برخي مقدمات نظري در مبحث مشروطيت
سخنراني عبدالله شهبازي
در اجلاس «جريانهاي
فکري مشروطيت»
تالار کتابخانه ملّي،
تهران، 19 تير 1385
دوشنبه 19 تير 1385
همايش جريانهاي فکري مشروطيت در سالن ساختمان جديد کتابخانه ملّي
ايران (تهران، بزرگراه شهيد حقاني، بلوار کتابخانه ملي) برگزار
شد. مقاله من در 24 صفحه با عنوان «زندگي و زمانه شيخ ابراهيم
زنجاني» به مسئولان همايش تقديم شده که منتشر خواهد شد. متن فعلي،
سخنان من در همايش است که با متن کتبي آماده شده تفاوت دارد و در
واقع برخي مقدمات نظري در مبحث مشروطيت است. متن کامل اين سخنراني
را خبرگزاري فارس در
ويژهنامه مشروطيت
خود منتشر کرده است.
بحثي که
به بنده محول شده «زندگي و زمانه شيخ ابراهيم زنجاني» است و علت آن کار
تخصصي است که در جنب کارهاي ديگر در ده پانزده سال اخير درباره زندگي
شيخ ابراهيم زنجاني انجام دادهام و توانستهام بالغ بر 5000 صفحه
اسناد و مدارک و رسالههاي خصوصي و منحصربهفرد زنجاني را فراهم بکنم.
سالهاست که قصد دارم اين پژوهش را به صورت کتابي در يک يا دو مجلد به
همراه بعضي از قسمتهاي مفيد رسالهها منتشر کنم که متأسفانه هنوز
فراغت به دست نيامده است. همين کار را درباره زندگي سيد اسدالله خرقاني
کردهام و ده پانزده سال است که درباره زندگي ايشان نيز تحقيق ميکنم
که متأسفانه توفيق انتشار پژوهش خرقاني هم به دست نيامده است.
مطلبي را
که تهيه کردم براي همايش امروز در 24 صفحه مکتوب نوشتهام و قصد ندارم
آن را روخواني کنم. به عنوان مقدمه اجازه دهيد به دو نکته اشاره کنم:
اوّل،
بررسي انقلاب مشروطه را ما ميتوانيم از دو زاويه، از دو منظر انجام
دهيم. يک منظر نقش کانونهاي سياسي خارجي و قدرتهاي استعماري در
تحولات مشروطه است. منظر ديگر، بررسي جريانهاي فکري مشروطه است که اين
همايش به آن اختصاص يافته. بدون بررسي مشروطه از اين دو زاويه بحث
قطعاً ناقص خواهد بود. مسلم است که بسترهاي فکري، جريانهاي فکري،
آمادگيها و پذيرشهاي فکري آن زمينهاي را فراهم ميکند که کانونهاي
خارجي بتوانند نفوذ کنند. يعني بدون اين بسترهاي فکري نفوذ کانونهاي
خارجي امکانپذير نيست. مسلم است که اگر بخواهيم انقلاب مشروطه را
صرفاً بر اساس جريانهاي فکري بررسي کنيم و نقش قدرتهاي استعماري را،
که بسيار مؤثر بودند در تحولات آن روز، ناديده بگيريم بحث ما بحث ناقصي
خواهد بود و به ارائه يک تصوير واقعگرايانه از آنچه بر ما رفت در
دوران انقلاب مشروطه، و سرانجام منجر شد به تأسيس سلطنت پهلوي، نخواهد
انجاميد.
ما در
بررسي مرحله اوّل انقلاب مشروطه، که منجر به صدور فرمان مشروطه توسط
مظفرالدينشاه شد، مشکل زيادي نداريم. و در واقع ميتوان گفت که انقلاب
مشروطه انجام شد. مردم به خواستهايشان رسيدند. در آن زمان هم بين
علما اختلاف جدّي نميبينيم. افرادي مثل مرحوم آقا شيخ فضلالله نوري،
افرادي مثل مرحوم آخوند ملا قربانعلي زنجاني، که چهرههاي شاخصي بودند
که بعدها متهم شدند به ضديت با مشروطه، از فعالين درجه اوّل نهضت
مشروطيت در آن دوراناند. ولي بعد از فوت مظفرالدينشاه و در زماني که
در واقع حکومت مشروطه در ايران مستقر شده، با روي کار آمدن محمدعلي شاه
شاهد يک سري تحريکات و توطئهها هستيم که بر علما و روحانيون ما،
روشنفکران ما و مجموعه نيروهايي که فعال بودند و سياسي بودند تأثير
ميگذارد و منجر به تشنج در فضاي سياسي جامعه و ستيز و درگيري محمدعلي
شاه با مجلس و در نهايت انحلال مجلس ميشود و جريان ديگري آغاز ميشود
که سرانجام با فتح يا «اشغال» تهران، به تعبير بنده، توسط نيروهاي شمال
و جنوب، نيروهاي بختياري که از جنوب و نيروهاي سپهدار تنکابني که از
شمال آمده بودند با حمايتهاي مالي مشخص، منجر به پناهندگي محمدعلي شاه
به سفارت روسيه ميشود. و در واقع انگليسيها موفق ميشوند احمد شاه
کودک و صغير را پادشاه کنند و حکومت ايران را به دست عوامل خودشان
بدهند. در دوران احمد شاه بسترها و فضاسازيهاي لازم را انجام دهند
براي استقرار آن حکومتي که «حکومت دستنشانده» ميناميم. ما حکومت
قاجاريه را به عنوان حکومت سنتي ميشناسيم مثل حکومت امپراتوري چند
هزار ساله چين، مثل حکومت گورکاني هند (تيموريان يا آل بابر که
اروپاييها به آنها «مغولان هند» ميگويند)، مثل حکومت عثماني.
انگليسيها در دوران استعماري بهتدريج بساط همه اين حکومتها را جمع
کردند. اين حکومتها «حکومت دستنشانده» نبودند هر چند استعمار در
آنها نفوذ کرده بود.
در
ايران، به خصوص از دوره مظفرالدينشاه اين نفوذ استعمار گسترش پيدا
کرد. ولي حکومتي را که انگليسيها پس از اين تمهيدات پس از خلع محمدعلي
شاه و در دوره احمد شاه زمينههاي استقرار آن را فراهم کردند و در سال
1304 ش. آن را رسماً به عنوان حکومت پهلوي مستقر کردند، حکومتي است که
ما آن را در قالب مدلهاي کلاسيک حکومتهاي دستنشانده يا Puppet
States (يعني «دولتهاي عروسکي» يا «دولتهاي دست ساز» يا «دولتهاي
مصنوع») ميتوانيم تعريف بکنيم و هدف نيز همان بود. براي اينکه ما مدل
حکومت رضا شاهي را به عنوان چنين حکومتي بررسي کنيم مستندات و مدارک
کافي در اختيار است.
و از
تمام ابزارهاي خودشان هم استفاده کردند از جمله نفوذ در بيوت علما. ما
فرضاً ميبينيم فردي مثل سيد اسدالله خرقاني را به نجف ميفرستند و او
نبض بيت آخوند خراساني را به دست ميگيرد. آخوند خراساني يکي از چهار
مرجع بزرگ آن زمان بود در کنار آقا شيخ عبدالله مازندراني و آقا ميرزا
حسين خليلي تهراني و آقا سيد کاظم يزدي (صاحب عروه)؛ که در ميان آنها
مقبوليت و مرجعيت آخوند خراساني بيشتر بود. آخوند خراساني را ما
ميتوانيم به تعبيري رهبر نهضت مشروطيت بدانيم. ولي آنها با فرستادن
افرادي مثل سيد اسدالله خرقاني بيت آخوند خراساني را به دست گرفتند.
نفوذ خرقاني آنقدر گسترده بوده که به خودش اجازه ميداده از سوي آخوند
خراساني نامهنگاري کند و حتي جعلياتي را از قول آخوند پخش کند. مثلاً،
جعلياتي که عليه مرحوم آقا شيخ فضلالله نوري پخش شده بود دال بر مرتد
يا مفسد بودن ايشان («نوري مفسد، متابعتش حرام» و غيره) و منسوب بود به
آخوند خراساني و ساير مراجع ثلاث، سرنخ اين جعليات به کانونهاي سري
برميگردد که در نجف نفوذ کرده بودند. اگر مجموعه اسناد معاضدالسلطنه
پيرنيا را مطالعه کنيد، که آقاي ايرج افشار با عنوان مبارزه با
محمدعلي شاه آن را چاپ کرده، ميبينيد که اين انجمنهاي سري تا چه
حد در بين طلاب نجف نفوذ و کار کرده بودند. و بعد از مشروطه، زماني که
بر خر مراد سوار ميشوند، همين طلاب عرصه را به شدت بر آخوند خراساني و
شيخ عبدالله مازندراني تنگ ميکنند. شيخ فضلالله نوري را دار زدند به
خاطر اينکه مرحوم آخوند خراساني در ايران مستقر نشود؛ زيرا پس از فتح
تهران مرحوم آخوند ميخواست به همراه ابواب جمعياش حرکت کند و به
تهران بيايد که خبر دار زدن مرحوم شيخ فضلالله نوري را ميدهند و
ايشان به شدت متأثر ميشود و از حرکت به تهران منصرف ميشود. و بعد
فضايي ايجاد ميکنند که آخوند خراساني و شيخ عبدالله مازندراني را به
شدت منزوي ميکنند. مرحوم آقا شيخ عبدالله مازندراني در نامهاي که به
حاج محمدعلي تاجر بادامچي تبريزي نوشته مينويسد توسط اينگونه طلاب
منحرف يا نفوذي، بر اساس بسترهاي فکري تجددگرايي افراطي، فضايي درست
کردهاند که من و جناب آخوند به جان خودمان بيمناکيم. يعني رهبران بزرگ
انقلاب مشروطيت چنين پايان غمانگيزي پيدا ميکنند و کشور ما هم چنين
سرنوشت غمانگيزي پيدا ميکند. و در نهايت هم مرحوم آخوند به آن وضع
مشکوک فوت ميکنند و در واقع احتمال قتل ايشان خيلي جدّي مطرح است.
اين بود
بحث دخالت کانونهاي استعماري.
در بعد
فکري، يکي از اشتباهات رايج اين است که ما مسئله تعارضات فکري آن زمان
را تقليل ميدهيم به تقابل بين علما و روشنفکران. اين مسئله واقعاً صحت
ندارد.
اوّل،
مفهومي که ما از روشنفکر در ذهن داريم همان «اينتليجنتسيا»ي روسي است
که به «روشنفکر» ترجمه شده است. اينتليجنتسيا در روسيه به يک جريان
فکري نيهيليستي در ميان نسل جوان اطلاق ميشد که شاخصههاي خود را
داشت: پرخاشگر بودند نسبت به حکومت تزاري، تحتتأثير آرمانهاي انقلاب
فرانسه بودند، در مسائل اخلاقي و جنسي بي بندوبار بودند، ميخواستند
مدل اروپاي غربي را در روسيه برقرار بکنند، و عموماً آتهئيست (ملحد،
منکر وجود خداوند) بودند. به اينها ميگفتند «اينتليجنتسيا» که ما
ترجمه کرديم به «روشنفکر». يعني يک جريان اپوزيسيون ضد حکومت موجود با
شاخصهاي فکري اين چنيني که ما در ايران هم مشابه اين جريان فکري را
داشتهايم. اين يک تعريف از «روشنفکر» است و اگر منظور اين تعريف باشد
تعبير تعارض «علما» و «روشنفکران» در انقلاب مشروطيت صحيح است.
ولي
تعريف علمي از «روشنفکر» اين نيست. در جامعهشناسي «روشنفکر»
Intellectual به کارکنان و شاغلان فکري جامعه، به مولدين فکري جامعه
اطلاق ميشود. تمام کساني که در حرفههاي فکري هستند به آنها روشنفکر
ميگويند.
اگر ما
به دوران انقلاب مشروطيت برگرديم ميبينيم که بخش عمده کارکنان فکري
جامعه، يعني کساني که بهطور تمام وقت و حرفهاي در مشاغل فکري
مشغولاند، روحانيون بودند. يعني افرادي که در حوزههاي علميه
درسخوانده بودند يا ميخواندند، اين افراد را ما تحت مقوله علمي
«روشنفکر»، به عنوان يک گروه اجتماعي، طبقهبندي ميکنيم. گروههاي
ديگر روشنفکري، مانند روزنامهنگار، خبرنگار، محقق، پژوهشگر و اينگونه
مشاغل جديد فکري بعدها، به خصوص در دهه چهل شمسي و بهويژه در سالهاي
پس از انقلاب اسلامي همپاي رشد جامعه، به وفور در ايران ايجاد شدند. در
واقع، پس از انقلاب است که ما شاهد پيدايش گروههاي اجتماعي پرشمار و
متنوع روشنفکري هستيم. در سال 1356، يعني کمي پيش از پيروزي انقلاب،
تعداد دانشجويان در ايران حدود 154 هزار نفر بود که در سال 1375 به
حدود يک و نيم ميليون نفر رسيد. من شمار روشنفکران در حال تحصيل
دانشگاهي و داراي مدرک دانشگاهي را در سال 1376 بيش از سه ميليون نفر
تخمين زدهام. اين گروههاي پرشمار روشنفکري، يعني شاغل در حرفههاي
فکري، در زمان انقلاب مشروطه وجود نداشتند. ما نميتوانيم محمدعلي
فروغي (ذکاءالملک) را روشنفکر بدانيم به خاطر اينکه وي ديوانسالار
حرفهاي بود. جد او، آقا محمدمهدي ارباب، تاجر ترياک و نماينده کمپاني
يهودي ساسون در اصفهان بود و پدرش، ميرزا محمدحسين ذکاءالملک، و خودش
کارگزار حکومت بودند. يا ميرزا نصرالله خان مشيرالدوله و پسرانش ميرزا
حسن خان مشيرالدوله و ميرزا حسين خان مؤتمنالملک پيرنيا کارگزاران
حکومت قاجار بودند. اينها روشنفکر نبودند. ما نميتوانيم اينها را
روشنفکر به معناي علمي کلمه بدانيم. اينها تجددگرايان افراطي بودند که
در بين تمامي گروهها و طبقات و اصناف جامعه ما حضور داشتند. در ميان
تجار، افرادي مانند حاج معينالتجار بوشهري و حاج امينالضرب را
داشتيم، در ميان رؤساي ايلات کساني مانند عليقلي خان سردار اسعد
بختياري و غيره. در بين مراجع قطعاً اين نيروها وجود نداشتند. شأن
مراجع ثلاث بالاتر از اين حرفهاست. ولي اين نيروهاي افراطي در بيوت
آنها تأثيراتي داشتند.
در آن
زمان روحانيون را به سه گروه تقسيم ميکنيم: علما (که شامل مراجع و
مجتهدين ميشود)، وعاظ و طلاب. در بين علما نفوذ بسيار اندک بود. ما
تقريباً دو مجتهد را ميشناسيم که با اين گروههاي تجددگراي افراطي
مرتبط بودند. يکي آقا سيد اسدالله خرقاني است و ديگري شيخ ابراهيم
زنجاني. هر دو قطعاً درجه اجتهاد داشتند و هر دو هم وابسته به
انجمنهاي سري و محافل ماسوني بودند. اين کانونهاي سري سيد اسدالله
خرقاني را به نجف ميفرستند و شيخ ابراهيم زنجاني به عنوان نماينده
مجلس اوّل در تهران مستقر ميشود.
در بين
وعاظ و طلاب نفوذ انجمنهاي سري و تجددگرايان افراطي بيشتر است. ما در
انقلاب مشروطه وعاظ بزرگي داشتيم مثل مرحوم حاج شيخ مهدي
سلطانالمتکلمين که در واقع زبان گوياي مراجع ثلاث در انقلاب مشروطيت
است. زبان مرحوم آخوند خراساني است و منبرهاي او از موتورهاي انقلاب
مشروطه است. ولي فکر نميکنم که حتي در جمع حاضر در اين جلسه نيز کسي
ايشان را بشناسد زيرا در تاريخنگاري دوره پهلوي جايگاه تاريخي
سلطانالمتکلمين را مصادره کردهاند بهنام ميرزا نصرالله بهشتي معروف
به ملکالمتکلمين. نفوذ مرحوم سلطانالمتکلمين در حدي است که در مراسم
گشايش مجلس اوّل، در مدرسه عالي نظام، او به عنوان نماينده و سخنگوي
ملّت، بعد از صدراعظم، سخنراني ميکند. ولي همين نطق ايشان را در بعضي
تواريخ مشروطه بهنام ميرزا نصرالله بهشتي ملکالمتکلمين ثبت کردهاند
در حاليکه ما امروزه ميدانيم که ملکالمتکلمين بابي ازلي بوده و فردي
بدنام و مشهور به فساد مالي بوده است. ملکالمتکلمين آدم سالمي نبود.
وابسته به کانونهاي معيني بود. به هند رفت و قرار بود روزنامه
حبلالمتين را او منتشر کند. ولي مقالهاي موهن منتشر کرد که منجر به
شورش مسلمانان بمبئي عليه او شد و مجبور به فرار از هند و بازگشت به
ايران شد. سيد جمال واعظ و ملکالمتکلمين هر دو بابي ازلي بودند ولي در
تحريف تاريخ مشروطه اينها را جايگزين وعاظ متنفذي مانند شيخ مهدي
سلطانالمتکلمين و شيخ محمد سلطانالمحققين کردند.
در بين
طلاب نيز نفوذ تجددگرايان افراطي قابلملاحظه بود. خيلي از افرادي را
که ما امروزه به عنوان ليدرهاي جريان افراطي ميشناسيم که از مجلس دوّم
به بعد متبلور شدند در فرقه دمکرات، در آن زمان طلبه بودند. افرادي مثل
سيد حسن تقيزاده و ميرزا ابراهيم آقا، نماينده تبريز- که در جريان
حمله محمدعلي شاه به مجلس کشته شد، و بسياري ديگر از افراطيون آن زمان
معمم و در کسوت روحانيت بودند. و البته در مقابل در ميان طلاب افراد
انقلابي واقعي هم داشتيم. البته خيلي نميشود با چارچوبهاي حزبي آن
زمان افراد را طبقهبندي کرد. مثلا، ما جرياني مثل فرقه دمکرات را به
عنوان جرياني وابسته به کانونهاي استعماري ميشناسيم. يعني قطعاً نفوذ
کانونهاي استعماري و محافل سري در هيچ يک از احزاب سياسي پس از مشروطه
به اندازه فرقه دمکرات نبود. کسي مثل حسينقلي خان نواب از ليدرهاي اصلي
فرقه دمکرات بود. خانواده نواب هندي معروف هستند. انگليسيها در اوائل
قاجاريه اينها را از هند به ايران فرستادند و در شيراز مستقر کردند و
از زمان سفر سر جان ملکم در تمامي ماجراهاي تنشساز و مشکوک آن عصر
اعضاي اين خانواده نقش داشتند مثل ماجراي سفر هنري مارتين، ميسيونر
پروتستان، و فعاليتهاي او عليه اسلام و پخش کتاب ميزانالحق در
رد قرآن کريم و غيره. در تمامي جريانات مرموز تاريخ ايران از اوائل
قاجاريه خانواده نواب هندي نقش داشتند. حسينقلي خان نواب از اعضاي اين
خانواده از ليدران درجه اوّل فرقه دمکرات است در حاليکه در همين زمان
برادرش عباسقلي خان نواب منشي سفير انگليس بود و رابط سران انجمنهاي
سري و ماسوني با سفارت انگليس. اين فرقه دمکرات از شعارهاي چپگرايانه
و عدالتخواهانه و پوپوليستي و عوامفريبانه استفاده ميکند براي گسترش
نفوذ خودش؛ و لذا جوانان روحاني مثل مرحوم آقا شيخ محمد خياباني جذب آن
شدند. ما ميبينيم که در ميان رهبران فرقه دمکرات هم افرادي مثل
حسينقلي خان نواب و سيد حسن تقيزاده و شيخ ابراهيم زنجاني و ميرزا
محمد نجات خراساني حضور دارند و هم افرادي مثل شيخ محمد خياباني. ولي
در واقع خياباني به شعارهاي عدالتخواهانه و آزاديخواهانه و ضد
استعماري، ضد انگليسي و ضد روسي، فرقه دمکرات جذب ميشود و به اين
شعارها عميقاً باور دارد. و بعدها ميبينيم که مرحوم شيخ محمد خياباني
به يکي از چهرههاي بسيار برجسته انقلابي و يکي از مفاخر تاريخ معاصر
ايران تبديل ميشود.
وقت من
در حال اتمام است. بحث درباره مقدمات نظري انقلاب مشروطه را پايان
ميدهم و به اصل مطلب ميپردازم. مقاله من درباره زندگي و زمانه شيخ
ابراهيم زنجاني را دوستان چاپ و منتشر خواهند کرد، لذا در اينجا فقط
اجمالاً به معرفي وي ميپردازم.
شيخ
ابراهيم زنجاني از شخصيتهاي مهم انقلاب مشروطيت است و نقش مهمي در
حوادث آن روز ايفا کرد. شهرت او به خصوص به خاطر ماجراي محاکمه شيخ
فضلالله نوري است که به شهادت شيخ انجاميد. زنجاني دادستان آن دادگاه
موسوم به محکمه انقلابي بود و کيفرخواست معروفي را عليه آقا شيخ
فضلالله نوري خواند و در واقع دادستاني بود که خواستار مرگ مرحوم نوري
شد.
شيخ
ابراهيم زنجاني در سال 1272 قمري در روستاي سرخديزج خمسه (زنجان) در يک
خانواده کشاورز متولد شد. برخلاف برخي نوشتهها از خانواده روحاني
نبوده. در دوره نوجواني در مدارس علميه منطقه زنجان تحصيلات خوبي
داشته. سپس به نجف ميرود. در سامرا به زيارت ميرزاي شيرازي ميرود.
بعد از شاگردان برخي از مدرسين بزرگ عتبات بوده. دروس خارج را نزد
علماي بزرگي مانند آخوند خراساني، شيخ محمد لاهيجي، آخوند ملا محمد
ايرواني، ميرزا حبيبالله رشتي، حاج ميرزا حسين خليلي تهراني ميخواند.
سپس به ايران بازميگردد و در زنجان مستقر ميشود و بهتدريج در شهر
زنجان نفوذ و اعتباري پيدا ميکند به خصوص پس از اينکه عليمحمد ورقا،
مبلغ معروف بهائي، به زنجان ميآيد و علاءالدوله، حاکم وقت زنجان، جلسه
مناظرهاي تشکيل ميدهد که در آن زنجاني به بحث با ورقا ميپردازد و
ورقا را شکست ميدهد. اين جلسه سبب شهرت زنجاني ميشود. زنجاني مباحث
اين مناظره را در کتابي بهنام رجم الدجال نوشته که به صورت
نسخه خطي است. از همين زمان بهتدريج، به علت حشر و نشر با حکام و
بزرگان شهر، با فرهنگ غرب آشنا ميشود. ابتدا از طريق ميرزا علياصغر
خان مشيرالممالک، وزير خمسه، و بعد از طريق حسينقلي خان نظامالسلطنه
مافي با نشرياتي مثل ثريا و پرورش و حبلالمتين
آشنا ميشود. بعد سياحتنامه ابراهيم بيگ را ميخواند که در آن
زمان مخفيانه توزيع ميشد. سياحتنامه ابراهيم بيگ بر زنجاني
تأثيرات عميقي ميگذارد هم از زاويه آنارشيسم پوپوليستي که بنيان نظري
کتاب فوق را تشکيل ميدهد، نفي همه چيز، پرخاش به همه چيز، القاء
بدبيني به همه چيز، و ارائه تصويري سياه و تيره از جامعه ايراني و
دنياي اسلام. نثر سياحتنامه ابراهيم بيگ نيز بر نثر و نوشتار
زنجاني تأثير ميگذارد. زنجاني تا پايان عمر در بسياري از نوشتههاي
خود به تقليد از سياحتنامه ابراهيم بيگ از سبک «مکالمهنويسي»
براي بيان نظرات خود بهره ميبرد.
مدتي بعد
زنجاني بزرگترين تأثير فکري و شخصيتي را از ميرزا مهدي خان غفاري
کاشاني، ملقب به وزير همايون، ميگيرد. وزيرهمايون پسر فرخ خان
امينالدوله کاشي، عاقد قرارداد ننگين 1273 ق./ 1857 م. پاريس است که
منجر به منتزع شدن هرات از ايران شد. وزير همايون، مانند پدرش، از رجال
انگلوفيل حکومت قاجار بود و از اعضاي جناح ميرزا محمود خان حکيمالملک،
پزشک و وزير دربار انگلوفيل مظفرالدينشاه، که به علت توطئه عليه ميرزا
علياصغر خان اتابک، صدراعظم، معزول و تبعيد و احتمالاً مقتول شد. وزير
همايون بهائي بود. ما طبق اسناد ميدانيم که حدود يک سال پيش از به دست
گرفتن حکومت زنجان وزير همايون در پاريس با عباس افندي (عبدالبهاء)
ملاقات کرد و بهائي شد. وزير همايون بعدها در گرفتن فرمان مشروطه از
مظفرالدينشاه نقش مؤثر و مرموزي ايفا کرد.
زنجاني،
کمي پيش از استقرار مشروطيت، در سال 1323 ق. رسالهاي بهنام
«بستانالحق» را مينويسد. اين رساله، که حدود 470 صفحه است، به صورت
دستنويس تکثير ميشده و بر فضاي فکري آن زمان مؤثر بوده است. رساله
«بستانالحق» را ميتوان از مهمترين منابع فکري دوران اوّليه مشروطه
دانست.
به دليل
اين ارتباطات و رفاقتهاست که پس از اخذ فرمان مشروطه اين کانونها شيخ
ابراهيم زنجاني را به عنوان نماينده مجلس از زنجان راهي تهران ميکنند.
در دوره نمايندگي مجلس اوّل زنجاني وارد سازمان فراماسونري ميشود و با
شخص اردشير ريپورتر، رئيس شبکههاي مخفي و اطلاعاتي حکومت هند بريتانيا
در ايران، آشنا ميشود. در رساله «مکالمه با نورالانوار» و در رمان
چهار جلدي «شراره استبداد» زنجاني شخصيت اردشير ريپورتر را ترسيم کرده
است. «شراره استبداد» تنها رمانگونه ماسوني در تاريخ ادبيات ايران
محسوب ميشود. کتاب مفصلي است که اگر منتشر شود حدود 300- 400 صفحه را
شامل ميشود.
زنجاني
در رساله «بستانالحق»، که اندکي پيش از مشروطه نگاشته، از موضع يک
عالم ديني معتدل و داراي ديدگاههاي اصلاحطلبانه معقول برخورد ميکند.
ولي از زمان حضور در تهران به دليل ارتباط با محافل ماسوني افراطي و
افراطيتر ميشود و در نهايت با حضور در محکمهاي که حکم قتل شيخ
فضلالله نوري را صادر ميکند خود را براي هميشه به شدت بدنام ميکند.
زنجاني در آذر 1313 ش. در هشتاد و يک سالگي در تهران فوت ميکند. او تا
پايان عمر از لباس روحانيت خارج نشد و معمم ماند معهذا در ميان
روحانيون منزوي و مطرود بود و حلقه دوستان او فراماسونهاي قديمي دوران
مشروطه، کساني مثل فروغي، بودند.
اين
شمهاي بود از زندگي شيخ ابراهيم زنجاني. به دليل محدود بودن وقت
سخنانم را پايان ميدهم و تشکر ميکنم از دوستان عزيز که حوصله کردند و
بيانات بنده را شنيدند.