افراطيگري در
جنبشهاي اصلاحي ايران
قسمت دوّم
اکبرياني: هماکنون
وضع مطبوعات را تا چه حد به اين آنارشي و
افراطيگري نزديک ميبينيد؟
شهبازي: فضاي
مطبوعاتي سه ساله اخير ايران، نسبت به سه دوره
تاريخي پيشگفته، عقلاييتر و پختهتر است و اين
نشانه رشد عظيم فکري جامعه ماست. اين امر را،
مثلاً، در مقايسه ميان طنز سيد ابراهيم نبوي با
چرند و پرند دهخدا ميتوان ديد. اصولا طنز
مطبوعاتي دوران مشروطه بيشتر به هجو و فحاشي نزديک
است و تعابير زننده و توهينآميز و آنارشيستي در
آن بسيار زياد است. مثلاً، زماني که در صوراسرافيل
از «امير و وزير و مجتهد» بهعنوان مفتخوران جامعه
ياد ميشود. يا شعر معروف همان نشريه در هجو شيخ
فضلالله نوري: «ديگش سر بار است...» الي آخر که
حاوي برخي فحاشيها و اهانتهاي بسيار زشتي است
که من جايز نميدانم تکرار کنم. يا در مقايسه با
"التفاصيل" فريدون توللي در سالهاي پس از شهريور
1320. ولي هماره اين خطر وجود دارد که گرايشهاي
کاملاً مشهود و گاه زننده افراطيگري در برخي از
مطبوعات کنوني در يک فضاي بحراني ناگهان به
پيچکهاي تنومندي بدل شوند که همه چيز را به
نابودي بکشند.
صحبتهايي که عرض کردم همه هشدارهايي است بر اساس
درسهاي تجربه تاريخي نه چندان دورمان. بايد مشخص
کنيم که مطلوب چيست؟
آيا مطلوب اين است که در جامعه اصلاحات عميق و
بنيادين و اصولي و عاجل صورت بگيرد و بنابراين
بهدنبال راهکارهاي عقلايي اين اصلاحات و
مکانيسمهاي تحقق آن باشيم يا مطلوب بهمريختن همه
ساختارهاي موجود است براي تحقق الگوهاي ذهني مبهمي
که خود نيز نميدانيم چيست؟
در صورت شقّ دوّم به کجا خواهيم رفت؟
آن هم در دنياي ما که دنياي بسيار پيچيدهاي است و
در وضع کنوني جهان و منطقه که هر گونه تنش گسترده
در جامعه ما ميتواند عوارض بسيار وخيم براي
موجوديت ملّي و تماميت ارضي ايران داشته باشد. ما
ميبينيم کساني هستند که ميکوشند حرکت
اصلاحطلبانه جامعه را به سوي تشديد تعارضها و
ايجاد تنشهاي خانمانبرانداز برانند به جاي
اينکه به جامعه و به نيروهاي سياسي تفهيم کنند که
نياز اساسي همزيستي و تعامل و رقابت و نبرد سياسي
سالم است. از طرف ديگر کساني هستند که ميکوشند
ضرورت اين تعارض را براي جناح راست تئوريزه کنند،
حالت کنوني را غيرطبيعي و ناسالم جلوه دهند و
روشهاي آشوبگرانه و خشونتآميز را تجويز کنند.
اينگونه روشها يعني فلج کردن بيشتر جامعه و سوق
دادن آن به سمت فروپاشي. روشهاي توطئهآميز از هر
طرف که باشد کشانيدن جامعه به مرزهاي غيرقابل قبول
ستيز است که ميتواند آينده بسيار مهيبي را براي
جامعه ما رقم بزند و خسارات و تلفات عظيمي داشته
باشد که خداي نخواسته چشم باز کنيم و خود را در
گرداب بحرانهاي عظيم ملّي ببينيم.
[بخش منتشر
نشده گفتگو به دليل توقيف روزنامه "آفتاب امروز"]
در ژئوپلتيک منطقه، کانونهاي جهاني حضور دارند،
منافع دارند، سازمانهاي اطلاعاتي دارند و قطعاً
نظارهگر خونسرد حوادث داخلي ايران نخواهند بود.
اين وضع مختص به امروز ما نيست. در گذشته نيز چنين
بود. مثلاً ميدانيم که در دوران جنگ اوّل جهاني و
پس از آن قدرتهاي بزرگ شروع به تجزيه منطقه کردند
و تأسيس دولتهاي جديد و کوچک. شيخنشينهاي خليج
فارس و عراق و عربستان سعودي و اردن و سوريه و
ترکيه جديد و غيره همه در همين دوران بهوجود
آمدند و نيز ايران رضاشاهي. پاکستان نيز کمي بعد،
پس از جنگ دوّم جهاني، بهوجود آمد. در زمان جنگ
اوّل جهاني، نقشههايي نيز براي تأسيس جمهوري بزرگ
آذربايجان و جمهوري کردستان و حتي دولت آشور (در
غرب اروميه و در مرزهاي ايران و ترکيه) داشتند که
بهدلايلي تحقق نيافت. توجه کنيم که در کنفرانس
لوزان (1923)، قدرتهاي بزرگ غربي به دولت ايران
اجازه شرکت ندادند ولي پطرس آقا نامي از آشوريان
تبعه ايران بهعنوان نماينده
"ملت آشور" در اين
کنفرانس شرکت کرد و خود را وارث آشوريان و
کلدانيان باستان خواند. از اين حوادث تحقيرآميز و
بسيار تلخ تنها 70- 80 سال گذشته و ما حق نداريم
بهعنوان يک ملت اينگونه تجربهها را فراموش
کنيم. من گاهي تعجب ميکنم که چگونه بعضي افراد
ميتوانند، بهر دليلي، با بزرگنمايي تمايزهاي قومي
و ارائه آن بهعنوان تعارض خلقها! با موجوديت
کشور خود بازي کنند. اصولا معلوم نيست که در آينده
باز هم چنين نقشههايي براي منطقه وجود نداشته
باشد. وضع کردستان و تحرکهاي کانونهاي معيني در
اين منطقه مبهم و واقعاً مشکوک است. بنابراين وحدت
ملّي و هوّيت ملّي و تماميت ارضي ما ميتواند
شکننده باشد و تشديد تنشهاي داخلي ميتواند ما را
به جايي ببرد.
اکبرياني: سئوال
بعدي من اين است: با توجه به تحولاتي که در بطن
جامعه ما رخ داده و حضور بخش عظيمي از آحاد مردم
در صحنه مشارکت سياسي، که قبلاً به آن اشاره
کرديد، حرکت جامعه ايران به سمت دمکراسي- که به هر
حال يک مدل سياسي مولود تمدن جديد غرب است- آيا
معارض با شعارهاي انقلاب اسلامي نيست؟
شهبازي: مفهوم
دمکراسي، برخلاف مفاهيمي مانند ليبراليسم و
سوسياليسم، يک مفهوم خط کشي شده و مرزبندي شده
نيست بلکه مدل باز و عامي است که شاخص اصلي آن
مشارکت هر چه بيشتر آحاد مردم در حيات سياسي و
اجتماعي و بهرهمندي هر چه بيشتر ايشان از حقوق
مدني است. بهخاطر همين عام بودن مفهوم دمکراسي
است که در همه جا با مقبوليت مواجه شده زيرا با
اين يا آن فضاي خاص فرهنگي تلازم يا تعارض ندارد.
مگر اينکه ما تعمد داشته باشيم تعريف خاصي را بر
دمکراسي حمل کنيم و آن را بهطور مصنوعي در تعارض
يا در تلازم با بنيانهاي فرهنگي اين يا آن جامعه
قرار دهيم.
امروزه منظور از دمکراسي بهطور عمده آن تجارب
مديريت سياسي است که از انقلاب صنعتي به بعد براي
اولين بار در کشورهاي اروپاي غربي تبلور يافت و
علت اين بود که جامعه جديد و ارتباطات جديد در اين
بخش از جهان، بهدلايلي، زودتر از ساير بخشهاي
جهان شکل گرفت. عنوان
"غربي" را براي
اطلاق به مدلها و تجارب مديريت سياسي جديد بهکار
نميبرم زيرا اينگونه تجارب را کاملاً فراملي و
جهاني و متعلق به همه بشريت ميدانم. اصولا بسياري
از تجارب فکري و علمي بشري فراملي است و مرزهاي
غربي و شرقي ندارد و کسي نميتواند به آن صبغه
قومي و جغرافيايي بدهد. مثلاً، ميدانيد که "صفر"
در نظام شمارش زبانهاي اروپايي وجود نداشت و در
قرن دوازدهم ميلادي از نظام شمارش عربي به اروپا
وارد شد. و ميدانيد که دانش جديد رايانهاي بر
"صفر" مبتني است. آيا بدون اخذ اين نماد از تمدن
اسلامي، دنياي جديد ميتوانست به پديده بغرنجي
بهنام کامپيوتر دست يابد؟ همين امر در مورد
بسياري از تجارب علمي مديريت سياسي نيز صادق است.
غربي و شرقي و اسلامي و غيراسلامي کردن اين تجارب
است که حساسيت منفي ايجاد ميکند و اين تصور را
القا ميکند که گويا تجربه مديريت سياسي ديگران
مختص به خود آنهاست. البته اين تجارب دنياي جديد
غرب قطعاً بايد بومي شود يعني با سنن و فرهنگ ملّي
هر جامعه انطباق يابد وگرنه کارآيي نخواهد داشت.
اين بومي کردن تجارب فکري ديگران را در گذشته نيز
داشتهايم. يک نمونه، بومي کردن فلسفه يونان
باستان در تمدن اسلامي است که ارتباط آن با
بنيانهاي فرهنگي ما بيش از تجارب مديريت سياسي
معاصر بود. فلسفه ارسطويي و افلاطوني در فضاي
چندخدايي و شرکآلود يونان باستان تکوين يافت ولي
در تمدن اسلامي عميقاً توحيدي شد تا حدي که حتي
امروز نيز فلاسفه مسلمان براي اثبات وجود خداوند و
غيره از ارسطو و افلاطون بهره ميبرند. همين کار
را متکلمين مسيحي اروپا با فلسفه ارسطو و افلاطون
کردند و البته ميدانيد که ابتدا فلسفه يونان
باستان را با واسطه فلسفه اسلامي و از طريق ترجمه
آثار ابنسينا و ابنرشد از زبان عربي شناختند و
بعدها موج ترجمه منابع يوناني (آنتيک) و آثار
ارسطو و افلاطون به لاتين و سپس به زبانهاي محلي
اروپايي آغاز شد. يعني تمدن جديد اروپايي، فلسفه
باستاني يونان را با واسطه تمدن اسلامي درک کرد.
دمکراسي، به شکلهاي سنتي آن، در تمامي تمدنهاي
بشري، بهويژه در تمدن ما، ريشه کهن دارد. من
مخالف با ديدگاه کساني هستم که از
"استبداد شرقي" دم
ميزنند و اين نگاه به تاريخ را نه تنها بهکلي
نادرست بلکه داراي نتايج و پيامدهاي مخرب کاربردي
و عملي در زندگي امروزمان ميدانم و در اين زمينه
از سال 1370 تحليلهايي منتشر کردهام. ولي اين
دمکراسي کهن با دمکراسي جديد فرق دارد. مثلاً، شما
ميتوانيد نهادهاي دمکراتيک سياسي دوران صفوي را
مقايسه کنيد با نهاد جديد پارلمان. بزرگان و
نمايندگان مردم در ساختار سنتي در يک فرايند
دمکراتيک برکشيده و حتي برگزيده ميشدند، ولي اين
ساختار نسبت به ساختار جديد تحولناپذيرتر بود
يعني فردي که کدخدا يا کلانتر صنف يا محله يا
روستا و طايفه ميشد، بهرغم اينکه با مردم خود
قطعاً بيش از نمايندگان نهاد جديد پارلمان رابطه
تنگاتنگ داشت و سخنگو و مدافع منافع ايشان بود، به
نوعي اقتدار طولاني و گاه مادامالعمر دست
مييافت. در حاليکه در دمکراسي جديد انتخاب
نماينده مردم در سطوح کلانتر و گستردهتر و با
راي مستقيم آحاد مردم و بهطور موقت صورت ميگيرد،
مثل رياستجمهوري، و اين پديده جديدي است که البته
مولود جامعه جديد و شهرها و ارتباطات جديد است. و
البته در غرب نهادهاي دمکراتيک جديد تداوم همان
نهادهاي دمکراتيک سنتي گذشته است و تنها روشهاي
انتخاب و مشارکت آحاد مردم مستقيمتر و مطلوبتر و
دمکراتيکتر شده. ولي در ايران تداوم و تسلسل
ساختارهاي مدني قطع شد و اين امر عواقب سوء خاص
خود را به بار آورد. مثلا، در انگلستان، نمايندگان
پارلمان نماينده محلهها و مناطق جمعيتي کوچک
هستند و کسي را بهعنوان نماينده مجموعه عظيمي
بهنام شهر لندن نداريم. اين از معايب اساسي نظام
پارلماني ايران است که مفهوم واقعي نمايندگي و
پيوند نماينده با انتخابکنندگان و نظارت مستقيم
انتخابکنندگان بر ايشان را بهشدت کاهش ميدهد.
علت اين است که ما نظام جديد پارلماني را نه از دل
ساختارهاي مدني سنتي خود بلکه با اقتباس سطحي از
غرب اخذ کرديم در فضايي که نخبگان ما بهشدت بيزار
از تجارب و سنن بومي خود بودند و اصولا به وجود
سنن و ساختهاي دمکراتيک در گذشته کشور خود قائل
نبودند. حتي در همين انتخابات شوراهاي شهر نيز
همان نظام انتخاباتي مجلس را پياده کرديم در حالي
که آن نظام بهعنوان بنيان دمکراتيک نهادي بهنام
مجلس کاملاً غلط است تا چه رسد به نهادي چون شوراي
ابرشهري چون تهران که قطعاً بايد بر بنيان محله
استوار باشد. اصولا مفاهيمي چون مشارکت و نظارت و
پاسخگويي و غيره در سطوح خرد و کوچک اجتماعي معني
واقعي ميدهند. در فضاي کلان، دمکراسي با پوپوليسم
آميخته ميشود و نماينده مجلس يا شوراي شهر ظاهراً
در مقابل انبوه ميليوني انتخابکنندگانش مسئول است
در حاليکه امکان واقعي براي پيوند و ارتباط
مستقيم ميان او و انتخابکنندگان وجود ندارد.
بايد به نکته اساسي ديگري نيز توجه نمود: دمکراسي
تنها تجربه سياسي تمدن جديد نيست. استبداد جديد
نيز مولود اروپاي جديد است. پديدههاي سياسي جديدي
مانند
ديکتاتوري و
فاشيسم و
کمونيسم نيز
تجارب مديريت سياسي دنياي جديد است يعني تنها
بهدليل پيدايش تمدن جديد و جامعه جديد امکان بروز
يافتند و به اين شکل در تمدنهاي ماقبل جديد
نميتوانستند تحقق بيابند. اساس نظامي بهنام
توتاليتاريانيسم
تمرکز شديد است. تحقق اين امر نيز نيازمند
ارتباطات سريع ميباشد که نظارت همه جايي دولت را
بر اجزاي جامعه تأمين کند و اين امر مولود تمدن
جديد است.
اکبرياني: ولي بايد
توجه کنيم که جنبشها و نظامهاي سياسي مانند
فاشيسم، بر پوپوليسم مبنتي هستند در حاليکه
دمکراسي بر طبقه متوسط و مشارکت فردي متکي است.
شهبازي: همين طبقه
متوسط ميتواند در پايه حرکتها و نظامهاي
پوپوليستي هم قرار بگيرد. مثلا، فاشيسم آلمان
پيامد موج بزرگ صنعتي شدن اين کشور بود که سبب
پيدايش جوامع انبوه شهري و طبقه متوسط گسترده شهري
شد. يعني اين موج صنعتي شدن و پيدايش طبقه متوسط
پرشمار شهري به پيدايش دمکراسي نينجاميد. سرآغاز
موج صنعتي شدن آلمان از زماني است که پروس (دولتي
در شمال شرقي آلمان امروز) در جنگ با فرانسه پيروز
شد، ويلهلم اوّل در 18 ژانويه 1871 در کاخ ورساي
تأسيس کشور واحد آلمان را اعلام کرد، و فرانسه
مجبور به پرداخت پنج ميليارد فرانک غرامت جنگي شد
که در آن زمان سرمايه عظيمي بود معادل تقريباً
يکصد ميليارد فرانک امروز يا بيشتر. با همين پول
بود که آلمان بهسرعت صنعتي شد و مثلاً شبکه
راهآهن اين کشور از 19500 کيلومتر در سال 1870 به
43 هزار کيلومتر در سال 1890 رسيد. اين موج ابتدا
جنگ اوّل جهاني را بهوجود آورد و سپس، بر بنيان
همين طبقه متوسط شهري، فاشيسم را و کمي بعد جنگ
دوّم جهاني را. بنابراين، هيچ نوع تقديرگرايي و
تکاملگرايي وجود ندارد که بتوانيم طبق يک فرمول
ساده مدعي شويم که صنعتي شدن و شهري شدن و گسترش
طبقه متوسط شهري مساوي است با دمکراسي و رشد
نهادهاي دمکراتيک. عوامل بسيار بغرنج و فراوان
ديگري نيز تأثير دارد.
اکبرياني: تا آنجا
که من بياد دارم در دروس دانشگاهي فردگرايي و
پوپوليسم را در مقابل هم ميدانند و فاشيسم را يک
بخش جدا شده از تاريخ غرب جديد تلقي ميکنند.
شهبازي: عرض کردم که
تمامي اين تحولات و پديدههاي سياسي جديد هستند.
هم دمکراسي به معني امروزين آن جديد است و هم
فاشيسم و هم کمونيسم. اساس آن نيز پيدايش جامعه
جديد است که دو شاخص اصلي آن شهرهاي انبوه جديد و
ارتباطات جديد است. همانطور که ما در فقه نگرشي به
نام اخباريگري داريم، در انديشه سياسي ايران نيز
اين اخباريگري به شکلهاي مختلف وجود دارد و يکي
از بارزترين نمودهاي آن الگوبرداريهاي سطحي از
متون درسي است که سبب ميشود چنين فرمولهاي
سادهانديشانهاي رايج شود: شبيهسازي فرايندهايي
که در جامعه ما اتفاق ميافتد به فرايندهاي مشابه
در غرب و الگوبرداري از تحولاتي که تصور ميشود
پيشنمونههاي تحولات جاري يا آينده ما هستند.
ارائه اين تصوير سطحي از تحولات دنياي معاصر در
انديشه سياسي ما نوعي دوگانگي فکري ايجاد ميکند؛
عدهاي آن را مغاير با ارزشها و باورهاي خود
ميبينند و تحت نامهايي چون ليبراليسم و غيره هر
نوع تجربه سياسي دنياي جديد را طرد ميکنند و
عدهاي به تقليد و نسخه پيچي گرايش پيدا ميکنند.
بهنظر من، چيزي که در دنيا اتفاق افتاده انباشت
تجاربي بسيار غني و ارزشمند است. نظامهايي که
ميشناسيم حاصل تجربههاي بسيار جدّي در حوزه
انديشه و مديريت سياسي است که به بهايي سنگين
بهدست آمده. دنياي غرب انقلابها و جنگها و
شورشها و خونريزيهاي فراواني را از سرگذرانيده
تا به اين تجارب دست يافته که چگونه بتواند امور
خود را بهتر اداره کند و مشارکت و رضايت مردمي
بيشتر و بيشتري را جلب نمايد و بحرانهاي اجتماعي
را پيشبيني و به مطلوبترين شکل حل و فصل کند.
حجم کتابهايي که مثلاً درباره شورشهاي خياباني
يا شورشهاي دانشجويي يا اعتصابها و شورشهاي
کارگري در غرب منتشر شده، و به اين مسئله صرفاً از
منظر تخصصي نگاه کرده، يک کتابخانه بزرگ است. صحيح
نيست که تنها به جنبههاي منفي زندگي سياسي در غرب
توجه کنيم. بنده در زمينه تاريخ اليگارشي در غرب
کار تخصصي کردهام که حاصل آن هفت جلد کتاب قطور
است. دو جلد منتشر شده، دو جلد در دست انتشار است
و سه جلد در سال آينده منتشر خواهد شد. ولي در
کنار اين که واقعيتهاي زشت دنياي جديد را
ميبينم، به زيباييها و دستاوردهاي آن نيز توجه
کافي دارم. مطلقگرايي کار انسان فهيم نيست. نه
نفي و انکار و بياعتنايي و نه تقليد و
نسخهبرداري و دنبال فرمولهاي ساده و خام دويدن
هيچ يک کار انسان انديشمند نيست. تصور ميکنم که
نخبگان جامعه ما دوران طفوليت فکري را پشت سر
گذاشتهاند و لذا صحيح نيست که هنوز مانند دوران
قاجار يا حتي مانند دوران پهلوي به مسائل نگاه
کنيم. ما بايد از اين تجربههاي عام بشري درس
بگيريم تا بتوانيم در جامعه خود موفق شويم. ما
بايد ببينيم که اين تجارب تا چه حد ميتواند با
فرهنگ و سنن ما منطبق باشد و به رشد و تعالي ما
کمک کند. فرضا، ما تجربه اتحاد شوروي را داريم که
تصلب در ساختار سياسي، اليگارشيک شدن قدرت سياسي،
اقتدار و فساد طبقه جديد ديوانسالاران و
رانتخواران و عدم سياليت در پويايي و جابجايي
نخبگان- در کنار ساير عوامل مانند ديوانسالاري
حجيم، اقتصاد متمرکز، تحميل پليسي يک ايدئولوژي
بسته و منجمد بر روشنفکران، سرکوب آزادي بيان و
انديشه و تقديس نظم تکصدايي- سبب شد که اين نظام
سياسي پس از هفتاد سال بهشکلي حيرتانگيز و
ناگهاني ذوب و مضمحل شود. ما نسلي هستيم که يکي از
عجايب تاريخ بشري را به چشم ديديم و شاهد بوديم که
چگونه يکي از دو ابرقدرت قرن بيستم در فاصلهاي
کوتاه از درون فروپاشيد و وضعي براي مردم روسيه
پديد آورد که واقعاً اسفبار و تحقيرآميز است. اين
تجربه کمارزشي نيست و قطعاً بايد براي ما
درسآموز باشد.
اکبرياني: باز گرديم
به اوايل بحث و اينکه گروهي روند کنوني اصلاحات
را برگشتناپذير ميدانند.
شهبازي: واقعاً
نميدانم اين فرمولهاي ساده و خوشبينانه و
تقديرگرايانه بر چه مباني و اصولي مبتني است؟
حتميت و برگشتناپذيري در روندهاي سياسي معني
نميدهد و هيچ الزام و جبري در کار نيست. در زمان
وقوع جنبشهاي سياسي اينگونه خوشبينيها طبعاً
غلبه دارد. شما به دوران تحولات مشروطه توجه کنيد.
زماني که همه داغ بودند، و بهقول حاج
مخبرالسلطنه هدايت از «برودت آخر کار» خبر
نداشتند، واقعاً تصور ميکردند در حال ساختن "بهشت برين" و
"مدينه فاضله" هستند. عضدالملک توصيف جالب
و طنزآميزي از روانشناسي سياسي پس از فتح تهران و
تأسيس هيئت مديره و جلسات آن دارد. مينويسد:
«چه نکرديم که فرانسهها کردند؟ رولسيون نکرديم؟ به
روي دول نايستاديم؟ مشروطه نشديم؟ پارلمان برپا
نشد؟ کودتا نکردند؟ پارلمان ما را به توپخانه
نبستند؟ بعد دوباره مجلس نگرفتيم؟ پادشاه را خلع
نکرديم؟ پادشاه جديد انتخاب نکرديم؟ مجاهد نشديم؟
آخر کاري مجلس هيئت مديره برپا نموديم. مگر
نميدانيد در فرانسه يک وقتي ديرکتوار بود! پس، از
اقوام سايره يک نقطه عقب نماندهايم.. بي مانع و
رادع آنچه در کتب فرانسه و آلماني و انگليسي يا در
کتب مصري از رو خواندهاند، طابقالنعل بالنعل
تقليدش در ميآورند... نميدانند و نميفهمند و در
خواب راحت منتظرند که از اين مشروطه درخت طوبي
ميان قوم سبز خواهد شد.»
به تجربه نزديک تاريخي خودمان اشاره ميکنم. يکي
وضع ايران پس از سقوط محمدعليشاه يعني در دوران
احمد شاه است که پس از يک تجربه 15 ساله آزادي
مطبوعات و احزاب سياسي منجر شد به فضايي که همان
مشروطهخواهان دوآتشه و افراطي آرزوي ظهور
ديکتاتور ميکردند. اين دوران مهم و از نظر
درسهاي تاريخي بسيار ارزشمند است که متأسفانه
بسيار کم مورد پژوهش قرار گرفته است. در جنبش ملّي
شدن صنعت نفت نيز، مانند مشروطه، همان مدينه
فاضلهگراييها در آغاز و هرجومرجهاي آشوبگرانه
و تروريستي در ميانه و
«برودت آخر کار»
مشاهده ميشود. متأسفانه، تاريخنگاري ما درباره
اين مقطع مهم و حياتي تاريخ ايران نيز سطحي است.
در اينجا نيز بهدنبال آن نيستيم که بدانيم چرا
واقعاً شخصيتي مانند آيتالله کاشاني که، در کنار
دکتر مصدق، يکي از دو رکن رکين نهضت ملّي بود، از
مقطع معيني در مقابل مصدق ايستاد. متأسفانه،
تاريخنگاري ما در اين زمينه بسيار قطببندي شده و
جانبدارانه است. گروهي به کاشاني بهشدت حمله
ميکنند و نقش مثبت تاريخي او را تا زمان انشعاب
در نهضت نميبينند و گروهي چهرهاي زشت و ناشايست
از دکتر مصدق ترسيم ميکنند. اين برخوردهاي افراطي
به تاريخ نماد وضع امروز انديشه و پراتيک سياسي ما
هم ميتواند باشد. اگر اعتدال و واقعگرايي در
تحليل تاريخي وجود داشته باشد، در عمل امروز سياسي
ما نيز انعکاس مييابد. يعني متأسفانه ما، حتي
امروز نيز، درسهاي تاريخ را براي پندآموزي و
بهعنوان تجربه ملّي نميخواهيم بلکه بهدنبال
اثبات عمل خود و محکوم کردن رقيب سياسي خود هستيم.
در اين مقطع تاريخي [دوران نهضت ملي شدن نفت] نيز با عملکرد کانوني بسيار
شبيه به شبکه تروريستي دوران مشروطه مواجه هستيم.
مهمترين هسته اين عمليات آشوبگرانه در دکتر مظفر
بقايي کرماني و اطرافيان او، بهويژه عيسي سپهبدي
و حسين خطيبي، متمرکز است.
بنابراين، يکي از
شقوقي را که بنده براي آينده محتمل ميدانم
پيدايش فضايي از سرخوردگي عمومي است اگر در مديران
جامعه آن هشياري و آگاهي کافي براي اصلاحات و
مصلحتانديشي مثبت براي تجديد ساختار سياسي جامعه
وجود نداشته باشد. شقّهاي ديگر را نيز ميتوان
تصور کرد، مانند تشديد تعارضات که تماميت ملّي ما
را به خطر بيندازد. مطلوبترين شقّ اين است که
دورانديشي و مديريت خردمندانه هم در ميان مسئولان
و هم در ميان نخبگان سياسي و مطبوعاتي کشور وجود
داشته باشد که به اعتقاد من وجود دارد و از اين
نظر وضع ما با دوران احمد شاه يا سالهاي نهضت
ملّي بسيار تفاوت کرده است.
اکبرياني: با توجه
به اطلاعاتي که درباره عاملين ترور آقاي حجاريان
منتشر شده، نظر شما درباره اين ترور چيست؟ آيا
ترور فوق را مشابه با عمليات کميته مجازات يا قتل
افشارطوس، يعني سازمانيافته و توطئهآميز،
ميدانيد يا کار گروهي جوان تندرو و افراطي؟
شهبازي: اين مسئله
پيچيدهاي است و من، بهعنوان محقق، هنوز اسناد يا
قرائن کافي در دست ندارم که درباره ماهيت اين ترور
بهطور قطعي قضاوت کنم. معهذا، بايد دو نوع
تروريسم را از هم تفکيک کرد: يکي
تروريسم توطئهگرانه
است. منظورم از اين
اصطلاح آن نوع تروريسمي است که بهعنوان حربه
سياسي مورد استفاده سازمانهاي دولتي و گروهها و
کانونهاي سياسي قرار ميگيرد. ترورهاي سازمانهاي
جاسوسي و خرابکاري از اين نوع است. اين نوع
تروريسم ميتواند فاقد ريشه و بستر اجتماعي باشد
يعني وضع جامعه بهگونهاي نيست که الزاماً از درون
آن تروريسم زائيده شود ولي سازمانها و کانونهايي
براي رسيدن به اهداف معين بهطور مصنوعي فضاي
تروريستي را به جامعه مفروض تزريق و تحميل
ميکنند. نوع ديگري از تروريسم نيز وجود دارد که
آن را
تروريسم اجتماعي
مينامم زيرا داراي ريشههاي اجتماعي است و حرکت
سازمانيافته و توطئهآميز و تحميلي اين و آن دولت
و سرويس جاسوسي و گروه سياسي نيست. اين پديدهاي
است که در همه جوامع در مقاطع و فضاهاي معين پديده
آمده است. يک نمونه معروف، جنبشهاي نيهيليستي در
روسيه معروف به نارودنيکها (پوپوليستها يا
خلقيها) است. محققين اين نوع از تروريسم را محصول
فضاي سرخوردگي و يأس اجتماعي و سياسي ميدانند که
معمولاً در مقاطع معيني بهصورت امواج اجتماعي
بروز ميکند. در دهه 1340 شمسي در ايران اين نوع
تروريسم را در قالب حرکتهاي چريکي مشاهده کرديم
که بهطور عمده در دو سازمان فداييان خلق و
مجاهدين خلق و گروههاي کوچک ديگر نمود يافت. اين
نوع از تروريسم الزاماً انقلابي نيست بلکه
ميتواند ارتجاعي نيز باشد. تروريسم فاشيستي در
آلمان و ايتاليا و اسپانياي دهه 1930 ميلادي از
اين دست بود و ريشه اجتماعي داشت. اين نوع از
تروريسم چون داراي زمينه و ريشه رواني- اجتماعي
است و ميتواند در هر بستر آمادهاي نطفه ببندد و
بروز کند، بسيار خطرناک است و براي از ميان بردن
آن بايد به بررسيها و برنامهريزيهاي بسيار عميق
و جدّي دست زد. بهعبارت ديگر، راه مقابله با آن
مشابه با راهي نيست که براي مقابله با تروريسم
سازمانيافته کانونهاي توطئهگر و خرابکار داخلي
و خارجي در پيش گرفته ميشود. اين نکته بسيار مهمي
است که بايد مورد توجه قرار گيرد و بررسي شود که
ترور آقاي حجاريان ناشي از کدام نوع از تروريسم
است؟ البته بايد توجه شود که در فضاي فراهم آمده
براي بروز و شيوع
تروريسم نيهيليستي،
تروريسم توطئهگرانه
نيز فضاي رشد پيدا ميکند و اين دو بهم پيوند
ميخورند يعني مثلاً کانونهاي آشوبگر داخلي و
خارجي ميکوشند بهطور مستقيم يا غيرمستقيم محافل
افراطي سرخورده و پرخاشگر را بهسوي ترويج تروريسم
سوق دهند زيرا اين بهترين اهرمي است که ميتواند
ثبات و تعادل يک جامعه را از ميان ببرد و آن را
بهسوي فروپاشي و انهدام براند.
اکبرياني: نهادهاي
سياسي و اجتماعي و حرکتهاي سياسي و اجتماعي که
قبلاً وجود نداشته و اکنون وجود دارد، آيا اين
روندها و نهادها نميتواند از پائين مانع
برگشتپذيري تحولات شود؟
شهبازي: اگر مردم
زماني از تعارضات و تنشهاي سياسي سرخورده شوند و
دگرگوني در روانشناسي سياسي توده مردم کار را به
جايي برساند که تنشهاي سياسي را جنگ قدرت ميان
حکام بدانند، بهتدريج خود را از صحنه مشارکت
سياسي کنار ميکشند و زماني که مردم به بيتفاوتي
نسبي برسند، آن زمان خطرناک است. اين سرخوردگي هم
در مشروطه و هم در نهضت ملّي اتفاق افتاد و مردم
در برابر دو کودتاي فوق کاملاً بيتفاوت بودند و
تنشها چنان سيستم عصبي و مديريت سياسي جامعه را
فلج کرده بود که هيچ کس قدرت تصميمگيري نداشت.
اکبرياني: يعني خود
بخود حرکتهاي اجتماعي نميتواند مؤثر باشد؟
شهبازي: حرکتهاي
اجتماعي بدون هدايت از سوي نخبگان سياسي فهيم و
صادق و دورانديش و مدبّر نميتواند به نتيجه مثبت
برسد و اگر به پوپوليسم تبديل شود خطرناک است.
پوپوليسم تنها يک شکل ندارد، ميتواند اشکال متنوع
داشته باشد و در زير پرچمهاي متفاوت و متضاد ظاهر
شود. و البته پوپوليسم به معناي حضور هشيارانه و
بخردانهاي نيست که مردم ما در زمان انقلاب يا در
سه سال اخير نشان دادهاند. بلکه زماني است که
حضور مردم به موجهاي احساساتي و کور تبديل شود و
اين امر به گروهي از رهبران سياسي قدرت بسيج انبوه
مردمي تحريکشده را بدهد.
اکبرياني: عدهاي
عقيده دارند که حرکتهاي سياسي از پائين در جامعه
ما نهادينه شده و دلايل خاص خود را نيز دارند و
اين امر مانع ميشود که گروه خاصي انحصار قدرت را
بهدست بگيرند. اين تحليل با تحليل شما تعارض
دارد.
شهبازي: مردم ما
مردم بزرگ و فهيمي هستند و خواستها و مطالبات
ايشان نيز بسيار انساني و متين و شريف است. اين
احتمال را براي آينده عرض ميکنم بهعنوان يکي از
شقوق ممکن. شما فرض را بر اين بگذاريد که جامعهاي
خواهيم داشت بسيار پرتنش، يعني گروهاي سياسي مرتب
چوب لاي چرخ هم بگذارند و تمامي ساختار سياسي کشور
فلج شود. دولت ناکارآمد و ناتوان جلوه کند.
روزبهروز فشار اقتصادي بيشتري بر مردم تحميل شود.
تداوم اين وضع قطعاً در يک دوره چند ساله، و شايد
زودتر از آنچه اکنون تصور ميکنيم، به سرخوردگي و
انفعال و يأس ميانجامد. در اين فضا، مردم از
گروههاي سياسي دو خردادي، مانند جبهه مشارکت که
اکنون در اوج محبوبيت است، سرخورده خواهند شد. اين
وضع قطعاً بهسود جناح رقيب نيز نخواهد بود يعني
سرخوردگي مردم از گروهها و شخصيتهاي دو خردادي
به معناي رويکرد ايشان به جناح ديگر نخواهد بود.
در چنين فضايي، حضور توده مردم ميتواند پوپوليسم
را به شکلهاي جديد ايجاد کند. مثلاً، فاشيسم
پيامد انقلاب 1920 آلمان نيز بود که يک جنبش
انقلابي بسيار عظيم بود. ولي پس از شکست اين جنبش،
زمينه براي ظهور فاشيسم بهعنوان يک موج پوپوليستي
فراهم شد. ميدانيد که فاشيسم شعارهاي بسيار جذابي
براي طبقه متوسط و توده مردم و حتي کارگران آلمان
داشت. از مبارزه با فساد و بيعدالتي و غيره دم
ميزد و ضمناً غرور ملّي آنها را نيز تحريک
ميکرد. ببيند، روانشناسي عمومي يک جامعه چقدر
ميتواند سريع دگرگون شود. و البته توجه داريد که
ملت آلمان ملت بيفرهنگي نبود. ملت بسيار بزرگي
است که نقش عظيمي در تکوين فکر و انديشه و دانش
بشري داشته است.
در يک
فرايند تدريجي گروههاي مرجع در جامعه ميتواند
بهتدريج دگرگون شود همانطور که در گذشته اين
جابجايي گروههاي مرجع رخ داد. طبق برخي تحقيقات،
در اواخر دهه 1360 گروه اصلي مرجع در برخي محلات
تهران روحانيون و ائمه جماعات و مساجد بودند ولي
از اوايل دهه 1370 بهتدريج دانشجويان جاي ايشان
را گرفتند. بنابراين، چنين نيست که جبهه مشارکت
بتواند هميشه بهعنوان گزينش مرجح مردم باقي
بماند. شايد فضايي بهوجود بيايد و گروههاي جديدي
ايجاد شوند با اهداف و ماهيت بسيار مخرب يا حتي
مشکوک و اينها بتوانند امواج پوپوليستي ايجاد کنند
و عدهاي را بهدنبال خود بکشند.
اکبرياني: يعني شما
آينده تحولات جاري را به درايت نخبگان منوط
ميدانيد؟
شهبازي:
بر سهم و نقش تعيينکننده مديران و نخبگان جامعه
اصرار دارم. غزالي در نصيحةالملوک جمله مهمي دارد
که در آن مکانيسمهاي تغيير نظام سياسي را، با
بيان خاص خود، شرح داده است:
«مَلِکي را که مُلک
از او برفته بود، پرسيدند که چرا دولت از تو روي
برگردانيد؟ گفت: غرّه شدن من به دولت و نيروي
خويش، و غافل بودن من از مشورت کردن، و به پاي
کردن مردمان دون را به شغلهاي بزرگ، و ضايع کردن
حيلت به جاي خويش، و چاره کار ناساختن اندر وقت
حاجت بدو، و آهستگي و درنگ در وقت آنکه شتاب بايد
کردن، و روا ناکردن حاجات مردم.»
خوب، اين خواست
اصلاحات را بايد چه کسي تحقق ببخشد؟ روشن است که
"اليت". منظورم از "اليت" يا نخبگان همان مديران
سياسي جامعه و روشنفکران و ساير گروههاي مؤثر در
هدايت جامعه است. روشنفکران نيز هم شامل روحانيون
ميشود و هم روشنفکران غيرروحاني. زيرا روشنفکران
بهعنوان يک گروه اجتماعي را کساني ميدانم که به
مشاغل فکري و توليد و آفرينش فکري اشتغال دارند و
اين تعريف شامل روحانيون نيز ميشود. اين فرق
ميکند با مفهوم روسي روشنفکر که منظور از آن
اپوزيسيون سياسي است. در واقع، در فرهنگ سياسي ما
مرزهاي اپوزيسيون سياسي و روشنفکر مخلوط شده و اين
همان تلقي لنيني از روشنفکر است که او را ناخدا و
پيشتاز جنبشهاي سياسي ميداند. و نيز توجه
فرماييد که خواست و نياز جامعه ما تنها دمکراسي
نيست. همه چيز دمکراسي نيست و من اصلاحات بنيادين
را اعم از دمکراسي ميدانم. در پاکستان نيز
دمکراسي وجود دارد. پس از سقوط محمدعليشاه نيز
بهمدت حداقل ده سال فضاي کاملاً باز سياسي وجود
داشت ولي بنيانهاي اجتماعي و وضع ساختاري جامعه
مانع تحقق مشارکت واقعي مردم بود و همين دمکراسي
در نهايت چنان به هرجومرج کشيد که همه را
بهستوه آورد. در يک نظام سياسي ميتواند آزادي
مطبوعات و احزاب بهطور کامل وجود داشته باشد، ولي
حکومت در اصل اليگارشيک و محدود به لابيها و
محافل و شبکههاي قدرتمند حاکم باشد مثل همان
پاکستان. در مقابل نظام اليگارشيک، نظام
مريتوکراتيک (شايستهسالار) است. پس،
شايستهسالاري نيز يکي از شاخصهاي اساسي مطلوب
ماست. جامعهاي ميتواند دمکراتيک نباشد ولي
مريتوکراتيک باشد. و خيلي پارامترهاي ديگر که
اجزاي اين اصلاحات ساختاري و بنيادين را ميسازد.
اکبرياني: برخي
عقيده دارند که خود اين نهادهاي دمکراتيک مانع از
ظهور تمرکزگرايي است نه اليت. و علت اينکه روند
اصلاحات برگشتپذير ميشود اين است که اين نهادهاي
دمکراتيک در جامعه ما شکل نگرفته است مثل احزاب
سياسي که مطبوعات بهجاي آنها عمل ميکنند.
شهبازي:
چنين نيست. نهادهاي مدني در جامعه ما شکل گرفته و
بسيار مؤثر نيز هست ولي هيچ الزامي در کار نيست که
چنين جبرهاي اجتماعي و سياسي را ايجاد کند. اين
بحث که مطبوعات در کشور ما بهجاي حزب عمل ميکنند
و مرتب تکرار ميشود، از اساس بحث غلطي است. چرا
نبايد مطبوعات بهعنوان سخنگوي گروهها و جناحها
و محافل سياسي و فکري عمل کنند؟ در همه جاي دنيا
همين بوده و هست. بسياري از مطبوعات، بهطور رسمي
يا غير رسمي، سخنگوي کانونهاي سياسي هستند. در
قرن نوزدهم اينطور عمل کردهاند و امروز هم
همينطور عمل ميکنند. در ايران نيز طبعاً همين وضع
موجود است. اين پديده مذمومي نيست. البته برخي
مطبوعات نيز ميتوانند مستقل از گروههاي سياسي و
بهعنوان تريبونهاي باز عمل کنند و اين نيز مفيد
و لازم است.
اصولا تصور ما از
تاريخ تکوين احزاب سياسي در غرب بسيار رومانتيک و
غيرواقعي است مثل تصويري که از خود تاريخ پيدايش
تمدن جديد غرب داريم و آن را يک فرايند عقلايي و
سنجيده و برنامهريزي شده ميدانيم. اين تصور در
دوران مشروطه نيز وجود داشت زماني که همه حسرت
ميخوردند که چرا مظفرالدينشاه ميجي ژاپن نيست.
واژه حزب معادل همان پارتي است که فرضا پارتيشن
بندي بهعنوان يک واژه کامپيوتري از آن گرفته شده؛
يعني جناحبندي، دستهبندي. در اولين ترجمههاي
فارسي از متون انگليسي عنوان "طايفه" براي ارجاع
به مفهوم "پارتي" بهکار ميرفت و مثلاً "طايفه
ويگ" و "طايفه توري" (دو گروه اصلي سياسي انگليس)
گفته ميشد. در واقع، ويگها و توريهاي قرن
هيجدهم همان طايفه بودند که در قرن نوزدهم به دو
حزب محافظهکار و ليبرال تبديل شدند و در پايه
نظام احزاب سياسي بريتانيا قرار گرفتند و اين مدل
در همه جاي دنيا اشاعه يافت. ويگها و توريها در
قهوه خانههاي خاص خود جمع ميشدند و زنان توري
سمت چپ صورت خود را خالکوبي مي کردند و زنان ويگ
برعکس. البته تحولات عظيم قرن نوزدهم در اروپاي
غربي بر همه چيز تأثير گذاشت از جمله بر اين
جناحبنديها که آن را سامانيافته کرد. الان نيز
تصويري که ما از حزب سياسي داريم بسيار متأثر از
مفهوم مارکسي و لنيني حزب است نه مفهوم اروپاي
غربي آن که بيشتر جناح و لابي سامانيافته قدرت
است. ما هنوز نيز تصور ميکنيم که حزب يک کل مافوق
و محيط بر فرد است که عضو بايد در آن مستحيل و
تابع مطلق شود و چه و چه. تصور ميکنند که "حزب"
يک پديده عجيب و غريب است که تا پيدايش آن راه
دراز داريم. بنابراين، جناحهاي کنوني همان احزاب
سياسي هستند: جبهه مشارکت، جامعه روحانيت، جامعه
روحانيون، کارگزاران و غيره و غيره. اگر ما
متفکرين و انديشمندان و استراتژيستهاي سياسي و
اقتصادي بزرگي داشته باشيم، برنامه اين احزاب نيز
به همان نسبت بزرگ و معقول ميشوند و اگر نداشته
باشيم نميشوند. حتي همان احزاب مارکسيستي نيز در
فضاهاي مختلف مشابه هم نبودند. در ايتاليا گرامشي
از درون آن متولد ميشد و در افغانستان حفيظ الله
امين.
اکبرياني: نقش
احزاب، طبق تعريف شما، و مطبوعات در جلوگيري از
احتمالات منفي که مطرح کرديد چگونه ميتواند
باشد؟
شهبازي:
اگر مطبوعات و احزاب حرکت و حضور خود را خردمندانه
کنند، يعني تحولات جامعه را خوب بشناسند، مسائل را
دسيسه و زرنگي اين و آن گروه سياسي نبينند و به
ريشههاي اجتماعي توجه نمايند، و شيوه عمل خود را
در جهت تحکيم و استواري کل سيستم سياسي جامعه
بدانند، به مقياس زيادي از امکان تحقق احتمالات
منفي کاسته خواهد شد. قطعاً بايد تفکرات مخرب و
براندازانه و کارشکنانه و بايکوتگرايانه نفي شود.
اين تصوير ذهني بسيار نادرست و خطرناکي است در
ميان بخشي از روشنفکران ما که حکومت را مساوي با
اين و آن فرد يا گروه حاکم ميدانند نه کل نظام
مديريت سياسي جامعه. نظام سياسي جامعه متعلق به
همه مردم است و بايد حفظ شود و تداوم و تکامل
بيابد. براي همين است که در فرهنگ سياسي غرب
مقولهاي بهنام "تغيير نظام" اصلاً مفهوم نيست
زيرا نظام، براي آنها، همان سيستم مديريت سياسي
جامعه است. اگر اين روند عقلانيت و اعتدال عميقتر
شود، تحولات جاري کشور، که در اساس و سرشت خود يک
جنبش اصلاحي و ضد خشونت و تخريب و براندازي است،
ميتواند سلامت جامعه ما را براي سالهاي مديد
تأمين و تضمين کند. مطبوعات بايد چنين نقش
آگاهيدهندهاي داشته باشند تا در کوران تضارب
آراء جامعه ما به سمت تعميق فکر و انديشه سياسي و
به سمت برنامهدارشدن هر چه بيشتر برود. فضاي باز
فکري و سياسي، اگر با عقلانيت و خردمندي توأم
باشد، نعمت بزرگي است که ميتواند سعادت و سلامت
جامعه ما را تضمين کند و اگر چنين نباشد ميتواند
جوي متشنج مانند سالهاي 1325- 1332 بيافريند.
تاريخ انتشار به صورت فايل htm:
سه شنبه، 6 بهمن 1388/ 26 ژانويه 2010