افراطي‌گري در جنبش‌هاي اصلاحي ايران

قسمت اوّل

متن کامل به صورت فايل PDF

اين گفتگو در اواسط اسفندماه 1378 با آقاي محمد هاشم اکبرياني انجام گرفت و در اواخر فرورين 1379 اصلاح شد. بخش عمده آن در روزنامه آفتاب امروز، شماره‌هاي چهارشنبه 31 فروردين و يکشنبه 4 ارديبهشت 1379 (آخرين شماره آفتاب امروز)، انتشار يافت. معهذا، به دليل توقف انتشار روزنامه فوق بخشي از مصاحبه منتشر نشد. در متن حاضر، اين بخش از قسمت منتشرشده تفکيک شده است. حوادث بعد، صحت ارزيابي‌هاي مندرج در اين گفتگو را به اثبات رسانيد.

اکبرياني: تحولات بزرگي که در سه ساله اخير در فضاي سياسي جامعه ايران رخ داده، اين پرسش را پديد مي‌آورد که علل و ريشه‌هاي اجتماعي اين تحولات چيست و آيا اين حوادث صرفاً در چارچوب رقابت جناح‌هاي سياسي قابل تبيين است يا انعکاسي است از تحولاتي که در اعماق جامعه رخ داده است؟ اگر چنين است، اين علل کدام‌اند؟

شهبازي: تحولات سياسي که از دوّم خرداد 1376 به شکل بارز آغاز شد، قطعاً داراي ريشه‌هاي عميق اجتماعي و پيامد طبيعي فرايندي است که جامعه ايران در طول دو دهه پس از انقلاب طي کرده است. اولين عامل در تکوين وضع کنوني، خود پديده انقلاب اسلامي سال 1357 است. اين تحولي بود که براي اولين بار به شکل جدّي و بسيار گسترده آحاد مردم را وارد صحنه مشارکت سياسي کرد. اين شکل و اين گستره از مشارکت مردم در حيات سياسي را در طول تاريخ معاصر ايران هيچگاه شاهد نبوديم نه در انقلاب مشروطه نه در جنبش ملّي کردن صنعت نفت. در انقلاب مشروطه، البته مشارکت آحاد مردم وجود داشت ولي به‌طور عمده به شهرهاي بزرگ و به گروه‌هاي اجتماعي معين محدود بود يعني دامنه اين نوع از مشارکت اندک بود. مشارکت بخشي از مردم در حوادث انقلاب مشروطه نيز چندان آگاهانه و حتي چندان ارادي نبود. مثلاً، دو يا سه هزار نفر از افراد ايل بختياري به تبع گروهي از سران ايل خود (عليقلي خان و نجفقلي خان و ديگران) به‌عنوان مشروطه‌خواه وارد صحنه مشارکت سياسي شدند و در فتح تهران شرکت کردند. در همين حال بخش ديگري از افراد ايل بختياري را نيز مي‌شناسيم که به تبع رؤساي خود، مانند امير مفخم و حاجي خسروخان، هوادار محمدعلي‌شاه بودند. بنابراين، اين نوع از مشارکت تا حدودي به گرايش سياسي رئيس ايل بستگي داشت. مثلاً، در فارس ايل قشقايي مشروطه‌خواه بود زيرا سران ايل چنين گرايشي داشتند ولي در برخي ديگر از ايلات و طوايف فارس، که سران گرايش‌هاي ضد مشروطه داشتند، افراد به‌گونه ديگر عمل مي‌کردند. اين امر در مورد بسياري از تفنگچيان و ابوابجمعي محمدولي خان تنکابني نيز صادق است که تعداد آن‌ها نيز در زمان فتح تهران تنها حدود يکي دو هزار نفر بود. يعني تهران به‌دست نيرويي چهار پنج هزار نفره (اعم از قشون بختياري و قشون قزوين) فتح شد. در شهرها نيز مشارکت آحاد مردم تا حدود زيادي به تبع گرايش سياسي متنفذين و بزرگان صنوف و ملک‌التجارها و معين‌التجارها بود. در اقليت‌هاي ديني نيز اين امر مشاهده مي‌شد و مثلاً رعاياي ارباب جمشيد، ثروتمند و ملاک مقتدر زرتشتي، به تبع ارباب خود مشروطه‌خواه بودند. توجه کنيد که نمايندگان مجلس اوّل مشروطه در تبريز با چه آراء ناچيزي وارد مجلس شدند: نفر اوّل تبريز 416 رأي داشت (ميرزا ابراهيم آقا) و نفر آخر (تقي‌زاده) تنها 185 رأي. در نهضت ملّي شدن صنعت نفت نيز، به‌رغم همه اهميت و جايگاه بزرگ تاريخي آن، مشارکت آحاد مردم محدود بود و به‌طور عمده شهرهاي بزرگ و برخي از شهرهاي کوچک کارگري را دربرمي‌گرفت. علت اين امر قلت جمعيت شهري ايران در دهه 1320 بود؛ يعني ساختار اجتماعي به‌گونه‌اي نبود که رقم چشمگيري از آحاد مردم ما مستقيماً وارد صحنه سياست شوند.

اکبرياني: ولي در همين دوران احزاب سياسي بسيار فعال بودند.

شهبازي: عرض کردم، در جريان نهضت ملي، در شهرهاي بزرگ مشارکت سياسي نسبت به انقلاب مشروطه گسترده‌تر است ولي باز ميزان آن نسبت به کل جامعه محدود است. و حتي در فعاليت احزاب نيز تا حدودي اطاعت و تبعيت مردم از متنفذين ديده مي‌شود. مثلاً، چون رؤساي ايلات قشقايي و سنجابي هوادار جبهه ملّي بودند، گروهي از اعضاي اين ايلات چنين نقشي داشتند. يعني تحزب ايران در سال‌هاي 1320 تا حدودي به تحزب در پاکستان امروز شباهت داشت که تداوم همان ساختار اجتماعي مبتني بر مقتدرين محلي است. مثلا، خانواده بوتو از خاندان‌هاي مقتدر راجپوت در منطقه سند در دوران استعمار انگليس هستند که به‌همراه ابوابجمعي خود حزب مردم را ايجاد کردند. راجپوت يعني شاهزاده؛ و اين عنواني است که به حدود 12 هزار خانواده ملاک سند و پنجاب اطلاق مي‌شد.

اکبرياني: اين محدوديت چقدر بود؟

شهبازي: در دهه 1320 و اوايل دهه 1330 شايد هفتاد درصد يا بيشتر از مردم ايران کلاً از صحنه مشارکت سياسي بر کنار بودند. توجه کنيد که در آن دوران تنها حدود سي درصد جمعيت کشور شهرنشين بودند و البته حتي بخشي از اين جمعيت نيز در شهرهاي کوچک مي‌زيستند که فضاي آن با فضاي سياسي شهرهاي بزرگ فاصله زياد داشت. در انقلاب اسلامي سال 1357 ميزان مشارکت بسيار افزايش يافت. در جريان انقلاب، مشارکت سياسي در شهرها بسيار بالا است و اين مشارکت حتي بخش مهمي از مردم روستايي و عشايري را شامل مي‌شود. روستاييان به تبع مالکان و اربابان خود وارد صحنه سياست نمي‌شوند بلکه به‌عنوان فرد مشارکت مي‌کنند و حتي به‌شدت عليه هر گونه اقتدار محلي موضع‌گيري مي‌کنند. اين موضع‌گيري حتي عليه ساخت‌هاي کوچکي مانند کدخدا نيز هست در حالي‌که بسياري از اين کدخداها ثروت قابل اعتنايي نداشتند ولي چون طبعاً طرف رابطه مردم با دستگاه‌هاي دولتي بودند طرد شدند و اصولا نهادي به‌نام کدخدا منحل شد. اين امر ناشي از تحولاتي بود که در دهه 1340 در ساختار جامعه ما رخ داده بود.

پس از انقلاب نيز جامعه ايران دستخوش تحولات اساسي شد و اين تحولات جامعه ما را به جامعه‌اي به‌طور عمده شهري تبديل کرد. منظورم اين نيست که تمامي مردم ايران به‌کلي ساکن شهرها شدند بلکه اقداماتي که انجام شد، اقتصاد و فرهنگ و ايستارها و نيازهاي زندگي شهري را بر بخش مهمي از جامعه ايران، حتي در روستاهاي دورافتاده، حاکم کرد تا بدانجا که بخش مهمي از روستاييان زندگي دوگانه شهري- روستايي يافتند.

عامل ديگر، رشد جمعيت و مهم‌تر از آن دگرگوني در ترکيب سني جمعيت بود که جامعه ايران را به جامعه‌اي بسيار جوان تبديل نمود. عامل ديگر، تحول فرهنگي بود يعني هم نسبت باسوادي، به خصوص در نسل جوان، بسيار بالا رفت و هم کيفيت آن تغيير کرد. مثلاً، تعداد دانشجويان از حدود 150 هزار نفر در سال 1357 به حدود يک و نيم ميليون نفر در سال‌هاي اخير رسيد يعني ده برابر شد. مي‌دانيم که در تمامي کشورها دانشجويان به‌عنوان يکي از مهم‌ترين و متنفذترين گروه‌هاي مرجع عمل مي‌کنند يعني از نظر سياسي طيف وسيعي را در پيرامون خود متأثر مي‌کنند.

مجموعه اين شاخص‌ها طبعاً جامعه ما را در طول اين بيست سال دگرگون کرد. فقط به يکي از اين عوامل، يعني رشد سريع جمعيت، توجه کنيم. اين همان پديده‌اي است که پل اهلريش آن را "بمب جمعيتي" ناميده است. اين تحول اگر با سياست‌گذاري سنجيده توأم نشود مي‌تواند بحران‌ساز باشد. جريان انقلاب‌هاي 1830 و 1848 اروپا را اگر مطالعه فرماييد مي‌بينيد که عمده‌ترين علت آن رشد سريع جمعيتي و رشد سريع جمعيت شهري بود.

تحول ديگر، پيدايش نسل جديدي از نخبگان سياسي است. اين تحول کاملاً طبيعي است زيرا در يک دوران بيست ساله نسل جديدي از جواناني که در رده‌هاي کارشناسي هستند به‌تدريج به تجربه و تخصص بيشتر دست پيدا مي‌کنند و منقد و مدعي نسل حاکم مديران و نخبگان سياسي مي‌شوند. اين تحولي است که در همه جوامع رخ داده و مي‌دهد. در نظام‌هاي سياسي بسته پيدايش اين نسل جديد نخبگان مدعي معمولاً به تعارض ميان دو نسل مي‌انجامد زيرا نسل حاکم حاضر نيست اصل سياليت و گردش نخبگان را بپذيرد و ميدان را براي تحرک نخبگان جديد هموار کند. ولي در نظام‌هاي سياسي پويا عکس اين قضيه اتفاق مي‌افتد و در نتيجه يا تعارض و تنش ايجاد نمي‌شود يا عوارض منفي آن بسيار کاهش مي‌يابد. اين دو نوع برخورد به پديده ظهور نخبگان جديد را در تاريخ قرن نوزدهم فرانسه و انگلستان به روشني مي‌بينيم. مثلاً در فرانسه دوران تجديد حاکميت بوربن‌ها، در دوران لوئي هيجدهم و شارل دهم، نسل جديدي از نخبگان جديد مدعي و منتقد در پارلمان و مطبوعات شکل مي‌گيرد. اين گروه نخبگان سياسي سطوح مياني و پيراموني بودند و تعارض آن‌ها با شارل دهم و نخست‌وزيرش، پرنس پوليناک، سرانجام به انقلاب 1830 فرانسه انجاميد. در همين دوران تجربه انگليس را داريم که پراگماتيسم انگليسي توانست با مهارت موج مشابهي را از سر بگذراند و با اقداماتي مانند "منشور اصلاحات" (رفورم بيل) تحول از طريق اصلاحات را در انگلستان نهادينه کند و لذا بسياري از ساختارهاي سنتي خود را، از جمله نهاد سلطنت را، از تعرض مصون بدارد. ولي جامعه فرانسه ديرتر به اين تجربه رسيد و لذا بعدها مجبور شد خسارات سنگيني مانند انقلاب خونين 1848 و شورش 1871 را بپردازد.

تمامي تحولات به آنچه گفتم محدود نيست. بر عناصر بسيار مهم ديگري مانند پيدايش يک گروه اجتماعي بهره‌مند متکي بر رانت‌هاي حکومتي و گرايش اين گروه به سمت استقرار يک ساختار اليگارشيک نيز بايد تأکيد کرد. اين همان پديده‌اي است که از آن با عنوان طبقه جديد ياد کرده‌ام. البته بايد عرض کنم که اين تحول نيز سابقه تاريخي و جهاني دارد و در بسياري از کشورهايي که تجربه انقلاب داشته‌اند، رخ داده. مثلاً، به تجربه کشورهايي مانند الجزاير اشاره مي‌کنم که امواجي از انقلاب‌هاي استقلال‌طلبانه را از سر گذرانيدند ولي در نهايت حاکميت يک گروه جديد متکي بر ديوانسالاري دولتي جايگزين حاکميت گروه گذشته شد.

به اعتقاد من، مجموعه تحولاتي که در سه سال اخير در جامعه ما خود را نشان داده، به خاطر زرنگي اين يا آن گروه و جناح سياسي نيست بلکه پژواک تحولاتي عميق است که در بطن جامعه رخ داده که آن را دگرگوني ساختاري ناميده‌ام و به دلايلي کاملاً روشن افراد و گروه و جناح خاصي به پرچم و نماد اين تحولات بدل شدند. اين تحولات از اوايل دهه 1370 کاملاً قابل رؤيت و پيش‌بيني بود ولي نخبگان سياسي حاکم آمادگي کافي را براي شناخت و هضم آن نداشتند. در حالي‌که وظيفه عقلا و نخبگان هر جامعه است که تحولات را بشناسند و پاسخ مناسب را به آن بدهند. پاسخگويي به اين نيازها از طريق اصلاحات بهنگام ممکن است. اصلاحات ديرهنگام در بسياري موارد جواب مثبت نمي‌دهد. فقدان شناخت جامع و برنامه براي اصلاحات و روزمرگي نيز صحيح نيست و مي‌تواند براي آينده کشور خطرناک باشد.

اکبرياني: شما تحولات اخير را، که مضمون آن به سوي تکثرگرايي است، از پيامدهاي انقلاب اسلامي دانستيد. آيا اين تکثرگرايي در ذات انقلاب بود؟

شهبازي: شعار اصلي انقلاب "استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي" بود. در مفهوم "استقلال" خواست نفي سلطه خارجي تبلور پيدا کرد و در شعار "جمهوري اسلامي" و شعارهاي ملازم آن، مانند "حکومت عدل علي"، تصويري آرماني از وضع ايده‌آل. در شعار "آزادي" نيز خواست رهايي از سلطه ديکتاتوري متبلور بود.

اکبرياني: عليه ديکتاتوري يا براي تکثر سياسي؟

شهبازي: در جريان انقلاب و سال‌هاي اوليه تأسيس نظام جمهوري اسلامي، تکثر سياسي کاملاً پذيرفته شده بود و حتي در قانون اساسي نيز تعريف شد و رسميت يافت. آنچه اتفاق افتاد همه مربوط به تحولات بغرنجي است که به خصوص در اوايل دهه 1360 رخ داد. تکثر حالت طبيعي هر جامعه است و طبعاً اين وضع نمي‌توانست دوام بياورد و دوام نيز نياورد هر چند کساني بودند که در جهت تئوريزه کردن نوعي نظام تک‌صدايي تلاش مي‌کردند و چنين وضعي را به‌عنوان نظم مطلوب و نتيجه طبيعي انقلاب جلوه مي‌دادند. معهذا، اين تلاش شکست خورد. اگر به ياد داشته باشيد، اولين کسي که رسماً اعلام کرد در بين روحانيت گرايش‌هاي سياسي متفاوت وجود دارد، آقاي هاشمي رفسنجاني بود. به ياد دارم که در همان زمان اين سخن ايشان با اعتراض کساني مواجه شد که سنگ نظم تک‌صدايي را به سينه مي‌زدند.

تصويري که برخي از جامعه تک‌صدايي به‌عنوان جامعه مطلوب دارند، به‌نظر من، تا حدودي ميراث دوران ديکتاتوري پهلوي است. دوراني طولاني که در جامعه ما تنها دو روزنامه کيهان و اطلاعات وجود داشت و همه چيز از بالا ديکته مي‌شد. محيط پرورش انسان طبعاً در ايجاد قالب‌هاي ذهني او مؤثر است و نوعي الگوهاي ازپيشي ايجاد مي‌کند. مثلاً، از اوايل انقلاب تا اواخر دهه 1360 موج غالب در جامعه ما موج دولتي کردن بود و اصولا عدالت اجتماعي طبق يک فرمول بسيار ساده مساوي با دولتي کردن تعريف مي‌شد. فقط ما نبوديم. در تمامي کشورهايي که تحت سلطه غرب و اقتصاد لجام گسيخته خصوصي بودند، اين موج تمايل به دولتي کردن در ميان روشنفکران معترض و انقلابي وجود داشت و حاکميت نظام‌هاي سوسياليستي در بخش مهمي از جهان به آن دامن مي‌زد. اين فرمول امروزه مدافع جدّي ندارد. مثال ديگري مي‌زنم: مسلمان پرورش يافته در فضاي سياسي شبه قاره هند حالت طبيعي را حالت متکثر مي‌بيند زيرا در طول تاريخش، حتي قبل از اين‌که استعمار انگليس بر هند حاکم شود، تکثر و تعامل فرق و اديان و گرايش‌هاي سياسي گوناگون وجود داشته و همه يکديگر را تحمل مي‌کرده‌اند. اصولا تمدن هند بر اين پايه شکل گرفته به‌رغم اين‌که مسلمانان طي قرن‌ها هم از نظر سياسي و هم از نظر اقتصادي و فرهنگي در حاکميت بوده‌اند.

اعتقاد من اين است، و تصور مي‌کنم ميراث تاريخي و فرهنگي ما هم همين را مي‌گويد، که حالت مطلوب در هر جامعه حالت متکثر است. يعني "جامعه خوب" جامعه‌اي است که در آن تعادل ساختاري تأمين شود. تعادل ساختاري يعني اين‌که همه جريان‌هاي سياسي که نماينده و سخنگو و بيانگر علايق و سلايق گروه‌هاي اجتماعي و فکري متنوع هستند، حق حيات دارند و بايد بتوانند ابراز وجود کنند و حضور آن‌ها در حيات سياسي مهم‌ترين عامل تعادل‌بخش و تحديدکننده زياده‌طلبي گروه‌هاي قدرتمند و حاکم است. يعني همانطور که حاکميت مطلق و عنان‌گسيخته جناح به‌اصطلاح راست بد است، حاکميت مشابهي از سوي جناح به‌اصطلاح چپ نيز بد و نامطلوب است. ما در تاريخ بيست ساله پس از انقلاب کارکردهاي جدّي مثبت از جناح موسوم به "راست" سراغ داريم. منظورم از جناح راست گروه پيرامون روزنامه رسالت است. همين گروه بود که در اوايل انقلاب در مقابل موج افراطي دولتي‌کردن‌ها ايستادگي کرد. صرفنظر از اشتباهاتي که داشتند يا نداشتند يا تصوراتي که از اقتصاد داشتند، که درست بود يا نبود، تنها گروهي که در مقابل موج غالب اقتصادي آن زمان ايستادگي کرد، همين "گروه رسالت" بود. بنابراين، هر گروه و جريان سياسي جدّي و ريشه‌دار در جامعه ما مي‌تواند کارکردهاي مثبت در حفظ تعادل ساختار سياسي داشته باشد و جامعه زنده و پويا، جامعه‌اي است که حق حيات و مشارکت سياسي براي همه قطب‌هاي شکل‌دهنده اين تعادل ساختاري قائل باشد تا اين تعامل و تکثر بتواند تحديدکننده يکه‌تازي و لجام‌گسيختگي يک گروه شود.

اکبرياني: اينها "بايدها" است. حال درباره "واقعيت‌ها" صحبت کنيم. شما فرموديد که بعد از انقلاب تحولات ساختاري داشتيم و نمونه‌هايش را نيز گفتيد. سئوال من اين است که آيا اين تحولات عميقي که در بطن جامعه رخ داده، مي‌تواند وضع موجود را برگشت‌ناپذير کند يا خير؟

شهبازي: اعتقاد ندارم که اين تحولات برگشت‌ناپذير است و امکان از ميان رفتن تکثر موجود وجود ندارد. اگر آن جريان‌هاي سياسي کنوني جامعه ما، که به‌عنوان نمايندگان موج تحول‌خواهي شناخته مي‌شوند، نخواهند اصل تعادل ساختاري را بپذيرند و اگر به حرکت‌هاي افراطي در درون جبهه دوّم خرداد ميدان رشد و جولان بدهند، طبعاً اين وضع تنش‌آفرين خواهد بود. بر نيروهاي افراطي مخالف جبهه دوّم خرداد تأکيد نمي‌کنم زيرا نقش مخرب آن‌ها شناخته شده است. مضافاً اين‌که آن‌ها مدعي دفاع از تکثر سياسي نيستند و اصولا اين حالت را غيرطبيعي و مذموم و مغاير با آرمان‌ها و ارزش‌هاي انقلاب اعلام مي‌کنند. به‌علاوه توجه کنيم که در مکانيسم دادوستد ساختاري معمولاً دو گروه افراطي متعارض از يکديگر تغذيه مي‌کنند. به‌عبارت ديگر، وجود يکي علت وجودي گروه ديگر است. در انقلاب مشروطه و در جنبش ملّي شدن صنعت نفت و در سال‌هاي اوليه استقرار جمهوري اسلامي اين سازوکار کاملاً مشهود است.

ترويج تنش و آشوب در جامعه، مطرح کردن شعارهاي نامعقول ماکزيماليستي (حداکثرگرايانه)، پيروي از فرمول تماميت‌گرايانه "يا هيچ يا همه چيز" و تشديد تعارض توسط نيروهاي افراطي مي‌تواند وضع موجود را شکننده کند و بار ديگر امکان تاريخي و بسيار گرانقدر نهادينه شدن تکثر سياسي را در جامعه ما از ميان ببرد. اين امکان هميشه به‌دست نمي‌آيد. در طول تاريخ معاصر ايران اين چهارمين بار است که چنين وضعي پيش آمده. بار اوّل زمان مشروطه است، بار دوّم دوران نهضت ملّي و بار سوّم سال‌هاي اوليه انقلاب اسلامي.

مثالي مي‌زنم از تجربه انقلاب مشروطه و تأکيدم بر نقش منفي مطبوعات آزاد در آن دوران است. علت اين است که درباره نقش مثبت مطبوعات سخن زياد گفته شده. بايد تصريح کنم که منکر کارکردهاي بسيار جدّي و سازنده مطبوعات آزاد و جايگاه بزرگ و ضرور اين نهاد در پويايي و رشد فکري و فرهنگي و سياسي جامعه نيستم و عميقاً و از صميم قلب به اين امر اعتقاد دارم. ولي متأسفانه کمتر کسي به تجارب منفي مطبوعات در تاريخ ايران، به‌منظور گرفتن عبرت تاريخي و انباشت تجربه سياسي با هدف حرکت عقلايي‌تر، توجه مي‌کند. به عکس، برخوردها به تاريخ مطبوعات، و کتاب‌هايي که در اين حوزه نوشته مي‌شود، عموماً شعارگونه است و با هدف ايجاد "کاريزما" و "تقدس" براي مطبوعات و گردانندگان مطبوعات. چنين جلوه داده مي‌شود که گويا مطبوعات هميشه مظلوم و قرباني بوده‌اند. در حالي‌که بررسي مستند و واقع‌گرايانه تاريخي نشان مي‌دهد که در مقاطع مهم تاريخي مطبوعات تأثيرات بسيار مخرب و منفي بر فرايند رشد سياسي جامعه ما داشتند. همه درباره نقش حکومت در سرکوب مطبوعات سخن مي‌گويند ولي کسي درباره نقش مطبوعات در سرکوب آزادي بيان و انديشه و ايجاد خفقان و از ميان رفتن تکثر و تعادل ساختاري سخن نمي‌گويد. چنين نقشي هم در دوران انقلاب مشروطه، هم در دوران جنبش ملّي شدن صنعت نفت و هم در سال‌هاي اوايل پيروزي انقلاب وجود داشت. اين نقش بايد عميقاً شناخته شود تا تجربه تلخ مشابهي تکرار نشود.

دوران يک سال و نيمه اوايل سلطنت محمدعلي‌شاه مقطع بسيار مهمي در تاريخ ايران است که کمتر مورد تحقيق جدّي و مستند تاريخي قرار گرفته است. منظورم از آغاز سلطنت محمدعلي شاه در ذيقعده 1324 قمري است تا انحلال مجلس در جمادي‌الثاني 1326. متأسفانه، در تاريخنگاري مشروطه، يعني در کتبي که تاکنون به‌عنوان تاريخ مشروطه منتشر شده، کمترين توجه به حوادث بغرنجي بوده که به کودتاي محمدعلي‌شاه و انحلال مجلس انجاميد و کمتر کسي تلاش کرده تا اين دوره بسيار مؤثر و سرنوشت‌ساز را به‌طور عميق و بي‌طرفانه تحليل کند. تحليل اين دوران عموماً بر مبناي پيشداوري‌هايي است که پس از انحلال مجلس و به خصوص پس از فتح تهران و سقوط محمدعلي‌شاه شکل گرفت. يعني ذهنيت دوران بعد به حوادث گذشته تحميل شد. و نمي‌دانم به چه دليل، از نظر منابع و اسناد درباره اين مقطع خلاء جدّي وجود دارد. مثلا، يادداشت‌هاي ناظم‌الاسلام کرماني از 21 صفر 1325 تا 3 جمادي‌الاوّل 1326 مفقود شده يعني اين منبع مهم درباره مهم‌ترين و جدّي‌ترين مقطع تاريخ مشروطه کاملاً ساکت است. اين نقصان بسيار بزرگي است در تاريخ ناظم‌الاسلام. در تحليل‌ها نيز، به خصوص در تاريخ انقلاب مشروطيت دکتر مهدي ملک‌زاده، عموماً يکطرفه به قضاوت نشسته‌اند و از افراطي‌گري‌هاي مخرب تمجيدهاي عجيب و غريب کرده‌اند. سنگيني بار اين تحليل‌هاي تبليغاتي و رسوخ آن در ذهنيت سياسي ما تا آنجاست که حتي زماني‌که مورخ سرشناسي چون دکتر فريدون آدميت، در دو کتاب "فکر آزادي و مقدمه نهضت مشروطيت" و "مجلس اوّل و بحران آزادي"، به‌طور نسبي به تحليل مستند وقايع مشروطه مي‌پردازد و بر افراطي‌گري‌ها تأکيد مي‌کند، حرف او شاذ است و لذا مورد اتهام و حمله قرار مي‌گيرد.

محمدعلي‌شاه در آغاز پتانسيل نسبتاً بالايي داشت که به‌عنوان پادشاه مشروطه عمل کند ولي کساني بودند که از همان آغاز به‌دنبال تحقق اين تز بودند که «رفع اولين سلطان استبدادي براي معالجه مملکت مريض واجب است. ابقاي چنين پادشاه و طلب معالجه [او]، از زهر براي مسموم معالجه خواستن است... بايد اين سم را از عروق اين مريض بيرون کشيد... قوم ايران، که صد سال بلکه بيشتر است به قبول هر نوع ذلت و تملق عادت کرده، انقلاب و خونريزي در نظر ايشان اهميتي فوق‌العاده دارد و حرف رفع شاه از اشد مطالب شمرده مي‌شود.» اين عين جملاتي است که از يکي از رساله‌هاي بسيار مهم منتشر نشده، که شيخ ابراهيم زنجاني در زمان محمدعلي‌شاه نوشته، نقل کردم. تفکر مخرب و آنارشيستي در اين نوشته کاملاً مشهود است. يعني ستايش خونريزي و نفي هرگونه تلاش اصلاح‌طلبانه. اين مربوط به زماني است که هنوز محمدعلي‌شاه حسن‌نيت نشان مي‌داد و نمي‌توان ثابت کرد که اگر تحرک اين گروه‌هاي افراطي نبود سير وقايع حتماً به انحلال مجلس و حوادث بعدي مي‌انجاميد که مي‌دانيم بنيه سياسي ايران را به‌شدت تحليل برد و راه را براي مداخله نظامي خارجي و در نهايت کودتاي 1299 و استقرار ديکتاتوري رضاخان هموار کرد.

محمدعلي‌شاه در دوران وليعهدي در صدور فرمان مشروطه نقش مؤثر داشت و مخبرالسلطنه هدايت به‌درستي مي‌نويسد که «به امضاي قانون کمک کرد و اگر در يکي از دستخط ‌ها گفته است قانون اساسي را من خودم آوردم دروغ نگفته است.» رويه محمدعلي‌شاه در آغاز به‌گونه‌اي بود که در مراسم ترحيم مظفرالدين‌شاه، فردي مثل سيد نصرالله تقوي، که با مجامع افراطي و آشوب‌طلب رابطه و پيوند داشت و بعدها در سقوط محمدعلي‌شاه مؤثر بود، از سوي نمايندگان مجلس تعزيت‌نامه بسيار چاپلوسانه‌اي خواند و برخورد شاه جديد به نمايندگان کاملاً صميمانه بود تا حدي که از نمايندگان خواست که «در اداي تکاليف واجبه خود مسامحه و دفع‌الوقت ننمايند و با خيالات و نيات ما در اصلاح امور و رفع نواقص همراهي کنند و پيشرفت مقاصد و اراده ترقيخواهانه ما را، که دائر به سعادت ملت و ترقي و آبادي مملکت است، معاونت نمايند.» در همين جلسه بود که محمدعلي‌شاه گفت آرزو دارد پسرش، محمد حسن ميرزا، را به اروپا براي تحصيل در رشته طب بفرستد. نمايندگان تعجب کردند که «فرزند شاهنشاه را به تحصيل طب و طبابت چه حاجت است؟» و شاه پاسخ داد: «اگر خانه دولت شاهزاده‌اي تاراج رود و يا مورد خشم شهريار قرار گيرد، آنچه براي او مي‌ماند علم است؛ زيرا عالمان همسر پادشاهان‌اند» ببنيد، در اين جلسه شاه قاجار بسيار فرهيخته‌تر از نمايندگان مجلس اوّل مشروطه سخن مي‌گويد.

ولي کمي بعد، تحريکات و حرکت‌هاي افراطي آغاز مي‌شود. در خاطرات و نامه‌هاي برخي رجال معتبر و خوشنام دوران مشروطه، مثل احتشام‌السلطنه و ميرزا فضلعلي آقا و ثقة‌الاسلام و غيره، به اين اقدامات افراطي اشارات مستند و مفصل شده است. مثلاً ميرزا فضلعلي آقا، که شخصيت موجهي است، مي‌نويسد که تا تقي‌زاده و اتباعش به تبريز نيامده بودند، «هيچ آشوب و انقلابي در شهر نمايان نبود و تا حال قتل نفسي واقع نشده، از سيئات اعمال اين اشخاص است که شهر را چنين آشوب نمودند و شب‌ها درها را زده جبراً و عنفاً از خلق وجه گزاف مي‌گيرند... علما و خواص و عوام امروزها از تقي‌زاده و اتباعش خيلي بددل و سست‌اعتقاد شده‌اند و مي‌گويند که ايشان لامذهب هستند، که هميشه آشوب‌طلب هستند.» فعاليت اين گروه‌هاي افراطي چنان شدت مي‌يابد که کل فضاي سياسي را تحت‌الشعاع خود قرار مي‌دهد. مجدالاسلام کرماني مي‌نويسد: اين گروه‌ها «به‌قدري هرزگي کردند که سلب امنيت از تمام مردم شد و هر کس هر خلافي که دلش مي‌خواست مي‌کرد و به‌واسطه عضويت در يکي از انجمن‌ها از همه جهت غير مسئول مي‌ماند... در اين کار که کرامات بسيار و خارق عادات بي‌شمار از انجمن‌بازي ديدند، لهذا هر شارلاتاني در مقام تأسيس انجمني برآمد... لهذا، با کمال جرئت مي‌گويم انحطاط مجلس شوراي ملي ايران يکي از آثار مشئومه اين اجتماعات بودمنظور انجمن‌هاي افراطي مانند انجمن غيرت است که سرتيپ اسدالله خان ابوالفتح‌زاده و سرتيپ ميرزا ابراهيم منشي‌زاده و محمدنظرخان مشکات‌الممالک گردانندگان آن بودند و همين سه نفر کمي بعد به پايه‌گذاران و گردانندگان يک شبکه مخوف و مخفي تروريستي تبديل شدند که به‌شدت در تحولات مشروطه مؤثر بود و دقيقاً راه را براي کودتا و ديکتاتوري رضاخان هموار کرد. عناصر افراطي مانند احسان‌الله خان دوستدار و عبدالحسين خان معزالسلطان (سردار محيي) و حيدر عمواوغلي و ميرزا محمد نجات و غيره در پيرامون همين کانون مجتمع بودند و نقشي بسيار مخرب و ناسالم در تحولات بعدي ايفا کردند. بالاخره حتي کار به شعار "مرگ بر احتشام‌السلطنه"، رئيس معتدل و استخوان‌دار مجلس، کشيد و جوان نامتعادل و الواطي به‌نام ميرزا داوود خان به احتشام السلطنه اهانت کرد و چون احتشام‌السلطنه پاسخ داد همين افراطيون در مجلس جنجال کردند و عزل او را خواستند و او نيز استعفا داد.

ذکر تمام حوادث و مستندات در اينجا مقدور نيست و لذا به‌طور خلاصه به نقش مخرب مطبوعات در ايجاد و تشديد تعارض و آشوب اشاره مي‌کنم. مجدالاسلام، که در سال‌هاي 1325-1326 ق. مدير چهار روزنامه در تهران بود، با اشاره به اعتدال و ميانه‌روي خود مي‌نويسد:

«اگر ساير هم‌عصران ما هم به همين مسلک رفتار مي‌کردند، هرگز گرفتار اين حوادث غيرمترقبه نمي‌شديم و مملکتي را به باد نمي‌داديم. ولي افسوس که بعضي از آنها مسلک خودشان را هتاکي قرار دادند و چيزها نوشتند که در هيچ روزنامه از روزنامه‌هاي ممالک آزاد چنين مطالب ديده و خوانده نشده. نه بر علما ابقا کردند نه بر وزرا. حتي آنکه نسبت به پادشاه پاره‌اي تعرضات غيرلازمه نوشتند. مثلا، روزنامه صوراسرافيل هميشه به پادشاه استهزا مي‌کرد و روزنامه مساوات پادشاه را به نوشيدن باده و ساير قبايح و شنايع نسبت مي‌داد و هيچ ملاحظه نمي‌کرد که انتقاد بر اعمال عاديه و مطالب محرمانه احدي، مادام که مضر به اصول قانون نباشد، جايز نيست، چه جاي پادشاه که قانون او را مقدس و منزه از هر قسم اعتراض و مسئوليت قرار داده. و مخفي نماند که غرض رفقاي من تهذيب اخلاق نوع ملت نبوده، بلکه ابدا متوجه به وطن و اهل وطن نبودند. فقط چون به‌واسطه نگارش اين مطالب مشتري روزنامه آنها زيادتر مي‌شد و بزرگان مملکت هم قهرا از نوک قلم‌شان مي‌ترسيدند، ناچار رشوه مي‌دادند و تملق مي‌گفتند. آقايان هم بي‌ملاحظه مسئوليت هرچه مي‌خواستند يا مي‌توانستند مي‌نوشتند. چنانچه روزنامه مساوات، که خود را اول مروج مشروطيت جلوه داده بود و مشروطه‌خواهان ساده‌لوح زمان به جان خريدارش بودند، وقتي که قانون انطباعات از مجلس شوراي ملي و صحه پادشاه گذشت، يک نمره روزنامه خود را سرتاپا وقف و صرف استهزاي آن قانون نمود. مسلم است که مشروطه‌خواه هرگز به قانون موضوع استهزا نمي‌کند، ولکن چون ديد اين قانون از هتاکي و هرزه‌درايي آن جلوگير است اين بود که بي‌اختيار مرتکب آن اقدام جسورانه گرديد و يکي از جهات ثلاثه انحطاط مجلس همين مطلب شد.»

حتي کار به جايي مي‌رسد که فردي مثل بهاءالواعظين در حضور جمعيت انبوهي به محمدعلي‌شاه، يعني پادشاه قانوني مملکت، نسبت حرامزادگي مي‌دهد و مادر او، تاج‌الملوک معروف به ام‌الخاقان، را فاحشه مي‌خواند. ام‌الخاقان دختر ميرزا تقي خان اميرکبير است. مجدالاسلام اين بهاءالواعظين را چنين توصيف کرده است: «عامي صرف بود. واسطه خيلي بيشرم و حيا بود و حرف‌ها مي‌زد که انسان از تصور آنها هم خجالت مي‌کشيد چه جاي آنکه به زبان جاري کند آن هم در محضر چندين هزار جمعيت.» فريدون آدميت اين فضا را چنين توصيف کرده است:

«نمايندگان افراطي در مجلس از بدگويي به محمدعلي‌شاه و دربار فروگزار نبودند. سخنوران انقلابي نيز بر منبر از ناسزاگويي احتراز نداشتند. يکي عزل و اعدام شاه را مي‌خواست و ديگري او را "پسر ‌ام‌الخاقان" مي‌خواند. نويسندگان تندرو نيز دست کم از خطباي هم مشرب خود نداشتند. در حقيقت عفت قلم و زبان رخت بربسته و هرزه‌درايي و دشنام‌گويي معيار آزاديخواهي شناخته شده بود. در ميان عناصر تندرو کساني بودند که در آزاديخواهي و راستي عقيده آنها ترديدي نبود، ولي کساني نيز بودند که نه ايماني راسخ و نه فضيلت اخلاقي داشتند. خطيب توانايي چون ملک‌المتکلمين از شاهزاده ستم‌پيشه‌اي چون ظل‌السلطان، که داعيه سلطنت در سر داشت، مزد بدگويي به محمدعلي‌شاه مي‌گرفت ولي همکار او سيد جمال‌الدين اصفهاني صاحب عقيده‌اي پاک بود. همچنين مؤيدالاسلام، مدير روزنامه حبل‌المتين کلکته، به قول کسروي "‌از سودجويان بوده و به هر کجا که سودي براي خود اميد مي‌داشته کوشش به نيکي توده و کشور را فراموش مي‌کرده." برادرش سيدحسن، مدير حبل‌المتين تهران، از اين حد هم مقام نازل‌تري مي‌داشت.»

اين توصيفي که از مؤيدالاسلام و سيد حسن کاشاني شد، اسطوره‌‌اي را که از مطبوعات ساخته شده فرومي‌ريزد. در برخي موارد ديگر نيز گردانندگان مطبوعات آن عصر را انسان‌هاي منزه يا سالم يا متعادل و معقول نمي‌شناسيم. درباره ميرزا جهانگير خان صوراسرافيل فراوان سخن گفته مي‌شود ولي فراموش مي‌شود که مدير ديگر صوراسرافيل، قاسم خان صوراسرافيل بود که سرنوشت فجيعي چون ميرزا جهانگير خان نداشت و در دوران رضاشاه به مقامات عالي رسيد و استاندار اصفهان و شهردار تهران و در اواخر عمر پنج سال وزير بود. جهانگير خان "شهيد مطبوعات" شد ولي اين امر نبايد هاله‌اي از تقدس ايجاد کند و مانع از نقد عملکرد او شود. توجه کنيم که مجدالاسلام، جهانگير خان صوراسرافيل را از «آنارشيست‌هاي نمره اوّل» خوانده و واقعاً اينطور بود. دهخداي جوان نيز با دهخداي محترم و معمري که مي‌شناسيم توفير فراوان داشت. او نيز واقعاً آنارشيست بود. تقي‌زاده مسن و معقول نيز با تقي‌زاده جوان و جنجالي دوران انقلاب مشروطه تفاوت فراوان داشت. در اين ميان به خصوص شيخ احمد تربتي، معروف به سلطان‌العلماي خراساني، مدير روزنامه افراطي روح‌القدس، از نظر تخريب و آشوبگري جايگاه منحصربه‌فرد دارد. شما فقط به مقاله‌اي که او درباره متحصنين حضرت عبدالعظيم نوشته و تعابير بسيار زننده‌اي که درباره شيخ فضل‌الله نوري به‌کار برده توجه کنيد. اين مقاله متعلق به شماره دوّم روح‌القدس (4 رجب 1325 ق.) است يعني ده ماه قبل از انحلال مجلس. نتيجه چنين اهانت‌هايي به يکي از مجتهدين طراز اوّل تهران روشن است که چه خواهد بود: بدبيني شديد وي و پيروانش به مشروطه‌خواهان. از اين نمونه‌ها فراوان است.

موج افراطي‌گري دوران محمدعلي‌شاه تا آنجا امتداد يافت که روزنامه تندرو مساوات مرتباً به مسائل خصوصي محمدعلي‌شاه مي‌پرداخت و به‌قول مجدالاسلام «بر اعمال عاديه شاه هم اعتراض کرد و حال آن‌که احدي را حق نيست که متعرض امور شخصيه و عادات بيتيه ديگري شود چه جاي شاه.» و سرانجام، مساوات در يکي از شماره‌هاي خود به مادر و شخص محمدعلي‌شاه ناسزا گفت و نسبت‌هاي بسيار زننده داد. تصور مي‌کنيد واکنش محمدعلي‌شاه چه بود؟ آيا دستور دستگيري و حبس و اعدام محمدرضا برازجاني (مدير مساوات) را داد؟ خير! شاه فقط به عدليه شکايت کرد و سپس با وساطت عضدالملک از شکايت خود صرفنظر نمود. خلاصه، اين فضايي بسيار تحريک‌شده و پرتنش است که طبعاً نمي‌توانست به تعالي و ترقي جامعه ايراني بينجامد زيرا چنين خردمندي و درايت و بصيرت و دورانديشي وجود نداشت. تعزيه‌گردانان کساني بودند که مخبرالسلطنه هدايت ايشان را اين‌گونه توصيف کرده است:

«جوانان بي‌تجربه [که] هر کدام رساله‌اي از انقلاب فرانسه در بغل دارند و مي‌خواهند رل روبسپير و دانتن را بازي کنند و آخر کار آن‌ها را ندانسته‌اند. گرم کلمات آتشين‌اند. از برودت آخر کار اطلاع ندارند.»

همين «برودت آخر کار» است که سبب مي‌شود بسياري از همان جوانان تند و آتشين، که زماني نه تنها محمدعلي‌شاه بلکه حتي احمد شاه را به‌عنوان شاه مشروطه قبول نداشتند، در يک چرخش 180 درجه‌اي به مروجين آرمان "ديکتاتوري مصلح" تبديل شوند و از آزادي انديشه به ستايش خفقان و ديکتاتوري رضاخاني برسند. اين نکته بسيار مهمي است که چرا همان گردانندگان اصلي گروه هاي افراطي دوران مشروطه بعدها به برکشندگان و استوانه‌هاي ديکتاتوري رضا شاه تبديل شدند؟ همان شيخ ابراهيم زنجاني، که در دوران سلطنت محمدعلي‌شاه بر طبل خونريزي و اعدام اولين شاه پس از مشروطه مي‌کوبد، در دوران احمدشاه رماني نوشته به‌نام "شهريار هوشمند" که در سال 1331 قمري، يعني حدود هفت سال قبل از کودتاي 3 اسفند 1299، به‌وسيله مطبعه برادران باقروف در تهران منتشر شد. او در اين کتاب، چنان‌که نام آن نشان مي‌دهد، به‌شدت مروج انديشه "ديکتاتوري مصلح" است. او اينک به‌دنبال پادشاهي مطلقه و «قوي‌البنيه و خوش‌منظر و دلاور و بامهابت» مي‌گردد که برايش مدينه فاضله درست کند. الگوي اين مدينه فاضله يک جزيره خيالي است که در گذشته «سکنه آن مبتلاي بلاي روحانيون و گروه‌هاي سياسي بودند.» زنجاني مي‌نويسد: «بعضي از فرق سياسي هم به اينجاها راه يافته، ارتجاعيون براي نفوذ خودشان، سوسياليست و غيره، مردم را به ضد يکديگر مي‌انگيختند. اين بود که يکديگر را غارت و خراب مي‌کردند و از کار و راحت مي‌ماندند و با اندوه و بغض مي‌گذراندند و به خيالات دور و عادت‌هاي شوم به يکديگر هجوم مي‌نمودند.» تا اين‌که سرانجام فردي توانست اين دو بليه (يعني روحانيون و احزاب سياسي) را رفع کند و جامعه‌اي سعادتمند ايجاد نمايد. به اين ترتيب، زنجاني و ساير افراطيون دوران مشروطه اينک حتي عليه آزادي مطبوعات و حتي عليه نهادي به‌نام مجلس شوراي‌ ملّي سخن مي‌گويند و وجود پارلمان و مطبوعات، يعني دو رکن اصلي مشروطه، را مخل سعادت جامعه مي‌دانند. مثلاً، زنجاني مجلس و مطبوعات دوران احمدشاه را چنين توصيف مي‌کند: «اين خائنان [يعني وزرا] روزنامه‌ها را با پول با خود موافق کرده‌اند و اکثر وکلا را، که رشته امر در دست ايشان است، با رشوه با خود همراه گردانيده‌اند.» در اين زمان زنجاني به‌شدت معترض است که چرا پادشاه مشروطه مسلوب‌الاختيار است و «کار او اين است که به قرارهاي وزرا امضا کرده، خودش در قصر با زنان و در بيابان با شکار حيوان حظ ببرد.» مگر اين افراطيون دوران محمدعلي‌شاه، پادشاه مشروطه، يعني شاه غيرمسئول و نمادين، نمي‌خواستند؟ آيا احمدشاه چنين پادشاهي نبود؟ چرا اينک معترض بودند که پادشاه قدرقدرت نيست و در امور مملکت دخالت نمي‌کند؟ کساني که از بي‌عرضگي و پول‌پرستي و خست و ساير سجاياي منفي احمدشاه دم مي‌زنند مقايسه کنند و ببينند آيا فساد احمدشاه اصلا قابل مقايسه با ادوارد هفتم پادشاه انگليس بود؟

قسمت دوّم


Friday, January 29, 2010 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

ااستفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.