تاريخ و تاريخنگاري جديد در ايران

قسمت اوّل

 

متن کامل مقاله به صورت فايل PDF

گفتگويي است با آقاي حبيب‌الله اسماعيلي که در بهمن 1376 در روزنامه ايران طي 6 شماره منتشر شد.

اسماعيلي: جناب آقاي شهبازي! از وقتي که در اختيار من قرار داديد، تشکر مي‌کنم. در آغاز گفتگو، مايل هستم با نگاهي تطبيقي به تاريخنگاري جديد در ايران و کشورهاي غربي بحث را آغاز فرماييد.

شهبازي: من هم تشکر مي‌کنم. نگاه من به تاريخنگاري جديد در ايران نگاهي انتقادي است. اين هم شامل تاريخنگاري معاصر مي‌شود يعني تاريخنگاري که طبق تعريف رايج آن به تحولات دو سده اخير ايران مي‌پردازد و هم تاريخنگاري جديدي که به ادوار ماقبل "معاصر" مي‌پردازد. در يک کلام، اعتقاد بنده اين است در دوراني که مکتب جديد تاريخنگاري در ايران آغاز شد، بنيان‌هاي تاريخنگاري در ايران شکل نگرفت و آنچه از گذشته داشتيم نيز از دست رفت.

اسماعيلي: دليل اين امر چيست؟

شهبازي: بررسي علل اين امر کار بغرنجي است. در مجموع، تصور من اين است که تاريخنگاري همواره و در همه جا، از گذشته دور تا به امروز، داراي يک کارکرد اساسي بوده است و آن پاسخ دادن به نيازهاي سياسي و اقتصادي و اجتماعي مشخص و ملموس است. تمامي علوم اجتماعي، که تاريخنگاري يکي از شاخه‌هاي مهم آن است، چنين وضعي دارند. در دنياي جديد غرب نيز تاريخنگاري پاسخگوي نيازهاي اجتماعي است. براي مثال، ما در دو قرن اخير شاهد رشد فوق‌العاده تحقيقات در زمينه سرزمين‌ها و مردم مشرق زمين در غرب هستيم. دانش‌هايي که "اسلام‌شناسي" و "شرق‌شناسي" و "ايران‌شناسي" و "هندشناسي" و غيره نام گرفته است. اينها همه معطوف به اهداف و کارکردهاي کاملا مشخص سياسي و اقتصادي بود. مثلا، ما زمانيکه رشد "اسلام‌شناسي" در هلند را مي‌بينيم تعجب مي‌کنيم و ممکن است بگوئيم عجب مردمي هستند اين هلنديها؛ يک کشور کوچک و اين همه علاقه به "اسلام‌شناسي"! ولي زمانيکه منشاء اين شاخه علمي در هلند را پيگيري کنيم مسئله به شکل ديگري جلوه‌گر مي‌شود. يکي از بنيانگذاران دانش "اسلام‌شناسي" در هلند آقاي اسنوک هورخرونه است. او کارگزار و مشاور کمپاني هند شرقي هلند بود. کمپاني هند شرقي هلند نيز قدرتي بود که در قرن هفدهم بزرگترين امپراتوري مستعمراتي جهان را اداره مي‌کرد در زمانيکه استعمار انگليس هنوز به قدرت و شوکت بعدي خود نرسيده بود. درواقع، در قرن هفدهم کانون اصلي و مرکز ثقل استعمار اروپايي در شهرهاي هاگ و آمستردام مستقر بود. بخش مهمي از اين امپراتوري مستعمراتي هلند سرزمين‏هاي اسلامي بودند بويژه در جزاير جاوه و سوماترا؛ و هلنديها بطور مدام با شورشها و مبارزات اين مردم مواجه بودند. به همين دليل است که دانشي بنام "اسلام‌شناسي" در هلند شکل گرفت زيرا ابزار کار روزمره آنها بود. هلنديها بدون اين شناخت نمي‌توانستند کاري از پيش ببرند و امپراتوري خود را توسعه بدهند يا آن را حفظ کنند. در تداوم همين سنت است که در هلند يک مکتب بسيار مهم "اسلام‌شناسي" ايجاد مي‌شود و شاگردان اين مکتب اثري مهم چون دائره‌المعارف اسلام (چاپ ليدن) را فراهم مي‌کنند. 

در انگليس و فرانسه و حتي کشورهايي چون سوئد و دانمارک نيز همين وضع است. اگر تاريخچه پيدايش و رشد دانش "اسلام‌شناسي" و "شرق‌شناسي" در دانشگاه‌هاي آکسفورد و کمبريج و لندن و غيره را دنبال کنيم متوجه مي‌شويم که پيدايش آن ناشي از تعلق ناب و عشق به دانش نبوده است. اينها مراکز تربيت کارگزاران مستعمراتي بودند. کمپاني هند شرقي انگليس کالجي داشت بنام هيلي‌بوري که وظيفه آن تربيت کساني بود که براي مأموريت عازم شرق مي‌شدند. آنها تا دوره مخصوص را در اين کالج تمام نمي‌کردند، يا تحصيلات مشابه نداشتند، راهي محل ماموريت خود نمي‌شدند. در اين کالج‌ها زبان‏هاي شرقي، بويژه فارسي و عربي، تدريس مي‌شد و اسلام‌شناسان بسيار برجسته‌اي سمت تدريس و تحقيق را به دست داشتند. اينها همه نيازهاي اساسي اقتصاد جامعه انگليس بود نه علاقه خاص به اين يا آن ملت و فرهنگ. به عکس، اين نظام هيچ علاقه‌اي به زبان فارسي يا اسلام نداشت. ما مي‌بينيم زمانيکه استعمار انگليس سلطه‌اش را بر هند استوار مي‌کند، از اوايل قرن نوزدهم، طبق طرح لرد ماکائولي، انگليسي‌کردن فرهنگ هند را آغاز مي‌کند. اولين اقدام، اعلام زبان انگليسي به عنوان زبان رسمي و دولتي هند است. تا اين زمان زبان فارسي اين جايگاه را داشت و زبان رسمي دولت و مردم هند محسوب مي‌شد. از همين زمان است که فعاليت‏هاي ميسيونري نيز در هند به شدت آغاز شود براي مسيحي کردن مردم هند. اين سياست به روشني نشان مي‌دهد که انگيزه واقعي دانش‌دوستي نيست، بلکه نيازهاي عملي سياسي و اقتصادي است. همين مسئله درباره پيدايش و رشد دانش مردم‌شناسي (آنتروپولوژي) در غرب مصداق دارد. اگر اروپاييان اين همه علاقه به شناخت قبايل و طوايف در قاره آمريکا و آفريقا و آسيا و استراليا نشان مي‌دادند دقيقاً به دليل نيازهاي توسعه مستعمراتي‌شان بود. بنابراين، بر پايه اين سنت دانشي شکل گرفت بنام "مردم‌شناسي".

در همين چارچوب، شناخت تاريخ مردمي که هدف قرار مي‌گرفتند اساسي‌ترين نياز کارگزاران مستعمراتي بود. براي همين است که مي‌بينيم سِر جان ملکم در بمبئي زبان فارسي ياد مي‌گيرد و تاريخ ايران را مي‌نويسد. او تاريخ هند نيز نوشته است. يا سِر توماس رافلز انگليسي، بنيانگذار بندر سنگاپور، در همان اوايل قرن نوزدهم کارش را با نگارش تاريخ جاوه شروع مي‌کند و سپس مسئوليت مي‌گيرد. همين امر در مورد کراوفورد همدست رافلز صادق است که کار خود را با تاريخ مجمع‌الجزاير هند شرقي شروع مي‌کند. پس، اين شاخه‌هاي علمي چون کاربرد عملي روزمره و حياتي داشتند رشد کردند.

در مقابل، در صد سال اخير در ايران براي مديران جامعه ما چنين کارکردهايي وجود نداشت و تاريخ يک نياز حياتي تلقي نمي‌شد. بسياري از شاخه‌هاي پژوهش تاريخي يک تفنن، يک تعلق علمي و شخصي بود. به عبارت ديگر، در دوران جديد، تاريخنگاري جايگاه خود را به عنوان يک دانش کاربردي از دست داد و به همين دليل افول کرد.

اين عدم احساس نياز، سنت و فرهنگي را در مديريت کشور ما ايجاد کرد که به علوم اجتماعي به عنوان دانش‏هاي کم‌اهميت يا بي‌اهميت نگاه شود. مديران و سياست گذاران کشور احساس مي‌کردند که همه چيز مي‌دانند و نيازي به شناخت بيشتر و تخصصي ندارند. اين مسئله در مورد علوم تجربي نمي‌توانست مصداق داشته باشد زيرا فرضاً مداخله يک انسان غيرمتخصص در رشته پزشکي نتايج سريع و ملموس داشت. ولي در مورد دانش‏هاي اجتماعي چنين نتيجه فوري و ملموس احساس نمي‌شد و لذا مديريت و سياست گذاري غير متخصصانه آسان صورت مي‌گرفت بي‌آنکه کسي توجه کند اهميت مرگ يک جامعه بسيار عظيم‌تر از مرگ يک فرد است؛ و اصلا قابل مقايسه نيست.

بنابراين، چون احساس نياز کاربردي وجود نداشت، علوم اجتماعي بطور اعم و تاريخنگاري بطور اخص رشد نکرد. همين امر در مورد تمامي شاخه‌هاي علوم اجتماعي، مثلا همان علم مردم‌شناسي، يا جامعه‌شناسي يا زبان‌شناسي صادق است. انسان تعجب مي‌کند که سرزميني چون ايران اين همه از نظر تنوع طوايف و قبايل و گويشها و فرهنگهاي محلي غني باشد و علم مردم‌شناسي در اين کشور اين همه عقب‌مانده باشد.

يکي از اتهاماتي که به شرقي‌ها بطور عام و به ايراني‌ها بطور خاص وارد مي‌شود، و آن را يکي از علل توسعه‌نيافتگي اين کشورها عنوان مي‌کنند، اين است که گويا تفکر شرقي انتزاعي و تجريدي است و تفکر غربي مشخص و تجربي. شرقي بيشتر به دنبال عرفان و فلسفه و شعر است و غربي بيشتر به دنبال علوم تجربي و کاربردي. اين يک دروغ بزرگ است. به گذشته کار ندارم، همين امروز به نسل جوان توجه کنيد. امروزه دقيقاً مي‌بينيم که ذهن نسل جوان ما تجربي است و براي همين است که در المپيادهايي چون فيزيک و شيمي و کامپيوتر در سطح جهاني مي‌درخشد. ولي دقيقاً در همان حوزه‌هايي که به آن متهم‌ هستيم يعني تفکر تحليلي و انتزاعي عقب‌مانده‌ايم. نمونه‌اش علوم اجتماعي ماست و نمونه‌اش تفکر فلسفي معاصر ما که به يک مکتب ايستا و غيرمرتبط با زندگي بدل شده؛ مکتبي که مقولات فلسفي را بيگانه با زمان و مکان مي‌بيند.

بنابراين، چون چنين نيازهاي کاربردي در ايران وجود نداشت لذا هم جامعه‌شناسي و مردم‌شناسي ما و هم تاريخنگاري ما به صورت يک مکتب تفنني و فاقد پيوند با زندگي و سياست و اقتصاد درآمد. نيروي محرکه آن "علم براي علم" بود نه علم براي برآوردن نيازهاي مبرم اجتماعي.

به عکس، امروزه در غرب در تمامي برنامه‌هايي که به عنوان "توسعه" شهرت يافته، ابتدا علوم اجتماعي را به کار مي‌گيرند. فرضاً براي اجراي يک طرح شهرک‌سازي يا سد‌سازي ابتدا مطالعات دقيق اجتماعي- تاريخي صورت مي‌گيرد و تمام پيامدهاي اجراي طرح بررسي مي‌شود؛ تأثير آن بر مهاجرت و اشتغال و فرهنگ و غيره و غيره. پس از اتمام اين مطالعات است که شهرک يا سد ساخته مي‌شود. بنابراين، اگر مي‌خواهند فرضاً يک ميليارد هزينه کنند، يکصد ميليون آن را ابتدا صرف مطالعات اجتماعي مي‌کنند و تا اين کار را نکنند طرح را شروع نمي‌کنند. به همين دليل است که چنين پروژه‌هايي از نظر پيامدهاي اجتماعي و فرهنگي و اقتصادي آن حتماً موفق از آب در مي‌آيد مگر اينکه يا تعمدي در کار باشد يا در مطالعات اشتباه صورت گرفته باشد يا عوامل پيش‌بيني نشده وارد صحنه شود. در کشور ما چنين فرهنگي در مديران وجود ندارد و براي همين است که سخت حيرت مي‌کنيم چرا نتيجه عکس آرمان‏ها و انتظارات ما است. مثلا، ما واقعاً دوست داريم مردم يک منطقه با‌فرهنگ و مرفه شوند. در نتيجه، جاده مي‌کشيم و برق مي‌دهيم؛ و در پايان بهم‌ريختن همه ساختارهاي آن منطقه، افزايش مهاجرت، پيدايش مشاغل کاذب (مثل مغازه‌داري و سيگار‌فروشي در کنار جاده‌ها)، رشد فساد و فحشاء و غيره و غيره را تماشا مي‌کنيم و تعجب مي‌کنيم که چرا اقدام ما نتيجه معکوس داد. حتي مي‌بينيم پس از اجراي طرح ما به جاي افزايش رضايت، نارضايتي سياسي در آن منطقه رشد مي‌کند. حيرت مي‌کنيم بي آنکه توجه کنيم که اين نتيجه عمل ماست. هيچ کاري را بدون شناخت نمي‌توان انجام داد آنهم در مقياس‌هاي کلان اجتماعي. دانش تاريخ پايه‌اي‌ترين ابزار اين شناخت است. منظورم از تاريخ کليات تاريخ يک کشور نيست؛ تاريخنگاري منطقه‌اي و تک‌نگاريهاي محلي کوچک و بزرگ، حتي در مقياس يک دهستان يا يک طايفه کوچک، نيز هست.

اسماعيلي: شما فرموديد تاريخنگاري جديد ريشه در نيازهاي دنياي جديد دارد. با اين حساب، آيا منظورتان اين است که علم زاييده نيازهاي سياسي و اقتصادي جوامع است؟

شهبازي: اشتباه نشود. منظورم اين نيست که شناخت تاريخي يا اصولا دانش همه جا و در همه حال ناشي از نيازهاي سياسي است. روشن است که "علم بما هو علم" در ذات خود از مکانيسم دروني خود برخوردار است. انسان همواره براي شناخت دنياي پيرامونش دغدغه ذاتي داشته و اين شامل شناخت گذشته و پيشينيان خودش نيز مي‌شود. منظور من منشاء دانش تاريخي نيست. منظورم علت عدم رشد دانش اجتماعي و تاريخي در ايران است. اين فقط شامل ايران نمي‌شود. شما طيف وسيعي از کشورهاي آسيا و آفريقا و آمريکاي مرکزي و جنوبي را مي‌يابيد که در زمينه تاريخنگاري خود عقب‌مانده هستند. علت اين رشد در کشورهاي غربي و عدم رشد در کشورهايي که طي چند سده اخير هدف و موضوع استعمار غرب بوده‌اند در همين مسئله است. براي همين است که مثلا شأن جامعه‌شناسي يا تاريخ در انگليس بسيار بالاست؛ زيرا کارکرد آن بسيار مهم است. لذا، جامعه‌شناسي يا تاريخ از رشته‌هاي بسيار مهم محسوب مي‌شود. ولي در ايران مي‌بينيم که پست‌ترين رشته‌ها محسوب مي‌شود. علت روشن است. زيرا نظام مديريت سياسي جامعه شأني براي اين رشته‌ها قايل نيست. دانشجوي اين رشته‌ها، بجز موارد استثنايي، عموماً کساني‌اند که به رشته‌هاي "مهم" چون پزشکي و مهندسي راه نداشته‌اند و رشته‌اي را برگزيده‌اند که مدرکي بگيرند. به دليل همين سقوط شأن و منزلت اجتماعي اين رشته‌ها، دانشگاه‌هاي ما نيز نمي‌تواند در اين عرصه‌ها مولد باشد زيرا اين امر به صورت يک سنت شکل گرفته است. زمانيکه شما اين مکتب را ريشه‌يابي مي‌کنيد هيچ نياز جدي کاربردي و طبعاً رشدي در آن نمي‌بينيد مگر در زمينه‌هايي که مديريت سياسي کشور احساس نياز جدي کرده است. مثلا، در دوره رضاشاه اين نياز اساسي احساس مي‌شد که براي تثبيت نظم جديد پهلوي بايد يک ايدئولوژي، به تعبير امروزيها، تدوين کرد. چنان "ايدئولوژي" که مشروعيت صعود سلطنت پهلوي را ثابت کند. لذا، شاهد تکاپوي جدي در زمينه تاريخنگاري جديد هستيم. بوسيله افرادي چون فروغي و پيرنيا و عباس اقبال و سعيد نفيسي و غيره و غيره يک مکتب پرتحرک تاريخنگاري ايجاد مي‌شود که از پشتوانه سياسي و مالي کاملا روشني برخوردار است. همپاي آن يک موج ترجمه از متون غربي نيز آغاز مي‌شود. کتاب‏هايي مانند ترجمه تاريخ آلبرماله محصول اين دوران است. همه اين تکاپو به دليل احساس نياز است. يعني در اين مقطع به تاريخ به عنوان يک علم کاربردي بسيار مهم نگاه مي‌شد ولي کاربرد آن معين و محدود بود. هدف اين نبود که گذشته را بشناسيم تا بدانيم چه بايد بکنيم. هدف اين بود که هم تاريخ خودمان و هم تاريخ تحولات جهان را به شکلي جديد تنظيم و ارائه کنيم تا يک فرهنگ جديد را، که بنيان يک نظم سياسي جديد است، خلق کند. و چون نيازها محدود و هدفدار بود اين مکتب تاريخنگاري بتدريج به يک مکتب سطحي و قالبي و فاقد پويايي و رشد ذاتي بدل شد و مرد. البته هنوز حضور دارد و حتي بر تاريخنگاري دانشگاهي ما کم و بيش حاکم است ولي در عمل مرده‌اي بيش نيست.

اسماعيلي: صحبت ما اين بود که امروزه غرب اساساً معرفت را براي قدرت مي‌خواهد؛ علم تنها براي تسلط بر طبيعت و انسان است. با اين حساب مي‌توان گفت که شرق‌شناسي نيز براي کمک به استعمار شکل گرفت و در خدمت منافع امپرياليستي است؟

شهبازي: اجازه دهيد يک تفکيک قايل شويم ميان استقلال ذاتي و پويايي دروني معرفت و شناخت علمي و تاريخي و اجتماعي و کاربردهاي آن. معرفت در ذات خود يک حيات مستقل دارد. به عبارت ديگر، اگر سخن من به اين شکل تأويل شود که هر محققي و هر مورخي به دنبال يک هدف سياسي است يا به عبارت ساده‌تر از جايي ماموريت دارد، البته موافق نيستم. اين يک طرح کلي است. دانش در ذات خود مولد عشق و علاقه به خويش است و محقق واقعي و موفق کسي است که بيش از هر چيز از ذات دانش و معرفت انگيزش و مايه جوشش و حيات علمي خود را بگيرد. در دنياي غرب نيز چنين است و لذا مي‌بينيم برخي محققين غربي که در زمينه موضوع پژوهش خود سالها کار کرده‌اند، با آن نوعي علقه عاطفي و ذاتي يافته‌اند صرفنظر از انگيزه و اهداف نهادهايي که در خدمت آنند و صرفنظر از پيشداوري‏هايي که ممکن است داشته باشند. بنابراين، ما در غرب نيز شرق‌شناسان و اسلام‌شناسان و ايران‌شناسان بزرگي داريم که دغدغه دانش واقعي دارند. يک نمونه، بنظر من، آقاي برتولد اشپولر است که کتاب دو جلدي‌اش درباره تاريخ ايران در سده‌هاي نخستين اسلامي واقعاً بيطرفانه است.

ولي در بُعد کلي سخن شما درست است. پيدايش دانش‏هاي اجتماعي و از جمله شرق‌شناسي و اسلام‌شناسي با هدف سلطه بر جهان انساني بود همانطور که علوم طبيعي نيز مولود نيازهاي کاربردي و براي سلطه بر طبيعت بود. بنابراين، رويکرد عمومي "سلطه‌گري" است و اين رويکرد کاربردي در طول چند قرن اخير ساختارها و سنت‌هاي خود را ايجاد کرد و به تعبيري "نهادينه" شد. زمانيکه اين "سنت" به "نهاد" تبديل شد و نظام‌هاي متعارف دانشگاهي و پژوهشي غرب شکل گرفت، در درون آن انسان محقق آزاد است که به موضوع کار خود عشق بورزد يا با آن خصومت و کينه داشته باشد. اين تفاوت ديدگاه ارزشي به اين دليل است که موضوع کار، "انسان" است و نمي‌توان در قبال آن بيطرف بود. بي‌معناست که عالِم طبيعي نسبت به چوب و سنگ پيشداوري داشته باشد، ولي اين امر در مورد جوامع انساني و نظام‌هاي فرهنگي و تاريخي مصداق ندارد. و چون اين شاخه‌هاي دانش از آغاز با هدف معين و روشن کاربردي پديد شده، سنت و ساختار آن نيز بيطرفانه نيست و در پي تحقق همان نقش‌ها و کارکردهاست.

جز اين نيز نمي‌تواند باشد. براي مثال، شما زماني که در پي تحقيق در موضوعي باشيد که سالها زندگي شما را وقف خود مي‌کند لاجرم بايد از جايي تغذيه مالي شويد. بايد يک موسسه يا نهاد توانمند و ثروتمند شما را تأمين کند؛ هزينه پژوهش و زندگي شما را بدهد. نادرند کساني که چنان تمکن مالي داشته باشند که بتوانند به خاطر عشق ناب خود زندگي خويش را وقف يک موضوع پژوهشي کنند. و کانون‌هايي که در زمينه‌هاي معين پژوهشي سرمايه‌گذاري مي‌کنند طبعاً به دنبال اهداف اقتصادي و سياسي خويش‌اند. يک نمونه عرض مي‌کنم:

در قرن نوزدهم، بويژه از نيمه اين قرن به بعد، شاهد توجه عجيب و گسترده محافل دانشگاهي و پژوهشي غرب به اقوام و فرهنگ‌هاي به اصطلاح "آريايي" هستيم. در اين دوران رشته‌هاي دانشگاهي در زمينه‌هاي مختلف تأسيس مي‌شود مانند زبان و ادبيات سانسکريت، زبان و ادبيات باستاني ايران و غيره. و درست در همين دوران و از درون همين موج محققين صاحب‌نام و بسيار برجسته پديد مي‌شوند و بسياري از توفيق‌هايي که منجر به ايجاد دانش ايران‌شناسي باستان شد مولود همين فضاست. آيا واقعاً اين يک دغدغه ناب علمي بود؟ اين درست است که از درون اين موج و اين مکتب و به پيروي از سنتي که در اين زمان ايجاد شد محققين بزرگي زاييده شدند که به موضوع کار خود واقعاً علاقه داشتند. ولي اين جزء است. کلي که ما آن را مکتب آريايي‌گرايي قرن نوزدهم مي‌خوانيم داراي اهداف کاملا روشن سياسي و اقتصادي بود؛ وگرنه کانون‏هاي غربي هيچگاه چنين سرمايه هنگفتي را در اين عرصه به کار نمي‌انداختند. قانون اوليه اقتصاد جديد غرب سرمايه‌گذاري براي سود است. اين سود يا سريع و ملموس است يا درازمدت و ناملموس. در برخي موارد استراتژي‏هاي بسيار بلندمدت مد نظر است.

زمانيکه ما علل کاربردي اين موج پژوهشي را دنبال مي‌کنيم به يک پديده عجيب مي‌رسيم. از حوالي نيمه سده نوزدهم اليگارشي مستعمراتي غرب، که در آن زمان بطور عمده در انگلستان متمرکز است، به دنبال تأسيس يک امپراتوري جهاني است. همان امپراتوري که اليگارشي صليبي اروپا از اوايل سده يازدهم ميلادي به دنبالش افتاد و جنگ‏هاي صليبي را به پا کرد. در آن زمان آرمان‏هاي مسيحاگرايي ايدئولوژي اين سلطه‌طلبي جهاني را تشکيل مي‌داد. اليگارشي اروپا در آن زمان مدعي بود که به دنبال استقرار حاکميت مسيح بر جهان است که پايتخت او بايد بيت‌المقدس (اورشليم) باشد. اين البته بهانه بود. امروزه مورخين جدي انگيزه اصلي جنگ‏هاي صليبي را غارت مي‌دانند و تمايل حريصانه شواليه‌هاي اروپا به چپاول ثروت‏هاي افسانه‌اي شرق اسلامي. هيچ محقق جدي ادعاهاي مسيحاگرايي آنها را نمي‌پذيرد. ولي همين ايدئولوژي يک مکتب مفصل از مسيحاگرايي، بويژه از سده هفدهم، ايجاد کرد. هسته اصلي اين ايدئولوژي، صرفنظر از پوشش ديني آن، انديشه استقرار امپراتوري جهاني غرب بود. در سده نوزدهم، بخش مهمي از اين آرمان تحقق پيدا کرد و انگلستان مالک يک امپراتوري جهاني شد و اکنون اين امپراتوري به ايدئولوژي خاص خود نياز داشت. اين ايدئولوژي بايد وحدت اين امپراتوري جهاني را حفظ مي‌کرد و وفاداري به حاکميت انگلستان را در درون اين مجموعه بزرگ تأمين مي‌نمود. بخش مهم و استخوان‌بندي اصلي اين امپراتوري، مردم هند بودند. لذاست که يک مکتب پژوهشي مفصل ايجاد شد و از درون آن ايدئولوژي آريايي‌گرايي بيرون آمد. در دهه 1870، به ابتکار بنجامين ديزراييلي، صدراعظم انگليس، ملکه ويکتوريا به نام امپراتريس هندوستان تاجگذاري کرد. اين يک نقطه عطف مهم در تاريخ شرق، از جمله تاريخ ما ايرانيها، است. از اين زمان به مردم هند مي‌گويند شما شاخه‌اي از قومي به نام آريايي هستيد که در استپ‌هاي آسياي مرکزي زندگي مي‌کرد و بعد به تمام جهان مهاجرت کرد؛ يک شاخه در انگلستان ساکن شد، يک شاخه در هند، يک شاخه در ايران و غيره. اين قوم آريايي در طول تاريخ بشري حامل اصلي تمدن‌سازي بوده است و به عبارت ديگر يک "رسالت مسيحايي" دارد. يک زمان هنديها در رأس اين موج تمدن‌سازي آريايي بودند، يک زمان ايرانيها و اکنون نوبت انگليسيهاست که رسالت خود را انجام دهند. مفهوم "نژاد هند و ‌اروپايي" مولود اين فضاست. خوب، ما مي‌بينيم از درون اين موج دقيقاً کاربردي و دقيقاً امپرياليستي، به معناي اصيل کلمه يعني امپراتوري‌سازي، محققيني مانند ماکس مولر، اوپرت، برنوف، مارتين هاگ، دارمستتر و غيره و غيره بيرون مي‌آيند و حتي واگنر، آهنگساز معروف آلماني، سمفوني معروف خود بنام "پارسيفال" را تصنيف مي‌کند که آميزه‌اي از باستان‌گرايي آريايي و آرمان‏هاي مسيحايي- صهيوني است. نظريه‌پرداز اصلي اين مکتب آقاي ماکس مولر است که کسي در دانش او ترديد ندارد. و اوست که اقوام سِلت، ژرمن، اسلاو، يوناني، ايتاليايي، ايراني و هندي را در يک گروه‌بندي نژادي به نام "آريايي" جا مي‌دهد و آنها را از اقوام "توراني" و "سامي" جدا مي‌کند. در سنت دانشگاهي غرب، که امروز نيز تداوم يافته، هنوز ايران‌شناسي باستان درواقع زيرشاخه‌اي از هندشناسي است؛ زيرا در گذشته کارشناس ابتدا "آريايي‌شناس" مي‌شد و زبان و ادبيات سانسکريت را ياد مي‌گرفت و سپس از اين طريق به ايران باستان و زبان‏ها و آيين‏هاي باستاني ايران نقب مي‌زد. هنوز نيز مطالعات ايران باستان در نهادهاي دانشگاهي غرب در ادامه سنت ماکس مولر و مارتين هاگ و دارمستتر و غيره است.

اگر امروز توجه کنيد مي‌بينيد هيچ مرجع معتبر علمي از "نژاد" هند و اروپايي ياد نمي‌کند و تنها از "زبان‏هاي هند و اروپايي" سخن مي‌گويند. ولي آن سنت نهادينه شده ادامه دارد و طبق همان تقسيم‌بندي، که در آن فضاي ايدئولوژيک شکل گرفت، هنوز زبان‏هاي ايراني و انگليسي و سانسکريت از يک خانواده شمرده مي‌شود و "زبانهاي سامي" از خانواده ديگر. ولي ديگر کسي پديده نژاد واحد هند و اروپايي را جدي نمي‌گيرد. اين نگاه که منشاء اهورامزدا و آيين‏هاي ايران باستان را در اقوام آريايي جستجو مي‌کند و ريشه مشترک سنن فرهنگي و ديني ايراني را در هند مي‌جويد ديگر کهنه شده است. به عکس، امروزه محققين جدي به پيوند ايران با تمدن‏هاي خاورميانه‌اي توجه مي‌کنند زيرا اين نگاه واقعي‌تر و مستند‌تر است. براي نمونه، به مقدمه مرحوم مهرداد بهار بر آلبوم تخت‌جمشيد آقاي نصرالله کسراييان توجه کنيد. بهار منشاء "اهورامزدا" را در تمدن‏هاي خاورميانه‌اي کهن بين‌النهرين و مصر مي‌بيند. درست نيز همين است. همين مفهوم "اهورامزدا" را، که "آشورامزاس" کتيبه‌هاي آشوربانيپال است، با همان نقش و تصوير ما از آشوريها گرفتيم و آشوريها از مصريها گرفتند و بنوبه خود هنديهاي ودايي از ما ايرانيان گرفتند. اين همان "هور"- خداي خورشيد مصريها- است که در شاخه جنوبي، نزد يهوديها، به "يهوه" تبديل شد و در شاخه شرقي نزد آشوريها به خداي "آسور" و در نزد ايرانيها به "اهورا". آريايي‌گرايان حتي توجه نمي‌کنند که زبان و خط رسمي امپراتوري هخامنشي آرامي بود که نشانه پيوند آن با خاورميانه است نه سانسکريت يا اوستايي که هيچ کاربردي در ايران نداشت و بعدها به بخش کوچکي از نواحي شرقي ايران وارد شد. شما در ايران هيچ کتيبه‌اي يا سندي به زبان‏هاي سانسکريت يا اوستايي نمي‌يابيد. "نگاه هندي" ميراث دوراني است که هند جزء امپراتوري بريتانيا بود. در آن زمان، در نيمه دوم قرن نوزدهم، اين مسئله چنان جدي بود که حتي نماينده ايرلند در مجلس عوام انگليس اعتراض کرد که آريايي اصيل ما ايرلنديها هستيم و دليل او تشابه واژه‌هاي "ايرلند" و "آريايي" بود!

 اسماعيلي: آيا اين موج با رواج باستان‌گرايي آريايي در ايران ارتباط داشت؟

شهبازي: دقيقاً! اگر توجه کنيم مي‌بينيم که موج آريايي‌گرايي از دهه 1870 ميلادي در ايران ايجاد شد. سرآغاز اين موج آثار ميرزا فتحعلي آخوندزاده است و آثاري چون نژادنامه رضاقلي خان هدايت و نامه خسروان شاهزاده جلال‌الدين ميرزا و فرهنگ‌ انجمن‌آراي ناصري و غيره و غيره. اينها همه متعلق به اين دوره است و در پيرامون يک کانون معين ايجاد شد.

البته ما بايد تفاوت قايل شويم ميان نگاه سنتي ايراني به تاريخ باستان و آريايي‌گرايي. آن نگاه سنتي هميشه بوده است. مثلا در تاريخ طبري يا شاهنامه فردوسي و بسياري آثار ديگر. در ادبيات ما نيز بازتاب وسيع دارد. آريايي‌گرايي با اين نگاه سنتي و ريشه‌دار فرق دارد. يک ايدئولوژي جديد مي‌سازد که شاخص آن ايجاد تضاد ميان دو دوره از تاريخ ايران است: ايران باستان و ايران اسلامي. ايران باستان را در اوج درخشش و عظمت قرار مي‌دهد و ظهور اسلام را سرآغاز انحطاط ايران و حضور اسلام را علت‌العلل همه بدبختي‌ها عنوان مي‌کند. و در نهايت يک پيام مسيحايي دارد: "اعاده مجد و عظمت کيان"! اين همان ايدئولوژي است که براي ما رضاشاه را به ارمغان ‌آورد. به عبارت ديگر، اگر کسي بخواهد منشاء نظري و فرهنگي کودتاي 1299 و صعود سلطنت پهلوي را رديابي کند بايد به دهه 1870 ميلادي و به دنبال موج آريايي‌گرايي جهاني و شاخه ايراني آن برود.

اين موج به ايران اختصاص نداشت. در هند نيز دو مکتب، يا درست‌تر بگويم دو فرقه مذهبي جديد، ايجاد شد به نام‌هاي "برهما ساماج" و "آريا ساماج". رهبري "برهما ساماج" را خانواده تاگور داشت که از کارگزاران سرشناس کمپاني هند شرقي انگليس بودند. موجودات و "پيغمبران" عجيبي پيدا شدند مانند سورندرانات سن و ويوکاندانا. همه اين تحرکات يک هدف داشت: ايجاد امپراتوري جهاني انگلوساکسون! يعني همان آرماني که افرادي مانند سِر سيسيل رودز، بنيانگذار امپراتوري انگليس در جنوب آفريقا، به دنبال آن بودند. و البته اين آرمان، مانند آرمان‏هاي مسيحايي دوران جنگ‏هاي صليبي، تنها يک پوشش بود براي غارتگري. آقاي رودز با کثيف‌ترين روش‏ها بزرگترين امپراتوري تجارت جهاني الماس را ايجاد کرد و عنوان کار خود را ايجاد امپراتوري انگلوساکسون گذاشت. همين آقاي رودز، که فرزند نداشت، طبق وصيت‌نامه‌اي که در دانشگاه آکسفورد موجود است، ارثيه خود را وقف کرد براي ايجاد يک سازمان مخفي مشابه فراماسونري که آرمان تأسيس امپراتوري جهاني انگلوساکسون را، با مشارکت انگليسيها و آمريکاييها، تحقق ببخشد. اين موقوفه تبديل شد به "بورسيه رودز" در دانشگاه آکسفورد که کار جذب و پرورش نخبگان از همه دنيا را به دست دارد. آقاي کلينتون، رئيس‌جمهور آمريکا، و بسياري از اعضاي تيم او در "کاخ سفيد" فارغ‌التحصيلان بورسيه رودزند و همينطور وليعهد ژاپن و همسرش.

بنابراين، باستان‌گرايي آريايي در ايران بطور کاملا روشن و ملموس بازتاب همين مکتب انگلوساکسون آريايي‌گرايي است و به عبارت صريح‌تر يک پديده کاملا وارداتي است. اين امپراتوري جهاني آريايي مردم جهان را به دو مجموعه "برگزيده" و غير برگزيده تقسيم مي‌کرد و مردمي چون هند و ايران را در برابر نژادهاي "زرد" و "سياه" و "عرب" و غيره قرار مي‌داد.

اين يکي از پارادوکس‌هاي عجيب تفکر جديد سياسي در ايران است که در آن ناسيوناليسم با رويکرد باستان‌گرايانه آميخته مي‌شود. يکي از پايه‌هاي اين باستان‌گرايي انديشه تمرکز غير طبيعي قدرت سياسي و "ديکتاتوري مصلح" است که منشاء آن به نظام سياسي ايران هخامنشي نسبت داده مي‌شد. اين سنت فکري در پايه تاريخنگاري ايران باستان در دوران پهلوي قرار گرفت و امروزه منابع تاريخ ايران باستان ما سرشار از آن است.

اين باستان‌گرايي به شدت گزينشي است و هدفدار. براي مثال، ما در منابع اصيل و معتبر تاريخي، مي‌خوانيم که بخت‌النصر داماد هووخشتر، پادشاه ماد، بود و به دليل اتحاد يهوياکين، شاه يهوديان، در فلسطين با نخو، فرعون مصر، عليه ايران و بابل به بيت‌المقدس لشکر کشيد و خانواده سلطنتي يهوديان، و بويژه مادر جاه‌طلب شاه بنام نحوشطا را، که زني دسيسه‌گر و باني و باعث اين فتنه بود، به بابل آورد و به شکلي کاملا محترمانه تحت نظر قرار داد. در لشکر بخت‌النصر سپاهيان ايراني نقش اصلي يا مهمي داشتند و مأموريت او به فرمان هووخشتر، پدر زنش، بود. نقش ايران در اين ماجرا تا بدان حد است که برخي منابع، مثل تاريخ طبري و مينو خرد و دينکرد، بخت‌النصر را يک سردار ايراني و مأمور از طرف "کي لهراسب" ذکر کرده‌اند. اين ماجرا در تاريخنگاري جديد ما کاملا مسکوت مي‌ماند. به عکس، زمانيکه پس از مرگ بخت‌النصر، نبونيدوس، از يک جناح ديگر بابل، به حکومت مي‌رسد که با ايران به شدت دشمني داشت و با مصر عليه ايران متحد مي‌شود، و کورش هخامنشي به بابل مي‌رود و آقايان و خانم‌هاي يهودي آزاد مي‌شوند و براي ادامه فتنه‌گري‏هاي خود به "اورشليم" برمي‌گردند، اين ماجرا در تاريخنگاري جديد ما بسيار برجسته مي‌شود. تا بدانجا که ايرانيان همه مي‌دانند که اين کورش بود که "قوم يهود" را از "اسارت" رها کرد. چرا؟ زيرا اين دو حادثه دو پيام کاملا متفاوت سياسي و کاربردي روز دارد: برجسته کردن حادثه اول به ذهن نسل‏هاي جديد ايران اين پيام را جاي مي‌داد که در گذشته‌اي دور مردم منطقه عليه "اسرائيل" متحد شدند. پيام حادثه دوم القاء پيوند کهن و ابدي، و بالطبع ازلي، ايرانيان و يهوديان است. در اين نمونه اهميت جدي سياسي و کاربردي تاريخنگاري، و حتي تاريخنگاري باستان که برخي ممکن است تصور کنند غيرکاربردي و بي‌ارتباط با زندگي امروز است، کاملا روشن مي‌شود.

اين باستان‌گرايي آريايي به بخش مهمي از تاريخ تمدن در ايران پشت پا مي‌زند. توجه کنيد که مفهوم "تاريخ 2500 ساله ايران" تا چه اندازه رواج يافته است در حاليکه اين توهين به تاريخ و فرهنگ ماست.

حکومت پهلوي، که خاستگاه خود را در ايدئولوژي آريايي مي‌ديد، مبداء تاريخ تمدن در ايران را صعود کورش گذاشت و يکباره تمام تاريخ ايران پيش از هخامنشي را به "ماقبل تاريخ" بدل کرد. حتي مادهاي آريايي نيز به دليل اقدام نابخشودني هووخشتر عليه يهوديان از صحنه تاريخ ايران طرد شدند. در حاليکه ما حداقل از چهار هزار سال پيش از هخامنشيان تمدن‏هاي پيشرفته کوچ‌نشيني و کشاورزي، هر دو، داريم. شما به بقاياي "شهرسوخته" در سيستان توجه کنيد و قدمت شهرنشيني پيشرفته را در ايران ببينيد. حدود ششصد سال پيش از آغاز سلطنت هخامنشيان، تمدن کشاورزي عيلام در خوزستان در اوج عظمت خود بود. کساني که تاريخ تمدن ايراني را به "مهاجرت آرياييها"، يعني به اوايل هزاره اول پيش از ميلاد و حتي به آغاز دولت هخامنشي محدود مي‌کنند، درواقع تاريخ تمدن ايراني را بسيار حقير مي‌کنند. توجه کنيم که دو تمدن همسايه، آشوري و بابلي، به ترتيب از هزاره پنجم پيش از ميلاد و هزاره دوم پيش از ميلاد آغاز مي‌شوند و بدينسان چنين جلوه‌گر مي‌شود که گويي در دوران شکوفايي تمدن‏هاي عظيم خاورميانه ايران برهوتي بيش نبوده است. اين مکتب، با بي‌اعتنايي به تمدن‏هاي ماقبل "آريايي" درواقع بر چند هزار سال تاريخ تمدن ايراني خط بطلان مي‌کشد تا "افتخار" پيوند با قومي افسانه‌اي را نصيب سرزمين ايران کند و بر پايه موهوماتي نژادپرستانه ميان ايرانيان و اروپاييان نوعي خويشاوندي تاريخي پديد آورد.

نمونه ديگر از اين عدم صداقت و هدفمندي سياسي در تاريخنگاري، تصويري است که از نظام سياسي ايران در گذشته و بويژه در دوران باستان به دست داده مي‌شد. طبق اين روايت، چنان تصويري از تاريخ باستاني ايران ساخته مي‌شد که به ديکتاتوري رضاشاهي مشروعيت تاريخي بدهد. براي اين کار، نظام سياسي ايران در دوره هخامنشي يک نظام کاملا متمرکز و مقتدرانه ترسيم مي‌شد که همه چيز آن از مرکز تعيين مي‌شد. اين ساختاري کاملا متعارض با واقعيت‌هاي تاريخ ماست و اصولا ارتباطات آن زمان در دولت پهناوري مانند هخامنشي اجازه چنين تمرکزي را نمي‌داد. تمرکز اين چنيني مختص کشورهاي اروپايي است که محدوده‌هاي جغرافيايي بسيار کوچکي داشتند و به همين دليل است که "استبداد" (به معناي دسپوتيسم) يک پديده کاملا اروپايي است که به تاريخ شرق نسبت داده مي‌شود و ما نيز باورمان شده. تصوير اين آقايان از ايران باستان متأثر از کورش‌نامه يا سيروپدياي کزنفون بود. کزنفون، سردار آتني، به دليل دشمني با حکمرانان وقت آتن سخت شيفته نظام اجتماعي اسپارت بود. و مي‌دانيم که اسپارت يک نظام خشن و متمرکز قبيله‌اي داشت که بعضي نام آن را "کمونيسم سربازخانه‌اي" گذاشته‌اند. آقاي کزنفون تصوير نظام ايده‌آل خودش را، که از ساختار سياسي اسپارت الهام گرفته بود، در قالب کورش‌نامه ترسيم کرد و آرمان‏هاي خودش را به کورش نسبت داد که در آن زمان نام‌آورترين شخصيت جهان بود. امروزه هيچ محققي سيروپدياي کزنفون را منبع تاريخ ايران باستان نمي‌داند بلکه تنها به عنوان يکي از منابع تاريخ يونان باستان و نيز تاريخ انديشه سياسي تلقي مي‌شود. ولي تجددگرايان ايراني روايت کزنفوني از کورش را جدي گرفتند زيرا اين تصوير يکي از پايه‌هاي ايدئولوژي باستان‌گرايانه آنها را مي‌ساخت.

واقعيت اين است که ساختار سياسي ايران، هم پيش از اسلام و هم پس از اسلام، يک ساختار "طبيعي" و به قول غربيها "کنفدراتيو" بود و کاملا نهادينه و سامان‌مند؛ و بر اساس ساخت‌هاي بسيار پيچيده و ريشه‌دار سياسي کوچک اداره مي‌شد. ما با شبکه‌اي بسيار جدي و گسترده‌ از ساخت‌هاي سياسي خُرد سر و کار داريم که سراسر حيات اجتماعي ما را نظم و سامان مي‌داد. راز تداوم ايران و شکوفايي فرهنگ و اقتصاد آن هميشه اين سازمان بغرنج و طبيعي بود وگرنه دولت مرکزي هيچگاه کارکرد اساسي در جزييات حيات ايران نداشت. مثلا، شبکه‌هاي وسيع و عجيب قنات در ايران را که ايجاد کرد؟ آيا دولت مرکزي به کمک ديوانسالاري عريض و طويلي از مرکز پول مي‌داد و چنين مي‌شد؟ خير! اصولا پيش از نزول موهبت "نفت" بر ايران دولت مرکزي پولي نداشت که به نهادهاي محلي بدهد. رابطه برعکس بود. دولت مرکزي به اتکاء نهادهاي محلي زندگي مي‌کرد. امنيت، عمران، نظم و غيره و غيره همه کار نهادهاي مردمي و ساخت‌هاي سياسي کوچک محلي و بومي بود. سپاه دائم و حرفه‌اي سلطان محمود غزنوي دو سه هزار نفر بيشتر گزارش نشده. پس دوام و بقاي دولت غزنويان از کجا بود؟ يا در زمان صفويه منطقه‌اي مثل کهگيلويه و بويراحمد امروز ساليانه مبالغ هنگفتي به خزانه دولت مرکزي مي‌ريخت و مردم نيز زندگي واقعاً منظم و مرفهي داشتند. اين پول از کجا مي‌آمد؟ امروزه هر چه شما از خزانه نفت به اينگونه مناطق بدهيد کم است و چاهي را پر نمي‌کند. بنابراين، به گمان من، ذهنيت تاريخي در عمل امروز ما بسيار موثر است و درواقع شالوده آن را مي‌سازد. همين امر در مورد ذهنيت تاريخي که از تاريخ جهان ساخته مي‌شود نيز مصداق دارد.

اسماعيلي: با توجه به مطالب فوق لطفاً اندکي نيز درباره ويژگي‏هاي تاريخنگاري ايران پس از مشروطه توضيح دهيد.

شهبازي: سنت تاريخنگاري جديد در ايران در دوران ميرزا حسين خان سپهسالار ريشه دارد و بطور جدي در دوران پس از مشروطه و بويژه در دوران رضاشاه شکل مي‌گيرد. در اين زمان، رشته تاريخ به زيرمجموعه‌اي از "ادبيات و علوم انساني" بدل شد در دانشکده‌هايي به همين نام. در حاليکه طبق سنت معمول در جهان، تاريخ شاخه‌اي از علوم اجتماعي است و دپارتمان تاريخ در دانشکده‌هاي علوم اجتماعي قرار دارد زيرا به تاريخ به عنوان يک رشته تحليلي نگاه مي‌شود. حتي در هند نيز اينطور است و مثلا در دانشگاه جواهر لعل نهرو مرکز مطالعات تاريخي زيرمجموعه دانشکده علوم اجتماعي است. منظور من اين نيست که مشکل در اين تقسيم‌بندي اداري است و با تغيير جايگاه همه چيز عوض مي‌شود. خير! در جامعه ما اين جابجايي هيچ چيز را عوض نمي‌کند زيرا علوم اجتماعي ما نيز بيشتر ترجمه محض متون و تفکر خارجي است و ربطي به تحليل و پژوهش و نظريه‌پردازي اجتماعي ندارد. يک نمونه را عرض مي‌کنم. يکي دو ماه پيش مصاحبه‌ يا مقاله‌اي در يکي از روزنامه‌ها خواندم که بيشتر به طنز مي‌ماند ولي در آن واقعيتي دردناک نهفته است. يک آقاي استاد علوم سياسي گفته بود: ما ايرانيها هر چيزي را که از غربي‌ها مي‌گيريم خراب مي‌کنيم مثل همين مفهوم "جامعه مدني" که هر کس هر چه مي‌خواهد بار آن مي‌کند؛ در حاليکه "جامعه مدني" همان است که جان لاک گفته و بس!

بهرحال، منظورم اين است که اين يک تقسيم‌بندي اداري ساده نيست. حضور رشته تاريخ در زيرمجموعه "ادبيات" حامل پيام نقلي بودن و غيرتحليلي بودن تاريخ است و عدم پيوند آن با شاخه‌هاي متنوع علوم اجتماعي. در اين جايگاه تاريخنگاري چيزي ديده مي‌شود در حد تصحيح متون و نسخ قديمي. اين نگرش، مکتبي را بنيان نهاد که من آن را "اخباريگري تاريخي" يا "تاريخنگاري اخباريگرا" مي‌خوانم. اين مکتب تاريخنگاري بر "سندگرايي" محض استوار است و تحليلي و عقلگرا نيست. اين مکتب به شدت سندگراست ولي به تحليل سند کاري ندارد و تعريفي که از "سند" ارائه مي‌دهد نيز روشن نيست. ظاهراً بيشتر مکتوبات دولتي را "سند" مي‌داند.

صرفنظر از اين امر، اگر ما مقايسه‌اي ميان تاريخنگاري جديد و تاريخنگاري سنتي ايران انجام دهيم، تفاوت‏هاي محسوس مي‌بينيم. تاريخنگاري سنتي ما به شدت فردگرا و جزء ‌‌گراست. تواريخ گذشته ما سرشار از جزييات حوادث و زندگي شخصيت‌هاست. در حاليکه تاريخنگاري جديد ايران تصاوير بسيار کلي و کليشه‌اي به دست مي‌دهد و بي‌اعتنا به جزييات است. اين مکتب جديد به دنبال فرمول‌هاي عامي است که با آن همه چيز را دسته‌بندي کند و خيال خود را راحت کند. گروهي اين را حسن تاريخنگاري جديد و آن را عيب تاريخنگاري سنتي ما مي‌دانند. به اعتقاد من کاملا به عکس است. راز دوام و بقاء تاريخنگاري سنتي ما همين است. براي مثال، تا دنيا دنياست تاريخ طبري يا کامل ابن‌اثير و غيره متون معتبر و مستند تاريخي است زيرا هر کسي با هر ذوق و سليقه‌اي از درون آن داده‌هاي خام را پيدا مي‌کند. برخي خرده‌ مي‌گيرند که چرا ابن‌خلدون در تاريخ خود "کل‌گرايي" مندرج در مقدمه‌اش را به کار نبرده و از سنت تاريخنگاري گذشته پيروي کرده است. به گمان من ابن‌خلدون مي‌دانست چه مي‌کند و ارزش تاريخ او نيز در همين جزء‏‌نگري اوست.

اصولا تاريخنگاري بدون اتکاء بر جزييات نمي‌تواند پديد شود و تاريخنگاري جديد غرب نيز دقيقاً همين سنت را ادامه مي‌دهد. تاريخنگاري جديد ما "کل‌گرايي" را از تاريخنگاري رسمي و دانشگاهي جديد در غرب اقتباس کرد ولي به پايه‌هاي آن توجه نکرد. اگر فرضاً آقاي ستون واتسون يک جلد کتاب درباره تاريخ امپراتوري تزاري روسيه مي‌نويسد و اين کتاب، که يک تصوير کل‌گرايانه و کليشه‌اي است، متن درسي دانشگاه کمبريج مي‌شود، اين اثر مبتني بر هزاران کار تخصصي و فاکتوگرافيک جزء‏‌نگر است. بر مبناي اين تک‌نگاري‏هاست که کس ديگري مي‌تواند تاريخ تزاري ديگري بنويسد با قالب‌هاي کلي و استنتاجاتي بکلي متضاد با کار ستون واتسون. ما اين شالوده غني را نديده‌ايم. اصولا در غرب زندگينامه‌نويسي و تک‌نگاري است که تاريخنگاري رسمي و تئوريک را مي‌سازد. تک‌نگاري و بيوگرافي‌نويسي همان کاري است که تاريخنگاري سنتي ما بنيانگذار آن بود. ما اين فن بسيار مهم را از دست داديم و غربيها، در دوران "نهضت ترجمه" در اروپا، يعني از قرن دوازدهم ميلادي به بعد، از همان منابع تاريخي ما آن را گرفتند. درواقع، تاريخنگاري جديد غرب تداوم تاريخنگاري سنتي ماست با اين تفاوت که تک‌نگاري‏ها و بيوگرافي‏ها را جدا ادامه دادند و قالب‌سازي‏ها را جدا. اين دو مکمل هم‌اند و دومي بر اولي مبتني است. ديزراييلي مي‌گويد: "تاريخ نخوانيد، زندگينامه بخوانيد زيرا زندگينامه تاريخ است منهاي تئوري‏ها". اين سخن بزرگي است. تاريخنگاري سنتي ما به اين فن کاملا مجهز بود و از اين نظر بسيار بسيار غني است و اين بزرگترين نقطه امتياز آن است. ولي تاريخنگاري جديد ايران کاري جز کليشه‌سازي و کلي‌گويي نکرده است. هنوز ما از نظر تک‌نگاري‏هاي تاريخي منطقه‌اي و رجالي در حد صفريم. فارسنامه ناصري را ببينيد. آيا در دوره پهلوي و پس از آن چنين اثري خلق شد؟ در حاليکه ما ايرانيان حاملان و ناقلان اين فن در سرزمين‏هاي اسلامي بوديم. براي نمونه، به منابع بسيار غني تواريخ فارسي سه چهار قرن اخير در شبه قاره هند توجه کنيد. نويسندگان عموماً ايراني هستند و آثار به زبان فارسي است. براي مثال، مآثر الامراي شهنوازخان وزير دانشمند و شهيد دولت حيدرآباد دکن در سه جلد بزرگ بيوگرافي رجال دوران معاصر اوست. (او و خانواده‌اش به دست فرانسويها به قتل رسيدند.) يا مرآت احمدي تاريخ منطقه پهناور گجرات است در دوره معاصر نويسنده آن و مهم‌ترين مأخذ تاريخ گجرات در دوران فوق به شمار مي‌رود. اين نيز به زبان فارسي است. کار مورخين ايراني در هند حيرت‌انگيز است. اين نشانه توانايي  ايرانيان در اين فن است. ولي در دوران پهلوي، اين استعدادها شکوفا نشد زيرا سنت دانشگاهي ما اصولا منکر جزء‏‌نگري است و چيزي به نام بيوگرافي‌نويسي يا تاريخنگاري محلي يا تک‌نگاري تحليلي را نمي‌شناسد. اگر کاري نيز شده، مثل شرح حال رجال ايران و مکارم‌آلاثار و تاريخ مطبوعات صدرهاشمي و دانشمندان و سخنسرايان فارس و غيره، خارج از مکتب تاريخنگاري جديد يا دانشگاهي و در تداوم سنت تاريخنگاري گذشته است.

قسمت دوّم


Wednesday, January 27, 2010 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

ااستفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.