سهشنبه 8 آذر 1384/ 29 نوامبر 2005، ساعت 5 صبح
يادداشت اوّل: پس از انتشار يادداشت قبليام درباره
دکتر عباس امانت و کتاب قبله عالم او با بعضي از
دوستان گفتگو کردم. مسائلي مطرح شد که بد نيست عمومي شود.
دوستي از فقر فرهنگي «خودمان» ميگفت که سبب ميشود
بهناگاه امثال دکتر امانت برايمان «مرجع» و بالاتر از آن
«بت» شوند. دکتر امانت دو سه سالي است که به ايران ميآيد
و در هر سفر مورد تکريم فراوان قرار ميگيرد. دوستي در
جلسه ديدار او از يکي دو دانشگاه اصلي کشور حضور داشت. از
«خضوع» بعضيها سخن گفت و چاپلوسيها و دريوزگي برخي
مقامات دانشگاهي و دولتي در برابر او؛ با انگيزه دريافت
بورسيه (اسکولارشيپ) از دانشگاههاي آمريکا و انگليس يا
شرکت در اجلاسهاي بينالمللي. زياد حيرت نکردم زيرا خود
شاهد اينگونه برخوردها بوده و رنج بردهام. زماني در
سمينار مناسبات تاريخي ايران و بريتانيا (دفتر مطالعات
سياسي و بينالمللي وزارت امور خارجه، خرداد 1380) شاهد
برخورد متفرعنانه و توهينآميز نيکلاس براون، سفير وقت
بريتانيا، بودم و در مقابل عجز مقامات سياسي و دانشگاهي
ايران. در اين اجلاس، برخي از آقايان چنان مجيز پروفسور
رابينسون، رئيس انجمن پادشاهي آسيايي بريتانيا و ايرلند،
را ميگفتند که مشمئزکننده بود. من جزو سخنرانان هيئت
ايراني بودم و تنها سخنراني که از موضع نقد از روابط
تاريخي استعماري بريتانيا با ايران سخن گفت؛ و به همين
دليل براي نشست دوّم، که به ميهمانداري وزارت خارجه و
انجمن پادشاهي آسيايي بريتانيا در لندن برگزار ميشد، دعوت
نشدم! در ترکيب هيئت انگليسي دو سه نفر از هند و عمان حضور
داشتند. علت را پرسيدم. گفتند هنوز رسم است در همايشهاي
رسمي که در منطقه برگزار ميشود در ترکيب هيئت بريتانيا از
عمان و هند (دو پايگاه استعمار انگليس در منطقه)
نمايندگاني حضور داشته باشند. يعني سنتهاي استعماري هنوز
پابرجاست و اسفمندانه نوع برخورد ما با انگليسيها نيز
چندان تفاوتي با برخورد دوران قاجاريه و پهلوي ندارد! در
همين سمينار نماينده هندي هيئت بريتانيا، درست در لحظاتي
که جلسه به پايان ميرسيد، از خدمات سر اردشير ريپورتر،
سرجاسوس انگليس، به ايران سخن گفت که من جواب دادم. قطعاً
عمدي بود و اگر من به سرعت جواب نميدادم عملاً در اجلاسي
شرکت کرده بودم که با تجليل از اردشير ريپورتر به پايان
ميرسيد! برخوردهاي چاپلوسانه را در ملاقاتهاي برخي
مقامات و مسئولين ايراني با دکتر عليرضا شيخالاسلامي،
مسئول بورسيه سودآور در دانشگاه آکسفورد، نيز ديدهام.
دکتر عليرضا سلطاني شيخالاسلامي، استاد زبان فارسي در
دانشگاه آکسفورد، پسر سلطاني، نماينده شخصي ابراهيم خان
قوامالملک شيرازي و وکيل بهبهان در مجلس شوراي ملّي، است.
برخي مطلعين ميگويند که سلطاني لقب «آريامهر» را براي
محمدرضا شاه پهلوي درست کرد. شاهد بودم که برخي مقامات
عالي دولتي، در حد معاونين دو وزارتخانه مهم ايران، چگونه
به رفاقت با او افتخار ميکردند و مجيزش را ميگفتند؛ لابد
براي دريافت بورسيه سودآور در آکسفورد. به همت
شيخالاسلامي و امثال اين آقايان بود که در دهه گذشته
دانشگاه امام صادق (ع) تبديل شد به مرکز جذب نخبه براي
آکسفورد. يعني بهترين دانشجويان شناسايي و روانه آکسفورد
ميشدند! يا معاون وزيري را ميشناختم که به «شاگردي» دکتر
احمد اشرف در دانشگاه کلمبيا افتخار ميکرد و حاضر بود همه
کار براي استادش انجام دهد.
يادداشت دوّم: موج تبليغاتي عليه دولت دکتر
احمدينژاد به جاهاي بد رسيده است. من نيز منتقد دولت
جديدم به دلايلي که در يادداشتهاي قبليام مندرج است. ولي
انصاف هم چيز خوبي است. همين دولت در دوره کوتاه زمامدارياش در مسئله انرژي اتمي
موفقيتي بزرگ کسب کرد. ماههاي اوّليه زمامداري آقاي خاتمي
را به ياد بياوريم و انتصابات آن را. مثلاً، آقاي خاتمي
اصرار داشت که آقاي امينزاده قائممقام وزارت خارجه شود
يعني آقاي کمال خرازي وزير صوري باشد و امينزاده گرداننده
واقعي وزارتخانه. خرازي محکم ايستاد و مقاومت کرد. گويا
حتي حاضر نشد امينزاده را بپذيرد. امينزاده و دوستانش
کوتاه آمدند و سرانجام به معاونت امينزاده رضايت دادند.
به گمان من، تفاوت اساسي در تفاوت ترکيب مجلس هفتم با
مجلسهاي پنجم و ششم است. مجلس هفتم
پديده جديدي در تاريخ ايران است و نماد رشد سياسي و فکري
جامعه ما. اگر مجلس قبل همين رشد فکري و استقلال
سياسي را داشت به دولت آقاي خاتمي ايرادهاي فراوان ميگرفت
و جلوي کژيها ميايستاد؛ و اين قطعاً به سود مملکت و به
سود شخص آقاي خاتمي بود. ولي چنين نکرد. در دوره آقاي
خاتمي وزارت کشور و بسياري از استانداريها در اختيار
لاري ها قرار
گرفت؛ در حدي که دوستان لارستاني من، که بعضاً از خويشان و
نزديکان آقاي موسوي لاري بودند، به شوخي ميگفتند: «زبان
رسمي وزارت کشور زبان عچومي*
شده است!» چرا مجلسين وقت اعتراض نميکردند؟ بگذريم.
----------
*
اهالي عرب شيخنشينهاي خليج فارس به گويش ايرانيان
لارستاني «عچومي» ميگويند که همان «عجمي» است.
جمعه 4 آذر 1384/ 25 نوامبر
2005، ساعت 2:15 صبح
از مدتها پيش مطلع بودم
که کتاب دکتر عباس امانت با عنوان قبله عالم:
ناصرالدينشاه و پادشاهي ايران به فارسي ترجمه شده و
در دست انتشار است. متن انگليسي اين کتاب را در سال 1997
انتشارات ميج (Mage Publishers) منتشر کرده بود. امانت در
اين کتاب به تخريب چهره تاريخي ميرزا تقي خان اميرکبير دست
زده است. همان زمان مصمم شدم که پس از انتشار ترجمه فارسي
کتاب نقدي بر آن منتشر کنم با عنوان «انتقام بهائيان از
اميرکبير». متأسفانه، در هفت هشت ماهي که از انتشار ترجمه
فارسي کتاب فوق ميگذرد اين امکان برايم فراهم نشد؛ يعني
در واقع اين توفيق از من سلب شد. در اين مدت با تأسف شاهد
بودم که کساني به لانسه کردن کتاب فوق مشغولاند در حدي که
تمجيد از اين کتاب حتي به برنامههاي سيماي جمهوري اسلامي
ايران نيز راه يافت. مشهود بود که شبکه پنهان بهائيان در
داخل ايران در قبال کتاب امانت همان رويه تبليغاتي را
دنبال ميکنند که پيشتر در مورد کتاب عباس ميلاني
(زندگينامه هويدا) پيش گرفته بودند.
ديروز، با خشنودي،
ديدم که پژوهشگري منصف نقدي مستند بر کتاب عباس امانت
نگاشته در پاسخ به
تمجيد پيشين روزنامه
شرق، که اين
کتاب را «شاهکار تاريخي و ادبي» و «راززدايي از اسطوره
اميرکبير» توصيف کرده بود. اين معرفي در روزنامه شرق
منتشر شده و
در وبگاه اين روزنامه در دسترس است. نويسنده محترم و
مطلع نقد فوق را نميشناسم ولي خوشحالم که کس ديگري به جز
من به اين نقد دست زد و نقد ايشان با همان عنواني چاپ شد
که آرزويم بود: «تاريخنگاري يا فوران کينههاي تاريخي؟»
دکتر عباس امانت بهائي
متعصبي است و خود و برادرش، مهندس حسين امانت،*
از سران جامعه بهائي آمريکاي شمالي (ايالات متحده آمريکا و
کانادا) بهشمار ميروند. ميدانيم که اميرکبير در
قلعوقمع فتنه بابيه و سرکوب شورشهايي که اين فرقه در
سراسر ايران پديد آوردند نقش بهسزايي داشت و به همين دليل
هماره آماج کينه مورخين بهائي بوده است؛ ولي تاکنون هيچ يک
از آنان جسارت تخريب صريح شخصيت تاريخي اميرکبير را
نداشتند.
عباس امانت به يک خانواده
يهودي مقيم کاشان تعلق دارد که طبق رويه بسياري از يهوديان
کاشان و همدان در دوره متأخر قاجاريه ابتدا جديدالاسلام و
سپس بابي و بهائي شدند و با حمايتهاي مالي و سياسي خود
گسترش بابيگري و بهائيگري را سبب شدند. در مقاله
«جستارهايي از تاريخ بهائيگري در ايران» در اين باره
به تفصيل گفته ام و اگر عمري
بود در آينده نتايج پژوهش مفصل خود را در اين زمينه تمام و
کمال منتشر خواهم کرد.
عباس امانت در سال
1981 دکتراي تاريخ خود را از دانشگاه آکسفورد اخذ کرد و
سپس در دانشگاه ييل به تدريس پرداخت. اوّلين کتاب او، که
پاياننامه دکترايش است، رستاخيز و نوآوري: تکوين جنبش
بابي در ايران نام دارد و دوّمين کتاب او همين قبله
عالم است.
عباس امانت داراي
پيوندهاي عميق با چهرههاي سرشناس وابسته به لابي مقتدر
صهيونيستي و نومحافظهکاران ايالات متحده آمريکاست و
هماکنون در حوزه مطالعات خاورميانه و ايران در
دانشگاههاي آمريکا از اقتدار فراوان برخوردار است.
ميزان اقتدار لابي بهائي-
يهودي حاکم بر حوزه مطالعات ايراني در ايالات متحده آمريکا
و کانادا در حدي است که در موارد فراوان استخدام يا اخراج
غيرمستقيم اساتيد ايراني مقيم آمريکا، جذب و بورسيه کردن
دانشجويان ايراني، سياستگذاري براي تشکيل همايشها و دعوت
از دانشگاهيان و پژوهشگران ايراني براي شرکت در اين
همايشها و در موارد خاص تهيه مدرک تحصيلات عاليه براي اين
يا آن فرد، با نظر آن صورت ميگيرد. به دليل برخورداري از
اين اهرمهاي پرجاذبه، در دهه گذشته، لابي فوق بر فضاي
فرهنگي و حتي سياسي ايران مؤثر بوده است. اين "راز سر به
مهري" است که مطلعين به دليل هراس از شبکه مافيايي فوق
جرئت بيان آن را ندارند.**
---------
* حسين امانت، برادر
دکتر عباس امانت، فارغالتحصيل رشته معماري از دانشگاه
تهران است. او هنوز معماري جوان بود که با حمايت شبکه
مقتدر بهائي ايران احداث بناي ميدان شهياد (ميدان آزادي
کنوني) را برنده شد و سپس ساخت «بيتالعدل اعظم الهي»
(مرکز بهائيان در حيفا- اسرائيل) را آغاز کرد. او اين بنا
را با 375 ميليون دلار بودجه به همراه آرشيتکت بهائي ديگر،
فريبرز صهبا، به پايان برد. حسين امانت و فريبرز صهبا مقيم
ونکوئر کانادا هستند و از سران جامعه بسيار منسجم 30 هزار
نفري بهائيان کانادا بهشمار ميروند.
**
بعدالتحرير (شنبه 5 آذر 1384/ 26 نوامبر 2005، ساعت 1:15
صبح ): ديروز يادداشت من با جملات زير به پايان
ميرسيد: «ميزان اقتدار عباس امانت و شبکه او در حدي
است که استخدام يا اخراج غيرمستقيم اساتيد ايراني مقيم
آمريکا، جذب و بورسيه کردن دانشجويان ايراني، دعوت از
دانشگاهيان و پژوهشگران ايراني براي شرکت در همايشها و در
موارد خاص حتي تهيه مدرک تحصيلات عاليه براي اين يا آن
فرد، با نظر و مشورت او صورت ميگيرد. به دليل برخورداري
از اين اهرمهاي پرجاذبه، در دهه گذشته، عباس امانت بر
فضاي فرهنگي و حتي سياسي ايران مؤثر بوده است. اين "راز سر
به مهري" است که مطلعين به دليل هراس از شبکه مافيايي فوق
جرئت بيان آن را ندارند.»
در پي اعتراض برخي دوستان جملات فوق را تعديل و دقيقتر
کردم. اين ادعا بدان معنا نيست که کساني که در سالهاي
اخير در همايشهاي برگزار شده در آمريکاي شمالي، يا
بريتانيا، شرکت کردهاند «عامل» يا «کارگزار» لابي فوق
بودهاند؛ بلکه بدان معناست که سياستگذاري و گزينش
افراد، بر اساس ملاحظات معين، توسط اين لابي صورت گرفته
است. يکي از کانونهاي مهم تأثيرگذاري لابي صهيونيستي بر
ايران دانشگاه کلمبيا (نيويورک) است که در آينده درباره
پيوندهاي عميق و ديرين آن با کانونهاي صهيونيستي خواهم
نوشت. ولي، چنانکه در يادداشت بعدي توضيح خواهم داد، در
همين دانشگاه کلمبيا اساتيد مستقلي مانند ديويد کانادين،
استاد تاريخ انگليس، نيز حضور داشتهاند.
سهشنبه
17 آبان 1384/ 8 نوامبر 2005، ساعت 2 صبح
چند ماه پس از دوّم
خرداد 1376 با يکي از دوستان دوران نوجواني، که از نزديکان
آقاي خاتمي و از بنيانگذاران و رهبران اصلي جبهه مشارکت
بود، ديدار کردم. به او گفتم: ميان حادثه دوّم خرداد و
صعود شما و دوستانتان با انقلاب ژوئيه 1830 فرانسه يک
شباهت جدّي ميبينم. او اين شباهت را جويا شد. گفتم:
انقلاب 1830 تنها انقلابي است که به رهبري مديران مطبوعات
و روزنامهنگاران تحقق يافت. به اين ترتيب، روزنامهنگاران
ناگهان به اربابان اصلي قدرت در فرانسه بدل شدند؛ همين
روزنامهنگاران لويي فيليپ را برکشيدند و در دوران هيجده
ساله سلطنت او زمام فرانسه را به دست گرفتند. سپس به طنز
گفتم: متأسفانه «حکومت مديران مطبوعات»، بهرغم ادعاهاي
زمان فعاليت مطبوعاتيشان، براي فرانسه نيکبختي به ارمغان
نياورد. آنان پس از استقرار در قدرت حکومتي را پي ريختند
که به عنوان فاسدترين حکومت تاريخ فرانسه و شايد جهان
شناخته ميشود.* اميد که
حکومت دوستان شما چنين نباشد.
در دوران هشت ساله
رياستجمهوري آقاي خاتمي «جبهه مشارکت» بهسان يک لابي
قدرت، نه حزب سياسي، عمل کرد. گردانندگان اين لابي، با
بهرهگيري از وجهه فراگير خاتمي، اهرمهاي قدرت دولتي را،
حتي تا پائينترين ردهها، به دست گرفتند و برخي از آنان،
نه همهشان، از اين اهرمها براي سودجويي مالي بهره جستند.
بدينسان، «مشارکت» به سرعت وجهه خود را از دست داد؛ به
عنوان يک «شرکت سهامي» جديد از ديوانسالاران نوخاسته شهرت
يافت و در دوره دوّم دولت خاتمي بهکلي بياعتبار شد. گمان
نميکنم در طول تاريخ معاصر ايران، و شايد جهان، هيچ
سازمان سياسي به سان «مشارکت» چنين ناگهان با اقبال گسترده
همگاني و «تودهوار» مواجه شده و چنين به سرعت
پايگاه اجتماعي خود را تماماً از دست داده باشد. از اين
منظر، «جبهه مشارکت» نمونهوار، مثالزدني و عبرتآموز
است.
در 3 تير 1384 حادثه
شگفت ديگري رخ داد که از بنيانهاي اجتماعي و روانشناختي
مشابه با دوّم خرداد 76 برخوردار بود. درست مانند دوّم
خرداد، اکثريت مردم، بهرغم «اجماع» کانونهاي اصلي قدرت
بر سر چند نامزد اصلي، به نامزدي رأي دادند که گمان ميرفت
نه تنها به اين کانونها تعلق ندارد بلکه مبغوض ايشان است.
بدينسان، پديدهاي بهنام احمدينژاد آفريده شد.
از اين منظر، حادثه 3
تير 84 ميتوانست سرآغاز تحولي اساسي شود. اميد ميرفت که
«پيام سوّم تير» به درستي شناخته شود و حرکتي نو در مسيري
نو آغاز شود. ولي امروز، با چهرهاي از «دولت سوّم تير»
مواجهيم که نميتواند مقبول رأيدهندگان به احمدينژاد
باشد؛ همانان که، با اميد به «تحول»، فردي کمتر شناخته شده
يا ناشناخته را به حلقه حکومتگران و مديران تحميل کردند؛
حلقهاي که به سرعت به سمت تصلب و کاستگونه شدن پيش
ميرفت. زمزمههاي اين ناخشنودي ديري است که شنيده ميشود
و اينک با انتشار نامه جمعي از فعالين ستادهاي انتخاباتي
احمدينژاد شکلي جدّيتر مييابد. (بنگريد به متن نامه فوق
در
اين و
اين آدرس.)
تعمق در سمت و سوي
تغييراتي که در يکي دو ماهه اخير در مديريت دولتي انجام
ميگيرد، به وضوح نشان ميدهد که لابي قدرت ديگري بر دولت
برخاسته از تحول سوّم تير چنگ انداخته و اسفمندانه همان
راهي را ميپيمايد که هشت سال پيش «مشارکت» در آن گام
نهاد. «جمعيتهاي مؤتلفه اسلامي»، گروه سياسي که در بهار
1342 تکوين يافت، در طول سالهاي پس از انقلاب نه بهسان
يک حزب و سازمان سياسي بلکه بهمثابه محفلي از دوستان و
خويشان داراي پيشينه مشترک سياسي و فکري عمل کرده است. در
اين محفل، همانند «مشارکت»، آدمهايي از همه سنخ ميتوان
يافت؛ هم آرمانگرايان را، که هنوز آرمانگرا و
اصولگرايند، و هم پراگماتيستهايي را که در سالهاي اخير
در حوزه «کسب و کار» سياسي و مالي- تجاري صاحب آوازه
بودهاند. همينان بودند که در انتخابات اخير رياستجمهوري،
به همراه تمامي متحدانشان،
نامزدي ديگر برگزيدند و ميزان مقبوليت اجتماعي خود را در
حدود دو ميليون رأي سنجيدند؛ و سپس، در دور دوّم، به رقيب
احمدينژاد دل بستند. ميزان بيگانگي اينان از تحولات پس از
انقلاب و ميزان غرور سياسي ايشان تا بدان حد بود که در
محافل خصوصي رابطه خود با «آبادگران» را «رابطه خالق و
مخلوقي» توصيف ميکردند و بهکلي بر خواستهاي نسل
تحولخواه و اصلاحگرا چشم ميپوشيدند.
اين بديهي است که در
انتخابات 3 تير 84 اگر احمدينژاد نامزد «مؤتلفه» و تمامي
متحدان سياسي آن بود بيش از همان دو ميليون رأي، و
احتمالاً کمتر از آن، نصيبش نميشد. بنابراين، پديده سوّم
تير پيامي ديگر داشت. ولي کساني که در پيامد تحول 3 تير و
بر بستر موج گسترده و مردمي اميد به تحول اساسي به قدرت
دولتي دست يافتند، قبل از ديگران بر «پيام 3 تير» گوش
بستند و چنان عمل کردند که اينک با نامه اعتراضي فعالين
ستادهاي انتخاباتي احمدينژاد مواجهيم. نگارش اين يادداشت
نيز از سنخ همان اعتراض است؛ اعتراض کسي که با «اميد» به
احمدينژاد رأي داد و با «اميد» براي پيروزي او کوشيد.
احمدينژاد ميتوانست،
و هنوز نيز ميتواند، جسورانه راه اعمال نفوذ لابيهاي
شناخته شده قدرت را سد کند و «پيام سوّم تير» را در انتقال
اهرمهاي دولتي از اين و آن لابي به لابيهاي رقيب تقليل
ندهد. اگر چنين کند، او ميتواند همچنان نماد و پرچمدار
تحولي ژرف و راستين باشد که نظام برخاسته از انقلاب
شکوهمند اسلامي سخت نيازمند آن است. ولي اگر فرايند کنوني
تداوم يابد، گمان نميرود دلسوزان پرشوري که، بهرغم همه
ناملايمات، با هزينههاي شخصي- که بعضاً به دليل تقبل اين
هزينهها هنوز وامدار اين و آناند، ستادهاي انتخاباتي
خودجوش را در گوشه و کنار کشور به پا کردند و با القاء
اميد به توده مردم احمدينژاد را در مسند رياستجمهوري جاي
دادند، اين فرايند را با خشنودي پذيرا شوند.
-----------------------------------
* در اوايل سال 1830، در زماني که
بخش عمدة نيروي نظامي فرانسه، و کارآمدترين ايشان، درگير
اشغال الجزاير بود، کشور فرانسه دستخوش تحولي بزرگ شد.
جناح ليبرال پارلمان از اين فضا استفاده کرد و حملات خود
را عليه دولت پرنس پوليناک تشديد نمود. دولت پوليناک با
مخالفت اکثريت مطلق نمايندگان پارلمان مواجه شد و طرح
هاي اصلاحي او براي تجديد سازمان دولت و
ديوانسالاري اين کشور ناکام ماند. سرانجام، در ماه مه
1830، شارل دهم (پادشاه فرانسه) و پوليناک (صدراعظم) به
انحلال پارلمان دست زدند و در ماه اوت انتخابات جديد را
برگزار کردند. اين تمهيد نيز وضع را دگرگون نکرد زيرا
نتيجه انتخابات بهسود ليبرالها بود. سرانجام، شارل و
پوليناک بهطور کاملاً پنهان و محرمانه طرح يک کودتا را
ريختند که شامل توقيف مطبوعات و انحلال پارلمان جديد بود.
در نيمه شب 25 ژوئيه 1830 فرمان کودتا براي چاپ به روزنامه
مونيتور داده شد و سحرگاه اين روز خبر توقيف
مطبوعات و انحلال پارلمان پخش شد. انتشار اين فرمان با
واکنش شديد سردبيران جرايد مواجه شد و بلافاصله 44 نفر از
آنان طي اطلاعيهاي اعلام کردند که دولت از نظر قانوني حق
تعطيل مطبوعات را ندارد و به انتشار نشريات خود ادامه
خواهند داد. فضاي انقلابي به سرعت شهر پاريس را فراگرفت.
دولت تنها يک نيروي وفادار نظامي 6000 نفره در اختيار داشت
که فرمانده آن، ژنرال مارمون، بهطور پنهان به پارلمان
گرايش داشت. در 27 ژوئيه، پوليناک فرمان يورش به
چاپخانهها و دفاتر روزنامهها را صادر کرد. شورش در پاريس
آغاز شد و نمايندگان شهر در پارلمان رهبري شورشيان را
بهدست گرفتند. شهر به تصرف مردم درآمد و در خيابانها
سنگربندي شد. در 31 ژوئيه شارل دهم به انگلستان پناه برد.
ژاک لافيته، که اينک
رهبر اصلي انقلاب به شمار
ميرفت، و ساير رهبران جناح ليبرال، زمانه را براي تحقق
سوداهاي ديرين خود مناسب يافتند.
مارکيز لافايت
در هتل دو ويلله، مرکز تجمع سران انقلاب،
لويي فيليپ، دوک
اورلئان 57 ساله، را بهعنوان پادشاه جديد و «ناجي» ملت
فرانسه معرفي کرد. اين
ماجرايي است که انقلاب ژوئيه يا انقلاب 1830 ناميده ميشود
و سرآغاز دوراني جديد از تاريخ فرانسه تلقي ميگردد. وجه
مشخصه اين دوران 18 ساله، که تا انقلاب 1848 و سقوط لويي
فيليپ ادامه يافت، يکه تازي
لجام گسيخته بورژوازي بزرگ
فرانسه است. لويي فيليپ، که عوامفريبانه «همشهري
پادشاه» خوانده ميشد، حکومتي را بنيان نهاد که به «سلطنت
بورژوازي» شهرت يافت. در دوران لويي فيليپ پول روح
مسلط زمانه بود و طلا در همه جا يکهتازي ميکرد. ويکتور
هوگو در شاهکار خود، بينوايان، به زيبايي فرانسه
عصر لويي فيليپ را به تصوير کشيده است. بالزاک در کمدي
انساني تصويري گويا از جامعه فرانسه اين دوران و
حاکميت بلامنازع «پول» بهدست داده است. مارکس و دوتوکويل،
بهعنوان روشنفکران برجسته زمان خود، سلطنت ژوئيه را در
آثار خويش توصيف کرده و از آن بهمثابه يک «شرکت سهامي»
ياد کردهاند که در جهت سودرساني به سهامداران خود کار
ميکرد. گفته ميشود که در
هيچ سرزمين و در هيچ تاريخي چنين دوراني از انباشت فساد
مالي و اخلاقي و سفتهبازي و توطئههاي مالي سابقه نداشته
است.
جمعه
15 مهر 1384/ 7 اکتبر 2005، ساعت 4:30 بعد از ظهر
روزنامه جام جم در شماره ديروز، پنجشنبه 14 مهر، به
مناسبت سالگرد شهادت حبيبالله شهبازي، پدرم، يک صفحه به
قيام عشايري فارس (1341-1342) اختصاص داده است. مطلب اين
صفحه را من، به درخواست مسئولين محترم روزنامه فوق، تهيه
کردم که پس از تغييرات مختصري در آغاز و پايان آن به چاپ
رسيده است. مطلب فوق را، به صورت فايل پي. دي. اف.،
در اين
آدرس ميتوان مطالعه کرد.
دوشنبه 21 شهريور 1384/
12 سپتامبر 2005، ساعت 4:25 بعد از ظهر
خبر ساده است: کمپاني
ريوتينتو با تأسيس «شرکت زرکوه» در ايران عمليات استخراج
طلا در منطقه ساري گوني کردستان را آغاز ميکند. هفتاد در
صد سهام شرکت زرکوه به کمپاني ريوتينتو تعلق دارد و 30 در
صد به شرکت خدمات اکتشافي کشور (CESCO).
طبق امتيازي که وزارت صنايع و معادن به کمپاني ريوتينتو
واگذار کرده، مدت زمان بهرهبرداري اين شرکت از معادن طلاي
کردستان 25 سال است.
بهگفته يکي از اعضاي
هيئت مديره شرکت زرکوه، قرارداد اوّليه براي
استخراج طلاي کردستان ميان ريوتينتو و دولت ايران در سال
1379 منعقد شد. به عبارت ديگر، قرارداد ريوتينتو نيز از
پيامدهاي سفر
همان هيئت بزرگ
انگليسي است که در تير 1378 وارد ايران شد. در
اين ميان،
گزارش تحليلي ايسنا
با عنوان «مبادا به سرنوشت گذشته نفت دچار شويم» تنها
واکنش جدّي است که تاکنون در قبال شروع فعاليت ريوتينتو در
ايران انجام گرفته است.
از زمان سفر
هيئت انگليسي در تير 1378، بر ميهن من چه رفته است که هولناکترين غولهاي مافيايي دنياي امروز، که تا ديروز
نام شان را در کتابها ميخواندم، حضور مقتدرانه خود را
در آن آشکار ميکنند. ديروز شل و HSBC، امروز ريوتينتو و
فردا...؟
ريوتينتو و دو کمپاني
همبسته با آن، «لونيکل» (Le Nickel) و «ميفرنا»
(Miferna)،
در عرصه معادن فلزي داراي همان جايگاهياند که رويال داچ
شل در حوزه نفت و گاز، HSBC و بانکهاي اقماري آن در حوزه
بانکداري، سن آليانس در حوزه بيمه، P&O در حوزه حملونقل،*
دبيرز (De Beers) در حوزه استخراج و تجارت الماس، ويکرز
(Vickers) در حوزه صنايع تسليحاتي، مارکوني در حوزه صنايع
الکترونيک- نظامي.
اين شبکه منسجم و همبسته، که دهها کمپاني نامدار ديگر
نيز عضو آن است، به کانون مافيايي مقتدري تعلق دارد که در
واژگان سياسي امروز به عنوان «صهيونيسم» شناخته ميشود.
اين شبکه مافيايي جهانوطن محل تجمع سرمايه خاندانهاي
زرسالاري است که در هدايت تکاپوهاي استعماري- امپرياليستي
سدههاي اخير نقش اصلي را داشتند. کمپانيهاي عضو اين
شبکه، همچون «بت عيار»، «هر لحظه» ميتوانند «به رنگي»
درآيند و از پوشش و تابعيت هر کشوري براي انعقاد قرارداد و
فعاليتهاي خود بهره جويند. شبکه کمپانيهاي فوق تنها يک
مجموعه مالي- اقتصادي نيست بلکه به عنوان کانون سياسي
مقتدري شناخته ميشود که نام يکايک کمپانيهاي عضو آن با
دسيسههاي خونين سياسي، جنگهاي داخلي و کودتاها پيوند
خورده است.
ريوتينتو، مانند ساير
کمپانيهاي عضو اين شبکه، حاصل انباشت سرمايه قاچاقچيان
ترياک سده نوزدهم ميلادي است؛ همانان که در سده نوزدهم
جنگهاي ترياک با چين را برافروختند، ميليونها انسان را
به نابودي کشاندند و امروزه همچنان هدايت تجارت جهاني
اسلحه و مواد مخدر را به دست دارند. هيو ماتيسون، از اعضاي
خاندان ماتيسون و رئيس وقت کمپاني جردن ماتيسون Jardine
Matheson & Co. Ltd (بزرگترين کمپاني تجارت ترياک سده
نوزدهم)، و خاندان روچيلد، براي استخراج معادن غني مس شمال
اسپانيا، در سال 1873 کمپاني ريوتينتو را با سرمايه سه
ميليون و 750 هزار پوند در لندن تأسيس کردند. بهنوشته
چارلز هاروي، از آن پس سر اوکلند گدس، رئيس کمپاني
ريوتينتو، به «سلطان واقعي» اسپانيا و آمريکاي لاتين بدل
شد.**
دکتر هاروي در کتاب
فوق نقش روچيلدها در تأسيس کمپاني ريوتينتو و جايگاه اين
کمپاني را در جنگ داخلي اسپانيا و حمايت از حکومت فاشيستي
فرانکو مورد بررسي قرار داده است. رودلف راکر نيز در رساله
تراژدي اسپانيا
(نيويورک، 1937) به نقش کمپاني ريوتينتو در اسپانيا
پرداخته و از خاندان روچيلد به عنوان يکي از مالکان اين
کمپاني ياد کرده است. سو بولاند در مقاله
«ريوتينتو: بناشده بر
خون» ريوتينتو را متهم ميکند که علاوه بر
همدستي با رژيم فاشيستي فرانکو، از رژيم نژادپرست آفريقاي
جنوبي نيز حمايت ميکرد و
با رژيم هاي کودتايي، از جمله
حکومت ژنرال سوهارتو در
اندونزِي، همکاري داشت.
بولاند ريوتينتو را
بزرگترين کمپاني معدني جهان ميخواند و مينويسد:
«در
هر قارهاي که ريوتينتو عمل کرده، داستاني يکسان جريان
داشته است: زمين بدون پرداخت وجه از مردم بومي گرفته
شده، از تشکيل اتحاديههاي آزاد کارگري ممانعت شده،
محيط زيست تخريب شده، و روابطي گرم با سياستمداران،
دولتمردان و ديکتاتورها برقرار شده است.»
پيوندهاي عميق ريوتينتو
با توني بلر و شرکاي نومحافظهکار او در ايالات متحده
آمريکا را از طريق لرد سيمون ميتوان شناخت. لرد سيمون، که
به عنوان يکي از گردانندگان اصلي، ولي پشت پرده، ريوتينتو
شناخته ميشود، به محفل دوستان صميمي توني بلر تعلق دارد.
مطلعين از «حلقهاي يهودي» نام ميبرند که لرد ياکوب
روچيلد، سر اولين روچيلد، لرد مايکل لوي، لرد سيمون، روپرت
مورداک (مردوخ)، ويليام فريش و چند تن ديگر اعضاي اصلي
آناند و سياستهاي دولت توني بلر را تعيين ميکنند. لرد
سيمون، که پيشتر رئيس بريتيش پتروليوم بود، در سال 1997
وزير تجارت اروپايي دولت بلر شد. او در اين زمان عضو هيئت
مديره کمپانيهاي بزرگي چون گراند متروپوليتن، دويچه بانک،
ريوتينتو و آليانس بود. او در ژوئيه 1999 از دولت بلر
استعفا داد. در سال 1996 انتشار اسناد دولت کلمبيا آشکار
کرد که بريتيش پتروليوم به رياست لرد سيمون در کشتار
رهبران اتحاديههاي کارگري و دهقاني اين کشور با گروههاي
شبهنظامي همکاري داشته و دهها
ميليون دلار به ارتش کلمبيا کمک مالي کرده است. لرد سيمون
همچنين متهم است که در سال 1993 به صعود حيدر علي
اوف به رياستجمهوري آذربايجان ياري رسانيد و به
اين دليل علي اوف قرارداد پنج
ميليارد پوندي استخراج نفت درياي خزر را با کمپاني فوق
امضا کرد.
آنچه گفته شد، احتمالاً، براي درک ابعاد بس
مخاطرهآميز پيوند با کمپانيهاي عضو شبکه مافيايي فوق
کفايت ميکند. صرفنظر از مباحث اقتصادي و تجاري، اين پرسش
به جدّ مطرح است که کدام عقل سليم حضور کمپاني چون
ريوتينتو را، که در کارنامه آن مشارکت در دهها و صدها
دسيسه خونين سياسي ثبت شده، در
منطقهاي استراتژيک چون کردستان
ميپذيرد؟ آيا چنان فقير و درمانده شدهايم که بايد براي
تکدي «سرمايه خارجي» با تماميت ارضي کشور خود نيز بازي
کنيم؟
در پايان ذکر يک توضيح بسيار ضرور است: نگارنده بهطور
اصولي مخالف جذب سرمايه خارجي نيست و وارد اين بحث تخصصي
نيز نميشود که آيا به جذب سرمايه خارجي نياز داريم يا
خير. سخن اين است که چرا بايد در ميان دو قطب افراطي در
نوسان باشيم: زماني «خارجي ستيزي» را به اوج رسانيم و
«خوب» و «بد» را به يک چوب رانيم؛ و زماني، سرخورده از
افراط پيشين، ارتباط با جهان خارج را در خطرناکترين
پيوندها با بدنامترين کانونهاي مافيايي جهان معاصر خلاصه
کنيم؛ با همانان که در واژگان نهضت امام خميني (ره) و
قاموس انقلاب اسلامي دشمنترين دشمنانشان شناخته بوديم.
------------------------------------
*
«کمپاني کشتيراني شبه جزيره و شرق» (Peninsular and
Oriental Steam Navigation Co.) يکي از قديميترين
مجتمعهاي استعماري است که بر بنياد تجارت ترياک با چين،
به رياست لرد اينچکيپ، شکل گرفت و امروزه مؤسسهاي است
غولپيکر که در حوزههاي متنوع از حملونقل هوايي و دريايي
تا توليد کشتي و تجهيزات نظامي فعاليت دارد. سهامداران
اصلي اين مجتمع متنفذترين دودمانهاي زرسالار دو سده
اخيرند؛ روچيلدها، بارينگها، هامبروها و جردن ماتيسونها
مالکان اصلي اين کمپانياند. تا دهههاي اخير مديريت اين
مجتمع به طور سنتي در دست خانواده اينچکيپ بود که از
سهامداران مهم آن محسوب ميشود. اين مجتمع داراي پيوند با
مجتمع بانکي هنگ کنگ و شانگهاي (HSBC) و از پايگاههاي مهم
اينتليجنس سرويس بريتانيا است.
**
Charles E. Harvey, The Rio
Tinto Company: An Economic History of a Leading
International Mining Concern, 1873–1954, London:
Alison Hodge, 1981.
جمعه،
18 شهريور 1384/ 9 سپتامبر 2005، ساعت 7 صبح
اخيراً کتاب مهم ورنر
سومبارت، اقتصاددان و انديشمند بزرگ آلماني، با ترجمه خوب
آقاي رحيم قاسميان به شکلي شايسته منتشر شده است:
ورنر سومبارت، يهوديان و حيات
اقتصادي مدرن، ترجمه رحيم قاسميان، تهران: نشر ساقي،
1384.
براي آشنايي با
سومبارت و شناخت اهميت کتاب او مطالعه مقاله جامع آقاي
کورش علياني در
«خردنامه»
همشهري
توصيه ميشود. متن کامل ترجمه کتاب سومبارت به انگليسي، به
صورت فايل پي. دي. اف.، در اين آدرس موجود است:
http://socserv2.socsci.mcmaster.ca/~econ/ugcm/3ll3/sombart/jews.pdf
در جريان پژوهش زرسالاران با سومبارت و انديشه او آشنايي نداشتم. پس
از اتمام پژوهش- زماني که چارچوب کتاب برايم کاملاً روشن
شده بود؛ مواد خام کافي را فراهم آورده و مفاهيمي مانند
اقتصاد پلانتوکراتيک را به خوبي شناخته بودم- تدوين مجلدات
اوّل و دوّم زرسالاران را آغاز کردم. در اواخر
تدوين جلدهاي اوّل و دوّم تصادفاً به ترجمه انگليسي کتاب
سومبارت دست يافتم. آن را مطالعه کردم و با حيرت متوجه شدم
که يافتههاي پژوهش هفت ساله من، تا آن زمان (1369-1377)،
به نظرات سومبارت شباهت فراوان دارد. اين تشابه به من
جسارت داد که با اعتماد به نفس کامل حاصل تلاش خود را
منتشر کنم. نظرات سومبارت را نيز استخراج کرده و به جلد
اوّل کتاب خود افزودم. معرفي سومبارت به صورت مقاله مستقلي
در اين سايت موجود
است.
پنجشنبه،
17 شهريور 1384، 8 سپتامبر 2005، ساعت 2 صبح
ديروز سرور انتشاردهنده اين سايت مورد تهاجم شديد قرار
گرفت و فعاليت آن مختل شد. هماکنون بهناچار مطالب سايت
را به سرور جديدي منتقل ميکنم. احتمالاً اين کار شاق فردا
به اتمام خواهد رسيد. اين دوّمين بار است (پس از دوّم
شهريور 1383) که به اجبار مجبور به جابجايي سايت خود
ميشوم.
پي
نوشت (پنجشنبه، 17 شهريور، ساعت 1 بعدازظهر): انتقال مطالب
به سرور server جديد پايان
يافت. اگر مراجعه کنندگان محترم اختلالي در کار سايت
مشاهده کردند لطفا از طريق ايميل اطلاع دهند:
shahbazi@shahbazi.org
يکشنبه،
13 شهريور 1384، 4 سپتامبر 2005، ساعت 6:30 بعد از ظهر
اطلاعات فراواني که در
سالهاي اخير، از جمله در ماجراي معروف به
«رسوائي ماتريکس چرچيل»
(1992- 1993)، فاش شده ثابت ميکند
که در تمامي دوران
جنگ تحميلي حکومت صدام عليه ايران دولتهاي ايالات متحده و
بريتانيا بهشدت سرگرم تجهيز و تسليح حکومت صدام بودند.
بهنوشته استفان دوريل در کتاب توطئه خاموش، در
تمامي دوران جنگ، سازمان سيا اطلاعاتي را که از طريق
ماهواره دربارۀ مواضع نيروهاي نظامي ايران بهدست ميآورد
در اختيار دولت عراق قرار ميداد. اينتليجنس سرويس
بريتانيا (ام. آي. 6) و سازمان استخبارات عراق نيز رابطه
نزديک داشتند و انگليسيها اطلاعات خود را دربارۀ ايران به
رئيس استخبارات عراق، برزان ابراهيم التکريتي، تحويل
ميدادند و حتي نيروهاي ويژه عراقي در پايگاههاي سازمان
امنيت بريتانيا (ام. آي. 5) آموزش ميديدند. در همان زمان،
الن کلارک، وزير بازرگاني بريتانيا، رسماً اعلام کرد:
«تهديدي که براي منطقه [خاورميانه] وجود دارد از سوي
بنيادگرايي اسلامي است و صدام حسين ضدکمونيستي است که
ميتواند با ايران اسلامي- افراطي مقابله کند.» اين سياست
از سوي ايالات متحده آمريکا نيز دنبال ميشد. يک سند از
طبقهبندي خارج شده شوراي امنيت ملّي ايالات متحده (مورّخ
اکتبر 1989) نشان ميدهد که رئيسجمهور بوش (پدر) اعطاي
پول و تکنولوژي به عراق را واجد اولويت بالا ارزيابي
ميکرد زيرا صدام را «پليس غرب در منطقه» ميدانست.
در آن سالها، بخش مهمي
از نيازهاي تسليحاتي حکومت صدام عليه ايران را
دکتر جرالد بال فراهم
ميآورد که در تماس منظم با بخش فروش نظامي
روچيلد بانک و
ميدلند بانک بود. (دکتر
جرالد بال در 22 مارس 1989 در بروکسل، احتمالاً براي مکتوم
نگه داشتن اسرار روابط سرّي کمپانيهاي تسليحاتي غرب با
حکومت صدام، کشته شد.) پس از پايان جنگ اين روّيه ادامه
يافت: در آوريل 1989 گردانندگان بزرگترين کمپانيهاي
تسليحاتي بريتانيا در بغداد گرد آمدند و قراردادهاي مهم
تسليحاتي با رژيم صدام منعقد کردند. اين کمپانيها عبارت
بودند از: بريتيش ايروسپيس
(British Aerospace)،
تورن اي. ام.
آي. (Thorn EMI)، رولزرويس
(Rolls-Royce)، جنرال الکتريک-
مارکوني (GEC-Marconi)، و نماينده بخش فروش تسليحات
دفاعي در ميدلند بانک.
کمپانيهايي که نام آنها ذکر شد از
بزرگترين مؤسسات وابسته به شبکه زرسالاري يهودي است:
روچيلد بانک، چنانکه نام آن
نشان ميدهد، به خاندان نامدار روچيلد تعلق دارد.
ميدلند بانک يکي از چهار
بانک بزرگ بريتانياست؛ 57 هزار کارمند در سراسر جهان دارد
و 4 ميليون نفر مشتري. اين بانک به
عنوان يکي از مهمترين مراکز انباشت سرمايه مافياي جهاني
اسلحه و مواد مخدر شناخته ميشود. در سال 1980
مجتمع بانکي هنگکنگ شانگهاي (HSBC)
پنجاه و يک در صد سهام بانک مارين ميدلند نيويورک را
خريداري کرد و سپس تمامي مجتمع بانکي ميدلند را تملک نمود.
رولزرويس از کمپانيهاي
متعلق به شبکه زرسالاري جهاني است و داراي پيوند تنگاتنگ
با مجتمع تسليحاتي ويکرز.
اينگونه پيوندها را از طريق مشاغل اعضاي هيئت مديره
کمپانيهاي متعلق به اين شبکه به روشني ميتوان شناخت. اين
روشي است که من در پژوهش زرسالاران به کار
گرفتهام. براي نمونه،
سر يان فريزر
در سالهاي 1956- 1969 از مديران بانک واربورگ (متعلق به خاندان يهودي واربورگ) بود.
او در سالهاي 1971- 1980 رياست مجتمع رولزرويس را به دست داشت، در سال 1980 رئيس
بانک يهودي لازارد (غول مالي
ايالات متحده آمريکا) و نايبرئيس مجتمع تسليحاتي ويکرز شد. او تا سال 1985 در بانک
لازارد و تا سال 1989 در مجتمع ويکرز حضور داشت. نمونه
ديگر لرد کيندرزلي سوّم (هيو
کيندرزلي) است. او در سالهاي 1960-1990 عضو هيئت مديره و
در سالهاي 1981-1985 نايب رئيس مجتمع لازارد بود. وي از سال 1965 عضو هيئت مديره
مجتمع سان آليانس روچيلدها و
در سالهاي 1963-1968 عضو هيئت مديره
مجتمع مارکوني بود و در
سالهاي 1968-1970 در هيئت مديره جنرال الکتريک حضور داشت.