
(زينالعابدين قرباني، محمد مجتهد شبستري، علي حجتي کرماني، عباسعلي عميد
زنجاني، حسين حقاني، با مقدمه ناصر مکارم شيرازي) يا حتي «کتاب رهنماي
حقايق» که «مانيفست» فدائيان اسلام بهشمار ميرفت. بنگريد به مجله
«مکتب اسلام» يا «نجات نسل جوان» که در دهه چهل شمسي منتشر ميشد. آنگاه
ميزان بساطت و عدم بلوغ فکري ايرانيان آن زمان را در خواهيد يافت. ما از
طريق «مکتب ترجمه»، آن هم در دهه 1340 ش./ دهه 1960 م.، الفباي انديشه جديد
سياسي اسلام را از مصريها و ترکها و هنديها و عربها فرا گرفتيم؛ از
طريق ترجمه آثار کساني چون ابوالکلام آزاد و ابوالاعلي مودودي و سيد قطب و
محمد قطب و ديگران. مقدر چنين بود که اين نوآموزان نخستين انقلاب ديني را
در تاريخ معاصر جهان تجربه کنند. بدينسان، «مترجمان» ديروز بدل شدند به
«استادان» بنايي که امروز ميبينيم. و چنين بود که «آزمون و خطا» در بنيان
معماري جامعه ايران در سي سال اخير جاي گرفت.
اسفبار
اينجاست که «نوآموزان» و «مترجمان» ديروز، امروز خود را «استاد معمار»
ميدانند بيآنکه در حوزهاي که مدعي آناند تأليف و تحقيقي قابل تأمّل
عرضه کرده باشند يا از ثمره ساخت و ساز تجربيشان جلوه و شکوهي بتراود.
هنوز، فرهنگشان همان فرهنگ شفاهي، موعظه و خطابه، اندرز و عتاب، است. و به
اين دليل، کساني مورد پسند بودند که در حوزه فرهنگ شفاهي جلوه ميکردند و
ميتوانستند ساعتها با بافتن آسمان به ريسمان «فرهنگ» را ترويج کنند؛ از
عبدالکريم سروش در آغاز دهه نخست تا حسن رحيم پور ازغدي در امروز.
صدها ميليارد
دلار مردهريگ نفتي با باد آمد و با باد رفت، مؤسسات عريض و طويل پژوهشي و
فکري مانند قارچ روئيد ولي توليدي در حوزه فکر و انديشه پديد نيامد. علوم
انساني با توليد انديشه بومي ميشود؛ کاري که در سي سال گذشته به ابتذال
کشيده شد و پيامد آن ايجاد دکانهايي پرسود براي مديران و کاسبان حرفهاي
بود. فراموش نميکنم زماني را که بحثي پرهياهو بهنام «تهاجم فرهنگي» آغاز
شد. موجي بزرگ برخاست. اندکي بعد، نابغهاي کشف شد و در رأس وزارت فرهنگ و
ارشاد اسلامي جاي گرفت تا سکاندار مقابله با اين تهاجم شود. در کارنامهاي
که علي لاريجاني به مجلس تقديم کرد تنها پيشينه قابلاعتنايش دامادي شهيد
مطهري بود. داماد متفکري چون مطهري بودن براي مقابله با تهاجم فرهنگي کفايت
ميکرد. در مجلس بودجهاي ويژه، بالغ بر چند صد ميليارد تومان، به مقابله
با تهاجم فرهنگي اختصاص يافت. چند ماه بعد اين سکاندار کشتي فرهنگ به
سازمان صدا و سيما رفت.
از آن زمان
سالها ميگذرد ولي «تهاجم فرهنگي» هنوز دفع نشده. هنوز در برابر علوم
انساني «غربي» کم داريم زيرا در «آفرينش فکر» کم داريم. عيب کار در کجاست؟
در نيروها و استعدادهاي فراوان و پرتوان جامعه يا در مديريت فرهنگي؟ رشد
فکري جامعه ايراني و آفرينشهاي بزرگ در عرصههاي گوناگون در سي سال اخير
را نميتوان ناديده گرفت. ولي اين، اتفاقاً، دليلي است بر ناکارامدي مفرط
مديريت فرهنگي. اين آفرينش پيامد تحولات ژرف جامعه ايراني بود، ثمره
آرمانهاي بزرگ و عشق انفرادي خودانگيخته در اين و آن بود، ربطي به
«معماران» نداشت؛ کساني که نه تنها نميدانستند چه بايد بکنند بلکه اندک
حمايت واقعي را، نه تشويقهاي تشريفاتي و بيحاصل را، از صاحبان استعداد و
کوشندگان خودجوش عرصه فرهنگ و علوم انساني دريغ ميکردند.
در سفر سال
1372 هند را نيز چون ترکيه پويا و زنده ديدم. آن زمان نوشتم:
«هند هم
ساده است و هم بغرنج، هم بسيار فقير است و هم بسيار ثروتمند. کساني که
به دنبال «ديالکتيک» ميگردند آن را در هند ميتوانند بيابند. ترديدي
نيست که هندوستان پيشرفتهترين کشور «جهان سوّم» است؛ اگر ملاک پيشرفت
را زرق و برقهاي کره جنوبي و تايوان و دِوو و هيونداي متعلق به
کمپانيهاي جنرال موتورز و فورد ندانيم. در هند از انواع کارخانههاي
مونتاژ اروپايي خبري نيست. هند درهاي خود را با سماجت به روي صنايع
مونتاژ
بست و در مقابل به توسعه صنايع داخلي پرداخت. اين امر مختص به دوران پس
از استقلال نيست. حتي در دوره استعماري، بسياري از سرمايهداران هندي،
حتي برخي از آنان که وابسته به استعمار اروپايي و بهاصطلاح «کمپرادور»
بودند، ميکوشيدند که از موضع شريک برابرحقوق به «صاحبان» انگليسي
برخورد کنند؛ و اين راز موفقيت آنان در تجارت جهاني بود... سرمايهداري
بزرگ هند با سرمايه استعماري همبسته بود ولي براي خود شخصيت داشت.
ميتوانيم عملکرد نخبگان وابسته به استعمار در هند را با همتايان
ايرانيشان مقايسه کنيم و آنگاه اين تمايز را در عرصه فرهنگ نيز
بيابيم: هنديان مفتخرانه به لباس ملي خود چنگ زدند و ما در اشتياق
«تجدد اروپايي» نخست به فرهنگ خود دستاندازي کرديم و در اولين گام
عجولانه از خود خلع لباس نموديم!
پس از
استقلال، هند رشد صنعت خود را مديون جواهر لعل نهرو بود که با اتکاء بر
دانش و شخصيت فرهيخته و اصيل خود در مقابل فشارهاي شديد سرمايه غربي
پايداري کرد و بنيادهاي صنعت ملّي هند را ريخت. او به نسل جديد
دولتمردان هند درس سادهزيستي و بياعتنايي به ظواهر و زرقوبرقها
را آموخت. و چنين است که امروزه در هند همگان، حتي دولتمردان رده اوّل،
را در کسوتي ساده مييابيم و در اتومبيلهاي ساده و کممصرف ساخت
هندوستان. در دهلي نو و ساير شهرهاي هند اتومبيلهاي لوکس خارجي کمياب
است و اگر هست متعلق به مأمورين و ديپلماتهاي خارجي است... و چنين است
که امروزه در دستگاه اداري هند تجمل نمييابيم. نه دستگاه دولتي آن، از
سر تا پا، به تلفنهاي پاناسونيک و يا موبايل مجهز است و نه دستگاه
انتظامي آن، از سر تا پا، به مارک اتومبيلهاي تويوتا مفتخر است و نه
در ساختمانهاي آن انواع کامپيوترهاي بلامصرف زينتبخش ميز مديران و
حتي منشيان است.
گمان نکنيم که هندوستان فقير است. خير! بيشک ثروتمندان هند از
بزرگترين ثروتمندان آسيا و جهاناند و هند، بهرغم جمعيت انبوه خود،
کشوري غني و ثروتمند است. هندوستان با وسعتي فقط چهار برابر خاک ايران
جمعيتي را در خود جاي داده است در مرز يک ميليارد نفر. و عجيب اينجاست
که به اين جمعيت، هرچند به سختي، غذا ميدهد. شير، که مايه اصلي يک
تغذيه ساده و کافي است، براي همگان به وفور يافت ميشود و بسيار ارزان.
و همينطور انواع ميوههاي مقوي. و عجيب است که هند حتي يک روپيه صرف
واردات گندم نميکند و تمام غله مورد نياز خود را تأمين ميکند. و از
همه اينها عجيبتر، هندوستاني که نه نفت دارد نه گاز، ساليانه يکصد
ميليارد دلار درآمد ارزي دارد.
نهرو در
تاريخ بشري نامي ماندگار است. خانه نهرو را، که امروز موزه است،
ميبينم: خانهاي ساده و در عين حال در حد کفايت جادار که حداقلِ تناسب
را با زندگي رئيس يک کشور بزرگ و پهناور داشته باشد؛ چيزي پائينتر از
برخي از خانههاي شمال تهران. و باز هم تعجب ميکنم: اتاقها و حتي
راهروها مملو از کتاب است؛ و به شکلي انباشت شده که روشن است انگيزه
«تملق»، به
تعبير عبدالرزاق سمرقندي، در کار نبوده. همه
کتابهايي است که نهرو، حتي در اوج قدرت و اشتغال سياسي خود، با آن
زندگي کرده است. نهرو هم رهبر يک قدرت بزرگ آسيايي بود و هم کتابخوان و
کتابنويس؛ و تا واپسين دم زندگي چنين ماند. آثار او، چون کشف هند و
نگاهي به تاريخ جهان، هم نشانگر دانش عميق اوست و هم نماد تواضع و
سادگي او. نهرو ساده زيست و ساده مرد و از خود ميراثي را برجاي نهاد که
در عين سادگي دنياي عجيبي از پيچيدگيهاست.»
[4]
در سفر مرداد
1388 به نيويورک، با ريچارد بولت
[5] ديدار کردم. بولت استاد دانشگاه کلمبيا و رئيس انستيتوي مطالعات
خاورميانه اين دانشگاه است. مردي است 65 ساله، فرهيخته و مطلع از تاريخ
خاورميانه. پاياننامهاش درباره شهر نيشابور است. به تعبيري ميتوان او را
به «لابي چپ» روشنفکري آمريکايي متعلق دانست. اين «چپ» به معني متعارف ما
نيست. منظور انديشمنداني است که «مستقل» ميانديشند و سياستهاي «رسمي» را
نقد ميکنند. اين «لابي»، که طيفي ناهمگون و متکثر است، نيروي بسيار مولدي
در دانشگاههاي آمريکاست، و تنها کانون فکري ذينفوذي است که سلطه «لابي
صهيونيستي» را در محافل علمي آمريکا به چالش کشيده است. به ابتکار و
پيشنهاد بولت بود که احمدي نژاد براي سخنراني به دانشگاه کلمبيا دعوت شد.
بولت از
دوستان مرحوم ادوارد سعيد و مرحوم ابراهيم ابولوقُد و همسرش ژانت ابولوقُد
و دخترشان ليلا ابولوقُد، انديشمندان نامدار فلسطيني- آمريکايي، است. با
پروفسور کانادين، استاد تاريخ سده نوزدهم اروپا و بريتانيا در دانشگاه
کلمبيا، و استانفورد شاو، عثمانيشناس نامدار آمريکايي، دوست است. به عبارت
ديگر، برخي از شخصيتهاي علمي مورد علاقه من دوستان او بوده يا هستند. به
انقلاب اسلامي ايران علاقه فراوان دارد. تصاوير حضرت علي (ع) و امام خميني
(ره) و سيد حسن نصرالله و گليمها و قاليچههاي دستباف ايراني به اتاق کارش
منظره خاصي بخشيده است. با علاقه فنجان چاي خورياش را نشانم داد که بر روي
آن عکس امام خميني حک شده بود.
در اتاق
کار ريچارد بولت، نيويورک، 15 مرداد 1388
بولت دلواپس
وضع کنوني و آينده ايران بود. با او درباره ظرفيتهاي بزرگ در قانون اساسي
ايران سخن گفتم. من عميقاً به ثبات و تداوم در ساختارهاي سياسي اعتقاد
دارم. سالهاست به اين اعتقاد رسيدهام. زماني که ميرحسين موسوي در
بيانيهاي التزام به قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران را مورد تأکيد قرار
داد، در استقبال از او نوشتم:
«توسعهيافتگي» مولود «ثبات» در نظام سياسي است... اين جمله کوتاه
عصاره يک عمر مطالعه و تجربه من است. اگر «غرب» به توسعهيافتگي دست
يافت به آن دليل بود که «عامل خارجي» سير تطور آن را منقطع نکرد. اگر
جهان توسعهنيافته آن شد که امروز ميبينيم، به اين دليل بود که «عامل
خارجي»، از سده هيجدهم ميلادي، به دستکاري در فرايند رشد طبيعي آن
پرداخت... «دمکراسي» با «فرمان» و «امر و نهي» حکومت يا «ارشاد
روشنفکران» يا حتي با وضع «قانون اساسي»، هر قدر زيبا و آرماني و جامع،
نهادينه نميشود. از تاريخ معاصر غرب آموختهام که دمکراسي ثمره چند
سده «ثبات» در ساختار سياسي است؛ محصول دوراني طولاني است از همزيستي
نيروهاي سياسي متعارض، که در بسياري موارد براي حذف رقيب دسيسه
ميچيدند، ولي، به دليل توازن نيروهاي سياسي و تعادل ساختاري، قدرت حذف
ديگري را نداشتند. ناگزير چند سده يکديگر را تحمل کردند. «ثبات»
طولاني در اين «شکيبايي»، «تحمل سياسي» را در جامعه نهادينه کرد و به
«رفتار سياسي» بدل نمود. اينک، در غرب جديد کار بدانجا رسيده که
مقولهاي بهنام «تغيير رژيم» نامفهوم است... در مقابل، در جهان
پيراموني هنوز نيز مکرر از «تغيير رژيم»، يعني تغيير رژيمهاي سياسي،
سخن ميرود. افغانستان، در دوران کوتاه حيات ما، «نظامهاي سياسي»
متنوع و متعارضي را تجربه کرد: از سلطنتي به جمهوري، از جمهوري به
مارکسيستي (هم در مدل شوروي آن در زمان ببرک کارمل و هم در مدل
پولپوتي آن در زمان حفيظ الله امين)، از نظام مارکسيستي به حکومت
اسلامي از نوع طالباني آن؛ و اينک دمکراسي اعطايي آمريکا و بريتانيا را
تجربه ميکند. اين تجربه بيسابقه انواع «رژيمهاي سياسي» در چهل سال
اخير براي افغانستان چه دستاوردي داشته است؟
در آغاز چهارمين دهه حيات نظامي بهنام جمهوري
اسلامي ايران شاهد تجربهاي جديد در فرايند تطور جامعه ايراني هستيم.
در اين سي سال، يک نظام سياسي معين، بر پايه فرهنگ و سنن بومي، با
آزمونهاي سنگين و گاه بسيار پرهزينه، شکل گرفته، ساختارهاي آن قوام
يافته و تجربهاي غني انباشته است. اين نظام ميتواند نهادينه شود و
چنان «طبيعي» که حتي مفهومي بهنام «تغيير نظام» را از فرهنگ سياسي
ايران، و از رفتار سياسي ايرانيان، محو کند. در مقابل، «ساختارشکني»
ميتواند جامعه ايران را، با پرداخت هزينهاي سنگينتر از هميشه، به
تجربههاي مجدد وادارد. بهرهگيري از ظرفيتهاي بزرگ قانون اساسي
جمهوري اسلامي ايران براي نوسازي و نوزايي و بازگشت به اصول و ارزشهاي
انقلاب تنها راهي است که ثبات پايدار نظام سياسي، و به تبع آن
توسعهيافتگي راستين، را براي ايران به ارمغان خواهد آورد.
[6]
اينک، ايران بار ديگر در مقطع تاريخي سرنوشتسازي قرار گرفته است. سير
حوادث در ماههاي آينده فرجام جامعه ايراني را در چند دهه پسين رقم خواهد
زد.
حوادث کنوني،
اگر به درستي شناخته و هدايت نشود، يعني «عاقلاني» يافت نشوند که آن را
هدايت کنند يا قدرت شناخت و هدايت آن را داشته باشند، ميتواند به
«ساختارشکني»، به تعبير ميرحسين موسوي، بينجاميد. در اين صورت، سخن ادموند
برک درباره ايرانيان نيز صادق خواهد بود؛ آنجا که با ارجاع به انقلاب
فرانسه نوشت: «فرانسويها نشان دادهاند بزرگترين معماران تخريب هستند که
تاکنون جهان شناخته است.» اين «ساختارشکني»، اگر رخ دهد، به گمان من بسيار
مخرب و خونين خواهد بود. «افغانيزه شدن» خطري است بزرگ که در کمين ماست و
براي جامعه ايران عقبماندگي مدهشي را رقم خواهد زد.
تحولات جاري
ميتواند به «ثبات» نيز بينجامد؛ چنان ثباتي که «وضع موجود» را تداوم بخشد،
نظم تک صدايي و رخوت و نوميدي و سکون ناشي از آن را حاکم و آرمان و
اميد را براي مدتي طولاني نابود کند. در اين صورت، ايران فرجامي چون
پاکستان خواهد داشت. از منظر تأثير بر رشد جامعه ايراني، «پاکستانيزه شدن
ايران» کم از «افغانيزه شدن» آن نيست.
تنها
روزنه، اميد به «تغيير» است. اين تغيير زماني کارساز است که با درايت و
ژرفبيني و هدايت نخبگان سياسي و «عقلاي قوم» صورت گيرد. در اين صورت،
تداوم و تسلسل ساختارهاي سياسي و پويايي جامعه محفوظ خواهد ماند و نيروي
عظيم جوشان نهفته در بطن جامعه، به جاي تخريب، به قدرتي سازنده و تعاليبخش
بدل خواهد شد. چشم پوشيدن بر واقعيت، بهرغم وضوح انکارناپذير آن، لجاجت در
پيشداوريهاي متصلب و فاقد بنيانهاي نظري ژرف، ميدان دادن به جاهطلبان و
ماجراجويان و کوتهقامتان سياسي، ناتواني در تصميمگيري، آنگاه که بدان
نياز است، اين روزنه را خواهد بست. سدهها پيش، امام محمد غزالي
سازوکار فروپاشي
حکومتها
را چنين
توصيف کرده است:
«مَلِکي
را که مُلک از او برفته بود، پرسيدند که چرا دولت از تو روي
برگردانيد؟ گفت: غره شدن من به دولت و نيروي خويش، و غافل بودن من از
مشورت کردن، و به پاي کردن مردمان دون را به شغلهاي بزرگ، و ضايع کردن
حيلت به جاي خويش، و چاره کار ناساختن اندر وقت حاجت بدو، و آهستگي و
درنگ در وقت آنکه شتاب بايد کردن، و روا ناکردن حاجات مردم.»
اکنون، ميرحسين موسوي هوادارانش را به پرهيز از شعارهاي افراطي و
تفرقهبرانگيز فراخوانده است. نميدانم جوانان نوميد و سرخورده از وضع
موجود را، که بخش اعظم معترضان را شکل ميدهند، چگونه ميتوان کنترل کرد.
فقط ميدانم که ميرحسين هنوز بسيار محبوب است و تنها نيرويي است که
ميتواند «تغيير» در عين «تداوم» را، يعني تحول فارغ از «ساختارشکني» را، رقم
زند. اي کاش ميرحسين را قدر ميشناختند و جايگاهش را پاس ميداشتند.