دو جريان در يهوديت جديد

 

صهيونيسم و جنبش روشنگري يهودي (هاسکالا)

 

قسمت دوّم

 

رضوي: درباره شش اسطوره ‏اي که گفتيد توضيح دهيد.

شهبازي: اولين اسطوره، ماجراي "ده سبط گمشده بني ‏اسرائيل" است. منشاء اين اسطوره به داستان معروف يوسف و حسد برادران به او مي ‏رسد. مي ‏دانيم بني ‏اسرائيل دوازده سبط يا قبيله بودند که سبط يا قبيله يهودا يکي از آن ها است. در حوالي سال 928 قبل از ميلاد، ده قبيله بني ‏اسرائيل به رهبري خاندان يوسف در شمال سرزمين فلسطين دولتي تشکيل دادند که "مملکت افرائيم" ناميده مي ‏شد و پايتخت آن شهر معروف سامريه يا شمرون بود. افرائيم نام پسر يوسف و نوه محبوب يعقوب، بنيانگذار بني ‏اسرائيل، است. در مقابل اين دولت مقتدر و ثروتمند، دولت قبيله يهودا قرار داشت که در منطقه پست جنوبي فلسطين مستقر بود و از وضع اقتصادي مناسبي برخوردار نبود. از اين زمان توطئه سران قبيله يهودا عليه مملکت افرائيم شروع شد و سرانجام با تحريک و دسيسه آن ها در سال 720 پيش از ميلاد سارگون دوم، پادشاه آشور، به دولت افرائيم حمله کرد و به کمک يهوديان آن را منقرض نمود. آشوري ‏ها تعدادي از سکنه اسباط ده‏گانه بني ‏اسرائيل را به اسارت گرفتند و به ساير مناطق امپراتوري خود کوچ دادند و بقيه را سران قبيله يهودا به بردگي بردند. از اين زمان است که در دين يهود مفاهيم "عبد عبراني" و "کنيز عبرانيه" پيدا شد. اين ماجرا بعدها به دستمايه "اسطوره ده سبط گمشده بني‏ اسرائيل" بدل شد که اولين جعل بزرگ تاريخي يهوديان است. در اين اسطوره، نقش يهوديان در نابودي ده سبط ساکن در مملکت افرائيم پوشيده و ناگفته ماند و يهوديان مظلوميت آن ها را به عنوان مظلوميت خود در تاريخ ثبت کردند. طبق اين اسطوره، که بخصوص از قرن پانزدهم و دوران رنسانس در ميان مسيحيان رواج فراوان يافت، روزي ده سبط گمشده بني اسرائيل پيدا خواهند شد و به رهبري سران يهوديان دولت جهاني يهود را ايجاد خواهند کرد. اين اسطوره در غارت قاره آمريکا نقش مهمي ايفا کرد و بسياري از کاوش ‏هايي که در اعماق اين قاره براي چپاول صورت مي‏ گرفت به بهانه جستجو براي يافتن ده سبط گمشده بود با هدف تسريع در ظهور مسيح. زيرا گويا تا اين ده سبط پيدا نمي ‏شدند مسيح ظهور نمي‏ کرد.

دوّمين اسطوره، داستان تبعيد سران دولت يهود به بابل است در سال 586 پيش از ميلاد و در زمان بخت ‏النصر پادشاه کلداني بابل و هووخشتر پادشاه ايران. در اين زمان دولت کلداني بابل، که از اقوام سامي و به تعبيري عرب بودند، و دولت ايراني ماد در يک جبهه قرار داشتند و بخت ‏النصر داماد هووخشتر، پادشاه ماد، بود. در جبهه ديگر بقاياي دولت آشور و فرعون مصر قرار داشتند. اين دو جبهه در حال جنگ بودند و دولت کوچک يهود در فلسطين دست ‏نشانده و متحد فرعون مصر بود. در نتيجه، بخت ‏النصر در رأس سپاهي مرکب از کلدانيان و ايرانيان، از جمله فارس ‏ها، به دولت يهود حمله کرد و در ماجرايي تقريباً مسالمت ‏آميز و با حمايت مردم و سکنه سرزمين يهود، شاه يهود و مادر دسيسه ‏گر او و تعدادي از سران دولت فوق را به بابل منتقل کرد. امروزه، در کاوش‏ هاي باستان‏ شناسي آرشيوهاي دولت کلداني بابل کشف و حقايق بسياري درباره دوران تبعيد گروه فوق روشن شده و آشکار گرديده که شاه يهود در بابل زندگي شاهانه‏ داشت و مورد احترام بخت‏ النصر بود. بر اساس اين اسناد، امروزه حتي برخي محققين معتقدند که اصولاً شاه و سران دولت يهود به تبعيد برده نشدند و خود آن ها براي فرار از منطقه آشوب ‏زده‏ شان داوطلبانه در بابل ساکن شده بودند. به ‏علاوه، متن کنوني "عهد عتيق" به شکلي کاملاً روشن و واضح صراحت دارد که تصرف بيت ‏المقدس به ‏وسيله بخت‏ النصر در پي يک شورش مردمي به رهبري ارمياء نبي عليه شاه و اشراف يهود بود و حتي بخت‏ النصر به دعوت مردم بيت ‏المقدس به اين شهر حمله کرد. ارمياء دشمن مصر و بت ‏پرستي مصري و مورد احترام فراوان بخت‏ النصر بود. بهرحال، اسطوره ‏سازان يهودي اين ماجراي کاملاً روشن را بر اساس تئوري مظلوميت و آوارگي به داستاني عجيب تبديل کرده ‏اند که شهرت فراوان دارد و تا بدانجا رواج يافته که حتي در فرهنگ ما ايرانيان، که قاعدتاً بايد حامي متحد خود يعني دولت سامي کلداني باشيم، نام بخت ‏النصر داراي مضمون منفي است.

سومين اسطوره، ماجراي تخريب معبد سليمان در سال هفتاد ميلادي است. ادعا مي ‏شود اين معبد را رومي ‏ها تخريب کردند و يهوديان به ‏دليل آزار و تعقيب ديني مجبور به جلاي وطن شدند و به اين ترتيب دوران آوارگي يا "دياسپورا" آغاز شد که تا امروز ادامه دارد. اين داستان نيز دروغي بزرگ بيش نيست. طبق اسناد و منابع تاريخي، در اين دوران سران يهودي، به ‏رغم مردم فلسطين، در جبهه رومي ‏ها قرار داشتند و اداره سرزمين فلسطين با آن ها بود. اين مقارن با انقلاب بزرگ مسيحيت در فلسطين است. بسياري از اتباع اليگارشي يهودي به دين جديد مي ‏گرويدند و ميان آن ها با رومي ‏ها و سران يهودي، و در رأس آن ها خاندان سلطنتي يهودي هيرود، جنگ ‏هاي خونين بود. در جريان يکي از اين جنگ ‏ها، معبد سليمان به عنوان پناهگاه و سنگر مورد استفاده مردم شورشي قرار گرفت و لژيون‏ هاي رومي و ارتش سران يهودي به اين مکان حمله کردند. در جريان جنگ معبد آتش گرفت و تخريب شد. بنابر اين، ماجرا اصلاً به نوع ديگري است و ربطي به يهود ستيزي و تعقيب ديني يهوديان ندارد. مضافاً اين‌که يهوديان در اين زمان فلسطين را ترک نکردند. مرکز اليگارشي يهودي تا سال 426 ميلادي در فلسطين بود و در مقاطعي آنان نزديک‌ترين روابط را با حکمرانان روم داشتند. براي نمونه، در اواخر قرن دوّم و اوايل قرن سوّم ميلادي، يهودا ناسي رابطه بسيار نزديک با خاندان سوروس، يعني خاندان امپراتوران وقت روم، داشت و در فلسطين براي خود حکومت مستقلي بر پا کرده بود و به عنوان "شاه يهود" شناخته مي‏ شد. رابطه آلکساندر سوروس با يهوديان چنان نزديک بود که اين امپراتور روم از طرف دشمنانش به "آرکي سيناگوگوس"، يعني "رئيس کنيسه"، ملقب شده بود. مهاجرت يهوديان از فلسطين به بين‏ النهرين، يعني مرکز شکوفاي اقتصاد دنياي آن روز، حرکتي تدريجي و کاملاً داوطلبانه و با انگيزه ‏هاي مالي بود و هيچ ربطي به تعقيب و پيگرد و آزار ديني نداشت.

اسطوره چهارم، ماجراي انکيزيسيون اسپانيا و پرتغال است. در تحقيق خود (کتاب زرسالاران) در اين باره به ‏طور مفصل صحبت کرده ‏ام و بي ‏پايگي اين جعل بزرگ تاريخي و اهداف آن را نشان داده ‏ام و گفته ‏ام که اصولاً تأسيس انکيزيسيون در اسپانيا و پرتغال با هدف سرکوب مسلمانان بود ولي، مانند داستان اسباط گمشده بني ‏اسرائيل، در يک تاراج‌گري بزرگ و زشت تاريخي مظلوميت مسلمانان شبه جزيره ايبري به سود يهوديان به يغما رفت. بنيان گذاران و بسياري از دادستان ‏هاي انکيزيسيون "مارانو" بودند يعني يهودياني که با انگيزه ‏هاي معين سياسي به ظاهر مسيحي مي‏ شدند. و مهم ‏تر از آن، پاپي که فرمان تأسيس انکيزيسيون را صادر کرد، يعني سيکستوس چهارم، از معدود پاپ ‏هايي است که نزديک‌ترين روابط را با يهوديان داشت و حتي زماني که به سختي بيمار شد، پزشکان يهودي خون او را عوض کردند. مي ‏بينيد که ماجرا پيچيده ‏تر از آن است که تصور مي‏ کنيم.

پنجمين اسطوره، ماجراي قتل ‏عام يهوديان در روسيه و شرق اروپا است که به "پوگروم ‏ها" معروف است. "پوگروم" واژه روسي است به معني حمله و کشتار گروهي به ‏وسيله گروه ديگر. از سال 1881 ميلادي حرکت ‏هاي مرموزي شروع شد که راز آن تاکنون روشن نشده. ماجرا چنين بود که گروهي از درون جنگل ‏ها، به خصوص در سرزمين اوکرائين، به يهوديان حمله مي ‏کردند، آن ها را مي ‏کشتند و سپس ناپديد مي ‏شدند. تلاش دولت روسيه براي کشف عاملين اين جنايت ‏ها به جايي نرسيد. برخي از مورخين يهودي معاصر اين قتل ‏ها را به گروه ‏هاي انقلابي نارودنيک منسوب مي ‏کنند که درست نيست. استناد آن ها تنها به يک اعلاميه از سازمان "نارودنايا وليا" (اراده خلق) است که در آن دهقانان روسيه را به قيام عليه «استثمارگران يهودي و تزار اشراف» فراخوانده. تبليغات بسيار گسترده‏ اي در رسانه ‏هاي اروپاي غربي و آمريکا درباره اين کشتارها شروع شد و شاخ و برگ ‏هاي فراوان به آن داده شد و موجي از همدردي عمومي به سود مظلوميت يهوديان ايجاد کرد. اين موج چنان قوي بود که حتي نويسنده آزاده‏ اي چون ويکتور هوگو را فريب داد و او طي عريضه‌اي به دولت روسيه خواستار «عدالت و شفقت» در حق يهوديان شد. در تبليغات آن زمان و در تاريخنگاري کنوني يهود وانمود مي ‏شود که اين کشتارها را عمال حکومت تزاري انجام مي ‏دادند. سندي براي اثبات اين ادعا وجود ندارد و قرائن نيز چيز ديگر نشان مي‏ دهد. يک اصل روشن است، و مورخين دانشگاه عبري اورشليم نيز تأييد مي ‏کنند، که اين حوادث را يک کانون مرکزي و سازمان‏ يافته و پنهان هدايت مي‏ کرد. قبلاً حکومت نيکلاي اوّل را در روسيه داريم که با اليگارشي يهودي ميانه ‏اي نداشت ولي چنين حوادثي در آن زمان اتفاق نيفتاد. برعکس، اين قتل ‏ها درست در زماني اتفاق افتاد که سرمايه‏ داران بزرگ يهودي، مانند خانواده‏ هاي گوئنزبرگ و پولياکف، طي دهه 1870 نفوذ فراوان در روسيه پيدا کرده بودند. و اين حوادث در زماني رخ داد که بدهي دولت روسيه به خاندان يهودي روچيلد به مبلغ 69 ميليون پوند استرلينگ رسيده بود. اين مبلغ در قرن نوزدهم بسيار هنگفت بود و برابر با ميلياردها پوند امروز است. بهرحال، هم اصل ماجراي پوگروم ‏ها بسيار مرموز است و هم درباره ابعاد آن بسيار اغراق شده و مي ‏شود. تعداد اين پوگروم‏ها زياد نبود و اصلاً چنان اهميتي نداشت که به خاطر آن ميليون‏ ها نفر يهودي از زندگي در منطقه ‏اي که دويست سيصد سال در آن حضور داشتند، چشم بپوشند و راهي سرزمين‏ هاي جديد شوند. پوگروم‏ ها نمي‌توانست علت مهاجرتي چنين وسيع باشد. بي ‏شک، در پشت اين حادثه سازمان مخفي نيرومندي قرار داشت که، طبق يک برنامه دقيق و با اهداف معين، يهوديان شرق اروپا را به سوي مهاجرت به غرب هدايت مي‏ کرد.

در اين دوران بيش از چهار ميليون نفر يهودي در روسيه و شرق اروپا سکونت داشتند. توجه کنيم که اين يهوديان سکنه بومي نبودند. تا قبل از دوران شارلماني، که مقارن با دوران هارون ‏الرشيد است، يعني تا اواخر قرن هشتم ميلادي، در سراسر اروپا هيچ يهودي سکونت نداشت. اولين يهودي اروپا فردي به ‏‏نام اسحاق تاجر است که مدتي سفير شارلماني در دربار هارون ‏الرشيد بود و قاعدتاً از طرف اليگارشي يهودي مستقر در بغداد به اروپا کوچيده بود. بهرحال، يهوديان روسيه و شرق اروپا بيشتر مهاجرين قرن شانزدهم به بعد بودند و در زماني به اين منطقه رفتند که شرق اروپا اهميت فراوان در اقتصاد اروپا داشت و انبار آذوقه اروپا محسوب مي ‏شد. اين يهوديان مباشران املاک اشراف محلي، به خصوص در لهستان، شدند و شريان حيات اقتصادي منطقه را به دست گرفتند و تا آنجا قدرت يافتند که در اواخر قرن نوزدهم مالک حدود يک ميليون و چهار صد هزار هکتار از اراضي مرغوب کشاورزي شرق اروپا بودند. آن ها صرافان منطقه نيز بودند و شبکه وسيعي از ميخانه ‏ها و ميهمانخانه ‏ها را در تملک داشتند. تاريخ و ادبيات شرق اروپا سرشار است از وقايع و داستان‏ هايي درباره فجايع و ستم مباشران و صرافان يهودي عليه مردم اين مناطق. عجيب اينجاست که پوگروم‏ ها و موج مهاجرت بعد از آن درست در زماني اتفاق افتاد که تحولات اقتصادي شرق اروپا به سود يهوديان نبود. شورش‏ هاي اشراف لهستان عليه روسيه سبب شده بود که بسياري از آن ها بگريزند و املاک‏ شان مصادره يا مخروبه شود و مباشرين يهودي جايگاه سابق را در کشاورزي منطقه از دست بدهند. دولت روسيه محدوديت ‏هاي شديد در راه فعاليت ميخانه ‏دارها و فروش مشروبات الکلي وضع کرده بود. آزادي سرف‌ها، يعني تبديل دهقانان از برده به رعيت نسبتاً آزاد، سبب شد يک قشر جديد مرفه در ميان دهقانان ايجاد شود که در فعاليت‌هاي پولي و تجاري شاغل شدند و صرافان يهودي را از روستاها بيرون راندند. تمام اين عوامل باعث شده بود يهوديان از نظر اقتصادي به رکود برسند و امکانات گذشته را براي تکاثر ثروت نداشته باشند. لذا، آن ها به دنبال بهانه ‏اي بودند که شرق اروپا را تخليه کنند و به سرزمين ‏هاي از نظر اقتصادي شکوفا، به خصوص ايالات متحده آمريکا، بروند. طبعاً اين مهاجرت انبوه ميليوني در شرايط عادي امکان نداشت و براي تحقق آن به همدلي افکار عمومي و دولت‏ هاي غرب اروپا و ايالات متحده آمريکا نياز بود وگرنه اين انتقال عظيم جمعيتي واکنش شديد مردم بومي را برمي‌انگيخت. بنابراين، بايد فضاي تبليغاتي مناسبي ايجاد مي ‏شد تا دولت ‏هاي اروپاي غربي و آمريکا و مردم اين کشورها مهاجرت عظيم فوق را بپذيرند. پوگروم ‏ها و تبليغات و مظلوم ‏نمايي ‏هاي بعد از آن بهانه لازم براي اين مهاجرت بود.

بلافاصله، بعد از اين حوادث و زمينه ‏سازي‏ هاي سياسي و تبليغاتي، زرسالاران بزرگ يهودي، مانند بارون هرش و روچيلدها، مذاکره با مقامات روسيه را آغاز کردند. بارون هرش با دولت روسيه به توافق رسيد که ظرف 25 سال ترتيب مهاجرت چهار ميليون يهودي را بدهد و بر اساس اين توافق با سرمايه دو ميليون پوند سازماني ايجاد شد به‏ ‏نام "اتحاديه مستعمراتي يهود" يا "ايکا". فهرست مؤسسان اين سازمان نشان مي ‏دهد که رهبري موج فوق به ‏دست چه کساني بوده است. مؤسسان ايکا، علاوه بر بارون هرش، اعضاي برخي از بزرگ ترين خاندان ‏هاي زرسالار يهودي معاصر هستند؛ يعني خانواده‏ هاي روچيلد، کوهن، گلداسميد، کاسل، موکاتا و ريناش. بعد از مرگ بارون هرش، بارون ادموند روچيلد متولي اين سازمان شد. سپس، بارون هرش با دولت آمريکا به مذاکره پرداخت. اين مذاکره دو سال طول کشيد و پس از بذل و بخشش ‏هاي فراوان، سرانجام دولت آمريکا تسليم شد و "بنياد خيريه بارون دو هرش"، با هدف اسکان يهوديان مهاجر در آمريکا، در اين کشور آغاز به ‏کار کرد. به اين ترتيب، اولين گروه مهاجرين يهودي راهي آمريکا و کانادا شدند. در ميان نخستين نسل مهاجرين يهودي فوق بنيانگذاران صنعت سينماي آمريکا و هاليوود قرار داشتند: لويي ماير، برادران شنک، شموئل گلب‌فيش (ساموئل گلدوين بعدي)، لوئيز زلنيک، برادران وارنر، سام اشپيگل، ال جلسون، اسرائيل بالين (ايروينگ برلين) و غيره.

چنين بود که بر بستر جوسازي ‏هايي که به بهانه پوگروم ‏ها صورت گرفت، جنبش جديد صهيونيستي پديد شد. سازمان‏ هايي مانند هيبت زيون (عشق صهيون)، بني زيون (اولاد صهيون)، اهوت زيون (برادري صهيون) و غيره ايجاد شدند. اين جنبش در مجموع به "هووي زيون" (عاشقان صهيون) معروف است. در اين فضا بود که رساله‏ هاي متعدد درباره تأسيس دولت يهود در فلسطين منتشر شد. ناتان برنبائوم اصطلاح "صهيونيسم" را درست کرد و تئوريسين‏ هاي سياسي مانند دکتر لئون پينسکر به فعاليت پرداختند. اين دکتر پينسکر در سال 1882 رساله‏ اي منتشر کرد به ‏‏نام "خود رهايي". او در اين رساله گفت که "يهود آزاري" در "يهود ترسي" (جودا فوبيا) ريشه دارد که يهودي را موجودي ماوراء انسان، چيزي مانند غول، مي‏ بيند. براي اينکه اين "جودا فوبيا" از بين برود بايد يهوديان کشور خاص خود را داشته باشند و به آنجا مهاجرت کنند. روح و جوهره اين رساله "اقتدار دولت يهود" است. مثلاً، پينسکر مي ‏گويد: «قدرت از آن کساني است که اعمال قدرت مي ‏کنند.» برنبائوم نيز رساله "نوزايي ملّي در يهود" را نوشت و خواستار تشکيل کنگره جهاني يهوديان شد. سرانجام، اين موج به هرتزل و کنگره صهيونيستي انجاميد.

نتيجه اين موج، مهاجرت وسيع يهوديان از شرق اروپا بود. از سال 1881 (شروع پوگروم ‏ها) تا سال 1914 ميلادي بيش از دو و نيم ميليون نفر يهودي از شرق اروپا مهاجرت کردند. در اين مهاجرت "صهيون" بهانه ‏اي بيش نبود و اين مهاجرت‏ ها به ‏طور عمده به ايالات متحده آمريکا صورت گرفت نه به فلسطين. در واقع، هدف اصلي از ايجاد اين مهاجرت تاريخي و سرنوشت ‏ساز، اشغال کامل کشور ايالات متحده آمريکا از درون بود. توجه کنيم که از دو و نيم ميليون نفر يهودي مهاجر، حدود دو ميليون نفرشان به ايالات متحده آمريکا رفتند، 350 هزار نفرشان به اروپاي غربي، تعدادي به آرژانتين و ساير کشورها و تعداد بسيار کمي به فلسطين. اين بي‌توجهي به سرزمين فلسطين را در گذشته، مثلاً در موج بزرگ مهاجرت يهوديان شبه جزيره ايبري در قرن شانزدهم، نيز مي‌توان ديد که درست مانند جريان اخير بر اساس اصل مظلوميت و آوارگي و به بهانه دروغين انکيزيسيون صورت گرفت. در آن زمان نيز در حالي که انبوه يهوديان مهاجر در کانون ‏هاي اصلي تجاري حوزه مديترانه و غرب اروپا مستقر شدند، از سواحل لبنان و شمال آفريقا تا اسلامبول و ازمير و سالونيک تا بنادر هلند و آلمان و ايتاليا و فرانسه و بلژيک، و خيل کثيري از آن ها به لهستان و شرق اروپا رفتند، تنها گروه بسيار ناچيزي به فلسطين رفتند که بطور عمده حاخام ‏هاي سالخورده يهودي بودند. در موج اخير نيز همين گرايش مشاهده مي‌شود. اين امر نشان مي‌دهد که اين بار نيز هدف چنگ‌اندازي بر فرصت‌هاي بکر اقتصادي بود و آرمان‌گرايي ديني تنها پوششي بود براي اهداف ديگر. البته در موج اخير، فلسطين، برخلاف گذشته، اهميت جدّي يافته بود و به اين دليل "آرمان صهيون" تابعي از چنگ‌اندازي استعماري بر منطقه استراتژيک خاورميانه و شمال آفريقا نيز به ‏شمار مي‏رفت. با کشف نفت اين منطقه از اهميت فوق‌العاده برخوردار شد و به تبع آن "آرمان ارض موعود"، يا صهيونيسم، نيز جدّي‌تر شد.

رضوي: يعني نفوذ يهوديان در سياست و اقتصاد و فرهنگ ايالات متحده آمريکا از زمان مهاجرت فوق شروع شد؟

شهبازي: خير! نفوذ يهوديان از آغاز کشف قاره آمريکا وجود داشت زيرا کريستف کلمب، طبق نظر برخي محققين، يهودي مخفي بود و اين کاملاً مسلم است که سفر او با سرمايه يهوديان دربار اسپانيا انجام شد. و اين نيز مسلم است که اولين اروپايي که بر قاره آمريکا پا نهاد، يعني يکي از همراهان کلمب، رسماً يهودي بود. در قرون هفدهم و هيجدهم و نوزدهم نيز يهوديان در آمريکاي شمالي بسيار متنفذ بودند و در واقع سنگ بناي بندر نيويورک را يهوديان نهادند. ولي اقتدار مالي آن ها، هم در ايالات متحده و هم در کانادا، نسبتي با جمعيت ‏شان نداشت. تا اواخر قرن نوزدهم يهوديان در آمريکاي شمالي از نظر جمعيت بسيار اندک بودند و لذا اليگارشي يهودي به حضور يک جمعيت انبوه يهودي نياز داشت تا بتواند اقتدار سياسي خود را تثبيت و تکميل کند. نتيجه اين بود که در آستانه جنگ دوم جهاني، شهر نيويورک با یک و نيم ميليون نفر سکنه يهودي به بزرگ ترين و متراکم ‏ترين مرکز يهوديان جهان تبديل شد و در ساختار جهاني يهوديان همان مقامي را يافت که بندر آمستردام قرن هفدهم از آن برخوردار بود. در اين زمان در شيکاگو 350 هزار نفر، در فيلادلفيا 175 هزار نفر و در لندن 150 هزار نفر يهودي استقرار يافته بودند.

حضور اين جمعيت انبوه و بسيار ثروتمند به ‏سرعت چهره فرهنگي و اجتماعي جامعه آمريکا را تغيير داد. يهوديان به ‏همراه خود حرفه هاي سنتي خويش را نيز از روسيه و شرق اروپا به "دنياي جديد" منتقل کردند از جمله ايجاد شبکه گسترده تجارت مشروبات الکلي. يهوديان مهاجر اروپاي شرقي بنيانگذاران تجارت مشروبات الکلي در آمريکا هستند و اين تجارت چنان اوجي گرفت و حيات اجتماعي و فرهنگي جامعه آمريکا را به خطر انداخت که در سال 1933 دولت آمريکا فروش مشروبات الکلي را ممنوع کرد. يک نمونه معروف، ساموئل برونفمن يهودي است که در کانادا سکونت داشت و بزرگ ترين توليدکننده مشروبات الکلي و مواد مخدر براي بازار ايالات متحده آمريکا به ‏شمار مي‏رفت. او براي توزيع کالاهاي خود شبکه مخوفي در آمريکا ايجاد کرد که آرنولد روتشتين يهودي آن را اداره مي ‏کرد و بعداً مه ‏ير لانسکي يهودي رياست اين شبکه را به ‏دست گرفت. کمپاني برونفمن، که سيگرام نام دارد، هنوز نيز فعال است و فروش ساليانه آن فقط از طريق مشروبات الکلي بيش از يک ميليارد دلار است. خانواده برونفمن مالک کمپاني نفتي تکزاس- پاسيفيک نيز هستند که از بزرگ ترين کمپاني ‏هاي نفتي ايالات متحده است. مجتمع مطبوعاتي دوپونت کانادا نيز متعلق به برونفمن ‏ها است. بنابر اين، سازماني که به ‏‏نام "مافياي آمريکا" معروف شده، برخلاف تبليغات هاليوود که فقط گانگسترهاي ايتاليايي را نمايش مي ‏دهد، از بدو تأسيس ابزار اليگارشي يهودي بوده و هست. در تاريخنگاري آمريکا، روتشتين را به عنوان «بنيانگذار تبهکاري سازمان يافته» در اين کشور معرفي مي‏ کنند. گانگسترهاي معروفي مانند واکسي گوردون، جک دياموند، فرانک کوستلو، مه‏ ير لانسکي، لکي لوچيانو، بنجامين زيگل، جاني توريو و غيره نوچه ‏ها و دست‏ پرورده‏ هاي روتشتين بودند و او در مطبوعات آمريکا به "سلطان دنياي پنهان" شهرت داشت. از مه ‏ير لانسکي، شاگرد و جانشين روتشتين، که پانزده سال پيش درگذشت، نيز به عنوان رهبر "شبکه جرم و جنايت سازمان ‏يافته" در آمريکا ياد مي ‏شود. او شبکه بسيار وسيعي از قمارخانه‏ ها و  فاحشه ‏خانه ‏ها را در کوباي قبل از کاسترو، باهاماس و ايالات متحده در اختيار داشت. او در تمامي عمليات جنايي قابل تصور، از سرقت مسلحانه و فروش مواد مخدر و قمار و فحشاي سازمان يافته تا سرقت کودکان و باج گيري و تجاوز به عنف و غيره و غيره، دست داشت و به قتل بسياري از سران باندهاي خودسر و مستقل تبهکار در نيويورک و نيوجرسي دست زد. جالب است بدانيد که در سال 1970 دولت آمريکا براي دستگيري لانسکي اقدام کرد. لانسکي به اسرائيل فرار کرد و پس از دو سال جنگ حقوقي با دولت آمريکا سرانجام به اين کشور بازگشت، محاکمه و تبرئه شد. يکي ديگر از رهبران مافياي آمريکا، ويليام ساموئل رزنبرگ معروف به "بيلي رز" است که او نيز، مانند لانسکي و لوچيانو و زيگل و غيره، يهودي بود. بيلي رز از وابستگان برنارد باروخ يهودي، رئيس کميته صنايع جنگي دولت آمريکا، بود و تمام کارهايش را در مشاوره با باروخ انجام مي ‏داد. بيلي رز از سال 1924 شبکه بسيار گسترده‏ اي از فاحشه‌خانه‌ها و کلوپ ‏هاي شبانه (نايت کلاب) تأسيس کرد. وي در دهه‌هاي 1930 و 1940 به نمايش شو نيز اشتغال داشت و يکي از شو‌هاي او فقط طي يک هفته يکصد هزار دلار آن زمان فروش کرد. بيلي رز از اين طريق به يکي از ميلياردرهاي آمريکا بدل شد. او، در کنار لرد ساسون و برونفمن ‏هاي کانادا و ديگران، يکي از رهبران اصلي سنديکاي جهاني تجارت مواد مخدر بود. بيلي رز در سويس بانکي تأسيس کرد به ‏‏نام "بانک بين‌المللي اعتباري" و از اين طريق پول ‏هاي حاصل از فروش مواد مخدر را جابجا مي‏ کرد و عمليات مالي خود را سامان مي ‏داد. اين آقاي بيلي رز در سال 1965 سفري به اسرائيل کرد و کلکسيون مجسمه‌هاي فلزي خود را، که بيش از يک ميليون دلار ارزش داشت، به اين دولت اهدا نمود و به بن ‏گوريون، نخست‌وزير وقت اسرائيل، گفت: «اين مجسمه‌ها را ذوب کنيد و براي جنگ با اعراب با آن فشنگ بسازيد!»

موج مهاجرت بعد از پوگروم ‏ها، که با مهاجرت زمان جنگ جهاني دوّم تکميل شد، واقعاً به معناي اشغال کشور آمريکا بود. در همه عرصه ‏هاي مهم جامعه آمريکا همين وضع ايجاد شد. مثلاً، هاليوود بر بنياد همين موج و به ‏وسيله يهوديان ايجاد شد. تمامي کمپاني ‏هاي اصلي توليد فيلم هاليوود، مانند پارامونت، مترو گلدوين ماير، يونايتد آرتيست، فوکس قرن بيستم، برادران وارنر و غيره و غيره، که بزرگ ترين تأثيرات را در شکل‌گيري فرهنگ معاصر جهان داشته‌اند، به ‏وسيله يهوديان ايجاد شدند و به يهوديان تعلق دارند. امروزه، اين نهاد مهم فرهنگي چنان عظمتي دارد که براي توليد هر فيلم سينمايي به‏ طور متوسط 26 ميليون دلار هزينه مي ‏کند و ميانگين مخارج تبليغاتي آن براي عرضه هر فيلم به بازار 12 ميليون دلار است يعني به ‏طور متوسط براي هر فيلم 38 ميليون دلار هزينه مي ‏کند. بسياري از کارگردان‏ هاي برجسته هاليوود نيز يهودي ‏اند و از نسل همان يهوديان مهاجر. مثلا، پدر سام اشپيگل از دوستان تئودور هرتزل بود و خود او مدتي به علت عضويت در شبکه مافياي روتشتين زنداني شد. اشپيگل توليدکننده فيلم ‏هاي معروفي مثل "پل رودخانه کواي" و "لورنس عربستان" و "ملکه آفريقايي" است. يا ساموئل گلدوين، يکي از دو بنيانگذار کمپاني متروگلدوين ماير، از خويشان مه ‏ير لانسکي تبهکار بود. اين هاليوود بود که بسياري از ايستارهاي اخلاقي را در آمريکا و دنياي جديد دگرگون کرد. مثلاً، اولين فيلم تاريخ سينما، که در آن حريم اخلاق سنتي مسيحي شکسته شد، "ماه آبي است" نام دارد که در سال 1953 ساخته شد. در اين فيلم براي اولين بار واژه‏ هايي مانند "آبستن" و "باکره" به ‏کار رفت. از زمان توليد اين فيلم فقط 45 سال مي ‏گذرد. اين فيلم را با فيلم ‏هاي جديد مقايسه کنيد و ببينيد در اين دوره کوتاه چه تغيير عظيم و حيرت ‏انگيزي در نظام اخلاقي غرب و دنياي پس از هاليوود رخ داده است. کارگردان اين فيلم يک يهودي به‏‏ نام اتو پرمينگر است و کمپاني سازنده ‏اش يونايتد آرتيست. اين آقاي پرمينگر سه سال بعد فيلم "مردي با دست ‏هاي طلايي" را عرضه کرد و در اين فيلم يک تابو‌ي اخلاقي ديگر را شکست و براي اولين بار به نمايش اعتياد به هرويين پرداخت. او در فيلم بعدي ‏اش، که در سال 1959 يعني 39 سال پيش عرضه شد، براي اولين بار صحنه تجاوز جنسي را به نمايش گذاشت. فيلم بعدي او "اکسودوس" است که روايتي صهيونيستي و به شدت ناجوانمردانه از تأسيس دولت اسرائيل ارائه مي ‏دهد. در رسانه‏ هاي راديويي و تلويزيوني نيز همين وضع حکمفرماست. تقريباً تمامي شبکه‏ هاي راديويي و تلويزيوني مهم آمريکا را يهوديان تأسيس کردند و مالکيت آن به ايشان تعلق دارد؛ از راديو آمريکا تا تلويزيون کلمبيا (سي. بي. اس.). کمپاني ‏هاي مهم خبري نيز همين وضع را دارند؛ آسوشيتدپرس، رويتر و غيره و غيره. شبکه ‏هاي مطبوعاتي نيز همين وضع را دارند. روپرت مردوخ، که به "سلطان رسانه ‏ها" شهرت دارد، نامي کاملاً آشناست. درواقع، در طول تاريخ بشري هيچگاه سرزميني مستعدتر از آمريکاي شمالي براي شکوفايي و بروز تمامي استعدادهاي نهفته اليگارشي يهودي وجود نداشته است.

رضوي: با توجه به تأکيدي که بر تفکيک ميان يهوديان مستقل و اليگارشي يهودي داريد، مفيد است به جريان‏ هاي روشنفکري مستقل از اليگارشي يهودي نيز اشاره‏ اي داشته باشيم. اخيراً کتابي به‏ ‏نام "درياي ايمان" ترجمه شده از يک کشيش انگليسي که در آن فرايند سکولار شدن مسيحيت در غرب را تحليل مي ‏کند. در نيمه اوّل قرن نوزدهم براي اوّلين بار در آلمان بحث نقد "کتاب مقدس" مطرح مي ‏شود و اين مسئله باعث مي ‏شود که بحث ‏هاي دامنه ‏داري در بگيرد و حتي بعضي کتاب ‏ها کنترل و سانسور شوند. اما نتيجه اين بحث موجي از روشنگري در ميان مسيحيان بود. به ‏نظر شما اين موج بر يهوديان چه تأثيري داشت؟

شهبازي: يهوديان، به ‏رغم ساختار به ‏شدت بسته و متمرکز سياسي آن ها، هيچگاه بي ‏تأثير از فرهنگ جوامع ميزبان نبوده ‏اند. به عبارت ديگر، فرآيند همپيوندي (انتگراسيون) و همانندگري (اسيميلاسيون) فرهنگي را در طول تاريخ قوم يهود نيز مي‏ توان مشاهده کرد. در گذشته، آن ها از فرهنگ ‏هاي فنيقي (کنعاني)، مصري، ايراني، يوناني، رومي و اسلامي به شدت تأثير گرفتند. شکوفايي تمدن اسلامي سبب شد يهوديان، که در آن دوران به ‏طور کامل در اين حوزه تمدني ساکن بودند و مرکزشان در بغداد بود، به شدت تأثير بگيرند و حتي در ميان آن ها انشعاب شود و فرقه ‏اي به ‏‏نام قرائيون به رهبري عنان بن داوود ايجاد شود که بعدها به فرقه بسيار متنفذي تبديل شد و يهوديان حاخامي يا تلمودي به‏ شدت با آن خصومت داشتند. تأثير فرهنگ اسلامي بر يهوديان بسيار عظيم است و تقريباً مشابه با تأثيري است که فرهنگ جديد اروپايي در قرن‏ هاي اخير بر آنها داشت. فرايند خردگرا شدن نگاه ديني در اروپاي جديد نيز طبعاً بر يهوديان تأثير گذارد و ساختار سياسي متمرکز سنتي يهوديان را به ‏شدت مورد حمله قرار داد. اولين کسي که اين موج را شروع کرد اسپينوزاي يهودي در نيمه دوم قرن هفدهم بود که در آثارش به شدت به اليگارشي يهودي حمله کرد. از اين دوران است که اولاً، از درون جوامع بسته يهودي به تدريج افراد مستقل يهودي، يهودياني که پيوندهاي فردي و انساني خويش را بر پيوندهاي قبيله‌اي- نژادي ترجيح مي‌دادند، سر برآوردند. دوّم، اين فرآيند مکانيسم رهبري جوامع يهودي را پيچيده‌تر کرد و زرسالاران يهودي را به سوي ابداع شيوه‌هاي جديد براي تداوم سلطه خود سوق داد. معهذا، اين فرآيند هيچگاه به فروپاشي کامل نظام سنتي جوامع يهودي نينجاميد و تنها بخشي از يهوديان را به شهروندان فارغ از سلطه دولت غيررسمي يهود تبديل کرد. در حالي‌که بخش ديگر همچنان در چارچوب ساختار متمرکز و پنهان سنتي خود باقي ماندند. از اين دوران است که به‌تدريج شاهد شکايت برخي از يهوديان فرودست و فقير از ثروتمندان و رهبران جوامع خويش به دادگاه‌هاي کشورهاي محل استقرارشان در اروپا هستيم. بعد از اسپينوزا، بيش ترين نقش را در اين موج استحاله فرهنگي در جامعه اروپايي، موسس مندلسون، فيلسوف معروف يهودي قرن هيجدهم، داشت. اين موج در قرن نوزدهم به جنبش هاسکالا يا روشنگري يهودي معروف شد و ماسکيليم‏ يا روشنگران يهودي اين نغمه جديد را ساز کردند که يهوديت فقط يک دين است نه يک دولت يا ملت و آن ها شهروندان آزاد دولت ‏هاي متبوع خود هستند. شعار اصلاح‌طلبان يهودي اين بود: «در خيابان انسان باش و در خانه يهودي». در نيمه اوّل قرن نوزدهم روابط اين روشنگران با اليگارشي يهودي بسيار تشنج‏ آميز بود. براي مثال، در سال 1818 تعدادي از اين روشنگران يهودي در شهر هامبورگ موارد مربوط به ظهور مسيح و بازگشت به صهيون را از ادعيه يهوديان حذف کردند. اين اقدام با مخالفت شديد اکثريت جامعه يهودي هامبورگ مواجه شد در حدي که براي مدتي مراسم نيايش در کنيسه‌ها تحريم بود. يکي از معروف‏ ترين ماسکيليم‏ دکتر لئوپولد زونز است که به "پدر پژوهش‏ هاي نوين يهودي" معروف است. دکتر زونز، با هدف کمک به تسريع فرايند همسان‌گري فرهنگي، به پژوهش‏ هاي علمي درباره فرهنگ قوم يهود دست زد. او در سال 1832 کتابي به‏‏ نام "مواعظ يهوديان" منتشر کرد و در آن نشان داد که در طول تاريخ يهوديان طبق سنن بومي زيستگاه و زمانه خود آئين خويش را سامان داده ‏اند. او پنج سال بعد کتاب ديگري منتشر کرد به ‏‏نام "اسامي يهودي" و در آن نشان داد که يهوديان همواره نام ‏هاي اقوام پيرامون خود را جذب کرده ‏اند. يکي ديگر از اين روشنگران يهودي، دکتر آبراهام گيگر است. او نيز به بررسي تاريخ يهود پرداخت و نشان داد که دين و فرهنگ يهود محصول شرايط اجتماعي و متحول با تحولات تاريخي بوده است. اين روشنفکران مستقل و اصلاح‏ طلب يهودي بعدها هسته اصلي يهوديان مخالف صهيونيسم را در کشورهاي غربي تشکيل دادند. سوسياليست‏ هاي يهودي چون فرديناند لاسال و رزا لوکزامبورگ نيز در تداوم همين جنبش پيدا شدند. يکي ديگر از اين يهوديان معترض ياکوب برافمن است که در 34 سالگي مسيحي شد و در سال 1860 کتاب دوجلدي مفصلي مشتمل بر اسناد دروني سازمان يهوديان روسيه (کاهال) منتشر کرد. اين اثر به "کتاب کاهال" معروف است و يکي از منابع مهم محققين براي آشنايي با ساختارهاي سري جوامع يهودي در قرن نوزدهم و آداب و سنن آن ها به‏ شمار مي ‏رود. اين کتاب، برخلاف "پروتکل‏ هاي بزرگان يهود"، که محققين عموماً آن را جعلي مي ‏دانند، کاملاً معتبر است و دائرة‌المعارف يهود نيز صحت اسناد مندرج در کتاب برافمن را تأييد مي ‏کند. برافمن در مقدمه اين کتاب مي ‏نويسد جوامع يهودي با حفظ ساختارهاي سري دروني خويش، از طريق استقرار در سرزمين‌هاي مختلف، «دولتي در درون دولت» تشکيل مي‌دهند با هدف استثمار سکنه آن سرزمين ‏ها و سلطه بر آنان.

در مقابل جنبش هاسکالا، با حمايت اليگارشي يهودي، جنبش ناسيوناليسم يهود سر برکشيد. مثلاً، پرز اسمولنسکين در مقاله ‏ها و کتاب‏ هايش به مندلسون و حلقه برلين و به تمام کساني که يهوديت را صرفاً يک دين مي دانستند و عنصر ملي آن را انکار مي کردند، سخت حمله مي ‏کرد. به اعتقاد اسمولنسکين، يهوديان يک ملت‌اند و خصايص ملّي بطور عمده در فرهنگ آن ها تبلور يافته که مهم ترين آن زبان عبري و آرمان ‏هاي مسيحايي است؛ و کساني که «روح ملّي يهوديت» را انکار مي‌کنند به مردم خود خيانت مي‌کنند. در رأس اين جنبش خاندان روچيلد و مجموعه مقتدري که آن را "زرسالاري يهودي" مي‌نامم، قرار داشت. اين اليگارشي بر پايه ميراث قوم يهود، شکل جديدي از جهان‌وطني يهودي را، در آميزش با آريستوکراسي استعماري دنياي غرب، سازمان داد که با ماجراي مرموز پوگروم ‏ها جان گرفت و صهيونيسم جديد را آفريد. آن ها ابتدا در سال 1860 سازمان "آليانس اسرائيلي" را در پاريس تأسيس کردند و در دهه 1870 سازمان‏ هاي متعدد ايجاد نمودند و به کمک ثروت انبوه و نفوذ سياسي فراوان خود، ساختار سياسي متمرکز و جهان‌وطن يهوديان را به شکل جديد تداوم بخشيدند. اين تحولي است که تاريخنگاري رسمي يهود از آن با ‏‏عنوان «تجديد حيات ملّي يهوديان» ياد مي ‏کند. شاخص اين ناسيوناليسم يهود احياي آرمان بازگشت به صهيون بود که سازمان آليانس اسرائيلي و نشرياتي چون هاشه هار، به سردبيري اسمولنسکين، و انديشمنداني چون موسس هس ترويج مي ‏کردند. موسس مونت ‏فيوره، باجناق ناتان ماير روچيلد (زرسالار بزرگ يهودي و بنيانگذار بنياد روچيلد انگلستان)، در اين تجديد سازمان يهوديان نقش بسيار مهمي داشت.

چنان‌که مي‏ بينيم، محدود کردن تاريخ صهيونيسم جديد به هرتزل و کتاب "دولت يهود" او نادرست و گمراه ‏کننده است. تاريخنگاري رسمي يهود براي اثبات استقلال صهيونيسم از زرسالاري يهودي و ارائه آن به عنوان يک جنبش فکري، که از درون روشنفکران طبقه متوسط يهودي بيرون آمد، تلاش فراوان به کار گرفته است. بررسي منابع يهودي روشن مي‌کند که اثبات اين استقلال خط اصلي آنان است زيرا در غير اين صورت صهيونيسم چيزي جز حربه فکري و سياسي زرسالاري يهودي جلوه‌گر نخواهد شد. اين بررسي نشان مي‌دهد که نقطه ضعف و چشم اسفنديار صهيونيسم دقيقاً آشکار شدن اين رابطه است. يک نمونه مقدمه آرتور جيمز بالفور بر کتاب "تاريخ صهيونيسم" نائوم سوکولو است. بالفور مي ‏نويسد که در ژانويه 1906 در پي بحث ‌هايي با دکتر وايزمن «قانع شد که تاريخ را نمي توان انکار کرد» و لذا طرح‏ هاي صهيونيست ‏ها براي استقرار در فلسطين را پذيرفت. معلوم نيست آقاي بالفور، که عضو دائم و ثابت محافل شبانه لرد ناتانيل روچيلد بود، چرا بايد انديشه فوق را از حييم وايزمن بگيرد نه از لرد روچيلد؟ به ‏علاوه، خود آقاي وايزمن، که بعدها اولين رئيس ‏جمهور دولت اسرائيل شد، در واقع چيزي بيش از عامل و کارگزار روچيلدها نبود و در دوران اقامتش در انگليس با حمايت سيمون مارکس و اسرائيل سيف، دو تن از نزديکان لرد روچيلد، زندگي و در دانشگاه منچستر تدريس مي ‏کرد و با حمايت آن ها به تأسيس سازمان ‏هاي صهيونيستي در انگليس پرداخت. اين نوشته نشان مي دهد که تا چه حد تلاش مي شود پيوند اليگارشي زرسالار يهودي با صهيونيسم، حداقل در دوران پيدايش و شکل‌گيري آن، پنهان شود. معهذا، اسناد چنان فراوان و گوياست که کم ترين ترديد در اثبات نقش اصلي زرسالاري يهودي در پيدايش "صهيونيسم جديد" باقي نمي گذارد. 

تاريخ انتشار به صورت فايل htm: جمعه، 2 بهمن 1388/ 22 ژانويه 2010


Friday, January 22, 2010 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

ااستفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.