ورود به صفحه اصلي سايتبازگشت به صفحه فهرست وبلاگ

 

چهارشنبه، 7 مرداد 1388/ 29 ژوئيه 2009، ساعت 8:35 بعد از ظهر

رمزگشايي از يادداشت‌هاي پيشين

«استادان غيبي» و «علم خُشنوم»

مطلب مرتبط:
رازهاي پنهان صعود نازيسم

از مدت‌ها پيش درباره تأثيرات ژرف و غيرعادي اسفنديار رحيم مشايي بر محمود احمدي‌نژاد مطالبي مي‌شنيدم. مثلاً، برخي خويشان احمدي‌نژاد از تأثيرات «ماوراءطبيعي» مشايي بر احمدي‌نژاد ابراز نگراني کرده و از احتمال کاربرد «طلسم» و «سحر» و غيره سخن گفته بودند. اين‌گونه مطالب را ديگران نيز، جسته و گريخته، شنيده بودند تا بدان‌جا که در برخي محافل روحانيون قم شايع شده بود: مشايي ساحر است!

در روزهاي آغازين مرداد ماه 1388 اطلاعاتي نشر مي‌يابد که شنيده‌هاي قبلي‌ام را تأييد مي‌کند. اين مطالب را نقل مي‌کنم و سپس توضيحات و اطلاعات خود را مي‌نويسم:

ديگران چه مي‌گويند؟

1- علي مطهري رابطه محمود احمدي‌نژاد با اسفنديار رحيم مشايي را چنين توصيف کرده است: 

«آقاي احمدي‌نژاد ارادت خاصي به آقاي مشايي دارد و از نظر معنوي او را مراد خود و خودش را مريد او مي‌بيند. گويا رابطه معنوي‌اي ميان آن‌ها حاکم است که بنده از جزئيات آن خبر دقيقي ندارم. شايد ايشان کراماتي از آقاي مشايي ديده‌اند که مريدشان شده‌اند.» (تابناک، 27 تير 1388) [1]

2- پس از ابرام عجيب احمدي‌نژاد بر تداوم حضور مشايي در دولت، وبگاه «خبرانلاين» اين عنوان را در تبيين رابطه ميان احمدي‌نژاد و مشايي برگزيد: «مشايي و احمدي‌نژاد؛ شمس و مولاناي دولت» [2] تيتر فوق دستمايه طنزي پرخواننده از ابراهيم نبوي شد. [3]

3- در 4 مرداد 1388، «جهان نيوز»، بدون ذکر نام مشايي، از ارتباطات پنهان او با يک «مرتاض هندي» خبر داد:

«خبرنگار جهان به گوشه هايي از ارتباط يک مقام ارشد کشور با يک مرتاض هندي که ادعا مي شود عمري 400 ساله  دارد پي برد. به گزارش جهان، اين مقام ارشد کشور در چند سال اخير سفرهاي متعددي به هند داشته است که فاصله زماني برخي از اين سفرها کمتر از 50 روز بوده است. وي در اين سفر به ديدار مرتاضي مي‌رود که ادعا مي‌شود بيش از 400 سال سن دارد و از جايگاه بسيار بالايي در ميان طرفداران خود برخوردار است و نکته جالب اين است که اين مرتاض از ميان مراجعه‌کنندگان خارجي خود تنها به اين مقام ارشد ايراني اجازه ديدارهاي منظم با خود را داده است. در اين ديدارها فرد مذکور در جريان پيش بيني و آينده نگري‌هاي مرتاض در خصوص تحولات جهان و بعضاً ايران قرار مي‌گيرد و تاکنون بسياري از اين ايده‌ها و پيش‌بيني‌ها به داخل کشور هم منتقل شده و تلاش‌هاي مختلفي هم صورت گرفته است تا به نوعي از اين افکار و نقطه نظرات در برنامه‌ها و سياست‌گذاري‌ها استفاده شود که با برخي مخالفت و مقاومت‌هاي گسترده مواجه شد. البته اين مقام در داخل کشور هم ديدارهاي بسيار منظمي با برخي از چهره‌ها و افراد عجيب و غريب در مناطق کويري و مرزي ايران انجام داده که گرايشات مشابهي با مرتاض هندي دارند، و انتقادات بسياري هم از اين جهت به وي وارد شده که تاکنون در جهت رفع شبهات و انتقادات در اين خصوص اقدام خاصي را صورت نداده است.» (جهان نيوز، 4 مرداد 1388) [4]

مطالب بعدي روشن مي‌کند که اين «مرتاض هندي» يکي از سران پارسي (زرتشتي) طريقت رازآميز تئوسوفي است.

4- همان روز، «جهان نيوز» مقاله‌اي منتشر کرد از وحيد جليلي، برادر سعيد جليلي (دبير شوراي‌عالي امنيت ملّي)، با عنوان «حاشيه‌اي بر بابي‌گري جديد». وحيد جليلي نوشت:

«فتنه بابيت در يکي دو دهه اخير به مدد صورت موجه و معنوى خود ابعاد تازه اى پيدا كرده است. تو گويى جمهورى اسلامى ذاتاً نسبتى با موعود و مهدويت ندارد و گروهى كه عمدتاً هم ريشه‌هاى انجمنى [انجمن حجتيه] دارند آمده‌اند تا اند‌يشه مهدويت را احيا كنند! روش احياى مهدويت هم آن است كه با علم كردن بحث هاى معنوى و به هم بافتن شايعات و شنيده‌ها، كراماتى براى بعضى اهل معنا كه مستقيماً از در پشتى به خانه خورشيد راه پيدا كرده‌اند نقل كنيم و اقشار به اصطلاح مذهبى را «فرد فرد» به سوى شخص مهدى(عج) و نه آرمان و رسالت او روانه كنيم. نظريه «بابيت» يا «در پشتى» با سوءاستفاده از احساسات محبان اهل بيت به بهانه نشان دادن راه‌هاى سريع‌تر و مطمئن‌تر، نوعى دين‌دارى و ولايت‌مدارى اختصاصى را باب مي‌كند كه كم كم به استغنا از مسير امامت مى‌انجامد. امامت، كه قرار بوده محور تجميع و تراز تجربه‌هاى فردى براى تسريع در سلوك و حركت جمعى و اجتماعى و جهانى مؤمنين به سوى جامعه و جهان ايده‌آل باشد، در اين رويكرد انحرافى به بهانه‌اى براى انفراد و انشعاب تبديل مى‌شود. امام خمينى، با بستن درهاى انحرافى، دروازه بزرگ انتظار را در عصر جديد گشود و شاه‌راه ظهور را با فهم دقيق و فقيهانه خود از مكتب اهل بيت عليهم‌السلام و معنويت عميق عدالت‌خواهانه‌اى كه از اجداد طاهرينش به ارث برده بود نشان داد. تاريخ معاصر تشيع نشان داده است كه صادق‌ترين و برجسته‌ترين محبان و پيروان حضرت صاحب‌الامر تربيت‌يافتگان «مكتب ولايت فقيه» خمينى‌اند و جدّي‌ترين دشمنان نايب امام زمان (عج) مدعيان بابيت در هر دو روايت بهايى‌گرى و انجمن حجتيه‌اى آن. اگر كرامت در نگاه آنان در خواب ديدن است و شفا دادن و پيشگويى كردن و جفت شدن كفش پيش پا و... كرامت بزرگ امام خمينى بستن باب «بابى‌گرى» و گستراندن جبهه‌اى در اندازه آرمان‌هاى مهدوى و در افتادن با شيطان بزرگ و به راه انداختن جنگ جهانى فقر و غنا و مستضعفين و مستكبرين است. ولايت فقيه نخواهد گذاشت دستاوردهاى تاريخى تشيع در انقلاب اسلامى دستخوش فتنه‌هاى جريان ارتجاعى و استعمارى بابى‌گرى شود.» (جهان نيوز، 4 مرداد 1388) [5]

5- روز بعد، «ملّت نيوز» [خطاب به احمدي نژاد] نوشت:

«به دنبال انتشار اخباري در مورد سفرهاي مکرر يک مقام دولتي به هند پرسش‌هايي در مورد آقاي مشايي به وجودآمده است. به نوشته خبرآنلاين، پاسخ رئيس دفتر آقاي احمدي‌نژاد به پرسش‌هاي زير مي‌تواند ابهامات را برطرف کند: آيا درست است که با مرتاضي ايراني الاصل و زرتشتي مسلک در هند ارتباط داريد؟ آيا واقعيت دارد که اطلاعات دولتي را به اين فرد منتقل مي‌کنيد و از او رهنمود مي‌گيريد؟ آيا صحت دارد که اين فرد زرتشتي به شما گفته که دوران گرايش به اسلام به سر آمده است؟ آيا درست است که در مرز پاکستان با افراد رمال و جن‌گير و دعانويس ارتباط مستمر داريد؟ آيا اين سخن منتسب به يکي از معاونين‌تان را که گفته‌ايد حکم مسئوليتش را بعد از تأييد حضرت حجت(عج) صادر مي‌کنيد تکذيب مي‌کنيد؟ اين سخن همراهان‌تان که در برخي سفرها ناگهان دستور توقف خودرو را صادر و براي دقايقي لابلاي درختان کنار جاده گم مي‌شويد و پس از آن ادعا مي‌کنيد با رابط امام زمان حرف زده‌ايد دروغ است؟» (ملّت نيوز، 5 مرداد 1388) [6]

6- در جلسه 31 تير 1388 هيئت دولت، برخورد شديدي ميان رئيس کابينه (محمود احمدي‌نژاد) و محمدحسين صفار هرندي، وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي، رخ داد. برخي مطلعين ماجراي جلسه فوق را چنين روايت مي‌کنند:

«در اين جلسه صفار هرندي در اعتراض به احمدي‌نژاد گفت: حتي اگر مشايي هزار حسن داشته باشد، شما بايد از امر آقا اطاعت بکنيد. احمدي‌نژاد با عصبانيت جواب داد: همه کارها و برنامه‌هاي من در اطاعت از آقا است اگر شما از نايب آقا اطاعت مي‌کنيد!»

به اين ترتيب، براي بسياري روشن شد احمدي‌نژاد واقعاً مدعي است با امام زمان (عج) رابطه مستقيم دارد.

7- در 4 مرداد 1388 صفار هرندي، رئيس شوراي ترويج فرهنگ ايثار و شهادت، در جلسه اين شورا گفت:

«هر کس ادعا کند مستقيم با خود آقا امام زمان (عج) ارتباط دارد، در ذهن ما حجتي براي پذيرش اين ادعا وجود ندارد و ما ارتباط‌مان با آن حضرت از طريق نايب امام زمان (عج) است.» [7]

اين گفته، مؤيد خبر پيشين است و نشان مي‌دهد صفار هرندي چنين ادعايي را از احمدي‌نژاد شنيده است.

8- در 2 مرداد 1388، عليرضا زاکاني درباره مشايي گفت:

«رفت و آمدهاي مشکوک به خارج از کشور به دنبال مددگيري از برخي خرافات هم از مسائلي است که صلاحيت ايشان براي تصدي يک پست مياني را زير سئوال مي برد چه رسد به اين که شخص دوّم کابينه شود. 

زاکاني از حضور مشايي در برخي مراسم نامتعارف، ديدار و ارتباط با عناصر مسئله‌دار و داراي تفکرات انحرافي و التقاطي، به کارگيري افراد مسئله‌دار و با پيشينه‌هاي ناشايست در زيرمجموعه مديريتي و فردي خود، عدم تبعيت از دستور مراجع و بزرگان دين خصوصاً در مسئله دوستي با اسرائيل يا برخي امور ديگر انتقاد کرد و افزود: خلط سلسله مراتب حکومتي و ايجاد شق جديدي از اطاعت‌پذيري در ميان مسئولان کشور، بدعت جديدي است به طوري که اخيراً آقاي مشايي به صراحت بيان داشته‌اند که: "استماع دستور رييس‌جمهور بر من واجب است!"

وي [زاکاني] با اشاره به برخي نکات مشکوک امنيتي پيرامون مشايي گفت: مسائل امنيتي آقاي مشايي هم از مشکلات غيرقابل‌اغماض ايشان است... ملاقاتش با جک استراو، وزيرخارجه سابق انگليس، هم از نقاط منفي کارنامه امنيتي ايشان است. هر چند ابهامات امنيتي فراواني درباره آقاي مشايي و برخي نزديکانش وجود دارد که بايد در مجالي ديگر به آن‌ها پرداخت.» (جهان نيوز، 2 مرداد 1388) [8]

9- در همين روزها، سخنان قاليباف، شهردار تهران، درباره احمدي‌نژاد و برخي اعضاي دولت او در اينترنت پخش شد. در بخشي از اين سخنان، قاليباف گفته است:

«احمدي‌نژاد را آدم سالم و صادقي در کار نمي‌دونم، انقلابي هم نمي‌شناسمش، راستگو هم در کارش نمي‌شناس، سرباز ولايت هم نمي‌دونمش... مشايي منافق بود و همسرش هم جزء منافقين بوده و بعدها که بازجوي او در زندان مي‌شود با همسرش ازدواج مي‌کند... آقا با نصب مشايي مخالف بوده و آقاي احمدي‌نژاد با انتصاب ايشان آقا را در مقابل عمل انجام شده قرار داده‌اند. آقاي احمدي‌نژاد حتي سابقه يک ساعت و يک روز جبهه را ندارند. احمدي‌نژاد حتي يک روز سابقه قبل از انقلاب ندارد. حتي يک سيلي در راه انقلاب نخورده است. اگر بوده بيايد بگويد. احمدي نژاد اگر يک روز در جبهه بوده تا حالا هزار بار گفته بود. احمدي‌نژاد در دوران تسخير لانه جاسوسي خطاب به دانشجويان مي گويد که: "چرا رفتيد سفارت آمريکا را تسخير کرديد" و حتي او  پس از تأييد امام (ره) در مورد قضاياي تسخير لانه جاسوسي مي‌گويد: "اين چه کاري بود که امام آمد کرد و اين کار غلط را تاييد کرد؟"... اگر روزي قرار باشد اين مسائل را بگويم، همه اين مسائل را با صراحت کامل مي‌گويم.» [9]

من چه مي‌دانم؟

اطلاعات زاکاني و قاليباف درباره پيشينه مشايي با اطلاعات من منطبق است با برخي تفاوت در جزئيات:

1-

2- اين گفته عليرضا زاکاني را تأييد مي‌کنم که مشايي در در دوران چهار ساله دولت احمدي‌نژاد، در مقام معاون رئيس‌جمهور و رئيس سازمان ميراث فرهنگي، در «زيرمجموعه مديريتي» خود «افراد مسئله‌دار با پيشينه‌هاي ناشايست» را به کار ‌گرفت. براي تأييد سخن زاکاني، نمونه‌هاي متعدد، و مستند، مي‌شناسم و تأکيد مي‌کنم مشايي در اين زمينه تعمدي عجيب داشت. از ذکر برخي نمونه‌ها مي‌گذرم و تنها به يک مورد بسنده مي‌کنم:

حميد بقايي قائم‌مقام مشايي در سازمان ميراث فرهنگي بود. او اکنون معاون رئيس‌جمهور و رئيس سازمان ميراث فرهنگي، پس از مشايي، است. اخيراً مراسم معارفه وي، هم‌زمان با توديع مشايي، انجام شد و احمدي‌نژاد در ستايش از هر دو سنگ تمام گذاشت.

3- منطقه دماوند، تا سده هيجدهم ميلادي، منطقه‌اي با جمعيت متراکم يهودي بوده. پيش‌تر درباره فعاليت فرقه دونمه در دماوند نوشتم:

«دونمه‌ها در ظاهر خود را مسلمان مي‌خواندند و به شدت مقيد به انجام ظواهر اسلامي بودند. نخستين گروه دونمه‌ها در حوالي سال 1690 به زيارت مکه رفتند. معهذا، آنان "يهوديان مخفي" بودند و به شکل پنهان مناسک خود را، که آميزه‌اي از مناسک سنتي يهودي و آداب جديد است، انجام مي‌دادند. در زمان جنگ اوّل جهاني، تعداد آن‌ها 10 الي 15 هزار نفر تخمين زده مي‌شد. دونمه‌ها نوشته‌هاي خود را بر روي کاغذهاي بسيار کوچک مي‌نگاشتند که به راحتي قابل مخفي کردن بود. دونمه‌ها چنان ماهرانه موفق به پنهان کردن مسائل دروني خود بودند که تنها منبع شناخت ايشان شايعاتي بود که در بيرون از آنان در پيرامون‌شان وجود داشت...  «يهوديان مخفي» در بسياري از نقاط ايران فعاليت داشته و ريشه دوانيده‌اند ولي در تنها مکاني که اين پديده با نام رسمي فرقه دونمه شعبه يا شاخه پديد آورده دماوند است. گورستان و خرابه‌هاي کنيسه‌اي در دماوند گواه بر [قدمت] استقرار يهوديان در اين شهر است. در سده هفدهم، بابايي بن لطف، مورخ يهودي- ايراني، از يهوديان دماوند به‌عنوان يکي از هيجده جامعه يهودي ياد کرده که در جستجوي نسخ کاباليستي بودند و قرباني موج گروش اجباري [به اسلام] شدند. تبليغات فرقه شابتاي [دونمه] در ايران با نام شموئيل بن هارون دماوندي در پيوند است.» [11]

محفلي منسجم از «دماوندي‌ها»، و وابستگان آن‌ها، در ساختار حکومتي ايران، به‌ويژه در نهادهاي حساس، بسيار قدرتمندند و از اينرو سال‌هاست توجه مرا جلب کرده‌اند. آنان در تمامي جناح‌هاي سياسي حضور دارند؛ هر چند همه کساني که مورد نظر من‌اند «دماوندي» نيستند و اين تلقي من تمامي «دماوندي‌ها» را شامل نمي‌شود. ديگران نيز فراوان هستند با پيشينه و عملکرد مشکوک. درباره پراکندگي جغرافيايي کانون‌هاي مشکوک در سراسر ايران پژوهشي طولاني کرده‌ام؛ از همدان و کاشان و اصفهان و مشهد و يزد و کرمان و شيراز و آباده و ني‌ريز و سروستان فارس تا خطه شرقي مازندران و گرگان و آذربايجان و غيره.

احتمالاً، در نيمه دوّم سده هفدهم ميلادي، در زمان حکومت (1642- 1666 م.) شاه عباس دوّم صفوي، که گروه کثيري از يهوديان اصفهان و دماوند و ساير نقاط ايران به‌طور جمعي «مسلمان» شدند ولي، طبق نوشته منابع متعدد تاريخي از جمله منابع يهودي، در باطن «يهودي» ماندند، بخشي از مهاجرين دماوندي کلني فوق را، با همان نام «مشا»، در حوالي رامسر پديد آوردند.

اين زمان، مقارن با اقتدار «تجار» پرتغالي و کمپاني‌هاي هند شرقي اروپاي غربي، به‌ويژه کمپاني‌هاي هند شرقي هلند و بريتانيا، و نفوذ «کمپرادور»هاي (واسطه‌ها و دلالان) هندي آن‌ها در ايران است. براي مثال، در زمان شاه سليمان، که پس از شاه عباس دوّم به قدرت رسيد (1666- 1694 م.)، نيمي از درآمد بندر مهم تجاري کنگ به يکي از اعضاي پرتغالي خاندان يهودي (مارانو) داکوستا، به‌نام ژنرال دن رودريگو داکوستا، پرداخت مي‌شد. خاندان داکوستا، که از قدرتمندترين زرسالاران يهودي جهان در آن عصر بود، در همين دوران بخش عمده فعاليت خود را از پرتغال به لندن منتقل مي‌کرد. آلوارو (ياکوب) داکوستا در زمان تبعيد چارلز دوّم، پادشاه بريتانيا، اداره امور مالي او را به دست داشت. آنان «يهودي مخفي» بودند؛ يعني در ظاهر مسيحي و در باطن يهودي. منابع تاريخي از سه خاندان زرسالار و قدرتمند کارواخال و مندس و داکوستا به عنوان رهبران «جامعه يهوديان مخفي» بريتانياي سده هفدهم نام مي‌برند. آنتونيو فرناندز (آبراهام اسرائيل) کارواخال، که در حوالي 1630 از اسپانيا به لندن مهاجرت کرد و در رأس «جامعه يهوديان مخفي» بريتانيا قرار گرفت، تجارتي گسترده را با شرق و غرب (قاره آمريکا) سامان مي‌داد. او، که يکي از پنج تاجر بزرگ لندن بود، علاوه بر تأمين تدارکات ارتش، به عنوان «پيمانکار اطلاعاتي»، سازمان اطلاعات خارجي کارامدي براي دولت بريتانيا ايجاد کرد.

بخش مهمي از يهوديان ساکن ايران، مهاجران دوران حکومت (1629- 1642) شاه صفي بودند که به دليل گسترش بي‌سابقه تجارت ايران با غرب در ايران مستقر شدند. به گزارش تاورنيه، در دوران پس از شاه عباس اوّل، صرافان مهاجر سواحل غربي هند با بي‌رحمي تمام بسياري را خانه خراب کرده و به تباهي کشيدند. او نمونه‌هايي از فجايعي را که اين مهاجرين نورسيده آفريده‌اند در سفرنامه خود بيان کرده است. در ايران آن عصر، به مهاجران کثير هندي، که کمپرادورهاي کمپاني‌هاي يهودي- اروپايي بودند، «خطير» مي‌گفتند. امروزه، در فرهنگ عامه جنوب ايران «خطيرها» هنوز بدنام‌اند؛ به کساني که بي‌اصل و نسب‌اند و «بي‌جنبه»، يعني با دستيابي به قدرت يا ثروت به شدت متکبر و متفرعن و لجام‌گسيخته مي‌شوند، مي‌گويند: «تخم خطير». عبدالحي بن عبدالرزاق الرضوي الکاشاني، از علماي شيعه آن عصر، در رساله «حديقة الشيعه» پيوند حکومت صفوي پس از شاه عباس اوّل را با «کفره‌اي» که از «نواحي الهند» به ايران مهاجرت کرده‌اند به شدت نقد کرده است.

4- يکي از طراحان و بانيان اصلي «فتنه بزرگ» اخير در ايران دماوندي است...

5- در 3 تير 1384، زماني که، بر اساس تحليل معين جامعه‌شناختي از فرايند تکوين و تصلب ساختار اليگارشيک در ايران، که هنوز نيز به درستي آن باور دارم، آن اطلاعيه معروف را در حمايت از نامزدي احمدي‌نژاد براي رياست‌جمهوري صادر کردم، که پژواک وسيع داشت، [17] دوستي انديشمند، که خاستگاه احمدي‌نژاد را خوب مي‌شناخت، معترضانه برايم نوشت:

«پندار من،  هر چند خام، اين است كه مافياي قدرت در ايران يكي نيست؛ بلكه متكثر و چندگونه است. تحقيقاتتان شما را دست كم با دو گونه از اين چند گونه عميقا آشنا كرده است. به اوّلي ميگويم مافياي قدرت و ثروت و به دوّمي ميگويم مافياي قدرت و امنيت. ماجراي شاخص اوّلي قراردادهاي نفتي است و ماجراي شاخص دوّمي روزنامههايي است كه هر بار و هر جا يكي از مقامهاي سابق امنيتي علم‌شان ميكند. خواه اين مقام سعيد حجاريان باشد، خواه محمد عطريانفر، خواه فريدون وردينژاد، [...] اينها گفتمان اطلاعرساني را در ايران به ابزاري براي حفظ و گسترش قدرت خود و ادبيات اطلاعرساني را به ادبيات امنيتي بدل كردند. در واقع من دارم از يك نظام متكثر مافيايي حرف ميزنم، چيزي شبيه آن كه امبرتو اكو در مقالهاش در شمارهچهار فصلنامهي «ارغنون» خيلي واضح توصيفش كرده است. اگر آن مطلب را نخواندهايد حتما بخوانيد. مطمئنم شما نكتههاي بسياري در رد و نيز در تأييد آن مطلب در ذهن‌تان داريد.

اما اينها كه ما ميشناسيم‌شان تنها عناصر بافت قدرت نيستند. در بافت متكثر قدرت نيز، درست مانند جامعه، گروههايي هستند كه به حاشيه رانده‌اندشان و حالا سر بلند كردهاند و سهم خود را ميطلبند. بيدليل نيست كه اين گروهها با رهبري احمدينژاد صداي مردمي شدهاند كه در حاشيه‌اند. هر دو در اين در حاشيه بودن شريك اند. آن حكايت مثنوي را كه يادتان هست؟ «آن حكيمي گفت ديدم در تكي/ ميدويدي زاغ با يك لكلكي/ اين عجب ديدم بجستم حالشان/ تا ز وجه مشترك يابم نشان/ ....حيران و دنگ/ چون بديدم هر دوان بودند لنگ».

اين گروههاي به حاشيه قدرت رانده شده چندان ناشناس هم نيستند. سابقه حجتيهاي مهدي چمران و حسن بيادي و مشايي و شيخ عطار و حضور پررنگ اين انجمن در دانشگاه علم و صنعت و تاثير رگه كمونيسمستيزشان بر افرادي چون احمدينژاد گم نيست. همين رگه در زمان تسخير سفارت آمريكا در احمدينژاد بود كه او را معتقد كرده بود خطر اصلي الحاد كمونيسم شوروي است نه امپرياليسم آمريكاي اهل كتاب و تا آخرين لحظه هم برش پاي ميفشرد. همين روحيه باعث شد تا تندروهاي آن روز «تحكيم» نتوانند تندروهاي «انجمن»زده را تحمل كنند و عملاً احمدينژاد و سيدزاده را طرد كنند. [بنگريد به مقاله «دفتر تحکيم وحدت» در ويکي پدياي فارسي- شهبازي]

همين روحيه است كه در تهران چند عضو شوراي شهر را به مجلس «عمركشان» ميكشاند و همين روحيه است كه سازمان فرهنگي و هنري شهرداري تهران را واميدارد كه روز شهادت امام حسن عسكري را جشن آغاز ولايت امام زمان اعلام كند و تمام تهران را با تبليغهاي سه متر در چهار متر بپوشاند و به روي خودش هم نياورد كه انگيزه اصلي‌اش بيش از به امامت رسيدن امام زمان، تقارن اين روز با روز مرگ عمر است. همين روحيه است كه سهرابي نامي را واميدارد كه نقشه مسير حركت امام زمان را ترسيم كند و از شهرداري خواهان چاپش در تيراژ وسيع جهت كمك به مؤمنين باشد...

اما انجمن حجتيه يكي از گروههاي به حاشيه رانده است. در كنار اينها سرداري هم هست كه در حيات امام خميني آن قدر خطا و فساد كرد كه او دستور داد به جايي تبعيدش كنند كه قلب خطر باشد شايد شهيد شود و حسنات قبلي‌اش از كف‌اش نرود. و دعاي خير امام هم كارساز نشد و اگر بدانيد الان در كدام مدرج و مرتبه هست يقين دست خود را به دندان خواهيد گرفت. اين سردار و اطرافيانش نيز ديگر دوست ندارند در حاشيه باشند.

در حوزههاي ما كسي با دارودستهاش جا خوش كرده است كه در زمان امام جبهه رفتن شاگردانش را ممنوع كرده بود، در ابتداي رهبري آقاي خامنهاي در جمع دوستانش كتابي در حد مقدمات در دستش ميگرفت و ميگفت خامنهاي اگر توانست دو صفحه از اين متن را درست بخواند آن وقت بيايد و ادعاي فقاهت كند. همين آدم و اطرافيانش هستند كه حوزه قم را به شكل يك معبد مقدس براي تكريم و عبادت شخص و نفس استاد درآوردهاند و گوش هر كه را كه جم بخورد چنان ميپيچانند كه آهش دودآلوده به فلك برسد. مگر يادتان رفته آن بدبخت را كه يك مصاحبه با «شرق» كرد و به چنان شكر خوردني واداشتندش كه گفت مطالب آن مصاحبه را شيطان به من القا كرده و من از روي استاد خجالتزده‌ام. و رفت و مثل سگ تيپا خورده بر در سراي استاد نشست تا بالاخره پذيرفتندش. و صد البته با دو صد شرط و بند.

من تعجب ميكنم و گمان ميكنم اين روزها خسته‌ايد، وگرنه شما با آن هوش درخشان و حسادت برانگيزتان با نگاهي كوتاه به آن فهرست اسامي حاميان روحاني احمدينژاد ميتوانستيد بفهميد كه اينها كه‌اند و اهل كدام مشرب‌اند. و ببينيد آن پرورندهها چه موجوداتي هستند و چقدر خطرناك‌اند كه در يك قلم از كارهاشان اين همه اسمهاي ژنريك فراهم كردهاند كه در روزهاي لازم در برابر يا با ياد اسمهاي اصلي علم كنند...

و پرتوانترين و داناترين محصولات اين كارخانه عليلپرور كساني مثل عليرضا پناهيان‌اند كه در تهران با آن لحن لاتي‌شان عربدههاي «اي امام زمان ما رو از اين كفر و موسيقي خلاص كن» ميكشند و تا پاي‌شان به تورنتو ميرسد چنان مرعوب ميشوند كه از هر روشنفكري روشنفكرتر ميشوند و گفتههاشان خندهدار ميشود و مجبور ميشوند برادري خيالي براي خودشان بسازند و بگويند آنها كه از قول من شنيدهايد حرفهاي برادر من است. تا جايي كه يكي آن ميان بلند شود و بگويد من خودم اينها را در مهديه تهران از دهان خودت شنيدهام و خلاصه كار به جايي برسد كه لقب «حاج عليرضا مارمولك» بهش بدهند...

آن نسل كه در خودش موسي صدر و حكيم و محمدباقر صدر و حسن زاده آملي و جوادي آملي و بهشتي و مطهري و قدوسي و اشراقي داشت، كارش به اينجا كشيده است كه امروز شاهديم. نميدانم چه طور ميتوانيم دل به اين فضلاي قلابي كه دست بالا مثل مقتدا صدرند، خوش كنيم. دست كم من ترجيح ميدهم به اين ضريح كه كور ميكند و شفا نميدهد دخيل نبندم.

حركت مافيايي تخريب احمدينژاد را خوب ديديد، اما به حركت مافيايي تعزيز احمدينژاد هم نگاه كنيد. ديدهايد بر ديوارها چه مينويسند؟ «تا دولت كريمه يك يا حسين ديگر» و «مرگ بر اغنيا، درود بر احمدينژاد.» اين فرمول تحريك احساسات طبقاتي و مذهبي مردم براي يك هدف فاسد سياسي نبايد براي من و شما ناآشنا باشد. «شاس» هميشه با همين دوز و كلكها رأي ميآورد و خودش را سكان قايق طوفانزده اسرائيل ميكند. رونوشتها شديدا برابر اصل است.

فكر ميكنم شما هم در باره تحليلم از «القاعده» با من موافق باشيد. ايران انقلاب كرد. خطر اسلام، به عنوان چيزي ناشناس و جدا از كمونيسم، اردوگاه استكبار را ترساند. مسلمانهاي عالم چشم به ايران دوختند. اين سلفيها و وهابيها را نيز آزرد. از اتحاد استكبار با اينان «القاعده» شكل گرفت و توانست با ژستهاي راديكال و ايجاد قطبي مقابل ايران پتانسيل جوان و جهادگر عالم اسلام را دور خود جمع كند و با چند حركت احمقانه مانند يازده سپتامبر به صفر برساند. اينها نيز خودشان خوب ميدانند كه در سطح نخبگان پتانسيل‌شان صفر است، و براي يغماي پتانسيل مذهبي و عدالت‌جويانه مردم آمدهاند. اين باعث ميشود كه چهار يا هشت سال ديگر «يك يا حسين ديگر» و «جنگ فقر و غنا»، كه از اصليترين پتانسيلهاي حركت امام خميني بود، به واژههايي مشكوك با خاطرهاي دوستنداشتني بدل شوند. يادتان نرود كه برنامهريز اقتصادي اين حضرت دكتر خوشچهره است كه فرق اقتصاد خرد و كلان را نميداند و ميكوشد براي اداره ايران برنامهاي بريزد كه دست بالا به درد اداره يك بقالي ميخورد. تقصيري هم ندارد. دكترايش برنامهريزي شهري است و نه اقتصاد.

عليرغم فساد آشكار و گسترده صنعت نفت اين حقيقت است كه وزارت نفت در ايران تنها سازمان اداري است كه توانسته تجربه بوروكراتيك چند دهه خود را نگه دارد و دچار گسست نشود. روا نميبينم براي شما از ارزش اين تجربهي مدون بگويم كه اولين بار شما بوديد كه ضررهاي گسست در تجربه بوروكراتيك را نشان من داديد. و واقعيت اين است كه اينها نميتوانند از نيازهاي مالي‌شان در راه رسيدن به قدرت و از سفره گسترده پرنعمت نفت صرفنظر كنند و در عين حال قول دادهاند كه دست بر نفت بگذارند و كارها را بر مداري ديگر درآورند. تقدير كار از همين الان پيدا است. قراردادها همچون پيش و گاه ظالمانهتر خواهد بود. نام پورسانتگيرها عوض خواهد شد. عدهاي هم به شخم زدن سيستم بازمانده از پيش ميافتند تا هم نشان بدهند كه دارند در نفت كارهايي كلان ميكنند و هم رد قراردادها را پاك كنند.

با شما موافقم كه جامعه ايران در شرايطي نيست كه بتوان درش را بست و دخترانش را از ريمل و شلوار پاچه كوتاه و روسري شل محروم كرد. اما اتفاقاً درست در همين شرايط است كه ميتوان جمود و خشكانديشي را با ظاهري دلفريب حاكم كرد. بنا نهادن جامعهاي بيمار مانند مالزي يا اسرائيل در اين شرايط چندان سخت نيست و اتفاقاً با شرايط داخلي و خارجي و اقتصادي و گرايشهاي عقيدتي حضرات بستگي تام و تمام دارد. يقين دارم كه حق با شما است كه «دولت آينده مجبور است سلايق و علايق آحاد ملت و توده مردم را به حساب آورد.» و فكر ميكنم دقيقاً به همين دليل است كه از هم اكنون دارد زيركانه اين سلايق و علايق را به سوي حداقلهاي مبتذل و چندشآور سوق ميدهد. اين حرفها حسابشده است كه «احمدينژاد با مو و آستين كاري ندارد.» و نتيجهاش راضي كردن مردم است به اين كه از آزاديها آزاديهاي تني و جنسي و از آزاديهاي تني و جنسي تنها مشروعات را بخواهند و احمدينژاد هم همينها را بهشان مرحمت كند. آنچه در اين ميان البته ناپديد خواهد شد آزادي بودن و انديشيدن و پيگرفتن و پژوهيدن و دانستن است. همان حق مغصوب شما و، اگر بيادبي نباشد كه خود را كنار شما ببينم، همه ما كه با حروف و كلمهها سر و كار داريم.

پيروزي احمدينژاد همان صفر كردن پتانسيل‌ها و حاكم كردن بيلياقتها و آغاز شكست جنبش محرومان و جنگ فقر و غنا خواهد بود. شما شرايط بر سر كار آمدن هيتلر در آلمان را خوب ميشناسيد. منظورم شرايط داخلي آلمان در آن زمان است. خوب ميدانيم كه سرخوردگي فرودستان و توطئه توطئهگراني كه هميشه توطئه ميكنند به رايش سوّم انجاميد. در آغاز رايش سوّم، مارتين هيدگر، متفكري كه من سخت دوستش دارم، و شجاعت، درايت و نگاه تيزش را هميشه ميستايم با نگاهي به اين حركت محرومان نويد عصري نو در سايهي موعودي كه دارد ميآيد را داد. چندان نگذشت كه او هم آنچه بايد ميديد را ديد و آنچه ميتوانست كند را كرد، و كار نازيها با او به جايي كشيد كه كلاسهايش را بستند، كتابهايش را از كتابفروشيها جمع كردند و سوزاندند، و به اردوگاه كار اجباري تبعيدش كردند. اما هنوز هم پس از گذشت اين همه سال، آدمهاي هرزه و بي‌مايهاي مثل كارل پاپر و دارودستهاش او را حامي نازيسم مينامند و به او طعنههاي زهرآگين ميزنند. اين چيزي است كه من را نگران ميكند. اين كه خود ببينيد اين كوتولهها آنها نبودند كه ما چشم انتظارشان بوديم و موعود نبودند و نشدند و ميل مردم به موعود را خبيثانه غارت كردند و مردم را از هر موعودي رويگردان...

و عجيبترين چيز در نوشته شما. شما واقعاً از اين كه با ويران شدن ايران پيشبيني‌تان درست درآمده شاديد؟ گمان كنم سهو قلم است. اگر نه در شما هرگز چنين روحيهاي نديدهام و بارها خلافش را ديدهام. يقين دارم كه شاد نيستيد. تنها اميدواريد. اميدوار به همين موعودهاي كوتاهقد پرمدعا.»

6- در مواردي، ريشه شناسي نام‌ها مي‌تواند منشاء قومي و نژادي افراد را روشن کند. به اين دليل، تغيير «نام» در شناسنامه‌، به منظور از ميان بردن پيشينه فوق، در سال‌هاي پس از انقلاب رواج فراوان يافت. براي مثال، مي‌توان «بنيامين» (بن + يامين= نام يکي از قبايل بني‌اسرائيل) را به «يامين‌پور» تغيير داد. (مانند نام وحيد يامين‌پور از بنيانگذاران وبگاه افراطي «رجانيوز» و مجري مصاحبه‌هاي مهم سياسي شبکه اوّل سيما در دوره انتخابات.) اسامي چون «بنيامين» و «اسرائيل» و «يهودا» کاملاً يهودي است و متفاوت است با اسامي قرآني، مانند ابراهيم و اسحاق و يعقوب، که در ميان مسلمانان رواج دارد. اسامي اماکن نيز مي‌تواند در مواردي روشنگر باشد. براي نمونه، توجه کنيم به اسامي «مشا» و «گلعاد» در دماوند. ريشه نام «گلعاد» دماوند ربطي به «گيل» و «گيلان» ندارد؛ همان گلعاد (عبري) يا جلعاد (عربي) در فلسطين است.

7- به دليل آشنايي با اين‌گونه پيوندهاي عجيب، در يادداشت 28 بهمن 1387 از «فرقه خُشنوم» و اعتقاد ايشان به ظهور مهدي (عج) از کوه دماوند سخن گفتم. آن‌چه نوشتم، با عملکرد مشايي و ارتباطات ويژه او با «استاد غيبي 400 ساله»اش منطبق است. اين استاد غيبي «پارسي» است. در هند، به زرتشتيان ساکن اين سرزمين «پارسي» مي‌گويند. اليگارشي زرسالار پارسي (زرتشتي) هند همان است که «فرقه خُشنوم» را، که مکان مقدس ايشان دماوند است، پديد آورد. نوشتم:

«برخلاف باور اساطيري ايرانيان، که دماوند را محبس و در نهايت محل خروج ضحاک («دجال» اسلامي يا «لوسيفر» غربي= نيروي شر و تاريکي) در آخرالزمان مي‌دانند، از ديدگاه تئوسوفيست‌ها و نحله‌هاي رازآميز ماسوني دماوند مأمن و مخفيگاه «استادان نور» و محل خروج «موعود» و «منجي» ايشان است. از اينرو، دماوند در باورهاي ماسوني- يهودي جايگاهي مقدس و برجسته دارد.

بهرام‌شاه نائوروجي شروف (بهرام‌شاه نوروزجي صراف)، تئوسوفيست نامدار پارسي (زرتشتي) هند، مدعي است که از هيجده سالگي (1876) سير و سياحت خود را آغاز کرد و در مرز هند و افغانستان تصادفاً با گروهي از «زرتشتيان مخفي» آشنا شد که با نام فرقه صوفي «صاحبدلان» فعاليت مي‌کردند. رهبر فرقه از بهرام‌شاه دعوت کرد که با آنان به مخفيگاه‌شان، غاري در کوه دماوند، رود. بهرام‌شاه با ايشان به ايران و به دماوند رفت، سه سال با آنان در غارشان زندگي کرد، «علم خُشنوم» را از ايشان فرا گرفت، «اسرار» را آموخت، صاحب «کرامت» شد و حتي قدرت حافظه‌اش به طرزي شگفت افزايش يافت. او به بمبئي باز گشت و در اوايل سده بيستم «دعوت» خود را علني کرد. خورشيدجي کاما و جيوانجي مودي، سرشناس‌ترين ماسون‌هاي هند که هر دو پارسي بودند، از او حمايت مي‌کردند. بر مبناي آموزه‌هاي بهرام‌شاه در سال 1910 در بمبئي «انستيتوي علم خُشنوم» تأسيس شد. در اين انستيتو چهره‌هاي نامداري آموزش ديدند که در تحولات هند و ايران مؤثر بودند: فيروز و دينشاه شاپورجي ماساني، فرامرز و جهانگير سهرابجي چيني‌والا، کاماجي کاما، جمشيدجي شروف، فيروزشاه شروف، م. ايراني و ديگران.

طبق آموزه‌هاي «خُشنوم»، به‌رغم اين‌که بهرام‌شاه از «استادان» خود، فرقه «صاحبدلان» دماوند، جدا شد ولي اين «استادان غيبي» هماره به شکلي مرموز بر او ظاهر مي‌شدند و راهنمايي‌اش مي‌کردند. «فرقه صاحبدلان» مرکب از 72 تن پيروان «دين بهي» است که پس از حمله اعراب و سقوط دولت ساساني در غاري در دماوند پنهان شدند. آنان تا به امروز زنده‌اند. اين غاري ويژه است که در گذشته دور با همين هدف ساخته شد و بيگانگان را به آن راهي نيست. طبق اين باورها، بهرام‌شاه ورجاوند، که هر از چند در قالب انسان به زمين بازمي‌گردد، در يکي از «بازگشت»هايش در وجود يک نظامي بلندپايه ايراني زاده مي‌شود و  رئيس فرقه مخفي دماوند را از مرگ مي‌رهاند.

اين‌گونه باورهاي رازگونه به ظاهر مهمل، ولي معنادار، را مأموران اطلاعاتي بريتانيا نيز رواج مي‌دادند. کلنل سِر رابرت يانگهزبند، که در سال 1877 ژنرال شد، در خاطراتش مدعي است: روزي در کوه دماوند شکار مي‌کرد، به‌ناگاه دري مخفي يافت، به درون غاري رفت، از سوي «صاحبدلان» مورد پذيرايي قرار گرفت، عصر به خانه باز گشت، فردا و روزهاي بعد به جستجو پرداخت ولي هيچ نشاني از آن غار نيافت.» (عبدالله شهبازي، «دماوند و فرقه‌هاي رازآميز، 28 بهمن 1387) [18]

8- طريقت رازآميز تئوسوفي را کلنل هنري الکات آمريکايي، نماينده ويژه هايس رئيس‌جمهور وقت آمريکا در هند، و هلنا بلاواتسکي، زني روس‌تبار، در 1875 پديد آوردند. اعقاب کلنل الکات از بنيانگذاران کمپاني هند شرقي هلند بودند و مي‌دانيم اين کمپاني را زرسالاران يهودي ساکن بندر آمستردام در سال 1602 ميلادي تأسيس کردند. طريقت تئوسوفي در هند گسترش فراوان يافت و در انقلاب مشروطه ايران، از طريق سازمان ماسوني «بيداري ايران»، تأثيرات ژرف بر جاي نهاد. پس از الکات و بلاواتسکي، آني بزانت رهبري طريقت تئوسوفي را به دست گرفت. اين زن به خاندان وود تعلق دارد که از مهم‌ترين خاندان‌هاي اليگارشي مستعمراتي بريتانياست. بزانت نام خانوادگي شوهر اوست. سِر جان پيج وود عموي اني بزانت است و فيلد مارشال سِر هنري وود، از فرماندهان ارتش هند بريتانيا و از سرکوبگران انقلاب بزرگ هندوستان (1857- 1858) پسرعموي او. بلاواتسکي و بزانت از معدود زناني هستند که دو لژ ماسوني به‌نام ايشان ايجاد شده. در بمبئي و غرب هند، زرسالاران پارسي (زرتشتي) طريقت تئوسوفي را توسعه دادند. خورشيدجي کاما و جيوانجي مودي، دو پارسي نامدار که از سرشناس‌ترين ماسون‌هاي هند و جهان به‌شمار مي‌روند، از دوستان کلنل هنري الکات و مادام بلاواتسکي، بنيانگذاران فرقه تئوسوفي، بودند. در نيمه اوّل سده بيستم ميلادي، حسين کاظم‌زاده ايرانشهر، که به فرقه بهائي تعلق داشت، مروج سرشناس تئوسوفيسم بود. او در سال 1919 به همراه ابراهيم پورداوود، که به زرتشتي‌گري گرايش داشت، مجله ايرانشهر را در برلين بنيان نهاد.

تئوسوفيسم «مادر» فرقه‌هاي رازآميز، از جمله «فرقه خُشنوم»، است. «صاحبان کرامت» و «اوليايي» مانند مهربابا، که او نيز زرتشتي بود و در ايران پيرواني يافت، در اين بستر زاده شدند. يکي از اين مهديان دروغين کريشنا مورتي است. او کودکي هندي بود که خانم بزانت پرورش‌اش داد و سپس مدعي شد روح مسيح در جسم او رجعت کرده است. ويوکاناندا، مدعي ديگر، نيز از همين بستر سر برآورد.

آرم انجمن تئوسوفي که در آن نمادهاي بعدي نازيسم و صهيونيسم آميخته است.
(مجله «تئوسوفيست»، شماره 11 ژانويه 1911)

9- نازيسم نيز در طريقت رازآميز تئوسوفيسم ريشه دارد. سال‌ها پيش، در مقاله «سعيد امامي و دوستان نئونازي او»، در اين باره سخن گفته ‎ام. [19، 20] اخيراً فردي به‌نام بيژن نيابتي، با بهره‌گيري از منابع متعدد آلماني، اطلاعاتي درباره ريشه‌هاي رازآميز نازيسم و پيوند آن با طريقت تئوسوفي و انجمن تول گرد آورده که با نام «جنگ جهاني چهارم» در اينترنت منتشر شده. بيژن نيابتي را اقتباس‌گر، نه محقق، مي‌دانم و استنتاج‌هاي سياسي او مورد تأييدم نيست؛ معهذا اطلاعات غني موجود در کتابش، به دليل فقر منابع فارسي در اين زمينه، بسيار مفيد است.

در بهمن 1378 درباره ريشه‌هاي مشترک «يهودي‌ستيزي» (آنتي‌سميتيسم) و «نازيسم» چنين نوشتم:

«موجي که بر بنياد عوامل اجتماعي و سياسي و فرهنگي عديده در آلمان گسترش يافت، پديده‌اي به‌نام آنتي‌سميتيسم را آفريد و سرانجام به تأسيس حزب نازي و صعود آدولف هيتلر انجاميد، به‌شکلي عجيب با زرسالاران يهودي و سازمان اطلاعاتي بريتانيا پيوند دارد. اين پيوند تا بدان حد مستند و عميق است که مي‌توان موج فوق را يک حرکت سازمان‌يافته تبليغاتي- فرهنگي براي ايجاد توّهم در فرهنگ سياسي جهان و پنهان کردن واقعيت‌هاي عيني و ملموس و قابل شناخت و سنجش و سوق دادن افکار عمومي به سوي اشباح و موهومات دست‌نيافتني و ناشناختني دانست. اين موج را حکمرانان و کانون‌هاي زرسالار آلمان برانگيختند، کادت‌ها (دانشجويان مدارس نظامي آلمان) استخوان‌بندي آن را تشکيل مي‌دادند و بستر اجتماعي رشد و بالش آن عقب‌مانده‌ترين و عوام‌ترين بخش‌هاي توده مردم آلمان بود. اين موجي بود در ماهيت خود عليه جنبش انقلابي آلمان و رشد ناسيوناليسم مهاجم در عرصه فرهنگ و سياست و نظامي‌گري در عرصه اقتصاد را به‌دنبال داشت. يکي از نخستين کانون‌هاي اشاعه آنتي‌سميتيسم در آلمان حزب سوسيال مسيحي کارگري آلمان بود که در سال 1878 به‌وسيله آدولف استوکر با هدف مبارزه با جنبش انقلابي آلمان و جلوگيري از گسترش آن در ميان کارگران و با حمايت کانون‌هاي زرسالار دنياي غرب، از جمله شبکه معيني از زرسالاران يهودي، تأسيس شد. اين حزب از تبليغات ضديهودي به عنوان تاکتيک براي نفوذ در ميان توده‌هاي کارگري آلمان بهره مي‌جست. بدينسان، در دهه‌هاي 1880 و 1890 انجمن‌هاي ضديهودي در آلمان مانند قارچ روئيدند و با برخورداري از پشتوانه‌هاي مالي کلان و مرموز و ناشناخته در انتخابات سال 1893 مجلس آلمان (رايشتاک) 250 هزار رأي و 16 نماينده به دست آوردند.

ويلهلم دوم، امپراتور آلمان، از سردمداران و مروجان اين موج آنتي سميتيسم بود. عجيب اينجاست که ويلهلم دوست صميمي سِر ارنست کاسل، زرسالار نامدار يهودي انگليس، بود و کاسل در عين حال نزديک‌ترين دوست ادوارد هفتم، پادشاه انگليس، و ساير اعضاي خاندان سلطنتي انگليس نيز به‌شمار مي‌رفت تا بدانجا که بعدها نوه و وارث او، به‌نام ادوينا اشلي، با لرد مونت‌باتن برمه، نوه ملکه ويکتوريا و دايي ملکه اليزابت دوم، ازدواج کرد. کاسل و لرد ناتانيل روچيلد بنيانگذاران و مالکان اصلي مجتمع نظامي ويکرز- آرمسترانگ بودند که در دوران جنگ اوّل جهاني به‌عنوان مُعظَم‌ترين و پيشرفته‌ترين مجتمع تسليحاتي جهان شناخته مي‌شد و فعاليت آن تا به امروز، به‌عنوان قلب صنايع نظامي انگليس، تداوم دارد...

اين موج آريايي‌گرايانه و آنتي‌سميتيستي را برخي از اعضاي خاندان چمبرلين انگلستان دامن زدند که از ديرباز، از سده شانزدهم ميلادي و دوران همکاري با کمپاني ماجراجويان تجاري لندن و کمپاني مسکوي،  نزديکترين روابط را با اليگارشي يهودي اروپا داشتند... هوستن چمبرلين، برادرزاده فيلدمارشال نويل چمبرلين، ... در سال 1898 کتابي با عنوان «بنياد سده نوزدهم» منتشر کرد که در آن تاريخ معاصر اروپا را به‌عنوان عرصه تعارض دو نژاد «آريايي» و «سامي» ترسيم مي‌کرد...

با پشتوانه سرمايه‌هاي مشکوک و ناشناخته، صدها هزار نسخه از کتاب چمبرلين در سراسر اروپا توزيع شد و بر فرهنگ آلماني تأثيرات عميق بر جاي نهاد و پايه‌هاي فکري ناسيوناليسم مهاجم آلمان را استوار ساخت. قيصر ويلهلم شخصاً اين کتاب را براي فرزندانش مي‌خواند و همو بود که دستور داد اين کتاب در دانشگاه افسري آلمان تدريس شود. اين سرآغاز موجي است که بشريت را به سوي اوّلين و عظيم‌ترين جنگ جهاني سوق داد و در عين حال پايه‌هاي جرياني را بنا نهاد که دوّمين جنگ جهاني را، در مقياسي بس مدهش‌تر از اولي، آفريد...

رابطه هيتلر جوان با والتر اشتين نيز از مواردي است که مورد توجه محققين قرار گرفته است. والتر اشتين، مقارن با دوران جواني هيتلر و اقامت او در وين، يک فراماسون فعال مدعي ارتباط با موجودات فراطبيعي در وين بود و سازمان ماسوني پنهاني را بنيان نهاد که به ترويج عقايد رازورانه، آريايي‌گرايانه و تئوسوفيستي اشتغال داشت. هيتلر جوان به سازمان ماسوني اشتين پيوست و از نظر فکري به‌شدت از آن تأثير گرفت. والتر اشتين بعدها، با نام دکتر اشتين، کتاب‌هاي متعددي درباره «رازوري آريايي» نوشت و نوعي آئين شيطان‌پرستانه را تبليغ مي‌کرد. در سال‌هاي جنگ دوّم جهاني، دکتر اشتين در انگلستان اقامت داشت و در اين زمان مشاور شخصي سِر وينستون چرچيل و عضو سرويس اطلاعاتي بريتانيا بود.

در اواخر سده نوزدهم سازمان پنهاني و مرموزي به‌نام طريقت طلوع طلايي در انگلستان پديد شد که داراي پنج لژ در فرانسه و آلمان نيز بود. يکي از رهبران اين طريقت به‌نام ساموئل ليدل ماترز در سال 1892، با اقتباس از نظريات کلنل اُلکات و ساير رهبران تئوسوفيسم، وجود استادان غيبي را اعلام کرد که در لژ برادري سفيد مأوا دارند و امور جهان را هدايت و اداره مي‌کنند. ماترز از هواداران سفت و سخت هيتلر و حزب نازي در انگلستان بود.

فرقه مشکوک ديگري که در پيدايش نازيسم آلمان تأثير داشت و به‌طور مستقيم با تئوسوفيسم مرتبط بود، انجمن تول است که در سال 1912 تأسيس شد و مرکز آن در مونيخ قرار داشت. بنيانگذار اين سازمان فردي است که با عنوان اشرافي کنت هنريش فن سباتندروف شهرت داشت و نام اصلي‌اش رودلف گلوئر بود. او در اوايل سده نوزدهم در استانبول (عثماني) اقامت داشت و تاجري ثروتمند به‌شمار مي‌رفت. وي پس از بازگشت به آلمان، انديشه تول، سرزمين مرموز و افسانه‌اي آريايي‌هاي باستان، را از کتاب آموزه سرّي مادام بلاواتسکي، از بنيانگذاران تئوسوفيسم، به وام گرفت، سازمان خود به نام انجمن تول را برپا کرد و هدف خويش را سروري نژاد برتر اعلام داشت. وي به جذب اعضاي خاندان‌هاي اشرافي و ثروتمندان و کارخانه‌داران آلماني به اين انجمن پرداخت و با اوج‌گيري جنبش انقلابي در آلمان، و به‌ويژه قيام خونين کارگران باواريا، يک شبکه تروريستي به رياست فردي به‌نام ديتريش اکارت ايجاد کرد که يکي از اقدامات آن قتل وحشيانه کورت ايزنر، رئيس‌جمهور باواريا، بود. طي سال‌هاي 1919- 1923 اين سازمان به 300 فقره عمليات تروريستي دست زد. در ميان اعضاي انجمن تول نام بلندپايگاني چون فرانتس گورتنر (وزير دادگستري باواريا)، پوهنر (رئيس پليس مونيخ)، و ويلهلم فريک (معاون يوهنر) ديده مي‌شود. بعدها، در دولت هيتلر، فريک وزير کشور و گورتنر وزير دادگستري آلمان شدند. مورخين انجمن تول را قدرتمندترين سازمان پنهاني آلمان در دوران صعود فاشيسم مي‌دانند. يکي از اعضاي اين انجمن، رودلف هس بود. فردي به‌نام پروفسور هوسهوفر به‌عنوان نظريه‌پرداز انجمن تول شناخته مي‌شد. هوسهوفر از طريق هس با هيتلر آشنا شد و تعاليم او دستمايه اصلي هيتلر در نگارش کتاب زندگي من قرار گرفت.

صعود هيتلر در هرم سياسي آلمان بر بنيادهاي رازورانه تئوسوفيست نيز استوار بود. براي نمونه، بيوه فيلدمارشال فن مولتکه، فرمانده نظامي آلمان در دوران قيصر و از دوستان هوستن چمبرلين (فيلد مارشال فن مولتکه يک ماسون بلندپايه نيز بود)، اعلام کرد که با <روح همسر فقيدش> تماس گرفته و وي اعلام کرده که رهبر آينده آلمان هيتلر خواهد بود. اين پيشگويي بر توده‌هاي عوام و جاهل آلمان تأثير فراوان داشت.

زماني که هيتلر از سوي ضداطلاعات ارتش آلمان مأمور شد تا به حزب کارگري آلمان بپيوندد، چهل نفر از اعضاي انجمن تول، با هدايت ديتريش اکارت، براي حمايت از او به عضويت اين حزب درآمدند. اکارت در زمان مرگ، در سال 1923، به اعضاي انجمن تول وصيت کرد که از هيتلر تبعيت کنند زيرا وي با استادان غيبي در ارتباط است...

نقش سازمان اطلاعاتي بريتانيا (اينتليجنس سرويس) و شبکه پنهان زرسالاران يهودي در صعود نازيسم در آلمان را از طريق عمليات مرموز ايگناس تربيش لينکلن نيز مي‌توان پيگيري کرد. تربيش لينکلن، که به يک خانواده ثروتمند يهودي ساکن مجارستان تعلق داشت، به‌عنوان يکي از مأموران اطلاعاتي و توطئه‌گران بزرگ و افسانه‌اي نيمه اوّل سده بيستم ميلادي شهرت فراوان دارد... [او] از اوايل سال 1919 به‌طور کامل در آلمان مستقر شد و در عمليات خرابکارانه و توطئه‌هاي گروه‌هاي افراطي فاشيستي نقش فعالي به‌دست گرفت. در اين دوران، او يکي از عوامل اصلي پس پرده در سازماندهي و تحرکات گروه‌هاي اوباش موسوم به لشکر آزاد بود که از درون آن حزب نازي زائيده شد. يکي از اقدامات اين گروه قتل فجيع رزا لوکزامبورگ و کارل ليبکنخت است... در 24 ژوئن 1922 نيز والتر راتنو، وزير خارجه آلمان که سياست‌هاي وي مطلوب مافياي صهيونيستي انگليس نبود، به‌دست يکي از اعضاي لشکر آزاد به قتل رسيد... [والتر راتنو يهودي بود و پدر وي (اميل راتنو) بنيانگذار کمپاني معروف AEG  است. لوکزامبورگ و ليبکنخت نيز يهودي بودند.] در همين زمان بود که فعاليت سياسي هيتلر آغاز شد و وي به عنوان مأمور مخفي سازمان ضداطلاعات ارتش آلمان، و در رابطه با برخي رهبران افراطي نظامي چون ژنرال لودندروف، گروه کوچک خود را تأسيس کرد؛ همان گروهي که سپس به حزب ناسيونال سوسياليست کارگري آلمان (نازي) بدل شد. در نوامبر 1923 ژنرال لودندروف و هيتلر کودتاي نافرجامي را ترتيب دادند که به کودتاي مونيخ معروف است. امروزه مورخين مي‌دانند که يکي از گردانندگان طرح‌هاي متعدد کودتايي ژنرال لودندروف و هيتلر همان آقاي تربيش لينکلن بود. تربيش لينکلن بعدها در بندر شانگهاي مستقر شد، نام چيني چائو کونگ را بر خود نهاد، سر خود را تراشيد و 12 ستاره کوچک بر پوست جمجمه‌اش داغ زد، به‌عنوان راهب بودائي صومعه‌اي به راه انداخت و گروهي مريد وفادار در پيرامون خويش گرد آورد. با آغاز جنگ دوّم جهاني، چاپو کونگ، يا همان آقاي تربيش لينکلن، با سرکنسول آلمان در شانگهاي تماس گرفت و خواستار ملاقات با هيتلر شد تا «قدرت ماوراء‌طبيعي» خود را در خدمت او قرار دهد. از سرنوشت اين پيشنهاد اطلاعي نداريم.» [21]

ايگناس تربيش لينکلن
يهودي مجار و مأمور نامدار اطلاعاتي بريتانيا
در اين تصوير  با نام چيني «چائو کونگ» رهبر يک فرقه بودايي است و به جاي يکي 12 داغ بر پيشاني دارد!

10- در چارچوب تحليل فوق، مي‌توان معناي «جنجال هولوکاست» احمدي‌نژاد را فهميد و محمدعلي رامين، نظريه‌پرداز اين هياهو، را شناخت. در چارچوب اين تحليل، عجيب نيست که رامين، فردي فاقد هر گونه سابقه علمي در زمينه صهيونيسم‌پژوهي و يهودشناسي، فردي فاقد شهرت يا مقام و منصب سياسي، به دليل درج مصاحبه‌اش در روزنامه «وال‌استريت ژورنال»، ارگان بانکداران نيويورک، به‌ناگاه شهرت جهاني مي‌يابد، کنفرانس هولوکاست به‌پا مي‌کند و به «تئوريسين دولت احمدي‌نژاد» در اين حوزه بدل مي‌شود. اين فرد در زمان اقامت در آلمان منادي افراطي «سني‌ستيزي» در ميان ايرانيان و ساير شيعيان مقيم آلمان بود. اين رويه، يعني ايجاد خصومت ميان مسلمانان آلمان که اکثريت‌شان اهل سنت‌اند، قطعاً به سود اسلام و مسلمين نبود. پس، عجيب نيست اگر در کوران حوادث اخير رامين را از حاميان سرسخت انتصاب مشايي به عنوان معاون اوّل رئيس‌جمهور بيابيم. (محمدعلي رامين دبيرکل بنياد جهاني بررسي هولوکاست، «فضاسازي عليه مشايي منطقي نيست»، خبرانلاين، 1 مرداد 1388) [22]

11- عليرضا زاکاني از «رفت‌وآمدهاي مشکوک» مشايي به خارج از کشور و ارتباط او با جک استراو، وزير خارجه پيشين بريتانيا، سخن گفته. اين رابطه بايد مورد بررسي دقيق قرار گيرد و به‌ويژه به دو نمايشگاه در لندن توجه شود که با انتقال گنجينه منحصربه‌فرد بخش مهمي از آثار موجود در موزه‌هاي ايران، متعلق به ادوار هخامنشي و صفوي، برگزار شد. حضور جک استراو در نمايشگاه اوّل، دوره هخامنشي، موجه است زيرا در آن زمان وزير امور خارجه بريتانيا بود. ولي چرا او در مراسم گشايش نمايشگاه آثار دوره صفوي نيز حضور يافت در حالي‌که اينک وزير دادگستري بود؟ آيا اين حضور نامتعارف بيانگر رابطه‌اي فراتر از رابطه رسمي دولتي نيست؟ پس، اين سخن را بايد به جدّ گرفت:

«از ديدگاه من، و قطعاً بسيار کسان که با اين حوزه آشنايي دارند، بخشي از آن‌چه به ايران بازگشته، ارزشمندترين بخش آن، «بدل» است نه اصل. با توجه به توضيحات فوق، ضرور است شخصيت‌ها و نهادهاي فرهنگي علاقمند به ميراث تاريخي ايران کميته‌اي بي‌طرف و غيردولتي تشکيل دهند و توسط کارشناسان صالح و خوش‌نام داخلي و خارجي اين اشياء را مورد بررسي قرار دهند تا شبهه سرقت و تعويض آن‌ها مرتفع شود.» (عبدالله شهبازي، «ميراث فرهنگي ايران و کارنامه اسفنديار رحيم مشايي») [23]

 


Saturday, August 24, 2013 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

استفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.