قسمت پنجم

ساواک: خاطرات و تألمات من

براي آشنايي با شيوه نفوذ ساواک در گروه‌هاي سياسي چند مثال مي‌زنم:

مثال اوّل، تجربه شخصي خودم است از فردي به نام ربيع‌زادگان. قدرت‌الله ربيع‌زادگان اهل کازرون فارس بود و در رشته عمران ملّي [57] دانشگاه پهلوي (شيراز) درس مي‌خواند. در فهرست منابع ساواک مشخصات وي چنين آمده است: قدرت‌الله ربيع‌زادگان، فرزند اسدالله، متولد 1327، کازرون، شماره شناسنامه 87، شماره رمز 08718. [58]

تابستان 1350 بود و زمان برگزاري جشن‌هاي 2500 ساله شاهنشاهي. شيراز مرکز اين جشن‌ها بود. صدها ميهمان بلندپايه خارجي دعوت کرده بودند از سران کشورهاي جهان. تمهيدات امنيتي سخت نيز انديشيده بودند. مدتي پيش از شروع جشن‌ها هزاران نفر را در سراسر ايران گرفتند و تا مدتي پس از جشن‌ها نگه داشتند. به اين ترتيب، هر کس را که احتمال مي‌دادند مخل امنيت جشن‌ها شود زنداني کردند. من نيز جزو دستگيرشدگان بودم و چهل روز زنداني.

يک بار که مرا در عقب لندرور (لندرور اتومبيل سازماني ساواک بود) از مرکز ساواک، واقع در خيابان زند، به شهرباني (ارگ کريم‌خاني) مي‌بردند براي تحويل دادن به بند انفرادي زندان کريم‌خاني، فرد ديگري را نيز سوار کردند. روبرويم نشست. جواني بود بلندقد، 22-23 ساله، که ريش و موهايش ژوليده بود؛ يعني ظاهراً مدتي در سلول بوده. او آرام به من گفت: «ربيع‌زادگان هستم» و دستم را فشرد. چند روز بعد مرا به ساواک بازگردانيدند براي بازجويي مختصر. بازجويم آرمان بود که پس از تشکيل «کميته مشترک ضدخرابکاري» رئيس اين کميته شد. او من و ربيع‌زادگان را در يک اتاق بازجويي کرد. يعني وارد که شدم ربيع‌زادگان را نشسته ديدم. با همان ظاهر و به نحوي که گويا زير فشار است. کمي بعد آرمان به بهانه‌اي از اتاق خارج شد. ربيع‌زادگان بار ديگر خود را معرفي کرد. او را بيرون بردند و بازجويي من آغاز شد. يکي دو ماه پس از آزادي، در جلوي کيوسک روزنامه‌فروشي چهارراه زند به نشريات نگاه مي‌کردم که کسي از پشت به شانه‌ام زد. برگشتم و ربيع‌زادگان را ديدم. اين سرآغاز دوستي ما بود.

اوج گرايش جوانان انقلابي به گروه‌هاي چريکي بود. هنوز پوستر عکس بقاياي متواري گروه سياهکل و «خرابکاران» در اتاق‌هاي اطلاعات شهرباني و کلانتري‌ها نصب بود. بعضي دوستان و خويشانم، به‌ويژه پرويز ضرغامي باصري، بسيار مشتاق بودند تا با سازمان چريک‌هاي فدائي مرتبط شوند. پرويز جزو اوّلين دانشجويان ايراني بود که از انگلستان به مصر رفت و در اردوگاه‌هاي فتح، در زمان احمد شقيري، آموزش جنگ چريکي ديد. او پياده، از راه کوه‌هاي ترکيه و کردستان، به ايران بازگشت. سر از زندان درآورد و سه سال زنداني شد. پدرش، محمد خان ضرغامي، رئيس ايل باصري بود و دوست پدرم. پدر در وصيت‌نامه او را به عنوان «قيم» صغار خود تعيين کرد ولي حکومت پهلوي نپذيرفت. محمد خان ضرغامي به پانزده سال زندان محکوم شد و تا اوائل سال 1354 زنداني بود. سپس، تا زمان انقلاب در تهران و اين اواخر در اصفهان تبعيد بود. [59]

ربيع‌زادگان پس از چند ديدار مدعي شد با گروهي از دانشجويان هوادار جنگ چريکي کار مي‌کند. ماجرا را با پرويز در ميان گذاشتم و او را با پرويز آشنا کردم. بسيار نزديک شديم و برنامه‌هايي براي ايجاد هسته‌هاي چريکي در کوه‌هاي فارس و در ميان عشاير طراحي کرديم. اسلحه داشتيم و امکانات و پايگاه ايلي. اگر شروع مي‌شد جنجالي بزرگ به‌پا مي‌کرد هر چند به بهاي زندگي ما.

پرويز کارهاي عجيبي مي‌کرد. اتومبيل کنسول‌گري آمريکا در شيراز را با بمب دست‌ساز در مقابل ساختمان کنسول‌گري (خيابان باغ ارم) منفجر کرد. با واسطه فرود فرهمند، دانشجوي مهندسي دانشگاه شيراز، با حسين محموديان، دانشجوي ديگر، آشنا شد و يک سلاح کمري والتر و مقداري ديناميت به او داد و طرز ساختن بمب ساعتي را به وي آموخت. فرود، پسر محمود خان فرهمند، عموزاده پرويز بود. فرود به فعاليت‌هاي مسلحانه اعتقاد و تمايلي نداشت. محموديان اهل اوز لارستان بود. محموديان و دو دوستش، مرتضي حاج شفيعيها و هرمز احمدي، [60] در اتاق خود در خوابگاه دانشجويي (اوّل خيابان سعدي، نزديک چهارراه زند) کشته شدند. نيمه شب 6 دي 1350 در حال ساختن بمب ديناميت‌ها منفجر شد و بخشي از خوابگاه فرو ريخت. [61] فرداي آن روز در شهر پيچيد که ساواک در خوابگاه بمب گذاشته و سه دانشجو را کشته. راهپيمايي و تظاهرات دانشجويي آغاز شد. پرويز به من نيز طرز ساختن بمب ساعتي را آموخته بود. شانس آوردم که هيچگاه تمرين نکردم!

قدرت ربيع‌زادگان به پرويز نزديک شد. چند بار به کوه‌هاي سرحد چهاردانگه رفتيم و سلاح‌هاي پرويز را ديد. براي آموزش جنگ چريکي، پرويز بر اساس دوره‌اي که ديده بود، مطالبي تقرير کرد و من نوشتم. جزوه‌اي شد و يک نسخه آن در اختيار ربيع‌زادگان قرار گرفت.

اواخر سال 1351 شد. ولي هنوز ربيع‌زادگان بسياري از مسائل و ارتباطات ما را نمي‌دانست. روزي فرود فرهمند به در خانه‌ من آمد. بسيار عصباني بود. با پرخاش گفت: تو را با قدرت ربيع‌زادگان ديدم. انکار کردم. بر حرف خود تأکيد کرد و افزود: ربيع‌زادگان در دانشگاه شناخته شده است. نفوذي ساواک است. تاکنون چند گروه مذهبي و مارکسيست را لو داده و بسياري را به زندان افکنده. شوکه شدم. پرويز را به خانه دعوت کردم و ماجرا را به او گفتم. وا رفت. لبه تخت نشست و سرش را ميان دو دست گرفت. پس از مدتي جنگ و جدال، که من مقصر بودم يا او، به فکر چاره افتاديم. پس از تعمق و گفتگوي زياد، سرانجام قرار شد به‌تدريج ساواک را از خود نوميد کنيم. جدايي فوري از ربيع‌زادگان خطرناک بود. اوّل بايد مشي جنگ چريکي را نقد و رد مي‌کرديم؛ به‌تدريج و آرام که مشکوک نشود. بعد، در عمل نشان مي‌داديم که به دنبال زندگي هستيم و از فکر و طرح‌هاي پيشين دست کشيده‌ايم. دستگيري قطعي بود و براي آن آماده شديم. قرار شد پرويز در همان حد که ربيع‌زادگان مي‌داند سلاح‌ها را اعتراف کند و تحويل دهد ولي ابتدا مقاومت کنيم. اعتراف در جلسه اوّل بازجويي ساواک را مشکوک مي‌کرد. پيش از آن من سه بار، در سال‌هاي 1349 و 1350 و 1351، دستگير و با قرار وثيقه ده هزار تومان آزاد بودم. به‌رغم سن کم، بي‌تجربه نبودم. پرويز نيز بازجويي ديده و سه سال زندان کشيده بود. سن و تجربه‌اش بيش از من بود. چنين کرديم و حدود سه ماه ربيع‌زادگان و ساواک را فريب داديم.

سرانجام، در اوائل تابستان 1352 پرويز به ساواک احضار شد. با من مشورتي کرد و رفت. با او تا جلوي در ورودي ساواک فارس رفتم. بازنگشت. همان روز مرا دستگير کردند و يکي دو روز بعد دو تن از دوستان و خويشانم را که ربيع‌زادگان مي‌شناخت: عبدالله بيدشهري و عبدالله حسن‌آقايي کشکولي. مادر پرويز، آغا بي‌بي، و خواهر پرويز، بهروز خانم، را نيز دستگير کردند و حدود ده روز نگه داشتند. دستگيري آن‌ها براي يافتن سلاح‌هاي پرويز بود. همه در کميته مشترک ضد خرابکاري زير بازجويي بوديم. من 67 روز در گرماي داغ تابستان، تنها و در اتاقي فاقد کولر که آفتاب بر شيشه‌هايش مي‌تابيد، با دستبند به تختي بسته بودم. يک تشک اسفنجي زيرم بود که گرما را مضاعف مي‌کرد. پس از سه هفته شلوار «لي» که زمان دستگيري به تن داشتم، از فرط عرق کردن، پوسيد و پودر مي‌شد. شلواري نو برايم آوردند.

مادر پرويز، آغا بي‌بي شيباني، [62] دختر خانباز خان عرب [63] و همسر محمد خان ضرغامي، شيرزني بود که مشابهي برايش نمي‌شناسم. به چشم ديدم نه تنها سرنگهبان (مسئول بند) و نگهبانان کميته، که مأموران شهرباني بودند، بلکه بازجويان ساواک نيز از او حساب مي‌برند. بدون اجازه از اتاقش خارج مي‌شد (مثل من با دستبند به تخت بسته نبود)، در راهرو قدم مي‌زد، جلوي اتاق من مي‌ايستاد و با چهره خندان و صداي بلند مي‌گفت: «عبدالله، نترس. هيچ غلطي نمي‌توانند بکنند.» کسي جرئت نمي‌کرد مانعش شود. خود را به نشنيدن مي‌زدند.

فرداي روز دستگيري مرا به بازجويي بردند. رضوان، معاون امنيت داخلي ساواک فارس، و آرمان و يکي دو بازجوي ديگر، از جمله کرمي در اتاق بودند. شاه حسين کرمي از طايفه عمله ايل قشقايي و مسئول بخش 312 بود که کنترل روحانيت و نهضت آزادي و جلسات مذهبي را به عهده داشت. يک مرد شيک‌پوش با چکمه ورني و عينک جيوه‌اي هم در اتاق بود. رضوان، با آن قد کوتاه و چهره سياهش، باتوم برقي به دست گرفته، آستين را بالا زده و روي لبه ميز نشسته بود. تا وارد اتاق شدم گفت: «عبدالله، اين تو بميري از آن توبميري‌ها نيست! ايشان [اشاره به مرد شيک‌پوش] آقاي آرش است و اختصاصاً براي پرونده شما از تهران به شيراز آمده.» «آرش» همان فريدون توانگري، [64] بازجوي نامدار ساواک، است که پس از انقلاب به همراه بهمن نادري‌پور (تهراني)، بازجوي سرشناس ديگر ساواک، محاکمه و اعدام شد. [65]

بازجويي با تک‌نويسي اوّليه و کلي آغاز شد: «هوّيت شما محرز است، کليه فعاليت‌هاي خود را شرح دهيد.» يک صفحه کاغذ سياه کردم و فعاليت‌هاي خود را از آخرين بازداشت (تابستان 1351) تا آن زمان نوشتم. در واقع چيزي ننوشتم. آرش نگاهي به ورقه کرد و بي‌آن‌که بخواند با مشت و لگد به جانم افتاد. موهايم بلند بود. با دست گرفت و سرم را به ديوار مي‌کوبيد. با مشت و لگد به شکمم مي‌زد. کتک مفصلي خوردم. نگهبانان مرا خونين و مالين به سلولم بردند. اين وضع ادامه يافت. نمي‌شد همان اوّل بريد. مشکوک مي‌شدند. مجبور بودم براي نجات خود و دوستانم شکنجه را تحمل کنم. وضع واقعي ما هراسناک بود. اگر سر نخي مي‌يافتند همه چيز به پايان مي‌رسيد. کمي بعد «بريدم» و اعتراف کردم. بزرگ‌ترين «اعترافم» ارتباط با قدرت‌الله ربيع‌زادگان بود. چنان طبيعي رفتار کردم که ساواک نفهميد ربيع‌زادگان را شناخته‌ايم و مي‌دانيم منبع ساواک است. پرويز نيز چنين کرد. نتيجه عالي بود: در کيفرخواست، که دادستان نظامي بر اساس گردش کار ساواک تهيه کرد، متهم رديف اوّل اين‌گونه معرفي شد: «قدرت‌الله ربيع‌زادگان، دانشجوي عمران ملّي دانشگاه پهلوي، متواري»! متهم رديف دوّم پرويز، و من رديف سوّم بودم. عبدالله حسن‌آقايي و عبدالله بيدشهري رديف‌هاي چهارم و پنجم بودند. سلاح‌ها و دستگاه تحرير و کتاب‌هايي که گرفته بودند روي ميزي در وسط جلسه دادگاه پهن شده بود. دکور جالبي بود. ساواک نفهميد انفجار اتومبيل کنسول‌گري آمريکا کار پرويز بود. انفجار فوق را به حسين محموديان و دوستانش نسبت داد و پرونده را بست. ساواک نفهميد که حسين محموديان با پرويز ارتباط داشته و اسلحه کمري و ديناميت را از او گرفته. اصلاً نام محموديان در بازجويي‌ها مطرح نشد. فرود فرهمند نيز شناخته نشد. ساواک نفهميد که پرويز با الله‌قلي دره‌شوري و حسينقلي فارسيمدان، که به دو طايفه بزرگ از ايل قشقايي تعلق داشتند، مرتبط است و در طرح ايجاد کانون‌هاي چريکي در مناطق عشايري فارس اين دو نيز به عنوان مسئول و سرشاخه مطرح‌اند. ساواک هيچ چيز نفهميد. حتي نفهميد که من از سال 1349 از بنيانگذاران يک گروه مخفي سياسي- مذهبي هوادار امام خميني بودم و عضو هسته مرکزي شش نفره آن. [66] و نيز نفهميد که من تا سال 1350 و متواري شدن سعيد شاهسوندي [67] و ستار کياني، [68] دو عضو سازمان مجاهدين خلق، با آن‌ها دوست صميمي بودم و نامزد عضويت در آن سازمان. [69]

در بازجويي بايد زيرک بود و البته خوش‌شانس. مقاومت مرز دارد. مقاومت مطلق افسانه است. کساني در زير شکنجه تصادفاً، در اثر ايست قلبي يا ضربه به سر و ساير نقاط بدن، و گاه به علت فشار بيش از حد و نامعقول بازجويان ابله يا بيمار يا مغرض، مردند و قهرمان شدند. کساني بيش از حد متعارف براي يک انسان، يعني به راستي قهرمانانه، مقاومت کردند ولي سرانجام «بريدند» و به دليل حجم زياد يا اهميت اطلاعات‌شان بدنام شدند. گمان مي‌کنم سروان ابوالحسن عباسي از گروه دوّم بود؛ عضو هيئت اجرائيه سازمان نظامي حزب توده ايران در اوائل سال‌هاي 1330 که به دليل اعترافاتش، پس از شکنجه‌هاي عجيبي که بر او رفت، بدنام شد. شبکه ايراني سرويس‌هاي غرب و سازمان مخفي و نظامي دکتر مظفر بقايي و رکن دوّم ستاد ارتش، که زير نظر حسين خطيبي فعاليت مي‌کرد، از مدت‌ها پيش سازمان نظامي حزب توده را مي‌شناختند. بدون اعترافات عباسي اين سازمان کشف شده بود.

در دادگاه نظامي فارس، پرويز ضرغامي به سه سال زندان محکوم شد و من، با در نظر گرفتن ماده مربوط به «صغر سن» (زمان دستگيري هفده ساله بودم)، به يک سال و نيم. [70] آن دو عبدالله نيز هر کدام به يکي دو سال زندان محکوم شدند. عبدالله حسن‌آقايي به فعاليت چريکي اعتقاد نداشت و فقط به دليل خويشي و دوستي با من و پرويز دستگير شد. محکوميتش به خاطر کشف برخي «کتب مضره» در خانه‌اش بود.

پس از انقلاب، از هيچ يک از بازجويانم شکايت نکردم؛ به‌رغم اين‌که رئيس دادگاه انقلاب شيراز از من، که در تهران ساکن بودم، خواست به شيراز بيايم و در دادگاه سربازجوي ساواک شيراز، که سال‌ها مسئول پرونده و بازجوي من بود، حاضر شوم. نيامدم و شکايت نکردم. اعدامش کردند. سال‌ها بعد تصادفاً با تنها پسرش آشنا شدم. مردي ميان‌سال و محجوب که در اعماق چشمانش اندوهي مبهم ديده مي‌شد. از شباهت عجيب چهره شناختمش. عين پدر بود. متأثر شدم و او را بوسيدم. براي پدر مرحومش طلب آمرزش کردم. مي‌دانم جرمش در اين حد نبود. حداکثر بايد پنج شش سال محکوم مي‌شد.

مهم‌ترين اتهام آن بازجو قتل سيد رضا ديباج در زير شکنجه بود. [71] ديباج با سازمان مجاهدين خلق ارتباط داشت. در موج دستگيري وسيع شرکت‌کنندگان در جلسات مذهبي- سياسي شيراز در تابستان 1351 او نيز دستگير شد. دستگيرشدگان را، که بالغ بر صد نفر بودند، به زندان عادلآباد انتقال دادند که هنوز ساختمان آن به اتمام نرسيده و افتتاح نشده بود ولي براي اين پرونده در اختيار ساواک قرار گرفت. مرا نيز دستگير کردند. ولي بيش از يک هفته زندان نبودم. در انفرادي، زنجير شده به تخت در اتاقي درست روبروي اتاق بازجويان، نگهم داشتند و بعد از يکي دو بازجويي صوري آزاد شدم. آن زمان تصوّر کردم زرنگم ولي چند ماه بعد فهميدم به خاطر ارتباط با قدرت‌الله ربيع‌زادگان آزادم کرده بودند تا با پرونده‌اي سنگين به مسلخ برده شوم. براي پرونده دستگيرشدگان سال 1351 سعيد ميرفخرايي، [72] با نام مستعار «دکتر سعيدي»، از تهران به شيراز آمده بود و بازجويان شيراز دستيار او بودند. ميرفخرايي همان است که در شورش زندانيان سياسي زندان عادلآباد شيراز (25 فروردين 1352) از زندانيان کتک مفصلي خورد. [73] ميرفخرايي کينه‌توز و قسي بود. کارهاي شکنجه را جواني لاغر اندام انجام مي‌داد به‌نام «دهقان». حتماً نام مستعار بود. خودش به من گفت بچه نازي‌آباد تهران است و در اسرائيل دوره ديده. در شکنجه و به‌ويژه زدن با کابل مهارت فراوان داشت. کابلش، مانند گلوله برنو، به خطا نمي‌رفت. در جريان انقلاب گريخت. نمي‌دانم کجاست. شايد ايران است، شايد در خارج. ميرفخرايي و دهقان دستگيرشدگان را به شدت شکنجه کردند. از اين ميان، چند تن از دوستانم، سيد اصغر شاپوريان و محمدعلي انتظارمهدي و اکبر حدادي، بهشدت شکنجه شدند. ديباج در زير شکنجه کشته شد. مسئوليت قتل ديباج با ميرفخرايي و دهقان بود نه بازجويان شيراز.

ذوالقدر هم تيرباران شد. درجه‌دار اداره اطلاعات شهرباني فارس بود. با موتورسيکلت ياماهاي سياه‌رنگش در تعقيب من سنگ تمام مي‌گذاشت. خودنمايي هم مي‌کرد. فسايي بود و فقير. خويشانش متمول بودند. يکي‌شان از مالکان بزرگ فسا بود. سردار محمدباقر ذوالقدر خويش اوست. جرم ذوالقدر اعدام نبود. بايد دو سه سالي زندان مي‌شد. در زمان انقلاب احکام اعدام و مصادره اموال و اخراج از کار به سادگي صادر مي‌شد. نسل انقلاب تنها مجازاتي که مي‌شناخت اعدام بود. «اعدام بايد گردد» و «آزاد بايد گردد» شعار روز بود. نمي‌دانستند ميان آزادي و اعدام صدها مجازات وجود دارد. اين خشونت زائيده خشونتي بود که حکومت پهلوي به کار گرفت در سرکوب مخالفانش. خشونت خشونت مي‌زايد.

از «آرش» (فريدون توانگري) نيز شکايت نکردم و در دادگاهش حضور نيافتم. در 3 تير 1358 به همراه «تهراني» (بهمن نادري‌پور) تيرباران شد. البته جرمش سنگين بود از جمله شکنجه شديد مهوش (وفا) جاسمي، عضو گروه واعظ‌زاده، و تعدادي ديگر که به مرگ ايشان انجاميد. [74]

در سال 1368 به دعوت اداره کل اطلاعات فارس سفري کوتاه به شيراز کردم. به‌تازگي رضوان را دستگير کرده بودند. همان معاون امنيت داخلي ساواک فارس. در اداره اطلاعات (ساختمان سابق ساواک)، در همان اتاقي که از 15 ارديبهشت تا 15 خرداد 1342 پدرم يک ماه در آن تنها زنداني بود و مرا براي گذرانيدن يک ساعتي با پدر به اتاقش بردند، و خود در سال‌هاي 1349 و 1350 در همان اتاق بودم، رضوان را ديدم. صندلي‌اش رو به ديوار بود و مرا نمي‌ديد. رضوان در 35 سالگي، در مهر 1348، به جاي جوان رئيس امنيت داخلي ساواک فارس شده بود. در دوره رياست لحسايي بر ساواک فارس. بازجويش پرسيد: «فعال‌ترين افراد سياسي پيش از انقلاب در شيراز را نام ببر.» رضوان از مهندس طاهري و من نام برد و توضيح داد. بسيار کسان فعال بودند ولي اين دو نام بيش از ديگران در ذهنش نقش بسته بود. شنيدم و ساکت ماندم. از او نيز شکايت نکردم. نمي‌دانم چه شد. اميدوارم اکنون آزاد باشد.

ساواک شيراز حدود 30 کارمند داشت و تنها در چهار شهر مستقر بود: شيراز، فيروزآباد، آباده و جهرم. ساواک‌هاي آباده و جهرم در حوالي سال 1350 تشکيل شد. اين اواخر قرار بود در کازرون نيز تشکيل شود که به دليل وقوع انقلاب تحقق نيافت. با 30 کارمند استاني پهناور و پرحادثه مانند فارس را، که شامل استان کنوني بوشهر و تا سال 1343 شامل استان کهگيلويه و بويراحمد نيز بود، اداره مي‌کردند. امروزه ادارات کل اطلاعات در اين سه استان چند نفر نيروي رسمي و غيررسمي دارند؟

يکي دو سال پس از دستگيري من و پرويز و دوستانم، در سال 1353 يا 1354 در روزنامه خواندم قدرت‌الله ربيع‌زادگان، که پس از اتمام دانشگاه به سربازي رفته و سپاهي دانش بوده، در مسير کرمان به يزد تصادف کرده و کشته شده. چند ماه پس از پيروزي انقلاب، در سال 1358 شنيدم برادر کوچک ربيع‌زادگان از دانشگاه صنعتي آريامهر اخراج شده. او منبع ساواک و مأمور نفوذ در تشکل‌هاي دانشجويي دانشگاه صنعتي بود.

ماجراي خود را به تفصيل نوشتم تا روش ساواک و ساير سرويس‌هاي اطلاعاتي و امنيتي را براي نفوذ نشان دهم. اين «منابعي» چون ربيع‌زادگان بودند که امثال مرا به کارهاي مرگبار، چون آدم‌ربايي و هواپيماربايي و ترور و غيره، سوق مي‌دادند تا از محفلي کوچک، که مي‌شد به‌گونه ديگر با آن سلوک کرد، «سازمان مخوف خرابکار» بسازند. اگر هشدار به موقع فرود فرهمند نبود، و نقشه و رفتار زيرکانه بعدي، ساواک براي ما پرونده‌اي تشکيل مي‌داد همچون «گروه گلسرخي» يا «ستاره سرخ» و قطعاً چند نفر تيرباران مي‌شدند.

مرا نخستين بار در تابستان 1349 دستگير کردند به خاطر اعلاميه‌اي که گروه ما تهيه و تکثير کرد در اعلام مرجعيت آيت‌الله خميني براي مقلدين آيت‌الله حکيم با امضاي «جامعه روحانيت شيراز». اين اعلاميه را در شمارگان زياد تايپ کردم و در مجلس ختم آيت‌الله سيد محسن حکيم، مرجع تقليد بزرگ شيعه، در مسجد نو شيراز (15 خرداد 1349) و ساير مساجد و بازار و دانشگاه پخش شد. عصر همان روز يا فردايش مرا دستگير کردند و البته ساواک نفهميد که اعلاميه کار گروه ما بود و چنين گروهي وجود دارد. ماجرا را جاي ديگر شرح دادهام. [75] اينک منظورم چيز ديگر است:

مرا در همان اتاقي زنداني کردند که سال‌ها بعد رضوان، معاون ساواک فارس، را ديدم. چند جلسه بازجويي و بعد ديداري با مادرم که در آن، در حضور بازجوي ساواک، همان سربازجو که پس از انقلاب اعدام شد، حرف‌هاي تند زدم و حتي به شاه اهانت کردم و بازجو فقط خنديد. پس از 12 روز تنهايي، پنجره اتاق باز شد و يک ساواکي ميان‌سال و متشخص، که نمي‌شناختمش ولي معلوم بود کارمند عادي نيست، ظاهر شد. گفت: «ما مي‌توانيم تو را آزاد کنيم ولي مشروط بر اين‌که با ما همکاري کني. آيا همکاري مي‌کني؟» چنان با پرخاش «نه» گفتم که به سرعت پنجره را بست. ولي فرداي آن روز، روز سيزدهم، آزاد شدم. در واقع، ساواک از من چيزي نداشت و به دليل سن کم، هنوز پانزده ساله نشده بودم، مي‌خواست آزادم کند ولي پيش از آن تصميم گرفته بودند امتحاني کنند. تيري بود در تاريکي. اگر اين «تست» جواب مي‌داد و من نوجواني مرعوب بودم و همکاري با ساواک را مي‌پذيرفتم، مي‌شدم «نفوذي» ساواک. اسم و رسم خانوادگي داشتم و در محافل سياسي بسيار فعال بودم. به سرعت رشد مي‌کردم.

پس از آزادي همه فعالين سياسي- مذهبي شيراز به ديدارم آمدند و تبريک ‌گفتند. هيچ کس کنجکاو نبود که آيا در زندان تغيير کرده‌ام يا نه. هيچ کس احتمال نمي‌داد شايد در زندان «منبع ساواک» شده‌ام. فضاي زمانه سرشار از دوستي و صميميت و سادگي بود. ولي اگر من مرعوب شده و همکاري با ساواک را پذيرفته بودم چه مي‌شد؟ با حمايت پنهان و پوشش ساواک، و پس از انقلاب با حمايت و پوشش شبکه‌هاي مخفي، برکشيده مي‌شدم و شايد اکنون در ايران در مقام و منصبي حساس جاي داشتم يا از فعالين سياسي سرشناس در خارج از ايران بودم. آيا اين احتمال معقول نيست؟ آيا در ميان خيل کثير فعالين سياسي، اعم از مذهبي و غيرمذهبي، کساني نبودند که در زندان يا خارج از زندان «ببرند»، مخفيانه همکار ساواک شوند و پس از انقلاب رشد کنند؟ از کارشناساني باتجربه شنيده‌ام کساني در دوران دانشجويي «منبع» ساواک بودند و پس از انقلاب، با از ميان بردن سوابق‌شان توسط برخي افراد و شبکه‌هاي مرموز، به مقامات مهم رسيدند. اين کارشناسان سوابق افراد فوق را، پيش از امحاء، ديده‌اند.

دو مثال ساده مي‌زنم: يکي از منابع ساواک در دوره دانشجويي، که به يکي از مناطق بهائي‌نشين فارس [76] تعلق دارد، با تظاهر افراطي به اسلاميت، از آن نوع که پيش‌تر بيان کردم، پس از انقلاب رئيس دانشکده‌اي معتبر در تهران شد. کمي بعد اسناد همکاري وي با ساواک پخش شد. شماره رمزش 08594 بود. اين ماجرا در زمان خود رسوايي بزرگي بود. از ايران خارج شد و به ادامه تحصيل در يکي از کشورهاي غربي پرداخت. اينک، پس از سال‌ها، به ايران بازگشته و امروزه باز در مجامع دانشگاهي و سياسي فعال است. مثال دوّم، فردي است که با شماره رمز 05480 منبع ساواک بود. پس از انقلاب به انگلستان رفت. پس از چندي بازگشت و به دليل برخورداري از حمايت‌هايي مرموز تا پايان عمر در مرکز مطالعات وزارت امور خارجه فعال بود.

هرج‌و‌مرج طبيعي ناشي از انقلاب، فقر دانش تاريخي و سياسي انقلابيون، از همه نوع، قدمت و اقتدار و تجربه وسيع کانون‌هاي توطئه‌گر در ايران، که در اين رساله روشن خواهم کرد، و ضعف فاحش سيستم حفاظتي، که علت‌العلل آن همان فقر آگاهي تاريخي و سياسي است، سبب شد در سال‌هاي اوّليه پس از پيروزي انقلاب، صرفنظر از «عوامل ويژه»، حتي برخي «منابع» معمولي ساواک، حتي از ميان آن کسان که نام‌شان فاش شده بود، در نظام سياسي جديد، و نيز در سازمان‌هاي سياسي مستقل يا مخالف با جمهوري اسلامي، جايگاهي بيابند. اين افراد از حمايت کانون يا کانون‌هايي مرموز و مقتدر برخوردار بوده‌اند. دو فردي که بدون ذکر نام از آن‌ها ياد کردم، قطعاً بدون برخورداري از پشتوانه قوي نمي‌توانستند جايگاهي بيابند. بعدها با کسان ديگر نيز آشنا خواهيم شد.

بر من خرده نگيريد که براي انسان‌ها، به اعتبار همکاري سال‌هاي دور با ساواک، حق زندگي يا اشتغال در موطنش قائل نيست. باور کنيد چنين نمي‌انديشم و سرشتم اين‌گونه نيست. عميقاً باور دارم که «ميزان وضع فعلي افراد است.» سخن بر سر آن نيست که به اعتبار خطايي در گذشته انساني را از حقوق شهروندي محروم کنيم. تألم من به دليل حضوري اقتدارآميز است که بسياري از ما را از حقوق شهروندي محروم کرده. سخن بر سر شناختي است که با سرنوشت ايران و ايرانيان پيوند خورده. سخن بر سر تداوم آن پيوندها تا به امروز است. و اين تداوم را از کارکردهاشان مي‌توان به سادگي شناخت؛ از رشدهاي عجيب‌شان، از سرشت ترميناتور وارشان. [77] سخن بر سر شبکه‌هاي مافيايي است که سياست و اقتصاد ايران را در چنبره گرفته. سخن بر سر کانون‌هايي است که ديروز و امروزمان را تباه کردند، و اگر آگاه نباشيم فرداي‌مان را نيز تباه خواهند کرد.


57.  اين رشته، مثل معماري، پيوسته بود و کساني که در کنکور پذيرفته مي‌شدند مستقيم فوق ليسانس مي‌گرفتند. از رشته‌هاي خوب به‌شمار مي‌رفت که طالب داشت.

58.  معرفي قريب به 8000 نفر از اعضاء خائن و جاني ساواک به پيشگاه ملّت ايران، دي 1358، ص 159.

59.  بنگريد به توصيف عمويي، از زندانيان سياسي سرشناس، از محمد خان ضرغامي در: محمدعلي عمويي، دُرد زمانه- خاطرات، تهران: انتشارات آنزان، چاپ اوّل، 1377، صص 393-394.

پيش‌تر درباره محمد خان ضرغامي، رئيس ايل باصري، و فرجامش سخن گفتهام:

http://www.shahbazi.org/Oligarchy/05.htm

عکس‌هايي از محمد خان ضرغامي در وبگاهم، بخش «عکس‌هاي قديمي»، موجود است:

http://www.shahbazi.org/pages/photo.htm

60.  احمد توکلي، دانشجوي آن زمان دانشگاه شيراز، نام دانشجوي سوّم را «هرمز احمدي» ذکر کرده. من «محمدرضا احمدي» در ذهنم است. توکلي مي‌نويسد: «اهل خراسان و آدم نمازخواني (البته کاهل نماز) بود... آن‌ها مارکسيست بودند. من از قبل مي‌دانستم روي هرمز احمدي کار کرده بودند. او گاهي نماز مي‌خواند. با ما ارتباط داشت و با آن‌ها هم کار مي‌کرد. اين سه نفر در اثر انفجار صورت و سينه و بالاتنه‌شان به شدت آسيب ديده بود... ما حدس زديم که احتمالاً اين‌ها روي ساخت بمب کار مي‌کردند و چون وارد نبودند بمب دست‌ساز منفجر شده، آن‌ها را کشته است. با وجود اين جلوي دفتر فرهنگ مهر [رئيس دانشگاه پهلوي] جمع شديم و ادعا کرديم که چرا در خوابگاه دانشجويي بمب گذاشته‌اند، دانشگاه امنيت ندارد... اين ماجرا باعث شد در دانشگاه اعتصاب شود. همه بچه‌ها در دانشکده پزشکي جمع شدند و اعتصاب آغاز شد. دانشگاه تعطيل گرديد... اين اعتصاب يکي دو روز طول کشيد... (احمد توکلي، خاطرات سياسي، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامي، چاپ اوّل، 1384، صص 78-79)

61.  يکي از وبگاه‌هاي وابسته به «سازمان چريک‌هاي فدائي خلق» نام اين سه تن را به عنوان اعضاي سازمان فوق ذکر کرده که بي‌اساس است. محموديان و دوستانش رابطه‌اي با چريک‌هاي فدائي نداشتند. ماجرا همان است که نوشتم.

http://www.siahkal.com/ipfg-martyrd-names.htm

62.  بنگريد به تصوير وي در اين آدرس:

http://www.shahbazi.org/photo/092.jpg

63.  بنگريد به تصوير وي در اين آدرس:

http://www.shahbazi.org/photo/013.jpg

64.  «آرش» نيز، چون ثابتي، عضو فرقه بهائي بود. بنگريد به زندگينامه فريدون توانگري در وبگاه «موزه عبرت» و دفاعيات او در دادگاه:

http://www.ebratmuseum.ir/TorturerInfo.aspx?oc=9

http://www.magiran.com/npview.asp?ID=1506688

65.  بنگريد به زندگينامه بهمن نادري پور در وبگاه «موزه عبرت»:

http://www.ebratmuseum.ir/TorturerInfo.aspx?oc=8

66.  ماجراي گروه فوق را پيش‌تر شرح دادهام:

http://www.shahbazi.org/Oligarchy/26.htm#از_کودکي_تا_امروز

اعضاي بنيانگذار و مرکزي گروه فوق در سال 1349 عبارت بودند از: سيد معزالدين حسيني‌الهاشمي، سيد اصغر شاپوريان، محمد جواد مظفر، عباس وفايي، عبدالله علي قنبري و من. اين گروه گسترده شد و تا زمان انقلاب هدايت بسياري از فعاليت‌هاي هواداران امام خميني در شيراز را به دست داشت. اعضاي اين گروه بنيانگذاران سپاه پاسداران در فارس بودند: مهندس رجبعلي طاهري، که بعد از من عضو مرکزيت گروه شد، اوّلين فرمانده سپاه فارس بود و سيد اصغر شاپوريان و اردشير فتحي‌نژاد و محمد جواد مظفر و ديگران بنيانگذاران و اعضاي شوراي مرکزي سپاه فارس در اوائل انقلاب.

67.  نام مستعار سعيد شاهسوندي در آن زمان «سعيد شمشيري» بود.

68.  ستار کياني برادر نصير کياني، از ايل بکش ممسني، بود و خويشاوند دور من. به دليل حوادث قيام 15 خرداد 1342 شيراز به همراه پسرعمويش کريم کياني (پسر ولي خان کياني، رئيس ايل بکش) تيرباران شد. هر دو با شجاعت در برابر جوخه مرگ ايستادند. نصير 21 ساله بود و کريم نيز در همين حدود. مطبوعات آن زمان عکس او و کريم را در زمان تيرباران چاپ کردند. ستار مذهبي و با گروه ما و هم‌زمان از طريق سعيد شاهسوندي با سازمان مجاهدين خلق ارتباط داشت. پس از دستگيري در زندان مارکسيست شد. پس از انقلاب مدتي عضو کميته مرکزي «راه کارگر» و مسئول نشريه مرکزي اين سازمان بود. در اين رابطه دستگير شد ولي با فريب دادن بازجويانش گريخت. بار ديگر در ترکيه دستگير شد. اين بار مسئول تشکيلات داخل کشور شاخه‌اي از سازمان فدائيان خلق (معروف به گروه کشتگر) بود. در تابستان 1367 تيرباران شد.

69.  سعيد شاهسوندي در گفتگو با راديو صداي ايران (جمعه 17 خرداد 1387/ 6 ژوئن 2008) درباره پيشينه روابطش با من سخن گفته است:

http://www.shahsawandi.com/index.php?Itemid=33&id=76&option=com_content&task=view

70.  در قوانين آن زمان افراد زير هيجده سال مشمول «صغر سن» مي‌شدند و در مجازات‌شان تخفيف جدّي اعمال مي‌شد.

71.  خاطرات لطف‌الله ميثمي، تهران: نشر صمديه، چاپ اوّل، 1382، ج 2، ص 221.

72.  از سرنوشت ميرفخرايي اطلاع ندارم. به‌نوشته کيهان (3 مهر 1386، ص 8) سيد سعيد ميرفخرايي فرزند سيد نصرالله در سال 1304 در تهران متولد شد. در سال 1337 با مدرک ديپلم در ساواک استخدام و در اداره کل سوّم شاغل شد. مدتي رئيس دايره و رهبر عمليات بود. پس از تشکيل کميته مشترک ضد خرابکاري، در کميته فوق رئيس تيم يک بخش 5 بود. با زبان‌هاي انگليسي و فرانسه آشنا بود. تا آخرين روزهاي حکومت پهلوي با ساواک همکاري داشت.

http://www.magiran.com/npview.asp?ID=1489128

73.  عمويي، همان مأخذ، ص 361.

74.  در رأي دادگاه جرايم اصلي فريدون توانگري (آرش) «مباشرت و مشارکت و معاونت در چند فقره شکنجه منجر به قتل مجاهدين و مبارزين و جانبازان راه حق و آزادي از جمله مهوش جاسمي، هدايت باخويش و محمود جليل‌زاده شبستري»، مباشرت و مشارکت در شکنجه «عده کثيري از حق‌طلبان و مخالفين رژيم سابق» از جمله شکنجه شديد حاج مهدي غيوران، اعمال شکنجه‌هاي شديد بر زندانيان سياسي، اعمال شکنجه‌هاي شديد روحي مانند «تهديد به قتل، فحاشي‌هاي بسيار ناروا، هتک حرمت» عنوان شد. (کيهان، 2 آبان 1386، ص 8)

http://www.magiran.com/npview.asp?ID=1506688

76.  منظورم از «منطقه بهائي‌نشين»، که در نوشتارم به‌کرات به کار رفته، منطقه‌اي است که در آن تعداد قابل توجهي از بهائيان مي‌زيستند. بنگريد به: عبدالله شهبازي، «جُستارهايي از تاريخ بهائي‌گري در ايران»، قسمت اوّل، جغرافياي جمعيتي بهائيان ايران.

http://www.shahbazi.org/pages/bahaism1.htm

77.  اشاره به فيلم «ترميناتور» (1984) که روبات- قهرمان منفي آن بارها متلاشي مي‌شود ولي هر بار ذرات جيوه‌اي بدنش گرد مي‌آيند، بازسازي مي‌شود و حمله را از سر مي‌گيرد.


Thursday, February 24, 2011 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

ااستفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.