سقوط صفويه
سخنراني در مراسم سالگرد استاد علي ابوالحسني
مطلب زير متن سخنراني است که بعدازظهر چهارشنبه، 2
اسفند 1391، در مراسم اوّلين سالگرد وفات دوست
ارجمندم، مرحوم حجتالاسلام و المسلمين علي
ابوالحسني (منذر)، به ياد ايشان، تقديم کردم. اين
مراسم در تالار شيخ مرتضي انصاري دانشکده حقوق و
علوم سياسي دانشگاه تهران برگزار شد.
ارتحال حجتالاسلام و المسلمين ابوالحسني، که اين
مجلس به ياد اوّلين سالگرد ايشان برگزار ميشود،
برايم حادثهاي باورنکردني و اندوهبار بود. مرحوم
ابوالحسني در 56 سالگي فوت کرد؛ يعني هنوز در آغاز
شکوفايي انديشه و جولان فکري بود. بسيار کسان را
ميشناسيم که در سنين پنجاه تازه پا به ميدان قلم
مينهند و در سنين شصت و هفتاد نامآور ميشوند.
ابوالحسني زود آغاز کرد، زود درخشيد و زود از ميان
ما رفت.
آشنايي بنده با مرحوم ابوالحسني در محافل تاريخي
شکل گرفت؛ از جلسات
"مؤسسه
مطالعات تاريخ معاصر ايران"
تا جلسات تحريريه مجله
"زمانه"
و همايشهايي که اينجا و آنجا برگزار ميشد.
ديدگاههاي ايشان، که هماره بر تعلقي ژرف نسبت به
شناخت لايههاي ناشناخته تحولات معاصر ايران، و
نيز به تعهدي عميق نسبت به زدودن ظلم از مظلومان
تاريخنگاري ايران، مبتني بود، مرا مجذوب وي کرد.
چهره هماره متبسم و تواضع مثالزدني
مرحوم ابوالحسني، انساني را جلوهگر ميساخت که از
فضايل انساني بهره کامل برده و قيود دنيوي و
تقيدات رايج مادي روح و انديشه وي را به بند
نکشيده است.
تعلق فکري مرحوم ابوالحسني به حوزههايي
که مورد علاقه من بود، و نظرات بديع و کاوشگرانه
او در اين حوزهها، سبب ميشد که علقه اي
دوجانبه پديد آيد. آثار مرحوم ابوالحسني را با
علاقه مي خواندم و از دانستهها و يافتههاي ايشان بهره
مي بردم.
با مرحوم
ابوالحسني و موسي حقاني، قم، 24 مهر 1382
مرحوم ابوالحسني از معدود روحانيوني بود که زندگي
خود را وقف تاريخ کرد و در اين حوزه درخشيد. در
ميان نسل جديد روحانيون مورخ و صاحبنظر در حوزه
تاريخ بسيار اندک است. در اين ميان، ابوالحسني
چهرهاي يگانه و مثالزدني
بود به دليل نظرات بديع و زاويه نگاه ژرف او.
ويژگي شخصيت نظري مرحوم ابوالحسني جامعيت وي بود.
همانگونه که در حوزه تاريخ معاصر قلم ميزد و
ميکوشيد چهرههاي
"مظلوم"
در تاريخنگاري معاصر ايران را، بويژه شيخ
فضلالله نوري و آخوند ملا قربانعلي زنجاني و شيخ
حسين لنکراني، آنگونه که شايسته جايگاه ايشان است
بشناساند، درباره گاندي و نهضت استقلال هند نيز
مينوشت، در "بوسه بر خاک پاي حيدر" به تبيين
انديشه و شعر فردوسي ميپرداخت و زندگي و زمانه
اديب پيشاوري را تصوير ميکرد.
دغدغه مرحوم ابوالحسني شناخت ناشناخته ها بود؛
يعني آن عرصههايي که در تاريخنگاري رسمي، از سر
عمد يا غفلت، معرفي نشده و يا، به دليل غلبه
نگرشها و تعلقات خاص، مورد تحريف قرار گرفته است.
پرکاري در حوزه تأليف خصوصيت ديگر مرحوم ابوالحسني
بود که از تعلق بخش عمده اوقات مفيد وي به
انديشيدن و مکتوب کردن انديشه حکايت ميکرد.
"نگارش"، يعني انديشه را پيراستن و نقادي و دقيق و
مستند کردن، و در قالب مقاله و رساله و کتاب تدوين
و عرضه کردن، در فرهنگ جديد ايران مهجور مانده و
به عکس بيان شفاهي نظر در قالب کلام، به جاي
ممارست و سختکوشي براي تنفيح و تدقيق و عرضه
مستدل و مستند در قالب مکتوب، رواج يافته است.
مرحوم ابوالحسني از کساني بود که به عرضه مکتوب
انديشه ارج مينهاد و در اين راه ميکوشيد.
معروف است که "تاريخ را قدرتمندان مينويسند."
يعني در نهايت، آن کسان که قدرت و ثروت را به دست
دارند دلبخواه خود از روايت تاريخ را بعنوان
تاريخنگاري رسمي غالب و رايج ميکنند. اين سخن در
مورد تاريخنگاري جديد، که از سده نوزدهم ميلادي
در اروپاي غربي تکوين يافت، مصداق دارد. در
تاريخنگاري جديد غرب، از سده نوزدهم، انگارهها و
قالبهايي شکل گرفت که تا به امروز بر تاريخنگاري
جهان مسلط است. ارائه تصويري از يونان و روم
باستان بعنوان پيشنمونههاي تاريخي جامعه جديد
غرب، آرماني کردن يونان باستان بعنوان مهد تفکر و
تعقل، ارائه تصويري از غرب جديد بعنوان وارث
مستقيم تمدنهاي يونان و روم باستان، ارائه تصويري
آرماني از
"رنسانس"
بعنوان مبداء طلوع تمدن جديد غرب و غيره غيره،
کليشههايي
است که تاريخنگاري جديد بر بنياد آن تکوين يافت.
اين صاحبان قدرت، که
"تاريخ
را مينويسند"،
مانند سده هيجدهم پادشاهان مستبد اروپاي غربي
نيستند و "مورخ درباري" مانند لايبنيتس، مورخ
رسمي خاندان آلماني هانوور، خاندان سلطنتي
بريتانيا از سده هيجدهم، نيست که تاريخ جهان را از
خلقت آغاز کند و با سرگذشت خاندان سلطنتي هانوور-
برونسويک به پايان برد. در تمدن جديد، که از سده
نوزدهم شکل غايي يافت، نهادها و کانونهاي خصوصي
همپيوند با قدرتهاي سياسي حاکم بر غرب مُهر خود
را بر تاريخنگاري ميزنند. اينک محقق و مورخ به
جاي دريافت صله از دربار "پروژه" ميگيرد و بسياري
براي گذران زندگي بينياز از "پروژه" نيستند.
بدينسان، شکل جديدي از تاريخنگاري مبتني بر قدرت
سياسي تکوين يافته است؛ باز هم تاريخ را قدرتمندان
مينويسند. در اين زمانه، اگر مورخ بياعتنا به
نيازهاي روزمره زندگي به تفحص پرداخت، بايد او را،
فراتر از مورخ، "عاشق" ناميد. اين تعبير، بدان
معنا نيست که بر تلاش گروه قابلاعتنايي از محققان
و مورخان "عاشق" در جهان غرب، از سده نوزدهم تا
امروز، چشم پوشيم. تأکيد ميکنم که ما بسياري از
دستاوردهاي خود را، در حوزه تحقيق تاريخي، مرهون
تلاش اين سودائيانايم. فطرت انساني "غرب" و "شرق"
نميشناسد.
تاريخنگاري جديد غرب، از دوران پس از مشروطه و
بويژه در دوران حکومت پهلوي، بر تاريخنگاري ايران
سايه سنگين خود را گسترد و قالبهايي متصلب پديد
آورد. تلاش مورخين "سودايي" معطوف به شکستن اين
قالبها بوده است. يک نمونه را مثال ميزنم: سقوط
صفويه در اوائل سده هيجدهم ميلادي.
تصوير غالب و رايج اين است که حکومت صفويه با
تهاجم محمود افغان، و در پي محاصره اصفهان، به
سادگي سقوط کرد و عامل اصلي اين سقوط بيکفايتي
شاه سلطان حسين صفوي بود. اين تصوير تا بدان حد
رواج يافته که نام "شاه سلطان حسين" به تمثيلي از
بيکفايتي
بدل شده. واقعيت چيست؟
نخست، تهاجم از سوي مردم افغان نبود؛ تهاجم از سوي
سپاهي بود به رهبري محمود از طايفه غِلزايي،
Ghilzai
يا غَلزايي،
Ghalzai،
از قوم پشتو، و همراهان غيرافغان او که در شهرهايي
چون اصفهان و يزد کارگزاران پنهان و دسيسهگر
داشتند. همين کارگزاران بودند که ميخواستند نيمه
شب دروازه يزد را به روي سپاه محمود بگشايند ولي
توطئه شان ناکام ماند و به دست مردم يزد قتلعام
شدند و سپاه محمود از يزديان شکستي سخت خورد. در
پايتخت، اصفهان، نيز خيانتکاران درباري و صاحب
مقام اندک نبودند. افغانها همه در سپاه محمود
نبودند. دليل اين مدعا آن که ايل ابدالي،
قدرتمندترين رقيب ايل غلزايي، حامي صفويه بود،
هزاران تن از ابداليان در قشون صفويه حضور داشتند
و سران اين ايل سرداران و امراي نادر بودند. پس از
قتل نادر رئيس ايل ابدالي با نام احمد شاه دُرّاني
حکومت خود را تأسيس کرد. احمد شاه ابدالي، يا
دُرّاني، را "پدر افغانستان جديد" ميدانند و
افغانها او را "احمد شاه بابا" ميخوانند.
دوّم، در فروپاشي صفويه فقط با تهاجم سپاه محمود
غلزايي مواجه نيستيم؛ با تهاجم نظامي گسترده و
عظيم از سوي سه سپاه مواجهيم: محمود غلزايي، پطر
کبير روسيه و قشون عثماني. تهاجم محمود و پطر
همزمان انجام گرفت. اندکي بعد، در بهار 1723،
تهاجم عثماني فروپاشي دولت صفوي را تکميل کرد.
چنين نبود که فروپاشي کامل دولت صفوي و خلاء دولت
مرکزي در ايران، بطور طبيعي، روسيه و عثماني را به
طمع اشغال انداخته باشد.
سوّم، حضور فعال کانونهاي غربي در تهاجم سهجانبه
عليه حکومت صفوي عامل پنهاني نبود که از سوي
مورخين تا بدين حد ناديده گرفته شود.
در دستگاه
پطر اوّل روسيه ماجراجويان انگليسي و اسکاتلندي
حضور فعال داشتند. در اوائل سده هيجدهم ميلادي،
کمپاني هند شرقي بريتانيا در غرب شبه قاره هند، در
بمبئي امروز، قدرتمند بود. تهاجم به ايران
در دوران حکومت سلطان احمد سوّم و مقارن با "دوره
لاله" رخ داد که بعنوان دوران آغازين "غربگرايي"
در تاريخ عثماني شناخته ميشود. صدراعظم عثماني
ابراهيم پاشا نوشهرلي است که، به دليل رابطه نزديک
با قدرتهاي غربي و انعقاد پيمان صلح پاساروويتز،
غربيان او را "ابراهيم صلحطلب" ميخواندند. فردي
با اصل و نسب ناشناخته که چون سلطان دخترش را به
همسري او درآورد به "داماد ابراهيم پاشا" ملقب شد.
او اندکي پيش از تهاجم سهجانبه به ايران، در 16
نوامبر 1720، با دلالي مارکيز دوبوناک فرانسوي،
پيمان صلح با روسيه را منعقد کرد و براي حکومت پطر
امتيازاتي در رديف قدرتهاي غربي قائل شد. اندکي
پس از انعقاد اين پيمان بود که آشوب در ايران، از
شماخي، آغاز شد. و اندکي پس از اشغال ايران، در
ژوئن 1724، باز با دلالي مارکيز دوبوناک فرانسوي،
پيمان تقسيم ايران را با روسيه منعقد کرد. دوست و
همکار نزديک مارکيز دوبوناک در بابعالي دانيل
فونسکا، طبيب مقتدر يهودي سلطان، بود.
برخلاف تصوّر رايج، منابع تاريخي متفق اند که قشون
محمود غلزايي به تسليحاتي پيشرفتهتر از سپاه صفوي
مجهز بود. برخورداري از سلاحي بنام زنبورک، سلاحي
آتشين که بر پشت شتر حمل ميشد و در آن زمان براي
ايرانيان "شگفت" بود، عامل بسيار مؤثر در پيشرفت
سريع قشون محمود بود. اين زرادخانه زنبورک از کجا
به دست محمود رسيد؟ آيا کمپاني هند شرقي انگليس در
اين تجهيز نقش نداشت؟
و بالاخره بايد به حضور جادوگري مرموز بنام ميانجي
در کنار محمود اشاره کرد. در دوران حکومت محمود
ميانجي مهمترين مقام مذهبي را داشت. او مسلمان
نبود، هندو هم نبود. قسمت عمده پيروزيهاي محمود
را، معاصران، به جادوهاي ميانجي منتسب ميکنند.
اعتبار صفويه در فرهنگ ايراني تا بدان حد ژرف و
نازدودني بود که تا دههها پس از سقوط حکومت صفوي،
تا سده نوزدهم ميلادي، حکمرانان ايران، برغم
تمايل، خود را به ايشان منتسب ميکردند تا از اين
طريق مشروعيت يابند. کريم خان زند کودکي خردسال
را، که نواده دختري شاه سلطان حسين بود، در شهر
آباده فارس مستقر کرد و با نام "شاه اسماعيل سوّم"
برايش خطبه خواند و بنامش سکه زد؛ و سالها بر سر
تصاحب اين نماد مشروعيت ميان او و رقبايش جنگ بود.
صاحب "گلشن مراد" مينويسد: «...اهل ايران بعد از
شصت و هفت سال از انقراض دولت صفويه گذشته باز
چشم حسرت و تمنا به دوران عدالت آن سلسله عِليه
مي گمارد.» آقا محمد خان و فتحعلي شاه قاجار نيز
خود را به صفويه منتسب ميکردند و محمدحسن خان
قاجار قوانلو، پدر آقا محمد خان، را فرزند شاه
سلطان حسين صفوي ميخواندند از کنيزي گرجي که در
خانه فتحعلي خان قاجار قوانلو در خفا به دنيا آمد.
احمد خان ملک ساساني، معلم احمد شاه قاجار، آخرين
پادشاه قجر، روشن ميکند که باور به انتساب به
صفويه تا اواخر قاجاريه پا بر جا بوده است. خان
ملک مينويسد:
«آقا محمد خان که از نسب خود کاملاً مستحضر بود،
به همه سادات
"اخوي"
ميگفت؛ چنانکه هنوز در طهران خانوادهاي به اين
اسم و سمت باقي است. بعلاوه، مطابق نوشتجات و
روايات متواتره فتحعلي شاه مکرراً ميخواسته است
عمامه صفوي بر سر گذارد و امراء قاجار مخالفت
کردهاند... ناصرالدين شاه هم کاملاً به اين وقايع
آشنا بوده و ميخواسته است نسب حقيقي خود را با
جلال و احتشام آشکار سازد...»
اگر صفويه در فرهنگ ايراني بدنام بود، نيازي نبود
که تا اواخر قاجاريه خاندان سلطنتي ايران خود را
از تبار او بخواند و حتي حاجي زينالعابدين
کرماني، نواده محمدحسن خان قاجار و رهبر شيخيه
کرمان (کريمخانيه)، براي اثبات تبار صفوي و از اين
طريق سيادت خود در رساله "صواعق البرهان" داستانسرايي
کند.
هجو صفويه با
"رستمالتواريخ"
آغاز شد؛ کتابي معروف در تاريخ صفويه و زنديه از
نويسندهاي ناشناخته و مجهولالهويه که به دليل
داستانها و مطالب مستهجن آن، بويژه درباره شاه
سلطان حسين صفوي و حرمسراي او، شهرت فراوان يافته
و به عنوان سند تاريخي مورد استناد برخي نويسندگان
قرار گرفته. اين کتاب سرشار از جعليات فتنهانگيز
است با الفاظ بغايت رکيک. براي مثال، درباره علت
حمله محمود غلزايي به ايران، و فجايعي که در
اصفهان رخ داد، چنين القاء ميکند که گويا واکنش
به فجايعي مشابه بود از سوي قشون قزلباش در قندهار
و کابل و هرات بر اهل تسنن.
"رستمالحکما"،
نويسنده مجهولالهويه کتاب فوق که خود را اينگونه
خوانده، پيش از آن تأکيد ميکند که خسرو خان گرجي،
والي تفليس، و پسرش گرگين خان، «از مريدان
علامهالزماني حضرت فضايلمآبي صاحب کشف و کرامات
و فضل و مقامات، آخوند ملا محمدباقر شيخالاسلام
شهير به مجلسي» بودند و «به استصواب علما و فضلا و
فقها» اين دو را به حکومت کابل و قندهار و هرات
گماردند. از اين رذيلانهتر نميتوان تهاجم محمود
غلزايي به اصفهان و جنايات او را توجيه کرد و
کانونهايي را استتار نمود که عامل مدهشترين و
تراژيکترين حادثه تاريخ ايران در آغاز سده هيجدهم
ميلادي بودند؛ و سپس علتالعلل
اين تهاجم را آموزههاي علامه مجلسي و ساير علماي
شيعي عصر صفوي خواند.
تأمل در رستمالتواريخ نشان ميدهد که اين
کتاب را پس از دعوي ميرزا عليمحمد شيرازي
(باب) نوشتهاند يعني در اواخر سلطنت محمد شاه
قاجار و پيش از فوت او در سال
1264/ 1848؛
و نويسنده يا نويسندگان کارکنان بابي
دستگاه ميرزا ابوالحسن خان ايلچي شيرازي، يعني خاندان حاج
ابراهيم خان اعتمادالدوله، بودهاند.
سقوط صفويه در اوائل سده هيجدهم ميلادي رخ داد؛ در
اين سده بريتانيا به بزرگترين قدرت بردهدار
تاريخ بدل شد، با اتکاء بر مستعمرات پهناور و
انبوه بردگانش در قاره آمريکا ثروتي انبوه به چنگ
آورد و اين فرادستي راه توسعهطلبي و دسيسهگري
او را در شرق هموار کرد. سالهاي اوليه سده هيجدهم
مقارن است با صعود سلطنت هانوور در بريتانيا و آغاز
دوراني در تاريخ اين کشور که به "عصر اليگارشي و
امپراتوري" شهرت دارد.
آيا دلايل فوق، که تماماً مستند است، کافي نيست که
سقوط صفويه را به کانونهاي استعماري غرب نسبت
دهيم؟ چرا تاريخنگاري ايران در اين زمينه ساکت
است؟
آنچه گفته شد، مثالي بود از سيه کاري که در حق
ايران و ايرانيان بنام تاريخ شده است. در چنين
فضايي، خلاء جبرانناپذير
فقدان "عاشقان"، که نه در پي نام و نان که در
سوداي حقيقت بوده اند، برغم همه نامردمي هاي
زمانه، نمايان ميشود. حجتالاسلام و المسلمين شيخ
علي ابوالحسني نماد اين "سودازدگان" بود که شيخ
اجل، سعدي عليه الرحمه، در وصف شان اينگونه سروده
است:
روزگاري است که سودازده روي توام
خوابگه نيست مگر خاک سر کوي توام
چشم بر هم نزنم گر تو به تيرم بزني
ليک ترسم که بدوزد نظر از روي توام
زين سبب خلق جهان اند مريد سخنم
که رياضت کش محراب دو ابروي توام
تو مپندار کز اين در به ملامت بروم
که گرم تيغ زني بنده بازوي توام
عبدالله شهبازي
2 اسفند 1391
انتشار در
وبگاه شهبازي: چهارشنبه، 9 اسفند 1391/ 27 فوريه
2013، ساعت 1 صبح
|