بازگشت به قسمت قبل

 
 
 
 
 
 
 

نخستين تکاپوهاي

اينتليجنس سرويس بريتانيا در عثماني و ايران

قسمت هفتم

رازهاي تاريخ روابط انگليس و ايران

ماجراي ديدار جنکينسون با شاه طهماسب

آنتوني جنکينسون در 20 نوامبر 1562 به حضور شاه طهماسب باريافت و نامه ملکه انگليس را تقديم نمود. اليزابت در اين نامه پادشاه صفوي را چنين خطاب کرده بود: «فرمانرواي بسيار توانا و پيروزمند، صوفي بزرگ، امپراتور پارس ها و مادها و پارت ها و هيرکانيان [گرگانيان] و کرمانيان و مرويان و مردم اين سو و آن سوي رود دجله و تمامي مردم و ملت هاي ميان درياي کاسپيان [بحر خزر] و خليج فارس.» سپس، شاه طهماسب پرسيد: «از کدام مملکت فرنگيد و براي چه کاري آمده ايد؟» جنکينسون پاسخ داد: از شهر معروف لندنم که در مملکت شريف انگلستان است. ملکه ما، بانو اليزابت، مرا براي عقد پيمان دوستي و سفر آزادانه تجار و مردم ما در اين سرزمين فرستاده است تا با عنايات دو فرمانروا کالاها و ثروت هاي دو مملکت را مبادله کنند. شاه طهماسب پرسيد: نامه ها به چه زباني نوشته شده؟ جنکينسون پاسخ داد: به زبان هاي لاتين، ايتاليايي و عبري. پادشاه پاسخ داد: ما هيچ کس را در مملکت مان نداريم که اين زبان ها را بفهمد. سپس، شاه طهماسب درباره وضع اروپا پرسيد و ميزان اقتدار شاه فيليپ، امپراتور «آلمان»، و سلطان سليمان عثماني و اينکه کدام يک مقتدرترند. جنکينسون، با توجه به پيمان صلح اخير ايران و عثماني، پاسخ هايي داد مطابق با خوشايند شاه طهماسب که متضمن تخفيف سلطان سليمان نبود. عين جملات وي در گزارش مندرج نيست. سپس شاه طهماسب درباره دين جنکينسون پرسيد که آيا «کافر» است يا «مسلمان»؟ جنکينسون پاسخ داد: نه کافرم نه مسلمان، مسيحي هستم. شاه طهماسب گفت: آيا معتقديد که عيسي مسيح پسر خدا و بزرگ ترين پيامبر است؟ جنکينسون پاسخ مثبت داد و طهماسب گفت: «آه، تو کافري. ما به دوستي با کفار نياز نداريم.» و سپس از جنکينسون خواست که به ملاقات پايان دهد. جنکينسون با احترام تمام، که موجب شادي او شد، در حالي که گروهي از رجال وي را مشايعت مي کردند، دربار را ترک کرد. ولي او مي افزايد: خدمتگزاري با سيني مملو از خاک دنبال وي بود و تا در دولتخانه شاهي هر جا که قدم مي گذاشت براي تطهير بر جاي پايش خاک مي ريخت.

يادداشت يک: در آن عصر، نامه هاي رسمي دربار انگلستان به فرمانروايان خارجي به زبان انگليسي نوشته نمي شد.

يادداشت دو:  در سده شانزدهم اروپاييان پادشاه صفوي را با عنوان "صوفي بزرگ" و فرمانرواي عثماني را با عنوان "سلطان" مي شناختند. در دهه 1570 جفري دوكت به مقامات دولتي انگلستان و رؤساي كمپاني مسكوي نوشت: «فرمانرواي ايران، كه ما او را صوفي بزرگ مي خوانيم، در اينجا چنين ناميده نمي شود بلكه "شاه" خوانده مي شود و در اينجا خطرناك است كه او را با نام "صوفي" بخوانيم زيرا اين كلمه در زبان فارسي به معني "گدا" است.»

يادداشت سه:  فيليپ دوم، امپراتور اسپانيا و خصم سليمان، از خاندان آلماني هابسبورگ بود و به اين دليل شاه طهماسب او را «شاه آلمان» خواند. فيليپ در زمان حيات همسرش، ماري تودور، شاه انگليس نيز بود. در اين زمان امپراتور روم مقدس فرديناند اول، عموي فيليپ دوم، بود.

يادداشت چهار: داوري برخي محققين درباره اين حادثه بسيار سطحي است. براي نمونه، راجر سيوري مي نويسد: «همه چيز به خوبي پيش مي رفت تا اينكه شاه دريافت جنكينسون مسيحي است و گفت: اي بي ايمان، ما هيچ احتياجي به دوستي با بي ايمانان نداريم.» گويا شاه طهماسب نخستين بار بود كه يك مسيحي را مي ديد! عبدالحسين نوائي توضيحي درباره اين حادثه به عنوان يك نمايش ديپلماتيك داده اند كه جالب و مفيد است.

پس از اين ملاقات، شاه علي ميرزا، پسر عبدالله خان استاجلو، به اقامتگاه جنکينسون آمد، او را دلداري داد و نسبت به مراحم پادشاه اميدوار نمود. جنکينسون به اقامت خود در قزوين ادامه داد، شش ماه در پايتخت ايران بود و با رجال متعدد ايراني، که از سوي شاه طهماسب براي مذاکره با او، «به ويژه در پيرامون مسائل مربوط به امپراتور روسيه»، مي آمدند، ديدار مي نمود. آن ها بخصوص کنجکاو بودند بدانند جنکينسون از کدام مسير به انگلستان بازخواهد گشت: از طريق هرمز، که فاصله آن با قزوين يک ماه تا شش هفته بود، و با کشتي هاي پرتغالي، يا از راه روسيه. جنکينسون پاسخ داد که قصد ندارد از راه هرمز بازگردد زيرا «پرتغالي ها و ما دوست نيستيم.» اين پاسخ به دليل «اطلاع کامل» جنکينسون از هدف ايرانيان از طرح پرسش فوق بود: متوجه بودم که صوفي بزرگ (شاه طهماسب) نگران تحرکات پرتغالي هاست و ممکن است متهم شوم که براي جاسوسي به سود ايشان به مملکت او آمده ام زيرا آن ها ما و پرتغالي ها را يک قوم به نام "فرانک" (فرنگ) مي دانند؛ ولي به «فضل الهي» اين ظن مرتفع شد.

بالاخره، شاه طهماسب، پس از مذاکره با بزرگان و مشاورينش در پيرامون مأموريت جنکينسون، بطور رسمي پاسخ داد که نمي تواند نامه ها و هدايايي در پاسخ به نامه ملکه انگليس بفرستد زيرا انگليسي ها فرنگي هستند و تمامي اين قوم دشمن برادر او، سلطان سليمان، به شمار مي روند و اگر چنين کند مغاير با پيمان اخير دوستي با عثماني است. ظاهراً در جلسه مشاورين شاه طهماسب، پيشنهادي نيز مطرح شده بود که جنکينسون را به دربار عثماني تحويل دهند ولي شاه علي ميرزا ماجرا را به پدرش خبر داد و عبدالله خان استاجلو با ارسال نامه اي به شاه طهماسب مانع از اين اقدام شد. اين اطلاعي است که بعدها، در شماخي، عبدالله خان در اختيار جنکينسون گذارد و لذا ممکن است بلوف سياسي حاکم شروان و با اهداف معين باشد. جنکينسون در دوران اقامت در قزوين، علاوه بر انجام مأموريت هاي سياسي اش، با تجاري که از هند مي آمدند نيز در زمينه تجارت ادويه مذاکراتي کرد. سرانجام، شاه طهماسب لباس زربفت گرانقيمتي براي جنکينسون فرستاد و به او رخصت بازگشت داد.

جنکينسون در مسير بازگشت به مسکوي بار ديگر مورد پذيرايي شايان و «بسيار مودبانه» عبدالله خان استاجلو قرار گرفت و در تاريخ 14 آوريل 1563 حاکم شروان و گرگان فرماني صادر کرد که طبق آن جنکينسون و شرکايش بتوانند آزادانه و بدون پرداخت عوارض گمرکي در منطقه تحت حکومتش تجارت کنند. در اين فرمان، امتيازات تجاري فوق به جنکينسون به عنوان نماينده سِر ويليام گارت، سِر ويليام چستر، سِر ويليام لوج، استاد ريچارد مالاري و استاد ريچارد چمبرلين و «همه شرکاي کمپاني ماجراجويان تجاري شهر لندن در انگلستان» اعطا شده است. عبدالله خان مي گويد که اين مراحم به دليل نامه اي است که شاه طهماسب برايش ارسال داشته و خواستار ميهمان نوازي و پذيرايي خوب از جنکينسون شده است. بهرروي، در زمان عزيمت، عبدالله خان به جنکينسون دو دست لباس ابريشمي هديه داد و به همراه وي سفيري را به دربار ايوان چهارم اعزام کرد.

ماجراي سفر جنکينسون به ايران و مذاکرات او با شاه طهماسب و دولتمردان ايراني را، طبق روايت فوق، چگونه مي توان تحليل کرد؟

1- در اين مأموريت، آنچه معمولاً مورد تأکيد قرار مي گيرد جمله معروف شاه طهماسب به جنکينسون است که «ما به دوستي با کفار نياز نداريم» و ماجراي پاشيدن خاک بر جاي پاي او براي "تطهير"؛ و اين امر به عنوان شاهدي دال بر خشکه مقدسي طهماسب و بساطت ديپلماسي ايران در آن عصر تفسير مي شود. ماجراي "تطهير" فوق شايد آب و تابي باشد که جنکينسون به گزارش خويش افزوده است. جرج امرسون مي نويسد: صحت برخي مطالب مندرج در سفرنامه جنکينسون مورد ترديد است. جنکينسون نيز، مانند ساير سياحان اروپايي آن عصر، طبعاً تمايل داشت سفر خود را بسيار مهم و پرحادثه جلوه دهد و بدينسان بر قدر و منزلت خويش در نزد دربار انگليس و مديران کمپاني بيفزايد. به گمان نگارنده، داستان خاک پاشي و برخي اغراق ها درباره مخاطرات سفرش مي تواند از اينگونه موارد باشد. و به فرض صحت، اين اقدام از نظر سياسي قابل تبيين است و مي تواند به عنوان شگردي ديپلماتيک تلقي شود. شاه طهماسب با برخي مسيحيان رابطه ديپلماتيک و دوستانه داشت و اين اولين آشنايي او با ايشان نبود. درباره پيشينه رابطه وي با پرتغالي ها توضيح دادم. در همان زمان تجار ارمني در ايران فراوان بودند و پسر شاه مسيحي گرجستان، که به ايران پناهنده بود، در همان زمان اقامت جنکينسون در قزوين حضور داشت. بعدها نيز نمايندگان کمپاني مسکوي در ايران حضور فعال داشتند، با شاه طهماسب ديدار نمودند و هيچ يک مورد مشابهي را گزارش نکردند. در صفحات آينده ديدار آرتور ادواردز با شاه طهماسب را شرح خواهم داد و گزارشي بکلي متفاوت از سلوک پادشاه صفوي با تجار مسيحي را ناظر خواهيم بود.

2- قطعاً جنکينسون حامل نامه و پيام هايي بسيار سرّي از ايوان براي شاه طهماسب بود که در گزارش خود آن را بطور کامل مسکوت گذارده است. او تنها در يک مورد تلويحاً به مذاکره با نمايندگان دربار ايران در پيرامون «مسائل امپراتور روسيه» اشاره مي کند. اين پيام ها همان «مأموريت مهمي» است که، به گفته کارامازين، ايوان به جنکينسون محول نموده بود و خواست ايوان همانا جلب حمايت پادشاه صفوي عليه خان کريمه، تابع و متحد عثماني، بود. شاه طهماسب کاملاً هوشمندانه و زيرکانه برخورد نمود. به دليل پيمان صلح آماسيه، درگيري مستقيم دولت مرکزي ايران در جنگ هاي کريمه و مسکوي ممکن نبود و قطعاً دولت مرکزي عثماني را به حمايت فعال از دولت گراي اوّل برمي انگيخت و دور جديدي از جنگ هاي خانمان سوز عثماني و ايران را آغاز مي کرد. بنابراين، شاه طهماسب سياستي دوگانه در پيش گرفت: از يکسو در ملاقات رسمي به جنکينسون برخورد سرد نمود و از سوي ديگر به عبدالله خان استاجلو دستور داد موجبات رضايت انگليسي ها و ايوان را فراهم آورد. به عبارت ديگر، وظيفه حمايت از ايوان به عهده حاکم شروان نهاده شد و بدينسان مسئله در حد روابط سه حاکم محلي (مسکوي، کريمه و شروان) محدود ماند و ابعاد بزرگتر نيافت. جنکينسون در بازگشت به مسکو با ايوان ملاقات کرد و لباس زربفتي را که شاه طهماسب به او هديه داده بود نشان داد. ايوان از اين سفر ابراز رضايت فراوان کرد و از جنکينسون تشکر نمود.

3- اين تلقي شاه طهماسب و رجال سياسي ايران که از نظر سياسي تمايزي ميان انگليسي ها و پرتغالي ها قائل نبودند درست بود. توجه کنيم که در آن زمان انگليسي ها به عنوان دشمن پرتغالي ها شناخته نمي شدند که پادشاه صفوي، مانند شاه عباس اول، بخواهد از ايشان به عنوان متحدي عليه اشغالگران هرمز استفاده کند. سفر جنکينسون در چهارمين سال سلطنت اليزابت است. در اين زمان انگليس قدرت قابل اعتنايي نبود و تعارض آن با امپراتوري هابسبورگ در اسپانيا و پرتغال هنوز به ظهور نرسيده بود. خصومت اليزابت و فيليپ دوّم، شاه پيشين انگليس (1554- 1558) و امپراتور آلماني اسپانيا (1556 -1598) و پرتغال (1580 -1598)، از نيمه دهه 1580، يعني حدود بيست سال پس از سفر جنکينسون، با دزدي هاي دريايي انگليسي ها عليه کشتي هاي اسپانيا و پرتغال آغاز شد، "جنگ آرمادا" در سال 1588 و شکست ناوگان پرتغال از انگليسي ها در اقيانوس هند در سال 1612 رخ داد. جنگ هشتاد ساله هلند عليه فيليپ دوّم نيز پنج سال پس از خروج جنکينسون از ايران، در سال 1568، آغاز شد. در زمان سفر جنکينسون انگليس حتي هنوز وارد عرصه تجارت هند نيز نشده بود. نخستين تلاش انگليسي‏ها براي حضور در بندر سورت در سال 1600 و با مأموريت جان ميلدنهال آغاز شد.

4- بدبيني دولت ايران به جنکينسون به عنوان «جاسوس پرتغالي ها» بر اساس دانش تاريخي امروزين ما بي پايه نيست. اين گفته جنکينسون که «ما و پرتغالي ها دوست نيستيم» صحت نداشت. بايد توجه نمود که خصومت اليزابت و اليگارشي انگليس با فيليپ دوّم و بر ضد سلطه خاندان هابسبورگ بر امپراتوري جهاني اسپانيا و پرتغال بود و رابطه ايشان با پرتغالي هاي پيش از سلطنت فيليپ بر پرتغال و پرتغالي هاي مخالف فيليپ کاملاً دوستانه بود. درباره يوسف ناسي و شبکه بهم بافته يهوديان و مارانوهاي پرتغالي در اروپا و عثماني و هرمز بطور مشروح سخن گفتم. تعميق همين پيوندها بود که، با وساطت يهوديان، سرانجام به وصلت چارلز دوّم با خاندان براگانزا، مدعيان تاج و تخت پرتغال و دشمنان دولت هابسبورگ پرتغال، انجاميد و حاکميت انگليس را بر طنجه و بمبئي، جهيزيه کاترين براگانزايي، تأمين کرد. در اين باره، در بررسي تاريخ خاندان مندس، سخن گفته ام.

پيش از شروع اختلافات اليگارشي نوخاسته انگليس با امپراتوري جهاني هابسبورگ از اواسط دهه 1580، مواردي از مشارکت ماجراجويان انگليسي در عمليات صليبي دربارهاي اسپانيا و پرتغال را مي شناسيم: يک نمونه، لشکرکشي صليبي سال 1541 کارل پنجم به الجزاير است که ماجراجويان انگليسي در آن شرکت داشتند. نمونه ديگر، لشکرکشي صليبي سال 1578 دن سباستيان آويش، پادشاه پرتغال، است. او لشکري انبوه از پرتغالي ها و «ماجراجويان بين المللي» در سواحل مراکش پياده کرد. در صفوف اين «ماجراجويان بين المللي» انگليسي ها نيز حضور داشتند. اين تهاجم بزرگ و نافرجام صليبي، که به شکست و قتل سباستيان انجاميد، درست مقارن با تهاجم عثماني به ايران رخ داد. اين همان جنگي است که با لشکرکشي ل‍له مصطفي پاشا به ايران (مه 1578) آغاز شد. بنابراين، يکي از اهداف اصلي کانون يهودي مستقر در دربار عثماني از لشکرکشي فوق بايد منحرف کردن فضاي سياسي عثماني و مشغول کردن نيروهاي نظامي آن در ايران و بدينسان هموار کردن راه براي پيروزي صليبي ها در شمال آفريقا ارزيابي شود.

5- قطعاً يکي از اهداف سفر جنکينسون به ايران، مانند سفر 1558- 1559 او به بخارا، فروش اسلحه آتشين به شاه طهماسب بود و شايد در اين زمينه توفيقي محدود نيز به دست آورد. مي دانيم که هفت سال پس از سفر جنکينسون، در سال 1569، يعني درست در همان زمان که ايوان مخوف امتيازنامه جديدي را به نام سِر ويليام سيسيل، سِر فرانسيس والسينگهام و ساير شرکاي کمپاني ماجراجويان تجاري لندن صادر کرد، فرستاده اي از سوي تزار مسکوي به نام دولمت پارکيويچ به دربار شاه طهماسب وارد شد به همراه 30 توپ در اندازه هاي مختلف و 4000 تفنگ و 500 تيرانداز ماهر که مي توانستند در خدمت قشون ايران قرار گيرند. تزار پيام داده بود که اگر اين محموله مورد پسند قرار گرفت مي تواند «هر نوع سلاح گرمي را که توانست از آلماني ها بگيرد و به شاه بفروشد.» شاه طهماسب به هيچ اقدامي در اين جهت دست نزد. مورخين اين محموله را به عنوان هديه ايوان به شاه طهماسب عنوان مي کنند. درواقع، سي توپ و 4000 تفنگ نمي توانست هديه تزاري باشد که با تزارهاي سده هاي هيجدهم و نوزدهم روسيه فرسنگ ها فاصله داشت. محتمل است که اين محموله را شاه طهماسب در همان زمان سفر جنکينسون يا سفرهاي هيئت هاي بعدي کمپاني مسکوي خريداري کرده و اينک با واسطه ايوان تحويل مي شد. مي دانيم که ايوان مخوف سلاح و مهمات آتشين خود را از طريق کمپاني مسکوي تأمين مي کرد و با ارسال محموله فوق درمي يابيم که وي به عنوان دلال شبکه سوداگر فوق در منطقه نيز عمل مي نمود و علي القاعده چنين محموله هايي را براي خان ازبک نيز مي فرستاد و از اينطريق سودي به جيب مي زد. بهرروي، گزارشي در دست نيست که شاه طهماسب را در اين دوران به عنوان مشتري جدّي و دائم سوداگران جهاني سلاح آتشين نشان دهد و احتمالاً رابطه فوق به همين محموله محدود شد.

يادداشت يک: با توجه به اينكه سفر هيئت فوق مقارن با اولين تهاجم عثماني عليه ايوان مخوف و براي تصرف حاجي طرخان است، اعزام پانصد تفنگچي از سوي ايوان اغراق آميز يا نادرست بنظر مي رسد. شايد منظور چهل نفر روس است كه به همراه هيئت توماس بانيستر و جفري دوكت به ايران آمدند.

يادداشت دو: اين جمله ايوان مخوف، که به خريد اسلحه گرم از «آلماني ها» دلالت دارد، بيانگر رابطه او با تجار هامبورگ (شرکاي کمپاني مسکوي) است. از اوايل سده هفدهم مركز تجارت خارجي كمپاني مسکوي بطور كامل در هامبورگ مستقر شد.

سوداگران انگليسي و ايوان مخوف

سومين سفر جنکينسون به روسيه از 4 مه 1566 آغاز شد. او در 23 اوت به مسکو رسيد و در اول سپتامبر با ايوان ملاقات نمود. تزار امتيازنامه جديدي به کمپاني ماجراجويان تجاري لندن داد و انحصار تجارت درياي سفيد را به ايشان اعطا کرد. طبق اين امتيازنامه تجارت ساير بيگانگان و حتي انگليسي هايي که به کمپاني فوق تعلق نداشتند در بنادر شمال روسيه ممنوع شد. از سفر سوم جنکينسون به روسيه اطلاع زيادي نداريم زيرا در اين باره تنها يک گزارش کوتاه چند سطري خطاب به سِر ويليام سيسيل در دست است. احتمالاً وي براي انجام مأموريت مهمي در پائيز سال 1566 به لندن بازگشت و پس از مذاکره با سِر ويليام سيسيل و ديگران در زمينه «امور مربوط به تزار و کمپاني مسکوي» در بهار سال بعد به مسکو رفت و در اواخر سال 1567 به انگليس بازگشت.

جنکينسون، به رغم خواست و علاقه شخصي ايوان، در زمره اعضاي هيئت اعزامي سال 1568 کمپاني به روسيه حضور نداشت و دليل اين امر را بعدها اليزابت طي نامه اي به تزار توضيح داد و گفت که در اين سال از خدمات جنکينسون عليه «دشمنان» اليزابت استفاده مي شد. در اين سفر، به جاي جنکينسون، فردي به نام توماس راندولف اعزام شد که هر چند ديپلماتي ماهر بود ولي با مسائل روسيه آشنايي کافي نداشت. دلمار مورگان مي نويسد که راندولف سال ها «مأمور مخفي» اليزابت در دربار ماري، ملکه اسکاتلند، بود و در انجام اين مأموريت «مهارت فراوان» نشان داد. بنابراين، راندولف نيز، چون جنکينسون، از اعضاي سرويس اطلاعاتي اليزابت بود.

رابطه ميان ايوان و انگليسي ها، يک سال پس از اعزام هيئت دولمت پارکيويچ به دربار شاه طهماسب و ارسال محموله اسلحه فوق (1569)، براي مدت کوتاهي تيره شد تا بدانجا که وي در نامه اي توهين آميز به اليزابت انگلستان را «ملکي بکر» خواند که «تجار دني» بر آن حکومت مي کنند. ايوان در اين نامه (مورخ 28 اکتبر 1570) خود را «خدايگان و امپراتور ولاديميريه، مسکويه و غيره» خوانده و اليزابت را با عنوان «ملکه انگليس، فرانسه، ايرلند و غيره» مخاطب قرار داده و نوشته است:

... و تجار شما، سِر ويليام جرارد [گارت] و سِر ويليام چستر، بر تمامي تجارت ميان ما حکومت مي کنند. و من تصور مي کردم که شما فرمانرواي سرزمين خود هستيد و خواستار شرافت خود و سود کشور خود... ولي اکنون گمان مي کنم کسان ديگري حکومت مي کنند که نه مرد، بلکه دني طبعان و تجاري هستند که نه خواستار ثروت و شرف تاج و تخت ما بلکه جوياي سود تجارت خويش اند و شما مانند يک باکره در ملک بکر خود در تفرج ايد.

تصوير ايوان مخوف در آغاز سفرنامه جنکينسون

علت اين پرخاش را بايد به آزمندي متقابل ايوان و انگليسي ها و اختلافات مالي ميان ايشان منتسب کرد و نيز به توقعات فراواني که دربار انگليس و سوداگران محيل انگليسي براي کسب امتيازات فراوان در ايوان پديد آورده بودند تا بدان حد که وي را به طمع وصلت با اليزابت انداخته بودند. به نوشته دلمار مورگان، ايوان در نامه هايش به اليزابت خواست هاي فراواني را مطرح مي کند که تأمين آن ها در توان بريتانيا نبود. از جمله او مي خواست که انگلستان عليه دشمن او، پادشاه لهستان، اعلام جنگ کند و همه گونه تجهيزات نظامي و دريايي را براي وي ارسال دارد. شايد گردانندگان کمپاني مسکوي به زيگيسموند دوم، پادشاه لهستان (1530 -1572)، نيز مخفيانه اسلحه مي فروختند و اين امر به اطلاع ايوان رسيده و خشم او را برانگيخته بود. دلمار مورگان مي نويسد زيگيسموند نامه هاي محبت آميزي براي انگليسي ها ارسال مي کرد تا بدينوسيله سوءظن ايوان را عليه ايشان برانگيزاند. بهرروي، ايوان در نامه فوق به اليزابت ضمن برشمردن حسن رفتار خود با فرستادگان دربار انگليس، از سفر اول چانسلر تا آن زمان، مي نويسد: «تجار شما اقدامات خدعه گرانه فراوان در حق تجار ما روا داشتند و گرانفروشي کالاهاي خود و اخذ وجوهي بيش از قيمت واقعي اجناس را آغاز کردند.» او اشاره مي کند که فرستادگان انگليس نامه هايي را از سوي دربار انگليس براي او آورده اند که هر يک به مهري است که شباهتي به مهر نامه ديگر ندارد و چنين نامه هايي در هيچ جا معتبر شناخته نمي شود زيرا هر فرمانروايي تنها داراي يک مهر است.

رفتار تند و پرخاشگري هاي ايوان، اليزابت را مجبور کرد تا در تابستان 1571 بار ديگر جنکينسون را به روسيه بفرستد. او در نامه به ايوان، جنکينسون را چنين معرفي مي کند: «سخنگو و خدمتگزار عزيز و مورد علاقه ما» که هماره او را در «مهم ترين و سرّي ترين امور به کار مي گيريم.» اليزابت در اين نامه به ايوان پاسخ مي دهد که «هيچ تاجري بر کشور ما حکومت نمي کند بلکه ما خود بر آن حکومت مي کنيم چنانکه شايسته يک ملکه باکره است که از سوي خداوند بزرگ و مهربان منصوب شده.» سفر مجدد جنکينسون تزار را بسيار خشنود کرد تا بدان حد که گفت اگر جنکينسون بخواهد بار ديگر به انگلستان برگردد سرش را قطع مي کنم. اين آخرين مأموريت جنکينسون به روسيه و شرق است که با موفقيت فراوان توأم بود و سبب شد که تمامي امتيازات گذشته براي کمپاني ماجراجويان تجاري لندن اعاده شود. جنکينسون در سپتامبر 1572 به انگلستان بازگشت.

دلمار مورگان مأموريت هاي جنکينسون را خدماتي توصيف مي کند که «بزرگ ترين سودها را براي ملکه و کشورش به ارمغان آورد» و مي افزايد: «کمپاني روسيه، صرفنظر از امور تجاري آن، تأثيري بزرگ بر روابط ديپلماتيک روسيه و انگلستان داشت و کارگزاران آن غالباً مأموريت هاي مهم سياسي براي تزار انجام مي دادند و مخارج اين مأموريت ها را غالباً کمپاني مي پرداخت.» اهميت اينگونه مأموران اطلاعاتي تا بدانجا بود که ريچارد ايدن، منشي سِر ويليام سيسيل، در يکي از نوشته هايش، پس از تأکيد بر اهميت فن دريانوردي براي سفرهاي طولاني به «سرزمين هاي ناشناخته و غريب»، مي نويسد: «چنانکه استاد جنکينسون چنين کرد؛ مردي ارزشمند که... بيشتر به سفير شاهان و امپراتوران شبيه بود تا نماينده يک کمپاني از تجار.»

هيئت هاي بعدي کمپاني مسکوي در ايران

از سال 1562 و سفر جنکينسون تا سال 1579 "کمپاني ماجراجويان تجاري براي تجارت با روسيه و ايران" شش بار هيئت هاي خود را از طريق روسيه به ايران اعزام کرد و تمامي اين سفرها با حمايت ايوان بود. دومين هيئت، مرکب از استاد توماس الکوک (رئيس هيئت)، جرج رن و ريچارد چيني، در 12 اوت 1563 وارد شماخي شد و در 20 اکتبر راهي قزوين شد. سومين هيئت، به رياست استاد آرتور ادواردز، در 15 مه 1565 راهي ايران شد. اين دو هيئت نيز مورد حمايت عبدالله خان استاجلو، حاکم شروان، قرار گرفت و از ميهمان نوازي او برخوردار شد، ولي در اثناي سفر هيئت سوم عبدالله خان درگذشت (1566). رياست هيئت چهارم (1568) نيز با ادواردز بود.

در اين سفر، ادواردز به حضور طهماسب بار يافت و گزارشي از ديدار خود با پادشاه ايران بر جاي نهاد که تصويري بکلي مغاير با گزارش جنکينسون درباره سلوک شاه طهماسب با تجار مسيحي به دست مي دهد. در اين ملاقات، شاه طهماسب نام انگلستان را به ياد نمي آورد و از درباريان حاضر در جلسه مي پرسد: آيا کسي اين کشور را مي شناسد؟ ادواردز مجبور مي شود شکل ايتاليايي نام کشور خود، «انگلترا»، را به زبان آورد و آنگاه يکي از درباريان مي شناسد و مي گويد: «لندرو» (لندن). اداوردز مي نويسد در خارج از کشورهاي مسيحي، انگليس را با نام «لندن» بهتر مي شناسند. اين در حالي است که شاه طهماسب اسپانيا را به خوبي مي شناسد و با ذکر نام درباره «شاه فيليپ» و جنگ او با عثماني در مالت پرسش هايي مفصل مي کند. اين ديدار دو ساعت به طول مي کشد و طهماسب ابراز تعجب مي کند که چگونه ممکن است يک جزيره (انگلستان) قدرت و ثروتي داشته باشد. برخورد شاه کاملاً مودبانه است و هر بار که ادواردز پاسخ مي دهد او با گفتن «بارک الله» وي را تشويق مي کند. بهرروي، شاه طهماسب تسهيلات فراواني در اختيار تجار انگليسي قرار داد زيرا ورود منسوجات انگليسي به دست خود انگليسي ها، نه با واسطه تجار ونيزي و ارمني، ارزان تر تمام مي شد. به نوشته ادواردز، «حمايت فراوان» شاه طهماسب از تجار مسيحي سبب شده که مردم ايران با آنان «بسيار دوستانه» برخورد کنند و ايشان را «کافر» ندانند.

تصوير شاه طهماسب صفوي (رويال گالري دوزفيسي در شهر فلورانس)

پنجمين هيئت در سال 1569 به ايران اعزام شد و رياست آن با استاد توماس بانيستر و پس از مرگ او، به بيماري مالاريا، با استاد جفري دوکت بود. اين هيئت مرکب از 15 انگليسي و 40 روس بود. آنان شاهد حرکت قشون هفتاد هزار نفره عثماني بودند که محمد پاشا سوکولي براي تصرف حاجي طرخان و مقابله با ايوان اعزام کرده بود. اين هيئت در قزوين مورد التفات فراوان شاه طهماسب قرار گرفت و شاه بخش عمده محموله لباس ايشان را خريداري کرد و به سبيل بخشش و حمايت از تجار خارجي پول خوبي به ايشان داد. دوکت و همراهانش در مه 1573 ايران را ترک کردند و در اوت 1574 از مسکو عازم انگلستان شدند. از جفري دوکت گزارش هايي بر جاي مانده که براي شناخت وضع اجتماعي و اقتصادي ايران در سال هاي پاياني سلطنت شاه طهماسب مفيد است. دوکت در يکي از گزارش هاي خود به لندن (1574) مي نويسد:

در نزديکي باکو چيز عجيبي وجود دارد: از درون زمين مقادير حيرت آوري روغن خارج مي شود و اين روغن در اقصي نقاط سراسر ايران به فروش مي رسد و در تمام کشور براي سوخت در خانه ها به کار مي رود. اين روغن سياه رنگ است و به آن "نفت" مي گويند. آن ها اين ماده را به وسيله گاو و الاغ به تمام کشور حمل مي کنند و غالباً مي توان 400 و 500 الاغ و گاو [حامل نفت] را ديد که دسته جمعي در حرکت اند. در همان شهر باکوي فوق الذکر نوع ديگري روغن وجود دارد که سفيد و بسيار گرانقيمت است و به آن "پتروليوم" مي گويند. همچنين در فاصله اي نه چندان دور از شماخي، چيزي شبيه به "تار" از زمين مي جوشد و ما ثابت کرده ايم که در کشتي هاي ما مي توان به جاي "تار" از اين ماده [قير] استفاده کرد.

آنچه در اين گزارش مهم است ابراز حيرت فراوان دوکت از آشنايي با "نفت" نيست زيرا اين ماده از ديرباز براي ساير ملت ها شناخته شده بود، بلکه استفاده عمومي و گسترده از نفت براي سوخت و روشنايي در سراسر ايران عصر صفوي است؛ پديده اي که براي انگلستان آن عصر کاملاً ناشناخته بود.

يادداشت يک: "پتروليوم" واژه لاتين است مركب از "پترا" (تخته سنگ، صخره) و "اولئوم" (روغن) به معني "روغن سنگ". جفري دوكت نام لاتين اين ماده را به كار برده نه نامي را كه مردم منطقه به كار مي بردند. احتمالا نام "پتروليوم" را از ارامنه شنيده است.

يادداشت دو: در آن دوران از قير برگرفته از درخت يا زغال سنگ (تار) براي ساخت كشتي استفاده مي كردند.

ششمين و آخرين هيئت کمپاني مسکوي در سال هاي 1579- 1581 به ايران اعزام شد و رياست آن با آرتور ادواردز بود. اين سفر مقارن با تهاجم عثماني به شروان و در زماني است که دربند به اشغال عثماني درآمده و شماخي به علت جنگ از جمعيت تهي است. با بازگشت آخرين هيئت به لندن (سپتامبر 1581) اعزام هيئت هاي کمپاني مسکوي به ايران متوقف شد.

در سپتامبر 1581 هرچند فعاليت کمپاني مسکوي در ايران به پايان رسيد ولي تکاپوي آن در روسيه تداوم يافت. در اوايل سده هفدهم، اهميت اقتصادي راه تجاري روسيه تا بدانجا بود که گوستاووس آدولفوس واسا، پادشاه سوئد، را به جنگ با روسيه و اشغال بنادر بالتيک برانگيخت. کمپاني مسکوي از سال 1611 مرکز تجارت خارجي خود را در هامبورگ و بنادر هلند قرار داد ولي در سده هفدهم اهميت آن بتدريج کاهش يافت و بسياري از امتيازات خود را در روسيه و انگلستان از دست داد. در سال 1649 آلکسي، دومين تزار خاندان رومانوف و پدر پطر کبير، امتيازات کمپاني مسکوي را ملغي کرد و در سال 1689 فرمان امتياز انحصاري آن در انگليس نيز لغو شد ليکن بقاياي اين کمپاني به صورت يک اتحاديه تجاري تا زمان جنگ هاي ناپلئوني (1806) در هامبورگ پابرجا بود. فعاليت تجار انگليسي براي تجارت با ايران از طريق خاک روسيه بار ديگر از سال 1734، با حمايت ارنست برون آلماني، معشوق و مشاور ملکه آنا، از سر گرفته شد. اين حادثه نيز مقارن با تحولاتي عظيم در منطقه است که پديده اي به نام "توسعه طلبي روسي" را به خطري جدّي براي امنيت دولت هاي مسلمان منطقه، به ويژه عثماني و ايران، بدل ساخت.

تأسيس کمپاني لوانت و تجارت با عثماني و ايران

پايان سفر هيئت هاي کمپاني مسکوي به ايران به معناي پايان تجارت انگليسي با ايران نيست. درست در همان زمان که آخرين هيئت کمپاني مسکوي در ايران به لندن بازگشت، در 11 سپتامبر 1581 اليزابت فرمان انحصار تجارت با عثماني را به مدت هفت سال و در ازاي پرداخت ساليانه 500 پوند به خزانه دولت به نام 12 نفر صادر کرد. بر بنياد اين امتياز "کمپاني لوانت" (کمپاني ترکيه) تأسيس شد که بخش مهمي از عمليات تجاري آن با ايران بود.

يادداشت: "لوانت" از واژه ايتاليايي Il levante به معني برخاستن و طلوع گرفته شده و به معني شرق است يعني جايي که خورشيد طلوع مي‌کند. اصطلاحاً به حوزه فعاليت تجاري اروپاييان در سواحل شرقي درياي مديترانه، به ‏ويژه آسياي صغير و سوريه اطلاق مي‏ شد.

کمپاني لوانت را، چون کمپاني مسکوي، همان کانوني ايجاد نمود که پيشتر تکاپوي خود را در پيرامون کمپاني ماجراجويان تجاري آغاز کرده و به دليل پيوند عميق با ملکه و دولت از امتيازات انحصاري منحصربفرد و غيرقابل رقابت در انگليس برخوردار بود. تأسيس کمپاني لوانت با حمايت سِر ويليام سيسيل، وزير اعظم ملکه، و سِر فرانسيس والسينگهام، وزير خارجه و رئيس سازمان اطلاعاتي و امنيتي ملکه، صورت گرفت. اسناد بر جاي مانده نشان مي دهد که سيسيل و والسينگهام به بررسي مزاياي تجارت با عثماني پرداخته و اهميت آن را به اليزابت خاطرنشان کرده اند. در ميان 12 نفر صاحبان اوليه امتياز کمپاني لوانت به ويژه نام سِر ويليام گارت، سِر توماس اسميت، سِر ادوارد اسبورن و ريچارد استاپر حائز اهميت است. کدخدا سِر ويليام گارت دومين رئيس کمپاني مسکوي، پس از فوت سباستين کابوت، است و سِر توماس اسميت همان کدخدا سِر توماس اسمايس است که از گردانندگان کمپاني مسکوي بود و بعدها (1600- 1621) اولين رئيس کمپاني هند شرقي انگليس شد و در طرح هاي استعماري قاره آمريکا نيز مشارکت داشت. درباره سِر ادوارد اسبورن، نياي سِر توماس اسبورن، وزير اعظم چارلز دوّم، و بنيانگذار خانداني که اعضاي آن با عناويني چون ارل دانبي و دوک ليدز شناخته مي شوند، و ريچارد استاپر باز هم سخن خواهم گفت.

چنانکه گفتيم، اولين فرمان دولت عثماني که به کمپاني ماجراجويان تجاري لندن اجازه تجارت در بنادر و بازارهاي عثماني را مي داد، در پائيز 1553، مقارن با سفر چانسلر به مسکوي، به وسيله آنتوني جنکينسون اخذ شد. معهذا، اين تجارت آغاز نشد و ماجراجويان تجاري لندن ترجيح دادند با تأسيس کمپاني مسکوي فعاليت خود را در حوزه تجاري روسيه- قفقاز- آسياي ميانه- ايران متمرکز کنند. دليل بي توجهي به امتيازنامه فوق چيست و چرا ماجراجويان تجاري لندن از اين فرمان مهم سليمان قانوني استفاده نکردند؟ اين پرسشي اساسي است که مورد توجه و تعمق کافي قرار نگرفته است.

در بررسي اوليه، علت عاطل ماندن امتيازنامه جنکينسون کاملاً روشن و بديهي جلوه مي کند: سفر جنکينسون به حلب مقارن با واپسين سال هاي سلطنت کارل پنجم بر امپراتوري هابسبورگ و اسپانيا و نخستين ماه هاي سلطنت ماري تودور کاتوليک بر انگلستان و در زماني است که هنوز وصلت ماري با فيليپ، پسر کارل پنجم، صورت نگرفته بود. به رغم دريافت فرمان فوق، تجارت انگليسي با عثماني آغاز نشد زيرا اندکي بعد (1554) ماري با فيليپ ازدواج کرد و او را در سلطنت خود شريک نمود. (فيليپ دو سال بعد پادشاه اسپانيا نيز شد.) بدينسان، در دوران سلطنت مشترک ماري تودور و فيليپ، بازارهاي انگليس به روي کالاهاي شرقي اسپانيا و پرتغال گشوده شد و انگيزه کانون هاي انگليسي را براي تجارت با عثماني از ميان برد. به تعبير آلفرد وود، «تجار انگليسي نيازي نداشتند به مخاطرات سفر به لوانت [شرق مديترانه] تن در دهند در حاليکه در چند مايلي سواحل شان مي توانستند کالاهاي مطلوب خود را به بهايي بسيار ارزان تر خريداري کنند.»

مهم ترين نقدي که بر اين استدلال مي توان وارد ساخت به شرح زير است: در تمامي دوران تکاپوي کمپاني مسکوي در روسيه و ايران، تجارت تبريز- حلب- لندن، با واسطه تجار ارمني و ونيزي، رونق داشت. کارگزاران کمپاني در ايران در گزارش هاي خود از حضور تجار ترک و ارمني و انبوه دلالان در تبريز سخن مي گويند که به مبادله کالا ميان تبريز و حلب مشغول اند. ارامنه ابريشم خام ايران را به حلب مي بردند و در ازاي پارچه هاي پشمي بافت انگلستان، موسوم به کرسي، به تجار ونيزي مي فروختند و ونيزي ها اين کالا را به لندن منتقل مي کردند. براي نمونه، ادواردز در گزارش 8 اوت 1566 خود از شماخي به لندن مي نويسد: «در ترکيه شهري است به نام حلب که در آن هميشه تعدادي ونيزي ساکن هستند، غير از آن هايي که هر ساله به اين شهر سفر مي کنند... به علاوه، ارمني ها هر ساله به صورت پاياپاي کرسي را از ونيزي ها مي گيرند و ابريشم خام به ايشان مي دهند.» او در گزارش 28 آوريل 1569 خود نيز شرحي درباره تجارت پررونق حلب و تبريز به دست مي دهد. ادواردز در ديدار با شاه طهماسب (1568) از استقرار تجار ونيزي در لندن سخن مي گويد که از اين شهر قماش هاي پشمي بافت انگليس را به ونيز و سپس از طريق خاک عثماني و شهرهاي حلب و تريپولي به صورت دست دوّم و دست سوّم به ايران منتقل مي کنند. ارزش مبادله 60 قماش کرسي در مقابل 70 باتمان (من) ابريشم ايران بود و هر قماش کرسي در حلب به مبلغ 11 تا 12 دوکا، برابر با 144 شاهي ايران، فروخته مي شد. ارامنه ساليانه چهار تا شش هزار قماش کرسي و پارچه هاي ونيزي از حلب به ايران وارد مي کردند. بنابراين، در دوران تکاپوي کمپاني مسکوي، تجارت حلب، چنانکه آلفرد وود ادعا مي کند، فاقد سودآوري نبوده و آنقدر چشمگير بود که گروه کثيري از تجار و دلالان ونيزي و ارمني و غيره را در لندن و حلب و تبريز به خود مشغول کند.

براي يافتن پاسخي معقول به پرسش اساسي فوق بايد به دنبال عوامل ديگر بود و در اين رابطه به دو نکته توجه کرد:

1- شبکه تجاري به ظاهر ونيزي لندن- حلب- تبريز به دست همان کانوني بود که گرداننده کمپاني مسکوي بودند و بنابراين نيازي نبود که يک کمپاني داراي مليت انگليسي جعل شود. "ونيزي" بودن سباستين کابوت، بنيانگذار و اولين رئيس کمپاني مسکوي، يکي از دلايل ماست که سبب مي شد خويشان و شرکاي "ونيزي" او در لندن حضور يابند. به علاوه، بايد توجه نمود که اين دوران مقارن با تکاپوي شبکه بزرگ تجاري هکتور نانز، رهبر يهوديان مخفي انگليس و دوست والسينگهام، است که «عمليات عظيم تجاري اش در منطقه مديترانه وي را قادر مي ساخت اخبار و اطلاعات دربار انگليس را تأمين کند» شبکه تجاري هکتور نانز همان شبکه اي است که تجارت تبريز- حلب- لندن را به دست داشت.

2- سوداگري نظامي به عنوان کارکرد اصلي کمپاني مسکوي هماره مسکوت مانده است. طبق بررسي ما، که در صفحات قبل منعکس شده، اين کمپاني، برخلاف ادعاي لرد کرزن، به دنبال تجارت معمول نبود و از قماش انگليس و ابريشم ايران و ساير کالاهاي متعارف تجاري آن عصر بيشتر به عنوان پوششي براي عمليات پنهان و سودآور خود بهره مي جست. تجارت رسمي انگليس و عثماني تنها از زماني آغاز شد که دولت عثماني، در کوران تهاجم جديد به ايران، پيماني با انگليسيها منعقد نمود و به مشتري برخي اقلام مورد نياز در صنايع نظامي بدل گرديد که ايشان فراهم مي کردند.

سوداگران انگليسي و تهاجم عثماني به ايران

در سال 1575، اندکي پس از آنکه جفري دوکت و همراهانش به انگلستان بازگشتند، سِر ادوارد اسبورن و ريچارد استاپر، دو تن از تجار و سرمايه ‏گذاران ماجراجويي هاي تجاري لندن، قطعاً در هماهنگي با سِر ويليام سيسيل و سِر فرانسيس والسينگهام و ساير گردانندگان کمپاني ماجراجويان تجاري، فردي به نام جوزف کلمنتس را به لهستان اعزام کردند. او هيجده ماه در لهستان بود و در بازگشت مجوزي براي سفر ويليام هاربورن، کارگزار سِر ادوارد اسبورن، به خاک عثماني به همراه آورد. در ژوئيه 1578 کلمنتس و هاربورن از راه لهستان عازم عثماني شدند، در پايان اکتبر به استانبول رسيدند و امتياز تجارت کارفرمايان خويش با عثماني را اخذ کردند. اين امتيازنامه (اوايل 1579)، برخلاف روايت مشهور، اولين امتيازنامه انگليسي ها براي تجارت با عثماني نيست. اولين امتيازنامه همان فرماني است که در پائيز 1553 سليمان قانوني در حلب به «آنتوني جنکينسون، تاجر لندن در انگلستان» و ساير کارگزاران تجارتخانه وي اعطا کرد؛ ولي اولين امتيازي است که در آن کالاهاي تسليحاتي را به وسيله انگليسي ها به عثماني انتقال مي داد. به نوشته استانفورد شاو، «هاربورن متعهد شد فلزاتي چون آهن، فولاد، روي و برنز را که در جنگ با ايران سخت مورد نياز امپراتوري [عثماني] بود، در اختيار سلطان قرار دهد و عاقبت همين امر عثماني ها را به سوي انگليسي ها ترغيب کرد.» بدينسان، نام ويليام هاربورن به عنوان اولين سفير انگليس در عثماني (1582 -1588) در تاريخ به ثبت رسيد. درباره جوزف کلمنتس، که درواقع در اين ماجرا نقش اصلي را به عهده داشت، و هوّيت و قوميت او چيزي نمي دانيم و معمولاً در منابع تاريخي حتي نام وي ذکر نمي شود. و نيز روشن نيست که اقلام فوق از خود انگلستان تأمين مي شد يا از منابع غني لهستان و اروپاي شرقي و از طريق شبکه يهودي مستقر در اين مناطق؟ با توجه به پديده مجتمع ويتکوويتز روچيلدها، واقع در چکسلواکي، که يکي از پشتوانه هاي مهم نيروي دريايي بريتانيا تا جنگ دوّم جهاني به شمار مي رفت، شقّ اخير را محتمل مي دانيم و  سفر 18 ماهه کلمنتس به لهستان به اين منظور بود.

سفر کلمنتس و هاربورن به لهستان و عثماني و انعقاد پيمان فوق مقارن با حوادثي است که توجه به آن مي تواند تصويري روشن تر از ابعاد ناشناخته و مستور ماجرا به دست دهد:

1- آغاز راهزني هاي دريايي سِر فرانسيس دريک با سرمايه 5000  پوند استرلينگ که ملکه اليزابت نيز در آن شريک بود. اين مأموريت دريک تا سال 1580 ادامه داشت و 500 تا 600 هزار پوند سود نصيب اليزابت و ساير شرکا کرد که سِر ويليام سيسيل و سِر فرانسيس والسينگهام از جمله آنان بودند.

2- آغاز سلطنت زيگيسموند سوم در لهستان. در دوران او سوداگران يهودي مستقر در اين کشور، از جمله ولف پوپر بوزيان (نياي خاندان پوپر)، به ثروت فراوان رسيدند.

3- آغاز تهاجم ل‍له مصطفي پاشا به ايران و دور جديدي از جنگ هاي ايران و عثماني که قريب به نيم قرن مناطق ثروتمند قفقاز و آذربايجان را در زير سلطه عثماني قرار داد.

4- لشکرکشي صليبي دن سباستيان آويش، پادشاه پرتغال، به شمال آفريقا با شرکت «ماجراجويان بين المللي».

برادران شرلي و سرويس اطلاعاتي ملکه اليزابت

بيست و چهار سال پس از خروج آخرين هيئت کمپاني مسکوي از ايران، از جمادي الثاني 1007 ق./ دسامبر 1598 م. گروهي 25 نفره از ماجراجوياني که بخش عمده ايشان انگليسي بودند به رياست آنتوني شرلي در ايران حضور يافتند. عمليات سِر آنتوني شرلي و برادر کوچکش، سِر رابرت شرلي، در ايران آميخته با افسانه هاي فراوان است که به منظور استتار ماهيت اين مأموريت جعل و پراکنده شده است. طبق روايت معروف مندرج در سفرنامه برادران شرلي، گويا آنتوني «در ونيز، بر حسب تصادف، با يک تاجر ايراني آشنا شده و مطالبي راجع به ايران تحقيق کرده بود و سپس به يک سياح ايتاليايي به نام آنجلو برخورد کرده و از او نيز شرح مفصلي راجع به دلاوري و بخشندگي و دلبستگي و دوستي شاه عباس نسبت به مسيحيان شنيده و اين سخنان وي را در عزيمت به ايران جازم و مصمم ساخته بود.» اين داستان ادامه مي يابد و در نهايت مأموريت شرلي را به عنوان حرکتي کاملاً شخصي و مستقل از کانون هاي سوداگر يهودي- انگليسي جلوه گر مي سازد. بررسي ما تصويري بکلي مغاير به دست مي دهد:

شاه عباس صفوي

آنتوني شرلي هم سن و سال کريستوفر مارلو، نويسنده نامدار انگليسي، بود و در همان فضاي پردسيسه ضد کاتوليکي در آکسفورد تحصيل مي کرد. بنابراين، اگر او را، چون مارلو و بسياري از طلاب پروتستان و حتي به ظاهر کاتوليک آکسفورد و کمبريج آن زمان، از مأموران اطلاعاتي سِر ويليام سيسيل و سِر فرانسيس والسينگهام بدانيم به بيراهه نرفته ايم.

کريستوفر مارلو

زندگينامه پسين او نيز مؤيد اين ادعاست: آنتوني شرلي در بيست سالگي در قشون 6000 نفره اي شرکت داشت که به فرماندهي ارل ليسستر براي کمک به ويليام خاموش و شورشيان هلند عازم اين سرزمين شد. در اين قشون ارل اسکس دوّم (رابرت دورو)، خويشاوند نزديک و معشوق اليزابت و پسرخوانده ليسستر و داماد بعدي والسينگهام، حضور داشت و شرلي از ابوابجمعي او بود. احتمالاً از همين زمان پيوند دوستانه اي ميان ارباب و خادم، که هم سن و سال بودند، برقرار شد. مي دانيم که در اين دوران رودريگو لوپز، يهودي نامدار و پزشک مخصوص ارل ليسستر و ملکه اليزابت، با ارل اسکس جوان رابطه نزديک داشت و اسکس و لوپز به همراه دکتر هکتور نانز، رهبر يهوديان مخفي مستقر در انگليس، و آلوارو مندس (سليمان بن يائيش)، جانشين يوسف ناسي و رهبر شبکه يهوديان مستقر در عثماني، عمليات دسيسه گرانه اي را عليه سلطنت فيليپ دوّم بر پرتغال در دربارهاي انگليس و عثماني پيش مي بردند. نام آنتوني شرلي در تمامي دسيسه هاي اين کانون به چشم مي خورد: شرلي چهار سال پس از عمليات هلند، به همراه ارل اسکس، در تهاجم نافرجام سِر فرانسيس دريک و سِر جان نوريس به ليسبون (1589)، به حمايت از دن آنتونيوي مدعي، شرکت نمود و در اين لشکرکشي نيز از ابوابجمعي اسکس بود. شرلي سپس در تهاجم دريايي به مستملکات اسپانيا در جزاير هند غربي حضور داشت. و نيز مي دانيم که وي از هنري چهارم، بنيانگذار سلطنت بوربن فرانسه، عنوان شهسواري گرفت. اين ماجرا مربوط به عمليات قشون انگليسي است که در سال هاي 1591- 1592، به فرماندهي ارل اسکس، در حمايت از هنري چهارم پروتستان در فرانسه حضور داشت. آنتوني شرلي در اين لشکرکشي نيز، چون گذشته، از همراهان و نزديکان اسکس بود و خدماتش در سرکوب کاتوليک ها چنان چشمگير که عنوان شهسواري دربار فرانسه را برايش به ارمغان آورد. (هنري چهارم از کمک انگليسي ها خيري نديد و در سال 1593 مجبور شد براي جلب حمايت مردم فرانسه به مذهب کاتوليک بگرود.) مأموريت بعدي شواليه آنتوني شرلي به سرزمين ايتاليايي فرارا و براي حمايت از دوک اين منطقه در برابر کليساي رم بود و اين نيز با عمليات کانون فوق ارتباط داشت:

سر آنتوني شرلي

ولف چهارم استا، که از جانب پدر به خاندان استا و از جانب مادر به خاندان ولف تعلق داشت، نياي خاندان برونسويک- هانوور است؛ همان خانداني که در سال 1714 سلطنت کنوني بريتانيا را بنيان نهادند. خاندان استا از سال 1240 حکومت دوک نشين فرارا را به دست داشت. در اجلاس منعقده در کاخ هرکول اوّل، دوک ثروتمند و مقتدر فرارا (1471 -1505) از همين خاندان، بود که در سال 1496، آبراهام بن مردخاي فريزول، انديشمند يهودي، به دفاع از ربا پرداخت. اين يکي از اولين تلاش هايي است که براي توجيه نظري ربا و رفع حرمت شرعي آن در تاريخ جديد اروپا به ثبت رسيده است. آلفونسوي دوّم، نوادة هرکول اوّل و پنجمين و آخرين دوک فرارا (1559 -1597) نيز از حکمرانان ثروتمند و مقتدر زمان خود بود. او گرايش هاي بلندپروازانه و نظامي گرايانه داشت تا بدانجا که، به عبث، کوشيد جنگ صليبي جديدي را عليه عثماني سامان دهد. تاکنون در نمونه هاي فراوان ديده ايم که در هر جا چنين نغمه هايي ساز مي شد، بي ترديد، با اليگارشي يهودي و شبکه فعال اطلاعاتي و مالي آن پيوند داشت. آلفونسوي دوّم بلاعقب بود و شاخه خاندان استا در فرارا وارث مشروعي نداشت و اين امر تداوم حکومت ايشان را با دشواري مواجه کرد زيرا طبق فرمان مؤکد سال 1567 پاپ پيوس پنجم فرزندان نامشروع از حق حکمراني محروم بودند. معهذا، آلفونسو در زمان مرگ، پسرعموي نامشروعش، به نام سزار، را جانشين خود کرد. اين امر با مخالفت کليساي رم مواجه شد که سرانجام سزار را خلع و دوک نشين فرارا را به سرزمين هاي تحت حکومت مستقيم پاپ منضم نمود.

در چنين فضايي، آنتوني شرلي، به همراه گروهي از نظاميان انگليسي، براي کمک به سزار راهي فرارا شد ولي زماني به ايتاليا رسيد که سرزمين فوق به اشغال نيروهاي کليسا درآمده (1598) و نزاع پايان يافته است. از آن پس، شرلي و گروه او چند ماهي در ونيز بودند و سپس راهي ايران شدند. اقامت اين گروه در ونيز مقارن با زماني است که چهار پسر سليمان بن يائيش (آلوارو مندس) در اين شهر اقامت داشتند و از نفوذ سياسي و مالي فراوان برخوردار. هامر پورگشتال مي نويسد: «چون پسرهاي او در ونديک بودند و رئيس دولت جمهوري از ايشان رعايت و حمايت مي کرد، سليمان طبيب نيز در اخلاص کيشي رئيس جمهوري از تقويت کارهاي دولت ونديک کوتاهي نمي نمود.» پذيرفتني نيست که آنتوني شرلي، به رغم آن سوابق آشنايي با رودريگو لوپز، خويشان او را در ونيز نشناسد و با ايشان مراوده نداشته باشد. و پذيرفتني نيست که سفر شرلي و گروه فوق به ايران با طرح هاي دسيسه گرانه و سوداگرانه سليمان بن يائيش و شبکه يهودي فوق در عثماني و انگليس مربوط نباشد.

در روايت رسمي از زندگي و سفرهاي آنتوني شرلي، روابط او با ارل اسکس مورد تأکيد فراوان قرار مي گيرد و تمامي اقدامات وي به دستور اسکس منتسب مي شود تا به دليل خلق و خوي متلوّن اسکس، دشمني بعدي او با خاندان سيسيل و نقش او در قتل رودريگو لوپز، مأموريت برادران شرلي در ايران اقدامي نامرتبط با کانون فوق جلوه گر شود. در اين روايت، کمترين اشاره اي به پيوند آنتوني شرلي با خاندان سيسيل و ساير خاندان هاي اصلي اليگارشي بريتانيا ديده نمي شود. اين در حالي است که يکي از اعضاي هيئت شرلي، جان هاوارد، به خاندان هاوارد (دوک هاي نورفورلک) تعلق داشت و استقرار هيئت فوق در ايران مقارن با زماني بود که چارلز هاوارد (ارل ناتينگهام)، پسرخاله اليزابت و دوست سِر رابرت سيسيل (ارل ساليسبوري اول)، در مقام نايب السلطنه انگلستان جاي گرفت. هاوارد در 16 سال از دوران 22 ساله سلطنت جيمز اوّل استوارت نيز در اين سمت بود. او و رابرت سيسيل بودند که انتقال سلطنت انگليس از خاندان تودور به خاندان استوارت را ممکن ساختند. به علاوه، بايد توجه نمود که برادر بزرگ آنتوني و رابرت شرلي، به نام توماس، نيز در چنين مأموريت هايي شرکت داشت. او در سال 1603 در عثماني دستگير و زنداني شد و پس از سه سال به درخواست کتبي جيمز اوّل استوارت رهايي يافت. سِر دنيس رايت اين سه برادر را کساني مي خواند که «به خاطر مسافرت ها و ماجراهايشان در سرزمين هاي دوردست در زمان حيات خود شهرت فوق العاده و افسانه اي يافته بودند.» و مي دانيم که در سال 1607 کتابي درباره سفرهاي توماس و آنتوني شرلي و نمايشنامه اي با عنوان ماجراها و مشقات سه برادر انگليسي در لندن منتشر شد. اين همه قرايني است دال بر حمايت پنهان و غيرمستقيم کانون فوق از برادران شرلي؛ آنگونه حمايت هايي که معمولاً از مأموران زبده اطلاعاتي مي شود.

پايان سخن

با شناخت دو شبکه جاسوسي متنفذ آن عصر، که يکي به رهبري دکتر هکتور نانز در لندن براي دربار انگليس کار مي کرد و ديگري، به رهبري سليمان طبيب (آلوارو مندس) در استانبول براي دربار عثماني، و ارتباطات نزديک اين دو مي توان به تصويري روشن از فضاي اطلاعاتي آن عصر رسيد. درواقع، شبکه نانز از طريق سليمان و با واسطه استر هندلي (خيراي يهوديه) و ساير زنان و خواجگان يهودي حرمسراي سلطان، نبض متنفذترين نهاد سياسي عثماني آن عصر را به دست داشت و همينان بودند که مي توانستند بر سياست عثماني به سود دوستان انگليسي خود و در جهت اشاعه فساد مالي و جنگ افروزي و انباشت ثروت خود تأثيرات عظيم بر جاي نهند. اين داستان عجيب نخستين برگ هاي تاريخ اينتليجنس سرويس بريتانيا را رقم مي زند. به دليل اهميت تاريخي زايدالوصف چنين پيوندها و اقداماتي است که تا به امروز اسناد بسياري از عمليات اطلاعاتي بريتانيا در سده هاي گذشته همچنان محرمانه انگاشته شده و از در دسترس مورخين به دور است. در يکي از آخرين چاپ هاي دايرة المعارف بريتانيکا (1998) چنين مي خوانيم:

برخلاف ايالات متحده آمريکا و اتحاد شوروي پيشين، سازمان هاي اطلاعاتي بريتانيا بخش عمده تاريخ سازمان و عمليات خويش را با بالاترين ميزان پنهانکاري مورد محافظت قرار مي دهند.

قسمت هشتم

 
 

 

 

Wednesday, January 27, 2010 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

ااستفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.