دوشنبه 11 شهريور 1387/ اوّل سپتامبر 2008، ساعت 3:30 صبح
مولوي و فساد ديوانسالاري ما
ديشب آخرين قسمت از سريال «ترانه مادري» را ديدم. داستان
با سفر «بهرام» و «پويا»، دو برادر که والدينشان را در
جنگ از دست داده بودند، به خرمشهر به پايان رسيد. آنچه
در اين ميان توجه مرا جلب کرد فقدان هر گونه تصوير جذاب از
خرمشهر «بازسازي شده» بود. معلوم بود جايي براي تفاخر و
جلوهفروشي وجود ندارد و اين براي من که خرمشهر را در اوج
زيبايي آن ديده بودم اسفبار بود. تنها مسجد جامع، سنگر
بزرگ مقاومت مردم در زمان اشغال شهر، را نشان دادند که
داربستهاي آن پا بر جا بود يعني «بازسازي» آن هنوز به
پايان نرسيده!*
دو دهه از پايان جنگ (1367) ميگذرد. اين زماني کافي و حتي
دراز است براي ساختن ويرانههاي جنگ تحميلي. دو دهه يک عمر
است. نوزادان آن روز جوانان بيست ساله امروزند. تمامي
دوران ظهور و سقوط رضا شاه، از کودتاي 1299 و آشنايي مردم
ايران با فردي گمنام بهنام «رضا خان ميرپنج» تا استقرار
سلطنت پهلوي و سرانجام برکناري او، فقط بيست سال به درازا
کشيد. ديگران، از جمله همسايگان ما، در زماني بسيار کمتر
از اين کارهايي بزرگ و اعجابانگيز کردهاند و ديدهايم.
در مقايسه با عملکرد پنجاه ساله حکومت پهلوي و در مقايسه
با عملکرد کوتاهمدت همسايگان کنونيمان، ما، ايرانيان
انقلابي، ايرانياني که به برکت انقلاب و جنگ از ملتي مرده
به ملتي زنده و آبديده بدل شدند، اکنون بايد به بازسازي
خوزستان جنگ زده مفتخر ميبوديم. بايد بناهاي عظيم و
يادمانهاي باشکوهي را که با الهام از فرهنگ اسلامي و
معماري کهن ايراني به پا کردهايم به رخ ميکشيديم. بايد
به دنيا نشان ميداديم که معماران ما وارثان خلف همانان
هستند که باشکوهترين ابنيه را پس از جنگ چالدران و به
اسارت رفتنشان براي عثمانيان ساختند. بايد مسجد جامع
خرمشهر را درخشانتر از «تاج محل»، که يک معمار ايراني
(استاد عيسي خان شيرازي) در هند ساخت، ميساختيم و به نماد ايران پس از جنگ بدل ميکرديم. بدينسان، ميدان
«شهياد»، مردهريگ فرح پهلوي و مهندس حسين امانت (معمار
سرشناس بهائي)، با نمادهاي صهيوني آن، در گورستان تاريخ
دفن ميشد. (بناي تاج محل بيست و سه سال طول کشيد و در
1653 به پايان رسيد. رنه گروسه اين بناي عظيم را، که از
شاهکارهاي معماري جهان است، «روح ايران در کالبد هند»
خوانده است.) افسوس که از اينها خبري نيست. حتي يک بناي
ديدني نبود که در آخرين قسمت سريال «ترانه مادري» به رخ
کشيده شود. چرا؟
ديشب دوستي از فسادهاي مالي عظيم در احداث سدي ميگفت. فسادهايي عجيب و حيرتانگيز. بده بستانها و رشوهها در
خريد اراضي. فساد در اجرا. فقدان طرح کارشناسي شده براي
احداث سد و دهها مسئله ديگر. او از فساد ميگفت. از فساد
در تصاحب مراتع عشاير. از بيخانمان شدن عشايري که زماني
امام (ره) «ذخيره انقلاب» شان ميخواند و اکنون با فروش
دامها در حاشيه شهرهاي بزرگي چون شيراز ميزيند و
دخترانشان آواره خيابانها و اسباب عشرت نوکيسهگان فاسد.
و نيز داستانها ميگفت از آن مجري «طرح اسکان عشاير» در
سالهاي پس از انقلاب که پيش از آن آه در بساط نداشت و
اکنون ثروتش به دهها و صدها ميليارد تومان ميرسد. از اين
داستانها فراوان شنيدهايم.
نوميدي در ذات ما نيست. اميد به
ساختن ايراني آباد و آزاد و مستقل اميد هر ايراني باورمند
به آرمانهاي انقلاب و امام راحل است. اما اين پرسش به جدّ
مطرح است که اين همه نابساماني و فساد از کجا منشاء
ميگيرد بهرغم ايثار و تلاشهاي غيرقابل انکار دلسوختگان
انقلاب که معمولاً و عموماً، هر کدام به گونهاي، به
ناکامي و يأس ميانجامد؟ کدام دستها مانع برکشيدن نخبگان
آزموده به مناصب عالي مديريت است؟ چه دستهايي در کار است
که فاسدان را، بهرغم فساد آشکارشان، برميکشند و
ايثارگران و خدمتگزاران خدوم را خانهنشين ميکنند؟ چرا هر
بناي رفيعي که آغاز ميشود به زودي فروميريزد و هر انديشه
متيني، پيش از انعقاد يا اجرا، خاموش ميشود؟
زماني دوستي از سرنوشت برخي مديران و کارشناسان صنعت نفت
گفت که مردانه و خردمندانه، در زمان جنگ، آتش چاههاي نفت
ايران را در زير آبهاي خليج فارس خاموش کردند. کاري بزرگ
کردند، به خاطر آن مدال گرفتند ولي پس از آن بيسروصدا
خانهنشينشان کردند. «گناه» آنان ممانعت از پرداخت
ميليونها دلار به برخي شرکتهاي غربي بود که خاموش کردن
چاههاي نفت را تخصص انحصاري و ملک طلق خود ميدانستند.
من به چشم خود ديدهام که چگونه و با چه روشهايي همه
راهها را به روي نخبگان دانا و پرتلاش و دلسوز انقلاب
ميبندند تا «نااهلان انقلابينما» پرچم را به دست گيرند و
«تاج محل» را به «شهياد» بدل کنند. زماني اين همه را به حساب کاستيها و کژفهميها و سوء
مديريت مديران ناپخته برخاسته از انقلاب ميگذاشتم. امروز
اين نگاه را ندارم. داستان ما داستان
همان «انبار»ي است که مولانا در مثنوي هوشمندانه
بيان کرده است:
-------------------------------
*
پس از آغاز جنگ
ايران و عراق در ۳۱ شهريور ۱۳۵۹ شهر
خرمشهر، به دليل نزديک بودن به مرز شلمچه، يکي از اولين
نقاطي بود که مورد حمله ارتش بعثي عراق قرار گرفت. مدافعان
اين شهر که اغلب از مردم بومي و تعدادي دانشجو بودند،
توانستند با حداقل امکانات نظامي به فرماندهي [سردار شهيد]
محمد جهانآرا که در آن زمان فرماندهي سپاه پاسداران
خرمشهر را بر عهده داشت با سلاحهاي سبک خود و با استفاده
از موقعيت آشنايي با منطقه مدت ۳۵ روز در مقابل ارتش عراق
مقاومت کنند و سرانجام در تاريخ ۴ آبان ۱۳۵۹ آخرين مدافعان
شهر نيز به خاطر فشار زياد ارتش بعثي عراق و کمبود سلاح و
تجهيزات مجبور به عقب نشيني از شهر شدند. خرمشهر پس از ۵۷۸
روز (۱۹ ماه) اشغال توسط ارتش بعثي عراق در
۳ خرداد ۱۳۶۱
با حمله نيروهاي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، ارتش جمهوري
اسلامي ايران و نيروي مقاومت بسيج طي چهار مرحله عمليات
نظامي با عنوان عمليات بيتالمقدس بازپسگيري شد. مسجد
جامع خرمشهر از معدود ساختمانهايي بود که در اين شهر نيمه
سالم باقي مانده بود. چون اين مسجد در زمان مقاومت [قبل از
اشغال] مرکز فرماندهي و تدارکات و گردهمايي مدافعان شهر
بود، به عنوان نماد مقاومت شهرت يافت. (بهنقل از
ويکي پديا فارسي)
مولانا و داستان
«وزير يهودي»
مولوي در کتاب اوّل
مثنوي «داستان آن پادشاه جهود
که نصرانيان را ميکشت از بهر تعصب» نقل کرده است. توجه
مولانا جلالالدين محمد بلخي به اين داستان و پيامهاي آن
عجيب و نتيجهگيري آن عجيبتر و بس عبرتآموز است.
نميدانم مولوي بر اساس کدام تجربه تاريخي و با چه هدفي
اين داستان را بيان کرده است.
خلاصه داستان اين است:
حکمراني يهودي است که اتباع او مسيحي شدهاند و وي با
خشونت به قلعوقمع ايشان مشغول است:
بود شاهي در جهودان ظلمساز
دشمن عيسي و نصراني گداز
عهد عيسي بود و نوبت آن او
جان موسي او و موسي جان او
شاه از حقد جهودانه چنان
گشت احول کالامان يا رب امان
صد هزاران مؤمن مظلوم کشت
که پناهم دين موسي را و پشت
اين کشتارها نتيجه نميدهد و روز به روز بر شمار گروندگان
به آئين مسيح افزوده ميشود تا سرانجام وزير او خدعهاي
ميانديشد. وزير به شاه توصيه ميکند که به وي اتهام
مسيحيشدن وارد کند و به اين بهانه گوش و دست او را ببرد و
بينياش را بشکافد و براي اعدام به پاي طناب دار ببرد و
سپس با شفاعت آزادش کند. بدينسان، وزير به جايگاهي چنان
احترامآميز دست مييابد که بتواند در مسيحيان نفوذ کند و
حتي در رأس ايشان جاي گيرد:
گفت اي شه گوش و دستم را ببر
بينيام بشکاف اندر حکم مر
بعد زآن در زير دار آور مرا
تا بخواهد يک شفاعتگر مرا
بر مناديگاه کن اين کار تو
بر سر راهي که باشد چارسو
آن گهم از خود بران تا شهر دور
تا دراندازم در ايشان شر و شور
شاه طبق نقشه فوق عمل ميکند و وزير دست و گوش بريده و
بيني شکافته را به اتهام مسيحيشدن به ميان نصرانيان
ميراند و وزير خود را قرباني گروش به دين عيسي و عالم به
اسرار آن جا ميزند:
پس بگويم من به سر نصرانيم
اي خداي رازدان ميدانيم
شاه واقف گشت از ايمان من
وز تعصب کرد قصد جان من
گر نبودي جان عيسي چارهام
او جهودانه بکردي پارهام
بهر عيسي جان سپارم سر دهم
صد هزاران منتش بر خود دهم
جان دريغم نيست از عيسي وليک
واقفم بر علم دينش نيک نيک
حيف ميآيد مرا کآن دين پاک
در ميان جاهلان گردد هلاک
شکر ايزد را و عيسي را که ما
گشتهايم آن دين حق را رهنما
از جهود و از جهودي رستهام
تا به زناري ميان را بستهام
دور دور عيسي است اي مردمان
بشنويد اسرار کيش او به جان
بدينسان، يهودي خدعهگر در ميان مسيحيان جايگاهي رفيع
مييابد:
صد هزاران مرد ترسا سوي او
اندک اندک جمع شد در کوي او
او بيان ميکرد با ايشان به راز
سر انگليون و زنار و نماز
او بهظاهر واعظ احکام بود
ليک در باطن صفير و دام بود
دل بدو دادند ترسايان تمام
خود چه باشد قوت تقليد عام
در درون سينه مهرش کاشتند
نايب عيسيش ميپنداشتند
وزير شش سال در ميان مسيحيان زيست و با تزوير به مولا و
مقتداي ايشان بدل شد. تا سرانجام شاه به او پيام داد که
"وقت آمد، زود فارغ کن دلم."
در اين زمان مسيحيان به 12 گروه تقسيم ميشدند که در رأس
هر دسته اميري بود و جملگي ايشان و قومشان وزير را رهبر
معنوي خود ميدانستند. وزير بهدستور شاه ابتدا براي هر يک
از سران 12 گانه فوق طوماري از احکام عيسي نوشت که با
طومار ديگري متناقض بود و بدينسان در ميان مسيحيان تفرقه
انداخت و ايشان را به 12 جناح معارض و معاند بدل کرد.
ساخت طوماري بهنام هر يکي
نقش هر طومار ديگر مسلکي
حکمهاي هر يکي نوعي دگر
اين خلاف آن ز پايان تا به سر
در يکي راه رياضت را و جوع
رکن توبه کرده و شرط رجوع
در يکي گفته رياضت سود نيست
اندرين ره مخلصي جز جود نيست
در يکي گفته که جوع و جود تو
شرک باشد از تو با معبود تو
چون وزير از طريق اين طومارهاي متناقض اسباب تفرقه در
مسيحيان و انشعاب ايشان به فرقهها و جناحهاي خصم را
فراهم ساخت، مکر نهايي را آغاز نمود. او بهناگاه دست از
موعظه برداشت و در خلوت به رياضت نشست. روزها گذشت، مريدان
به تب و تاب افتادند و از فراق وي لابه وزاري سر دادند.
خلق ديوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او
لابه و زاري همي کردند و او
از رياضت گشته در خلوت دو تو
سرانجام، مريدان دست تضرع به سوي او برداشتند که ما را از
فيض خود محروم نکن.
از سر اکرام و از بهر خدا
بيش از اين ما را مدار از خود جدا
ما چو طفلانيم و ما را دايه تو
بر سر ما گستران آن سايه تو
ما به گفتار خوشت خو کردهايم
ما ز شير حکمت تو خوردهايم
الله الله اين جفا با ما مکن
خير کن، امروز را فردا مکن
وزير پاسخ ميدهد که جانم با شماست ليک اين خلوت و رياضت
بهدستور عالم غيب است و چارهاي ندارم.
من نخواهم شد از اين خلوت برون
زآنک مشغولم به احوال درون
اصرار سران 12 گانه مسيحيان مکرر ميشود و ابرام وزير در
نشکستن خلوت و رياضت استوار و پا برجا است. تا سرانجام به
مريدان پيام ميدهد که قصد رخت بربستن از اين جهان و سفر
به نزد عيسي دارد:
که مرا عيسي چنين پيغام کرد
کز همه ياران و خويشان باش فرد
روي در ديوار کن، تنها نشين
وز وجود خويش هم خلوت گزين
الوداع اي دوستان من مردهام
رخت بر چارم فلک بر بردهام
پهلوي عيسي نشينم بعد از اين
بر فراز آسمان چارمين
وزير سپس يکايک رهبران دوازدهگانه مسيحيان را
فراميخواند، در تنهايي هر يک را خليفه خويش ميکند و
فرمان ميدهد که هر کس ديگر مدعي خلافت شد او را بيهيچ
ترديد بکش يا زنداني کن:
وآنگهاني آن اميران را بخواند
يک به يک تنها به هر يک حرف راند
گفت هر يک را بدين عيسوي
نايب حق و خليفه من تويي
وآن اميران دگر اتباع تو
کرد عيسي جمله را اشياع تو
هر اميري کو کشد گردن بگير
يا بکش يا خود همي دارش اسير
ليک تا من زندهام اين وا مگو
تا نميرم اين رياست را مجو
سپس، وزير چهل روز ديگر در خلوت نشست و سرانجام خود را
کشت:
بعد از آن چل روز ديگر در ببست
خويش کشت و از وجود خود برست
بعد از مرگ وي غوغا و فتنه در ميان مسيحيان افتاد و امرا و
اتباعشان، که هر يک خود را طبق فرمانها و طومارهاي وزير
خليفه بر حق ميدانستند، به قتل و هدم يکديگر مشغول شدند:
چونک خلق از مرگ او آگاه شد
بر سر گورش قيامتگاه شد
خلق چندان جمع شد بر گور او
مو کنان جامه دران در شور او
بعد ماهي گفت خلق اي مهتران
از اميران کيست بر جايش نشان
يک اميري زان اميران پيش رفت
پيش آن قوم وفاانديش رفت
گفت اينک نايب آن مرد من
نايب عيسي منم اندر زمن
اينک اين طومار برهان منست
کين نيابت بعد از او مال منست
آن امير ديگر آمد از کمين
دعوي او در خلافت بد همين
آن اميران دگر يک يک قطار
برکشيده تيغهاي آبدار
هر يکي را تيغ و طوماري بهدست
در هم افتادند چون پيلان مست
صد هزاران مرد ترسا کشته شد
تا ز سرهاي بريده پشته شد
تخمهاي فتنهها کو کشته بود
آفت سرهاي ايشان گشته بود
بدينسان، انهدام مسيحيان، که با سرکوب و جنگ و خونريزي شاه
يهوديه ممکن نشد، با خدعه وزير او به فرجام رسيد.
مولانا، بهرغم اين مکر شيطاني عجيب
شاه و وزير يهودي، ايشان را احمق و جاهل و بازنده بازي
ميداند که بهظاهر در آن برندهاند، زيرا از حکمت و
"سببسوزي" خداوند غافلاند:
همچو شه نادان و غافل بد وزير
پنجه ميزد با قديم ناگزير
با چنان قادر خدايي کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم
صد چو عالم در نظر پيدا کند
چون که چشمت را به خود بينا کند
صد هزاران نيزه فرعون را
در شکست از موسيئي با يک عصا
صد هزاران طب جالينوس بود
پيش عيسي و دمش افسوس بود
صد هزاران دفتر اشعار بود
پيش حرف امياش عار بود
با چنين غالب خداوندي کسي
چون نميرد گر نباشد او خسي
بس دل چون کوه را انگيخت او
مرغ زيرک با دو پا آويخت او
چند گويي من بگيرم عالمي
اين جهان را پرکنم از خود همي
گر جهان پر برف گردد سر به سر
تاب خور بگدازدش با يک نظر
وزر او و صد وزير و صد هزار
نيست گرداند خدا از يک شرار
عين آن تخييل را حکمت کند
عين آن زهرآب را شربت کند
آن گمانانگيز را سازد يقين
مهرها روياند از اسباب کين
پرورد در آتش ابراهيم را
ايمني روح سازد بيم را
از سببسوزيش من سوداييم
در خيالاتش چو سوفسطاييم
و سرانجام، پيام حکيمانه مولانا توجه به "موش"هايي است که
مدام انبار اندوختهها و حاصل تلاش ما را تهي ميکنند؛
بيتوجه به ايشان باز انبار خود را پر ميکنيم و دگر باره
آن را تهي مييابيم. بهعبارت ديگر، "دفع شر موش" اولويتي
است که بي انجام آن نميتوان به هيچ اقدام سازنده پرداخت:
ما درين انبار گندم ميکنيم
گندم جمع آمده گم ميکنيم
مينينديشيم آخر ما به هوش
کين خلل در گندمست از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زدست
وز فنش انبار ما ويران شدست
اوّل اي جان دفع شر موش کن
وآنگهان در جمع گندم جوش کن