تاريخ و تاريخنگاري جديد در ايران

قسمت دوّم

يک نمونه عرض مي‌کنم تا ببينيد "کلي‌نگري" و کليشه‌سازي تا چه حد مي‌تواند مخلّ شناخت واقعگرايانه باشد. اين نمونه، ماجراي دعواي مشهور ماکس وبر و ورنر سومبارت است در زمينه منشاء سرمايه‌داري جديد غرب.

ماکس وبر و سومبارت دوست بودند. هر دو مشترکاً سردبير نشريه آرشيو بودند که يکي از قطب‌هاي فکري آلمان آن روز بود؛ و هر دو متفکراني بزرگ به شمار مي‌رفتند. مي‌دانيم که وبر منشاء معرفتي سرمايه‌داري را در مذهب پروتستان و اخلاقيات آن مي‌ديد. سومبارت معترض بود که آيين پروتستان نمي‌تواند منشاء سرمايه‌داري معاصر باشد. بنظر سومبارت، سرمايه‌داري از درون يهوديت بيرون آمد و ناقلين فرهنگ جديد سرمايه‌داري يهوديان بودند. اين يهوديان بودند که در قرن يازدهم ميلادي نظام مبادلات پولي مبتني بر ربا (رباخواري) را وارد قاره اروپا کردند، اين يهوديان بودند که در سفر کريستف کلمب، که معروف است خود او نيز يهودي بود، سرمايه‌گذاري کردند و او را راهي قاره آمريکا نمودند. اين يهوديان بودند که سنگ‌بناي بندر نيويورک را نهادند و غيره. سومبارت با تکيه بر مستندات تاريخي بسيار مفصل در برابر ماکس وبر مي‌ايستد و در همان نشريه، که مقالات وبر به چاپ رسيد، جواب او را مي‌دهد. پاسخ ماکس وبر مستند نيست بلکه کليشه‌پردازي است. لب کلام او اين است که سرمايه‌داري يک پديده جديد است و اين پديده جديد نمي‌تواند در روش‏هاي سنتي و قديمي انباشت سرمايه ريشه داشته باشد. درواقع، وبر چنان در مفاهيم تجريدي غرق است که واقعيات زنده را نمي‌تواند ببيند. مقالات سومبارت بعدها به صورت کتابي منتشر شد که يکي از آثار کلاسيک است.

اين همان داستان تاريخنگاري جديد ايران است. چنان در مفاهيم و الگوهاي تجريدي و بسيار کلي غرق است که واقعيات بغرنج زندگي را نمي‌بيند. تاريخنگاري معاصر ما نيز بازي يا دعوا ميان چند حادثه کلي است و قالبي بسيار ساده دارد. براي نمونه، در ماجراي مشروطه مي‌گويند مشروطه انقلابي بود عليه ستم قاجاريه و براي استقرار نظام پارلماني و حکومت قانون، محمدعلي شاه آدم بدي بود و چون مي‌خواست عياشي کند و مردم را بچاپد مجلس را به توپ بست. مردم بپا خاستند. ستارخان و باقرخاني پيدا شدند. "مجاهدين" از گيلان و اصفهان به تهران آمدند. شاه کودتاچي را خلع کردند و مشروطه را مستقر نمودند. روسها حامي محمدعلي شاه بودند چون نظام تزاري نيز استبدادي بود. انگليسيها طرفدار مشروطه‌خواهان بودند زيرا نظام انگليس مشروطه سلطنتي بود؛ و داستان آشنايي که همه مي‌دانيم. چنين است تاريخ نهضت ملي شدن صنعت نفت. اين نيز بطرز عجيبي ساده و کليشه‌اي است: نفت ملي مي‌شود. انگليسيها توطئه مي‌کنند. مليون مقاومت مي‌کنند. آمريکاييها و انگليسيها کنار مي‌آيند. بين سران نهضت اختلاف ايجاد مي‌شود. اينتليجنس سرويس و سيا مشترکاً کودتا مي‌کنند. ديکتاتوري دربار پهلوي اعاده مي‌شود. پيش از 28 مرداد امپرياليسم انگليس بر ايران مسلط است و بعد از 28 مرداد امپرياليسم آمريکا مسلط مي‌شود. در اين تصوير، 28 مرداد يک نقطه عطف به معناي متعارف آن نيست بلکه درست مثل يک ساطور تاريخ ما را دو شقه مي‌کند. پيش از 28 مرداد همه چيز سفيدِ سفيد است و پس از 28 مرداد همه چيز سياهِ سياه! حتي کتابي نوشته شده درباره تجربه اقتصاد بدون نفت در دوران دولت دکتر مصدق. يا مسايلي مطرح مي‌شود درباره عدالت اجتماعي، اصلاحات کشاورزي و غيره و غيره در دوران مصدق. اين آقايان محترم توجه نمي‌کنند که مرحوم دکتر مصدق دوراني بسيار کوتاه و پرآشوب در قدرت بود و کساني که با مديريت سياسي سروکار دارند مي‌دانند که در اين دوره يکي دو ساله هيچ تجربه واقعي نمي‌توانست صورت بگيرد. تاريخنگاري معاصر ايران را چنين قالب‌هاي بسيار ساده کليشه‌اي مي‌سازد.

اين کلي‌نگري و قالب‌سازي‏هاي ساده‌گرايانه ويژگي دوم تاريخنگاري جديد در ايران است. معتقدم که کليشه‌گرايي و بي‌اعتنايي به تک‌نگاري‏هاي ريز‌نگر پژوهشي يکي از علل عدم رشد تاريخنگاري در ايران است.

اسماعيلي: با توجه به ويژگي‏هايي که براي تاريخنگاري جديد در ايران برشمرديد، لطفاً بفرماييد امروزه ايران‌شناسي در کشورهاي غربي چه راهي را طي مي‌کند و با گذشته خود چه تفاوت‌هايي دارد؟

شهبازي: همانطور که عرض کردم، ايران‌شناسي، به عنوان شاخه‌اي از هندشناسي، در بستر کمپاني هند شرقي و حکومت هند بريتانيا متولد شد و از اين نظر سنت نهادهاي دانشگاهي و پژوهشي غرب که به مطالعات ايراني اشتغال دارند، با سنت نهادهاي مشابه که به مطالعات خاورميانه عربي و عثماني و شمال آفريقا مي‌پردازند متفاوت است. اين نه تنها ادامه ساختارهاي گذشته تحقيقاتي بلکه ادامه همان ميراث نيز هست که از طريق رابطه استاد و شاگردي نسل به نسل انتقال يافت. به همين دليل، ما گاه دو نگاه متفاوت به ايران و عثماني مي‌بينيم در مسايلي کاملا مشترک. براي نمونه، ايران‌شناسان نوعاً ايران و سنن و ساخت‌هاي سياسي آن را استبدادي مي‌دانند در حاليکه مثلا آقاي استانفورد شاو، عثماني‌شناس آمريکايي، ساخت‌هاي سياسي عثماني را دمکراتيک و خودگران (کنفدراتيو) مي‌بيند و علت آن را انتقال ميراث و ساخت‌هاي سياسي ايراني به عثماني مي‌داند.

اين تنها يک ميراث فکري نيست. ابعاد مشخص‌تري نيز دارد. ما به وضوح مي‌بينيم که در دنياي غرب بسياري از کساني که امروزه به پژوهش‏هاي شرق‌شناسي و آفريقا‌شناسي و آمريکاي‌لاتين شناسي اشتغال دارند از درون همان خاندان‏هايي سردرآورده‌اند که در گذشته عاملين اصلي استعمار اروپايي در مناطق فوق بوده‌اند. به عبارت ديگر، تحقيقات آنها درواقع تداوم يک سنت خانوادگي است و شايد انگيزه اوليه‌اي که سبب جذب آنها به اين يا آن منطقه شده علاقه به شناخت بيشتر تاريخ خانوادگي خود بوده است. فرضاً يکي از اين خانواده‌ها [خاندان کول]، که از پيشگامان استعمار در قاره آفريقا بود، در اوايل قرن بيستم حدود 120 هزار هکتار زمين در کنيا داشت که در حوالي جنگ اول جهاني فروختند و پول آن را در کمپاني‏هاي جهانوطني سرمايه‌گذاري کردند. امروزه، حداقل دو محقق برجسته، يکي در زمينه مطالعات آفريقايي و ديگري در زمينه تاريخ تشيع، مي‌شناسيم که به اين خانواده تعلق دارند. در نتيجه، گاه کتابي را مي‌بينيد که حيرت‌انگيز است. يک نمونه کتاب خانم منگل بيات است درباره انقلاب مشروطه ايران که انتشارات دانشگاه آکسفورد آن را چاپ کرده. انسان بدواً تصور مي‌کند کاري که آکسفورد چاپ کرده بايد کاملا مستند و محققانه باشد. کتاب را مي‌خوانيم و مي‌بينيم که اين کار تا چه حد از استانداردهاي علمي به دور است. نويسنده در کتاب خود تنها در پي اين است که ثابت کند نقش اصلي را در انقلاب مشروطه بابي‌هاي ازلي داشتند و دلايل گاه بسيار سخيف است. مثلا استناد مي‌کند به اخراج سيدجمال‌الدين اسدآبادي از ايران به اتهام بابيگري!

البته اين به معناي نفي همه کارهاي محققين غربي نيست. در هيچ عرصه‌اي قبول مطلق يا انکار مطلق يک انديشه يا نظر يا پژوهش به اعتبار "غربي" يا "شرقي" بودن آن درست نيست. تفکر و تحقيق در ذات خود و صرفنظر از پيوندهاي سياسي آن "غربي" و "شرقي" ندارد و اين نگاه نه عقلاني است نه اسلامي. اگر قرآن کريم به "روح فرهنگي غرب" يا "روح فرهنگي شرق" قايل بود قطعاً پيام خود را محدود مي‌کرد و فقط انسان‏هاي ساکن در حوزه‌هاي فرهنگي و تمدني خاصي را مخاطب قرار مي‌داد. و نيز توجه کنيم که اين حوزه فرهنگي غرب قريب به 1900 سال است که مقهور افسون يک انسان شرقي (عيسي مسيح) است. در جايي خواندم "رمان" برخاسته از "ساحت تمدن غرب" است. نمي‌دانم نويسنده چگونه مي‌تواند سنت سمک عيار و داراب نامه و آثار متعدد مشابه ديگر را ناديده بگيرد. خلاصه، اعتقاد ندارم که تفکر در ذات خود تابع يک حوزه جغرافيايي يا تمدني باشد. انسان قطعاً از محيط و فرهنگ خود متأثر است ولي اين تأثير حد و مرزي دارد. اگر محقق آمريکايي يا اروپايي به تحقيق علاقمند باشد و واقعاً بيطرف باشد، بنا به فطرت حقيقت‌جويي انسان، به همان حقايقي دست مي‌يابد که مثلا يک محقق ايراني به آن مي‌رسد. اين به دليل يگانگي گوهر ذاتي انسان است. يک نوع انسان وجود دارد نه انواع انسانها. و نيز توجه کنيم که پايه‌هاي فرهنگ و دانش غرب با ترجمه متون عربي و انتقال ميراث دانش بشري از حوزه فرهنگ اسلامي به حوزه فرهنگ اروپايي گذاشته شد. ما اين "نهضت ترجمه" را هم درست نمي‌شناسيم چون تاريخنگاري ما کاري در اين زمينه ارائه نداده است. لذا، نسل جوان ما تصور مي‌کند که اين حرفها موهومات و تفاخر به گذشته است. چنين نيست. شما اگر به دربارهاي اروپايي از قرن دوازدهم نگاه کنيد همه جا گروهي فعال از مترجمين مي‌يابيد که بيشتر يهودي بودند زيرا در آن زمان نود درصد يهوديها در کشورهاي اسلامي زندگي مي‌کردند. کار اينها ترجمه دانش‏هاي اسلامي به زبان لاتين بود. از همين قرن دوازدهم است که اروپا بتدريج از طريق ابن‌سينا با فلسفه آشنا شد و بعد از ابن‌سينا از طريق متون عربي ارسطوي يوناني را شناخت. حجم ترجمه متون علوم طبيعي، بويژه پزشکي و نجوم، به لاتين بخصوص از قرن شانزدهم حيرت‌انگيز است. اروپاييان خيلي از دستاوردهاي دانش و فرهنگ را از مسلمانان گرفتند و به نام خود معرفي کردند. برخلاف تصور رايج اين تصادفي نبود. در منابع اسلامي مي‌ديدند و به دنبال آن مي‌رفتند زيرا کتب علمي عربي منبع اصلي دانش و معرفت به شمار مي‌رفت. يک نمونه، کروّيت و گردش زمين است که قرنها پيش از گاليله براي مسلمانان شناخته شده بود. ابن‌‌رُسته در صفحات اول اعلاق النفيسه اين مسئله را به عنوان نظريه رايج بسياري از دانشمندان زمان خود مطرح کرده است. ولي ما امروزه تصور مي‌کنيم که همه مردم دنيا قبل از گاليله زمين را مسطح مي‌دانستند. خير، فقط اروپاييان زمين را مسطح مي‌دانستند. به عبارت ديگر، دانش و فرهنگ از اين حوزه تمدني به حوزه ديگر انتقال مي‌يابد و شرقي و غربي ندارد.

در زمينه تاريخنگاري نيز چنين است. ما همه ادعاهاي هرودوت را تأييد نمي‌کنيم نه به اين دليل که "غربي" بود بلکه به اين دليل که گاه مغرضانه يا جاهلانه گزارش کرده است. من تاريخ مشروطه ادوارد براون را تأييد نمي‌کنم نه به اين دليل که ايشان انگليسي بود بلکه به اين دليل که مغرض بود و به کانون‏هاي معيني تعلق داشت. ولي در همين انگليس آقاي ويلفرد بلونت را داريم که مأمور وزارت خارجه انگليس در مصر و شمال آفريقا بود. همين آقا در اواخر عمر  به شدت عليه امپرياليسم انگليس سخن مي‌گويد و کتاب معتبر و معروف "تاريخ سري اشغال مصر" را مي‌نويسد و بسياري از رازهاي پشت پرده را برملا مي‌کند. آثار ايشان را به دقت خوانده‌ام و زندگينامه‌اش را دنبال کرده‌ام و دليلي بر عدم سلامت اخلاقي و سياسي وي نيافته‌ام و به عکس او را بسيار صادق و علاقمند به جهان اسلام مي‌دانم. اين آقاي بلونت دوست سيد جمال‌الدين اسدآبادي بود و برخي به اين دليل مرحوم سيد جمال را متهم به رابطه با انگليسيها کرده‌اند! در رابطه با تحقيقات جديد، براي نمونه، کتاب دو جلدي کين و هاپکينز را سراغ داريم در تاريخ امپرياليسم انگليس که کار خوب و واقعاً بيطرفانه‌اي است. تحقيقات کريستوفر آندريو، استاد دانشگاه کمبريج، را مي‌شناسيم در تاريخ سرويس‏هاي اطلاعاتي انگليس که ارزشمند است. کتاب مفيد دوجلدي استانفورد شاو را سراغ داريم در تاريخ عثماني. تحقيقات ديويد کانادين، استاد تاريخ انگليس در دانشگاه کلمبياي آمريکا، درباره زندگي خاندان چرچيل است که ارزشمند و مفيد است؛ در حاليکه دانشگاه کلمبيا يکي از پايگاه‌هاي اصلي صهيونيست‏ها به شمار مي‌رود. کتاب هشت جلدي يونسکو درباره تاريخ آفريقا است که جلدهاي اول و دوم آن نيز به فارسي ترجمه شده و نمونه‌هاي فراوان ديگر. اين نمونه‌ها ثابت مي‌کند که نبايد به محققين غربي به صورت يکپارچه برخورد کرد. البته اين به معناي تغافل بر اهداف نهادها و کانون‏هاي فرهنگي غرب نيست؛ بلکه به اين معناست که نبايد ساده و قالبي انديشيد. اگر ما از ملاک درستي برخوردار باشيم مي‌توانيم سره را از ناسره تشخيص دهيم و اين کار دشواري نيست؛ چه محقق و مورخ غربي باشد چه ايراني، عرب، هندي، چيني يا هر جاي ديگر. و اگر از ملاک متين و جدي برخوردار نباشيم، يک روز هر چيزي را که غربي باشد دربست محکوم مي‏کنيم و روز بعد شيفته سينه‌چاک هر چيز غربي مي‌شويم. اين تلوّني است که کم و بيش شاهد آن بوده‌ايم.

اسماعيلي: به کاربردي بودن تاريخ اشاره کرديد. مهم‌ترين مباحثي که امروزه در جامعه ما مطرح است مباحث توسعه است. ولي مي‌بينيم که مورخين و محققين تاريخ در مباحث توسعه حضور جدي ندارند. بنظر شما چه رابطه‌اي ميان تاريخ و مباحث نظري توسعه وجود دارد؟

شهبازي: مباحث "توسعه" با پرسش درباره علل عقب‌افتادگي برخي جوامع و توسعه‌يافتگي برخي جوامع آغاز مي‌شود. اين پرسش ناشي از احساس نياز به جبران عقب‌ماندگي است و درواقع در جستجوي يافتن راز يا راه "توسعه‌يافتگي" است.

ما مي‌بينيم در سنت تحقيقاتي و دانشگاهي که در زمينه مباحث "توسعه" رواج يافته، و در سالهاي اخير در ايران نيز به وسعت منعکس شده، "توسعه" را از تاريخ و تحقيقات تاريخي جدا مي‌کنند و مباحث "توسعه" را در يک خلاء بي‌تاريخي طرح مي‌کنند. در اين سنت، در کنار ديدگاه‏هاي مختلف ديدگاهي نيز به نام "مکتب وابستگي" مطرح مي‌شود که به نقش "استعمار" در توسعه قايل است. معناي اين تقسيم‌بندي اين است که گويا کساني که معتقد به نقش "استعمار" در توسعه‌يافتگي يا توسعه‌نيافتگي هستند تنها يک ديدگاه‌ و مکتب‌اند در ميان ده‌ها ديدگاه و مکتب ديگر.

اين سفسطه عجيبي است. مبحث "توسعه" از آغاز تا پايان و در تمام ابعادش با تاريخ پيوند خورده است. ما نمي‌توانيم پديده "توسعه" را بدون شناخت تاريخ عقب‌ماندگي و توسعه‌يافتگي دو جهان "توسعه‌يافته" و "توسعه‌نيافته" بشناسيم. بنابراين، نظريه‌هاي "توسعه" را نمي‌توان از تاريخنگاري جدا کرد. و اصولا نظريه‌پردازي در زمينه "توسعه" نمي‌تواند کار انساني نا‌آشنا با تاريخ باشد. يک اقتصاددان صِرف يا يک عالم سياسي و اجتماعي صِرف نمي‌تواند معناي "توسعه‌يافتگي" يا "توسعه‌نيافتگي" را بفهمد مگر اينکه به دقت تاريخ را بشناسد. فرضاً اگر بخواهيم علل انقلاب صنعتي در انگليس يا عقب‌افتادگي هند را بشناسيم ناگزيريم به تاريخ استعمار بريتانيا رجوع کنيم. و اگر به مباحث نظري "توسعه" از زاويه تاريخي نگاه کنيم لاجرم، چه بخواهيم چه نخواهيم، با پديده "استعمار" مواجه خواهيم بود زيرا استعمار يک واقعيت بزرگ تاريخي است و دوراني است که از درون خود جهان را به دو بخش توسعه‌يافته و عقب‌مانده تقسيم کرد.

منظور من از "استعمار" معناي عام اين واژه است که هم شامل دوران "غارت ماوراء بحار" مي‌شود و هم شامل دوران "کلنياليسم" و هم "امپرياليسم". يعني از قرن شانزدهم آغاز مي‌شود و تا امروز ادامه دارد. "استعمار" يک دوران تاريخي تعيين‌کننده است که بدون آن تاريخ شرق و غرب معني نمي‌دهد. برخي تاريخ "استعمار" را به مفهوم محدودي مطرح مي‌کنند و به اين‏طريق باز خلط يا درواقع تحريف تاريخ صورت مي‌گيرد. در اين معنا فرضاً تاريخ استعماري قاره آفريقا از دهه 1890 ميلادي شروع مي‌شود و در دهه ‌ 1960 پايان مي‌يابد. يعني تنها يک دوران بسيار کوتاه 60-70 ساله به عنوان دوران استعماري تاريخ آفريقا عنوان مي‌شود. اين تقسيم‌بندي رسمي در نظام دانشگاهي غرب است. در حاليکه درواقع، تاريخ استعمار غرب در قاره آفريقا از قرن شانزدهم آغاز مي‌شود که اروپاييها شکار برده را در سواحل غربي آفريقا شروع کردند. آنها تا اوايل قرن نوزدهم حدود 18 ميليون نفر را به بردگي بردند و همين حدود انسان را کشتند با همه پيامدهاي فرهنگي و انساني هولناک آن. اين پديده در کنار امحاء انساني در قاره آمريکا يکي از پايه‌هاي اصلي تمدن جديد غرب است. در تحقيقات کاملا معتبر دانشگاهي غرب، رقم انسان‏هايي که در قاره آمريکا قتل عام شدند 15 ميليون نفر گزارش مي‌شود. در بسياري جاها، مثل جزيره بزرگ تاسمانيا در جنوب استراليا يا جزيره بزرگ هائيتي در آمريکاي مرکزي هيچ نشاني از سکنه بومي باقي نمانده است در حاليکه آنها در زمان ورود اروپاييان جوامع پرجمعيتي بودند. همه قتل عام شدند. آيا واقعاً بدون توجه به اين تحولات عجيب مي‌توان درباره مباحث "توسعه" آمريکاي جنوبي و مرکزي يا آفريقا نظريه‌پردازي کرد؟

يکي از مهم‌ترين نمونه‌هايي که پيوند تاريخنگاري معاصر ايران با مباحث "توسعه" را نشان مي‌دهد ماجراي قرارداد رويتر در زمان ميرزا حسين خان سپهسالار است. اگر توجه کنيم مي‌بينيم اين مبحث تاريخي مسئله روز ما و بسياري از کشورهاي جهان است. برخي مورخين ادعا مي‌کنند که حاج ملا  علي کني و علما مانع اجراي قرارداد رويتر و جلب سرمايه خارجي به ايران شدند وگرنه سرمايه رويتر پايه‌هاي شکوفايي اقتصاد ايران را مي‌گذاشت. اين آقايان توجه نمي‌کنند که هيچ چيز مانع سرمايه‌گذاري خارجي در ايران نشد. درست است که امتياز رويتر به خاطر اعتراضات شديدي که هم از ناحيه علما و هم از ناحيه رجال سالم و غيروابسته آغاز شد موقتاً مسکوت ماند ولي اين امتياز لغو نشد و در زمان اتابک به امتياز بانک شاهي ايران و انگليس تبديل شد. يکي از مواد مهم قرارداد رويتر امتياز راه‌آهن بود. اين امتياز نيز به بانک شاهي انتقال يافت ولي خود آنها آن را اجرا نکردند زيرا احداث راه‌آهن در ايران را يا اقتصادي نديدند يا به دلايل سياسي به صلاح ندانستند. ولي واقعاً اگر راه‌آهن احداث مي‌شد مشکل ما حل بود؟! ما مي‌بينيم که کانون‏هاي مالي غرب بزرگترين شبکه راه‌آهن را در عثماني کشيدند و آن راه‌آهن استانبول (قسطنطنيه)- بالکان است. اين نفوذي بود که از زمان سلطان عبدالمجيد در عثماني اوج گرفت بي هيچ مانع جدي؛ ولي براي مردم عثماني توسعه‌يافتگي نياورد و شالوده اقتصادي ايجاد نکرد. به عکس، ساخت‌هاي ريشه‌دار گذشته را نابود کرد و بدبختي و فلاکت و سرانجام نابودي دولت عثماني را به ارمغان آورد. همين مسئله را در مصر مي‌بينيم. در تاريخ کشورهاي به اصطلاح "پيراموني" کمتر سرزميني مانند مصر در دوران حکومت پاشاها، بويژه اسماعيل پاشا خديو مصر، درهاي خود را به روي سرمايه غربي باز کرد. شبکه‌هاي وسيع راه‌آهن، کانال سوئز، سد اسوان و مجتمع‌هاي بزرگ کشاورزي در جلگه نيل همه در اين دوران احداث شد. ولي اين تهاجم سرمايه خارجي براي اقتصاد و فرهنگ مصر پيامدهاي بسيار بسيار منفي داشت. اگر اين سرمايه‌گذاري‏ها به سود مردم مصر بود بايد امروزه مصر توسعه‌يافته‌ترين کشور آسيا و آفريقا مي‌بود. هيچ مانعي در راه سرمايه‌داران اروپايي در مصر نبود. تنها يک قيام عرابي پاشا رخ داد که آن هم کاري به سرمايه‌هاي خارجي نداشت. اين قيام منجر شد به اشغال مصر بوسيله انگليس و حکومت لرد کرومر. اين آقاي لرد کرومر از خانواده بانکدار معروف انگليسي به نام بارينگ است. به اين ترتيب، مصر بطور کامل در چنگ بانکداران و صرافان غربي افتاد.

باز از طريق تاريخ است که مي‌توانيم راز کشورهاي جنوب شرقي آسيا را کشف کنيم؛ پديده‌اي که در چند سال پيش با تبليغات وسيع جهاني به عنوان "ببرهاي آسيا" مطرح مي‌شد و به عنوان الگويي به همه جهان "پيراموني" توصيه مي‌شد. در اينجا نيز ما تنها با انتقال تکنولوژي مواجه هستيم نه بيشتر. انتقال تکنولوژي پديده جديدي نيست. ما در حوالي دوران اميرکبير مي‌بينيم که انگليسيها بخش مهمي از صنايع نساجي لانکشاير را به بمبئي در هند منتقل مي‌کنند براي اينکه هم در هزينه انتقال پنبه به انگليس و انتقال منسوجات از انگليس به هند و منطقه صرفه‌جويي شود و هم از نيروي کار ارزان هند استفاده شود. به اين ترتيب، در نيمه دوم قرن نوزدهم بمبئي به يک قطب صنعتي تبديل شد و به "منچستر دوم" معروف بود. اين پديده نيز براي هند هيچ سعادتي به همراه نداشت. هند خيلي چيزها را از دست داد و در مقابل چيزي نصيبش نشد. در زمانيکه انگليسيها هند را تصرف کردند بندر سورت هفتصد هزار نفر جمعيت داشت و يک قطب تجارت جهاني بود. اين در زماني است که جمعيت نيويورک فقط سي هزار نفر بود. اولين جهانگرد انگليسي که هند را وصف کرده از زيبايي و عظمت‌هاي شهرهاي هند و رفاه و ثروت مردم آن ابراز حيرت کرده است. شهرهايي که برخي از آنها بزرگتر و ثروتمندتر از پاريس و لندن آن زمان بودند. امروزه، هند جامعه‌اي است که در بندر کلکته صبح‌ها شهرداري بايد اجساد فقرا را در خيابانها جمع کند. متأسفانه، ما هند قبل از انگليس را به درستي نمي‌شناسيم و به همين دليل نمي‌توانيم ابعاد غارت هند و نقش آن در انقلاب صنعتي انگليس را تصور کنيم. اگر غارت هند و شرق نبود قطعاً و بي هيچ ترديد انقلاب صنعتي رخ نمي‌داد. اين همزيستي اقوام و گروه‏هاي متنوع که در هند مشاهده مي‏شود ميراث دوران اسلامي هند است که برخي به غلط آن را ميراث دوره استعماري انگليس معرفي مي‏کنند. برعکس، کارگزاران کمپاني هند شرقي و حکومت هند بريتانيا نقش بسيار مهمي در ايجاد تعارض‏هاي مصنوعي فرقه‏اي و قومي داشتند و اين ميراث شوم آنها هنوز پابرجاست.

همين انتقال تکنولوژي به جنوب شرقي آسيا به صورت يک موج جديد از دهه 1980 شروع شد يعني درست در زمانيکه ما درگير مسايل انقلاب بوديم يک تحول در اين کشورها رخ داد و زماني که ما از جنگ فارع شديم تصور کرديم که آنها پيشرفت کرده‌اند و ما عقب‌مانده‌ايم. اين موج انتقال تکنولوژي دهه هشتاد و نود آنقدر وسيع است که مي‌توان از يک دوره جديد در تاريخ سرمايه‌داري غرب سخن گفت. مثلا، همانطور که دوران استعمار کلاسيک را "دوران صدور کالا" مي‌خوانند و دوران امپرياليسم را "دوران صدور سرمايه"؛ از دهه 1980 ما با يک مرحله جديد مواجه هستيم که "صدور تکنولوژي" بايد خوانده شود. عواملي مثل نيروي کار گرانقيمت در غرب، نياز به حفظ محيط زيست و انتقال تکنولوژي مخرب به "دنياي پيراموني" و استقرار تکنولوژي در کنار بازار توليدات آن، مثل بازارهاي بزرگ چين و هند، علل اين موج جديد بود. همزمان کساني نيز به ميدان آمدند که مدل آسياي جنوب شرقي "توسعه" را توصيه مي‌کردند. ما نيز چون حافظه تاريخي نداشتيم، يعني دقيقاً به دليل ضعف تاريخنگاري در ايران، به دام اين موج افتاديم و قطعاً لطمات شديد ديديم. يک نمونه، واردات انبوه اتومبيل‏هاي خارجي است در زماني که صنايع اتومبيل‌سازي جهان با بزرگترين بحران پس از جنگ دوم جهاني مواجه بود؛ و درست در همين زمان بازار ايران به روي آن گشوده شد و رونقي در کارشان ايجاد کرد. پيدايش اين موج ساده نبود. يک ارتش مجهز از نظريه‌پردازان "توسعه" در پشت آن قرار داشت. ابتدا ما بايد شيفته مدل آسياي جنوب شرقي مي‌شديم تا بعد به خريدهاي کلان از صنايع اتومبيل‌سازي تمکين مي‌کرديم. اين همه به دليل عدم شناخت تاريخي ماست؛ هم از تاريخ خودمان، هم از تاريخ منطقه، هم از تاريخ جهان.

اسماعيلي: اگر موافق باشيد چند جمله‌اي هم درباره وضع کنوني تاريخنگاري ايران و راه‌ها و شيوه‌هاي ارتقاء آن بفرماييد. واقعاً چه بايد کرد که پويايي و تحرک در اين حوزه ايجاد شود؟

شهبازي: همانطور که عرض کردم، سنت تاريخنگاري جديد ما در دوران معيني شکل گرفت و در پشت آن نيروهاي سياسي معيني بودند. اين يک مکتب اخباريگرا و نقلي است که با ساير شاخه‌هاي متنوع دانش اجتماعي پيوند ندارد و بنابراين به يک رشته بي‌روح و بي‌ارتباط با زندگي تبديل شده است. در حاليکه اگر تاريخنگاري يک دانش کاربردي باشد داراي روح و پيام و در نتيجه زنده و مولد خواهد بود. لازمه اين امر پيوند خوردن تاريخنگاري دانشگاهي با موسسات تحقيقاتي است. راه تحرک و شکوفايي در تاريخنگاري ايران سمت دادن آن به سوي تک‌نگاري است؛ يعني توليد انبوهي از تواريخ منطقه‌اي و محلي و دودماني و زندگينامه رجال و حوادث معين و محدود. زمانيکه شما تواريخ تمامي مناطق ايران را نداشته باشيد چگونه مي‌توانيد يک تاريخ عمومي براي سراسر اين سرزمين پهناور و متنوع تهيه کنيد؟ و توجه کنيم که تک‌نگاري کاربردي‌تر از تاريخ کلي و عمومي است. اين سنت قبلا در سرزمين‏هاي اسلامي وجود داشت که يک نمونه همان موج عظيم تاريخنگاري معاصر فارسي در زمان دولت گورکاني هند است که عرض کردم. بقاياي اين سنت حتي در دوره قاجار وجود داشت و کارنامه تاريخنگاري ايران را در دوره قاجار مثبت‌تر از دوره پهلوي مي‌دانم. اين سنت امروزه به غرب انتقال يافته است. به همين دليل است که در زمان حادثه درواقع مواد خام تاريخنگاري آن حادثه ايجاد مي‌شود. تعداد بيوگرافي‏هاي چرچيل فوق‌العاده زياد و متنوع است و اين محدود به چرچيل نيست. در زمان حيات يا کمي پس از مرگ هر شخصيت برجسته يکي مامور مي‌شود و بر اساس اسناد او و خاطرات اطرافيانش بيوگرافي او را مي‌نويسد. اين هم شامل شاهان بود مثلا جرج پنجم آقاي سِر سيدني لي را مي‌خواهد و مأموريت تدوين بيوگرافي پدرش ادوارد هفتم را به او مي‌دهد. و هم شامل ساير شخصيت‏هاي سياسي و فرهنگي و اقتصادي. يا شما ملاحظه بفرماييد از زمان دولت خانم تاچر يا جان ميجر در انگليس مدت زيادي نگذشته است ولي در همين فاصله صدها کتاب و مقاله و رساله درباره ابعاد مختلف تحولات انگليس در دوران آنها منتشر شده است. در مقابل، در ايران واقعاً چه تلاشي صورت گرفته تا تاريخ حوادث بسيار متنوع و بغرنج و مهم بيست ساله پس از انقلاب اسلامي نوشته شود؟ ما چند کتاب جدي درباره تاريخ دولت مهندس موسوي يا آقاي هاشمي رفسنجاني داريم؟ اين همه کودتا و توطئه در اين 20 ساله رخ داده چند کتاب درباره آنها نوشته شده؛ و بسياري حوادث ديگر. طبعاً اگر شاخه‌اي از تحقيقات تاريخي به تاريخ امروز بپردازد يک تکاپو و تحرک ايجاد مي‌شود. و طبعاً اين تک‌نگاري‏ها بايد واقعگرايانه و بيطرفانه و انتقادي باشد وگرنه مفيد و آموزنده نخواهد بود؛ به تاريخنگاري فرمايشي تبديل مي‌شود و اتلاف سرمايه مالي و انساني است. کساني که مدعي‌اند تاريخ بايد صد سال پس از حادثه نوشته شود تا بيطرفانه باشد سوء نظر دارند. تاريخ در زمان حال نوشته مي‌شود و البته بعدها مي‌تواند مورد تجديد نظر قرار بگيرد. حتي تاريخ مشروطه ما نيز در زمان حال نوشته شد. هنوز عرق مشروطه خشک نشده بود که تاريخ آقاي براون منتشر شد و تاريخ کسروي و کتاب آبي و غيره. اگر انبوهي از منابع تاريخي در زمان حادثه توليد نشود بعدها تاريخ آن حادثه فراموش خواهد شد. ما حوادث زيادي در تاريخ ايران داريم که بسيار مهم‌اند ولي فراموش شده‌اند زيرا يا چيزي در آن زمان درباره آنها نوشته نشده يا منابع آن مفقود شده است.

خوشبختانه، در چند ساله اخير ما با گرايش وسيع نسل جوان به سوي تاريخ مواجهيم. روز به روز ضرورت دانش تاريخي بيشتر احساس مي‌شود و اقبال نسل جوان به آن بيشتر مي‌شود و اين به دليل پيدايش احساس زنده بودن تجربه تاريخي است. احساسي که قبلا به اين وسعت وجود نداشت. بايد از اين موج استفاده کرد و آن را به سوي تحقيقات تاريخي و تدوين تک‌نگاري‏ها و پژوهش‏هاي عميق و متين هدايت کرد. تاريخنگاري رسمي و آکادميک قطعاً بدون اين شالوده شکل نمي‌گيرد.

بنابراين، به اعتقاد من، آن چيزي که نام آن را "تاريخنگاري" مي‌گذاريم بايد بر دو پايه شکل گيرد: نهادهاي دانشگاهي و نهادهاي تحقيقات تاريخي. در تمامي کشورهايي که تاريخنگاري آنها رشديافته است موسسات تحقيقاتي در کنار دپارتمان‏هاي تاريخ حضور فعال دارند. اگر يک موج فعال و غني و مولد از پژوهش تاريخي وجود نداشته باشد تاريخ دانشگاهي ما نيز طبعاً در جا مي‌زند و نمي‌تواند رشد و زايشي داشته باشد. درواقع، کار دانشگاه تدريس است. تدريس اگر شيره حياتي خود را از تحقيق نگيرد مي‌ميرد زيرا حرف نو براي گفتن ندارد. اساتيد تاريخ دانشگاه‏ها عموماً فرصتي براي تحقيق ندارند؛ زيرا استادي که به خاطر نياز مالي بايد تمامي اوقات مفيدش را با تدريس پرکند حوصله و وقتي براي پژوهش نمي‌يابد مگر عده اندکي که تمکن مالي و فراغت دارند. موسسات تحقيقاتي مي‌توانند گره‌گشاي اين معضل باشد و به علاوه مي‌تواند مکاني باشد براي تأمين مالي کساني که به تاريخنگاري گرايش مي‌يابند و به اين ترتيب نسلي از محققين حرفه‌اي در رشته تاريخ ايجاد کند؛ يعني کساني که مي‌توانند از طريق تحقيقات تاريخي ارتزاق و زندگي کنند. از درون اين نسل است که "نخبگان فکري" پديد خواهند شد. اين پاياني است بر وضع کنوني که پژوهش اجتماعي و تاريخي را به يک عرصه تفنني و ذوقي تبديل کرده است. امروزه براي مورخ و محقق شدن بايد ارث پدري مفصلي داشت و بي‌نياز از دغدغه‌هاي زندگي بود. همه استعدادهاي برجسته در اين عرصه از چنين شانسي برخوردار نيستند و لذا تنها استثناهاي معدود و انگشت‌شماري در صحنه مي‌مانند.

بنابراين، مهم‌ترين راه احياء سنت تاريخنگاري ايراني فعال کردن موسسات پژوهش تاريخي است. از درون اين موسسات هم نخبگان اين عرصه بيرون مي‌آيند و هم انبوهي از پژوهش‏هاي پايه و تک‌نگاري‏ها. بر شالوده تک‌نگاري تئوري زاييده مي‌شود و اين تئوري در دانشگاه تدريس مي‌شود. در اين داد و ستد و بر پايه کثرت تک‌نگاري‏ها دانشي بنام تاريخنگاري شکل مي‌گيرد و مدون و تئوريزه مي‌شود.

اسماعيلي: جنابعالي بارها بر لزوم کاربردي بودن تاريخ تأکيد کرديد. آيا اين امر، اين مشکل را در پي نخواهد داشت که تاريخ و تبليغات را بهم بياميزد؟

شهبازي: ميان کاربردي بودن تاريخ و بهره‌برداري تبليغي از آن تفاوت عميق وجود دارد. کاربردي بودن تاريخنگاري به اين معناست که دانش تاريخ در حيات روزمره ما نقش داشته باشد. ملتي که حافظه تاريخي‌اش شستشو شده اگر هزاران سال هم قدمت داشته باشد هماره مانند کودکي است که تازه زندگي خود را شروع مي‌کند. او فقط به قدمت هزاران ساله خود مي‌بالد ولي در عمل روزمره‌اش هيچ نشانه‌اي از تسلسل و تداوم تجربه نسل‏هاي پياپي انسان‏ها ديده نمي‌شود. لذا، مکرر و مکرر و در فاصله‌هاي کوتاه چند ده ساله تجربه‌هاي ناکام نسل‏هاي گذشته را تکرار مي‌کند زيرا اين تجربه به او انتقال نيافته است. شستشوي حافظه تاريخي يک ملت و حفظ او در خلاء بي‌تاريخي بهترين روش براي سلطه فرهنگي و سياسي و اقتصادي بر آن ملت است.

البته تاريخنگاري سياسي و تبليغاتي و ژورناليستي نيز شاخه‌اي از تاريخنگاري است و هميشه و در همه جا وجود داشته و داراي کارکردهاي خاص خود است. اين شاخه، زماني بد جلوه مي‌کند که پژوهش تاريخي وجود نداشته باشد. تاريخنگاري تبليغاتي، مانند تاريخنگاري آکادميک و تاريخنگاري رسمي، از تحقيقات پايه تاريخي و تک‌نگاري‏هاي پژوهشي تغذيه مي‌کند. زمانيکه چنين منبع تغذيه‌اي نداشته باشد به ابتذال مي‌افتد و گاه خطرناک مي‌شود. شما فرضاً به تاريخنگاري انقلاب فرانسه توجه کنيد. در کنار حجم عظيمي از تحقيقات تاريخي جدي، انبوهي از رمان‏ها و تاريخ‌هاي عامه‌پسند نيز وجود دارد؛ از زندگي لوئي شانزدهم و ماري آنتوانت تا زندگي خصوصي ناپلئون و زنهايش و غيره و غيره.

در ايران نيز سنت غني تاريخنگاري تبليغاتي از گذشته دور وجود داشته است. مختارنامه و حمزه‌نامه و اسکندرنامه و هزار و يکشب و آثاري از اين دست نمونه‌هاي اين سنت است که تا زمان قاجار ادامه داشت. از اواخر قاجاريه اين شاخه نيز سرنوشتي مانند تاريخنگاري رسمي يافت. يعني هم بيگانه با تحقيقات تاريخي و تک‌نگاري‏ها بود و هم در جهت اهداف سياسي معين بود. فرضاً اين شاخه در تاريخنگاري جديد با شمس و طغرا‌ي محمدباقر ميرزا خسروي و رمان‏هاي شيخ موسي نثري درباره کورش شروع مي‌شود. سمتگيري آن اقتباس از تحقيقات اروپاييان است و القاء يک الگوي معين فکري و سياسي به جامعه. اين موج در زمان رضاشاه جدي شد و در دوران محمدرضا شاه اوج گرفت. شما تأثير کارهاي فراوان سبکتکين سالور و حمزه سردادور و ذبيح‌الله منصوري را در شکل‌دهي حافظه تاريخي مردم ايران دست کم نگيريد. کارگزاران استعمار غرب نيز در اشاعه اين شاخه از تاريخنگاري سهم مهمي داشتند. همه آنها مثل سِر جان ملکم و سِر پرسي سايکس تاريخ عمومي جدي ننوشته‌اند يا چون خانم لمبتون به سوي تک‌نگاري‏هاي عميق پژوهشي نرفته‌اند و يا چون آرمينيوس وامبري سفرنامه‌ و تحقيقات سنگين ننوشته‌اند. کساني چون سِر مورتيمور دوراند نيز بودند که تاريخ نادرشاه را نوشته‌اند. بعدها، ميمندي‌نژاد اين کتاب را گرفت و بر مبناي افسانه‌هاي آن کتاب قطور نادرشاه را نوشت که هنوز نيز بسيار پرفروش است و کتابي است سرشار از دروغ و جعل و حتي مضامين ضداخلاقي.

اگر منظور شما اين باشد که کاربردي بودن تاريخ به انطباق پديده‌ها و تحولات گذشته با مفاهيم امروزي منجر خواهد شد، الزاماً چنين نيست. ما به تاريخنگاري نياز داريم که از تجربه نسل‏هاي گذشته بياموزيم. طبعاً اگر بخواهيم تجربه امروز خود را به نسل‏هاي گذشته نسبت دهيم يا به دنبال توجيه تاريخي براي عملکردهاي امروزين خود باشيم، اين مکتب آموزنده نخواهد بود. البته در اينصورت نيز کاربردي است ولي کاربرد آن مشابه تاريخنگاري دوره پهلوي خواهد بود فرضاً در تصويري که از ايران باستان يا دوره قاجار به دست مي‌دهد.

اسماعيلي: به عنوان آخرين پرسش، با توجه به اسناد انبوهي که در کشور موجود است وضع کنوني و آينده تاريخنگاري معاصر را در ايران چگونه مي‌بينيد؟

شهبازي: درباره وضع کنوني توضيح داده ‏ام. براي ايجاد آينده ‏اي روشن در عرصه تاريخنگاري بايد طبعاً به موسسات تحقيقات تاريخي بهاي در خور داد. اين توجه را در حد کافي و شايسته نمي‌بينم. شما هيچگاه نمي‌توانيد توجهي را که به درستي به ورزشي مثل فوتبال مي‌شود، با حمايتي که از محققين و مورخين مي‌شود مقايسه کنيد. امروزه، به درستي به عرصه سينما توجه و حساسيت وجود دارد يا در عرصه ادبيات و رمان سرمايه‌گذاري‏هاي جدي شده است؛ ولي در عرصه تاريخ سرمايه‌گذاري و حمايت چيزي در حد صفر بوده و هست. اگر حمايتي هم صورت مي‌گيرد به علت حضور مديريت‌هاي غير متخصص و ناآشنا با عرصه و اهداف و ابعاد کار در بسياري موارد اتلاف سرمايه است.

اين درحالي است که علاوه بر وجود استعدادهاي بسيار اميدبخش و عاشق به حوزه کار خود، که مي‌توانند و بايد به "نخبگان" آينده ما در عرصه تاريخنگاري بدل شوند، ما- همانطور که اشاره کرديد- گنجينه‌هاي بسيار ارزشمند و گاه بي‌نظيري از اسناد تاريخي در اختيار داريم. متأسفانه، اين اسناد در بسياري موارد يا محبوس است يا مورد استفاده شايسته قرار نمي‌گيرد. نتيجه چنان وضعي است که يک محقق براي دستيابي به مواد خام کار خود بايد از سدهاي فراواني از تنوع سليقه مديران و کارشناسان مراکز اسناد عبور کند. بسياري از محققان توانايي تحمل چنين رنج‌هايي را ندارند و لذا به بهره‌گيري از اسناد اقبالي نشان نمي‌دهند. صريح عرض مي‌کنم، در بسياري موارد مراکز اسناد و تحقيقات ما ديوانسالاري‌هاي عريض و غيرمولدي هستند که نه کارکرد خود را مي‌شناسند و نه از نيروي فکري توانمند و متخصص در مديريت خود برخوردارند.

نکته مهم ديگر که بهره‌مندي از گنجينه‌هاي عظيم اسناد تاريخي را در ايران دشوار مي‌سازد محبوس بودن آنهاست. در برخي موارد، مجموعه‌هاي بسيار غني و چند ميليوني اسناد را مي‌شناسيم که با گذشت بيست سال از انقلاب هنوز در مخازن محبوس‌اند. در مديريت اينگونه مراکز، اين تصور وجود دارد که اسناد فوق "بسيار مهم" است و چون چنين است بايد چون گنجي سر به مهر حفظ شود و بهره‌برداري از آن بوسيله کارکنان "محرم" همان مراکز صورت گيرد. معناي اين سياست آن است که ما بهره‌برداري از اسناد و تحقيق و پژوهش تاريخي را به "کارمندان" محول مي‌کنيم. اين اولا شدني نيست زيرا نيروي متخصص و نخبه در چنين مراکزي يا نيست يا آنقدر نيست که توان بهره‌برداري از اين حجم عظيم اسناد را داشته باشد. تصور مي‌کنم با چنين سياست گذاري ‏هايي بايد چند صد سال منتظر بمانيم تا شايد روزي فرضاً اسناد انبوه و غني احزاب و گروه‌هاي سياسي ايران در دوره پهلوي منتشر شود. ثانياً، اين نگاه در ذات خود به مردم و پژوهشگران بي‌اعتماد است و جامعه پژوهشي را به دو گروه "محرم" و "نامحرم" تقسيم مي‌کند. من منکر وجود "نامحرمان" نيستم ولي حضور آنها نبايد اصل تلقي شود و راه را بر هر سياست گذاري درست ببندد. اين اقدام پيش از هر چيز به معناي محروم کردن نسل جوان علاقمند از بخش مهمي از اسناد تاريخ خود است. اگر اعتماد وجود داشته باشد، با گشايش چنين مراکزي به روي علاقمندان موجي از تحرک در تحقيقات تاريخي ايجاد خواهد شد و از درون آن جوانه‌هاي آينده و نسلي از نخبگان توانمند در عرصه تحقيقات تاريخي پديد خواهد شد. راه ديگري وجود ندارد. يا بايد، چون گذشته، تحقيقات تاريخي را به "مديران" غيرمتخصص و "کارمندان" سپرد و تجربه‌اي ناموفق چون اتحاد شوروي پيشين يا برخي موسسات و مراکز کنوني در ايران را، که سالها از حضور آنها مي‌گذرد و حاصلي نداشته‌اند، دنبال کرد يا بايد مرکز يا مراکز معتبر اسناد، طبق استانداردهاي جهاني، ايجاد کرد و با سرمايه‌گذاري‏هاي کلان آن را به کانون تکاپوي نسل جوان مستعد و علاقمند بدل ساخت. چنين مراکز اسنادي بايد قطعاً حجم عظيم اسناد خارجي مرتبط با تاريخ معاصر ايران را نيز تصويربرداري کنند و در اختيار محققين ايراني قرار دهند زيرا در بسياري موارد بدون اسناد خارجي امکان پژوهش جدي وجود ندارد. و نيز بايد کتابخانه‌هاي جدي تخصصي در حوزه تاريخ و تاريخ معاصر تأسيس کند. هيچ يک از کتابخانه‌هاي اصلي کشور، نه کتابخانه ملي، نه کتابخانه مرکزي دانشگاه تهران و نه دو کتابخانه مجلس را نمي‌توان کتابخانه‌هاي تخصصي تاريخ دانست. اين در حالي است که ما گاه ميلياردها تومان پول صرف احداث ساختمان‏ها و ابنيه جديد به عنوان کتابخانه مي‌کنيم؛ ساختمان‏هايي عظيم و باشکوه که موجودي مخازن آنها تنها چند ده هزار جلد است که بيشتر آن منابع تکراري و در دسترس همگان و غيرتخصصي است. در حاليکه امروزه در جهان کتابخانه‌هاي چند ميليون جلدي کم نيست! با کمال تأسف، بايد عرض کنم که در هيچ يک از کتابخانه‌ها و مراکز اسناد کشور، حتي کتابخانه ملي جمهوري اسلامي، نمي‌توانيم دوره کامل مطبوعات ايران را بيابيم. مطبوعات، در کنار سند و کتاب، از ابزارهاي اوليه و اصلي تحقيق در تاريخ معاصر ايران است. اين در حالي است که مجموعه‌هاي غني مطبوعات خصوصي به سرعت بوسيله دلالان بيگانگان خريداري مي‌شود و از کشور خارج مي‌شود. اين تکاپو در سالهاي اخير اوج داشته است. بي‌اعتنايي کامل به اين مسئله، اين نگراني را پديد مي‌آورد که در آينده‌اي نه چندان دور محقق تاريخ معاصر ايران براي يافتن مجموعه‌هاي مطبوعات مجبور به سفر به ژاپن يا اروپا شود. آيا آيندگان ما را به خاطر اين بي‌اعتنايي نکوهش نخواهند کرد همانگونه که امروزه ما گذشتگان را به خاطر خروج انبوه کتب خطي و اسناد و آثار باستاني‌مان به اروپا و آمريکا شماتت مي‌کنيم؟!

بهرروي، به اعتقاد من، عرصه تحقيقات تاريخي بي‌پناه‌ترين و مظلوم‌ترين عرصه‌ است و در مقايسه با آن عرصه‌هايي چون ورزش و سينما و ادبيات رشک‌انگيز است. چند ماه پيش برنامه بسيار خوبي را در تلويزيون ديدم در انتقاد از وضع "سينماي جنگ". ضعف و سوء مديريت حيرت‌انگيز بود؛ ولي بي‌اختيار به ياد عرصه تحقيقات تاريخ معاصر افتادم و متأسف شدم، زيرا "سينماگران جنگ" را، برغم همه کاستي‌هايشان، در مقايسه با تکاپوگران عرصه تاريخ بسيار برخوردار و عزيز و مورد توجه يافتم. حال آنکه به گمان من اگر حوزه‌اي پرتکاپو و مولد از پژوهش تاريخي نداشته باشيم قطعاً رمان و داستان خوب نخواهيم داشت، قطعاً فيلمنامه خوب نخواهيم داشت و قطعاً سينماي خوب نخواهيم داشت. داستان و فيلمنامه را در خلاء تحقيقات تاريخي نمي‌توان نوشت. و نمي‌توان هم رمان‌نويس و فيلمنامه‌نويس بود و هم کار سنگين پژوهش تاريخي را دنبال کرد. اين دو عرصه تخصصي کاملا متفاوت است.

خلاصه مي‌کنم: تاريخنگاري امروزه تنها يک دغدغه علمي و ذوقي نيست، يک نياز جدي سياسي و عملي است. قطعاً در اين عرصه بايد از هوّيت خود دفاع کرد. بايد تاريخ را شناخت و شناسانيد. اين کار تنها با سرمايه‌گذاري دولتي ممکن است. بدون سياست گذاري و حمايت گري در اين عرصه، انتظار "درخشش" بيهوده است. چنين درخشش‌هايي ممکن است پديد شود و ممکن است نشود. بهرروي، اين استثناء است و با استثناء نسلي از نخبگان فکري در عرصه تحقيقات تاريخي ايجاد نخواهد شد.

تاريخ انتشار به صورت فايل htm: چهارشنبه، 7 بهمن 1388/ 27 ژانويه 2010


Wednesday, January 27, 2010 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

ااستفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.