سير تاريخي تکوين روشنفکري در ايران

اين گفتگو با آقاي محمدتقي قزلسفلي انجام گرفت و در کتاب زير منتشر شد: محمدتقي قزلسفلي، قرن روشنفکران، تهران: مرکز بين‌المللي گفتگوي تمدن‌ها، 1380، صص 160-183.

متن کامل به صورت فايل PDF

 

قزلسفلي: با شکل‌گيري نخستين تشکل‌هاي روشنفکري در ايران از سال‌هاي پيش از انقلاب مشروطيت تا وقوع انقلاب ايران در سال 1357، شاهد حضور چند پاراديم يا گفتمان روشنفکري بوده‌ايم. به اعتقاد بسياري، عمده مشغله ذهني سه نسل از روشنفکران ايراني در مواجهه با مدرنيته به اشکال مختلف درآمده است. اما از آنجا که هر کدام از اين نسل‌ها ديدگاه خاصي از حقيقت "نو شدن" و "نوگرايي" داشته‌اند، لاجرم پيامد عملي رفتار آنان تبديل به شکل‌گيري مجموعه‌اي از ادبيات سياسي خاص همان دوره شده است.

نسل اوّل از روشنفکران ايراني با دغدغه "مدرنيزاسيون" در ايران پديدار مي‌شوند. اين گفتمان حاصل تأملات تعدادي از منورالفکرهاي فرنگ رفته است که از حيث پايگاه طبقاتي نيز به سطوح بالاي جامعه تعلق دارند. اين عده دست به تشکيل مجمع‌ها و احزاب مختلف زدند؛ از "مجمع آدميت" و لژ فراماسونري تا تشکيل احزابي در مجلس اوّل مشروطه. براي اين نسل آن "غير" (Other)، "سنت" (Tradition) بود. نسل دوّم روشنفکران ايراني زاده شرايط سياسي- اجتماعي دوره حکومت پهلوي اوّل بودند. مفاهيمي که رضاشاه طالب آن در ادبيات و هنر بود، طلب حضور شکل خاصي از روشنفکر را مي‌نمود. اين عده "خود" تاريخي‌شان را در ايران قبل از اسلام جستجو مي‌کردند. از دهه چهل به بعد، شرايط براي نسلي تمهيد شد که با خود "هوّيت"‌گرايي "بومي" آوردند. در اينجا روشنفکران "ديگر" را استبداد و امپرياليسم مي‌ديدند که به ياري عناصر خودفروخته "پيراموني" در جهت اغراض سرمايه‌داري جهاني عمل مي‌کردند. اين نسل به همان نسبت که گرايش‌هاي شديداً مذهبي و راديکال داشت، کاملاً "چپ" فکر مي‌کرد و متأثر از آراء و انديشه‌هاي مارکسيست‌هايي چون فرانک، سمير امين و پل باران بود. زماني هم از روشنفکري دهه شصت فرانسه الهام مي‌گرفت که سرمنشاء همه آن‌ها ژان پل سارتر بود. مجموعه فراورده‌هاي گفتماني نسل سوم راديکال خود را به شکل يک جنبش سياسي- اجتماعي توده‌اي پديدار مي‌سازد و بساط يک رژيم را نيز برمي‌چيند. در نسل سوم انقلابي چهره‌هاي سنتي چون آل‌احمد و شريعتي را سراغ داريم. البته به عقيده من، بين هر کدام از اين گفتمان‌هاي روشنفکري از حيث رابطه طولي گونه‌اي دوره "برزخ" هم به چشم مي‌خورد. عصر برزخ دوره‌اي از اغتشاش و تلاطم‌هاي سياسي- اجتماعي است که تا پديدار شدن يک تشکل و جبهه شفاف جامعه را در بر مي‌گيرد. 

شهبازي: يعني برزخ "نسل اوّل" روشنفکري دوره 16 ساله سلطنت احمد شاه قاجار است و برزخ "نسل دوّم" دوره بيست ساله‌اي که از شهريور 1320 آغاز مي‌شود و در اوايل دهه 1340 به پايان مي‌رسد؟ آيا اين دوره‌هاي روشنفکري به‌صورت تسلسل زماني است و داراي نقطه شروع و پايان مشخص است؟‌

قزلسفلي: بي‌ترديد براي آغاز هر گفتمان مشخص مي‌توان تاريخي مشخص کرد. اما اين به آن معنا نيست که نقطه فراز با نقطه فرود قطعي همراه باشد. اين مسئله سبب شده است تا مثلاً گفتمال راديکال سوم عناصري از گفتمان‌هاي پيشين را با خود همراه کند و البته چنين فضايي سبب آنتروپي فراورده‌هاي فکري اين نسل انقلابي هم مي‌شد.

شهبازي: پيش از آن‌که به کالبدشکافي گفتمان‌هاي روشنفکري در ايران بپردازيم، ضرور است به تعريفي از گروه اجتماعي موسوم به "روشنفکر" دست يابيم و چگونگي پيدايش و نهادينه شدن آن را در دنياي جديد بشناسيم.

قزلسفلي: بله، اينکه "روشنفکر" را به چه صورتي تعريف کنيم؟‌

شهبازي: ميان دو تلقي از مفهوم "روشنفکر" بايد تمايز قائل شد و تصور مي‌کنم بسياري از اختلاف‌نظرهايي که در اين زمينه پديد مي‌شود ناشي از خلط اين دو است. تلقي نخست، نگرش رايجي است که "روشنفکر" را به‌عنوان پيشتاز فکري و سياسي جامعه مي‌شناسد و به‌عبارت ديگر براي آن نوعي رسالت و کارکرد هدايت‌گر قائل است. اين همان تعريفي است که سِر آيزايا برلين آن را "مفهوم روسي روشنفکري" خوانده و تعبير درستي است. اين تلقي در اساس يک نگرش مارکسيستي- روسي به مقوله روشنفکري است. مي‌دانيم که مارکسيسم "روشنفکر" را آگاه‌ترين و پيشتازترين بخش هر طبقه اجتماعي مي‌داند و بر اين اساس به وجود يک گروه اجتماعي همگون به‌عنوان "طبقه روشنفکر" باور ندارد و از روشنفکران طبقات مختلف- مانند روشنفکران بورژوازي و روشنفکران طبقه کارگر- و روشنفکران بينابيني (خرده‌بورژوا) سخن مي‌گويد که  نماينده منافع و سخنگوي طبقه خود هستند و بر اين پايه با ساير روشنفکران در تعارض قرار دارند. واژه "اينتليجنتسيا" (intelligentsia) نيز در اساس يک مفهوم روسي داراي ريشه لاتين است که براي اولين بار در دهه 1860 ميلادي در روسيه باب شد و سپس به زبان انگليسي راه يافت و مراد از آن "روشنفکر" به‌عنوان يک گروه اجتماعي است. در آن زمان، در روسيه "روشنفکر" به اعضاي محافلي گفته مي‌شد که تعلق اصلي ايشان به حرفه تخصصي يا طبقه خود نبود بلکه در پيرامون آرمان‌ها و انگاره‌هاي معين (مانند اعتقاد به انقلاب و آته‌ئيسم و ماترياليسم) همگوني و اشتراک داشتند. اين افراد،‌ اعم از زن و مرد، ارزش‌ها و ايستارها و الگوهاي رفتاري خاص خود نيز داشتند که بيشتر برگرفته از کتاب محبوب ايشان- "چه بايد کرد" چرنيشفسکي- بود که پرخواننده‌ترين، يا يکي از پرخواننده‌ترين، کتاب‌هاي سده نوزدهم به‌شمار مي‌رفت و به فارسي نيز ترجمه شده است. مارکسيسم لنيني و انقلاب بلشويکي 1917 روسيه پيامد مستقيم اين فضاي فکري بود. به‌دليل گسترش جنبش‌هاي مارکسيستي، اين مفهوم از "روشنفکري" در اروپاي غربي و ساير نقاط جهان رواج يافت و در ايران نيز، از دوران مشروطه، باب شد. تلقي روسي- لنيني از مفهوم روشنفکري در ايران تا به امروز پابرجاست و در گفتمان فکري- مطبوعاتي پس از دوّم خرداد 1376 نيز خودنمايي مي‌کند. در اين شيوه نگرش، "روشنفکر" با "اپوزيسيون" و "پيشتاز سياسي" يکسان انگاشته مي‌شود و به آن نيروهاي سياسي اطلاق مي‌گردد که خواستار دگرگوني وضع موجود و تحقق آرمان‌ها و ايده‌آل‌هاي خود هستند. اين تلقي از مفهوم "روشنفکر" داراي پيامدهاي نظري عميقي است که کارکردهاي اصلي روشنفکري را مورد غفلت قرار مي‌دهد و به نتايج نادرست و گاه فاجعه‌بار مي‌انجامد. در اين شيوه نگرش، روشنفکر پيشاهنگ فکري جامعه و حامل نوعي رسالت "تاريخي" (به تعبير لنين) يا "پيامبرگونه" (به تعبير پوپر) است. به‌عبارت ديگر، روشنفکر از نقش‌ها و کارکردهايي مشابه با احزاب هوادار تحول سياسي برخوردار مي‌گردد.

در مقابل، نگرش جامعه شناختي به مقوله "روشنفکري" را مي‌شناسيم. طبق اين ديدگاه، روشنفکران گروه يا گروه‌هاي اجتماعي معيني هستند که بر اساس اشتراک در نوع حرفه خود از ساير گروه‌هاي اجتماعي متمايز مي‌شوند. اين تعريف براي "روشنفکر" هيچ نوع موضع‌گيري سياسي خاص- پوزيسيون يا اپوزيسيون، ارتجاعي يا مترقي،‌ محافظه‌کار يا انقلابي- قائل نيست و صرفاً آن را بر اساس کارکردهاي اجتماعي‌اش شناسايي و تبيين مي‌کند. در اين مفهوم، روشنفکر به اعضاي گروه‌هاي اجتماعي معين اطلاق مي‌شود که به حرفه‌هاي فکري اشتغال دارند و کارکرد اصلي ايشان آفرينش و توليد فکري و امور مرتبط با اين حوزه است. استاد دانشگاه، معلم، دانشجو، روزنامه‌نگار، نويسنده، اديب، شاعر، فيلسوف، انديشه‌پرداز سياسي، عالم اجتماعي، محقق، مورخ، فقيه، عالم و طلبه ديني، و غيره و غيره همه به‌عنوان "روشنفکر"، يعني شاغلين فکري جامعه، شناخته مي‌شوند به‌رغم اينکه ديدگاه و موضع سياسي ايشان چه باشد. بنابراين، طبق تعريف فوق، اگر بخواهيم کارکرد يا "رسالتي" براي "روشنفکر" قائل شويم، همان "توليد فکري" است و اگر دگرگون‌سازي سياسي را به‌عنوان "رسالت" او ذکر کنيم در واقع روشنفکر را با احزاب و نيروهاي سياسي تحول‌خواه يکسان گرفته‌ايم.

قزلسفلي: در اين عنصر توليد فکر، روشنفکر را شخصي مي‌بينيم که "براي انديشه و فکر زندگي مي‌کند و دلبستگي او به زندگي فکري شباهت بسياري به دلبستگي مذهبي دارد."

شهبازي: چنين تعلقات آرماني نيز در روشنفکران هست و به تبع چنين دلبستگي‌هايي است که آفرينش‌هاي بزرگ فکري انجام مي‌شود ولي البته روشنفکران، مانند شاغلين در حرفه‌هاي ديگر، همه از نظر تعلق به موضوع کار خود يکسان نيستند. بنابراين، از منظر جامعه‌شناختي، نمي‌توانيم مثلاً انقلاب اسلامي را محصول نسل سوم روشنفکري ايران، روشنفکري دهه 1340، بدانيم. البته بخشي از روشنفکران دهه 1340، مانند بازرگان و آل‌احمد و شريعتي و مطهري و ديگران، در تکوين انگاره‌هايي که ذهنيت سياسي نخبگان انقلاب را شکل داد بسيار مؤثر بودند، ولي اين تأثير ايشان به اعتبار کارکرد و نقش سياسي‌شان بود. اين بخش نماينده تمامي روشنفکري دهه چهل نبودند. تحولات بنياني دوران فوق، که بر گروه‌هاي مختلف اجتماعي تأثير گذارد و بتدريج موجي را آفريد که به انقلاب اسلامي منجر شد، طبعاً در ميان بخشي از روشنفکران نيز بازتاب داشت و ايشان را به شخصيت‌هاي فکري مؤثر در جنبش سياسي اپوزيسيون بدل کرد. ما روشنفکران ايراني نامدار ديگري را در دهه 1340 مي‌شناسيم که يا بکلي از صحنه سياست و انديشه‌پردازي سياسي برکنار بودند يا آفريده‌هاي فکري ايشان به‌گونه ديگر بود. البته در همان دوران نيز، به‌دليل رواج "مفهوم روسي روشنفکري"، معمولاً عنوان "روشنفکر" به کسي اطلاق مي‌شد که در موضع "اپوزيسيون سياسي" جاي داشت. بنابراين، بايد ميان "گفتمان‌ روشنفکري" و "گفتمان سياسي" تمايز قائل شد و تقسيم‌بندي جنابعالي را ادوار تحول "گفتمان تحول‌طلبي سياسي" در ايران دانست يعني تحول در گفتمان آن گروه از روشنفکران فعال در عرصه انديشه و عمل سياسي که به "وضع موجود" معترض بودند و رويکرد تحول‌طلبانه داشتند.

اگر "روشنفکران" را به‌عنوان شاغلين تخصص‌ها و حرف فکري بشناسيم، لاجرم بايد تاريخ روشنفکري را به دو دوره "مدرن" و "ماقبل مدرن" تقسيم کنيم. مردم‌شناسان در تمامي جوامع، حتي بسيط‌ترين جوامع بدوي، گروه‌هاي اجتماعي "روشنفکري" را شناسايي و تبيين مي‌کنند. مثلا، "جادوگر" در نظام‌هاي کهن قبيله‌اي نمونه ابتدايي "روشنفکر" است. هر چه ساختار جامعه بغرنج‌تر مي‌شود، نقش‌هاي روشنفکري بيشتري پديد مي‌آيد و به تبع آن کميت افراد درگير در مشاغل فکري افزايش مي‌يابد. بنابراين، در تمامي فرهنگ‌ها و تمدن‌هاي کهن مي‌توان گروه‌هاي اجتماعي روشنفکري را شناسايي کرد.

در دوران اعتلاي تمدن اسلامي- خاورميانه‌اي، که سرزمين ايران و فرهنگ و عنصر ايراني در آن جايگاه برجسته دارد، در شهرهاي بزرگي چون بغداد و نيشابور و دمشق و قاهره گروه‌هاي روشنفکري کثير و متنوعي حضور داشتند. بررسي اين وضع در عصر امام محمد غزالي، يعني در اواخر سده يازدهم و اوايل سده دوازدهم ميلادي، حايز اهميت فراوان است زيرا مقارن با شروع جنگ‌هاي صليبي است که منجر به تحولات فرهنگي عميقي در اروپا شد و در شکل‌گيري نهادهاي روشنفکري اروپا تأثير جدّي بر جاي نهاد. تأثير تمدن خاورميانه‌اي دوران فوق در تاريخ فکري اروپا تا بدان حد تعيين‌کننده است که برخي محققين، مانند آرماندو ساپوري و هاسکينس، تصوير رايج در زمينه "رنسانس ايتاليا" را، که ياکوب بورکهارت مبدع آن بود، نفي مي‌کنند و سده‌هاي دوازدهم و سيزدهم ميلادي را سرآغاز "رنسانس واقعاً مؤثر" در غرب مي‌دانند. اين تعبير ساپوري است. مايرون گيلمور، استاد دانشگاه هاروارد، مي‌نويسد: «محققين جديد در مجموع بر اين نظرند که نهادهاي سياسي و اقتصادي دنياي جديد غرب بسيار بيش از رنسانسي که بورکهارت تصوير کرده مديون تحولات سده‏ هاي دوازدهم و سيزدهم ميلادي است.» در سده دوازدهم در سواحل ايتاليا نوع جديدي از جامعه اروپايي پديد آمد که شاخص آن شهرنشيني و اقتصاد مبتني بر سرمايه ‏داري تجاري و نظام سياسي مبتني بر دولت- شهرهاي خودگردان بود. بنابراين، دوران "رنسانس"، به معني نوزايي فرهنگي اروپا، را بايد از سده دوازدهم تا شانزدهم ميلادي دانست. يک نمونه از اين تأثير، ورود نماد "صفر" به نظام شمارش اروپايي است با تمامي پيامدهاي عميق فلسفي و علمي آن. مي‌دانيم که دانش رايانه‌اي امروزين تماماً بر نمادهاي "صفر" و "يک" مبتني است. "صفر" در يونان و روم باستان شناخته نبود. اين نماد رياضي از طريق ترجمه کتب خوارزمي از عربي به لاتين در اروپا شناخته شد. واژه Zero نيز از "صفر" عربي اخذ شده است. اين تصوير از "رنسانس" ثابت مي‌کند که دانش و فرهيختگي مرزهاي جغرافيايي نمي‌شناسد، برخاسته از "روح قومي" خاص يا منحصر به حوزه تمدني معين نيست و از اين کانون تمدني به کانون ديگر منتقل مي‌شود. اين مغاير با تصوير بورکهارتي است که به ‏جز يونان و روم باستان هيچ گونه پيشينه جدي مدنيت نمي ‏شناسد و بنابراين براي ميراث تمدن ‏هاي شرقي، همانند ميراث مسيحي اروپا، جايگاه مؤثري در تکوين مدنيت جديد قائل نيست.

آثار غزالي بيانگر وجود گروه‌هاي متنوع روشنفکري در جامعه اسلامي عصر اوست و حضور سازمان دقيق و منظمي براي حمايت از ايشان. به نظر غزالي، کليه افرادي که کارکرد و نقش اجتماعي‌شان به سود جامعه است و اشتغال آنان به کسب معيشت در غير تخصص خود سبب اختلال در کارشان مي‌شود، بايد توسط بيت‌المال تأمين مالي شوند. غزالي اين افراد را به سه گروه تقسيم مي‌کند: اوّل، علما و مدرسين و طلاب علوم ديني که «اگر مکفي‌الحال نباشند طلب علم نتوانند کرد.» دوّم، کارگزاران دولتي و از جمله «دبيران و مستوفيان». سوم، کارشناسان و متخصصان «در علم‌هايي که براي مصلحت تن‌ها و شهرها بدان حاجت افتد.» غزالي در ميان سه گروه فوق به حمايت مالي از عالمان علوم غيرديني توجه ويژه معطوف مي‌دارد. او به همان اندازه که در زمينه حمايت مالي از علما و طلاب علوم ديني سخت‌گير است و پرداخت به آنان را در حد کفايت مي‌داند و مکرر ايشان را به آخرت‌خواهي و گريز از دنيا پند و اندرز مي‌دهد و نمونه‌هاي زهد و تقوا را برمي‌شمرد و از عذاب «علماء سوء» در آخرت سخن مي‌راند، در تأمين مادي علماي دانش‌هاي غيرديني گشاده‌دست است و حتي توانگر ساختن ايشان را روا مي‌داند. به علاوه، غزالي براي تشويق افرادي خاص از سه گروه فوق اعطاي خلعت و صلت را نيز توصيه مي‌کند تا سبب تشويق و تحريض ديگران شود. غزالي اين اقدامات را سيره «سلف» مي‌داند و اين درست است. براي نمونه، در سده سوم هجري/ نهم ميلادي، استادي به‌نام ابن‌اعرابي را مي‌شناسيم که در ازاي تدريس ماهيانه يکهزار درهم حقوق دريافت مي‌کرد. اين رقم تقريباً برابر بود با قيمت يکصد گوسفند يعني حدود پنج ميليون تومان امروز.

يکي از مهم‌ترين تأثيرات فرهنگي جنگ‌هاي صليبي تأسيس اولين دانشگاه‌هاي اروپايي در سده‌هاي دوازدهم و سيزدهم ميلادي است که به تقليد از بيت‌الحکمه‌ها و نظاميه‌ها صورت گرفت. بدين‌ترتيب، مراکزي مانند دانشگاه‌هاي بولونيا و سوربن (پاريس) و آکسفورد و کمبريج ايجاد شد که به‌عنوان نخستين مراکز جدّي روشنفکري اروپا شناخته مي‌شوند. در همين دوران اولين روشنفکران غير روحاني (لائيک) نيز پديد شدند که به حرفه‌هايي چون طبابت و معماري و شعر و ادب و ترجمه و کتابت اشتغال داشتند. به‌عنوان نمونه، دانشگاه بولونيا، که کهن‌ترين و مهم‌ترين نهاد آموزش عالي اروپاي آن عصر بود، در سال 1252 تأسيس شد و در سده چهاردهم شمار طلاب و دانشجويان آن، اعم از ايتاليايي و غير ايتاليايي، به حدود ده هزار نفر رسيد. در اين دانشگاه، علاوه بر علوم ديني، مدارسي براي تدريس پزشکي و ادبيات و هنر نيز وجود داشت.

در سده‌هاي شانزدهم و هفدهم و هيجدهم شمار روشنفکران غير روحاني و تنوع تخصص‌هاي ايشان افزايش يافت و مراکز فرهنگي جديدي چون دانشگاه‌هاي ادنبورگ و گوتينگن و هال به‌وجود آمد. برجسته‌ترين اين روشنفکران به‌طور عمده در پيرامون دربارهاي شاهان و حکام و دوک‌ها و لردهاي کوچک و بزرگ مجتمع بودند و اين حمايت مالي و سياسي رشد ايشان را سبب مي‌شد. اصولا يکي از دلايل توسعه فرهنگي اروپا در اين سه قرن وجود تعداد فراواني از اين دربارهاي بزرگ و کوچک بود که در پيرامون هر يک شماري از علما و ادباي برجسته جمع بودند، امکان مانور سياسي و مالي و پناه بردن به دربار ديگر را داشتند و در صورت مغضوب شدن کمتر بدون حامي مي‌ماندند. رساله‌هاي فرانسيس بيکن انگليسي عموماً اندرزنامه‌هايي است که وي براي جلب نظر ملکه اليزابت و سپس جيمز اوّل يا وزراي ايشان نوشته با هدف دريافت صله يا کسب مناصب و مشاغل دولتي. دکارت فرانسوي از کارگزاران لويي سيزدهم فرانسه بود، سپس در خدمت موريس ناسوئي، حاکم هلند، قرار گرفت، پس از آن به خدمت دوک باواريا درآمد و سرانجام استاد کريستينا، ملکه سوئد، شد. لايب‌نيتس آلماني ابتدا در خدمت دربار ماينز بود و سپس رئيس کتابخانه دوک برونسويک و مورخ رسمي اين خاندان شد و در صعود ايشان به سلطنت انگليس نقش مؤثر ايفا کرد. ولتر در ابتدا شاعر دربار فرانسه بود و سپس همدم و محبوب فردريک کبير پروس شد. لسينگ، چون به‌دليل مخالفت ولتر نتوانست به دربار فردريک راه يابد، به خدمت دوک برونسويک درآمد و رئيس کتابخانه او شد. ولتر دوست کاترين کبير روسيه نيز بود. ديده‌رو و دالامبر هم با کاترين رابطه نزديک داشتند و ملکه روسيه ديده‌رو را به ثروت فراوان رسانيد. درايدن ملک‌الشعرا و مورخ رسمي دربار جيمز دوّم بود و چون کاتوليک بود پس از صعود ويليام سوم پروتستان به سلطنت انگلستان طرد شد و در وضع مالي وخيم قرار گرفت. درايدن يکي از بزرگ‌ترين شعراي تاريخ انگليس است تا بدان حد که از انگلستان نيمه دوّم سده هفدهم گاه به‌عنوان "عصر درايدن" ياد مي‌شود. جان لاک منشي و پزشک خانوادگي ارل شافتسبوري (آنتوني اشلي کوپر)، رجل سياسي مقتدر دوران چارلز دوّم، بود و نظريه‌پرداز آن کانون سياسي به‌شمار مي‌رفت که شافتسبوري ليدر آن بود و براي همين است که مورخين نقش شافتسبوري در تکوين انديشه سياسي لاک را بزرگ مي‌دانند. لاک به‌همراه شافتسبوري به هلند رفت و پس از خلع جيمز دوّم کاتوليک و صعود ويليام اورانژ پروتستان پزشک رسمي دربار و يکي از متنفذترين رجال سياسي انگلستان زمان خود شد. بسياري از متفکران بزرگ اروپايي تا اواخر سده هيجدهم چنين وضعي داشتند.

اين تحولات عظيم ساختاري و سياسي و علمي سده نوزدهم اروپا بود که روشنفکران را به‌صورت يک طبقه بسيار متنفذ و مؤثر و مستقل از قدرت‌هاي حاکم سياسي وارد عرصه حيات اجتماعي کرد و انديشه سياسي و به تبع آن "روشنفکري سياسي" را رونقي بي‌سابقه بخشيد. ويژگي بسيار مهم اين روشنفکري جديد، استقلال مالي بود که به وي اجازه مي‌داد به‌عنوان يک نيروي سياسي مستقل عمل کند. اين امر پيامد پيدايش شهرهاي انبوه معاصر در اروپا و سپس در ايالات متحده آمريکا بود. توجه کنيم که جمعيت بندر هامبورگ، به‌عنوان يکي از مهم‌ترين مراکز تجاري و فرهنگي اروپا، در اواخر سده هفدهم حدود 70 هزار نفر بود که در اوايل سده نوزدهم به يکصد هزار نفر و در اواخر اين سده به حدود 600 هزار نفر رسيد. در سال 1765 جمعيت بوستن 15 هزار نفر، جمعيت نيويورک 16 هزار نفر و جمعيت فيلادلفيا 20 هزار نفر بود. اين سه شهر، بزرگ‌ترين مراکز شهري و تجاري و فرهنگي آمريکاي شمالي بودند. در زمان استقلال ايالات متحده آمريکا (1783) جمعيت اين کشور کمتر از چهار ميليون نفر بود که تنها 5 درصد ايشان شهرنشين بودند. در فرانسه در سال 1846، يعني نيم قرن پس از انقلاب کبير فرانسه، بيش از 75 درصد مردم در روستا مي‌زيستند و اين نسبت در اواخر سده نوزدهم به حدود 60 درصد رسيد. بنابراين، تحول فوق نيروي جديدي به‌نام "طبقه متوسط شهرنشين" را به‌وجود آورد و به‌دليل پيدايش يا گسترش فنون و حرف فکري جديد، مانند روزنامه‌نگاري، شاغلين فکري را در مقياسي بکلي بي‌سابقه پرشمار و متنوع کرد.

به‌طور خلاصه، تحولات سده نوزدهم اروپا، "انقلاب صنعتي" و پيدايش "جامعه جديد"، ظهور تخصص‌ها و حرفه‌هاي جديد فکري و به تبع آن پيدايش بازار کار انبوه براي شاغلين در اين حرفه‌ها، نوع جديدي از روشنفکري را پديد آورد که مي‌توانست بدون اتکاء به دولت‌ها، به‌عنوان يک نيروي سياسي مستقل، وارد عرصه انديشه و عمل سياسي شود. منظور من از "روشنفکري جديد" ظهور اين نيروي سياسي و فکري است که با "روشنفکري" گذشته تفاوت‌هاي اساسي دارد هم از نظر کميت، هم از نظر تنوع تخصص‌ها و حرفه‌هاي روشنفکري و هم از نظر نوع رابطه با قدرت سياسي.

قزلسفلي: به‌طور طبيعي روشنفکران برآمده از ساختار طبقه متوسط در حقيقت سخنگوي بورژوازي بودند. يعني مجموعه تفکراتي که روشنفکران براي آن‌ها مبارزه مي‌کردند- از جمله آزادي، برابري حقوقي، اصلاحات اقتصادي، ناسيوناليسم و سکولاريسم- همان آرمان‌هاي بورژوازي اروپا بود.

شهبازي: بله. ظهور جامعه جديد و طبقه متوسط شهري در اروپاي سده نوزدهم امکانات گسترش و استقلال و افزايش نقش سياسي گروه‌هاي اجتماعي پرشماري به‌نام "روشنفکران" را پديد آورد. در سده نوزدهم است که شبکه گسترده راه‌آهن‌ها قاره اروپا و سپس آمريکاي شمالي را در زير پوشش قرار داد و شهرها و مراکز سياسي و فرهنگي را به‌شکلي بي‌سابقه بهم پيوند زد. در سال 1849 طول خطوط ‌آهن جهان تنها 7300 کيلومتر بود که در سال 1890 به 574 هزار کيلومتر رسيد. از اين پديده به‌عنوان "انقلاب راه‌آهن" ياد مي‌کنند و برخي مورخين گشايش اولين خط راه‌آهن (خط ليورپول- منچستر) در سال 1830 را سرآغاز "عصر نو" مي‌خوانند. براي نخستين بار در سده نوزدهم است که چاپ کتاب و انتشار مطبوعات از انحصار کانون‌هاي محدود ثروتمندان و فرهيختگان خارج شد و تيراژ ميليوني يافت. در دوران آغازين صنعت چاپ در اروپا، از نيمه سده پانزدهم تا پايان سده شانزدهم، تيراژ کتاب تنها در چند صد نسخه بود و از يکهزار نسخه فراتر نمي ‏رفت. اين رقم از سده‏ هفدهم تا پايان سده هيجدهم به دو الي سه هزار نسخه رسيد. تا نيمه اول سده هيجدهم در انگلستان کتاب نادر و گرانقدر بود و در بهترين خانه ‏هاي اشراف ولايات تنها چند جلد کتاب يافت مي‏ شد. پديده ‏اي که از آن با ‏‏عنوان "انقلاب کتاب" ياد مي‏شود به سده نوزدهم تعلق دارد و سال‏هاي 1800-1814 و ورود نيروي بخار به عرصه صنعت چاپ آغازگر آن است. تحول جدي در عرصه مطبوعات نيز در سده نوزدهم رخ داد. البته در انگلستان سده هيجدهم پديده‌اي به‌نام مطبوعات وجود داشت ولي بسيار گرانقيمت و اشرافي بود. مثلاً، در انگلستان قيمت روزنامه و مجله بين سه تا چهار پني بود و اين در زماني است که حقوق يک کشيش جزء ده پوند در سال، يعني ماهي 200 پني، و درآمد يک کشاورز خرده‏ پا 60 الي 70 پوند در سال بود. اين "انقلاب راه ‏آهن" و توسعه ارتباطات زميني و ظهور شهرهاي بزرگ بود که رشد مطبوعات را سبب شد و به آن جايگاه امروزين را بخشيد. تيراژ تايمز لندن در سال 1815 تنها 5000 نسخه و قيمت آن هفت پني بود. در سال 1850 تيراژ تايمز به 50 هزار نسخه و قيمت آن به پنج پني رسيد. به‌عبارت ديگر، تحولات عظيم اجتماعي و علمي سده نوزدهم فرهيختگي را به پديده‌اي توده‌اي بدل کرد. از اين دوران است که روشنفکران، به‌عنوان يک گروه اجتماعي مقتدر و متنوع عرض اندام مي‌کنند و گاه در تعارض با قدرت‌هاي مسلط سياسي قرار مي‌گيرند. انقلاب‌ ژوئيه 1830 فرانسه به تعبيري انقلاب روزنامه‌نگاران بود؛ به‌دليل توقيف مطبوعات شعله‌ور شد و سردبيران جرايد پاريس به رهبران انقلاب و نخبگان سياسي و معماران سلطنت 18 ساله لويي فيليپ بدل شدند. ايدئولوژي‌هاي پديد آمده در سده نوزدهم جلوه‌هايي از انديشه و پراتيک سياسي اين روشنفکران بود و بنابراين سده نوزدهم "سده ايدئولوژي‌ها" نيز هست.

قزلسفلي: به اين ترتيب، ملاحظه مي‌کنيم نسل اوّل روشنفکران ايراني که در معرض آراء جديد غربي و تفکرات مربوط به "طبقه متوسط" قرار داشتند، از اين فرصت استفاده کردند و به تأملاتي در باب چگونگي انحطاط داخلي و بحث درباره وضعيت "سنت" و "تجدد" پرداختند. ترکيه و ايران از جمله اين کشورهاي به‌اصطلاح توسعه‌نيافته بودند. خصوصاً ايران که حکم تلخ شکست‌هاي نظامي از روسيه را چشيده بود و قدرت‌نمايي‌هاي امپراتوري انگليس روشنفکران‌اش را آزار مي‌داد. در اين شرايط بود که اليت فکري کشور بر آن شدند که ديگر توجه به انديشه‌ها و آراء سنتي امکان‌پذير نيست. متفکران نسل اوّل ايراني براي توضيح و تبيين مقولاتي چون ليبراليسم، دمکراسي، تفکيک قوا، مجلس و حزب و انطباق دادن آن‌ها با اوضاع داخلي، دين و مذهب و هنجارهاي سنتي تلاش‌هايي صورت دادند.

شهبازي: البته من ترجيح مي‌دهم اين گروه را اولين نسل "تجددگرايان ايراني" بخوانم نه "روشنفکران" و نه "روشنفکران جديد". زيرا در سده نوزدهم ميلادي جامعه ايران ساختار روشنفکري خاص خود را دارا بود که همان روشنفکران سنتي، يعني شاغلين در حرف سنتي روشنفکري، بودند و به دو گروه عمده تقسيم مي‌شدند: روحانيون و کارگزاران دولتي. اولين جوانه‌هاي تجددگرايي در ميان رجال و کارگزاران دولتي، و بخصوص آن بخش از ايشان که با هند و عثماني و روسيه و اروپا سروکار داشتند، شکل گرفت. تصادفي نيست که اولين ماسون‌هاي ايراني، مانند ميرزا عسکر خان ارومي افشار و ميرزا ابوالحسن خان شيرازي (ايلچي) و ميرزا جعفرخان مشيرالدوله و ميرزا حسين خان مشيرالدوله (سپهسالار) و ميرزا يوسف خان مستشارالدوله و ميرزا ملکم خان ناظم‌الدوله و غيره- عموماً ديپلمات بودند. در اين دوران "روشنفکري جديد" در ايران پديد نشده بود يعني حرف تخصصي جديد (مانند روزنامه‌نگاري و چاپ) به‌شکل جدّي رواج نيافته بود که انبوهي از روشنفکران شاغل در اين حرف را ايجاد کند. به‌دليل برخي حوادث سده هيجدهم، به‌ويژه تهاجم محمود افغان، در نيمه اوّل سده نوزدهم جمعيت شهرنشين ايران نيز بسيار کاهش يافته بود. مثلا، در اصفهان و شيراز، که در دوران پايتختي‌شان حدود هفتصد تا پانصد هزار نفر جمعيت داشتند، جمعيت بسيار کمتري ساکن بودند. بعدها قحطي سال 1288 ق./ 1871-1872 م. حدود يک سوم جمعيت ايران را نابود کرد و مانع از ترميم بافت شهري کشور شد. در جريان اين قحطي حدود يکصد هزار نفر از مردم اصفهان مردند.

بنابراين، تجددگرايي ايراني، به‌عنوان يک جريان فکري و سياسي، در بستر ساختار سنتي ديواني و در پيرامون دستگاه دولتي و دربار قجر زاده شد و در آن دوران هنوز آن بنيان‌هاي اجتماعي که روشنفکري جديد را پديد آورد ايجاد نشده بود. اين تحول در دوران پهلوي رخ داد و به‌ويژه در دهه 1340 و در پي دگرگوني‌هاي موسوم به "انقلاب سفيد" روشنفکري جديد را به يک نيروي اجتماعي تقريباً قابل اعتنا بدل نمود. توجه کنيم که حتي در سال‌هاي 1320-1332 نيز تحول اساسي در وضع جامعه ايراني رخ نداده بود. در آن سال‌ها تنها 30 درصد يا کمتر از جمعيت ايران شهرنشين بودند، شمار افراد داراي تحصيلات عالي دانشگاهي بسيار ناچيز بود و در حرفه‌هاي جديد روشنفکري تعداد قابل ملاحظه‌اي شاغل نبودند. در سال 1356 تعداد دانشجويان کشور حدود 150 هزار نفر بود که امروزه تقريباً ده برابر شده است. در آستانه انقلاب اسلامي، تنها  5 /47 درصد از جمعيت بالاي هفت سال کشور باسواد بودند که در سال 1375 به 5/ 79 درصد رسيد. از اين ارقام مي‌توان به وضع گروه‌هاي روشنفکري جديد در گذشته پي برد. بنابراين، اگر دهه 1340 را سرآغاز جدّي زايش روشنفکري جديد در ايران بدانيم اشتباه نکرده‌ايم.

آري، متفکراني که هسته‌هاي اوليه تجددگرايي را در عثماني و ايران و کشورهاي مشابه، مانند هند و مصر، شکل دادند، دغدغه اصلي‌شان اين بود که چگونه مفاهيم و الگوهاي اجتماعي و سياسي برگرفته از جامعه جديد اروپايي را در کشورهاي خود پياده کنند. معضل اصلي از همين‌جا آغاز شد زيرا آن مفاهيم تجليات ذهني بنيان‌هاي عيني خاص بود و به تجربه تاريخي معيني تعلق داشت که در ايران قابل تکرار نبود. ظهور جامعه جديد اروپايي مبتني بر چند سده جهانگستري و تراکم ثروت و دانش در بخش کوچکي از جهان بود. اولين هسته‌هاي تجددگرايي ايراني در چنين وضع نابرابر و جبران‌ناپذير، در حوالي نيمه سده نوزدهم، چشم به دنياي غرب گشود و از همان آغاز در برابر الگوهايي بسيار جذاب قرار گرفت. آنان بنيان‌هاي عيني معين را، که خالق مفاهيم و انگاره‌هاي جديد در غرب بود، نمي‌شناختند و مي‌خواستند با انطباق مفاهيم برگرفته از غرب به وضعي برابر برسند که شدني نبود. اين سازوکاري است که در روانشناسي اجتماعي "امپاتي" (Empathy) ناميده مي‌شود. دانيل لرنر "امپاتي" را چنان مکانيسم رواني توصيف مي‌کند که فرد خود را در موقعيت فرد ديگر قرار دهد و «خويشتن را با نقش، فضا و جايگاهي متفاوت با آنچه دارد تعيين هوّيت کند.» اين نوع از کنش رواني را از همان آغاز آشنايي تجددگرايان ايراني با غرب مي‌توان مشاهده کرد و آن را به‌عنوان شالوده رواني رفتار سياسي ايشان در طول دهه‌هاي پسين تبيين کرد. به‌گفته لرنر، گسترش جهاني "امپاتي" سبب پيدايش تقاضاهاي جديد در مردمي شد که پيشتر حتي تصور چنين نيازهايي را نداشتند. رواج اين احساس جديد "نياز" شرايط جديدي را بر مديريت جوامع غير غربي تحميل کرد: آنان بايد راه‌هايي مي‌يافتند تا ميان اين تقاضاهاي جديد و فزاينده و امکانات‌شان تعادل نسبي ايجاد کنند؛ "تعادلي" که در واقع نوعي عدم تعادل بود. بنابراين، از آغاز سوبژکتيويسم (ذهن‌گرايي) و والنتاريسم (اراده‌گرايي) به دو شاخص اصلي در انديشه سياسي تجددگرايان ايران بدل شد و اين امر پيامدهاي عميقي داشت که تا به امروز ادامه دارد. "سوبژکتيويسم" يعني نشناختن آن بنيان‌هاي مادي و عيني که به ظهور جامعه جديد اروپايي منجر شد و در نتيجه الگوبرداري از تمدن جديد غرب از يکسو و تحقير تاريخ و سنن سياسي و فرهنگي بومي از سوي ديگر. "والنتاريسم" يعني آن نوع از تفکر و کنش سياسي که تصور مي‌کرد به ضرب اهرم‌هاي دولتي بايد ايستارها و ظواهر غربي را در ايران حاکم کرد و از اين‌طريق مي‌توان ايران را اروپا کرد. چنين امکاني را نيز در دسترس داشتند زيرا، چنانکه گفتم، اين تجددگرايي نه بر بستر گروه‌هاي اجتماعي جديد روشنفکري، بلکه از درون روشنفکران سنتي گردآمده در پيرامون ديوانسالاري دولتي زاده شد و عميقاً با قدرت سياسي پيوند داشت. اين نوع نگرش بود که سرانجام ديکتاتوري رضاخان را براي ايران به ارمغان آورد. اگر از اين زاويه بنگريم، بنيان‌هاي فکري استقرار ديکتاتوري پهلوي را از حوالي نيمه سده نوزدهم در انديشه سياسي تجددگرايي ايراني مي‌توان يافت.

اين راهي است که تجددگرايي روسيه از اوايل سده هيجدهم و در دوران پطر کبير در پيش گرفت. تجددگرايي روسيه نيز در پيرامون دربار و از درون ديوانسالاران آشنا با اروپاي غربي پديد آمد و به همان نتايجي رسيد که ما رسيديم. پطر نيز تصور مي‌کرد منشاء عقب‌ماندگي روسيه ريش و قباي بزرگان سنتي اين کشور است و لذا نخستين اقدام "اصلاحي" او تراشيدن ريش و کوتاه کردن قباي شرقي "بايارها" و سرانجام حذف کامل اين گروه اجتماعي بود. او سپس به مقابله با نفوذ اجتماعي کليساي ارتدکس روسيه پرداخت و آن را به نهادي دولتي بدل نمود. اقدام ديگر پطر، اعزام محصل به اروپاي غربي و تربيت طبقه‌اي از نخبگان غرب‌ديده و غربگرا بود که تا پايان سلطنت رومانوف‌ها بر روسيه حکومت کرد. آيزايا برلين درباره پيامدهاي اينگونه اقدامات تحليل جالبي دارد که عيناً نقل مي‌کنم:

«غالب مورخان روسيه با اين نظر موافق‌اند که شکاف اجتماعي بزرگ ميان گروه درس‌خواندگان و "توده سياه" مردم در تاريخ روسيه ناشي از زخمي بود که پطر کبير بر پيکر جامعه روسيه زد. پطر بر اثر شوقي که براي اصلاحات داشت جوانان برگزيده‌اي را به مغرب‌زمين فرستاد و... آنها را به روسيه بازگرداند تا رهبران آن نظام اجتماعي نوي باشند که پطر با بي‌رحمي و شتاب بر سرزمين… خود تحميل کرده بود. به اين ترتيب، پطر طبقه کوچکي از "مردان نو" پديد آورد که نيمه روسي و نيمه خارجي بودند؛ در روسيه به‌دنيا آمده ولي در خارج درس خوانده بودند. اين مردان در طول زمان هيئت حاکمه کوچکي از مديران و ديوانيان دولتي پديد آوردند که بالاي سر مردم قرار داشتند و ديگر در فرهنگ... آن‌ها سهيم نبودند؛ براي هميشه از آن‌ها بريده بودند. اداره امور اين ملت بزرگ و نافرمان رفته رفته دشوار و دشوارتر شد، و شرايط اجتماعي و اقتصادي در روسيه از غرب- که در حال پيشرفت بود- بيشتر و بيشتر فاصله گرفت. هر چه اين شکاف بازتر مي‌شد، طبقه حاکمه ناچار بر توده مردم بيشتر و بيشتر فشار مي‌آورد. به اين ترتيب، گروه کوچک فرمانفرمايان از توده عظيم فرمانبرداران دورتر و دورتر مي‌شدند

همين تجربه، در نيمه اوّل سده نوزدهم، در دوران حکومت محمدعلي پاشا، در مصر تکرار شد و نتايج مشابهي داشت. خانم هلن ريولين، محقق دانشگاه هاروارد، در پژوهش مهم خود در زمينه سياست‌هاي محمدعلي، او را به‌عنوان بنيانگذار تمامي مصايب اقتصادي و اجتماعي مي‌شناساند که جامعه مصر تا به امروز از آن رنج مي ‏برد.

بنابراين، نسل اوّل روشنفکري تجددگراي ايراني الگوي دمکراسي را از غرب نگرفت بلکه الگوي دولت متمرکز و خودکامه را گرفت که در سده هيجدهم در اروپا باب بود. مي‌دانيم که سده‌هاي هفدهم و هيجدهم در تاريخ اروپا به‌عنوان "عصر استبداد روشنگرانه" شناخته مي‌شود يعني سيطره حکمراناني که از قيود قانون مسيحي و نظارت کليسا رها شده و دولت‌هاي به‌شدت متمرکز و خودکامه‌اي پديد آورده بودند. شاخص‌ترين ايشان فردريک کبير در پروس است. اين اولين الگوي سياسي غرب بود که ابتدا در روسيه و سپس در عثماني و در مرحله بعد در ايران جاذبه فراوان يافت. اقدامات پطر و کاترين کبير روسيه به تأسي از همين الگوي اروپاي غربي بود. بسياري از اقداماتي که ديوانسالاران و رجال تجددگراي ايراني در دوران قاجاريه انجام مي‌دادند در جهت استقرار چنين الگوي حکومتي در ايران بود. اين تلاش از دوران فتحعلي‌شاه و محمد شاه آغاز شد، در دوران ناصري اوج گرفت و سرانجام در کوران ناکامي‌هاي پس از انقلاب مشروطه در قالب آرمان "ديکتاتوري مصلح" سربرکشيد و به استقرار حکومت پهلوي انجاميد. گفتمان دمکراسي تنها در دوران انقلاب مشروطه در ايران رواج يافت و بسيار زود در برابر آرمان "ديکتاتوري مصلح" ذوب شد.

قزلسفلي: امروزه، در زمانه بازانديشي روشنفکري، در شرايطي که نسل‌هاي مختلف از روشنفکري ايراني را تجربه کرده‌ايم، اما بي‌ترديد هيچ يک از اين نسل‌ها نتوانستند مدرنيته و نو شدن را به شکل يک فنومن داخلي و بومي دربياورند. لذا گويي هنوز در ابتداي يک راه قرار گرفته‌ايم و هنوز بسياري از مسائل در هاله‌اي از ابهام باقي است. پرسش‌هاي نسل امروزي نوعي بازخواست از اليت‌هاي پيشين سياسي و فکري است. شايد فرصت آن رسيده است تا به نوعي بازانديشي در کارنامه روشنفکري بپردازيم.

شهبازي: همانگونه که در آغاز بحث گفتم، مسئله اصلي تعريف "روشنفکر" و شناخت و تبيين کارکردهاي روشنفکري در ايران است. اين يک خطاي بنيادين معرفتي است که بخواهيم روشنفکري را با يک نحله و جريان سياسي يکسان بينگاريم و در نتيجه براي آن رسالت پيشاهنگي و دگرگون‌سازي سياسي قائل شويم. در اينصورت، جامعه روشنفکري را جايگزين احزاب سياسي کرده و کارکردهاي اصلي آن را مورد غفلت قرار داده‌ايم. البته بسيار طبيعي است که عناصر و بخش‌هايي از روشنفکران با اين و آن جنبش سياسي همراه شوند ولي موفقيت ايشان در ايفاي نقش‌ سياسي فوق به معناي تحقق موفقيت‌آميز کارکردهاي روشنفکري نيست. آينده ايران بسته به اين است که تا چه اندازه روشنفکران به توليد و آفرينش فکري، در همه عرصه‌ها، توجه داشته باشند و در اين زمينه تلاش کنند.

تاريخ انتشار به صورت فايل htm: شنبه، 3 بهمن 1388/ 23 ژانويه 2010


Saturday, January 23, 2010 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

ااستفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.