سخنراني عبدالله شهبازي
در همايش بزرگداشت
يکصدمين سال انقلاب مشروطيت
تهران، تالار مجلس شوراي
اسلامي، 14 مرداد 1385
پنج ويژگي
تجددگرايي افراطي در دوران قاجاريه
صبح شنبه 14 مرداد
1385 همايش دو روزه بزرگداشت يکصدمين سال انقلاب مشروطيت ايران در
ساختمان جديد مجلس شوراي اسلامي آغاز شد. من آخرين سخنران برنامه
صبح بودم. سخنرانيام در حوالي ساعت 12 بود و به مدت بيست دقيقه
صحبت کردم. متن سخنانم، به همراه اصلاحات مختصر و برخي اضافات، به
شرح زير است:
بسمالله
الرحمن الرحيم
بحثي که
خدمت حضار محترم عرضه ميکنم بررسي مختصاتي است که تجددگرايي افراطي در
ايران، از عهد قاجار تا انقلاب مشروطه، از آن برخوردار بوده است. من
پنج ويژگي، پنج مختصه، را براي تجددگرايي افراطي آن دوران ذکر خواهم
کرد.
زماني که
از «تجددگرايي افراطي» سخن ميگويم، قصد دارم بين «تجددگرايي» به معني
مرسوم کلمه، که از آن نوآوري و نوخواهي و گرايش به تجدّد به معناي مثبت
آن مستفاد ميشود، با آن حرکتي که در دوران قاجاريه اتفاق افتاد و نوعي
غربگرايي مفرط بود، تفکيک قائل شوم. ما با الفاظ و واژهها سر جنگ
نداريم. ما ميتوانيم مفاهيمي را که «لوز» (loose)، باز، هستند مورد
استفاده قرار دهيم. مفهوم «دمکراسي» را مثال ميزنم که آن را
پذيرفتهايم و معادل «مردمسالاري» را براي آن ساختهايم زيرا تعاريف
از «دمکراسي» آنقدر زياد است که ميتوانيم هر نوع نظام سياسي را در
قالب اين مفهوم تبيين کنيم. وقتي مفهومي داراي تعاريف و تأويلهاي
فراوان است و مقبوليت اجتماعي و جاذبه رواني دارد، مثل «دمکراسي»،
دليلي ندارد که با اينگونه واژهها به ستيز برخيزيم. مفهوم
«تجددگرايي» نيز چنين است. ما از اين واژه يک مفهوم مثبت را ميتوانيم
اخذ بکنيم: گرايش به نوآوري و منطبق شدن با «مقتضيات زمان»؛ تعبيري که
مرحوم شهيد مطهري به کار بردند. و نيز يک مفهوم علمي را ميتوانيم از
آن استنباط کنيم آنطور که در جامعهشناسي و علوم سياسي و نظريات توسعه
بيان ميشود. در اين معنا، «تجددگرايي» به معني پيروي از آن الگوها و
قالبهاي نظري است که بعدها، به خصوص پس از جنگ جهاني دوّم و در دهه
1960 ميلادي، در بعضي از تئوريهاي مدرنيزاسيون و توسعه متبلور شد و
چارچوبهاي مشخصي را شکل داد که از نظر ما قابل بحث و نقادي است.
تجددگرايي افراطي در ايران از زمان سلطنت فتحعليشاه و بهويژه پس از
شکست ايران در جنگهاي ايران و روسيه شکل گرفت؛ يعني از زماني که
روياروييهاي فکري ما با ابعاد نظري و فرهنگي تمدن جديد غرب آغاز شد.
اوّلين مرحله از اين رويارويي تهاجم ميسيونرهاي پروتستان است که از سوي
کمپاني هند شرقي بريتانيا به ايران اعزام ميشدند. سفر هنري مارتين به
ايران و مناظرهها و جنجالي که او برانگيخت (1811-1812) و انتشار رساله
ميزانالحق، که رديهاي است بر قرآن کريم، و توزيع آن در ايران در
اواخر عمر فتحعليشاه و اوائل سلطنت محمد شاه نقش مهمي در اين رويارويي
داشت. رساله ميزانالحق را به هنري مارتين منسوب ميکنند و مرحوم دکتر
عبدالهادي حائري نيز در کتاب ارزشمند خود، نخستين رويارويي انديشهگران
ايران با دو رويه تمدن بورژوازي غرب، اين کتاب را به هنري مارتين نسبت
داده است. ولي، در واقع، اين کتاب نوشته کارل فاندر (1803- 1865)،
ميسيونر پروتستان آلماني، است که متن فارسي آن در سال 1835 در قلعه
شوشي گرجستان چاپ شد. به گمان من، مسلماناني که تازه مسيحي شده و در
بنگال در خدمت کمپاني هند شرقي بريتانيا و دستگاههاي تبشيري پروتستاني
بودند، مثل ميرزا فترت و آقا ثبات، در تدوين اين کتاب نقش مهمي داشتند.
توزيع ميزانالحق در ايران جنبش رديهنويسي عليه آن را ايجاد کرد که
اولين مقابله فکري جدّي علماي شيعه با غرب جديد بهشمار ميرود. علماي
وقت، مانند ميرزاي قمي و ملا محمدرضا همداني و ملا علي نوري و سيد محمد
حسين خاتونآبادي و ملا احمد نراقي، رساله هايي عليه ميسيونرها يا
بهقول آنها «پادري» نوشتند. «پادري» از واژه father (پدر) اخذ شده و
منظور ميسيونرهاي مسيحي است؛ ميسيونرهاي پروتستاني که از طريق کمپاني
هند شرقي و دولت بريتانيا حمايت ميشدند.
اين شروع
يک سير برخورد و به تعبير امروز «تهاجم فرهنگي» است که تداوم پيدا
ميکند و جامعه ما را، روحانيون و روشنفکران سنتي ما را، در چالش با
مفاهيم جديد قرار ميدهد.
پديدهاي
که ما تحت عنوان «تجددگرايي افراطي» از آن ياد ميکنيم، و به نيروي
سياسي و اجتماعي چنان قدرتمندي تبديل ميشود که ميراث انقلاب مشروطه را
ميخورد و آرمان خود را در قالب حکومت رضا شاه پهلوي تأسيس ميکند، از
همين دوران بهتدريج شکل ميگيرد. روند شکلگيري اين جريان تقريباً
همزمان با روند مشابهي در عثماني است. مقارن با سلطنت فتحعليشاه در
ايران، در عثماني سلطان محمود دوّم در قدرت است و او در پي تحقق چنين
الگوهايي است و پس از او در دوران سلطان عبدالمجيد «عصر تنظيمات» را در
عثماني شروع ميکند. مقارن با انقلاب مشروطه ايران، در سالهاي 1905-
1907 در روسيه نيز انقلاب در جريان است که به تأسيس مجلس دوما و سلطنت
مشروطه روسيه منجر ميشود. در واقع، سه قدرت بزرگ منطقه، ايران و
عثماني و روسيه، در قرن نوزدهم ميلادي همپاي هم درگير چالشهاي فکري و
سياسي با کانونهاي استعماري غرب هستند.
براي اين
نيرو، براي اين جريان سياسي و فکري، پنج مختصه ميشناسيم:
اول،
پايگاه اجتماعي اين جريان نخبگان سياسي جديد يا ديوانسالاران جديد
است.
در درون
حکومت قاجاريه قشري از تکنوکراتها و نخبگان جديد شکل گرفت که از
نخبگان سنتي متمايز بود. خاستگاه اوّليه و اصلي اين قشر در وزارت خارجه
بود زيرا ديپلماتها طبعاً با غرب بيشتر ارتباط داشتند، به خارجه ميرفتند يا
با مقامات غربي ساکن ايران دمخور بودند. در اين ميان اعضاي اقليتهاي
ديني، به خصوص ارامنه، به دليل پيشينه آشنايي با غرب و زبانهاي غربي
در وزارت خارجه جايگاه خاصي داشتند. بنابراين، تصادفي نيست که
شخصيتهايي مثل ميرزا يعقوب ارمني يا پسرش ميرزا ملکم خان ناظمالدوله
در ديوانسالاري عهد قاجار ظهور ميکنند و جايگاهي چنان شامخ به دست
ميآورند. به اين ترتيب، در ديوانسالاري ايران گروه جديدي از
کارگزاران دولتي شکل ميگيرد که آنها را «نخبگان جديد» ميناميم.
بحثي که
رواج يافته، و من قبلاً در همايش قم و در همايش «جريانهاي فکري
مشروطه» در اين باره صحبت کردهام و در اينجا هم مجدداً تأکيد ميکنم،
که گويا در مشروطه جدال بين «علما» و «روشنفکران» بود بحث غلطي است.
ما نميتوانيم اين ديوانسالاران جديد را «روشنفکر»، به مفهوم علمي
کلمه، بدانيم. وجه شاخص جريانهايي که در مقابل علما و در مقابل
جريانهاي سنتگرا و اصالتگرا بودند همان «تجددگراي افراطي» بودن
آنهاست؛ افراط در يک سري باورها و اعتقادات به مدل توسعه غربي، به
الگوهاي غربي. و در بين آنها، که مشروحتر در سخنراني قبل در همايش
«جريانهاي فکري مشروطه» عرض کردم، روحانيون کم نبودند. در بين مجتهدين
افرادي مثل آقا سيد اسدالله خرقاني و آقا شيخ ابراهيم زنجاني بودند. در
بين وعاظ و طلاب هم اين تجددگرايان افراطي کم نبودند. در واقع، بخش
مهمي از نيروهايي که با علما درگير شدند، مثل سيد حسن تقيزاده، در بين
طلاب بودند که بعدها مکلا شدند، لباس روحانيت را از تن خارج کردند و
بعضي از اين طلاب افراطي مجلس اوّل و مجلس دوّم پايهگذاران اليگارشي
حکومتگر، هزار فاميل، دوران سلطنت پهلوي شدند.
بنابراين، در انقلاب مشروطه جدال اصلي بين «روشنفکران» و «علما» نبود،
بلکه اين تجددگرايان افراطي و غربگرا بودند که در چالش قرار گرفتند با
علما و ميخواستند الگوهاي تفکر غربي و مدلهايي را که از توسعه غربي
در ذهن داشتند بر جامعه ايراني تحميل کنند.
اين بود
مختصه اوّل.
با توجه
به اينکه وقت من در حال اتمام است، مختصات بعدي را سريع و تيتروار
عرض ميکنم:
دوّمين
مختصه اين جريان پيوند با تفکر خاصي است که در مقدمه بحث مفصلاً به آن
اشاره کردم: اعتقاد به اينکه غرب موجود غايت تجدّد ماست و بايد
مدلهاي غربي را الگوي ترقي خود قرار دهيم و همان راهي را که غرب طي
کرده بپيمائيم. مانند حذف مذهب از حيات سياسي که تصوّر ميشد لازمه
ترقي است.
سوّمين
مختصه اخذ الگوي حکومتگري استبدادي از غرب است.
برخلاف
آنچه در جامعه روشنفکري ما رواج يافته، تجددگرايان عهد قاجار الگوهاي
ليبراليسم و شعارهاي انقلاب بزرگ فرانسه را از غرب اخذ نکردند بلکه
اوّلين ديوانسالاران غربگراي ما الگوي حکومتگري استبداد روشنگرانه
يا اصلاحگر را از غربيها اخذ کردند. در عثماني هم چنين بود. در مصر،
در دوران حکومت محمدعلي پاشا، نيز همين بود. در روسيه نيز، البته يک
قرن پيشتر در دوران پطر کبير، همين بود. يعني نخبگان جديد در اين
کشورها الگوي حکومتگري مستبد غربي سدههاي هفدهم و هيجدهم را، که پيش
زمينه توسعه غرب در قرن نوزدهم بود، اقتباس کردند. در قرون هفدهم و
هيجدهم اروپاي غربي دوران استبداد روشنگرانه را طي کرد و همين دوران
است که راه را براي پيدايش مدلهاي جديد دمکراسي در قرن نوزدهم هموار
نمود. هم ديوانسالاران جديد عثماني عصر سلطان محمود دوّم و
ديوانسالاران تنظيمات مانند مصطفي رشيد پاشا و عالي پاشا و فؤاد پاشا
و هم نخبگاني که از زمان فتحعليشاه به بعد، به خصوص در دوره صدارت
ميرزا حسين خان سپهسالار، منادي تجدّد در ايران بودند استقرار دولت
متمرکز استبدادي را ميخواستند تا جامعه را براي رسيدن به غايت غربي،
الگوي اروپاي غربي، رهنمون شود. يعني گمان ميبردند که تنها از طريق
استقرار حکومت متمرکز مدل غربي، و با حذف نهادهاي مياني و تمرکز همه
قدرت در دست حکومت مرکزي، ميتوان به «ترقي» رسيد. اين گرايش در
مکتوبات ميرزا فتحعلي آخوندزاده، از نظريهپردازان اوّليه تجددگرايي
افراطي ايراني، کاملاً مشهود است. و به همين دليل است که اين نخبگان
سياسي اخذ الگوي استبداد غربي را به ناصرالدينشاه توصيه ميکردند.
اين
جريان اگر در انقلاب مشروطه هوادار شعارهاي دمکراتيک شد، و از حقوق
ملّت و پارلمان و مطبوعات و غيره دم زد، اين رويه کاملاً تاکتيکي بود.
هدف تصرف حکومت بود و شعارهاي مشروطهخواهي ابزاري براي نيل به اين
هدف. به همين دليل، پس از سقوط محمدعلي شاه و در دوران سلطنت احمد شاه،
که اين جريان در حاکميت سياسي از اقتدار فراوان برخوردار است، مجدداً
به همان خواستهاي ترقي آمرانه و استبداد روشنگرانه و تمرکز قدرت و حذف
نهادها و ساختارهاي مدني واسطه، که در دوره صدارت سپهسالار مطرح بود،
رجعت ميکنند. و سرانجام، آرمان خود را در قالب سلطنت پهلوي مستقر
ميکنند. به عبارت ديگر، تأسيس سلطنتي مشابه با حکومت رضا شاه پهلوي
آرماني بود که از اوائل دوره ناصري، به خصوص از دهه 1870 ميلادي، در
ميان اين ديوانسالاران جديد مطرح بود و به دنبال تحقق آن بودند.
مختصه
چهارم اين جريان پيوند با کانونهاي استعماري غرب است.
اين
ويژگي را در جريانهاي مشابه در عثماني و مصر و چين و هند و آمريکاي
جنوبي و بسياري نقاط ديگر، مثلاً در جنبشهاي استقلال يونان و ايتاليا،
نيز ميبينيم. مثلاً، امروزه اسنادي از طبقهبندي خارج شده و در دسترس
مورخين قرار گرفته که نشان ميدهد سون يات سن، که سلطنت منچو را
برانداخت و حکومت جمهوري را در چين تأسيس کرد و معمولاً به عنوان
شخصيتي آزاديخواه شناخته ميشد، از جواني با سازمانهاي سري ماسوني
رابطه داشته و با تجار يهودي و انگليسي و آمريکايي ترياک مستقر در
هنگکنگ و شانگهاي و کانونهاي استعماري بريتانيا و آمريکاي شمالي
پيوند عميق داشته است.
قرن
نوزدهم دوران تهاجم استعمار، به رهبري بريتانيا، است. بريتانيا در سده
نوزدهم منادي همان شعارهايي است که آمريکاييها در زمان دولت وودرو
ويلسون (جنگ جهاني اوّل) و حتي امروزه مطرح کرده و ميکنند و براي خود
رسالت متمدن کردن ساير ملتها را قائلاند. انگليسيها از قرون هيجدهم
و نوزدهم همين شعارها را مطرح ميکردند. مثلاً، زماني که ارتشهاي
انگليس و فرانسه و آمريکا و روسيه به همراه ارتش خصوصي قاچاقچيان
ترياک براي تأمين منافع تجار بزرگ ترياک به چين حمله ميکنند و در اوت
1860 پکن، پايتخت باستاني حکومت منچو، را غارت ميکنند و «کاخ
تابستاني» را به آتش ميکشند، پالمرستون، وزير خارجه و سپس نخستوزير
وقت بريتانيا، اين اقدام را «گسترش تمدن» عنوان ميکرد. همان چيزي که
امروز کساني مانند آقايان بوش و توني بلر و رمسفلد و خانم رايس عنوان
ميکنند. گناه دولت چين اين بود که ورود ترياک را ممنوع کرده و منافع
کمپانيهاي بزرگ ترياک را به خطر انداخته بود. بزرگترين اين
کمپانيها، مانند کمپاني جردن ماتسون، انگليسي و آمريکايي بودند و به
تجار بوستن (مانند خانوادههاي راسل و پرکينز و استور و فوربس و غيره)
و زرسالاران يهودي لندن (مانند خانوادههاي روچيلد و ساموئل) و هند و
بغداد (مانند خانوادههاي ساسون و عزرا و گباي و حي و ازقل و غيره) تعلق
داشتند. در همان زمان، کساني مثل گلادستون، نماينده جوان پارلمان که
بعدها نخستوزير بريتانيا (از حزب ليبرال) شد، نيز بودند که جنگ ترياک
را «جنگ ناعادلانه و تبهکارانه» براي حمايت از «يک تجارت غيرقانوني و
رسوا» ميخواندند. يعني، برخلاف ادعاي برخي نويسندگان ايراني که
ميخواهند دلالان و عوامل ايراني اين کمپانيهاي تجارت ترياک در دوره
قاجاريه را تطهير کنند (خانوادههايي مثل فروغي و بوشهري و مهدوي و
نمازي و غيره را)، چنين نبود که در قرن نوزدهم تجارت ترياک «اخلاقي» و
«موجه» و تجارتي ساده مشابه با تجارت ساير اقلام و کالاها باشد.
بحث
وابستگي و پيوندهاي نخبگان و ديوانسالاران جديد غربگرا به کانونهاي
استعماري بحث بسيار مفصل و پيچيدهاي است. من اصطلاح «کانونهاي
استعماري» را به کار ميبرم زيرا استعمار تنها به دولتها، مثلاً
دولتهاي انگليس و فرانسه و آمريکا، خلاصه نميشود بلکه شامل بخش خصوصي
نيز ميشود. پديدهاي که امروزه تحت عنوان «مافيا» از آن نام ميبريم،
زرسالاران يهودي که بعدها پديده «صهيونيسم» را خلق کردند، در ترکيب اين
کانونهاي استعماري نقش تعيينکننده داشتند. اصولاً در پيدايش تمدن
جديد غرب و گسترش استعماري آن بيشترين نقش را کانونهاي خصوصي ايفا
کردند نه دولت. مثلاً، کمپاني هند شرقي بريتانيا يک کمپاني خصوصي بود
نه دولتي. يا، سر سيسيل رودز، که جنوب آفريقا را اشغال کرد و معادن
بزرگ الماس را تملک نمود و امروزه نيز ميراث او بهنام کمپاني دبيرز De
Beers انحصار تجارت الماس جهان را به دست دارد، کارگزار دولت بريتانيا
نبود. او کارگزار بخش خصوصي، لرد ناتانيل روچيلد و شرکايش از جمله
اعضاي خانواده سلطنتي بريتانيا، بود و با سرمايهگذاري آنها فتوحاتش
را انجام داد و بعد تقديم ملکه ويکتوريا کرد. در اين زمان، يعني در عصر
ويکتوريا که اوج استعمار بريتانيا بهشمار ميرود، دولت بريتانيا
بزرگترين بدهکار و وامدار به اين کانونها بود. بانک شاهنشاهي انگليس
و ايران (بانک شاهي) و بانک استقراضي روسيه در ايران نيز خصوصي بودند
نه دولتي؛ و هر دو به زرسالاران يهودي مثل اعضاي
خانوادههاي ساسون و پولياکوف و گوئنزبرگ تعلق داشتند
که خويشاوند و شريک بودند.
پنجمين
مختصه جريان تجددگراي افراطي استفاده از سازمانهاي سري و فرقههاي شبه
ديني و محافل ماسوني براي پيشبرد اهداف خود است.
آنها در
ايران ابتدا فرقه بابيه را ايجاد کردند که کمي بعد به دو فرقه ازلي و
بهائي تقسيم شد. هم ازليها و هم بهائيها نقش مهمي در تحولات دوران
واپسين قاجاريه و به خصوص منحرف کردن انقلاب مشروطه و برانداختن حکومت
قاجاريه ايفا کردند. اين نقش را در رسالهاي بهنام «جستارهايي از
تاريخ بهائيگري در ايران» تا حدودي شرح دادهام ولي هنوز تحقيقات کامل
خود را در اين زمينه منتشر نکردهام. در آوريل سال 1854 فردي بهنام
مانکجي هاتريا به همراه ميرزا حسين خان مشيرالدوله (سپهسالار بعدي) از
بمبئي وارد ايران شد و در پوشش «عمدةالتجار» در تهران مستقر شد. مانکجي
از 14 سالگي عضو ارتش هند بريتانيا بود و در واقع به عنوان افسر
اطلاعاتي ارتش هند بريتانيا و مسئول شبکههاي مخفي حکومت هند بريتانيا
در ايران ماندگار شد. او تا زمان مرگ در تهران (فوريه 1890) نقش بسيار
مرموز و مؤثري در حيات سياسي ايران ايفا کرد. کمي بعد از مرگ او، از
سال 1896 سر اردشير ريپورتر اين مسئوليت را به دست گرفت و سپس پسر
اردشير بهنام سر شاپور ريپورتر. نقش اين سر شاپور تا انقلاب اسلامي
ادامه داشت و به گمان هنوز مؤثرترين فرد در دستگاه اطلاعاتي آمريکا و
انگليس در مسائل ايران است.
مانکجي
پس از استقرار در تهران گروهي از نخبگان سياسي، مانند رضاقلي خان لله
باشي (نياي خاندان هدايت) و محمدتقي لسانالملک سپهر (نياي خاندان
کاشاني سپهر) و ميرزا عبدالرحيم ضرابي (نياي خاندان ضرابي و کلانتر
تهران) و غيره، را در پيرامون خود جمع کرد و فعاليت اطلاعاتي و فرهنگي
و سياسي گستردهاي را سازمان داد. مانکجي هم در گسترش بابيگري و
بهائيگري نقش فعال داشت؛ مثلاً ميرزا ابوالفضل گلپايگاني، برجستهترين
شخصيت فکري تاريخ بهائيت، يکي از منشيان او بود. مانکجي تشکيلاتي
بهنام فراموشخانه را نيز ايجاد کرد که استاد اعظم آن شاهزاده
جلالالدين ميرزا، پسر پنجاه و هشتم فتحعليشاه، بود. در اين تشکيلات
ماسوني ميرزا يعقوب ارمني و پسرش ميرزا ملکم خان ناظمالدوله نقش فعال
داشتند و به اين دليل، و ضمناً براي مسکوت ماندن و استتار نام مانکجي،
فراموشخانه به نام ملکم شهرت يافته است.
تجددگرايان افراطي براي تحقق اهداف خود از همهگونه سازمانها و
فرقههاي مخفي، از بابيگري و بهائيگري تا فراماسونري و برخي
طريقتهاي صوفيه، بهره ميبردند. اين
ويژگي نيز در تجددگرايي افراطي ديگر کشورهاي مشابه، مانند عثماني و مصر
و هند و چين، ديده ميشود. فرضاً، در عثماني جديدالاسلامان يهودي فرقه
دونمه را ايجاد کردند و بنيانهاي اليگارشي را شکل دادند که بعدها در
دوران حکومت آتاتورک حيات سياسي و اقتصادي و فرهنگي ترکيه را به دست
خود گرفت.
برخي از
محققين تصوّر ميکنند که فراماسونري ايران در زمان مشروطه چون وابسته
به گرانداوريان فرانسه بود و گرانداوريان (لژ اعظم) گويا مُلهم از
آرمانها و شعارهاي انقلاب فرانسه بود، پس فراماسونهاي ايراني به
دنبال تحقق شعارهاي انقلاب فرانسه (آزادي، برابري، برادري) بودند و
افراد وابسته به استعمار نبودند. آنها به دليل آزاديخواهي جذب
فراماسونري شدند. اين مطلبي است که مرحوم محيط طباطبايي مکرر مطرح
ميکرد و اخيراً در کتاب مشروطه ايراني آقاي ماشاءالله آجوداني نيز
تکرار شده است. آجوداني مينويسد:
«ذکر اين نکته ضروري
است که بسياري از روشنفکران عصر ناصري سازمان فراماسونري را يک
سازمان مترقي، انقلابي و آزاديخواه میشناختند که هدفي جز مبارزه
با استبداد و ايجاد دمکراسي و بيداري ملتها ندارد. يکي از عواملي
که باعث جذب روشنفکران اين دوره به سازمانهاي فراماسونري و لژهاي
فرانسوي آن ميشد نقشي بود که اعضاي اين سازمان در انقلاب کبير
فرانسه ايفا کرده بودند و حتي رهبري آن را به دست گرفته بودند.»
(ماشاءالله آجوداني، مشروطه ايراني و پيش زمينه هاي نظريه
ولايت فقيه، لندن: انتشارات فصل کتاب، 1367، ص 244)
چنين
نيست. بنده يک جلد کتاب قطور نوشتهام در 586 صفحه و حاصل تحقيقات خود
را در اين زمينه عرضه کردهام. اين کتاب به عنوان جلد چهارم مجموعه
زرسالاران منتشر شده با عنوان: «نخستين تکاپوهاي فراماسونري». در پژوهش
فوق فقط به دنبال شناخت منشاء فراماسونري و نقش اوّليه آن بودم و يافتن
پاسخ مستندي براي اين پرسش که آيا به راستي فراماسونري در آغاز سازماني
براي تحقق آرمانهاي آزاديخواهانه و عدالتجويانه بود يا خير؟ در
واقع، تنها با اين پژوهش است که من توانستم فراماسونري را واقعاً
بشناسم و تاريخي علمي و مستند از پيدايش آن عرضه کنم. در اين کتاب
حرفهايي است که براي اوّلين بار مطرح ميشود.
من
بهطور مستند و قطعي به اين نتيجه رسيدم که فراماسونري را همان
کانونهايي که خاندان آلماني هانوور را در انگلستان به سلطنت رسانيدند
در اوائل قرن هيجدهم، در سال 1717، ايجاد کردند؛ ابتدا به عنوان سازمان
مخفي رازگونه و فرقهمانندي که حاکميت هانوورهاي آلماني و پروتستان را
بر سراسر بريتانيا، بر انگلستان و اسکاتلند و ايرلند و غيره، بهرغم
نفوذ گسترده سلسله منقرض شده استوارت در بين مردم و به خصوص در بين
کاتوليکهاي بريتانيا، تأمين کند. سپس، از سال 1734 اين سازمان را در
فرانسه عليه خاندان سلطنتي رقيب اليگارشي لندن، يعني سلطنت خاندان
بوربن، ايجاد کردند. به عبارت ديگر، فراماسونري از ابتدا به عنوان
«ستون پنجم» اليگارشي حاکم بر بريتانيا در فرانسه عليه حکومت وقت
فرانسه به کار گرفته شد و به همين عنوان نيز در ميان فرانسويها شهرت
يافت. اوّلين لژهاي ماسوني را در پاريس انگليسيها ايجاد کردند و زمام
آن را به اعضاي خاندان اورلئان سپردند که عموزاده و در عين حال رقيب
بوربنها بودند. بعدها، يکي از اعضاي خاندان اورلئان، بهنام لويي
فيليپ، که داراي پيوندهاي عميق با اليگارشي لندن بود، در جريان انقلاب
1830 سلطنت فرانسه را به دست گرفت. سلطنت لويي فيليپ، که به عنوان
فاسدترين دوره در تاريخ فرانسه شناخته ميشود، تا انقلاب 1848 ادامه
يافت.
بنابراين، فراماسونري حتي در فرانسه نيز به عنوان يک نهاد پيشبرنده
مقاصد کانونهاي استعماري بريتانيا شناخته ميشود. بعداً، در قرن
نوزدهم، فراماسونري همين نقش را در کشورهاي اروپايي مانند ايتاليا، در
کشورهاي آمريکاي لاتين و در کشورهاي شرقي، از جمله عثماني و مصر و چين
و هند و ايران، به سود کانونهاي استعماري ايفا کرد.
والسلام
عليکم و رحمةالله
انتشار در وبگاه: ساعت 11:30 بعد از ظهر
يکشنبه 15 مرداد 1385