آخرين بازمانده دولتمردي سنتي ايران
نگاهي به شخصيت سياسي ميرزا احمد خان قوامالسلطنه
در گفتگو با مهرنامه
متن زير گفتگويي است با آقاي حسين سخنور، از گروه
تاريخ «مهرنامه»، که در شماره اخير ماهنامه فوق
(مهرنامه، شماره 24، مرداد 1391، صص 114-118)
منتشر شده است.
- موضع مورخان در برابر قوامالسلطنه متفاوت است.
شما از جمله مورخاني هستيد که، در کتاب «زندگي و
زمانه علي دشتي» (دانشنامه فارس، 1385)، قوام را
بواسطه رويارويياش با رضاخان و حمايت مدرس از او،
از جمله سياستمداران توانا و دولتمردان زيرک
ميدانيد. اما از سوي ديگر مورخان انقلابي او را
متهم به آمريکايي بودن مي کنند و واگذاري امتياز
استخراج نفت شمال به شركت امريكايي را مطرح
ميکنند و برخي مورخان ملّيگراي طرفدار مصدق نيز
به خاطر قضاياي سي تير او را ملامت ميکنند. شما
در دفاع از قوام، چه پاسخي به اين دو گروه داريد؟
شهبازي: تحليل من از شخصيت ميرزا احمد خان
قوامالسلطنه (احمد قوام) از «بغض معاويه» نيست
بلکه مبتني است بر تحليل فضاي سياسي سالهاي پس از
کودتاي 3 اسفند 1299 تا استقرار رسمي سلطنت پهلوي
در 1304. من قوامالسلطنه را فقط به اين دليل که
محکمترين سدّ در مقابل قدرتطلبي روزافزون رضا
خان سردار سپه بود، و به اين دليل سيد حسن مدرس از
قوامالسلطنه حمايت ميکرد همانطور که از احمد
شاه نيز حمايت ميکرد، سياستمداري «توانا» و
«زيرک» نميدانم. توانمندي و زيرکي قوامالسلطنه
در سياستگري تقريباً مورد اجماع همه مورخان است
حتي آنان که به قوامالسلطنه نگاه مثبت ندارند.
اين گروه، يعني کساني که به قوامالسلطنه نگاه
منفي دارند، شامل دو دسته ميشوند:
1- جمعي از نويسندگان هوادار سلطنت پهلوي چه در
زمان حادثه و چه امروز. مثلاً، در سالهاي اقتدار
سردار سپه، عارف قزويني، که شاعر هوادار رضا خان
بود، به شدت عليه قوامالسلطنه موضع ميگرفت و
قوام را بدتر از اسماعيل آقا سميتقو براي اين
مملکت ميخواند.
2- گروهي از نويسندگان که بطور عمده به دو دليل
نسبت به قوامالسلطنه تلقي منفي دارند: تلاش قوام
در سالهاي پس از کودتا براي باز کردن پاي کمپاني
نفتي آمريکايي سينکلر به ايران، دوّم حادثه 30 تير
1331 که از قوامالسلطنه چهرهاي به شدت بدنام
ساخت بعنوان دشمن نهضت ملّي شدن صنعت نفت ايران.
بنابراين، طبقهبندي کساني که قوامالسلطنه را به
وابستگي به آمريکا متهم ميکنند بعنوان «مورخان
انقلابي» را نيز درست نميدانم. اين نگاه برخي
محققان است و دلايلي دارند که شايد از منظر من يا
ديگري پخته نباشد. اينها الزاماً «مورخان
انقلابي» نيستند. از همه گروهها هستند.
- آيا منظور از باز کردن پاي آمريکاييها به ايران
به ماجراي نفت شمال بازميگردد؟
شهبازي: منظور، تلاش قوام براي باز کردن پاي
کمپاني نفتي آمريکايي سينکلر به ايران در حوالي
سال 1303 است که به ماجراي مرموز سقاخانه آشيخ
هادي و قتل ماژور ايمبري انجاميد؛ نه ماجراي نفت
شمال در سالهاي پس از شهريور 1320.
درباره جنجالي که به ماجراي نفت شمال معروف شده،
در کتاب «کودتاي بيست و هشت مرداد» (روايت فتح،
1387) به تفصيل صحبت کردهام و آن را بعنوان يکي
از اوّلين حوادثي ارزيابي کردهام که سرآغاز دوران
تاريخي طولاني موسوم به «جنگ سرد» تلقي ميشود که
بخش مهمي از تاريخ جهان در قرن بيستم را رقم زد و
ميراث آن هنوز بر سياست و اقتصاد و فرهنگ جهان
مؤثر است.
اين ماجرا در زمان دولت ساعد مراغهاي از اسفند
1322 شروع شد و ربطي به قوامالسلطنه نداشت. در
همانجا نوشتهام که بنظر من، ماجراي نفت شمال يکي
از علل اساسي بود که ماجراي آذربايجان را پديد
آورد يعني استالين را به اين نتيجه رسانيد که بايد
با «حکومت دستنشانده امپرياليسم» در ايران از
موضع قدرت و زور سخن گفت. همانطور که آقاي
فخرالدين عظيمي نيز تأکيد کردهاند، رفتار دولت
ساعد مراغهاي با شورويها نامناسب بود و حتي
تعدادي از نمايندگان ضد کمونيست مجلس دولت ساعد را
به دليل رفتار بيادبانهاش با هيئت شوروي شماتت
کردند. بعدها قوام، در تلاش فرساينده و زيرکانه
خود براي حل بحران آذربايجان، به استالين وعده داد
که پس از خروج نيروهاي شوروي از آذربايجان، امتياز
نفت شمال را به شوروي بدهد که نداد؛ و در واقع
استالين را فريب داد.
منظور کساني که قوام را به دليل تلاش براي
کشانيدن پاي کمپانيهاي نفتي آمريکايي به ايران به
«آمريکايي بودن» متهم ميکنند، ماجراي اوائل
سالهاي 1300 ش. است که قوام پيشنهاد کمپاني
آمريکايي استاندارد اويل، متعلق به راکفلرها، را
رد کرد و کوشيد امتياز نفت شمال ايران را به
کمپاني آمريکايي سينکلر اويل بدهد. اين افراد توجه
نميکنند که در همان زمان، کمپاني آمريکايي
استاندارد اويل، و غول نفتي جهانوطني ديگر بنام
رويال داچ شل، رقيب اصلي سينکلر بودند و براي قطع
کردن پاي سينکلر اويل از ايران توطئه ميکردند.
اين توطئه سرانجام در زمان دولت رضا خان سردار سپه
به قتل ماژور رابرت ايمبري، نايب کنسول سفارت
آمريکا در تهران و دلال کمپاني سينکلر، انجاميد و
کمي بعد هري سينکلر، صاحب کمپاني سينکلر اويل، در
آمريکا با پروندهسازي و مشکلات قضايي جدّي، به
اتهام پرداخت رشوه به وزير کشور دولت وقت آمريکا،
دولت وارن هاردينگ، مواجه شد و سرانجام در سال
1925/ 1304 سينکلر بکلي پاي خود را از ايران کنار
کشيد.
اگر از اين منظر، که کمي پيچيدهتر از کليشه سازي
ساده «رقابت آمريکا و انگليس» است، توجه کنيم،
قوام نه تنها عامل آمريکاييها نبود بلکه پيشنهاد
مقتدرترين کمپاني نفتي آمريکا، يعني استاندارد
اويل و شرکاي آن يعني رويال داچ شل و کمپاني نفت
انگليس، را رد کرد و کوشيد با يک کمپاني کوچکتر
آمريکايي، يعني سينکلر اويل، قراردادي منصفانه و
به سود ايران منعقد کند که با دسيسههاي فراوان از
سوي غولهاي نفتي فوق مواجه شد. در آن زمان، کساني
که ظاهراً به سود ايران فعاليت ميکردند براي
انعقاد قرارداد با کمپانيهاي آمريکايي، مثل حسين
علاء و مورگان شوستر، که تا سال 1925 مشاور نفتي
ايران بود، و عليقلي خان نبيلالدوله، فعاليتهاي
مرموزي به سود جبهه استاندارد اويل و شل داشتند.
فرانک هانيگن و آنتون زيشکا در کتاب معروف «جنگ
مخفي نفت»، که در سال 1935 منتشر شد و محمود محمود
با اسم مستعار به فارسي ترجمه کرد، به اين مسائل
اشاره کردهاند و صراحتاً نوشتهاند که «ايمبري
در واقع توسط يک گروه اوباش سازمانيافته توسط
سرمايهگذاران ايالات متحده آمريکا و بريتانيا
کشته شد که فکر ميکردند نفوذ او ممکن است کنترل
حوزههاي نفتي ايران را از گروه شل [رويال داچ شل]
به يک سنديکاي آمريکايي منتقل کند که سينکلر در آن
نقش اصلي داشت.»
بنابراين، عملکرد قوامالسلطنه در سالهاي 1300
بايد دقيقتر ارزيابي شود. چنين نبود که قوام
«نوکر» آمريکاييها باشد. او اگر «نوکر
آمريکاييها» بود، بايد توصيه شبکه دلالاني مانند
حسين علاء و نبيلالدوله و شوستر را تحقق ميبخشيد
و با کمپاني آمريکايي استاندارد اويل قرارداد
منعقد ميکرد.
- با توجه به اين توضيحات، شما چه ارزيابي کلي
درباره شخصيت سياسي قوام داريد؟
شهبازي: شخصيت قوام را بايد در دو بعد سياسي و
فرهنگي، به طور جداگانه مورد بررسي قرار داد. از
منظر فرهنگي، قوام تداوم و وارث سنن ديوانسالاري
سنتي ايراني و آخرين بازمانده از اين نسل بود. اين
ديوانسالاران سنتي، که در هند و عثماني نيز براي
سدههاي طولاني وجود داشتند و در دوران استيلاي
حکومتهاي جديد در هر سه کشور به يک سرنوشت دچار
شدند، يعني نسلشان منقرض شد و جايشان را
بوروکراتها يا اليت جديد گرفت، مستوفيان و منشيان
اديب و سياستمدار بودند که از يک سو نثر زيبا و خط
خوش داشتند، و در عثماني و هند پارسي نويس و گاه
شاعران پارسيگو بودند، و از سوي ديگر بعنوان
بازيگراني زيرک و پراگماتيک در عرصه سياست شناخته
ميشدند. قائم مقام فراهاني و اميرکبير نمونه بارز
اين نسل بودند. منشآت قائم مقام و سياست هاي او
گوياي آن فرهيختگي و پختگي و درايت و تيزبيني است
که عرض کردم.
احمد قوام در همين مدل سياستگري قرار ميگيرد؛
مدلي که مزايا و معايب خود را دارد، اما هرچه بود
از مدلهاي بعدي، که در تاريخ ايران بوجود آمد،
بسيار کارآمدتر بود.
در زمان پهلوي اوّل، نخبگان سنتي جاي خود را به
نظاميان دادند يعني اميرلشکرها همه کاره شدند که
عموماً زيردستان رضا خان در ديويزيون قزاق بودند،
و دولتمردان نيز تابع آنان بودند. در دوران رضا
شاه، والي يا استاندار مقامي صوري بود و
اميرلشکرها استانهاي ايران را اداره ميکردند که
شاخصترينشان ميرپنج احمدآقا خان اميراحمدي بود
که اوّلين سپهبد ايران شد.
از سقوط رضا شاه تا استقرار حکومت هويدا شاهد يک
دوران پيچيده در دولتمردي ايران هستيم که در يک
طبقهبندي خاص نميگنجد. رزمآرا و قوامالسلطنه و
ساعد مراغهاي و مصدق و سپس امير اسدالله علم و
منوچهر اقبال و علي اميني را نميتوان در يک دسته
گنجانيد. تنوع و تکثر زياد است. ولي با تشکيل
«کانون مترقي» چرخش و تغيير در اليت سياسي ايران
بوجود آمد که نتيجه آن روي کار آمدن بوروکراتهاي
بي هويت بود. دوران سيزده ساله دولت اميرعباس
هويدا دوران يکهتازي اين اليت باصطلاح تکنوکرات
جديد است.
در مورد قوام اين را هيچگاه نبايد فراموش کرد که
او بود که در مسئله آذربايجان، ايران را از خطر
بزرگ «تجزيه»، که به راستي واقعي بود، نجات داد و
با استفاده از تمامي تواناييها و پتانسيلهاي
خود، شوروي را راضي به عقبنشيني کرد. و جالب اين
است که در همان زمان از سوي عوامل دربار در
مطبوعات به سازش با حزب توده، به دليل تشکيل
کابينه ائتلافي با حزب توده، و يا عامل شوروي بودن
و ساخت و پاخت با استالين متهم ميشود. بعدها،
محمدرضا شاه در کتاب مزخرف «مأموريت براي وطنم»،
که شجاعالدين شفا بنامش نوشته بود، خود را «ناجي
آذربايجان» خواند و به قوام توهين کرد.
در جريان بحران آذربايجان (1324-1325)، احمد قوام
هدايت عملياتي بسيار پيچيده را بدست گرفت که
سرانجام منجر به سلب حمايت اتحاد شوروي از فرقه
دمکرات آذربايجان و استقرار حاکميت دولت مرکزي بر
اين قطعه از سرزمين ايران شد. يکي از کارهاي عجيب
قوام به راه انداختن «نهضت جنوب» در فارس بود؛
يعني رؤساي ايل قشقايي را تشويق کرد که در مقابله
با فرقه دمکرات ادعاي خودمختاري بکنند تا شورويها
احساس کنند اگر به حمايت خود از فرقه ادامه دهند،
جنوب ايران به دست آمريکاييها و انگليسيها خواهد
افتاد.
ماجراي آذربايجان کينه محمدرضا شاه به قوام را
بيشتر کرد. شاه به راستي ناراحت بود که چرا بايد
اين پيروزي بزرگ ملّي بنام قوام ثبت شود نه بنام
او. به دليل همين رفتارها بود که خانم آن لمبتون
در گزارشي به لندن نوشت: «شاه موجود مهملي است که
نه خود ميتواند حکومت کند و نه اجازه ميدهد
ديگران حکومت کنند.» در فروردين 1329، زماني که
قوام براي معالجه در بيمارستاني در لندن بستري
بود، ابراهيم حکيمي، وزير دربار، به دستور شاه
نامهاي مفصلي خطاب به قوام نوشت و او را مسبب
تمام بدبختيهاي
چند ساله ايران اعلام کرد. قوام در 25 خرداد 1329
در بستر بيماري پاسخي دندانشکن براي محمدرضا شاه
ارسال کرد که بايد بعنوان برگي زرين از همان منشآت
ديوانسالاري سنتي ايران ثبت شود. متن کامل اين
نامه را در پيوستهاي چاپ اوّل کتاب «زندگينامه
سياسي دکتر مظفر بقايي کرماني» چاپ کردهام.
همانطور که گفتم،
احمد قوام
آخرين فرد از نسل رجال سنتي و فرهيخته ايران بود
با تمامي محاسن و کاستيهاشان. از جمله غروري که
هم در قائممقام و اميرکبير هم بود. نامه اديبانه
و تلخ قوام به محمدرضا پهلوي يادآور منشآت
قائممقام است. قوام نوشت:
«افسوس و هزار افسوس که نتيجه جانبازيها و
فداکاريهاي فدوي را با کمال بيرحمي و بيانصافي
تلقي فرمودهاند. پس ناچارم برخلاف مسلک و رويه
خود، که هيچوقت دعوي خدمت نکردهام و هر خدمتي را
وظيفه ملّي و وطنپرستي خود دانستهام، در اين
مورد با کمال جسارت و با رقت قلب و سوزدل به عرض
برسانم که به خداي لايزال قسم روزي که تقديرنامه
اعليحضرت به خط مبارک به افتخار فدوي رسيد، که ضمن
تحسين و ستايش فرموده بودند سهم مهم اصلاح امور
آذربايجان بهوسيله فدوي انجام يافته است،
متحير بودم که چگونه افتخار ضبط و قبول آن را حائز
شوم زيرا غير از خود براي احدي در انجام امور
آذربايجان سهم و حقي قائل نبودم و فقط نتيجه تدبير
و سياست اين فدوي بود که بحمدلله مشکل آذربايجان
حل شد...»
- قيام 30 تير از ديگر ايراداتي است که در مورد
قوام مطرح ميکنند که با هر نظري در اين خصوص
عملاً موجب حذف قوام از سياست ايران ميشود.
شهبازي: در مورد اتفاقات سي تير، که سرآغاز بدنامي
قوامالسلطنه است زيرا او را در تقابل ناخواسته با
نهضت ملّي شدن صنعت نفت و آماج حمله چپگرايان
قرار داد، اين ماجرا را، مانند حوادث مرموزي که به
قتل کلنل محمدتقي خان پسيان انجاميد و بنام قوام،
رئيسالوزراي وقت، ثبت شد، از جمله دسيسههاي
پيچيده عليه او ميدانم. توجه کنيم که در ماجراي
شهادت کلنل محمدتقي خان پسيان، سهم قوام هر چه
باشد، او را مقصر بدانيم يا نه، ولي قوامالسلطنه
آنقدر شرافت داشت که دستور دهد جنازه پسيان بطور
رسمي و با تشريفات کامل نظامي در آرامگاه نادر شاه
افشار دفن شود. مگر پسيان «شورشي» نبود؟ ولي رضا
خان در مورد کساني چون امير مؤيد سوادکوهي يا
ميرزا کوچک خان جنگلي چنين شرافتي نداشت. در مورد
اميرمؤيد، و خاندان اميران باوند سوادکوه، رضا خان
واقعاً «عقده» داشت و به چيزي کمتر از تحقير و ذلت
اين خاندان راضي نبود زيرا يادآور دوران حقارت او
و خانوادهاش بودند.
من قيام سي تير را انتقام گيري دربار از قوام
ميدانم و پوست خربزهاي که کانونهاي معين حامي
شاه، که در ايجاد بحران و تشديد فضاي تنش در ايران
ذينفع بودند، زير پاي قوام گذاشتند. چون قوام از
ابتدا رابطه خوبي با پهلوي ها نداشت، چه رضاخان و
چه محمدرضا. رضاخان، قوام را رقيب خود تلقي مي کرد
و بزرگترين مانع برنامه هاي خود و به همين دليل
مدرس در مجلس چهارم سرسختترين حامي قوامالسلطنه
بود و آن جمله معروف را گفت که «مستوفي مانند
شمشير مرصعي است که بايد در اعياد و جشنها از او
استفاده شود، ولي قوامالسلطنه شمشير تيز و برائي
است که براي روزهاي نبرد و رزم به کار ميآيد.»
ما اگر فرض آقاي همايون کاتوزيان را بپذيريم که در
آن دوران وجود ديکتاتور براي پايان دادن به
آشوبها و شروع توسعه کشور ضرور بود، و مردم همين
را ميخواستند، اين پرسش مطرح ميشود که چرا اين
فرد بايد رضاخان باشد؟ چرا آن منجي کلنل محمدتقي
خان پسيان نباشد که علاوه بر نظامي بودن،
تحصيلکرده آلمان و خوشنام و فرهيخته بود، يا چرا
قوامالسلطنه نباشد که به زيرکي و کارامدي در
سياست شهرت داشت؟
محمدرضا شاه نيز به قوام نگاه مثبت نداشت. محمدرضا
شاه دلش ميخواست اقتدار پدرش، سياستمداري
قوامالسلطنه و محبوبيت مصدق را داشته باشد؛ و چون
هيچ يک از اين سه را نداشت نسبت به هر سه اينها
عقده داشت. حتي نسبت به پدرش.
شاه از قوام ميترسيد زيرا قوام را آلترناتيو خود
ميدانست و گمان ميکرد قدرتهاي بزرگ غرب، بويژه
آمريکا، ممکن است روزي قوام را جانشين او کنند. در
مورد رزمآرا هم چنين ذهنيتي داشت. رزمآرا نظامي
باسوادي بود که در زمان خود جدّيترين آلترناتيو
شاه محسوب ميشد. تنها مقطعي که ميدانيم
آمريکاييها بطور جدّي روي طرح کنار گذاشتن سلطنت
پهلوي و روي کار آوردن ديکتاتوري نظامي در ايران
کار ميکردند زمان رزمآرا است. قوام نيز همين
گونه بود. لذا، شاه از تخريب قوام استقبال ميکرد.
بنظر من، به اين دليل بعد از استعفاي مصدق قوام را
نخستوزير کردند زيرا حادثه سي تير قابل پيشبيني
بود. و با دخالت کساني چون دکتر مظفر بقايي دولت
قوام به سرعت سقوط کرد و قوام به چهرهاي منفور
بدل شد و همه خدماتش، و تمامي ابعاد شخصيتش، تا به
امروز تحتالشعاع واقعه 30 تير قرار گرفت. توجه
کنيم که در ماجراي 30 تير حتي فردي مثل سرگرد
پرويز خسرواني، که بعداً سپهبد شد و از عوامل
سرشناس دربار بود، وزرشکاران باشگاه خود، باشگاه
تاج، را به سود مصدق و عليه قوامالسلطنه وارد
خيابان کرد. اين مسئله قابل تأمل نيست؟
- اما مردم پيش از آن هم فقط خدمات قوام را در ذهن
نداشتند و قتل و کشتار معترضين در ماجراي "بلواي
نان" را نيز به خاطر داشتند، 10 سال پيش از قيام
سي تير، سال 21 که 60 تا 70 نفر در اين ماجرا،
کشته شدند. که اگر اين تعداد را به کشته شدگان سي
تير که از 63 تا 180 نفر نقل مي کنند بيافزاييم،
آمار بالايي از دستور قتل و کشتار در کارنامه قوام
ثبت مي شود.
شهبازي: من سر خاک کشته شدگان سي تير در
ابنبابويه رفتهام؛ 180 نفر نيستند، کشتهشدگان
تهران حدود 30 الي 40 نفر هستند. رقم دقيق قبرها
يادم نيست. خوب است که برويد و قبرها را بشماريد و
عکس و گزارش تهيه کنيد. اسامي مقتولين هنوز نيز
بايد خوانا باشد.
ضمناً، درباره آن پيام معروف قوام، که از راديو
خوانده شد و گويا قوام گفته بود «کشتي بان را
سياستي دگر آمد»، مسئله به اين شکل نبود. مراجعه
فرمائيد به خاطرات آقاي سيد رضا سجادي گوينده
راديو در فصلنامه تاريخ معاصر ايران. سجادي
مينويسد:
احمد قوام کسي نبود که برايش نطق بنويسند. «قوام
مردي اديب و خوش نويس بود و احتياج نداشت که ديگري
براي او اعلاميه بنويسد.» بنابراين، ادعاي حسن
ارسنجاني که قوام به من گفت اعلاميه را بنويسم ولي
مورخالدوله سپهر نوشته درست نيست. قوام اعلاميه
را خودش نوشت ولي پس از مدتي از مورخالدوله پرسيد
که شعري به خاطر دارد که براي تلطيف اعلاميه چاشني
آن شود؟ مورخالدوله هم اين شعر را گفت از منوچهري
دامغاني: عمر خوش دختران رز به سر آمد/ کشتنيان را
سياستي دگر آمد. بنابراين، «کشتي بان» در پيام
قوام نبوده؛ و اين از اغلاط معروف است که جا
افتاده.
در ماجراي سي تير، آيا شما ميتوانيد با قاطعيت
بگوييد که قوام دستور کشتار و آتش را داد؟ من
جايي، سندي نديدم که بتواند اين ادعا را ثابت کند.
اما در ماجراي "بلواي نان" قضيه به کلي متفاوت
است. در ماجراي تبعيد آيتالله کاشاني هم ميبينيد
که قوام در همان نامهاي که اشاره کردم در سال
1329 از بيمارستاني در لندن به شاه نوشته، با ادب
تمام اظهار شرمندگي ميکند از ماجراي آيتالله
کاشاني. در ماجراي "بلواي نان" بايد آن را دقيقتر
بررسي کرد. آن بلوا يک آشوب شهري بود که اراذل و
اوباش در آن نقش عمدهاي داشتند و به همين دليل
نميتوان گفت قوام در برابر مردم قرار گرفت. بلواي
نان در 17 آذر 1321 ماهيتاً تفاوت ميکند با
ماجراي 30 تير 1331. در بلواي نان، اين سپهبد
اميراحمدي بود که بعنوان فرماندار نظامي تهران
دستور شليک داد. بعدها، سناتور محمد تدين در مجلس
سنا کشتهشدگان را 54 نفر ذکر کرد. باز استناد
ميکنم به آقاي فخرالدين عظيمي که نوشتهاند:
«اين اغتشاشات به تحريک و با صحنهسازي عوامل
دربار و افراد وابستهاي که بين نمايندگان مجلس و
روزنامهنگاران داشتند بهوجود آمد و هدف آن تضعيف
روحيه، به ستوه آوردن و سرانجام سرنگون کردن
نخستوزير بود.»
حتي حزب توده بلواي نان را اينگونه تحليل ميکرد:
«يک مشت رجاله مزدور به عنوان آزاديخواه سرو سينه
زنان در ميدان بهارستان جمع شدند و يک مشت از مردم
سادهلوح را گرد خود جمع نموده، به هواي دادخواهي
و آزاديطلبي به تحريک مردم پرداختند و بالاخره به
کوچه و بازار ريخته به غارت مشغول شدند.»
توجه کنيد که ما در اين دوران، حتي در جنبشهاي
بزرگي مثل مشروطه و نهضت ملّي شدن صنعت نفت،
مشارکت مردمي بطور جدّي نداريم. حرکت بيشتر در
شهرهاي بزرگ است با مشارکت سنتي از طريق سلسله
مراتب طبقاتي. مشارکت آحاد مردم، به معناي مدرن،
ناچيز است. شايد در تهران بتوان در مقياس محدود از
اين گونه مشارکت اسم برد. حتي در دوران نهضت ملّي
شدن صنعت نفت همين وضع است. بارها گفتهام
که تاريخ دمکراسي و انقلابهاي ما، تا پيش از
انقلاب اسلامي، خالي از مشارکت جدّي مردمي به
معناي مدرن است؛ يعني مشارکت آحاد مردم بر اساس
انتخاب سياسي خودشان. مثلاً، در مشروطه برخي از
خانهاي بختياري موافق مشروطه بودند و برخي مخالف
آن و هوادار محمدعلي شاه، مثل اميرمفخم و حاجي
خسرو خان سردار ظفر. و جالب آن که سردار اسعد
بختياري با کمک مالي شيخ خزعل به تهران اردوکشي
کرد. يا در شمال خان تنکابن، محمدولي خان تنکابني،
که بعداً سپهسالار اعظم شد، به مشروطه پيوست، و با
همراهي و پشتيباني نيروهاي مشکوکي مثل حزب
داشناکسيون به تهران حمله کرد. توجه کنيم که
داشناکها حتي در جمهوري ارمنستان خوشنام نيستند
و محققين جمهوري ارمنستان هنوز دنبال اين هستند که
سرنوشت تعدادي از انقلابيون سوسيال دمکرات ارمني
در ايران چه شد؟ اين انقلابيون ارمني فريب يپرم
خان را خوردند و به قواي او پيوستند و يپرم همه را
سر به نيست کرد.
در سال
1994
لئون ترپطروسيان، رئيسجمهور وقت ارمنستان، فعاليت
حزب داشناک را به دليل مشارکت در قاچاق مواد مخدر
و همکاري با تروريستها ممنوع کرد و اين حزب تنها
پس از سقوط ترپطروسيان پس از چهار سال در 1998
اجازه فعاليت مجدد يافت. حال، توجه کنيد که حزب
داشناک در ايران تبديل ميشود به نيروي انقلابي و
مشروطهخواه. در قشون شمال، که براي فتح تهران
عازم شدند، کسي مثل آلکساندر آقايان حضور داشتند
که مأمور اطلاعاتي بريتانيا بود و بعداً پسرش،
فليکس آقايان، گرداننده مافياي مواد مخدر ايران
بود. اين از عجايب است. و يا چنان از انتخابات
دوران مشروطه صحبت ميشود که گويا ميليونها نفر
در انتخابات شرکت کردند. چنين نبود.
توجه
کنيد که نمايندگان مجلس اوّل مشروطه در تبريز با
چه آراء ناچيزي وارد مجلس شدند: نفر اوّل تبريز 416 رأي داشت (ميرزا ابراهيم آقا) و نفر آخر (تقيزاده)
تنها 185
رأي. در نهضت ملّي شدن صنعت نفت
نيز، برغم همه اهميت و جايگاه بزرگ تاريخي آن،
مشارکت آحاد مردم محدود بود و بطور عمده شهرهاي
بزرگ و برخي از شهرهاي کوچک کارگري را
دربرميگرفت. علت اين امر قلت جمعيت شهري ايران در
دهه 1320
بود؛ يعني ساختار اجتماعي بگونهاي نبود که رقم
چشمگيري از آحاد مردم ما مستقيماً وارد صحنه سياست
شوند.
- روزنامه ها و مطبوعات هم وضعيت خوبي در دوران
قوام نداشتند. در همان ماجراي بلواي نان، فرداي
اعتراض، در 18 آذر غالب مديران جرايد و فعالان
سياسي به دستور قوام دستگير مي شوند.
شهبازي: ما معمولاً از مظلوميت مطبوعات و
روزنامهنگاران سخن ميگوييم اما کمتر کسي به نقش
تخريبي مطبوعات در تاريخ معاصر ايران توجه داشته
است و لطماتي که مطبوعات به فرايند نهادينه شدن
دمکراسي در ايران وارد کردهاند.
در سالهاي پس از شهريور 1320، کانونهاي خارجي در
مطبوعات ما بسيار فعال بودند و بسياري از مطبوعات،
که مثل قارچ ميروئيدند، با پول و هدايت
سفارتخانههاي خارجي منتشر ميشدند. فردي مثل
حشمتالدوله والاتبار، که برادر ناتني دکتر مصدق
بود، از سوي کانونهاي آشوبطلب غربي و دربار ميان
روزنامهنگاران پول توزيع ميکرد و روزنامهنگاران
عوامفريب کم نبودند مانند محمد مسعود يا کريمپور
شيرازي. در دوره مشروطه نيز همين وضع بود. من
سالها پيش با آقاي محمد هاشم اکبرياني مصاحبهاي
انجام دادم که در اوائل سال 1379 با عنوان
«افراطيگري در جنبشهاي اصلاحي ايران: از مشروطه
تا دوّم خرداد» منتشر شد. آنجا مفصل به اين بحث
پرداختم. گفتم:
«بايد تصريح کنم که منکر کارکردهاي بسيار جدّي و
سازنده مطبوعات آزاد و جايگاه بزرگ و ضرور اين
نهاد در پويايي و رشد فکري و فرهنگي و سياسي جامعه
نيستم و عميقاً و از صميم قلب به اين امر اعتقاد
دارم. ولي متأسفانه کمتر کسي به تجارب منفي
مطبوعات در تاريخ ايران، بهمنظور گرفتن عبرت
تاريخي و انباشت تجربه سياسي با هدف حرکت
عقلاييتر، توجه ميکند. به عکس، برخوردها به
تاريخ مطبوعات، و کتابهايي که در اين حوزه نوشته
ميشود، عموماً شعارگونه است و با هدف ايجاد
کاريزما و
"تقدّس"
براي مطبوعات و گردانندگان مطبوعات. چنين جلوه
داده ميشود که گويا مطبوعات هميشه مظلوم و قرباني
بودهاند. در حاليکه بررسي مستند و واقعگرايانه
تاريخي نشان ميدهد که در مقاطع مهم تاريخي
مطبوعات تأثيرات بسيار مخرب و منفي بر فرايند رشد
سياسي جامعه ما داشتند. همه درباره نقش حکومت در
سرکوب مطبوعات سخن ميگويند ولي کسي درباره نقش
مطبوعات در سرکوب آزادي بيان و انديشه و ايجاد
خفقان و از ميان رفتن تکثر و تعادل ساختاري سخن
نميگويد. چنين نقشي هم در دوران انقلاب مشروطه،
هم در دوران جنبش ملّي شدن صنعت نفت و هم در
سالهاي اوايل پيروزي انقلاب وجود داشت. اين نقش
بايد عميقاً شناخته شود تا تجربه تلخ مشابهي تکرار
نشود.»
-
انتخابات دستکاري شده مجلس پانزدهم، از اولين
برخوردهاي مصدق و قوام است. مصدق از آزاد نبودن
انتخابات و تقلب هاي قوام براي راه يابي نيروهاي
حزباش (حزب دمکرات) به مجلس نگران است و در نامه
اي به قوام اين نگراني را ابراز مي کند و از لزوم
آزادي انتخابات مي گويد و اين که اگر دولت به نفع
طرفداران خود از قدرت دولتي استفاده کند، بدعتي
براي آينده خواهد شد.
شهبازي: من بر نکاتي تأکيد ميکنم که مورد غفلت
قرار ميگيرد و در نتيجه تصويري ساده و يک بعدي از
تاريخ و شخصيتهاي تاريخي ميسازد. سياه سياه يا
سپيد سپيد. هدف من تبديل قوام به يک بت يا دفاع از
او نيست. هدفم، ارائه واقعيتهاي تاريخي است و
توجه به وجوه مغفول شخصيت تاريخي قوامالسلطنه.
آري، اين نيز از همان معايب دولتمردي و حکومتگري
سنتي است که در ابتدا به آن اشاره کردم. قوام در
انتخابات مجلس پانزدهم (1325) دخالت کرد و البته
از نظر خود حق داشت، چون ميديد همه دارند دخالت
ميکنند؛ از نظاميان و درباريان گرفته تا خوانين و
سران عشاير و سفارتخانههاي خارجي، و اگر او دير
بجنبد مجلس را از دست ميدهد. توجه کنيد که آن
زمان مصادف بود با يکي از بحرانيترين سالهاي
تاريخ ايران. فتنه آذربايجان بتازگي پايان يافته و
در آن خطه نظاميان هنوز کشتار ميکردند و در جنوب
نيز سران ايل قشقايي تقريباً حکومتي خودمختار
بشمار ميرفتند. مصدق در اعتراض به دولت قوام در
دربار تحصن کرد. اين اوّلين تحصن مصدق است که از
22 تا 26 دي 1325 ادامه داشت. توجه کنيم که
آدمهاي عجيبي همراه دکتر مصدق هستند مثل جمال
امامي يا سالار سعيد سنندجي و شخصيتهاي انگلوفيل.
من نميدانم انگيزه مصدق از اين تحصن چه بود.
متأسفانه در دورههاي مختلف و به شکلهاي مختلف در
انتخابات دستکاري صورت ميگرفت و چون تعداد آراء
پائين بود اين دستکاري و تقلب سادهتر بود. طبيعي
است در آن فضا و با آن ساختار سياسي و اجتماعي
ايران، هر که بتواند در انتخابات دخالت ميکند.
- شخصيت قوام و مصدق چه وجوه اشتراک و افتراقي
داشت؟
شهبازي: وجه اشتراک قوام و مصدق تعلق هر دو به
ديوانسالاري سنتي ايران است. هر دو از خاندانهاي
منشيان و مستوفيان دوران قاجار بودند. اين اشتراک
آنهاست
که متمايزشان ميکند از دولتمردان نورسيده و
بيريشه مثل ساعد و هژير و ديگران. ولي تفاوتها
زياد است. تفاوتها در شخصيت و منش فردي و سيره
دولتمردي است. مصدق موج آفرين بود و معتقد به
استفاده از عواطف سياسي مردم براي پيشبرد اهدافش.
بعبارت ديگر، پوپوليست بود. ولي قوام پراگماتيست
بود و براي پيشبرد سياستهايش بر سياستگري، يعني
مذاکره و گفت و گو و بازي با کانونهاي قدرت
جهاني، تکيه ميکرد. در مسئله نفت، مصدق برنامه
مشخصي نداشت و به اعتقاد من، اگر قوامالسلطنه در
30 تير در قدرت ميماند قطعاً براي ايران بهتر
بود. هم قدرت دربار و شاه کاهش مييافت و
نميتوانست ديکتاتوري بعدي را ايجاد کند و هم
مسئله نفت به شکل بهتري، بهتر از قرارداد
کنسرسيوم، حل و فصل ميشد.
- اما مصدق هم بعد از ملّي شدن صنعت نفت، براي
مذاکره با آمريکايي ها پيشقدم شده بود.
شهبازي: مصدق در تعامل با آمريکا فرمول سادهاي را
انتخاب کرده بود، ولي قوام ميتوانست در رويارويي
با غرب با پيچيدگيهاي بيشتري عمل کند. فرمول
مصدق اين بود که تودهايها را آزاد ميگذاريم و
با بزرگنمايي قدرت آنان، آمريکا را وادار به حمايت
از خود ميکنيم. به نوعي مصدق سياست ايجاد پانيک و
ترس از کمونيسم
را در پيش گرفته بود تا بتواند کمک و حمايت آمريکا
را جلب کند. يعني، اگر به ما کمک نکنيد ايران به
دامان کمونيسم خواهد افتاد. اين سياست در دوران
دولتهاي ترومن در آمريکا و اتلي در بريتانيا، تا
پيش از روي کار آمدن جمهوري خواهان در آمريکا
(دولت ژنرال آيزنهاور) و محافظهکاران در انگليس
(دولت وينستون چرچيل)، در زماني که حزب دمکرات در
آمريکا و حزب کارگر در انگليس حاکم بود، جواب
ميداد. حتي، تا پيش از تصويب شدن طرح کودتاي 28
مرداد 1332، رؤساي ايستگاه سيا در تهران نسبت به
مصدق تلقي مثبت داشتند و تمام همّ شان بر مبارزه
با کمونيسم (حزب توده) متمرکز بود. آن کانونهايي
که، قبل از تصويب طرح کودتا در لندن و بعد
واشنگتن، عليه مصدق توطئه ميکردند مستقل از
دولتهاي آمريکا و انگليس بودند. افرادي مثل شاپور
ريپورتر و امير اسدالله علم بودند که با شاه پيوند
تنگاتنگ داشتند و به کانونهاي متنفذي مثل رويال
داچ شل وصل بودند. اين مسئله پيچيده را در کتاب
«کودتاي بيست و هشت مرداد» توضيح دادهام.
جرالد دوهر، رئيس ايستگاه سيا در تهران در زمان
رزمآرا، ايرلندي تبار و به شدت ضد انگليسي بود.
راجر گويران، رئيس بعدي ايستگاه سيا در تهران،
حامي مصدق بود. اين مسئله را اسفنديار بزرگمهر، که
از گردانندگان شبکههاي ايراني سيا بود، توضيح
داده و گفته است:
«يکي از اعضاي برجسته سفارت آمريکا که در کارهاي
مبارزه با کمونيسم بسيار مجرب و کارآزموده بهنظر
ميرسيد شخصي بود بهنام راجر گويران. اين شخص
فارسي و ترکي و روسي را خوب ميدانست و از مجراي
رسمي با ستاد ارتش ايران ارتباط داشت.. او چندين
سال در ايران بود و مدتها خانه دکتر غلامحسين
مصدق، پسر مصدق، را واقع در اوّل خيابان
قوامالسلطنه اجاره کرده بود و با او روابط نزديکي
داشت و در زمان نخستوزيري مصدق با پسرش مذاکرات
نزديکي کرده بود. ولي دکتر غلامحسين مصدق شم سياسي
نداشت و نتوانست به نفع پدرش کاري انجام دهد. ولي
گويران هميشه طرفدار مصدق بود و تنها ايرادي که به
او داشت اين بود که در عالم توهّم و خيال به سر
ميبرد و با واقعيتهاي موجود آشنايي ندارد. او
همانقدر که با کمونيسم دشمن بود، با ديکتاتوري
مخالفت ميکرد و از شاه ايراد ميگرفت.»
اين توصيف از گويران کاملاً درست است. بعد از
گويران، جو گودوين رئيس ايستگاه سيا در تهران شد.
گودوين به صراحت مينويسد: گويران با طرح کودتا
مخالف بود و آن را «حمايت ايالات متحده از استعمار
انگليسي- فرانسوي»
ميدانست. به اين «استعمار فرانسوي» توجه کنيد.
چرا اين تعبير را به کار ميبرد؟ براي اين که شرکت
نفت فرانسه، که امروزه توتال نام گرفته، نيز در
توطئههاي نفتي آن زمان در ايران سهيم بود و براي
همين پس از کودتا در قرارداد کنسرسيوم سهم گرفت.
درست مثل رويال داچ شل که شبکههاي داخلي آن نقش
مهمي در کشانيدن وضع ايران به بنبست ايفا کردند.
در زمان دولت حزب کارگر در بريتانيا، دولت کلمنت
اتلي، جرج کندي يانگ، که در آن زمان مسئول دسک
خاورميانه در اينتليجنس سرويس (ام. آي. سيکس) بود
و در سال 1332 قائممقام ام. آي. 6 شد، طرح کودتا
را براي ساقط کردن دولت مصدق تهيه کرد، با عنوان
«عمليات باکانير»، ولي مورد تصويب دولت کلمنت اتلي
قرار نگرفت. در آمريکا هم همين وضع بود تا زمان
تدوين سند شماره 1/136
شوراي امنيت ملّي آمريکا مورخ
20
نوامبر 1952/ 29 آبان 1331. اين سند نشانگر چرخش مواضع دولت
ترومن عليه مصدق است. به اين مسئله فرانسيس گاوين،
استاد دانشگاه ويرجينيا، توجه کرده. گاوين
مينويسد: در بهار و تابستان
1952
بسياري از اعضاي دولت ترومن مواضع خود را در قبال
مصدق تغيير دادند. در 1951 آمريکاييها ميترسيدند اقدام نظامي در
ايران سبب مداخله شوروي يا کودتاي حزب توده شود،
ولي در 1952
اين نگراني عليه مصدق سوق يافت. دولت ترومن نگران
بود که اقدامات رهبر ايران سبب تسريع در بحراني
شود که به سقوط ايران در مدار شوروي بيانجامد.
روشن است که با روي کار آمدن ژنرال آيزنهاور اين
نگراني تشديد شود. دولتمردان آمريکايي در
خاطراتشان آيزنهاور را داراي «وسواس خطر کمونيسم»
توصيف کردهاند.
در مجموع، مصدق به آمريکا خيلي خوشبين بود و همين
حسن ظن موجب برخي از خطاهاي استراتژيک شد. مثلاً،
او يک شياد مالي به نام ويليام آورل هريمن را
بعنوان ميانجي در مشاجره نفتي با شرکت نفت انگليس
و ايران پذيرفت در حالي که مورخين هريمن را بعنوان
يکي از بزرگترين دسيسهگران قرن بيستم ميشناسند.
پدر ويليام آورل هريمن، بنام ادوارد هريمن، از
بزرگترين سرمايهداران آمريکا در قرن نوزدهم و از
بدنامترين آنهاست.
دسيسهگران و شيادان نفتي- مالي ديگر هم در دوران
مصدق در کنار دولت او فعال بودند مانند ماکس
تورنبرگ که با شيخ بحرين و شيخ کويت دوست صميمي
بود.
بهر ترتيب، مصدق نتوانست تا آخر از چماق «کمونيسم
هراسي» استفاده کند و بازي را واگذار کرد. ولي
قطعاً قوامالسلطنه با تيزبيني که داشت برگ هاي
بازي بيشتري انتخاب ميکرد و به همين دليل است که
ادعا ميکنم اگر قوام در 30 تير در قدرت ميماند،
سير حوادث به سود ايران تغيير ميکرد و شايد
فرجامي مانند ديکتاتوري پسين محمدرضا شاه بر ايران
تحميل نميشد.
- اما گويا قوام اين دوره خيلي هم زيرکي گذشته را
ندارد. به قول شما بر روي پوست خربزه دربار هم
قرار مي گيرد؛ ضمن آن که تغييرات گسترده در فضاي
عمومي، گفتمان حاکم بر جامعه و فضاي سياسي احتمال
موفقيت قوام را با ترديد مواجه مي کند. بالاخره
نهضتي در اين کشور شکل گرفته بود و نمي شد قضايا
را مثل سال هاي 21 و 25 حل و فصل کرد. به احتمال
زياد جامعه آن شيوه سياست ورزي را ديگر قبول نمي
کرد.
شهبازي: قوام در مساله آذربايجان نشان داد که از
توانايي ويژه اي در مذاکرات بينالمللي برخوردار
است. ولي بخش دوّم صحبت شما که به تغيير شرايط
عمومي و فضاي سياسي و اجتماعي اشاره داشتيد؛ اصل
اين حرف درست است. از اين رو به نظر من بعد از بن
بست رسيدن مصدق در جلب حمايت هاي بينالمللي اين
دو بايد در کنار همديگر قرار مي گرفتند. ولي اين
فرصت تاريخي از دست رفت. اگر مصدق و قوام در کنار
هم قرار مي گرفتند، هم مي توانستند توطئه هاي
خارجي را خنثي کنند و هم توطئه هاي داخلي را. ما
در هر دو عرصه با توطئههاي جدي روبرو بوديم:
در عرصه بينالمللي توطئه هاي نفتي در اوج خود
بود. سالهاي پس از جنگ جهاني دوّم بود و
کمپانيهاي آمريکايي، و غولهاي نفتي مثل شرکت
توتال و شل، ميخواستند در حوزه انحصاري شرکت نفت
انگليس در ايران وارد شوند. از سوي ديگر،
کانونهاي راستگراي انگليس عليه دولت کلمنت اتلي
توطئه ميکردند. اين دولت به شدت درگير بازسازي
ويرانههاي پس از جنگ بود و توجه کنيد که در آن
زمان شرکت نفت انگليس و ايران بطور عمده يک شرکت
دولتي بود نه خصوصي. نهضت ملّي شدن نفت در ايران،
دولت اتلي را در وضع وخيم مالي و سياسي قرار داده
بود. اين وضع به سود کدام کانونها در داخل انگليس
بود؟ چرا شرکت هاي نفتي فرانسه (توتال کنوني) و
رويال داچ شل به آشوب هاي سياسي و نفتي در ايران
دامن مي زدند؟ جز اين بود که محافظه کاران از اين
فضا سود مي بردند؟ دولت اتلي منادي ملّي کردن در
داخل بريتانيا بود و ميخواست مشکلاتش با دولت
مصدق را بنحو مناسبي حل و فصل کند.
اين تحليل ويليام راجر لويس از موضع دولت اتلي در
قبال جنبش ملّي ايران درست است که مينويسد: « از
ابتداي بحران در
1951 آنان آماده پذيرفتن اصلي ملّي
شدن بودند. حکومت کارگري که برنامه خود را وقف
ملّيکردن کرده بود، کار ديگري نميتوانست بکند.
اما اصرار داشت که شرکت نفت انگليس و ايران مستحق
دريافت غرامتي منصفانه است.»
و نيز توجه کنيد که دولت کلمنت اتلي، که با آراء
قابل توجهي به قدرت رسيد، مورد بغض صهيونيستها
بود زيرا با تصويب «سند سفيد» (وايت پي پر) طرح
تأسيس دولت يهود در فلسطين را رسماً کنار گذاشت.
در اين سند اعلام شد: «دولت
اعليحضرت اکنون صراحتاً اعلام ميکند که تأسيس
دولت يهودي در فلسطين جزو برنامههاي آن نيست.» در
اين سند اعلام شد که دولت بريتانيا قصد دارد طي يک
فاصله زماني ده سال فلسطين را مستقل کند و در اين
سرزمين دولتي استقرار يابد که اعراب و يهوديان، هر
دو، در آن از حقوق کافي برخوردار باشند. در نتيجه
اين سياست، دولت بريتانيا مهاجرت يهوديان به
فلسطين را محدود کرد و اعلام نمود که ظرف 5 سال
آتي تنها 75 هزار يهودي حق مهاجرت به فلسطين
دارند. در نتيجه اين سياست، جمعيت يهوديان فلسطين
به يک سوّم سکنه اين سرزمين ميرسيد. دولت
بريتانيا همچنين مخالفت خود را با تبديل اراضي
اعراب فلسطين به استقرارگاههاي يهوديان اعلام
کرد. صهيونيستها به سند سفيد برخورد شديد اعتراضي
کردند و اعلام نمودند که اين سند خيانت بريتانيا
به تعهداتي است که در اعلاميه بالفور در قبال
يهوديان متقبل شده بود. سند سفيد 1939 سرآغاز
مبارزه صهيونيستهاي يهودي و محافل صهيونيستي در
درون دولت بريتانيا عليه کلمنت اتلي است. اين
مبارزه صهيونيستها به ترور لرد موين، وزير کشور
بريتانيا در 6 نوامبر 1944، و بمبگذاري در هتل
«شاه داوود» بيتالمقدس و قتل دهها افسر انگليسي
و ترور کنت فولکه برنادوت سوئدي، ميانجي سازمان
ملل در 17 سپتامبر 1948، انجاميد؛ يعني، مبارزه
صهيونيستها با سياستهاي حزب کارگر به رهبري
کلمنت اتلي خيلي جدّي بود.
در اين فضاي پرآشوب، جنبش ملّي شدن صنعت نفت سهم
مهمي در ساقط کردن دولت کلمنت اتلي داشت و بجايش
سياستمداري مهاجم و جنگطلب مانند وينستون چرچيل
به قدرت رسيد که مدافع سرسخت صهيونيستها و تأسيس
دولت اسرائيل بود. عجيب است که بعضي مقامات دولت
مصدق از پيروزي چرچيل ابراز خوشحالي کردند. يعني،
دولتمردان ما اصلاً پيچيدگيهاي سياست بينالمللي
و سياست داخلي قدرتهاي بزرگي مثل آمريکا و انگليس
را نميشناختند.
شما به قرارداد کنسرسيوم که بعد از کودتاي 28
مرداد، منعقد شد توجه کنيد. چه شرکتهايي با چه
سهم و ترکيبي آمده بودند؟ سهام شرکت نفت انگليس و
ايران به شدت سقوط کرد و اوّلين گامها براي خصوصي
کردن آن برداشته شد که تا زمان دولت مارگارت تاچر
ادامه پيدا کرد. کانونهايي که در آشوب ايران
ذينفع بودند، بخش مهمي از سهام شرکت نفت انگليس
(بريتيش پتروليوم) را خريدند که به شدت ارزان شده
بود. علاوه بر شرکتهاي آمريکايي، شرکت نفت فرانسه
(توتال) و شرکت رويال داچ شل (که هر دو محل
سرمايهگذاري نفتي خاندانهاي بزرگ يهودي بودند)
در قرارداد کنسرسيوم سهيم شدند. چرا؟ ما ميدانيم
که در تقسيم بندي سنتي ميان غولهاي نفتي، يا
باصطلاح «هفت خواهران»، ايران در حوزه شرکت دولتي
نفت انگليس و ايران قرار داشت، عربستان در حوزه
شرکتهاي آمريکايي بود که آرامکو را تأسيس کردند،
عراق در انحصار رويال داچ شل بود مثل کشورهايي
مانند برونئي و نيجريه.
پديدهاي که در تاريخنگاري ما مغفول مانده توجه به
نقش شياديهاي بازار بورس، يا دستکاري در بورس از
طرق سياسي است. مثلاً، فلان کمپاني معادن فلان
کشور آمريکاي جنوبي يا آفريقا را در انحصار دارد.
رقباي قدرتمند در آن کشور کودتا ميکنند و سهام آن
کمپاني به شدت سقوط ميکند. اين سهام را ميخرند
يا کمپاني ورشکسته را يکجا ميخرند و به تصاحب خود
در ميآورند. سپس، در آن کشور نظم و امنيت برقرار
ميشود و سهام کمپاني مذکور به شدت صعود ميکند.
با اين تغيير و تحول سياسي ميلياردها دلار سود
ميبرند. به گمان من، همين بلا را بر سر شرکت
دولتي نفت انگليس و ايران آوردند. هم سهامش سقوط
کرد و هم بخشي از آن خصوصي شد و به تملک
دسيسهگران نفتي- مالي درآمد.
- شما نقش مظفر بقايي در کودتاي 28 مرداد را هم
جدي مي دانيد.
شهبازي: بله، من در تحقيقاتم راجع به کودتا به اين
نتيجه رسيدم.
- در اين رابطه، ادعاي ديگري هم داريد و ميگوييد
حتي نزديکي بقايي به آيتالله کاشاني هم از
فرصتطلبي او است.
شهبازي: غير از اين نيست. من اين موضوع را يک بار
به آقاي دکتر سيد محمود کاشاني هم گفتم: شما آنقدر
که سنگ بقايي را به سينه مي زنيد و نگران اعاده
حيثيت از مظفر بقايي هستيد، نگران پدرتان نيستيد و
سنگ او را به سينه نمي زنيد.
مظفر بقايي کرماني به لحاظ خانوادگي شيخي مذهب بود
و بنابراين از نظر خاستگاه خانوادگي اساساً به فقه
شيعي و علماي شيعه از جمله آيتالله کاشاني اعتقاد
نداشت و صرفاً شعارهاي عوامفريبانه ديني سر مي
داد. ولي در واقع اساساً فردي غيرمذهبي بود. به
مسائلي مانند فساد اخلاقي او کاري ندارم. ولي اگر
خيلي با تسامح برخورد کنيم بايد بگوئيم که بقايي
از نظر فکري غيرمذهبي بود اگر نگوئيم ضد دين بود.
در سال 1382 مناظره مفصلي، از ساعت 9 صبح تا چهار
بعدازظهر، با سران حزب زحمتکشان بقايي، از جمله
دکتر سيد محمود کاشاني، انجام دادم که قرار بود به
صورت سي. دي. و کتاب منتشر شود که نشد و جاي تأسف
بسيار دارد. اين مناظره خيلي ارزشمند است. من تک و
تنها در مقابل عده زيادي از سران حزب زحمتکشان
قرار داشتم. اسناد فراواني ارائه دادم. از جمله
کتابچه بغلي سرتيپ افشارطوس رئيس شهرباني کل کشور
در زمان دولت دکتر مصدق را که به قتل رسيد. من قتل
افشارطوس را سرآغاز عمليات کودتا ميدانم زيرا به
انحلال مجلس انجاميد و با آشوبگري بقايي و باند
او فضاي سياسي براي کودتا آماده شد. اين دفترچه در
اسناد خصوصي بقايي، در خانه بقايي، به دست آمده
بود. اين دفترچه، که حاوي محرمانهترين اطلاعات
سرتيپ افشارطوس بود، چه معني ميداد به جز اين که
بقايي در قتل افشارطوس دست داشته است؟
البته طرفداران بقايي، مثل دکتر سيد محمود کاشاني،
و دربار، مثل اردشير زاهدي، از منظر حقوقي استدلال
ميکنند و ميگويند عزل مصدق از اختيارات شاه بود
و به همين دليل اساسا کودتاي 28 مرداد کودتا نبود.
اين ابهام حقوقي پاسخ دارد. چرا خانم آلبرايت وزير
خارجه دولت کلينتون (۱۸ مارس سال ۲۰۰۰)، خانم
کلينتون وزير خارجه دولت اوباما (4 آبان 1390) و
شخص اوباما، رئيسجمهور آمريکا در سخنراني 15
خرداد 1388 در قاهره، صراحتاً [يا تلويحاً] به دليل کودتا در
ايران عذرخواهي کردند؟ از منظر حقوقي، زماني که
آمريکاييها خود مدعياند که کودتا کردهاند، مگر
ميتوان گفت آنها کودتا نکردهاند؟ بعلاوه،
همانطور که مصدق در دادگاه نيز گفت، اگر شاه طبق
رويه مرسوم و با تشريفات معمول و در روز روشن مصدق
را احضار ميکرد و حکم عزل او را به دستش ميداد و
حکم نخستوزيري زاهدي را ميداد، قطعاً مصدق تمکين
ميکرد. اين چه معني ميدهد که شاه نامه سفيدي را
امضاء کند و نصيري نصف شب به در خانه مصدق ببرد و
به دست او بدهد و در همين زمان شاه به کلاردشت و
سپس رامسر بگريزد و از ايران به بغداد و رم فرار
کند؟ آيا مصدق حق نداشت به اصالت نامه مشکوک شود؟
توجه کنيد به تصوير حکم فوق که فاصله ميان امضاء و
نوشته روشن ميکند متني را بر روي کاغذ سفيد امضاء
نوشتهاند. اگر شاه بطور رسمي، با روشي که گفتم،
عمل ميکرد، عزل مصدق [شايد] قانوني بود؛ ولي با روشي که
انجام شد به جز کودتا معني ديگر نميدهد. به
استدلالهاي ديگر نميپردازم زيرا وقت گير است.
انتشار در
وبگاه شهبازي: شنبه، 18 شهريور 1391، ساعت 11:20
بعدازظهر
|