«واقعه الله داد» و مهدي‌گرايي افراطي

ميراث «يهوديان مخفي» مشهد

 

مقاله حاضر ملخصي است از فصلي از کتابم که به زودي منتشر خواهد شد.  در اين تحقيق، «واقعه الله داد» و پديده يهوديان جديدالاسلام مشهد از منظر تأثير آن بر تحولات پسين و امروزين ايران مورد بررسي قرار گرفته است.

 

چهارشنبه، 13 مرداد 1389/ 4 اوت 2010، ساعت  5 صبح
 

1- خاستگاه فکري شيخ محمود حلبي و ريمن نخعي

با توجه به پيشينه تاريخي و جايگاه بزرگ «صوفيان يهودي» در مشهد بيهوده نيست که اين شهر خاستگاه کانون‌هايي فرقه‌گونه و به شدت مرموز و متنفذ بوده است که «مهدويت» را در مرکز دعاوي و تبليغات خود قرار داده‌اند. ظهور «انجمن حجتيه مهدويه»، به رهبري شيخ محمود حلبي، در مشهد و پيدايش «کانون تشيع»، به رهبري فرهنگ ريمن نخعي، در نيمه دوّم دهه 1330 ش. از اين منظر بايد مورد توجه جدّي قرار گيرد. انديشه‌هاي افراطي «مسيحاگرايانه» (مهدويت) اين دو کانون در انگاره هايي ريشه دارد که «صوفيان يهودي» مشهد مروج آن بودند. ارتباط فردي بنيانگذاران و گردانندگان اين جريان با «صوفيان يهودي» سده نوزدهم نيز نيازمند پژوهش جدّي تبارشناختي است.

«انجمن مبارزه با بهائيت» (انجمن حجتيه مهدويه) در محافل سياسي ايران نامدار است. لذا، در اين مقدمه بر «کانون تشيع» تأکيد مي‌کنم به‌ويژه به دليل عنايتي که محافل سياسي مشکوک مؤثر در پيدايش حوادث مهلک يک سال اخير ايران به نظرات برخي فعالين و افراد متاثر از اين کانون داشته‌اند.

بنيانگذار «کانون تشيع» فردي به‌نام فرهنگ ريمن نخعي است. ريمن نخعي، مانند برخي هم سلکان خود در شيراز که بعدها درباره ايشان سخن خواهم گفت، به خانواده‌اي بهائي تعلق داشت. او مسلمان شد، به کسوت روحانيت درآمد و کانون تشيع را بنيان نهاد. [1] مهندس لطف‌الله ميثمي درباره فرهنگ ريمن نخعي و پيوند او با انجمن حجتيه از سويي و حزب زحمتکشان مظفر بقايي کرماني از سوي ديگر چنين مي‌نويسد:

«يکي از مسائل مهم سال‌هاي 39 تا 42 پيدايش و انحلال کانون تشيع بود. آقاي فرهنگ ريمن نخعي مؤسس اين کانون بود. او قبلاً در ضد اطلاعات ارتش تا درجه سرگردي کار مي‌کرد. اينطور که شنيدم پدر يا مادرش بهائي بودند اما خودش گويا تحت تأثير مسائلي قرار گرفت و به دين اسلام درآمد. او به اين نتيجه رسيد که بايد عليه بهائيت تبليغاتي را شروع کند. مدتي به مطالعه دين اسلام پرداخت و عليه کسروي هم کتابي نوشت. کسروي در کتاب شيعه‌گري به افکار شيعيان حملات شديدي کرده بود و نخعي کتاب کسروي‌گري را در پاسخ به او نوشت. نخعي پس از مدتي به محافل مذهبي راه پيدا کرد و پس از چندي معمم و روحاني شد. يادم مي‌آيد مهندس عبوديت مي‌گفت که او تيپ جالبي است و خيلي رشد کرده است. اوّل بهائي بود، حالا ضدبهائي شده و مخالف کسروي است و لباس روحانيت هم پوشيده است... بعدها متوجه شديم که آقاي نخعي در خانه خودش جلسه‌اي تشکيل داده است و بچه‌ها را هم دعوت کرده است. اسم آن جلسه‌ها را کانون تشيع گذاشتند و شروع به عضوگيري کردند. هر عضو ماهي دو يا سه تومان مي‌پرداخت. روش کار کانون تبليغاتي بود. صندلي مي‌گذاشتند تا اتوي شلوار دانشجويان خراب نشود. ميز خطابه و بلندگو داشتند. جلسه به شکل مدرن اداره مي‌شد. محل تشکيل جلسه‌ها در خيابان کاخ شمالي، نزديک بلوار کشاورز، کوچه خاص، پلاک 9 بود. عصرهاي جمعه جلسه برقرار مي‌شد... فرد ديگري که در آنجا سخنراني مي‌کرد آقاي حسن آيت بود... او هم در دانشگاه همدوره ما بود. در آن دوره هميشه درباره دکتر مصدق، آيت‌الله کاشاني و بقايي بحث مي‌کرديم. او شديداً به بقايي گرايش داشت. به دفتر سازمان نگهبانان آزادي هم رفت‌و‌آمد داشت و از آن حمايت مي‌کرد... او عضو کانون تشيع بود و گاهي شب‌ها هم آنجا مي‌خوابيد. فرهنگ نخعي يکي از اتاق‌هايش را در اختيار بچه‌ها گذاشته بود و بعضي مانند آيت و مهندس عبوديت و مهندس مصحف اغلب آنجا زندگي مي‌کردند. بعدها مهندس عبوديت به من گفت: "ما که با آيت زندگي مي‌کرديم مي‌ديديم که به احکام مذهبي چندان بهايي نمي‌دهد." ولي او خوب سخنراني مي‌کرد و مطالعات اجتماعي داشت. يک بار در صحبت با من گفت: "پدربزرگم حاج سيد علي نجف‌آبادي درباره من پيش‌بيني کرده که من نابغه مي‌شوم."... بعدها خبر پيدا کرديم که نخعي از لباس روحانيت درآمد اما دوباره نزديک انقلاب ملبس شد و گويا بار ديگر از اين لباس درآمد. او در جهت تشديد اختلاف شيعه و سني خيلي کار مي‌کرد... نخعي پيوندي هم با انجمن حجتيه داشت و در طيف ضد بهائي‌ها با حاج شيخ محمود حلبي روابط نزديکي داشت... خلاصه، سابقه و سير حرکتش از ضد اطلاعات و بهائيت تا ضد بهائي شدن و تبليغات عليه سني‌ها... خيلي شک‌برانگيز بود.» [2]

2- معماي يهوديان مخفي مشهد

يهوديان مخفي مشهد [3] ادعا مي‌کنند در 11 ذيحجه 1255 ق./ 27 مارس 1839 م. مصادف با عيد قربان، در پنجمين سال سلطنت محمد شاه و در زمان صدارت حاج ميرزا آقاسي، مورد حمله مسلمانان مشهد قرار گرفتند و 28 تن از ايشان کشته و تعدادي مجروح شدند. چند ساعت پس از حمله، به پيشنهاد حاج ميرزا عسکري، [4] امام جمعه مشهد، ابتدا هفت تن از بزرگان يهودي شهر و سپس، به تبع ايشان، تمامي طايفه يهودي مشهد مسلمان شدند. امام جمعه اين روز را «روز الله داد» ناميد و يهوديان مشهد از آن به عنوان «واقعه الله داد» ياد مي‌کنند. شمار مسلمان شدگان اجباري مشهد 2400 نفر يا 400 خانوار ذکر شده که شامل تمامي يهوديان شهر بود. ژاله پيرنظر مي‌نويسد:

«جديدالاسلام‌هاي مشهد، پس از پذيرش اجباري دين نوين، اوّلين گام‌ها را در جهت خو گرفتن با چگونگي زندگاني و هوّيت جديد برداشتند. شماري از آنان قلباً و عميقاً به دين تازه ايمان آوردند و آن را پذيرفتند... اينان... کم‌کم جذب جامعه بزرگ‌تر مشهد شدند... اما اکثريت خانوارهاي جديدالاسلام تنها در ظاهر به مذهب نوين گرويدند و در خفا به دين اجدادي خود وفادار ماندند و بدينسان يک زندگي دوگانه پيچيده سراسر بيم و هراس را آغاز کردند. اينان در ظاهر و در انظار عام مسلمان بودند و فرامين اسلام را گردن مي‌نهادند و مراسم آن را به جا مي‌آوردند، اما در پنهان، در حريم بسته خانه‌هاي خود، آئين و فرايض يهود را با جدّيت، تعصب و وسواسي به مراتب بيش از پيش اجرا مي‌کردند. همه اعضاي اين گروه يکپارچه و يکدل به نگهبانان جمعي اين زندگي سرّي بدل شدند.» [5]

يکي از علل اصرار بر اين «زندگي دوگانه» و پنهان را در همان مقاله ژاله پيرنظر مي‌توان يافت:

«تجار جديدالاسلام پس از واقعه الله داد حيطه فعاليت به مراتب وسيع‌تري يافتند زيرا از نظر اقتصادي امکانات نويني به رويشان گشوده شد. پيش از اين واقعه، گذر اغلب دست‌فروشان يهودي مشهد به بخش‌هاي بزرگ شهر نمي‌افتاد و کسب و کاري محدود به کوچه‌هاي اطراف و دهات دور و بر داشتند آن چنان که در اثر کمبود ارتباط و مراوده با ديگر ساکنان مشهد زبان محاوره‌اي آنان هنوز گيلکي مانده بود. امّا، پس از رويداد الله داد جديدي‌ها، بدون پرداخت جزيه، قادر به داد و ستد و انجام معامله در مشهد شدند. افزون بر اين، به دنبال سفرهاي متعدد و برخورداري از آزادي عمل بيش‌تر و نيز به‌واسطه زيارت مکه و عتبات و گذر از تهران، در دهه هاي اوّل قرن بيستم، آنان موفق شدند شبکه‌هاي تجارتي وسيع‌تري در شهرهاي مختلف ايران دائر کنند. به طور مثال، از طريق آن دسته از يهوديان مشهدي که پس از واقعه الله داد به هرات رفته بودند و هنوز با اقوام خود در مشهد يا درسايرشهرها ارتباط داشتند، توانستند شبکه‌هاي تجاري در نقاط جديد نيز برقرار سازند. پس از يکي دو دهه و به دنبال مسافرت‌هاي بازرگاني به روسيه (عشق آباد)، هندوستان (بمبئي)، افغانستان (هرات)، مرو و بخارا و بغداد، جديدي‌ها در امر خريد و فروش پوست، سنگ‌هاي قيمتي، فرش، ابريشم و پارچه مهارت يافتند. جمعي از اينان از اين طريق به ثروت رسيدند و شماري نيز در آسياي مرکزي به تجارت مشغول شدند.

ساير افراد جامعه جديدالاسلام، که در کار تجارت دستي نداشتند و در همان شهر مشهد گذران زندگي مي‌کردند، به کارهاي تازه روي آوردند و گاه به مشاغل غريبي گمارده شدند. علاقمندان به تصوف وعرفان اسلامي با محافل صوفيان آزادانه به رفت و آمد مشغول شدند و از محضر آنان کسب فيض و دانش عرفاني کردند.

برخي از ‌جديدي‌ها که به القاب حاجي يا کربلائي شناخته شدند به درجاتي ازايمان رسيده بودند که مورد اعتماد کامل امام جمعه وقت قرار گرفتند. امام جمعه با اطمينان به امانت و دين‌داري اين گروه آنان را به آستانه قدس رضوي معرفي کرد. در آستانه، مشاغلي چون انبارداري، صندوق‌داري و حتّي نظارت بر امور مالي خزانه، که بيش‌تر شامل نذورت و هداياي زائران بود، به آن‌ها محول شد.

يکي از جهانگردان اروپائي که چند دهه بعد از الله داد (در دهه 1880) از مشهد ديدن کرده بود، در گزارش خود با اشاره به حضور همه ساله هزاران هزار زائر در شهر مشهد و اهميت آنان به عنوان يک منبع درآمد مالي مهم براي اين شهر به اين نکته مي‌پردازد که اداره بعضي از امور عمومي شهر به جديدي‌هاي مؤمن محول شده است...

بدينسان، حدود چهار هزار نفر از يهوديان جديدالاسلام، شامل طيف وسيعي از تمايل‌ها و گرايش‌ها و اعتقادات گوناگون، از مؤمن اسلامي گرفته تا متعصب يهودي، تاجر در سفر تا دوره‌گرد، از صوفي و عارف و مدرس تا خانه‌دار فقير و از عالم و عامي، چند سالي فزون بر يک قرن پس از [واقعه] الله داد زندگي پيچيده، چندگانه و سختي را گذراندند...

افرادي از اين جامعه... به دين جديد بهائي گرويدند. امّا، اين جامعه در مجموع، شايد بيش‌تر از هر گروه يهودي جديدالاسلامي در ايران، به هويت ديني خود پاي بند ماند و به پاسداري از آن کوشيد. حتي جنبش مشروطه و پيامدهاي آن نيز در وضع زندگي و سلوک اين گروه تأثيري چندان نداشت و تحولات سياسي دوران پس از اين جنبش نيز بافت اجتماعي آن را کمابيش دست نخورده به جا گذارد...» [6]

در صفحات بعد ادعاهاي عجيب خانم پيرنظر را محک خواهم زد و درخواهيم يافت که بسياري از يهوديان مشهد سال‌ها پيش از «واقعه الله داد» يهودي مخفي بودند، و يهوديان مشهد، که حداقل از زمان نادر شاه افشار با کابل و ترکستان و هند ارتباطات گسترده تجاري داشتند، هيچگاه چنان منزوي از حيات سياسي و اجتماعي و اقتصادي شهر و منطقه نبودند که «در اثر کمبود ارتباط و مراوده با ديگر ساکنان مشهد زبان محاوره‌اي آنان هنوز گيلکي مانده» باشد. مقاله ژاله پيرنظر، به‌سان کتاب‌ هيلدا نسيمي، [7] تلاشي است براي توجيه پديده «يهوديت مخفي» در ايران. در اين بررسي، به مستندات تاريخي مربوط به «واقعه الله داد»، و داوري درباره صحت و سقم يا ميزان اغراق در آن، نياز نخواهيم يافت.

مي‌گويند «جامعه يهوديان مخفي مشهد»، يا «جديدالاسلام‌هاي مشهد»، در سال 1255 ق./ 1839 م. به دليل «واقعه الله داد» پديد آمد. در اين بررسي فقط استناد مي‌کنم به يادداشت‌هاي سفر سال 1831 جوزف ولف به مشهد که به هشت سال پيش از زمان «واقعه الله داد» تعلق دارد. [8] تصوّر مي‌کنم مندرجات اين سفرنامه به اندازه کافي گويا باشد.

حاجي غلامحسين حکيم و پسرانش، مشهد، 1900 ميلادي

عکس از: فرزندان استر

3- جوزف ولف، استعمار بريتانيا و صوفيان يهودي مشهد

جوزف ولف در 5 دسامبر 1831 وارد مشهد ‌شد و به ديدار حاکم خراسان، احمدعلي ميرزا پسر هفدهم فتحعلي شاه [9] «از مادري يهوديه»، [10] رفت. اين «مادر يهوديه»، مريم خانم، به همراه حاج ميرزا عليرضا شيرازي، برادر حاج ميرزا علي‌اکبر خان قوام‌الملک شيرازي، که رئيس خواجگان حرمسرا و يهودي مخفي بود، کانوني قدرتمند در دربار ايران به‌شمار مي‌رفتند. احمدعلي ميرزا، آن‌گونه که بعدها کردار دخترش [11] نشان داد، از تربيت مادري بسيار متأثر بود و به يهوديان علاقمند؛ و چنان علاقمند که نام پسر بزرگش را "يعقوب" گذارد. [12]

احمدعلي ميرزا دو ساعت با ولف ديدار کرد و سپس او را براي اقامت به خانه ماشي‌يح عجون، [13] رئيس (ناسي) يهوديان مشهد، فرستاد که در همان زمان نيز در ميان مسلمانان به «ملا مهدي» و «آقا مهدي» معروف بود. بر شهرت ملا ماشي‌يح به نام «مهدي» در سال 1831 تأکيد مي‌کنم زيرا ادعا مي‌کنند رئيس يهوديان مشهد پس از «واقعه الله داد» (1839) نام خود را از سر اجبار به «مهدي» تغيير داد. «مهدي» معادلي اسلامي است براي «ماشي‌يح» (مسيح) عبراني. ملا ماشي‌يح خود را از تبار بصل ئيل [14] مي‌دانست از قبيله يهودا که در «کتاب عزرا» (10/ 30) ذکر شده.

ملا ماشي‌يح، که از اين پس او را «ملا مهدي» مي‌خوانيم، فردي مقتدر بود زيرا با حکمراني رابطه نزديک داشت که از نظر او يهودي به‌شمار مي‌رفت. در فقه تلمودي تبار از طريق مادر انتقال مي‌يابد و مادر احمدعلي ميرزا ملکه‌اي يهوديه بود همچون استر افسانه‌اي. ملا مهدي از ارتباطات وسيع جهاني برخوردار و بسيار مطلع بود. نسخه‌اي از «عهد جديد» به عبري در تملک داشت که نيسان کوهن از ويلنا، پايتخت کنوني لتوني، برايش آورده بود؛ [15] و ترجمه‌اي عبري از قرآن که در نيمه سده هفدهم ميلادي در کوچن (ساحل غربي هند) نگاشته شده و اکنون از نفايس کتابخانه کنگره آمريکا در واشنگتن است. [16]

خانه ملا مهدي ايستگاه ارتباطي مهمي به‌شمار مي‌رفت در منطقه‌اي استراتژيک و در زماني که سراسر منطقه در بحراني بزرگ به مي‌برد. دوراني است که سروان آرتور کانالي، افسر اطلاعاتي کمپاني هند شرقي بريتانيا، همو که بعدها امير بخارا به دارش آويخت و جوزف ولف به جستجويش رفت، آن را «بازي بزرگ» [17] ناميد و اين نام، از طريق رمان "کيم"، [18] اثر روديارد کيپلينگ، «پيامبر امپرياليسم بريتانيا»، [19] در تاريخ ماندگار شد. مسئله محوري در «بازي بزرگ» رقابت دو امپراتوري بريتانيا و روسيه بر سر استيلا بر آسياي ميانه است.

به‌نوشته ملکم ياپ، در سال‏ هاي 1798- 1838 ايران نقش اصلي را در سيستم دفاعي کمپاني هند شرقي داشت و «به ‏نظر مي ‏رسيد اتحاد هند بريتانيا و ايران سدّي غيرقابل عبور در برابر هرگونه تهاجم محتمل [روسيه] به هند فراهم ساخته است.» [20] در سپتامبر 1828، اندکي پيش از ورود ولف به مشهد، لرد النبورو در رأس هيئت نظارت بر امور هندوستان جاي گرفت. اين همان نهادي است که بعدها به وزارت امور هندوستان [21] بدل شد. النبورو خواستار تحريک ايران به جنگ با روس ‏ها بود ولي دوک ولينگتون، به تأثير از نظرات دوست قديمي ‏اش سِر جان ملکم، وي را از اين نظر منصرف کرد. به ‏نظر ولينگتون، کمک بريتانيا بايد به ايجاد ارتشي کوچک محدود مي‌شد که تنها امنيت داخلي ايران را تأمين کند نه اين‌که ايران توان تهاجم يا مقابله با تهاجم خارجي را بيابد. نظرات ولينگتون - ملکم در کارپايه النبورو قرار گرفت. او ايران را تشويق مي‏ کرد که تنها يک نيروي نظامي کوچک و منضبط براي تأمين امنيت داخلي تشکيل دهد نه بيش‌تر. النبورو حتي براي خريد سلاح‌هاي کوچک به عباس ميرزا پيشنهاد وام داد. او به بنتينک، فرمانفرماي هندوستان، نوشت: خطر واقعي در اشغال ايران به دست روسيه نيست، در اين است که روسيه چنان نفوذي در ايران بيابد که از منابع آن به سود خود بهره برد. و به ولينگتون ‏نوشت: روسيه مي ‏خواهد از ايران به عنوان جاي پايي براي تهاجم به هند استفاده کند. [22] سِر جان مک‌دونالد، [23] وزير مختار بريتانيا در ايران در زمان جنگ دوّم ايران و روسيه، که از خويشان سببي سِر جان ملکم بود و با ملکم نظرات مشترک داشت، در نامه 5 ژانويه 1830 عباس ميرزا را «شيطاني بي‏ وجدان» ‏خواند که «اتکاء بر او احمقانه است.» [24]

سفر سال 1831 عباس ميرزا، نايب‌السلطنه، به خراسان رضايت بريتانيا از وضع ايران را به شدت متزلزل کرد. سفر جوزف ولف به مشهد در اين زمان بود. به‏ نوشته ياپ، سِر جان کمپبل، [25] وزير مختار بريتانيا در ايران، اطلاعاتي جسته و گريخته به دست آورد که احساس خطر را در او برانگيخت. کمپبل به اين نتيجه رسيد که هدف واقعي سفر عباس ميرزا به خراسان تصرف هرات است. او در اواخر سال 1831 کوشيد تا عباس ميرزا و وزيرش، ميرزا ابوالقاسم خان قائم ‏مقام فراهاني، را از تصميم ‏شان منصرف کند ولي موفق نشد. دردآورتر براي بريتانيا اين بود که اينک «قهرمان» قشون عباس ميرزا نه افسران انگليسي که يک «ماجراجوي» لهستاني به ‏نام بوروسکي بود که اخيراً به اردوي وليعهد پيوسته و به ‏زعم انگليسي ‏ها مأمور روس ‏ها بود. درباره اين بوروسکي و رابطه عجيب او با ولف در صفحات بعد سخن خواهم گفت.

در تابستان 1832 عباس ميرزا حرکت خود به سوي هرات را از سر گرفت و کمپبل با اعزام دکتر جان مک‏نيل به اردوي او باز کوشيد تا وي را منصرف کند. مک‏نيل محتمل مي‏ دانست هرات به دست عباس ميرزا فتح شود و به زودي نفوذ ايران تا قندهار امتداد يابد. بدينسان، سيطره مشترک ايران و روسيه بر افغانستان تأمين مي ‏شد. [26]

حکومت هند بريتانيا تمهيدات متعدد براي مقابله با تهاجم ايران به شرق انديشيد. [27] سرانجام، در سال 1249 ق. عباس ميرزا پسر خود، محمد ميرزا (محمد شاه قاجار)، را به همراه ميرزا ابوالقاسم خان قائم‌مقام و پانزده هزار نيروي نظامي روانه هرات کرد. معهذا، «بخت» يار کمپاني هند شرقي بريتانيا بود. درست در اين مقطع حساس از تاريخ ايران و منطقه، عباس ميرزا به علت ورم کليه به سختي بيمار شد و در شب 9 جمادي‌الثاني 1249 ق./ 24 اکتبر 1833 م. در مشهد درگذشت. نايب‌السلطنه فقيد در اين زمان تنها 47 سال داشت. او را در حرم امام رضا (ع) دفن کردند.

با توصيف فوق، باور رايج در ميان ايرانيان که عباس ميرزا و وزيرش، قائم ‏مقام، را قرباني «دسيسه انگليسي ‏ها» مي ‏دانند نامعقول نيست. [28] اگر در آن زمان دسيسه‏ گراني وجود داشتند و اگر آنان از عوامل و اهرم‏ هاي کافي در اردوي عباس ميرزا براي پيشبرد طرح‏ هاي خود برخوردار بودند، قطعاً مسموم کردن اين سردار سرکش ايراني کم‏ هزينه ‏ترين و موثرترين تمهيد بود.

در اين اوضاع، جامعه منسجم يهودي مشهد جايگاهي استراتژيک در سراسر منطقه يافت و نقش تاريخي بزرگي ايفا نمود. در آينده، در متن کامل اين پژوهش، عملکرد يهوديان مشهد و ملا ابراهيم ناتان، مأمور اطلاعاتي برجسته بريتانيا، را در جنگ اوّل بريتانيا و افغانستان بيان خواهم کرد.

4- ملا ماشي‌يح و مهدي‌گرايي افراطي

رفت‌وآمد به خانه ملا مهدي فراوان بود. نه تنها يهوديان از سراسر جهان، در مسير خود از شرق به غرب يا از شمال به جنوب، و به عکس، به خانه او مي‌آمدند بلکه افسران بلندپايه انگليسي نيز به خانه ملا مهدي سر مي‌زدند. در اين خانه بود که جوزف ولف با ژنرال بوروسکي لهستاني ديدار کرد. روزي در خانه نشسته بود که در زدند. افسري با يونيفورم ژنرال‌هاي انگليسي وارد شد و گفت: «چطوريد آقاي ولف؟» ژنرال ايزيدور بوروسکي، [29] چنان‌که گفتم، در دستگاه عباس ميرزا، نايب‌السلطنه، خدمت مي‌کرد. او خود را «پسر پرنس رادزيويل» معرفي کرد. به زودي اين دو چنان صميمي شدند که در دعواي ميان ژنرال بوروسکي و ژنرال بارتلمي سمينو، [30] ولف در حضور عباس ميرزا از بوروسکي حمايت کرد. [31]

بعدها، در مارس 1834، جوزف ولف به کلکته رسيد و از سوي لرد ويليام بنتينک، [32] فرمانفرماي کل هندوستان، و همسرش، ليدي بنتينک، در «کاخ حکومتي» به گرمي مورد پذيرايي قرار گرفت. در اين ميهماني خصوصي به افتخار ولف، ژنرال سِر ادوارد بارنز، [33] فرمانده کل قشون بريتانيا در هند، و کلنل ماريسون [34] حضور داشتند. بنتينک به ولف گفت: تو دانشي حيرت‌انگيز از جهان داري و در مشهد با ژنرال بوروسکي بودي، کسي که جاسوس روسيه و يهودي است و آن‌گونه که به تو گفته پسر پرنس رادزيويل نيست. او اکنون علناً در خدمت دولت ايران است و منافع روس‌ها را تأمين مي‌کند. ولف درباره جاسوس بودن بوروسکي سخن نگفت و چنين پاسخ داد: من دانستم او يهودي است هم از جانب پدر و هم از جانب مادر، از حرکت چهره و شانه‌هايش زماني که داستان سفر يک يهودي لهستاني به لندن را برايم مي‌گفت. «هر چند اين داستاني مهمل بود ولي تنها يک يهودي خالص مي‌توانست آن را به شکلي چنان جذاب و مضحک بيان کند.» لرد و ليدي بنتينک حيرت‌زده گفتند: «داستان را براي ما بگو، و چون تو يک يهودي هستي هم از جانب پدر و هم از جانب مادر، دقيقاً به همان شيوه بگو.» ولف داستان را، آن‌گونه که بوروسکي تعريف کرده بود، گفت و افزود: زماني که ژنرال بوروسکي داستان را تمام کرد به او گفتم: «همانقدر تو پسر پرنس رادزيويل هستي که من پسر امپراتور چين، زيرا تنها يک يهودي، کسي که هم از جانب پدر و هم از جانب مادر يهودي باشد، مي‌تواند حرکاتي را انجام دهد که تو در زمان تعريف داستان انجام دادي.» در اين ديدار، ژنرال بارنز از هوشمندي و مباهي بودن ولف به تبار يهودي‌اش ستايش کرد و کلنل موريسون افزود: از اين منظر، من تنها يک يهودي مشابه ولف مي‌شناسم و او گلداسميد [35] است. جوزف ولف در سال 1836 در بمبئي با گلداسميد ملاقات کرد. [36]

ملا مهدي به تصوف علاقمند بود و جوزف ولف در اوّلين ديدار دريافت که او از سران فرقه‌اي است به‌نام «صوفيان يهودي». او اين تعلق را از جوزف ولف پنهان نمي‌کرد. يهوديان مشهد در زمان سفر اوّل ولف به مشهد (1831)، يعني سال‌ها پيش از «واقعه الله داد» (1839)، داراي تعلقات خاص فرقوي بودند و عقايدي را ترويج مي‌کردند که آميزه‌اي از يهوديت و مسيحيت و اسلام و تصوف يهودي (کابالا) و ايراني و هندي بود و چيزي شبيه به فراماسونري ولي در کسوت عرفان شرقي. [37]

ملا مهدي از جوزف ولف پرسيد: آيا درباره تصوف چيزي مي‌داني؟ جوزف ولف پاسخ مثبت داد و از سفر خود به شيراز گفت و ديدارش با پسر ميرزا ابوالقاسم سکوت که رئيس صوفيان شيراز بود. ملا مهدي از اين پاسخ بسيار شاد شد و گفت: مي‌تواني در ميان يهوديان مشهد صوفيان بسيار بيابي. او توضيح داد که صوفيان يهودي مشهد مرشدي دارند به‌نام ملا محمدعلي (اشکپوتي). آنان مانند دراويش مسلمان حشيش مي‌کشند تا ذهن خود را از جهان مادي خارج کنند، آواز مي‌خوانند، و مي‌کوشند در هستي، که آن را «خدا» مي‌نامند، ذوب شوند. صوفيان يهودي منظومه‌اي به فارسي دارند به‌نام «يوسف و زليخا» [38] و اشعار حافظ را مي‌خوانند. به‌نوشته ولف، علاوه بر ملا مهدي (ماشي‌يح)، ملا فينحاس، ملا الياهو، ملا نيسان و آبراهام موشه از صوفيان يهودي‌اند. در ميان يهوديان ايران «ملا» لقب «حاخام» بود و اين نشان مي‌دهد بيش‌تر سران جامعه يهودي مشهد صوفي بودند.

ملا مهدي و ساير «صوفيان يهودي» مشهد در زمان سفر ولف (1831)، هشت سال پيش از «واقعه الله داد» (1839)، قرآن مي‌خواندند و در ظاهر آن را به عنوان «کتاب آسماني» قبول داشتند. ملا مهدي به ولف گفت: صوفيان يهودي به موسي، عيسي، محمد و 124 هزار پيامبر اعتقاد دارند بدون آن‌که خود را به يک پيامبر مقيد کنند. جوزف ولف مي‌افزايد: آن‌ها در پيش مرشد قرآن و ساير کتب مذهبي را مي‌خوانند تا تأييدي بر حقانيت نظام فکري خود بيابند. آن‌ها مانند کافران آلمان و فرانسه و انگلستان مي‌کوشند حقيقت باور خود را ثابت کنند از طريق کتاب‌ها. [39]

جوزف ولف در خانه ملا مهدي قرآني به زبان و خط عبري ديد. اين ترجمه چنين نام داشت: «قانون اسماعيليان، موسوم به قرايي، ترجمه عربي به فرانسه از دوريه، فرانسه به هلندي از گلوزنماخر، و من، ايمانوئل جيکوب مدارت، و اکنون ترجمه مي‌شود به زبان مقدس [عبري]. نوشته شد در کوچن توسط ديويد، پسر ايزاک، کوهن اهل برلين.» [40] اين همان ترجمه معروف عبري از قرآن است که طبق تحقيق مفصل مايرون وينشتين ديويد کوهن در حوالي نيمه دهه 1500 ميلادي، و احتمالاً در سال 1757، در کوچن نگاشته و سپس مسافران يهودي آن را به مشهد منتقل کرده‌اند. اين نسخه عبري قرآن کريم هم‌اکنون در کتابخانه کنگره در واشنگتن نگهداري مي‌شود. [41]

علاوه بر اين، ملا مهدي مدافع قرآني است که حاجي امين ترجمه کرده بود. حاجي امين يک يهودي مسلمان شده است که نام يهودي‌اش ملا بنيامين بود. او تمامي «کتاب مقدس» را به فارسي ترجمه کرد با تعليقات تا به يهوديان ثابت کند که موسي و ساير پيامبران ظهور عيسي و محمد را پيشگويي کرده‌اند. ملا بنيامين اهل يزد است و به مکه رفته و حاجي شده. [42]

ملا مهدي و ساير صوفيان يهودي مشهد به ولف گفتند که آن‌ها هنوز به «چشم ظاهر» ميرزا ابوالقاسم شيرازي (ميرزاي سکوت) را نديده‌اند ولي با «چشم باطن» او را ديده‌اند. آن‌ها معتقدند که عوبدياي پيامبر [43] نيز صوفي بود و آنان با وي ارتباط دارند. [44] در آينده درباره اين ميرزاي سکوت بيش‌تر سخن خواهم گفت.

شخصيت ديگر، که ولف او را توصيف مي‌کند، همان ملا محمدعلي اشکپوتي (عشق‌آبادي)، مرشد صوفيان يهودي مشهد، است. در يادداشت‌هاي 11 دسامبر 1831 مي‌نويسد: ملا محمدعلي اشکپوتي، آموزگار صوفيان يهودي، به من معرفي شد. در او هيچ چيز خاصي نديدم که به وي علاقمند شوم. او به من اين اصول خود را آموخت: اوّل، در جهان شرّ وجود ندارد. دوّم، به کسي که روحش جذب خدا شده زنا و کردار مشابه ديگر صدمه نمي‌زند. سوّم، جهان از ابد بوده است. چهارم، جهان و خدا يکي است. ولف سپس نام برخي مسلمانان صوفي را مي‌برد که عقايدي شبيه به ملا محمدعلي اشکپوتي دارند مانند حاجي عبدالرحيم دامغاني، ملا يحيي مشهدي، آقا محمدحسين يوزباشي معروف به عنبراني. ولف از تجربه نوشيدن شراب و خوردن گوشت خوک (گراز) با صوفيان يهودي و مسلمان مي‌گويد. آنان مدعي‌اند که اطاعت خداوند به گوشت و نوشيدني نيست، به راستي و صفا و باطن قدسي است. [45]

ولف مي‌نويسد: با ملا ماشي‌يح درباره وظايف مرشد سخن گفتم. او گفت: مرشد سخنراني نمي‌کند، بلکه با زبان دل سخن مي‌گويد. ماشي‌يح مدعي بود که يکي از دوستان صوفي يهودي‌اش به مدارج عالي رسيده و خصوصيات پيامبري پيدا کرده تا بدان حد که نمي‌تواند به ولف بگويد. ملا محمدعلي اشکپوتي نيز به ولف گفت: «تمام نوشته‌هاي شما بي‌ثمر است اگر خدا در قلب شما نباشد.» ولف مي‌افزايد: صوفيان يکديگر را مانند فراماسون‌ها [از طريق علاماتي] مي‌شناسند. [46]

همه چيز نشان مي‌دهد که يهوديان مشهد در آن سال‌هاي پرآشوب رفتاري مرموز و فرقه ‎گونه دارند و اجباري بودن گروش سال‌ها بعد، عيد قربان 1255 ق.، مورد ترديد است. جوزف ولف مي‌نويسد:

«من غالباً مي‌شنيدم که صوفيان يهودي مشهد مي‌گفتند آن‌ها دو نوع دين دارند: ظاهر و باطن. [47] دين ظاهر براي مردم است و دين باطن براي لژهاي [محافل داخلي] آن‌ها است.» [48]

جوزف ولف در خانه رئيس يهوديان مشهد با يک يهودي سبزواري آشنا مي‌شود و معلوم نيست چرا او را «يگانه و استثنايي» مي‌خواند: روزي شخصي يگانه و استثنايي وارد اتاقم شد؛ ملا لوي بن ماشي‌يح که در مشهد مسلمان است و زماني که به سرخس مي‌رود يهودي. زن و فرزندان او هنوز خود را يهودي اعلام مي‌کنند. او آمد و از من پرسيد چرا براي استحمام به خانه‌اش نمي‌روم. او در خانه‌اش حمامي ساخته براي يهوديان و مسافران زيرا مسلمانان مسيحيان و يهوديان را به حمام خود راه نمي‌دهند. قول دادم روز بعد بروم. اين ملا لوي بن ماشي‌يح مدتي در کشمير بوده است. [49]

برخلاف ادعاي ژاله پيرنظر، که جامعه يهودي مشهد را پيش از «واقعه الله داد» (1839) به شدت بسته و منزوي مي‌خواند و «مسلمان شدن» ايشان را سرآغاز گشايش فرصت‌هاي جديد تجاري و شکوفايي اقتصادشان مي‌داند، جوزف ولف در سال 1831 از تجارت گسترده يهوديان مشهد با مناطق همجوار سخن مي‌گويد. به روايت ملا ماشي‌يح و ساير يهوديان مشهد، پيشينه اين نقش بزرگ تجاري يهوديان مشهد در منطقه خراسان و افغانستان و ترکستان به زمان نادر شاه افشار مي‌رسد.

ولف مي‌نويسد: يهوديان مشهد با ترکستان تجارت دارند و در آن منطقه پايگاه‌هايي درست کرده‌اند و تعدادي‌شان در اين پايگاه‌ها زندگي مي‌کنند ولي زنان‌شان در مشهد هستند. گاهي براي ديدن زنان‌شان به مشهد مي‌آيند. يهوديان مشهد در اين شهرهاي ترکستان پايگاه دارند: سرخس، مرو، تالقان، تکه، تجن، ميمنه، اندخوي. در دو شهر اخير زنان‌شان را نيز با خود مي‌برند. نادر شاه تعدادي از يهوديان را با خود به کابل برد. از آن زمان، يهوديان مشهد به کابل مي‌روند و يهوديان از کابل به مشهد مي‌آيند. خصومت ميان شيعه و سني چنان شديد است که «يهودياني که در مشهد، در ميان شيعيان، مسلمان شده‌اند، به محض اين‌که به سرخس، يا جاي ديگري در ترکستان، مي‌رسند در ميان سني‌ها بار ديگر آشکارا خود را يهودي مي‌خوانند [50]

ولف در يادداشت‌هاي 12 دسامبر 1831 از ديدار با يکي از دراويش پيرو طريقت سکوت سخن مي‌گويد. اين درويش، که به خانه ملا مهدي آمده، سال‌هاست سکوت پيشه کرده. او گرچه مسلمان است ولي با صوفيان يهودي رابطه دارد. ولف از او مي‌پرسد: چرا سخن نمي‌گويي؟ با اشاره پاسخ مي‌شنود: پس از ظهور مسيح (مهدي) سخن خواهم گفت. ولف مي‌گويد: او کي ظهور خواهد کرد؟ مي‌گويد: پنج سال پس از اين زمان. ولف مي‌پرسد: آن‌گاه چه خواهد شد؟ مي‌گويد: هزاران دل يکي خواهند شد، بره و گرگ با هم زندگي خواهند کرد.

اعضاي اين فرقه، که خود را «صوفيان يهودي» مي‌خوانند، مبلغ و منتظر ظهور قريب‌الوقوع «منجي موعود» بودند؛ «مسيحي» که اندکي بعد (5 جمادي‌الاول 1260/ 23 مه 1844) در قامت «باب» ظاهر شد. بخشي از صوفيان يهودي و شبکه يهوديان مخفي به اوّلين گروندگان و بزرگ‌ترين مبلغان او بدل شدند، بخشي نيز در ظاهر «مسلمان» ماندند و بر تحولات پسين جامعه ايراني تأثيري  بزرگ گذاردند.


1.  لطف‌الله ميثمي، از نهضت آزادي تا مجاهدين- خاطرات لطف‌الله ميثمي، تهران: نشر صمديه، 1380، ج 1، ص 50.

2.  همان مأخذ، صص 105-109.

3.  بنگريد به: ژاله پيرنظر، «يهوديان جديدالاسلام مشهد»، ايران‌نامه، بنياد مطالعات ايران، سال نوزدهم، شماره 1-2، زمستان 1379- بهار 1380، صص 41-59.

4.  حاج ميرزا عسکري متولد رجب 1211 ق. در اين زمان 44 ساله بود. شعر هم مي‌گفت و «شرر» تخلصش بود. در 14 شوال 1280 ق./ 23 مارس 1864 م. درگذشت و در حرم رضوي (ع) دفن شد. پسر بزرگش، ميرزا هدايت‌الله، در سال 1282 ق. امام جمعه مشهد شد. او به تصوف گرايش داشت و در سال 1293 ق. در ديدار با منورعلي شاه در مشهد «مشرف به فقر شده و در سلسله عرفان درآمد.» (ميرزا محمدعلي معلم حبيب‌آبادي، مکارم‌الآثار، اصفهان: مؤسسه نشر نفايس مخطوطات، چاپ اوّل، 1342، ج 2، صص 399-400)

5.  پيرنظر، همان مأخذ، ص 51.

6.  پيرنظر، همان مأخذ، صص 54-56.

7.  Hilda Nissimi, The Crypto-Jewish Mashhadis: The Shaping of Religious and Communal Identity in their Journey from Iran to New York, Sussex Academic Press, 2007.

8.  Rev. Joseph Wolff, Researches and Missionary Labours among the Jews, Mohammedans, and other Sects, London: Published by the Author, 1835.

9.  فتحعلي شاه چهار زن عقدي داشت و ده‌ها متعه. عده متعه‌هاي او از خاندان‌هاي سرشناس ايران را بيش از چهل نفر ذکر کرده‌اند. اين به جز ده‌ها متعه از خاندان‌هاي معمولي است. شاه به زنان خاندان‌هاي سرشناس به دليل تکبرشان، به جز يکي، علاقه نداشت. زن اصلي فتحعلي شاه، آسيه خانم (متوفي 1220 ق.)، دختر فتحعلي خان دولو قاجار و مادر عباس ميرزا نايب‌السلطنه، بود. از اين زنان 260 فرزند متولد شدند که بسياري در دوران سلطنت فتحعلي شاه مردند و در زمان فوت او 101 نفر زنده بودند.

10.  Wolff, Researches, 1835, ibid, p. 128.

11.  احمدعلي ميرزا دختري داشت به‌نام گلين خانم که اوّلين زن عقدي ناصرالدين شاه شد. دختر زيباي و دلربايي نيز داشت به‌نام پروين خانم که زن ميرزا هاشم خان نوري شد. ميرزا هاشم خان نوري و زنش با وزير مختار بريتانيا، سِر چارلز موراي، رابطه نزديک داشتند. اين ماجرا، در اوج جنگ هرات، رسوايي بزرگي به بار آورد. بنگريد به: احمد خانملک ساساني، سياستگران دوره قاجار، تهران: انتشارات بابک، بي تا، ج 1، صص 32-38؛ يادداشت دکتر عبدالحسين نوائي در: سلطان احمد ميرزا عضدالدوله، تاريخ عضدي، تهران: انتشارات بابک، 1355، صص 201-202.

12.  ميرزا فضل‌الله شيرازي (خاوري)، تاريخ ذوالقرنين، به‌کوشش ناصر افشارفر، تهران: سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اوّل، 1380، ج 2، ص 1121.

13.  Meshiakh Ajoon (Mashiah Ajun)

14.  Bezaleel

بصل ئيل، به معني کسي که در پناه خداست، به‌نوشته عزرا، از «بني فحت موآب» (Pahath-Moab)، يعني از تبار حاکم يهودي موآب بود.

15.  Wolff, Researches, 1835, ibid, p. 128.

16.  ibid, p. 129.

20.  Malcolm Edward Yapp, Strategies of British India; Britain, Iran and Afghanistan, 1798-1850, Oxford: Clarendon Press, 1980, p. 1.

21.  India Office

22.  Yapp, ibid, p. 112.

23.  Sir John Macdonald Kinneir (1782-1830)

24.  ibid, p. 107.

25.  Sir John Campbell (1799-1870)

26.  ibid, pp. 113-115.

27.  ibid, p. 116.

28.  برخي مورخين ايراني، از جمله دکتر فريدون آدميت، به مشکوک بودن مرگ عباس ميرزا و پيوند آن با احساس خطر حکومت هند بريتانيا از لشکرکشي او به شرق ايران اشاره کرده‏اند. (بنگريد به: فيروز منصوري، استعمار بريتانيا و مسئله اروندرود، ويراسته عبدالله شهبازي، تهران: مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، چاپ اوّل، 1376، صص 112-120.) به‏ نظر آقاي منصوري مرگ محمدعلي ميرزا دولتشاه، برادر کوچک‌تر عباس ميرزا، نيز مشکوک است. (همان مأخذ، صص 70-71.)

29.  Isidor Borowski (1776-1838)

ايزيدور بوروسکي از يهوديان لهستان بود. در برخي منابع مادرش را يهودي و پدرش را از اشراف لهستان ذکر کرده‌اند. تفاوتي نمي‌کند و پدرش مي‌تواند از يهوديان مخفي لهستان باشد. درباره يهوديان لهستان در زرسالاران توضيح مفصل داده ‎ام.

30.  Barthelemy Semino (1797-1852)

31.  Wolff, Travels and Adventures, 1861, ibid, pp. 310-312.

32.  Lord William Henry Cavendish Bentinck (1774-1839)

33.  Sir Edward Barnes (1776-1838)

34.  Colonel Morrison

35.  خاندان گلداسميد از سران يهوديان بريتانيا و جهان و خويشاوند نزديک خاندان روچيلد هستند. عده‌اي از آنان مدتي به ظاهر مسيحي شدند. اين گلداسميد که جوزف ولف در بمبئي با او ديدار کرد، هنري ادوارد گلداسميد (1812- 1855) است.

36.  Wolff, Travels, 1861, ibid, pp. 426-427.

37.  بهره‌گيري کانون‌هاي استعماري از تصوف اسلامي سابقه تاريخي مفصل دارد. از دوران ايلخانان مغول، دسيسه‎ گران يهودي کوشيدند تا از طريقت ‎هاي اهل تصوف براي مقاصد خود استفاده کنند و آموزه‌هاي تصوف يهودي، معروف به کابالا (قباله)، که بر بنياد عرفان اسلامي تکوين يافته بود، اين رابطه را تسهيل مي‌کرد. بعدها، شهرهاي بيت‌‌المقدس (اورشليم) و دمشق به مراکز فعال استقرار يهوديان صوفي‎ بدل شد. براي آشنايي با طريقت کابالا و جايگاه بزرگ آن در تکوين تمدن جديد بنگريد به فصل «دسيسه‌هاي سياسي و فرقه‌هاي رازآميز» در: زرسالاران، ج 2، صص 243-358.

38.  منظور منظومه يوسف و زليخا سروده شاهين شيرازي، شاعر يهودي، است در 9 هزار بيت، نه يوسف و زليخاي معروف جامي.

39.  Wolff, Researches, 1835, ibid, pp. 128-129.

40.  ibid, p. 129.

41.  Myron M. Weinstein, "A Hebrew Qur'an Manuscript", Thomas A. Timberg [ed.], Jews in India, India: Vikas Publishing House, 1986, pp. 205- 247.

تصاويري از صفحات قرآن عبري کتابخانه کنگره در مأخذ فوق (بعد از صفحه 216) درج شده.

42.  Wolff, Researches, 1835, ibid, p. 131.

43.  «عوبديا» نام عبراني است به معني «خادم يهوه» معادل عربي «عبدالله» و «عبيدالله». در «عهد عتيق» «کتاب عوبدياي نبي» کوتاه‌ترين کتاب پيامبران (نبيئيم) است. عوبديا اهل ادوم بود و طبق روايات تلمودي يهودي شد. عوبديا بسيار ثروتمند بود و تمامي ثروت خود را صرف فقرا کرد. طبق روايات تلمود، ترس عوبديا از خداوند يک درجه بيش از ترس ابراهيم از خداوند بود. بنگريد به:

http://en.wikipedia.org/wiki/Obadiah

44.  Wolff, Researches, 1835, ibid, p. 130.

45.  ibid, p. 131.

46.  ibid, p. 133.

47.  جوزف ولف اين دو واژه (ظاهر و باطن) را به فارسي نوشته.

48. ibid, p. 130.

49. ibid, p. 137.

50. ibid, p. 136.


Monday, March 26, 2012 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

ااستفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.