-
برگرديم به بحث انقلاب.
شهبازي:
بله. اين را عرض ميکردم که انقلاب اسلامي
ايران، برخلاف انقلاب مشروطه، از نظر
پايگاه اجتماعي يک انقلاب "مدرن" بود.
زماني که نهضت امام خميني (ره) در سالهاي
1341- 1342 آغاز شد، جامعه ايران هنوز کم
و بيش ساختار سنتي داشت. اگر امام خميني
در آن زمان موفق به ساقط کردن نظام سلطنتي
ميشد، حکومتي که در پيامد آن به قدرت
ميرسيد هم از نظر خواستها و عملکردها و
هم از نظر ترکيب نخبگان سياسي با انقلاب
سال 1357 بهکلي متفاوت ميبود.
- يعني
امکان پيروزي نهضت امام خميني در سال
1342 وجود داشت؟
شهبازي:
امروزه با مراجعه به متون و اسناد تاريخي،
از جمله خاطرات تعدادي از رجال دوران
پهلوي، امکان پيروزي نهضت 15 خرداد 1342
را ميتوان جدّي گرفت. در آن زمان حکومت
پهلوي در اوج ضعف بود و اگر قيام خودجوش
مردم تهران سازمانيافته بود ميتوانست
خروج شاه از ايران و در نتيجه سقوط او را
سبب شود. ارتشبد فردوست، رئيس دفتر ويژه
اطلاعات شاه، مينويسد که در 15 خرداد
مردم در گروههاي 500 الي هزار نفره
تظاهرات ميکردند و اويسي به تعبير فردوست
«بيسواد»، فرماندار نظامي تهران، برخلاف
توصيههاي آئيننامههاي ضد شورش، نظاميان
را براي مقابله با مردم به دستههاي کوچک
مرکب از ده نفر سرباز و يک گروهبان تقسيم
کرده بود. بنابراين، امکان خلعسلاح اين
دستههاي نظامي به سهولت وجود داشت.
فردوست ميافزايد:
«تظاهرات 15 خرداد 42 کاملاً سازمان
نيافته و از پيش تدارک نشده بود...
اگر تظاهرات قبلاً تدارک ميشد و دو
موضوع در آن رعايت ميگرديد بدون هيچ
ترديد به سقوط محمدرضا ميانجاميد:
اگر تظاهرکنندگان در حد يک گردان
موتوريزه مسلح بودند و يا اگر يک
گردان موتوريزه از ارتش به آنها
ميپيوست و با حدود 5000 نفر جمعيت به
سمت سعدآباد حرکت ميکردند، بدون
ترديد زمانيکه اين جمعيت به حوالي
قلهک ميرسيد، محمدرضا با هليکوپتر به
فرودگاه ميرفت. با رفتن او گارد در
مقابل مردم تسليم ميشد و با اين
اطلاع محمدرضا با هواپيما ايران را
ترک ميکرد. هم حوادث 25 مرداد 32 و
هم حوادث سال 1357 نشان داد که پا به
فرار محمدرضا بسيار خوب است.»
ادعاي
فردوست را منابع ديگر هم تأييد ميکند. از
جمله شهيد عراقي در خاطراتش تأکيد ميکند
که در زمان قيام 15 خرداد بخش مهمي از
نيروهاي نظامي حکومت پهلوي براي مقابله با
قيام عشاير به فارس رفته بودند.
- خوب،
اگر نهضت پانزده خرداد در سال 1342
پيروز ميشد، حکومت جديد با حکومتي که
با قيام 22 بهمن 1357 به قدرت رسيد چه
تفاوتي ميکرد؟
شهبازي:
تفاوت را بايد در تفاوت ميان وضع اجتماعي
و فرهنگي جامعه ايران در سالهاي 1342 و
1357 يافت. در دهه چهل شمسي اقدامات موسوم
به "انقلاب سفيد" رخ داد که بر ساختار
اجتماعي و فرهنگي جامعه ايران تأثير
فراوان گذارد. اين تحولات، که با فشار
دولت جان کندي و سپس ليندون جانسون و بر
اساس نظرات مشاور آنان، والت ويتمن روستو،
در ايران اجرا شد، جامعه ايران را هم از
نظر ترکيب جمعيتي و هم از نظر فرهنگي به
شدت دگرگون کرد. با اقداماتي مانند سياست
"تقسيم اراضي" و دولتي کردن مراتع، اقتصاد
کشاورزي و عشايري ورشکست شد و در مقابل
شاخههاي جديدي از اقتصاد، مانند
بورسبازي زمين شهري، شکوفا گرديد. اين
تحول بزرگ همزمان شد با تحولات فکري که
در نسل جوان در دهه 1960 در سراسر جهان رخ
داد يعني پيدايش يک موج انقلابيگري موسوم
به جنبش "چپ نو" که به پيدايش گروههاي
چريکي در آمريکاي لاتين و حتي در آلمان و
ايتاليا و ترکيه انجاميد و در ايران نيز
به پيدايش دو گروه سرشناس چريکهاي فدائي
خلق (با ايدئولوژي مارکسيستي) و مجاهدين
خلق (با تأويل خاصي از اسلام به عنوان
ايدئولوژي انقلابي) منجر شد.
مجموعه اين
عوامل سبب شد که انقلاب اسلامي در سال
1357 هم از منظر ترکيب و نحوه حضور «مدرن»
مردم در آن، که در راهپيماييهاي بزرگ
خياباني بازتاب يافت، و هم از نظر نخبگان
سياسي جوان، که هدايت انقلاب را به دست
گرفتند و بعداً به مديران حکومت جديد بدل
شدند، با نهضت پانزده خرداد بهکلي متفاوت
شود. به يقين اگر انقلاب در سال 1342
پيروز شده بود رويکرد آن به بسياري مسائل
اقتصادي و سياسي مانند انقلاب 1357
راديکال نبود و نخبگاني که به قدرت
ميرسيدند نيز بهکلي متفاوت بودند.
-
بهرحال، رهبري انقلاب در هر دو حالت
با امام خميني بود و در هر دو صورت
انقلاب با نام اسلام به پيروزي
ميرسيد. آيا ميتوان نتيجه گرفت که
شرايط اجتماعي و فرهنگي در تأويل ما
از انقلاب اسلامي تأثير دارد؟
شهبازي:
دقيقاً چنين است. انگارههايي که در
اواخر دهه چهل و اوائل دهه پنجاه شمسي در
انديشه سياسي انقلابيون مسلمان تکوين يافت
و پس از انقلاب در بنياد مديريت و طراحي
آنان قرار گرفت، محصول فضا و زمان خود
بود. اين انگارهها در دهه 1330 و اوائل
دهه 1340 وجود نداشت. براي مثال، توجه
کنيد به مخاطبان پيامهاي سياسي علما در
دوران انقلاب مشروطه يا حتي پس از آن در
زمان جنگ جهاني اوّل (1914- 1918ميلادي)
با انقلاب اسلامي ايران. در انقلاب مشروطه
يا در فتاوي جهاديه علماي عتبات در دوران
جنگ اوّل جهاني، که مردم را به قيام عليه
استعمار انگليس در ايران دعوت ميکردند،
در بسياري موارد مخاطب بزرگان سنتي، مانند
سران قبايل و عشاير يا سران صنوف و بزرگان
شهري، هستند. ولي در انقلاب اسلامي ايران،
امام خميني آحاد مردم، ملّت، را خطاب قرار
ميدهند.
همان سران
عشاير که در جهادهاي ضد استعماري و در
جريان انقلاب مشروطه و حتي در نهضت
سالهاي 1341- 1342 از سوي علما به عنوان
«سرداران اسلام» مورد تجليل قرار
ميگرفتند، در زمان انقلاب اسلامي به
«خان» و «فئودال» تبديل شدند و حتي پس از
پيروزي انقلاب اموال بازماندگان آنها، هر
قدر هم متشرع بودند، مصادره شد. علت
اين است که در اين دوره تاريخي يک فرايند
فروپاشي ساختارهاي سنتي و منفرد شدن،
انديويدواليزاسيون، در جامعه ايراني رخ
داد که پيامد تحولات دوران حکومت پهلوي،
بهويژه تحولات ناشي از اقدامات موسوم به
«انقلاب سفيد»، است. به اين دليل علما از
اين پس با آحاد مردم مواجه بودند نه با
بزرگاني که نماينده سنتي طبقات و گروههاي
اجتماعي بهشمار ميرفتند.
در مورد
انگارههاي نظري نيز چنين است. مثلاً،
تلقي علما از مالکيت در اوائل دهه چهل
شمسي با اوائل دهه پنجاه شمسي بهکلي
متفاوت بود. در اوائل دهه چهل تلقي
سنتي ديرين، همانگونه که در متون فقهي
سلف رواج داشت، از مسئله مالکيت حاکم بود.
مالکيت خصوصي کاملاً محترم شمرده ميشد.
ولي در زمان انقلاب اسلامي تلقي بهکلي
دگرگون شده بود. در اين زمان انگارههاي
سوسياليستي تأثيرات عميقي بر انقلابيون
مسلمان بر جا نهاده بود. اصولاً در
دهه 1340 ش./ 1960 ميلادي انگارههاي
سوسياليستي بر تمامي جنبشهاي انقلابي،
حتي بر کشيشان انقلابي آمريکاي لاتين که
موج مسلحانه موسوم به «الهيات رهائيبخش»
را پديد آوردند، تأثير نهاده بود. در اين
دوران، عدالت اجتماعي مساوي با دولتي کردن
تلقي ميشد و اين امر به شکل بارز در اصل
44 قانون اساسي ما بازتاب يافت. اين اصل
فرادستي بسيار براي بخش دولتي قائل است و
در مقابل بخش خصوصي را به شدت محدود
ميکند. اين اصل ميگويد: «بخش دولتي شامل
کليه صنايع بزرگ، صنايع مادر، بازرگاني
خارجي، معادن بزرگ، بانکداري، بيمه، تأمين
نيرو، سدها و شبکه هاي بزرگ آبرساني،
راديو و تلويزيون، پست و تلگراف و تلفن،
هواپيمايي، کشتيراني، راه و راه آهن
و مانند اين ها
است که به صورت مالکيت عمومي و در اختيار
دولت است.» و «بخش خصوصي شامل آن قسمت از
کشاورزي، دامداري، صنعت، تجارت و خدمات
ميشود که مکمل فعاليتهاي اقتصادي دولتي و
تعاوني است.»
اين روزها
شاهديم که اصل 44 را به عنوان مبناي
«خصوصيسازي» مطرح ميکنند. اين اقدامي
عجيب است در حاليکه اصل چهل و چهار صراحت
کامل دارد و تأويلناپذير است. اگر قرار
است اقتصاد جمهوري اسلامي بر مبناي گشاده
دستي بخش خصوصي تعريف مجدد شود، بايد اين
اصل از اساس تغيير کند. اگر انقلاب اسلامي
در سال 1342 پيروز شده بود، قطعاً ما در
اصل 44 شاهد اين فرادستي دولت نبوديم و
بهعکس بخش خصوصي از اعتبار و منزلت
بالايي برخوردار ميشد.
از بحث فوق
اين نتيجه را ميگيرم که انگارههاي نظري
ما با دگرگوني در زمان و مکان تفاوت
ميکند و با تغيير اوضاع و شرايط متفاوت
ميشود.
-
انقلاب مشروطه ابتدا به خلع محمدعلي
شاه و در نهايت به خلع سلسله قاجاريه
و تأسيس سلسله پهلوي انجاميد و انقلاب
اسلامي ايران به حکومت پهلوي و اصولاً
به نهاد سياسي سلطنت در ايران پايان
داد. آيا اين دو تحول ناگزير بود؟
شهبازي:
هيچ يک از اين دو تحول ناگزير و
اجتنابناپذير نبود. نه خلع محمدعلي شاه و
سپس خلع احمد شاه و انحلال سلطنت قاجاريه
و نه سقوط سلطنت پهلوي. هر دو حادثه پيامد
عللي بود کاملاً قابل اجتناب.
خلع محمدعلي
شاه را دو عامل رقم زد. اوّل، اقدامات
گروههايي توطئهگر و ماجراجو که، قطعاً
در پيوند با سياستهاي کانونهاي معيني در
امپراتوري استعماري بريتانيا، به دنبال
بهمريزي ساختار سياسي و ايجاد هرجومرج
در ايران بودند. اين کانونها، که در
محافل ماسوني موسوم به لژ بيداري ايران
سازمانيافته بودند و انجمنهاي مخفي را
هدايت ميکردند، ميخواستند محمدعلي شاه
را عليه مشروطه و مجلس نوپا به عناد
بکشانند. محمدعلي شاه در ابتدا مخالف مجلس
نبود و در اخذ فرمان مشروطه از پدرش،
مظفرالدين شاه، همراهي فراوان کرد. ولي
زماني که به سلطنت رسيد، افراطيون کار را
به جايي کشانيدند که در نهايت به لجاج
افتاد و بزرگترين اشتباه خود را مرتکب شد
و به انحلال مجلس دست زد. اين سرآغاز
فرايندي است که به جنگ داخلي و سقوط او
انجاميد. به عبارت ديگر، اگر محمدعلي شاه
در مقابل حرکتهاي کانونهاي مشکوک و
افراطي درايت نشان ميداد قطعاً کار به
جنگ داخلي و فتح تهران نميکشيد. اين نظر
بنده با روايات رايج درباره محمدعلي شاه و
انقلاب مشروطه مغاير است و بهاصطلاح سخن
"شاذ" است. در ميان مورخين نظر بنده به
نظر مرحوم فريدون آدميت تا حدودي، نه
کامل، نزديک است. در اين باره در مقالهها
و مصاحبههاي متعدد صحبت کردهام. ميدانم
شبهات و پرسشهاي زيادي مطرح ميشود ولي
اجازه دهيد وارد مستندات نشوم زيرا از اصل
بحث درباره انقلاب اسلامي ايران دور
ميشويم. حاضرم در اين باره مصاحبه مستقلي
انجام دهم يا مقاله مستندي تقديم کنم.
جنگ داخلي،
که با انحلال مجلس و دوره معروف به
«استبداد صغير» آغاز شد، و هرجومرجي که
بعداً با سقوط محمدعلي شاه پديد آمد، براي
ايران بسيار گران تمام شد و در نهايت
فضايي ايجاد کرد که ديکتاتوري مانند رضا
خان ميرپنج بتواند، البته و قطعاً با
حمايت کانونهاي استعماري، خود را بر
جامعه ايران تحميل کند.
حکومت رضا شاه يک حکومت استبدادي معمولي
نبود. ابعاد و ژرفاي ديکتاتوري رضا شاهي
هنوز در تاريخ ايران شناخته نشده. اين
ديکتاتوري از نظر خشونت و انقطاع
ساختارهاي جامعه ايران قابل مقايسه با هيچ
يک از ديکتاتوريهاي جهان در دوران معاصر
نيست.
ديکتاتوري رضا شاهي، و حکومتي که او مستقر
کرد و تا انقلاب سال 1357 تداوم يافت،
مسئول تمام عوارض منفي است که بر جامعه
ايران تحميل شد؛ از فقر فرهنگي تا حذف
ساختارها و نهادهاي مدني که در جامعه
ايران دوران قاجاريه، يعني تا اوائل قرن
بيستم ميلادي، نقش مهمي در سامان دهي و
تمشيت امور جامعه داشتند. استقرار حکومتي
که در دانش سياسي به «دولت سربازخانهاي»
يا «دولت پادگاني» Barrack State
معروف است، يعني تبديل ايران به يک
سربازخانه بزرگ و کشتار و زنداني کردن و
حذف بزرگان سنتي و سلب مالکيت از توده
کثيري از مردم، که اين سياست را محمدرضا
شاه در دهه چهل به اشکال ديگر و با تدوين
قوانين جديد ادامه داد، پيامدهاي بزرگي
داشت. رضا شاه بنيانگذار ديوانسالاري
امروزي ايران است يعني همان هيولاي مفلوج
و ناکارآمدي که بهنام دستگاه دولتي ايجاد
شد پس از انقلاب نيز دوام آورد و متورمتر
شد. سياستهاي نادرست توسعه و غيره و
غيره، که همه پس از انقلاب تداوم يافت،
ميراث حکومت پهلوي است.
- با
اين حساب چرا سقوط حکومت پهلوي
اجتنابناپذير نبود؟
شهبازي: با
استقرار حکومت پهلوي قانون اساسي مشروطه
در ظاهر تداوم يافت. اين قانون اساسي براي
نهاد سلطنت نقش نمادين رهبري کننده قائل
بود. درست است که پادشاه کاملاً تشريفاتي
نبود ولي مسئوليت امور اجرايي کشور به
عهده نخستوزير يعني رئيس دولت بود و شاه
مبرا از مسئوليت در اين زمينه. احمد شاه
اين اصل را کاملاً رعايت کرد ولي از سوي
تجددخواهان افراطي به «بيعرضگي» متهم و
در نهايت خلع شد. تجددخواهان افراطي در
دوران احمد شاه به دنبال «پنجه آهنين»
بودند، اين تعبير را سيد حسن تقيزاده به
کار برد، و تز «ديکتاتوري مصلح» در آن
زمان در ميان آنها هوادار فراوان يافته
بود. يعني، ديکتاتوري مثل پطر کبير روسيه
ظهور کند و ايران را نجات دهد و به سوي
تجدّد بکشاند. اين انگاره مُلهم از نظريات
افرادي مانند جان استوارت ميل بود که براي
کشورهايي مانند ايران «استبداد
خيرخواهانه» را توصيه ميکردند. اين
رويکرد پيامد بيکفايتي دولتهاي پس از
مشروطه و هرجومرج داخلي بود که البته
جنگ جهاني اوّل و بحران منطقه عامل اصلي
در اين هرجومرج بهشمار ميرفت.
به اين
ترتيب، رضا شاه به قدرت رسيد که بهکلي به
قانون اساسي مشروطه و نهادهاي منبعث از آن
بياعتنا بود. مجلس و مطبوعات، که دو رکن
اصلي نظام مشروطه به شمار ميرفتند، در
دوران ديکتاتوري رضا شاه عملاً به
ارگانهاي نمايشي و صوري بدل شدند. اخيراً
مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي وزارت
اطلاعات دو جلد قطور اسناد انتخابات مجلس
پنجم در سال 1302 ش.
را منتشر کرده است. اين اسناد مربوط به
اندکي قبل از انحلال رسمي سلطنت قاجاريه
است. اسناد بسيار مهمي است که نشان ميدهد
نظاميان، به رهبري رضا خان سردار سپه، به
چه اقتدار عجيبي رسيده بودند و تا چه
ميزان باورنکردني انتخابات را به نمايش
صوري بدل کرده بودند. همه نمايندگان مجلس
را، به جز چند نفري در تهران، نظاميان، به
فرماندهي رضا خان، تعيين کردند و انتخابات
فقط يک ظاهرسازي بود.
حکومت مطلقه
فردي طبعاً در اوضاع بحراني برکناري حاکم
مطلقه را الزامي ميکند. اين سرنوشت محتوم
رضا شاه بود.
- چرا
گاهي تعبير «رضا خان» و گاهي تعبير
«رضا شاه» را به کار ميبريد؟
شهبازي: رضا
خان در آستانه کودتاي 3 اسفند 1299 رضا
خان ميرپنج لقب داشت. ميرپنج يعني سرتيپ.
بعد از کودتا، که وزير جنگ و سپس
رئيسالوزرا (نخستوزير) شد، «خان» و
«سردار سپه» لقب داشت. او در آذر 1304/
دسامبر 1925 رسماً پادشاه ايران شد و از
اين پس «رضا شاه» ناميده ميشد. من القاب
و عناوين را با توجه به مقطع زماني مورد
بحث به کار ميبرم. مثلاً، نميتوان رضا
خان را در دوران سردار سپهي «رضا شاه»
ناميد. البته مرسوم بوده که براي تحقير يا
براي تأکيد بر عدم مشروعيت سلطنت رضا شاه
او را در دوران سلطنت نيز «رضا خان»
بنامند.
- يعني
سقوط رضا شاه در شهريور 1320
اجتنابناپذير بود حتي اگر ارتشهاي
متفقين وارد ايران نميشدند؟
شهبازي:
بله. در شهريور 1320 ديکتاتوري رضا شاه
به فرجامي رسيده بود که قطعاً، کمي ديرتر،
سقوط ميکرد حتي اگر متفقين وارد ايران
نميشدند. اين را اسناد جديد ثابت
ميکند. همانطور که عرض کردم، اين فرجام
محتوم حکومت مطلقه فردي است. يعني زماني
که ديکتاتور مسئوليت تمامي تحولات جامعه
را متوجه شخص خود ميکند، با وقوع بحران و
حاد شدن آن لاجرم مسئوليت نيز متوجه اوست.
اوست که آماج خشم عمومي قرار ميگيرد و يا
محترمانه معزول ميشود يا مانند محمدرضا
شاه مجبور به فرار از کشور ميشود و يا
مانند هيتلر و موسوليني يا در دوران اخير
چائوشسکو در روماني سرنوشتي شومتر پيدا
ميکند.
تحقيقات و
اسناد جديد، که به خصوص در کتابهاي دکتر
محمدقلي مجد، مورخ ايراني مقيم واشنگتن،
بازتاب يافته، به روشني نشان ميدهد که
در شهريور 1320 متفقين چارهاي جز برکنار
کردن رضا شاه نداشتند. ميدانيم که
رضا شاه در دوران ديکتاتوري و سلطنتش از
مالکين قديمي و قانوني خلعيد کرد و بخش
مهمي از مرغوبترين املاک ايران را به
تملک خود و حلقه کوچک نظاميان پيرامونش،
مثل احمد آقاخان اميراحمدي که اوّلين
سپهبد ايران شد، درآورد. دفترچه صورت
املاک رضا شاه هماکنون در مرکز اسناد
بنياد مستضعفان و جانبازان (مؤسسه مطالعات
تاريخ معاصر ايران) موجود است و ميتوان
ديد. املاک رضا شاه در اواخر سلطنتش قريب
به هفت هزار قريه ششدانگ بود. يعني او به
بزرگترين مالک اراضي کشاورزي در جهان بدل
شده بود. رضا شاه در سالهاي جنگ جهاني
دوّم از کمبود مواد غذايي در جهان
سوءاستفاده کرد و بخش عمده محصولات
کشاورزي ايران را، اعم از غلات و گوشت، به
روسيه و آلمان صادر کرد و پول آن را به
حسابهاي شخصي خود در لندن، سويس، نيويورک
و حتي تورنتو واريز نمود. اين وضع به قحطي
وحشتناکي در ايران منجر شد. قحطي فوق
بهاضافه پيشينه کشتارهاي رضا شاه و ستم
کمنظيري که در دوران ديکتاتوري او بر
مردم رفته بود، ايران را در آستانه انفجار
قرار داده بود. به علت جنگ جهاني، ورود
قشونهاي متفقين به ايران، براي پشتيباني
از جبهه شوروي عليه آلمان، اجتنابناپذير
بود و متفقين به اين نتيجه رسيدند که در
صورت ورود به ايران، که حکومت مرکزي را
تضعيف ميکرد، با انقلاب و شورش خونين
عليه حکومت پهلوي مواجه خواهند شد که به
سود آنها نبود. براي مقابله با اين
بحران، دولت بريتانيا به کمک رضا شاه آمد
و شورويها و آمريکاييها را قانع کرد و
رضا شاه را محترمانه خلع و به تبعيد
فرستاد و در واقع او را نجات داد و تداوم
سلطنت پهلوي را از طريق محمدرضا شاه تأمين
نمود.
يعني، در
شهريور 1320 انگليسيها به رضا شاه و
حکومت پهلوي کمک کردند. اين اشتباه بزرگي
است که تصوّر ميکنند انگليسيها رضا شاه
را برکنار کردند چون با او مخالف بودند.
اگر رضا شاه به دست مردم ميافتاد به شکل
مهيبي به قتل ميرسيد و اگر به دست ارتش
سرخ شوروي ميافتاد به سيبري تبعيد ميشد
زيرا استالين و حکومت وقت شوروي به شدت از
رضا شاه ناراضي بود. بنابراين، در شهريور
1320 انگليسيها نه فقط ناجي شخص رضا شاه
شدند بلکه تداوم سلطنت پهلوي را از طريق
پسر رضا شاه نيز تأمين کردند.
- چرا
محمدرضا شاه از سرنوشت پدر عبرت
نگرفت؟
شهبازي: با
خروج رضا شاه از ايران در شهريور 1320
محمدرضا شاه جوان به قدرت رسيد. آن
چيزي که ما به عنوان ديکتاتوري محمدرضا
شاه ميشناسيم بهطور کامل در دهه 1340 و
با دولت سيزده ساله اميرعباس هويدا تحقق
يافت. البته اين بدان معنا نيست که
محمدرضا شاه قبل از آن خلقوخوي ديکتاتوري
نداشت. او از همان اوائل سلطنت، به تأثير
از نوستالژي پدر و تأثير اطرافيانش،
خلقوخوي ديکتاتوري داشت ولي زمانه تا
مدتها به او اجازه تحقق اين ديکتاتوري را
نميداد.
محمدرضا شاه
برخي مشکلات جدّي شخصيتي داشت. در
تاريخنگاري بررسي روانشناسي فردي
شخصيتهاي مؤثر در تاريخ اهميت فراوان
دارد. يعني همانطور که بايد به عوامل
گوناگون اجتماعي و سياسي و فرهنگي و غيره
توجه کرد، به تأثير روانشناسي فردي
شخصيتهاي مؤثر نيز به عنوان يک عامل مهم
توجه نمود. محمدرضا شاه دو عقده بزرگ
رواني داشت. يکي، در مقابل پدر نوعي احساس
همسان پنداري و حتي رقابت و حسادت شخصيتي
داشت يعني از ابتدا آرزوي قلبياش اين بود
که «چکمه رضا شاه»
را بپوشد. و ديگر اينکه «عقده ناپلئوني»
داشت. اگر در فيلمهاي آن زمان توجه کرده
باشيد گاهي با ايستادن روي انگشتان پا خود
را بلندتر از آنچه بود جلوه ميداد. به
اين ميگويند «عقده ناپلئوني» چون عادت
ناپلئون بود به علت کوتاهي قدش.
محمدرضا شاه
در دهه 1320 منفور نبود. منفور شدن شاه
در ميان اکثريت مردم ايران يک فرايند
طولاني بود که به خصوص با کودتاي 28 مرداد
1332 آغاز شد و در دهه 1340 به اوج خود
رسيد. در دهه 1320 هنوز بسياري از
مردم به محمدرضا شاه جوان به عنوان
پادشاهي مشروطه و برکنار از مسئوليت نگاه
ميکردند. معهذا، از همين دوران، دربار به
يکي از مهمترين کانونهاي توطئهگر در
ساختار سياسي ايران تبديل شد و اين کانون
در کار رجال سياسي و دولتهايي که مطلوبش
نبود، مانند دولتهاي احمد قوام
(قوامالسلطنه) و سپهبد حاجعلي رزمآرا و
دکتر محمد مصدق و دکتر علي اميني، کارشکني
ميکرد و يا ميکوشيد افراد مطيع شاه را
به قدرت برساند. اين امر مديريت سياسي را
در ايران بسيار دشوار کرده بود. در همان
سالهاي 1320 خانم لمبتون، که در سفارت
بريتانيا در تهران کار ميکرد و بعدها
ايرانشناس نامداري شد و اخيراً فوت کرد،
در گزارشي به لندن نوشت: «شاه موجود مهملي
است که نه خود ميتواند حکومت کند و نه
ميگذارد ديگران حکومت کنند.»
به همين
دليل، دو بار آمريکاييها به اين طرح
نزديک شدند که با حذف شاه در ايران حکومت
جمهوري برقرار کنند شبيه به حکومتهاي
جمهوري دستنشانده آمريکا در آمريکاي
لاتين يا آسياي جنوب شرقي. يک بار در زمان
دولت رزمآرا و يک بار در زمان دولت علي
اميني. در اين زمينه اقداماتي نيز شد
ولي به دليل حمايت کانونهاي معيني از
محمدرضا شاه، که در بريتانيا و ايالات
متحده آمريکا اقتدار داشتند، سلطنت
محمدرضا شاه ادامه يافت. محمدرضا شاه حتي
دولت کودتا، يعني دولت سپهبد فضلالله
زاهدي، را نيز نتوانست تحمل کند و با
کارشکنيهاي دربار سرانجام زاهدي برکنار
شد.
اين تلاش
براي استقرار حکومت مطلقه فردي در دهه
1340 و با دولت امير اسدالله علم، که نقش
محلل را ايفا کرد، و سپس دولتهاي حسنعلي
منصور، که به دليل ترور منصور عمري کوتاه
داشت، و سرانجام دولت طولاني اميرعباس
هويدا بهطور کامل و نهايي تحقق يافت. در
اين دوران اقتدار مطلقه محمدرضا شاه در
اواخر سال 1351 و اوائل 1352 تحولي بزرگ
در بازار نفت رخ داد و قيمت نفت هفت برابر
شد. يعني درآمد نفتي ايران از حدود
ساليانه يکي دو ميليارد دلار ناگهان به 14
ميليارد دلار و بيشتر رسيد. اين امر شاه
را به اوج جنون و سوداهاي ناشي از قدرت
مطلقه فردي رسانيد در حدي که حکومتهاي
غربي را به تقليد از مدل حکومتگري خود
فراميخواند. اين روحيه را ويليام شوکراس
در کتاب خواندني «آخرين سفر شاه» به خوبي
ترسيم کرده است. مثلاً، شاه در فروردين
1353 اعلام کرد که دويست ميليون دلار به
بانک جهاني وام داده است و کمي بعد گفت که
ايران تا ده سال ديگر قدرت نظامي همطراز
با بريتانيا خواهد شد.
- در
اين دوران کل درآمد ارزي ايران از نفت
چقدر بود؟
شهبازي: کل
درآمد ارزي ايران از نفت از زمان سقوط
دولت مصدق در سال 1332 تا پيروزي انقلاب
اسلامي ايران 114 ميليارد و پانصد هزار
دلار بود که بخش عمده آن به سالهاي 1350-
1357 تعلق داشت. در مقايسه با درآمد نفت و
گاز ايران در سالهاي اخير اين مبلغ زياد
نيست. مثلاً، از زمان روي کار آمدن دولت
آقاي احمدينژاد در سال 1384 تاکنون بيش
از سيصد ميليارد دلار درآمد ارزي از فروش
نفت و گاز نصيب ايران شده. معهذا، شاه
تصوّر ميکرد اين مبلغ خيلي زياد است در
حدي که به بانک جهاني و دولت بريتانيا هم
وام دهد يا کارخانه اتومبيل به پاکستان
ببخشد!
- با
اين حساب انقلاب ناگزير بود. نگفتيد
چرا سقوط سلطنت اجتنابناپذير نبود.
شهبازي: اين
اجتنابپذيري يا اجتنابناپذيري به قانون
اساسي مشروطه باز ميگردد. در همه
جوامع براي تدوين قانون اساسي ميکوشند
تمامي خوبيها را يکجا جمع کنند و
چشماندازهاي يک جامعه آرماني را در
منشوري بهنام قانون اساسي بگنجانند.
مسئله اصلي، که ميتواند مانع يا سبب سقوط
يک حکومت شود، ميزان پايبندي به اين ميثاق
است.
امروزه
ميبينيم که حکومت پادشاهي در برخي
کشورهاي اروپايي، مثل بريتانيا و بلژيک و
هلند و سوئد و غيره، پابرجاست و حتي به
عنوان يک نهاد دمکراتيک و نماد ملّي
شناخته ميشود. به درستي يا نادرستي اين
باور کاري ندارم. ميخواهم عرض کنم که اگر
رضا شاه يا محمدرضا شاه به قانون اساسي
مشروطه پايبند ميماندند و در چارچوب همان
وظايفي که قانون اساسي براي پادشاه تعيين
کرده مقيد ميبودند سقوطشان ناگزير نبود.
نه رضا شاه به آن درجه از منفوريت ميرسيد
نه محمدرضا شاه. امام خميني در سالهاي
اوّليه شروع نهضت در سخنان خود مکرر شاه
را نصيحت ميکردند و حتي خود را خيرخواه
او ميخواندند. در آن زمان سخني از ساقط
کردن محمدرضا شاه يا حذف نهاد سلطنت نبود.
در انگلستان
کسي ملکه اليزابت را به خاطر فساد دولت
توني بلر شماتت نميکند. سازوکار قدرت
سياسي به گونهاي است که کسي نميتواند
دروغگويي دولت بلر را در ادعاي وجود
تسليحات امحاء جمعي در عراق، که به اشغال
اين کشور انجاميد، به نهاد سلطنت بچسباند.
ولي در ايران اين اصل رعايت نشد و
محمدرضا شاه در سوداي قدرت مطلقه براي خود
و کانوني که در پيرامونش بود قانون اساسي
مشروطه را به شير بي يال و دم و اشکم بدل
کرد. زماني که با اوجگيري انقلاب
محمدرضا شاه اعلام کرد که شاه طبق قانون
اساسي مبرا از مسئوليت است مردم نپذيرفتند
زيرا بعينه ديده بودند که اميرعباس هويدا،
نخستوزير در اوج ثروت و قدرت شاه، مطيع
اوامر شاه بود نه نخستوزير مشروطه.
بنابراين، اگر حکومت پهلوي به قانون اساسي
مشروطه وفادار و مقيد مانده بود، نهاد
سلطنت در ايران ميتوانست دوام آورد.
بعد از
ماجراي آذربايجان و غائله فرقه دمکرات و
سپس ماجراي جنبش ملّي شدن صنعت نفت، که
محمدرضا شاه را در مواجهه با دو دولتمرد
استخواندار سياسي يعني احمد قوام و محمد
مصدق قرار داد، در او عقده جديدي نيز پيدا
شد و آن عقده «قوام- مصدق شدن» بود. يعني،
محمدرضا شاه مايل بود مانند قوامالسلطنه
مجرب و خردمند جلوه کند، و به اين دليل
مورد تجليل واقع شود، و مانند مصدق
وجيهالمله و محبوب مردم باشد. به اين
دليل او به حرکتهاي نمايشي روي آورد. علي
دشتي، که صرفنظر از نظرات و شخصيت
چندگانهاش، از رجال سياسي و فرهنگي عاقل
و باتجربه دوران محمدرضا شاه بود، اين
عقده را اينگونه توصيف کرده است:
«تصوّر
من اين است که شاه از لياقت
قوامالسلطنه، و اينکه نميتواند چون
او تدابيري منطقي بيانديشد، انديشناک
بود و عقدههايي بسيار از او در دل
داشت؛ چنانکه از مصدق. و از اين جهت
پس از مرگ قوامالسلطنه و عزل مصدق
خواست نقش آن دو را بازي کند و به
تقليد از آنها در تأسيس حزب دمکرات و
جبهه ملّي، دو حزب مليون و مردم را بر
مردم کشور تحميل نمايد. بديهي است در
اين صورت يک فيلم کمدي به راه
ميافتد.»
«شاه از
هنگام سقوط دکتر مصدق اين فکر را در
ذهن ميپروراند که از حيث جلب افکار
عمومي و وجهه ملّي جاي دکتر مصدق را
بگيرد تا مردم وي را چون او بستايند.
در اين باب شاه تشنه بود و عطش او را
مأمورين انتظامي ميخواستند بهنحوي
فرونشانند. از اينرو به مناسبت 28
مرداد يا 4 آبان اصناف و کسبه را به
چراغاني مجبور ميساختند. آن وقت شاه
خيال ميکرد مردم از روي طوع و رغبت
چنين ميکنند غافل از اينکه همين
اقدامات مأموران انتظامي موجبات
نارضايي مردم را فراهم ميساخت. چيزي
حقيرتر و زشتتر از اين نيست که شخص
نخواهد در پوست خود جاي گيرد و سعي
کند کسي ديگر باشد؛ و به عقيده من
نوعي تاريکي رأي و عقدههاي گوناگون
است که شخص را عاقبت به چنين مصيبتي
مي کشاند.»
درآمد نفتي
ايران امکانات را براي ارضاء اين عقده شاه
نيز فراهم کرد و نتيجه خرجهاي سنگين و
مضحک در مراسمي مانند جشن تاجگذاري و جشن
2500 ساله يا جشنهاي هنر شيراز بود.
- نقش
خواص و دولتمردان در ايجاد اين روحيات
در شاه تا چه حد بود؟
شهبازي:
بسيار زياد. به خصوص امير اسدالله علم
(نخستوزير و وزير دربار و دوست شخصي شاه)
و اميرعباس هويدا (نخستوزير سيزده ساله
شاه در اوج قدرت و ثروت حکومت پهلوي) در
تقويت اين روحيات در محمدرضا شاه بسيار
مؤثر بودند. من نقش اين دو نفر را بسيار
مؤثر ميدانم در سوق دادن محمدرضا شاه به
اوج جنون قدرت مطلقه فردياش. علي دشتي
درباره اينگونه نخبگان سياسي و نقش آنها
در ايجاد ديکتاتوري مينويسد:
«بعضي
از افراد جنساً اربابتراش و
بتدرستکن هستند وگرنه معني دارد که
هر مهمانخانهاي را بخواهند افتتاح
کنند بايد حتماً به نام نامي اعليحضرت
همايوني باشد؟!»
يا
مينويسد:
«رجال
ما بيشتر نوکرند تا صاحب رأِي و نظر؛
به جاي اينکه مصالح و موازين مروت و
انصاف را در نظر بگيرند، اغراض، مطامع
و خواستههاي صاحبان قدرت را
مينگرند.»
علي دشتي
سقوط شاه را بسيار زيبا توصيف کرده:
«سقوط!
کلمهاي متناسبتر و درستتر از اين
نميتوان براي حوادث اخير ايران و
فرار شاه پيدا کرد. شاهي با داشتن بيش
از 400 هزار سپاه و بيش از 50 هزار
ژاندارم و پليس و با داشتن دستگاهي
مخوف چون ساواک مانند بادي... رفت. در
دوره زندگاني مختصر خود سقوطهاي
گوناگون ديدهام. سقوط امپراتوري
تزارها، سقوط امپراتوري عثماني، سقوط
امپراتوري اتريش و آلمان، سقوط هيتلر
با تشکيلات دهشتناک حزب نازي و
گشتاپو، سقوط موسوليني با آن همه
پرمدعايي و با تشکيلات منظم فاشيست،
ولي هيچ يک بهمثابه سقوط مضحک و
حيرتانگيز محمدرضا شاه نامترقب و حتي
ميتوان گفت نامعقول و ناموجه نبود.
يک روحاني با دست خالي او را از
تاجوتخت سرنگون ساخت.»
و اين
«سقوط» را ناشي از «غرور» محمدرضا شاه
ميداند:
«غرور
فوقالعاده محمدرضا شاه در سنوات آخر
سلطنت، وي را از هر گونه روشنبيني و
تشخيص واقعيات سياسي و اجتماعي برکنار
ساخته بود... به همين دليل اطراف شاه
از مردمان فهيم و دورانديش خالي شده
بود.»
البته،
بسياري از دولتمردان پهلوي، از ارتشبد
حسين فردوست تا امير اسدالله علم و ديگران
و ديگران، درباره خصوصيات اخلاقي و علل
سقوط سلطنت پهلوي سخنان جالبي گفتهاند.
ولي من در اين گفتگو فقط به علي دشتي
استناد ميکنم زيرا او را در ميان
دولتمردان پهلوي فاضلترين و باتجربهترين
و رکگوترين ميدانم که به دليل همين
صراحت و زبان تندش به مقامات عالي، مانند
وزارت و صدارت، نرسيد.
سِر آنتوني
پارسونز، سفير بريتانيا در ايران در زمان
انقلاب، در سال 1984 خاطرات خودش از
انقلاب و شاه را منتشر کرد با عنوان «غرور
و سقوط» (The Pride and the Fall)
اين رابطه ميان «غرور» و «سقوط»، که هم
مورد توجه دشتي و هم پارسونز بوده، بسيار
قابل تأمّل و مُداقه و درسآموز است. در
متون کهن سياسي ايران، که معمولاً به صورت
نصايحي خطاب به فرمانروايان نوشته شده،
مانند نصيحة الملوک امام محمد غزالي، بر
رابطه ميان «غرور» و «سقوط» بسيار تأکيد
شده است.
- اين
روانشناسي فردي شاه بر صعود و افول
نخبگان سياسي نيز تأثير داشت؟
شهبازي:
قطعاً تأثير داشت. به دليل ساختار
ديکتاتوري، برکشيدن و چرخش نخبگان در
ايران به تابعي از اراده فردي شاه بدل شد
و شاه نيز کساني را برميکشيد که بيشتر
خوشايندش بودند. دولتمردي «خوشايند»
شاه بود که «نوکر» او باشد. شاه از
نخستوزيراني چون احمد قوام و رزمآرا و
مصدق و علي اميني و حتي فضلالله زاهدي،
يعني کسي که با کودتاي 28 مرداد تاجوتخت
او را اعاده کرد، متنفر بود زيرا «آدم» يا
به تعبير بهتر «غلام» او نبودند. از
افرادي چون اسدالله علم يا هويدا خوشش
ميآمد زيرا به اين نوکري تظاهر ميکردند.
باز استناد ميکنم به علي دشتي، که واپسين
کتاب او، که با نام «عوامل سقوط» منتشر
شده، بسيار پندآموز است و از نظر سبک و
محتوا بيشباهت به «سياستنامهها»، يعني
متون کلاسيک کهن فارسي و عربي در زمينه
سياست، نيست. دشتي مينويسد:
«شاه
ميپنداشت هر که مطيعتر باشد خلوص
نيتش نيز بيشتر و عقيدهاش به شخص
وي زيادتر است. از اينرو، پس از زاهدي
آزمايشهاي خود را روي افراد آغاز
کرد: علاء را روي کار آورد، بعد
اقبال، به دنبال او مهندس جعفر
شريفامامي، بعد دکتر علي اميني، سپس
امير اسدالله علم؛ و شاهکار آن وقتي
بروز کرد که حسنعلي منصور را به
نخستوزيري برگزيد.»
يا
مينويسد:
«شاه
پروفسوري را ميپسنديد که مقام
استادي... را رها کند.. چون سگ قلاده
به گردن اندازد و در ايوان کاخ
نياوران دست و پا زند تا وي از راه
رحم و شفقت مقام سناتوري انتصابي را
به او ارزاني دارد.»
يا
مينويسد:
«شاه از
هر کسي که شبهه استقلال رأي و فکر در
او ميرفت، بدش ميآمد. او تيپ جمشيد
اعلم و شجاعالدين شفا را
ميپسنديد... چنين درباري با اين رجال
چگونه ميتواند تمدن بزرگ بيافريند و
وارث بالاستحقاق کورش و داريوش
باشد؟... در نظر او [محمدرضا شاه]
علوّ طبع و عزت نفس، آزادگي و وارستگي
و استقلال فکر در رجال کشور بهمنزله
تهديدي عليه مقام شامخ سلطنت است و
اگر اين مزايا جاي خود را به ذلت و
ادبار و فرومايگي بدهد، مقام پادشاهي
از خطر سقوط در امان ميماند.»
- و به
اين دليل بود که دولت هويدا سيزده سال
دوام آورد؟
شهبازي:
دقيقاً به اين دليل بود زيرا هيچ يک از
رجال پهلوي مانند هويدا زمينه را براي
ارضاء عقدههاي رواني محمدرضا شاه فراهم
نياوردند و خود را رئيس دولت بيخاصيت و
مطيع رهنمودهاي «نبوغ آميز» شاه وانمود
نکردند. باز به علي دشتي استناد ميکنم.
دشتي مينويسد:
«اطاعت
مطلق و بي چون و چراي هويدا چنان
اعتماد شاه را جلب کرد که قريب سيزده
سال او را در اين مقام نگاه داشت...
حکومت هويدا سيزده سال دوام کرد. تمام
هوش و استعداد او در اين به کار
ميرفت که مبادا خدشهاي به ساحت قدس
شاه و دستورالعملها و اوامر او وارد
آيد.»
- تمايل
داريد اين گفتگو را چگونه به پايان
بريد؟
شهبازي:
مايلم اين گفتگو را با توصيفي به پايان
برم که علي دشتي از رويکرد بهکلي متعارض
مردم به محمدرضا شاه در اواسط و در اواخر
سلطنت او بيان کرده است. دشتي مينويسد:
«شما
شاهي را که هنگام تولد وليعهد مردم
اتومبيلش را روي دست بلند ميکنند و
هنگام مراجعت از سفر او را در آغوش
ميگيرند مقايسه کنيد با شاهي که
هنگام ترک وطن مردم دسته دسته به
خيابانها بريزند و فرياد "شاه رفت،
شاه رفت" سر دهند. و براي اينکه چنان
محبوبيت و مقبوليتي بدين درجه از نفرت
و بيزاري مبدل شود هنر و نبوغ
فوقالعاده لازم است.»
محمدرضا شاه در اين زمينه، يعني تبديل
علاقه يا بيتفاوتي مردم به نفرت عمومي،
واقعاً «نابغه» بود.
شيراز، جمعه، 16 بهمن 1388
انتشار در وبگاه شهبازي: سه شنبه، 25
اسفند 1388/ 16 مارس 2010