سهشنبه 26 خرداد 1383/ 15 ژوئن 2004، ساعت 3:40 بعد
از ظهر:
امروز به کتابفروشي آقاي
مجتبي کاظمزاده در خيابان فرشته سر زدم و کتابهاي زير را
خريدم:
محمود
فروغي، خاطرات محمود فروغي، بهکوشش حبيب لاجوردي،
تهران: نشر کتاب نادر، چاپ اوّل، 1383، رقعي، 308 صفحه،
2600 تومان.
ناشر ايراني نسخه منتشر
شده در آمريکا را مبنا قرار داده و حروفچيني مجدد نکرده
است.
محمد
مددي، سوئديها در ايران، تهران: انتشارات گفتمان،
چاپ اوّل، 1381، وزيري، 310 صفحه، 2800 تومان.
تورق کردم. ظاهراً تکنگاري
خوبي است. با حروفچيني بسيار بد منتشر شده. براي چاپ
تصاوير از فتوکپي اصل عکسها استفاده شده است.
آنتوني
وين، ايران در بازي بزرگ: سر پرسي سايکس؛ کاشف، کنسول،
سرباز، جاسوس، ترجمه عبدالرضا (هوشنگ مهدوي)، تهران:
نشر پيکان، چاپ اوّل، 1383، رقعي، 432 صفحه، 3500 تومان.
ترجمهاي است از زندگينامه
ژنرال سر پرسي سايکس، بنيانگداز پليس جنوب ايران (اس. پي.
آر.). اصل کتاب را
انتشارات جان موراي لندن در سال 2003 در 346 صفحه منتشر
کرده بود. نسخه انگليسي را داشتم ولي ترجمه فارسي را نيز
خريدم.
تاريخ معاصر ايران،
سال هفتم، شماره 28، زمستان 1382، وزيري، 344 صفحه، 2500
تومان.
اين شماره فصلنامه
تاريخ معاصر ايران همين امروز به بازار عرضه شد.
مقالات آن:
آيتالله حاج شيخ حسين
لنکراني، از تعامل تا تقابل با آمريکا (علي ابوالحسني)،
نقش اسمارت در کودتاي 21 فوريه 1299 (عطا آيتي)، اقتدار
ملّي از مشروطه تا نهضت جنگل (مصطفي تقوي)، رجال پهلوي (فاطمه
معزي)، زرتشتيان معاصر ايران در مصاحبه با دکتر بوذرجمهر
مهر (مرتضي رسولي)، آشنايي با فرمانهاي دوره پهلوي: 2-
دوره محمدرضا پهلوي (رضا فراستي)، ديپلماسي حضوري: اسنادي
از حضور اشرف پهلوي در سازمان ملل متحد (جلال فرهمند)،
معرفي چند سند تاريخي (محمدحسين رضايي)، هيئتهاي مذهبي به
روايت تصوير (موسي حقاني)، نقدي بر مقاله شيخ ابراهيم
زنجاني (يوسف محسن اردبيلي)، پاسخ به آقاي يوسف محسن
اردبيلي (علي ابوالحسني)، شرحي در خصوص سيد اشرفالدين
گيلاني (فريدون نوزاد).
فصلنامه تاريخ معاصر
ايران به راستي نشريه وزين و منحصربهفردي است. در اين
شماره، خانم معزي زندگينامه ارتشبد بهرام آريانا و
عبدالقدير آزاد را درج کرده است. مصاحبه دکتر بوذرجمهر مهر
جالب و خواندني است و نيز نامه آقاي يوسف محسن اردبيلي
درباره شيخ ابراهيم زنجاني.
صفاءالدين تبرائيان،
وزير خاکستري: بازشناسي نقش داريوش
همايون در حاکميت پهلوي دوّم، تهران: مؤسسه مطالعات
تاريخ معاصر ايران، چاپ اوّل، 1383، وزيري، 810 صفحه.
اين کتاب نيز امروز به
بازار عرضه شد. اسناد و تصاوير آن جالب است.
محمدولي
ميرزا فرمانفرمائيان، از روزگار رفته حکايت،
بهکوشش منصوره اتحاديه (نظام مافي) و بهمن فرمان، ويراسته
مصطفي زمانينيا، تهران: کتاب سيامک، چاپ اوّل، زمستان
1382، سه جلد، رقعي، 222+ 352+ 288 صفحه، 7500 تومان.
يادداشتهاي روزانه
محمدولي ميرزا فرمانفرمائيان است از فروردين 1299 تا مهر
1342. عکسهاي جالبي دارد.
مهرماه
فرمانفرمائيان، زير نگاه پدر: خاطرات مهرماه
فرمانفرمائيان از اندروني پدر، تهران: انتشارات کوير،
چاپ اوّل، 1382، رقعي، 336 صفحه، 2700 تومان.
خانم مهرماه
فرمانفرمائيان سوّمين دختر عبدالحسين ميرزا فرمانفرما است
که خاطرات خود را منتشر ميکند. اولي مريم فيروز بود و
دومي ستّاره فرمانفرمائيان.
علياصغر
حلبي، زندگاني و سفرهاي سيد جمالالدين اسدآبادي معروف
به افغاني، تهران: انتشارات زوار، چاپ اوّل، 1383،
رقعي، 216 صفحه، 1900 تومان.
محمدرضا
تبريزي شيرازي، زندگاني سياسي، اجتماعي سيد ضياءالدين
طباطبايي و کودتاي سوّم اسفند 1299 شمسي، تهران: شرکت
سهامي انتشار، چاپ اوّل، 1383، وزيري، 482 صفحه، 3750
تومان.
سفرنامههاي ونيزيان در
ايران، ترجمه منوچهر اميري، تهران: انتشارات خوارزمي،
چاپ دوّم با تجديدنظر کامل، 1381، وزيري، 508 صفحه، 4500
تومان.
از منابع مهم تاريخ ايران
در دوره آققويونلو و اوائل صفويه است. شامل شش سفرنامه
است از جوزافا باربارو، آمبروزيو کنتاريني، کاترينو زنو،
آنجوللو، وينچنتو دالساندري و يک بازرگان ناشناخته ونيزي.
محمد
محمدي ملايري، تاريخ و فرهنگ ايران در دوران انتقال از
عصر ساساني به عصر اسلامي، جلد پنجم: نظام ديواني يا
سازمان مالي و اداري ساساني در دولت خلفا، تهران: انتشارات
توس، چاپ اوّل، 1382، وزيري، 464 صفحه، 4800 تومان.
دکتر محمدي ملايري در
تيرماه 1381 درگذشت. او محققي کمنظير و مؤلف کتاب شش جلدي
فوق است. از دکتر ملايري کتاب ديگري نيز منتشر شده با
عنوان فرهنگ ايراني پيش از اسلام (تهران: توس،
1374) که از نظر موضوعي با کتاب تاريخ و فرهنگ ايران در
دوران انتقال از عصر ساساني به عصر اسلامي مرتبط است.
بنابراين، انتشارات توس در سالهاي اخير جمعاً هفت جلد از
آثار ارزشمند مرحوم دکتر محمدي ملايري را به بازار عرضه
کرده است. مطالعه اين مجموعه را جداً توصيه ميکنم.
دوشنبه
25 خرداد 1383/ 14 ژوئن 2004، ساعت يک بامداد:
در سايت بازتاب مقالهاي
مندرج است به قلم آقاي جهانگير محمودي با عنوان
«رضا خان بدتر [است]
يا شيخ خزعل؟». نوشته فوق پاسخي است بر مقاله
«انگلستان، رضا خان و تسليم خزعل» مندرج در نشريه فرهنگ
خوزستان. ظاهراً در مقاله فوق، که آن را نديدهام،
ادعا شده که «شيخ خزعل تجزيهطلب نبود»؛ و نويسنده محترم
بازتاب در پاسخ خويش برآنند که «شيخ خزعل تجزيهطلب بود.»
درباره شيخ
خزعل و مقاصد وي بايستي گفت كه نميتوان ترديدي در تجزيه
طلب بودن او نمود، چنان كه در انگليسي بودن او و رضا خان
نيز جاي ترديد نبود.
با توجه به انتشار پاسخ
جناب آقاي محمودي به مقاله مندرج در نشريه فرهنگ
خوزستان، شايسته بود که متن مقاله فوق نيز در سايت
بازتاب قرار ميگرفت تا خوانندگان با استدلال طرف ناشناخته
بحث (که نام ايشان به عنوان نويسنده مقاله فوق ذکر نشده)
آشنا شوند و عيار استدلالها و مستندات او را نيز محک
زنند.
بهرروي، توجه جناب آقاي
محمودي را به نکات زير جلب ميکنم:
طايفه عرب بنيکعب محيسني
(از ريشه «حسن») در اصل از طوايف جنوب حجاز (از شاخه عبد
مناف) است که به سمت خليج فارس مهاجرت کرد، در خوزستان و
جنوب عراق مأوا گزيد و در جريان شيعه شدن آلمشعشع به تشيع
گرويد. شاخههاي بنيکعب در سراسر خليج فارس پراکنده
هستند. بيشتر فلاحين جنوب عراق بنيکعب ميباشند. شاخهاي
از بنيکعب نيز ساکن عمان هستند؛ و در دوران رياست شيخ
غانم (در دوره زنديه) بنيکعب بر عمان تسلط داشت.
در طول سدههاي هيجدهم و نوزدهم
ميلادي طايفه بنيکعب مقتدرترين نيروي شيعي عرب در منطقه
خليج فارس و سد استواري در مقابل توسعهطلبي وهابيون و
تاختوتاز و هتک حرمتهاي ايشان در عتبات بهشمار ميرفت.
براي رسيدن به ارزيابي
منصفانه از شيخ خزعل و شناخت دقيقتر علل برکناري و قتل او
به دست حکومت رضا شاه، در کنار موارد منفي که با آن
آشنائيم، توجه به موارد زير نيز ضرور است:
1- شيخ خزعل از مخالفان
سرسخت اعلاميه بالفور بود و با سياست صهيونيستي يهودي کردن
سرزمين فلسطين به شدت مخالفت نمود. نامههاي او به مفتي
بيتالمقدس موجود است. به اين دليل پاپ بنديکت پانزدهم، که
او نيز از مخالفان اعلاميه بالفور بود، در سال 1921 به
خزعل عنوان «شهسوار مسيح» را اعطا کرد.
2- خزعل از مخالفان جدّي
غائله جمهوريخواهي و استقرار ديکتاتوري رضا خاني و در اين
رابطه با سيد حسن مدرس همپيمان بود و با علماي عتبات
مکاتباتي داشت. نمونهاي از اين مکاتبات نامه خزعل به آقا
ميرزا مهدي، فرزند مرحوم آخوند خراساني، است که در
يادداشتهاي منسوب به رضا شاه (سفرنامه خوزستان، صص
114-115) نيز درج شده است.
3- طايفه عرب بنيکعب
هماره به ايراني بودن و تابعيت ايراني خود عميقاً وفادار و
دلبسته بوده است. طبق اين سنت ديرين و ريشهدار، خزعل، حتي
اگر ميخواست، نميتوانست داعيه جدايي از ايران را داشته
باشد. توجه کنيم که در ماجراي تعيين سرحدات ايران در اوايل
دوره ناصري درويش پاشا، نماينده عثماني، وعده داد که اگر
بنيکعب خود را تبعه عثماني بخوانند ماليات ده ساله را بر
آنها خواهد بخشود ولي سران بنيکعب خود را تبعه ايران
خواندند، «و به رعيتي ايران خرسند بودند»، بهرغم اين که
ميرزا جعفرخان مشيرالدوله ساليانه 2000 تومان بر ماليات
آنها افزود. (بنگريد به: احمد کسروي، تاريخ پانصد ساله
خوزستان، صص 173-174)
4-
در دوران اقتدار بنيکعب در خليج
فارس، اين طايفه شيعي عرب، به عنوان قدرتمندترين طايفه عرب
منطقه، حلقه واسطي بود که حاکميت ايران را بر سراسر منطقه
خليج فارس تأمين ميکرد و به عنوان پلي ميان ايران و اعراب
جنوب خليج فارس عمل مينمود. با وجود اقتدار
بنيکعب، يکهتازي حکام جديدي که استعمار بريتانيا بر
مناطق جنوبي خليج فارس تحميل کرد، امکان نداشت.
5-
ناسيوناليسم نژادپرستانه و عربستيزانهاي که حکومت پهلوي
منادي آن شد و قطع حلقه واسطه فوق ميان ايران و اعراب خليج
فارس مهمترين عواملي بودند که حاکميت ايران را بر سراسر
منطقه خليج فارس از ميان برد.
6-
اگر شيخ خزعل قصد تجزيه خوزستان را داشت، با توجه به
اقتدار نظامي فراوانش ميتوانست آشوب بزرگي را برانگيزاند
و در کوران هرجومرج سالهاي جنگ اوّل جهاني و پس از آن
شايد موفق هم ميشد. توجه کنيم که در آن سالها حتي برخي
از سران طايفه کوچک آسوري اروميه، مانند پطروس آقا، داعيه
استقلال و تشکيل «دولت آشور» را داشتند و با حمايت
قدرتهاي پيروزمند به کنفرانس لوزان نيز راه يافتند در
فضايي که نمايندگان رسمي دولت ايران را به اين کنفرانس راه
ندادند (بنگريد به: بهار، احزاب سياسي، ج 1، صص
276-280)؛ ولي شيخ خزعل هيچگاه چنين دعاوي را مطرح نساخت.
7- اين پرسش مهمي است که
چرا شيخ خزعل، بهرغم اقتدار نظامي، بهسادگي از حکومت
تهران تمکين کرد و خود را تسليم رضاخان و خانهنشين نمود.
اهميت اين پرسش تا بدانجاست که حتي کسروي را نيز به ابراز
حيرت واميدارد که چگونه با آنکه «ناصري پر از تفنگچيان
عرب بود... با اين حال آقاي رئيسالوزرا [رضاخان] که جز از
چند کسي از وزرا و چند تن سپاهي همراه نداشت، به ناصري
درآمد.» (تاريخ پانصد ساله خوزستان، ص 247)
شنبه 23 خرداد 1383/ 12 ژوئن 2004، ساعت 1:09 صبح:
مدتهاست که از دکتر فريدون
آدميت بي خبرم. به او علاقمندم نه به دليل تفاوتهايي که
در جهانبيني و نگرش تاريخي با او دارم بلکه به دليل برخي
مشابهاتهاي عجيب در داوريهاي تاريخي. بهعلاوه، او را
انساني آزاده و بااخلاق و داراي مناعتطبعي کمنظير
ميدانم. در اين باره دلايلي دارم که فعلاً بيان نميکنم.
آدميت کارمند عاليرتبه وزارت خارجه بود ولي، به دليل بيان
صريح عقايدش و مخالفت با گروه قدرتي که اسدالله علم در رأس
آن قرار داشت، بازنشستهاش کردند. و متأسفانه، پس از
انقلاب حقوق بازنشستگي او را نيز قطع کردند. علت اصلي
بازنشستگي او نامهاي بود که در مخالفت با جدايي بحرين از
ايران ارسال کرد. سالها پيش متن اين نامه را در مرکز
اسناد مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران يافتم و کپي آن را
برايش بردم. خوشحال و ممنون شد.
چند سالي از آخرين ديدارم
با فريدون آدميت ميگذرد. در ماههاي اخير چند بار تلفن
کردم و کسي جواب نداد. آدميت به بيماري آنفيزين مبتلاست.
در اين بيماري ريه حالت اسفنجي خود را از دست ميدهد و
انسان را دچار تنگي شديد تنفس ميکند. نگران سلامتي او
بوده و هستم.
به يادداشتهايم نگاه
کردم. يادداشتي ديدم که در آن ديدار پنجشنبه 14 دي 1374 با
آدميت را ثبت کردهام. قبلاً مقاله «دين و دولت در انديشه
سياسي» (نقد ديدگاههاي آرامش دوستدار) را به او داده بودم
براي مطالعه. در اين ديدار آدميت يک ساعت و نيم سخن گفت و
از مقاله فوق شروع کرد که با علاقه آن را خوانده بود.
آدميت گفت:
نثر
آرامش دوستدار، برخلاف نوشته شما، نثر چندان زيبايي
نيست. اصولاً کساني که دينسازند، مثل کسروي، نثر خاصي
دارند. دوستدار نيز درواقع دينساز است و از نثر خاص
خود استفاده ميکند. او مغلطه کرده است. کسي که
ميگويد بهاءالله در زمره پيامبران بزرگ است و نام او
را در کنار موسي و عيسي و زرتشت و محمد ميآورد
نميتواند ادعا کند که من نماينده تفکر عقلي هستم؛
شارلاتاني است که ميخواهد مردم را تحميق کند.
بنابراين، خود دوستدار مصداق بارز دينخويي است.
آدميت به زيرنويس خود در
کتاب اميرکبير و ايران ارجاع داد درباره حسن
باليوزي و گفت:
باليوزي
شخصاً مرد خوبي بود ولي از مريدان سفت و سخت بهاءالله
بود و در کتاب خود بهاء را در رديف زرتشت و بودا و
موسي و عيسي و محمد مطرح کرد و من عليه او مطلبي
نوشتم. تفکر آرامش دوستدار نيز از اين سنخ تفکر است.
ولي باليوزي نگفت که من نماينده تفکر عقلي هستم. چنين
آدمي غلط ميکند که خود را نماينده اصالت عقل بخواند.
زرنگي دوستدار در اين است که ميخواهد خود را منحصراً
نماينده تفکر عقلي بخواند و اين از خودپرستي او
برميخيزد يا از ناداني او.
آدميت شماتت کرد که چرا
صريحتر عليه او ننوشتهام و افزود: «برخلاف نظر دوستدار
تفکر عقلي در تاريخ ايران هماره بوده است.» آدميت سابقه
آشنايي خود را با تفکر عقلي و انتقادي بيان کرد و گفت:
نوجوان
بودم که محمود محمود به من کتابهاي هيوم را داد و با
تفکر عقلي آشنا شدم. محمود خود تفکر عقلي جدّي داشت و
فرد بزرگي بود. نوشتهايد که «مدنيت يک اندام واحد است
و هيچ قومي نميتواند تمدن بشري را ملک طلق خود
بداند.» اين تعبير بسيار خوبي است. اين حرف بابا افضل
کاشاني است. من در آغاز کتاب ميرزا آقاخان اين جمله
بابا افضل کاشاني را آوردم که «دانش يعني روشنايي».
يحيي مهدوي به من گفت: «عجيب است. من اين کتاب را
تصحيح کردم و به اين جمله توجه نکردم، تو اين جملات را
چگونه پيدا ميکني؟»
درباره يونان نظر شما
صحيح است، هيچ چيز خلقالساعه نيست و من نيز
همين ديدگاه انتقادي را در مقدمه کتاب تاريخ فکر،
که زير چاپ است، آوردهام. [کتاب فوق منتشر شده است:
فريدون آدميت، تاريخ فکر از سومر تا يونان و روم،
تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ اوّل،
1375، وزيري، 258 صفحه.]
آدميت مقدمه را براي من
خواند و افزود:
اتميسم
متعلق به مکتب اليايي نبود، به سومر و بابل تعلق داشت
و اگر دمکريتوس سالها در بابل نبود مفهوم اتميسم را
کشف نميکرد. کسي که نثر يوناني را خلق کرد يک فنيقي
بود. فيثاغورت يوناني نبود. متفکرين اروپايي نيز بودند
که عليه اين نظر که تفکر يوناني را معجزه ميدانستند
برخاستند. مثلاً، لويي گارنه در کتاب يونانيان بدون
معجزه ميگويد: «تصور ما از انديشه سياسي يونان
خيالبافي است. انديشه سياسي يونان چيزي نبود جز بيان
نظري يک پيکار سياسي کثيف.»
بنابر اين تفکر عقلي
اختراع يونان نيست. تمدنها روي هم انباشته ميشوند.
تمدن اسلامي نيز چنين بود. و تنها يک اتفاق تاريخي سبب
شد که سرنوشت همه تمدنها به دست اروپا بيفتند. اساس
تمدن جديد اروپايي يکي قطبنما بود و ديگري چاپ که هر
دو در چين بهوجود آمد. در کتاب
Legacy of China
تأثير فرهنگ و تمدن چين بر تمدن جديد شرح داده شده
است. در دوران باستان، مهرپرستي تا اسکاتلند گسترش
يافت. در زمان ژول سزار در سرحد اسکاتلند مجسمههاي
مهرپرستان موجود بود.
اين غلط
است که منطق عقلي در ايران رشد نکرد. بنابراين، برخورد
دوستدار، که تفکر عقلي در تاريخ ايران را منکر ميشود،
شارلاتانيسم است. در دوران معاصر نيز کساني بودهاند
که آثارشان حکايت از اصالت عقل ميکند. آثار خود من
چنين است. من لائيک هستم ولي بايد بگويم که ملحد نيستم
و به چيزهايي به سبک خود اعتقاد دارم، ولي سالها پيش،
در نوجواني، با «دينخوئي»، و با امثال بهاءالله، وداع
کردم. دوستدار همه را نفي ميکند تا پايگاه خود،
بهائيت، را بزرگ جلوه دهد.
شما از
دزدي دوستدار از بورکهارت صحبت کردهايد. اين کتاب
بورکهارت است که من در سال 1948 در لندن خريدم و
خواندم. [به کتاب در قفسه کتابخانه دکتر آدميت نگاه
کردم. در صفحه اوّل آن به خط آدميت تاريخ و مکان خريد
1948 در لندن ذکر شده بود.] دزدي دوستدار منحصر به اين
نيست. او تعبير «فردوسي مانند کانت صحبت ميکند» را از
محمود صناعي دزديده و ارجاع نداده است. او تعبير
«علامه داشتيم و بس» را از من گرفته ولي ذکر نکرده
است.
بحث به تجددگرايي عصر رضا
شاه کشيده شد. گفت:
ايدئولوگ تجدد رضاخاني نه مجله
کاوه بلکه
تيمورتاش بود. به مقاله محمد قزويني به مناسبت مرگ
تيمورتاش مراجعه کنيد. نفوذ تيمورتاش در محافل فرهنگي
در حدّي بود که کسروي چاپ اوّل کتاب شهرياران گمنام
را به او تقديم کرد. پولي که قزويني هرساله از دولت
ايران ميگرفت به دستور تيمورتاش بود. تيمورتاش يک
محفل دانشپروري داشت. او سابقه انقلابي نيز داشت و
رهبر جناح جوانان در دفاع از مجلس در زمان محمدعلي شاه
بود. تيمورتاش همچنين واسطه رضاشاه با روسها بود و
شاه چنان به او علاقه داشت که در مجلس گفت: حرفهاي
تيمورتاش حرفهاي من است. اين مطلب را مخبرالسلطنه در
خاطرات و خطرات نقل کرده است. در خاطرات دشتي (پنجاه
و پنج) آمده که تيمورتاش وزير دارايي شد و من در
روزنامه شفق از او تمجيد کردم. شکوهالملک مرا
خواست و گفت: اعليحضرت فرمودهاند مگر غير از من در
اين مملکت کسي هم هست؟ دشتي ميگويد: از همان وقت
رضاشاه باطناً از تيمورتاش ناراضي بود، زيرا قدرت زياد
کسب کرده بود و لذا براي من عجيب نبود که تيمورتاش را
کشت. بنابراين، ستون روشنفکري ديکتاتوري رضاخان
تيمورتاش بود. حتي اعزام محصل به خارج نيز کار او بود
و جز سال اوّل در بقيه سالها شخص تيمورتاش در مراسم
اعزام شرکت ميکرد.
جمعه، 22
خرداد 1383/ 11 ژوئن 2004، ساعت 12
صبح:
جوزف کوربل (متوفي 1977) Josef
Korbel موجود عجيبي است.
اين مرد، که به عنوان يکي از پيشکسوتان معنوي
نومحافظهکاران شناخته ميشود، مربي دو زن است که هر دو در
سياست ايالات متحده آمريکا به جايگاه رفيع دست يافتند:
دخترش، مادلين آلبرايت، اوّلين زني است که در
آمريکا وزير امور خارجه شد؛ و شاگرد محبوب و
دستپروردهاش، کوندوليزا رايس، اوّلين زني است که
در ايالات متحده مشاور امنيت ملّي شد. عجيبتر اينجاست که
خانم آلبرايت در دولت حزب دمکرات به قدرت رسيد و خانم رايس
در دولت حزب جمهوريخواه.
جوزف کوربل، مانند کارل
پوپر و ريچارد پايپز، کارشناس ضد شوروي بود. او ديپلمات
سابق چک و يهودي بود. کوربل در سال 1939، بهدنبال اشغال
چکسلواکي، به لندن مهاجرت کرد و مشاور رئيسجمهور در تبعيد
چکسلواکي، ادوارد بنچ، شد. کوربل در آغاز گرايشهاي چپ
داشت. در سال 1948 که کمونيستها قدرت را به دست گرفتند
سفير چکسلواکي در يوگسلاوي بود. در اين سال به آمريکا
مهاجرت کرد. در دنور اقامت گزيد و مؤسسه مطالعات
بينالمللي دانشگاه دنور را تأسيس کرد. کوربل کوشيد تا اين
مؤسسه را به چنان سطحي ارتقاء دهد که توان رقابت با مؤسسات
مطالعات بينالمللي دانشگاههاي کلمبيا، جرج تاون و جان
هاپکينز را داشته باشد ولي موفق نشد. در سال 1957 تبعه
ايالات متحده آمريکا شد. همکارانش از او به عنوان
«ضد کمونيست سرسخت» ياد ميکنند که توان نظريهپردازي
نداشت. کوربل از دخالت نظامي آمريکا در ويتنام حمايت کرد
ولي در سال 1968 او و دخترش، مادلين، به اين نتيجه رسيدند
که اکنون زمان خروج از ويتنام فرا رسيده است.
کوندوليزا رايس در
دانشگاه دنور تحتتأثير استادش، جوزف کوربل، قرار گرفت و
به سياست جلب شد. هم مادلين آلبرايت و هم رايس، جوزف کوربل
را متنفذترين روشنفکري خواندهاند که در شکلگيري
شخصيتشان نقش داشت. هر دو، تحتتأثير کوربل، اروپاي شرقي
و اتحاد شوروي و خاورميانه و چين، را به عنوان حوزه
مطالعات تخصصيشان برگزيدند. و هر دو به توصيه
و با راهنمايي کوربل کتابهايي نوشتند و اثر خود را به
کوربل اهدا کردند.
از ميان شاگردان کوربل،
اين دو تن به عاليترين مقامات سياسي دست يافتند. مادلين
آلبرايت در زماني که وزير امور خارجه بود در جنگ کوزوو
ايفاي نقش کرد و کوندوليزا رايس در جنگهاي افغانستان و
عراق. محققين از «جهانبيني کوربلي» سخن ميگويند که نگرش
شاگردانش را شکل ميداد. در اين جهانبيني، که شخصيت سياسي
دو زن فوق را ساخت، انگاره «رسالت اخلاقي جهاني ايالات
متحده آمريکا» جايگاه مرکزي دارد. بهگفته خانم رايس،
کوربل آمريکا را «دژ آزادي در جهان» ميدانست.
چهارشنبه، 20 خرداد 1383/ 9
ژوئن 2004، ساعت 4:17 بعد از ظهر:
تروريسم مقدس اسرائيل
نام کتابي است از ليويا راکاخ، زن نويسنده يهودي اسرائيلي،
که در سال 1980 با مقدمه نوآم چامسکي، متفکر يهودي ضد
صهيونيست آمريکايي، منتشر شد:
Livia Rokach, Israel's Sacred Terrorism, A Study Based on Moshe
Sharett’s Personal Diary and Other Documents, USA:
AAUG Press, 1980.
کتاب فوق شرحي است بر
يادداشتهاي روزانه موشه شارت. موشه شارت در سالهاي
1933- 1948 رياست دپارتمان سياسي آژانس يهود را به دست
داشت. او پس از تأسيس دولت اسرائيل اوّلين وزير خارجه اين
دولت (1948-1956) و در سالهاي 1954 و 1955 نخستوزير
اسرائيل شد. يادداشتهاي روزانه موشه شارت را پسر
او در سال 1979 در اسرائيل منتشر کرد.
Moshe Sharett, Yoman
Ishi [Personal Diary], edited by Yaqov Sharett,
Tel Aviv: Ma'ariv, 1979.
خانم ليويا راکاخ دختر
اسرائيل راکاخ، وزير کشور اسرائيل در زمان نخستوزيري موشه
شارت، است. يادداشتهاي روزانه موشه شارت در زمان
انتشار به زبان عبري در اسرائيل توجه کسي را جلب نکرد و
تنها پس از انتشار کتاب خانم ليويا راکاخ به انگليسي بود
که بازتاب گسترده جهاني يافت. خانم راکاخ در اواخر دهه
1970 به ايتاليا مهاجرت کرد، هوّيت واقعي خود را پنهان
نمود و به عنوان يک زن ايتاليايي فلسطينيتبار زندگي کرد.
او بهرغم تهديدهاي شديد دولت اسرائيل در سال 1980 به
انتشار کتاب فوق در آمريکا دست زد. در سال 1985 جسد خانم
راکاخ در اتاق يکي از هتلهاي رم کشف شد.
کتاب فوق «به قربانيان
فلسطيني تروريسم نامقدس اسرائيل...» اهدا شده است. خانم
راکاخ مينويسد: «تروريسم و انتقامجويي به عنوان يک ارزش
اخلاقي جديد و حتي مقدس جامعه اسرائيل ستايش ميشود.»
تروريسم مقدس اسرائيل در سال 1986 به چاپ سوّم رسيد.
در آدرسهاي زير ميتوان
به متن کتاب فوق دست يافت:
http://www.chss.montclair.edu/english/furr/essays/rokach.html
http://www.geocities.com/alabasters_archive/sacred_terror.html
سهشنبه
19 خرداد 1383/ 8 ژوئن 2004، ساعت 9:35 بعد از ظهر:
با پيدايش اينترنت و افزايش
حجم اطلاعات در آن و تبديل آن به يکي از ابزارهاي اصلي
تحقيق، واژه جديدي خلق شده
بهنام «وبليوگرافي» (Webliography).
يعني، همانطور که در پايان مقالات و کتب، بخش مستقلي
بهنام «کتابشناسي» (Bibliography)
افزوده ميشود و در آن منابع و مآخذ تحقيق ارائه ميگردد،
اگر از مآخذ اينترنتي استفاده شده، بايد بخشي نيز با عنوان
«وبليوگرافي» افزوده شود. در زبان فارسي براي Bibliography
معادل مناسبي آفريده شده که همان «کتابشناسي» است. براي
«وبليوگرافي» چه معادلي مناسبتر است؟