دين و دولت در انديشه سياسي

نقدي بر آراء و انديشه‌هاي آرامش دوستدار

ويرايش دوّم

قسمت چهارم

عبدالله شهبازي

تفکر و امتناع تفکر

در نظريه آرامش دوستدار، بر اين اساس که در "کانون ديني" سرشت انديشيدن را اعتقاد صلب و مقدر و چوني‌ناپذير مي‌سازد، تفکر پديده‌اي ممتنع فرض مي‌شود. چنين فرهنگي «عقيم» و سترون است و «برهوت»، و «اساساً براي انديشيدن ساخته نشده است.»[1] از اينرو، آن‌چه به‌نام "دانش" و "تفکر" در حوزه فرهنگي ما روئيده، پديده‌اي بروني است و چيزي نيست جز اقتباس صرف از حوزه فرهنگي غرب- ابتدا يونان و سپس غرب معاصر.

براي ما نيز- نظير سراسر دنياي قديم همجوار ما- آشنايي با دانش نخست مستقيماً از طريق هلنيسم و سپس براي بار دوّم، قرن‌ها پس از پايان اين دوره، به‌طور غيرمستقيم صورت مي‌گيرد و اين بار در پندار ديني شده ايرانيان. اين آشنايي، که از آغاز بروني بوده و مي‌ماند، هرگز نمي‌تواند با وجود روئين‌تني و ستبري ديني‌مان به درون ما رخنه کند. به همين سبب، دروغ و فريب بزرگ اين است که به خود بباورانيم که حتي در دوره باستان نيز به سبب داشتن ارتباط با يونانيان نسبت فکري با آن‌ها داشته‌ايم.[2]

اين اقتباس تفکر غربي و هضم آن در پيکره فرهنگ ديني تنها مختص ايران پيش از اسلام نيست، در دوره اسلامي نيز تداوم داشته است.

هر آدمي که مدعي دانشمند پس انداختن ايران پس از اسلام باشد، بايد بياموزد و هر آن در مدّ نظر داشته باشد که تمام اين زايمان‌هاي علمي و فکري بدون تخم‌هايي که هلنيسم در سراسر منطقه نفوذ خود پراکنده و اسلام به ميانجي‌گري مسيحيت از آن‌ها آبستن شده غيرممکن مي‌بود. اسلام حتي فن ابتدايي مباحثه را از پيروان اديان غيراسلامي- اعم از يهود، نصاري، بودايي و زرتشتي- آموخته؛ بماند که دانش پديد آمده در کل جهان اسلام هرگز از حد اقتباس تجاوز نکرده و به همين سبب نيز هرگز نتوانسته است پايه‌اي واقعي براي بارورکردن دانش و انديشه به معناي حقيقي آن شود.[3]

اسلام که به‌علت رشد کودکانه هيولاوار و نظام دولتي مفلوجش، به‌گفته ژرف و پرمعناي ياکوب بورکهارت، کوتاه‌ترين دين تاريخ و مفلوک‌ترين دولت از نظر مباني حقوقي است، از اين‌گونه معجزات خطير و خطرناک فراوان داشته است و دارد.[4]

در اين فضاي فرهنگي، «عقل‌مان- هرگاه اساساً به‌دنيا آمده باشد- ناقص‌الخلقه و افليجي بيش نبوده است.»[5] اين عقل ناقص‌الخلقه و افليج همان است که فلسفه اسلامي نام گرفته و در چهره‌هايي چون فارابي و بوعلي سينا تبلور يافته است.

کساني چون فارابي و ابن‌سينا، يعني نوابغ فکري ما، به بهترين وجه ثابت مي‌کنند که ما نه بغرنج و پرسش مي‌شناخته‌ايم و نه به انديشيدن فلسفي راه يافته‌ايم؛ با "فلسفه"اي که ساخته‌اند و گفته‌‌اند. چرا؟ براي آن‌که اين‌ها هر پرسشي را هنوز از انديشه يوناني نگرفته در پندار و يقين اسلامي، مسخ- يعني ناپرسيدني، ديني- کرده‌اند.[6]

در مقابل، اوج پرواز روحي ما عرفان است که هم آفريدگان و هم آفرينندگان سرشت ديني ما بوده‌اند.

چگونه ممکن است... ديني چون اسلام از يکسو زمينه عمومي فرهنگ ما را از جهالت بريزد و از سوي ديگر غول‌فکران و اژدهادلاني چون حلاج، سنايي، عطار، شمس، مولوي، سعدي، حافظ، جامي... در شکم خود بپرورد؛ کساني که به يک گردش آسياي فکري‌شان معضلات جهان و آدمي را گرد آورده‌اند و در شُش‌هاي روحي ما افشانده‌اند.[7]

بدين سبب، دوستدار سخت به روشنفکري معاصر ايران، به سبب تکريم بزرگان فرهنگ اسلامي، مي‌تازد؛ به‌ويژه به حافظ و حافظ‌شناساني که مي‌کوشند از او چهره‌اي امروزين و گاه حتي "ماترياليست" ارائه دهند.

مي‌شود قرآن را به چارده روايت از بر بود، به ذهني انباشته از اين گنجينه قدسي باليد، به اين مناسبت خود را "حافظ" ناميد، داروندار روحي خود را از «دولت قرآن» دانست، و مسلمان مؤمن نبود؟ در اين صورت نمي‌بايست حافظ را به‌جاي "لسان‌الغيب"، که نام جادويي و بسيار زشتي است و لودهنده بدسليقگي و خوي ساحرانه ما، "لسان‌الکيد" يا "لسان‌الکذب" مي‌خوانديم که معناً هم نامي زشت اما در عوض روا مي‌بود؟ خوشبختانه اين نسبت ناروا را نمي‌توان به حافظ داد. براي آن‌که دنياي حافظ، که شايد بزرگ‌ترين هنرمند در عرفان ماست... در اصل دنياي حسرت‌ها، انگاشت‌ها و نويدها در اسلام رؤيايي اوست؛ دنياي آرزوهاي دلاويز و پرنياني است که منحصراً در شعر به‌عنوان هنر رنگ و پيکر مي‌گيرند و برآورده مي‌شوند.[8]

اين «برهوت تعقل» بيش از هر چيز در زبان ما بازتاب دارد؛ زباني توانا براي بيان منظوم و ناتوان براي انديشه منثور. و چنين است که "متفکران" ما هرگاه خواسته‌اند "انديشه"اي را به زبان نثر بيان کنند در ورطه تشبيهات و استعارات دور و دراز شاعرانه غرق شده و عجز خويش را در بيان موجز انديشه نشان داده‌اند.

توانايي انديشه منثور ما چنان نيست که بتوان با آن حتي تپه‌اي را برداشت؛ کوه که هيچ. اما به راحتي مي‌توان با آن- اين بار به همراهي شعر، به‌ويژه از نوع عرفاني‌اش- از کاه کوه ساخت. چنين زباني نه تنها براي انديشيدن کافي نيست، بلکه اصلاً زبان انديشيدن نيست؛ ضد آن است.[9]

در مقابل اين تصوير سراسر سياه از فرهنگ ايراني- اسلامي، تصوير سراسر سپيد "حوزه فرهنگي غرب" درخششي مضاعف دارد.

قدرت غرب در اصل از منشاء يوناني و وارثان غربي اين دانش از دوره کپرنيک، کپلر، گاليگه و نيوتن همچنان مي‌جويند و مي‌پويند تا توانسته‌اند سراسر جهان را تا کيهان دوردست تسخير کنند.[10]

تفکر: شرق و غرب

پيشگام اين "حکم" که انديشه شرقي صورت تفکر به خود نگرفت زيرا به شکل شعري و سمبليک بيان مي‌شد، هگل است.[11] اين‌که هگل تا چه حد صلاحيت علمي براي اين ادعا را داشت جاي حرف دارد؛ زيرا اروپاييان در نيمه دوّم سده نوزدهم آشنايي جدّي با انديشه شرقي را آغاز کردند و در زمان هگل (متوفي سال 1831) هنوز انباشت دانش شرق‌شناسي بدان حد نرسيده بود که بتواند پايه‌اي بر اين دعوي گزاف باشد.

اين حکم اثبات نشده، بر بستر اروسنتريسم[12] مقبول عامه شد و در دو سده اخير کم و بيش تکرار گرديد. برهيه[13] در مقاله "فلسفه" مندرج در لاروس قرن بيستم (چاپ 1948) چنين نوشت:

فلسفه يکي از عناصر بسيار اصيل فرهنگ اروپا و سرزمين‌هايي است که اروپا در آن گسترش يافته است. تمدن‌هاي باستاني آسياي صغير و مصر و چين و هند صحنه نهضت‌هاي مهم ديني بوده است، ولي در آنجاها چيزي مشاهده نمي‌شود که با اين فلسفه، که 26 قرن پيش در يونان تولد يافته است، شباهت داشته باشد.[14]

اين ادعاي عجيب، که انديشه فلسفي را يک پديده قومي- جغرافيايي و ميراث منحصربه‌فرد بخش کوچکي از جهان مي‌پندارد، تا به امروز بر بسياري از کتب تاريخ فلسفه سايه افکنده است و ظاهراً هيچ پژوهشي، هر قدر گران‌سنگ، نمي‌تواند اين باور عاميانه مورخين غربي را دگرگون کند. يکي از جديدترين نمونه‌ها را در کتاب کاپلستون مي‌خوانيم:

چنان‌که برنت اشاره کرده است، پژوهش درباره اين‌که آيا افکار فلسفي اين يا آن مردم شرقي به يونانيان منتقل شده است يا نه، عملاً اتلاف وقت است مگر اين‌که ثابت کنيم که مردم مورد بحث ما واقعاً صاحب فلسفه‌اي بوده‌اند. اين‌که مصريان فلسفه‌اي داشته‌اند که منتقل کنند هرگز ثابت نشده است، و فرض اين‌که فلسفه يوناني از هند يا چين آمده است خارج از بحث است.[15]

اگر تفکر فلسفي را خاصيت ذاتي ذهن بشري بدانيم، قائل شدن به يک مبداء براي "پيدايش" آن به معناي نفي اين خصيصه است و لاجرم بايد بپذيريم که فلسفه در خلاء محض پديد شد. عقل چنين خلق از عدم را ممتنع مي‌داند.

مهد فلسفه يوناني در جزاير ايوني بود و اين تصادفي نيست. در آن دوران آسياي صغير کانون فرهنگ باختر محسوب مي‌شد و اين امر مديون ارتباط با تمدن‌هاي پيشرفته شرق بود. چنين بود که سواحل مديترانه واسطه انتقال تمدن بشري به اروپاي سردسير و تهي از تمدن شد. حداقل از سده هفتم پيش از ميلاد، يونانيان نامداري چون تالس، که هندسه را در مصر آموخت، فيثاغورث، سولون، افلاطون و دمکريت از مصر ديدن کرده و سخت مجذوب کمال و قدمت فرهنگ آن شدند.

مردم مصر بربري نبودند بلکه دو هزار سال پيش از سقوط تروا تمدني پخته و هنرهايي بس پيشرفته داشتند. کاهني مصري به سولون چنين گفته است: شما يونانيان کودکاني بيش نيستيد، پرگوي و بيهوده‌کاريد و از گذشته چيزي نمي‌دانيد.[16]

کيتو، يوناني‌شناس انگليسي، مي‌نويسد:

تالس نخستين کسي بود که افکارش را به زبان منطق و نه اسطوره بيان کرد. تالس، که تاجر بود، به مصر سفر کرده بود و در آنجا اطلاعاتي درباره رياضيات مصري و نجوم کلداني فراگرفته بود. کلدانيان درباره حرکت اجرام در آسمان اطلاعات ارزشمندي به‌دست آورده بودند- ولي محرک‌شان در اين امر چيزي به پوچي صرف کنجکاوي نبود. آنان مردمي عمل‌گرا بودند. از نجوم براي امر مهم تنظيم تقويم استفاده مي‌کردند... مصريان در حساب بسيار پيشرفت کرده بودند همانطور که در هندسه عملي. مصريان بسيار باهوش بودند. [آنان] ميزان کاهش سطح آب نيل را در پهنه‌اي به طول 700 مايل با فقط چند اينچ اختلاف محاسبه کرده بودند. [آنان] اين قانون را کشف کرده و مورد استفاده قرار داده بودند که زاويه روبروي وتر در مثلث قائم‌الزاويه برابر است با مجموع دو زاويه ديگر. يونانيان هيچ کاري که بتوان با اين‌ها مقايسه کرد نکرده بودند. فکر آن‌ها، خاصه، درگير مسائل اخلاقي و ديني و اجتماعي بود. هر چه درباره جهان طبيعي تعقل کرده بودند بر گرد مسئله عبث چگونگي به‌وجود آمدن آن مي‌چرخيد تا چگونگي کار کردن آن.[17]

يونانيان خود به وامداري مادي، فکري و هنري خويش به فرهنگ‌هاي مشرق‌زمين معترف بودند و آن را از ياد نمي‌بردند.[18] «اکثر يونانيان گمان مي‌کردند که بسياري از عناصر تمدن ايشان از مصر است.»[19] افلاطون در نوشته‌هايش چنان به اندرزهاي مصري استناد مي‌کند که گويا حجيت آن‌ها، به‌عنوان منبع معرفت، ترديدناپذير است؛ و ارسطو در متافيزيک کاهنان مصري را نخستين رياضي‌دانان جهان مي‌داند. ديوژن لائرسي، مورخ يوناني سده سوّم ميلادي و مؤلف زندگي فيلسوفان بزرگ، که نخستين تاريخ فلسفه محسوب مي‌شود، از باستاني بودن فلسفه در ايران و مصر سخن مي‌گويد و آغاز فلسفه را در ميان ايشان جستجو مي‌کند. فرفريوس، فيثاغورث را- که او نيز دانش‌آموخته مصر بود- شاگرد زرتشت و مغان مي‌داند. و نيچه زرتشت را استاد هراکليت مي‌خواند. دوشن‌گيمن ميان انديشه ايراني و يوناني پيش از سقراط مشابهت‌هاي جدّي مي‌بيند که مهم‌ترين آن تشابه لوگوس[20] يوناني با اشا ارتاي[21] ايراني، به‌عنوان يک اصل هستي‌شناختي، و پيوند هر دو با آتش است. به‌نوشته دوشن‌گيمن، تأثيرات انديشه ايراني را بر انکسيمندر و امپدکلس (از حوزه ايوني) و افلاطون و ديگر فلاسفه يوناني مي‌توان يافت.[22] ايليا گرشويچ مي‌نويسد: بي‌شک تفکر ايراني در شرايط زماني سده ششم پيش از ميلاد تنها از يک بستر فرهنگي برجسته مي‌توانست زاده شود.[23] واژگان غني فلسفي در زبان پهلوي گواه پهناوري دامنه انديشه ايراني در آن عصر است.[24] رادکريشنان داوري مشابهي را درباره تفکر فلسفي هند آن دوران به‌دست مي‌دهد.

همگان پذيرفته‌اند که تفکر فلسفي را در يونان نمي‌توان از قرن ششم پيش از ميلاد پيش‌تر برد... اما زماني که به هند قرن ششم پيش از ميلاد مي‌نگريم تصويري به‌کلي متفاوت مي‌يابيم. اين دوره در هند شاهد تحول انديشه فلسفي بود نه شروع آن. اينجا ديگر، مانند يونان، سخن از سپيده‌دم فلسفه نبود بلکه چيزي بود که مي‌توان آن را روشنايي کامل روز فلسفي ناميد.[25]

عبدالحسين زرين‌کوب مي‌نويسد:

يونان نه مبتکر مسائل فلسفي است، نه اولين يا آخرين جواب‌ها را به آن‌ها داده است. درست است که لفظ "فلسفه" يوناني است اما خود يونانيان از ديرباز به تقدم شرق در اين باب اذعان کرده‌اند... در اين باب که بسياري از فلاسفه يونان با کاهنان مصر و پزشکان آن سرزمين مربوط بوده‌اند و تعدادي از آن‌ها در عهد هخامنشي يا بعد از آن در بابل و آسياي صغير و ماد و پارس مسافرت يا تلمذ کرده‌اند و حتي با هند و تعاليم هندوان هم آشنايي داشته‌اند امروز تقريباً ترديد نيست. و طبيعت فکر فلسفي هم پيدايش آن را بدون زمينه قبلي و از عدم محض يا تنها از اثر آن‌چه يونان‌پرستان غربي آن را "معجزه يونان" خوانده‌اند، اقتضا نمي‌کند. چنان‌که قرابت بين دين و فلسفه هم، که از ديرباز با وجود تنازع‌هاي ظاهري در بسياري از مسائل با يکديگر مشترک بوده‌اند، مقتضي آن است که برخلاف آن‌چه گه‌گاه ادعا مي‌شود فلسفه در عرصه وسيع دنياي باستاني اختراع قوم کوچک يوناني نبوده باشد و در نزد اديان مختلف دنياي شرقي، از بابل و مصر و ايران و هند، نيز وجود فکر حکمت و شيوه فلسفي امري محقق باشد؛ هر چند اين قول با مذاق اروپايي، که غالباً با نوعي رعونت ساده‌لوحانه از بالا به شرق نگاه مي‌کنند، موافق نباشد.[26]

گفتيم که هيچ پژوهش گران‌سنگي قادر نيست اين باور را از تواريخ فلسفه غرب بسترد که گويا يونان مهد انديشه فلسفي بوده است؛ و بايد افزود که چنين پژوهش‌هايي کم نيست. استفان پانوسي دردمندانه مي‌نويسد:

ابن‌سينا، در دوره اسلامي، در مقدمه منطق‌المشرقيين بعيد نمي‌داند که منطق از راه ديگري، غير از راه يوناني، به ما رسيده باشد. در سده‌هاي اخير نيز برخي از محققين غربي به تحقيقات نسبتاً موشکافانه‌اي تن در داده‌اند تا اين مسئله را به صورتي منظم و با جدّيت هر چه تمام‌تر به گوش آناني برسانند که عهده‌دار تدريس فلسفه در دانشگاه‌هاي بي‌شمار دنيا شده‌اند. ولي هيهات که حاصل پژوهش‌هاي اين دسته از محققين هم‌اکنون در قفسه‌هاي کتابخانه‌ها گرد و خاک مي‌خورد در حالي‌که تدريس سنتي فلسفه راه خود را در راه اعتلاي مقام انديشه در غرب، به‌عنوان تنها وارث بلامنازع انديشه يوناني، بدون هيچگونه تجديدنظر دنبال مي‌کند.[27]

از متأخرترين اين پژوهشگران مارتين ليچفيلد وست است که پانوسي مقاله خود را به معرفي کتاب او[28] اختصاص داده است. ليچفيلد وست در اين کتاب «به جبهه‌گيري دانشمندان يوناني‌پرست و مغرور به فرهنگ غربي سخت مي‌تازد و ديدگاه کساني را که معتقد به برتري مادرزادي و خدادادي قريحه يوناني بر ديگر قريحه‌ها هستند شديداً مورد انتقاد قرار مي‌دهد.» او مي‌نويسد:

ديد مبتني بر برتري فطري و ذاتي يوناني بر ساير ملت‌ها چون تکليفي مفروض بر دانشمندان در همان گام‌هاي اوليه‌اي که در راه کشف تأثيرات شرقي در فلسفه يوناني به صورت نسبتاً جدّي برداشته شده بود احساس مي‌شود... در تمام پژوهش‌هاي اوليه چنين آمده است که گويي فلسفه تاج و اوج تلاش‌هاي عقلاني انسان‌هاي پيش‌تر از يونانيان بوده است، گويي فکر يوناني آن‌چنان قدرتي داشته است که توانسته حکمت‌هاي چين و هند و ايران و مصر و فلسطين را بهم درنوردد و آن‌ها را هضم کرده و استحاله دهد و خود را جانشين آن‌ها گرداند.[29]

وست به بررسي مآخذ سده نوزدهم در زمينه تاريخ فلسفه يوناني مي‌پردازد و نتيجه مي‌گيرد که تمامي نويسندگان فوق در آثار خود به مدارک جدّي در زمينه تأثير فلسفه يوناني از انديشه‌هاي شرقي اشاره دارند ولي بر بنياد همان پيشداوري کليه اين مستندات تاريخي را ناديده گرفته‌اند «تا از شر انديشه‌هاي شرقي رهايي يابند.» در چنين فضايي است که در پايان سده نوزدهم، ادوارد تزلر[30] "فتواي" خود را در نفي هر گونه تأثير شرقي بر فلسفه يوناني صادر کرد و در پرتو «مرجعيت قاطع» او در حوزه تاريخ فلسفه يونان اين بحث مختومه اعلام شد. به‌رغم "فتواي" تزلر، از جنگ اوّل جهاني برخي پژوهشگران غربي و شرقي مطالعه در اين زمينه را ادامه دادند. ليچفيلد وست در کتاب خود اين پژوهش‌ها را مورد بررسي قرار داده است. وست از اين شکوه مي‌کند که چرا به‌رغم اين‌که از سده نوزدهم تا به امروز صدها کتاب و مقاله جدّي در زمينه تأثيرات انديشه‌هاي شرقي بر فلسفه يوناني منتشر شده، ولي هنوز مراجع رسمي و دانشگاهي غرب به اعتبار "فتواي تزلر" در اين باره سکوت مي‌کنند. او مي‌افزايد:

آيا عجيب نمي‌نمايد که افرادي به‌اصطلاح وارسته‌ترين محققان باشند ولي نخواهند توجهي به مباحث غيريوناني داشته باشند؟ چنين محققاني عادت کرده‌اند تنها با متوني سروکار داشته باشند که براي فهم‌شان زبان و مقدمات فرهنگي آن را با رنج فراوان در زمان تحصيل فراگرفته‌اند. آنان خود را در زمينه‌اي خارج از يونان باستان صالح نمي‌دانند... چنين دانشمنداني ترس از اين دارند که مبادا در پهنه‌اي گام بگذارند که خاص دسته‌اي از ابلهان به‌شمار آيد.[31]

و داوري فريدون آدميت درباره "معجزه يوناني" چنين است:

در سنت مورخان غربي، که هنوز هم تا حد زيادي اما نه به اطلاق امتداد دارد، تاريخ تفکر اجتماعي و سياسي با اين مفروضات آغاز مي‌شود: پايه سياست عقلي را يونان بنيان نهاد، شهرهاي آزاد و مستقل بنياد يوناني بود، کنستي‌توسيون "اختراع" اسپارت بود، دمکراسي "ابتکار" آتن بود، مفهوم "عدالت" و "آزادي" و "قانون" را مديون يونانيان هستيم، و تئوري سياسي با يونان آغاز گرديد. آن معاني متفرع بر کليات ديگري بود از اين قبيل: "طلوع تمدن اروپايي" در جزيره کرت بود، "ضمير هشيار يوناني" زاده فرهنگ يونان بود، "پدران" فلسفه و تاريخ و جغرافيا هم يوناني بودند، و بالاخره تمدن يونان "معجزه" بود و "عظمت از آنِ يونان" بود. اين سلسله مفروضات که رشته‌اش تمامي نداشت و تقريباً همه رشته‌هاي دانش و فکر و هنر را در بر مي‌گرفت- مدت‌ها بلامعارض بودند و مؤلفان با قوت تمام از آن دفاع مي‌کردند.

آن مأنوسات جزمي را مطالعات تازه در هم فرو ريخته‌اند. مورخ متفکر فرانسوي، لويي گارنه،[32] در آخرين اثر درخشان خود به عنوان يونانيان بدون معجزه، که شهرت عمومي يافته، گزافه‌گويي‌هاي راجع به يونان و "ايده‌آليزه کردن" هلنيسم را يکسره طرد کرد. وصف‌هايي چون "ژني يوناني"، "اعجاز يوناني"، "عقل يوناني" و "عظمت يوناني" جملگي در شمار "خرافات" تاريخ‌نويسي سده نوزدهم در آمده ‎اند.[33]

قسمت پنجم


1- درخشش‌هاي تيره، ص 196.

2- الفبا، شماره 2، ص 20.

3- درخشش‌هاي تيره، صص 245-246.

4- الفبا، شماره 2، ص 20.

5- درخشش‌هاي تيره، ص 189.

6- همان مأخذ، ص 198.

7- همان مأخذ، ص 102.

8- همان مأخذ، ص 103.

9- همان مأخذ، ص xxiv.

10- دبيره، شماره 1، ص 24.

11- فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه، ترجمه سيد جلال‌الدين مجتبوي، تهران: سروش، 1362، ج 1، ص 24.

12- Eurocentrism اروپامحوري

13- E. Brehier

14- اميرمهدي بديع، يونانيان و بربرها، ترجمه احمد آرام، تهران: نشر پرواز، 1364، ص 16.

15- کاپلستون، همان مأخذ، ج 1، ص 23.

16- ويل دورانت، تاريخ تمدن، جلد 2: يونان باستان، ترجمه ا. آريان‌پور، ف. مجتبايي، هـ. پيرنظر، تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، 1365، ص 84.

17- کيتو، يونانيان، ترجمه سيامک عاقلي، تهران: 1370، صص 287-288.

18- همان مأخذ، ص 10.

19- دورانت، همان مأخذ، ص 84.

20- Logos

21- asha- arta

22- Duchesne- Guillemin, ibid, p. 815.

23- Gershevitch, ibid, p. 813.

24- براي آشنايي با توانايي زبان پهلوي بنگريد به: احسان طبري، "مصطلحات فلسفي و منطقي در زبان پهلوي" (برخي بررسي‌ها درباره جهان‌بيني‌ها و جنبش‌هاي اجتماعي در ايران، تهران: آلفا، 1358، صص 137-159). مصنفات افضل‌الدين کاشاني (به‌کوشش مجتبي مينوي و يحيي مهدوي، تهران: خوارزمي، 1366) توانايي فلسفي شگرف زبان فارسي را در عهد اسلامي نشان مي‌دهد.

25- سروپالي رادکريشنان، تاريخ فلسفه شرق و غرب، ترجمه خسرو جهانداري، تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، 1367، صص 4-5.

26- عبدالحسين زرين‌کوب، در قلمرو وجدان: سيري در عقايد، اديان و اساطير، تهران: علمي، 1369، صص 291-292.

27- استفان پانوسي، "تأثيرات شرقي در فلسفه يوناني"، فرهنگ، کتاب چهارم و پنجم، تهران: مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، بهار و پائيز 1368، ص 346.

28- Martin Litchfield West, Early Greek Philosophy and the Orient, Oxford, 1971.

29- پانوسي، همان مأخذ، صص 346-347.

30- E. Zeller (1814-1908)

محقق آلماني و متخصص فلسفه يونان باستان که در زمان حيات طولاني‌اش در حوزه کار خود صاحبنظري بي‌رقيب محسوب مي‌شد. از جمله آثار او بايد به طرحي از تاريخ فلسفه يونان و سقراط و مکاتب سقراطي اشاره کرد.

31-  پانوسي، همان مأخذ، صص 350-351.

32- L. Gernet

33- فريدون آدميت، تاريخ فکر از سومر تا يونان و روم، تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ دوّم، 1376، صص 7-8.


Wednesday, January 27, 2010 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

ااستفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.