قسمت دوّم
ميرمنتهايي: آيا اين
انباشت و تزايد ثروت کانون هاي غربي به دليل
استفاده از دام ها و دسيسه ها بود؛ يعني ناشي از
يک طراحي و نقشه از پيش طراحي شده بود؟
شهبازي:
براي روشن شدن موضوع بار ديگر عرض مي کنم که آن چه
به عنوان "تئوري توطئه" مطرح مي شود ناظر است به
همان تفکري که "نگاه دن کيشوتي" خواندم. آنچه من
مطرح کرده ام کاوش در يک فرايند تاريخي واقعي و
عيني است که رخ داده است براي سنجش عيار و ابعاد
آن. هيچ مورخ و محقق جدي، شرقي و غربي، منکر اين
پديده نيست. اين فرايندي است که اتفاق افتاده و
هيچ کس منکر وجود و تأثير آن نيست. البته درباره
دامنه اين تأثير اختلاف نظر وجود دارد. اصولاً هيچ
تحول تاريخي را بدون پيوندهاي متنوع آن نمي توان
شناخت. مثلاً، همان رنسانس. آيا اين تحولي بود
برخاسته از تنها عوامل داخلي برخي بنادر کوچک جنوب
شبه جزيره ايتاليا؟ به گمان من چنين نيست. رنسانس
را نمي توان بدون تجارت شکوفاي جنوايي ها و
ونيزي ها با شرق و به تبع آن پيدايش کانون هاي مهم
تجارت و صرافي در بندر فلورانس شناخت. اين رابطه
ثروت انبوهي را به برخي شهر- دولت هاي کوچک
ايتاليايي منتقل کرد و کانون هاي پرزرق و برقي
مانند دربار خاندان مديچي ايجاد شد و در اين
دربارها گروهي از متفکران و مترجمان و شاعران و
نقاشان و نويسندگان تغذيه شدند و پرورش يافتند.
يعني به يقين مي توان گفت که
اگر تجارت بنادر
ايتاليا با شرق نبود اصلاً رنسانسي ايجاد نمي شد.
بنابراين، شما نمي توانيد بر اساس آن الگوي سطحي
که عرض کردم پديده رنسانس ايتاليا را تبيين
کنيد و تنها به دنبال "عامل داخلي" باشيد. در آن
زمان ايتاليايي ها بيشتر تاجر بودند. البته در
ماجراي حمله مغول دسيسه گر هم شدند. يک قرن بعد از
طريق پرتغالي ها و بعد هلندي ها و بعد انگليسي ها
اين رابطه به رابطه غارت گرانه تبديل شد. اين يک
فرايند طولاني است و بعضاً ناشي از تصادف است و
بعضاً ناشي از طرح و برنامه و نقشه کشي. ولي
اين
طرح و برنامه فرق مي کند با نگاه توهم آلودي که
دنيا را به سان يک صحنه خيمه شب بازي مي بيند؛
عده اي را عروسک و عده اي را کارگردان اين صحنه.
متأسفانه اين نگاه وجود دارد و بازار آشفته اي
ايجاد مي کند و راه را براي کساني هموار مي کند که
مي خواهند هر گونه تأثير کانون هاي جهاني بر
فرايندهاي ملي را نفي کنند. اين دو نگاه هر دو غلط
و فاجعه آميز است.
فرضاً سال هاست در
ايران عده اي از نويسندگان درباره «انگليسي ها»
سخن مي گويند ولي هيچگاه روشن نکرده اند که منظور
از اين «انگليسي ها» چه کساني هستند؟ من کوشيده ام
روشن کنم که منظور از اين مفهوم کلي چيست و به اين
ترتيب به سراغ کانون هاي معين و مشخص و زنده و اسم
و رسم دار رفته ام.
حتي "ديپلماسي انگليس" را گاه
نمي توانيم مصداق «انگليسي ها» بگيريم زيرا «ديپلماسي» نيز يک مفهوم بسيار عام و تجريدي است
که از انسان هاي مشخص و زنده ترکيب شده که گاه
اختلاف نظر دارند. نمونه اي عرض مي کنم و آن
رابطه لرد کرزن، وزير خارجه دولت لويدجرج، با
کودتاي 1299 در ايران است. ترديد ندارم و اسناد
نيز مؤيد اين نظر است که کرزن اطلاع از کودتا
نداشت و غافلگير شد. کرزن مبتکر و مدافع طرح
قرارداد 1919 بود که برخي از اعضاي کابينه وقت
انگليس مخالف آن بودند بخصوص به دليل يک ماده آن
که بايد مبلغ دو ميليون پوند استرلينگ به ايران
کمک مالي مي شد. و اگر طرح کرزن تحقق مي يافت
ساليانه سي ميليون پوند براي دولت انگلستان هزينه
در برداشت. اين در زماني است که دولت انگليس با
وضع مالي وخيمي مواجه بود در حدي که در همان سال
کودتا (1921 ميلادي) مجبور شد مبلغ 86 ميليون پوند
از بودجه وزارتخانه هاي خود کاهش دهد. در چنين
وضعي طرح کرزن از زاويه نگاه کساني چون چرچيل
حماقت محض بود. ولي اين آقاي لرد کرزن دست بردار
نبود. در چنين وضعي، گروهي از گردانندگان دولت لندن
و حکومت هند بريتانيا، که کرزن در نامه به زنش از
آن ها با عنوان «کانون توطئه» ياد مي کند، مخفيانه
کودتاي 1299 را انجام دادند و کرزن از نظر سياسي
ضربه سختي خورد. به اين ترتيب، اهداف استعماري
بريتانيا تحقق يافت بي آنکه هزينه اي در بر داشته
باشد.
زماني که ما اين
کانون ها را به طور مشخص نشناسيم و تنها با يک
"متا روايت" جادويي مانند
"استعمار انگليس" بازي کنيم
نتيجه چه خواهد بود؟ يک پيامد اين نگاه اين است که
در تحليل حوادث آن روز ايران سر در گم مي شويم و
حيرت مي کنيم که مثلاً چرا فلان فرد که به وابستگي
به "انگليس" معروف است بايد پرچمدار مبارزه با
قرارداد انگليسي 1919 شود؟ يک نمونه اردشير
ريپورتر است که از فعالين سرسخت عليه قرارداد بود.
اين مطلب را جمال زاده نيز مطرح کرده و به اين دليل
از اردشيرجي به نيکي ياد کرده است. در حالي که اين
اردشير مسئول سازمان اطلاعاتي بريتانيا در ايران
بود. در اينجاست که براي "انگليسي ها" نوعي
"مکر
ماوراء طبيعي" قايل مي شويم و تصور مي کنيم که
آنان کارگردانان و صحنه سازاني بسيار ماهر هستند.
در حالي که واقعيت امر چنين نيست و اين
"بازي"
در واقع بازتاب دعواي دروني کانون هاي معين است.
پيامد ديگر نگاه سطحي فوق اين است که اصولاً "انگليسي ها" در کودتا نقش نداشتند، رضا خان يک
عنصر ملي بود و باور به "دست پنهان انگليس" در
کودتا يک بيماري رواني و يک "توهم ايراني" است.
اين مطلبي است که آقاي احمد اشرف مطرح کرده است.
همينطور است وقتي که
از "غرب" سخن مي گوييم. منظور از استعمال اين
مفهوم بسيار عام و مبهم بايد روشن شود و اگر چنين
شد سوء تعبير و آشفتگي در تفکر سياسي وجود نخواهد
داشت. در کتابم خواسته ام اين مفهوم
"غرب" را نيز
بشناسم و آن را به يک مفهوم مشخص و قابل سنجش و
اندازه گيري تبديل کنم. اين مفهوم با
"غرب کلي"
تفاوت فراوان دارد. به اعتقاد من، اولين قرباني
"غرب" مردم غرب بوده اند. شما داستان صعود خاندان
آلماني هانوور (يعني اجداد خاندان سلطنتي کنوني
انگليس) به سلطنت انگلستان را مطالعه کنيد و
فجايعي را که اليگارشي بريتانيا، يعني همان
اليگارشي که از غارت جهان به ثروت انبوه رسيد،
عليه مردم انگلستان و اسکاتلند و ايرلند مرتکب شد
بخوانيد، آنگاه به همين نتيجه خواهيد رسيد. بلايي
که اليگارشي بريتانيا در قرون هفدهم و هيجدهم بر
سر ميليون ها نفر کاتوليک انگليسي و ولزي و
اسکاتلندي و ايرلندي آورد کمتر از بلايي نبود که
بر سر مردم بومي آمريکا يا هند و جاوه آمد. سريال
زيبايي اخيراً تلويزيون پخش کرد به نام
"در برابر
باد" که گوشه اي از اين فجايع در آن نشان داده شده
است.
آباديان: شما بر چه
اساس عملکرد اين اليگارشي را، که در کتاب
"زرسالاران" به طور مفصل مورد بحث قرار داده ايد،
توطئه گرانه مي خوانيد؟ بهرحال، در ذات نظام
سرمايه داري تلاش براي يافتن بازارهاي جديد، صدور
کالا و صدور سرمايه هست. بالاخره، اين ها براي حفظ
و گسترش منافع خودشان بايد يک رشته تلاش ها و
تکاپوها انجام مي دادند. در درون يک جامعه معين
طبيعتاً کانون هاي مشخصي وجود دارند با ديدگاه هاي
مشخص و بين اين ها تعارض هايي هم هست. در نهايت يکي
بر روندهاي سياسي غلبه مي کند.
ميرمنتهايي: آيا
بنظر شما در پس هر رويداد تاريخي بايد يک "توطئه"
را جستجو کرد و اين "توطئه ها" هستند که بنحوي
تاريخ را مي سازند و از درون اين شيوه نگاه يک
اسلوب تاريخنگاري بيرون مي آيد؟
نوذري: پيش از اين که
شما به سئوال دوستان پاسخ دهيد، من نکته اي را
مطرح مي کنم. برداشتي که من تا اينجا از صحبت هاي
آقاي شهبازي داشتم اين بود که ايشان دو مقوله را
کاملاً از يکديگر متمايز مي کند. اگر به اين مسئله
توجه کنيم شايد اين پرسش ها پيش نيايد يا حتي پاسخ
را بگيريم. يکي اين که ايشان ميان
"نظريه توطئه"
به عنوان يک امر ذهني و وجود
"توطئه" به عنوان يک
امر عيني و واقعي تمايز قايل است. ايشان "نظريه
توطئه" را به عنوان يک ابزار روش شناختي و
متدولوژيک در علوم اجتماعي و در تاريخ و تاريخ
معاصر ايران قبول ندارند اما به وجود کانون هاي
دسيسه گر به عنوان جريان هايي مؤثر و متنفذ که در
بستر اجتماعي و تاريخي عمل مي کنند به عنوان يک
امر واقع توجه دارند. اين در حالي است که "نظريه
توطئه" به عنوان يک روش و ابزار تحليل در حال حاضر
از سوي بسياري از تاريخ نويسان ما به کار گرفته
مي شود. من احساس مي کنم که انتقاد آقاي شهبازي
متوجه اين بخش از قضيه است. براي نمونه، در کتاب
"شهريار" ماکياولي بسيار صريح مفاهيمي مانند قدرت
حاکميت و چگونگي به دست آوردن قدرت و استفاده از
آن و اين که قدرتمند بايد همچون شير و روباه باشد
اشاره شده است. اين مفاهيم به معناي
"توطئه" نيست
يک کنش عادي سياسي است. پس، آن چه آقاي شهبازي
هشدار مي دهد نسبت به درافتادن در دام
"پندار و
توهم توطئه" است که در نهايت به تحليل هاي يک خطي
منجر مي شود؛ تحليل هاي تک عاملي که تمامي
پديده ها را فقط ناشي از دست هاي پنهان پشت قضايا
مي بيند.
آباديان: صحبت اين
است که معيار اينکه اين حرکت «توطئه» هست يا نيست،
چيست؟ چه ضابطهاي براي شناخت «توطئه» وجود دارد؟
اگر ما از پديده سياست يک تلقي اخلاقي داشته
باشيم، بله، ميتوانيم هر زدوبند سياسي را «توطئه»
بخوانيم در حاليکه ممکن است يک کنش عادي سياسي
تلقي شود. يک وقت هست که ما سياست را همين
ميدانيم: سياست يعني بندوبست کردن، تباني کردن،
پيش بردن اهداف به هر وسيله و از هر طريق ممکن.
اگر اين وجود داشته باشد و علني هم باشد اين
«توطئه» نيست. «توطئه» اين مفهوم را به ذهن متبادر
ميکند که در پشت پرده جرياناتي است که از ديدها
مخفي است.
شهبازي:
تکرار مي کنم که اين بحث
"توطئه" از نظر بارورتر
کردن تفکر تاريخي و سياسي ما بحث مفيدي است. باز
تکرار مي کنم که نگاه پارانويايي را، نگاهي که به
"توهم توطئه" معروف شده و واقعاً وجود دارد، يک
نگاه غلط مي دانم. نگاهي که
«فرايندهاي پنهان
سياسي» را تقليل مي دهد (اين تعبير زيبايي است که
آقاي کاشي به کار برده است) به اين که مثلاً يک
کانون مقتدري در لندن يا واشنگتن نشسته و تمام
دنيا اسير سرپنجه هاي اوست. اين نگاه در واقع
کانون هاي فوق را به مقام
"خدايان کوه المپ" ارتقا
مي دهد. اين گفته پوپر است که مي گويد اين تفکر
تداوم اسطوره اي است حتي کهن تر از تاريخيگري که
به جاي خدايان المپ نشين سرمايه داران بين المللي
را قرار داده است. کاري به انگيزه پوپر از اين
گفته ندارم و در اين باره در کتاب "نظريه توطئه" سخن
گفته ام. ولي اين واقعاً نگاه غلطي است و
نپذيرفتني تر اينکه بکوشيم از مطرح کردن کانون هاي
خارجي براي پوشانيدن ضعف ها و اشتباهات خود
استفاده کنيم، يا بکوشيم با مطرح کردن "توطئه
خارجي" راه شناخت علل واقعي هر بحران اجتماعي و
سياسي را مسدود کنيم. عرض کردم که مرز کارايي
توطئه را دانش ما تعيين مي کند. ببينيد، اين بحث
يهوديت يا فراماسونري سال هاست در جامعه ما
مطرح شده. من به عنوان محقق مي خواهم به اين بحث
محک علمي بزنم. زماني است که ما مي گوييم
"دنيا
بازيچه يهود است." يا فراماسونري را به صورت يک
سازمان مخوف مطرح مي کنيم که گويا در لژهاي شان
نشسته و مقدرات جهان را ترسيم مي کنند و جهان و
جهانيان عروسک هايي در دست آن هاست. اين تصويري است
که اتفاقاً برخي کانون ها هم کم و بيش مروج آن
بوده اند. مثلاً، در طريقت تئوسوفي از «استادان
غيبي» سخن مي رود که در «لژهاي سفيد» مأوا دارند و
سرنوشت جهان را تعيين مي کنند. بهرحال، دغدغه من
اين بوده که اولاً آيا کانون هايي به نام
"يهوديت"
و "فراماسونري" وجود دارد يا نه؟ اگر وجود دارد
آيا واقعيت زميني است يا ماوراء طبيعي؟ اگر زميني
است آيا شناختني هست يا نه؟ سرانجام، به اين نتيجه
رسيدم که هم زميني است هم شناختني و حتي داراي اسم
و رسم و مشخصات و آدرس و شماره شناسنامه است.
بنابراين، اين چه منطقي است که نبايد اين کانون ها
را، که نام آن ها براي ما تا اين حد رازآميز شده،
بشناسيم؟ چرا چنين تلاشي بايد "توهم توطئه" نام
بگيرد؟ چرا بايد برخي مورخين اصولاً کاربرد اين
مفاهيم را "غيرعلمي" بدانند؟ عجيب است ولي در برخي
کتاب ها شما حتي ذکري از اين گونه مفاهيم
نمي بينيد. چرا؟ براي اين که نويسنده نمي خواهد به
"توهم توطئه" متهم شود. بهرحال، اگر کانون هاي
مداخله گر يک واقعيت تاريخي است، اين واقعيت را
بايد محک زد و سنجيد و راه را بر هر گونه "توهم"
بست. فقر تاريخنگاري ما سبب شده که در ايران هميشه
در کليات دور مي زنيم. از
"نظريه توطئه" به "رد
نظريه توطئه" مي رسيم، از استعمار به نفي استعمار
و غيره. مي دانيد که مفاهيم کلي و تعميم ها
قالب هايي هستند که بر اساس يک رشته داده هاي عيني
و مشخص شکل مي گيرند. چگونه زماني که ما چنين
تحقيقات مشخصي نداريم يکباره از اثبات اين مفهوم
کلي به نفي آن و بالعکس مي رسيم؟ مگر چنين چيزي
ممکن است؟
نکته اي را بايد
اضافه کنم که اصولاً مبحث "توطئه فراماسونري و
يهوديان" را ما ايرانيان مطرح نکرده ايم. اولين
بار پاپ کلمنت دوازدهم بود که در سال 1738،
يعني کمي پيش از حمله نادر شاه افشار به هند، طي
اطلاعيه اي از توطئه ماسون ها و يهوديان سخن گفت و
آن ها را تکفير کرد. اين اولين تکفيري است که
کليساي رم عليه فراماسونري انجام داد. اين آقاي
پاپ فرد مقتدري بود و بسياري از مردم اروپا تابع
او بودند و واقعاً اطلاعاتي داشت از دسيسه هاي
واقعي که در آن زمان در جريان بود. فرد بيماري
نبود که دچار توهم شود. در طول قرون هيجدهم و
نوزدهم برخي از پاپ ها بارها اعلاميه دادند و از
"توطئه فراماسون ها و يهوديان" سخن گفتند. و عجيب
است که اين دو مفهوم را در کنار هم به کار
مي بردند. البته توجه کنيم که همه پاپ ها چنين
روشي نداشتند.
اصولاً، دو ملت پيشتاز مبارزه عليه
فراماسونري و اليگارشي يهودي بودند يکي فرانسوي ها
و ديگري آمريکايي ها. فرانسوي ها به اين دليل که
از گذشته دور دشمن اصلي انگليسي ها به شمار
مي رفتند. تاريخ اروپا را
مطالعه کنيد، سرشار از جنگ هاي انگليس و فرانسه
است و مردم فرانسه واقعاً از دربار و اليگارشي
انگليس لطمه ديد. با سقوط ناپلئون مجبور شدند
غرامت جنگي سنگين بپردازند. در جريان جنگ 1870
پروس و فرانسه هم مجبور شدند پنج ميليارد فرانک
برابر با 240 ميليون پوند آن زمان غرامت جنگي
بپردازند و مي دانيم که در اين جنگ دولت انگليس
حامي پروس بود. اين پول در مقايسه با ذخاير مالي
آن زمان فرانسه مبلغ بسيار عظيمي است و با همين
پول بود که اتحاد دولت هاي محلي آلمان و تأسيس
کشور آلمان صورت گرفت و شالوده هاي صنعت جديد در
آلمان گذاشته شد و سود اصلي را در تمامي اين
ماجراها کانون هاي معيني در لندن بردند. در ماجراي
پرداخت اين غرامت نماينده مالي فرانسه شکست خورده
آقاي بارون روچيلد يهودي بود و نماينده مالي آلمان
فاتح آقاي گرسون بليشرودر يهودي نماينده روچيلدها
در برلين! برخلاف آن چيزي که برخي مورخين ايراني
عنوان کرده اند، فراماسونري در فرانسه نيز هيچگاه
خوشنام نبوده است. فراماسونري فرانسه مخفيانه و
به وسيله برخي عوامل دربار انگليس مانند دکتر
دزاگوليه و شواليه رمزي و دوک ريچموند و سرتيپ
چرچيل (از اسلاف وينستون چرچيل) تأسيس شد و
استادان اعظم "گراند اوريان" فرانسه اعضاي خاندان
اورلئان بودند که به پيوند با دربار انگليس
معروف اند. بنابراين، فرانسوي ها فراماسونري را
ابزار دشمن خود، يعني دربار انگليس، مي دانستند.
ورشکستگي دو بانک کردي موبيليه و يونيون جنرال
در اثر توطئه مالي برخي خاندان هاي زرسالار يهودي
و نقش يهوديان در فساد مالي که منجر به ورشکستگي
کمپاني فرانسوي کانال پاناما شد، باعث خانه خرابي
توده کثيري از سهام داران متوسط الحال فرانسوي شد.
سرانجام همه اين عوامل در دوران جمهوري سوم
فرانسه، به ويژه در دهه 1880، يک موج شديد ضديهودي
و ضدفراماسونري ايجاد کرد که با ماجراي دريفوس
پايان يافت. قبل از اين ماجرا ما يکي از بزرگترين
جنبش هاي ضدماسوني را در دهه 1830 در ايالات متحده
آمريکا مي بينيم. اين موج به تأسيس حزبي انجاميد
به نام "حزب ضدماسون" که در انتخابات رياست جمهوري
سي چهل درصد آراء را به دست آورد و البته بعد
فروکش کرد. اين موج هم پايه عيني و واقعي داشت و
ناشي از توهم و بيماري رواني نبود. مردم آمريکا
واقعاً از رياست جمهوري اندريو جکسون و چند
رئيس جمهور ماسون ديگر و بند و بست هاي آن ها با
کانون هاي دسيسه گر و پنهان مالي به ستوه آمده
بودند و اعتراض آن ها در "جنبش ضدماسون" تجلي يافت.
نوذري: پس به عنوان
امر واقع وجود اين پديده ها را قبول داريد ولي سعي
بر اين است که دچار آن گونه توهمات نشويم؟
شهبازي:
من کوشيده ام دچار آن نگاه دن کيشوتي نشوم.
واقعاً پيشداوري خاصي عليه يهوديان يا پارسيان
نداشته و ندارم. نگاهي که به «يهوديت» دارم محصول
تحقيق سخت است. سطر سطر «عهد عتيق» و بخش مهمي از
مقالات دايرةالمعارف 16 جلدي يهود و برخي منابع
ديگر را با دقت خواندم و مقايسه کردم و دين يهود و
فقه يهود را از منظر تحليل تاريخي- سياسي مورد
بررسي قرار دادم. واقعاً از جايي اقتباس نکرده ام.
وقتي از «زرسالاري يهودي» سخن مي گويم بايد اين
مطالب خوانده شود تا منظورم روشن شود. نه به
اعتبار يهودي بودن نه به اعتبار يهودي ثروتمند
بودن کسي را متهم نکرده ام. در رأس همين بانک
کردي موبيليه، که بزرگترين جنبش اقتصادي ضد
زرسالاري يهودي را در فرانسه ايجاد کرد، فردي
به نام اميل پرر قرار داشت از يک خانواده متمول
يهودي. در رأس جنبش هاسکالا عليه اليگارشي يهودي،
که دقيقاً جنبشي است ضد آرمان هايي که بعدها به
صهيونيسم معروف شد، خاندان مندلسون قرار داشت که
هم يهودي بودند هم بسيار ثروتمند و هم از
درباريان اتريش بودند. موسس مندلسون از فلاسفه
بزرگ يهودي است و بعدها پسران او کمپاني هاي مهمي
عليه روچيلدها تأسيس کردند. منظور من از زرسالاري
يهودي خانواده هاي معيني است که البته امروزه قدرت
فائقه در يهوديت اند. اين ها با خاندان هاي معيني
در شبه جزيره ايبري، سپس در هلند، سپس در انگلستان
و ساير نقاط جهان پيوند خوردند و يک شبکه جهاني
غارتگر را به وجود آوردند. منظورم از «زرسالاري
يهودي» اين پديده است.
بنابراين، اگر
مي خواهيم دچار توهم نشويم و به افراط و تفريط
مبتلا نشويم بايد از پديده ها و تحولات تاريخي
شناخت عيني و جزءنگرانه داشته باشيم. بايد انبوهي
از تک نگاري هاي تاريخي داشته باشيم که بتوانيم هر
واقعه را بشناسيم وگرنه بر اساس قالب هاي کلي و
مفاهيم عام و تعريف نشده که نمي توان تاريخ 300
ساله اخير ايران را شناخت. نتيجه فقدان اين گونه
شناخت تاريخي همان نگاه وهم آلود و تقديرگرايانه و
جبرگرايانه است. مثلاً، طبق تحقيق من، که در جلدهاي
بعدي "زرسالاران" مطرح خواهد شد، منشاء فراماسونري
به صعود خاندان سلطنتي هانوور در انگلستان مي رسد
و اين فرقه در واقع ابزار دسيسه هاي اين کانون بود
عليه دربار فرانسه و پاپ و غيره. در قرن نوزدهم و
تأسيس امپراتوري جهاني بريتانيا فراماسونري کارکرد
استعماري مؤثري داشت. اين کارکرد در برخي کشورها،
مثل ايران، تا قرن بيستم هم تداوم پيدا کرد. ولي
واقعيت اين است که امروزه در دنياي غرب فراماسونري
به يک طريقت تبديل شده مانند فرقه هاي دراويش که
چند ميليون عضو دارد. با اين تفاوت که هنوز هم
ساختار آن بر پنهانکاري استوار است. اين برخلاف
ادعاي کساني است که مي گويند فراماسونري يک سازمان
آشکار است. همين چند روز پيش به دائرةالمعارف
بريتانيکا ويرايش 1998 که روي سي. دي. عرضه شده
مراجعه کردم و ديدم فراماسونري را به عنوان «طريقت
پنهان برادري» معرفي کرده است. به علاوه،
فراماسونري را تنها يک ابزار مي دانم نه کانون
اصلي قدرت. کسان ديگري بوده اند که از اين ابزار
استفاده مي کرده اند و به اصول و مرام آن نيز
کمترين اعتقادي نداشتند. مثلا، اميراسدالله علم در
ايران فراماسون نبود و کمترين ارج و قربي براي اين
فرقه قايل نبود. ولي کيست که جايگاه علم و
پيوندهاي علم را نشناسد. بهرحال، بنظر من
فراماسونري امروزه بسياري از کارکردهايش را از دست
داده و ديگر نمي تواند همان نقشي را داشته باشد که
در قرن هيجدهم در اروپا و در قرن نوزدهم و اوايل
قرن بيستم در کشورهاي هدف کانون هاي استعماري غرب
داشت.
يک نمونه ديگر از
اين توهمات، مسئله انقلاب هاي آمريکا و فرانسه است
که در ايران هم رواج يافته است. ابداع اين نظر نيز
کار ما ايرانيان نبوده است. ظاهراً اولين بار آقاي
برنارد فاي فرانسوي در کتابي به نام "انقلاب و
فراماسونري" آن را مطرح کرد. اين آقاي فاي
زندگي نامه بنجامين فرانکلين را نيز نوشت و براي
کار خود توانست، به تعبير دايرةالمعارف ماسوني
کويل، ماسون ها را فريب دهد و به آرشيوهاي
محرمانه شان دست پيدا کند. فرانکلين از
بنيانگذاران فراماسونري در آمريکا و از رهبران
استقلال آمريکاست. فاي انقلاب هاي آمريکا و فرانسه
را به عنوان توطئه ماسون ها مطرح کرد و اين حرف
هوادار بسيار پيدا کرد. همين نگاه را عده اي به
انقلاب مشروطه ايران دارند به دليل نقش مؤثر محافل
ماسوني بخصوص لژ بيداري ايران در آن. مي دانيم که
اعضاي اين سازمان مخفي ماسوني نقش درجه اوّل را در
ساقط کردن محمدعلي شاه داشتند و بعداً به طور عمده
همين افراد بودند که رضاخان را روي کار آوردند و
حکومت او را ساختند. بسياري از اعضاي اين سازمان
بنيانگذاران اليگارشي حاکم دوران پهلوي اند. به
اين دليل عده اي اصولاً انقلاب مشروطه را کار
ماسون ها مي دانند. خوب، من چنين ديدگاهي ندارم.
اين درست است که فراماسونري يک گروه مخفي دسيسه گر
عليه لويي شانزدهم بود، اين درست است که دربار
انگليس به دليل نقش مؤثر لويي شانزدهم در استقلال
آمريکا واقعاً در پي انتقام گيري بود، اين درست
است که در رأس بزرگترين سازمان ماسوني فرانسه،
يعني گرانداوريان، خاندان اورلئان قرار داشت که هم
مدعي سلطنت فرانسه بود و هم دوست نزديک دربار و
اليگارشي بريتانيا. ولي هيچ يک از اين عوامل دليل
آن نيست که ما انقلابي با عظمت و ابعاد انقلاب
فرانسه را صرفاً يک دسيسه بدانيم. البته کانون هاي
وابسته به اليگارشي لندن و ماسون ها دسيسه داشتند
و سال هاي اوّل پيروزي انقلاب فرانسه دوران رونق
کار آن ها بود. دوک اورلئان، استاد اعظم
گرانداوريان، نام خود را به "همشهري مساوات" تغيير
داده بود و در مجلس ملي فرانسه بروبيايي داشت. ولي
اين فقط يک روي سکه است. روي ديگر سکه اين است که
انقلاب فرانسه در مسير حرکت خودش در سال 1792 همين
دوک اورلئان را مجبور کرد طي اطلاعيه اي از استاد
اعظمي فراماسونري فرانسه استعفا دهد و عليه
فراماسون ها سخن بگويد؛ بعد او را با گيوتين اعدام
کرد و تمامي سازمان هاي ماسوني را غيرقانوني اعلام
نمود. اگر انقلاب فرانسه تنها يک بازي دسيسه آميز
بود اين حادثه رخ نمي داد. همينطور است
انقلاب آمريکا. آن جنبش ضدماسون دهه 1830 در
آمريکا که عرض کردم نشان دهنده اقتدار
فراماسونري در اين کشور است و اين که مردم ماسون ها
را يک کانون مخفي توطئه گر مي دانستند که با محافل
فاسد مالي و سياسي زدوبند دارند. بنجامين فرانکلين
البته ماسون بود و جرج واشنگتن اوّلين رئيس جمهور
آمريکا نيز ماسون بود. ولي توجه کنيم که توماس
جفرسون، از رهبران اصلي انقلاب آمريکا و دوّمين
رئيس جمهور اين کشور، ماسون نبود. آلکساندر
هاميلتون ماسون نبود. توماس پين نه تنها ماسون
نبود بلکه در اواخر عمر به دشمن سرسخت واشنگتن بدل
شد. اين در زماني است که واشنگتن در اوج قدرت بود
و پين آواره اي بود که در انگلستان به اتهام
"خيانت" تحت تعقيب بود و در فرانسه به زندان
افتاد. مي دانيم از 56 نفري که اعلاميه استقلال
آمريکا را امضا کردند نه نفرشان ماسون بودند. ولي
توجه کنيم که 47 نفرشان ماسون نبودند. دوّمين و
سوّمين و چهارمين رئيس جمهور آمريکا ماسون نبودند.
جان کوينزي آدامز، رئيس جمهور آمريکا، نه تنها
ماسون نبود بلکه مي گويند از فراماسونري نفرت
داشت. برخلاف آنچه رواج پيدا کرده آبراهام لينکلن
هم ماسون نبود ولي البته با ماسون ها رابطه
دوستانه داشت. شهرت او به عضويت در فراماسونري به
اين دليل است که در اوايل قرن بيستم منشي دبيرخانه
بين المللي فراماسونري آمريکا براي ايجاد وجهه به
سود ماسون ها، به دروغ نام او را در فهرست مشاهير
ماسون وارد کرد. همينطور است ماجراي انقلاب
مشروطه. من بهيچوجه اعتقاد ندارم که انقلاب مشروطه
تنها ناشي از توطئه ماسون ها و
"انگليسي ها" بود.
اين واقعاً يک انقلاب بود به هر مفهوم و طبق هر
تعريفي؛ حداقل از نظر پيامدهاي عميق آن. البته آن
عوامل هم در کار بود. خوب، در برابر اين گونه حوادث
دو نگاه غيرعقلايي وجود دارد: نگاه اوّل که به
اعتبار نقش ماسون ها کل پديده را
"توطئه" مي بيند.
نگاه دوّم که اصولاً منکر هرگونه مشارکت کانون هاي
دسيسه گر در اين گونه حوادث است. نگاه محقق بايد
واقع گرايانه باشد. انقلاب هاي آمريکا و فرانسه و
انقلاب مشروطه ايران هر يک مولود صدها عامل بود.
طبيعي است کانون هايي هم باشند که بخواهند آب را
گل آلود کنند يا زماني که اوضاع آشفته شد بر موج
سوار شوند. اين کاملاً طبيعي است و مکانيسم آن بايد
شناخته شود. همينطور است ماجراي نهضت ملي شدن صنعت
نفت. من به جدّ معتقدم که برخي کانون هاي نفتي
آمريکايي و يهودي براي دست اندازي بر عرصه نفوذ
کمپاني نفت انگليس و ايران در اين ماجرا ذينفع
بودند و پس از کودتا به اهداف خود نيز رسيدند. آيا
اين به معناي آن است که از يکسو کل ماجرا را
"دسيسه" بدانيم يا از سوي ديگر تصويري ساده لوحانه
به دست دهيم و اصولاً منکر نقش هرگونه توطئه و
بازي هاي پيچيده برخي کمپاني هاي نفتي شويم؟!
البته برخي از حوادث واقعاً ممکن است
"توطئه" باشد
و هيچ عوامل عيني آن را پديد نياورده باشد. يک ملت
مرفه و سعادتمند ناگهان در اثر تهاجم خارجي نابود
مي شود. آيا بعداً بايد بازماندگان بگردند و
"گناه" خود را در اين حادثه پيدا کنند؟! بسياري از
کودتاها در آمريکاي لاتين واقعاً "توطئه" بوده
است. يا به گمان من ماجراي اشغال کويت و جنگ خليج
فارس فقط و فقط يک دسيسه بود براي سلطه نظامي بر
منطقه و ايجاد رونق در بازار صنايع نظامي و
تسليحاتي غرب که تحقق يافت. بهرحال، تمامي اين
حوادث قابل شناخت است و وقتي شناخت نباشد يا به آن
ديدگاه بيمارگونه مي افتيم و نتيجه رواني اش نوعي
تقديرگرايي و تسليم گرايي است، که به قول شاعر «در
کف شير نر خونخواره اي، غير تسليم و رضا کو
چاره اي.» يا به اين افراط ساده لوحانه و خطرناک
مي افتيم که براي فرايندهاي پنهان سياسي هيچ نقشي
در تحولات قايل نباشيم. اين غفلت، که امروزه در
تفکر سياسي ما تا حدودي رواج پيدا کرده، درواقع
واکنش عليه آن نگاه سطحي و دن کيشوتي است و
سوء استفاده هايي که از مطرح کردن عامل توطئه
خارجي شده است براي توجيه ناتواني ها يا کور کردن
راه شناخت علل واقعي حوادث يا منتسب کردن
کم دانشي ها و سوءمديريت هاي سياسي و اجتماعي به
عامل خارجي براي فرار از زير بار مسئوليت تلخ آن.
ميرمنتهايي: از اين
بحث شما نتيجه کاربردي هم مي توان گرفت. امروزه
بحث "گفتگوي تمدن ها" مطرح است و من يک نتيجه
کاربردي که از مباحث فوق مي گيرم اين است که اگر
اين کانون هاي جهاني را بشناسيم مي توانيم
نيروهايي را پيدا کنيم که سالم تر يا کم خطرترند و
با آن ها وارد گفتگو و همکاري آگانه شويم.
شهبازي:
دقيقاً اينطور است. متأسفانه طرف خارجي را معمولاً
ما پيدا نمي کنيم، آنها خود را به ما نزديک
مي کنند و با اهداف معيني با ما دوست مي شوند. اين
امر در مورد روابط اقتصادي، فرهنگي و حتي دانشگاهي
صادق است. ما چون شناخت نداريم نمي توانيم فلان
محقق سالم و بي نظر و خوش فکر غربي را پيدا کنيم و
با او رابطه متقابلاً سودمند برقرار کنيم. معمولاً
آن کانون هايي که دو سه قرن است در مسايل ايران
ذينفع اند و انبوهي از تجربه در رابطه با ايران
دارند، به سمت ما مي آيند و سرانجام با
لطايف الحيل "قاپ ما را مي دزدند." با کار برخي
محققين و مورخين نام آور در آمريکا و اروپا آشنايي
دارم و هميشه تعجب مي کنم که چرا هيچ کس در اين
مملکت به فکر اين نيست که با اين افراد تماس بگيرد
يا آن ها را به ايران دعوت کند. به عکس، کساني باب
مراوده را با ما باز مي کنند که خود يا
پيشينيان شان کارنامه بي طرفانه و مثبتي در رابطه
با ايران نداشته اند و به کانون هاي معيني وصل
بوده و هستند. اگر بخواهيد با اسم و رسم هم
مي توانم معرفي کنم. تا زماني که شناخت ما از
دنياي غرب در اين سطح باشد، قطعاً بحث "گفتگوي
تمدن ها" نتيجه نخواهد داد و اصولاً دوست واقعي
نخواهيم يافت که با او "ديالوگ" کنيم.
يکي از بزرگترين
پيامدهاي نگاه خردگرايانه و قابل نقد و سنجش به
دنياي پيرامون و بخصوص غرب اين است که به ما نگرشي
به دور از توهم، نگاهي منطقي و معقول و فارغ از
ترس و واهمه، نگاهي مبتني بر اعتماد به نفس و
خودباوري عطا مي کند. فردي که دشمن خود را
نمي شناسد به صورت هر کس چنگ مي زند به گمان اين که
دشمن است و گاه دشمن مي تواند مانند يک کودک او را
فريب دهد و در پوشش بدل با او طرح دوستي و صميميت
بريزد و سرانجام کارش را بسازد. ولي انسان آگاه و
داراي دانش حتي با دشمن نيز مي تواند از موضع
قدرت، قدرتي که برخاسته از آگاهي و اعتماد به نفس
است، گفتگو کند و نتيجه مطلوب بگيرد. براي همين
است که در مقدمه کتاب "زرسالاران"
غرب شناسي
را به عنوان نياز مبرم جامعه ايران معرفي کرده ام.
"غرب شناسي" نه به معناي ترجمه کتاب هاي درسي و
تبليغاتي ديگران و کشتن فکر و انديشه ايراني و
تحميل تفکر قالبي و ترجمه اي بر نسل هايي از
مديران و نخبگان کشور که تاکنون مرسوم بوده و
نتايج مخرب آن روشن است؛ بلکه به معناي شناخت دقيق
و عقلايي دنياي غرب در جزييات آن. متأسفانه ما نه
غرب جديد را مي شناسيم نه گذشته خودمان را. يک
نمونه عرض مي کنم: بسيار متداول است و مي گويند که
"دانشگاه" در غرب هفتصد هشتصد سال قدمت دارد در
حالي که در ايران در سال 1313 شمسي با دانشگاه
تهران آغاز شد. اين يک نمونه بارز از نوع شناخت
کنوني ماست. اولاً، آن چه به عنوان
"دانشگاه" در غرب
گذشته مطرح مي شود "دانشگاه" به معناي امروز نيست.
اين دانشگاه ها در واقع مراکز تعليم ديني بودند. براي
نمونه، تا سال 1871 دانشگاه هاي آکسفورد و کمبريج
کاملاً صبغه ديني داشتند. شايد کسي نداند که
کاتوليک ها تا اين زمان اجازه تحصيل در آکسفورد و
کمبريج را نداشتند و هنگامي که در قرن هفدهم جيمز
دوّم، پادشاه وقت انگليس که مخفيانه به کاتوليک ها
گرايش داشت، خواست آن ها را به اين دو دانشگاه وارد
کند با موجي قوي از مخالفت مواجه شد و شکست خورد.
شايد کسي نداند که تنها 25 سال است در آکسفورد
زنان اجازه تحصيل در کالج هاي مردانه را پيدا
کرده اند. ثانياً، پيشينه نظام دانشگاهي در ايران
حداقل به زمان ساسانيان مي رسد. ما در قرن پنجم
هجري که برابر است با قرن يازدهم ميلادي نظاميه ها
را داشتيم. نظاميه بغداد در زمان رياست امام محمد
غزالي 6000 دانشجو داشت و از طريق موقوفات مفصل آن
ساليانه پانزده هزار دينار خرج دانشجويان مي شد.
نتيجه جهل نسبت به تاريخ غرب و تاريخ ايران
اين گونه مقايسه ها و داوري هاي نابجاست.
زماني در بولتن يکي
از جشنواره هاي مطبوعات چهار پنج سال قبل مطلبي
ديدم دال بر اين که تيراژ مطبوعات در غرب چنين است
و چنان و وضع ما چنين است و چنان. مقاله اي نوشتم
با عنوان «مقايسه نابجا، آمار غلط و به رخ
کشيدن هاي تحقيرآميز» که منتشر شد. در اين مقاله
گفتم که تيراژ مطبوعات ايران و غرب را بايد درست
مقايسه کرد. مثلاً، تيراژ مطبوعات معمول در جامعه
60 ميليوني ايران را بايد مقايسه کرد با تيراژ
مطبوعاتي چون تايمز در انگلستان که تقريباً همين
جمعيت را داراست. تيراژ اين نشريه در آن زمان 360
هزار نسخه بود با اين تفاوت که بازار بين المللي
هم دارد و تنها در جامعه خودش مصرف نمي شود. در
تهران هم عده اي تايمز را مي خوانند. تيراژ ديلي
تلگراف 400 هزار نسخه و تايمز مالي 250 هزار نسخه
در روز بود. از اين زاويه اگر نگاه کنيم تيراژ 300
يا 400 هزار نسخه معمول کشورهايي با اين جمعيت است
و ما در اين زمينه چندان «عقب مانده» نيستيم.
تاريخ انتشار به صورت فايل htm:
پنجشنبه، اول بهمن 1388/ 21 ژانويه 2010