يکشنبه
17 خرداد 1383/ 6 ژوئن 2004، ساعت 8:49 بعد از
ظهر:
دوّمين شماره فصلنامه
مطالعات ايراني (زمستان 1382) به دستم رسيد. شماره
اوّل را نديدهام. نشريهاي است که در پاريس منتشر ميشود
به همت آقايان عليرضا مشايخ، دکتر عطاء آيتي و ديگران.
سردبير فصلنامه آقاي مشايخ است. نشريه وزين و ارزشمندي است.
برخي از مطالب اين شماره:
نامههاي دکتر معين به
دکتر سيد صادق گوهرين (سهلعلي مددي)، نگرشي بر آموزش نظامي
ايران در دوره قاجار (حوريه سعيدي)، گزارشها و رويدادهاي
مربوط به ايران در سال 1973 ميلادي از لابلاي اسناد رسمي
محرمانه و منتشر نشده در آرشيو بريتانيا (مجيد تفرشي)،
آنتوان خان سوريوگين (عليرضا مشايخ)، نقد کتاب خاطرات فرح
پهلوي (عطاء آيتي).
يکشنبه 17 خرداد 1383/ 6 ژوئن 2004، ساعت 7:52 بعد از
ظهر:
ديروز دوست ديرينم، آقاي
سيد اصغر شاپوريان، ترجمه دوره کامل مفرج الکروب في
اخبار بني ايوب اثر ابنواصل، مورخ قرن هفتم هجري/
سيزدهم ميلادي، را به من هديه کرد:
جمالالدين محمد بن سالم
بن واصل، تاريخ ايوبيان، ترجمه پرويز اتابکي، تهران:
چاپ اوّل، شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، 1383، 5 جلد.
در سال 1375 مترجم و ناشر
فوق جلد پنجم تاريخ ايوبيان را منتشر کرده بودند
ولي دوره کامل آن براي اوّلين بار منتشر ميشود. از منابع
مهم تاريخ دوره ايوبيان، مماليک مصر و جنگهاي صليبي است.
بخشي از يکي از نامههاي سلطان صلاحالدين ايوبي، رهبر
جهاد با صليبيون، به الناصر، خليفه عباسي، را به عنوان
نمونهاي از متن کتاب و ترجمه زيبا و رساي آقاي اتابکي
ميآورم. اين نامه حدّت شور و تعصب ديني صليبيها در جنگ
با مسلمانان را نشان ميدهد، افول انگيزههاي ديني و
دنياپرستي مسلمانان، که صلاحالدين از آن مينالد، و انصاف
صلاحالدين را. صلاحالدين سجاياي مثبت دشمن را به خوبي
معرفي ميکند. ولي بايد توجه کرد که اين ايثار و خلوص ديني
مربوط به دورههاي اوّل جنگهاي صليبي است. بعدها
انگيزههاي مادي و غارتگرانه بر آرمانهاي ديني غلبه پيدا
کرد و شکست نهايي صليبيون را سبب شد. حضور زنان رزمنده
سلحشور در صفوف صليبيون نيز، که در اين نامه ذکر آن رفته،
جالب است. نامه فوق چنين است:
اسلام به
قومي گرفتار شد که مرگ را خوش داشتند و آواي اجل را
بيپاسخ نگذاشتند و از دوستان گسستند و (به جبههها
پيوستند) و وطنها و کاشانهها را رها و خود را از انيسان
و مونسان جدا و از خانواده و تبار و يار و ديار سوا کردند.
خويش را بر لجهها سوار و جانها را بيپروا نثار کردند. و
اين همه براي ابراز اطاعت به کشيششان و فرمانبرداري از
مارکيزشان و غيرتمندي نسبت به معبودشان و جانبداري از
عقيده و مقصودشان و هلاک ساختن خود بر سر گورشان و خودسوزي
بر کليساي قمامه مشهورشان بود. در کمال تنگدستي مالي
نخواستند، و با شدت سختي و مشقت بيدلتنگي و ملالي از
اهتمامشان نکاستند، بلکه چون فروافتادن پروانگان (بر آتش)
خود را سوختند و زره و جامه رزم بر قامت خويش دوختند و قوت
قلب در سينهها اندوختند و ثابتقدمي به همگنان آموختند،
تا آنجا که زنانشان از سرزمينهاي خويش به مبارزه بيرون
آمدند و آشکار شدند و مجهز و آماده از راه دريا روانه شام
به آهنگ پيکار. آنان را ملکهاي بود که پانصد رزمنده داشت
از [پياده و سوار] و نيزهافکن و زوبيندار. جمله او را در
دنبال بودند و او هزينه و نياز آنان را در تعهد گرفته به
تمامي و کمال...
و نيز آنان
را ملکهاي بود که با گروهي هم چند آن برسيد، همه از زنان
فرنگي مقنعهپوش نقابدار با زر[ه]هاي استوار و به دستها
نيزههاي جان شکار و سلاحهايي از نوع قنطار. پيکري چند در
پيکارهايي که رخ داد از آن زنان در ميان کشتگان پيدا شد،
اما زن بودنشان معلوم نشد تا سلاح و تنپوش و نقابشان را
برگرفتند و جنسيتشان هويدا شد.
به امر آن
پاپ، که او را به روم مقر است و مقام، خوردن و نوشيدن بر
آنان ممنوع است و حرام... از اينرو براي درآمدن به قدس بر
يکديگر پيشي ميگرفتند و ميتاختند و براي رسيدن به هنگام
در روز موعود خود را هلاک ميساختند...
اين است شرح
حال ايشان و تعصبشان در گمراهيشان و پايفشاريشان بر
نادانيشان، برخلاف اهل اسلام که تنگدل ميشوند و بر
شکيبايي نميپايند، و پراکنده ميشوند و گرد نميآيند، و
ميگريزند و باز نميگردند (و صفي نميآرايند)، بلکه تنها
به بذل مال و گرفتن هزينههاي بسيار برپاياند، و چون حضور
يابند دلهايشان نامتفق است و پراکنده (و از تفرقه و نفاق
آکنده)... (همان مأخذ، ج 2، صص 395-397)
يکشنبه 17 خرداد 1383/ 6 ژوئن 2004، ساعت 7:41 بعد از
ظهر:
مطلع
شدم که امروز صبح آيتالله حاج شيخ صدرالدين حائري شيرازي
در قم فوت کرده است. ايشان فرزند مرحوم آيتالله حاج شيخ
عبدالحسين حائري شيرازي و متولد 1309 ش.، يعني 74 ساله،
بودند. با مرحوم آيتالله حائري و برادر کوچکترشان
آيتالله حاج شيخ محييالدين (محمد صادق) حائري شيرازي از
نوجواني، از سال 1348، آشنا بودم و شاگردشان محسوب ميشدم.
البته ارتباط من بيشتر با آقا محييالدين بود. در همين
رابطه به فعاليتهاي سياسي ضد رژيم پهلوي جلب شدم و در سال
1349 براي اوّلين بار به زندان ساواک افتادم. خاطرات آن
سالها و ياد شروشور آن روزها هنوز برايم جذاب است. در
سالهاي اخير چند سند ساواک منتشر شده که در آن از روابط
من با آقايان حائري سخن رفته است:
[1]،
[2]،
[3]،
[4]،
[5].
امروز عصر با آقاي محمود
جوانبخت و همکارشان مصاحبه مفصلي کردم درباره خاطرهنويسي.
قرار است مجلهاي منتشر کنند ويژه خاطرات و مصاحبه من براي
اوّلين شماره آن است.
جمعه 15 خرداد 1383/ 4 ژوئن 2004، ساعت 9:58 بعد از
ظهر:
با استعفاي جرج تنت بحران
دولت بوش اوج گرفته است. دولت بوش ميخواهد «گناه» گرفتار
شدن در مرداب عراق را به گردن ديگران بياندازد. به اين
دليل ماجراي چلبي علم شد. ادعا شد که چلبي مأمور ايران
بوده و با اطلاعات غلط آمريکا را فريب داده و به دام
انداخته است. تا بخواهيد به بزرگنمايي قدرت ايران دست
زدند. فراموش کردهاند که طراحان اصلي حمله به عراق
نومحافظهکاران بودند بهويژه آقاي دکتر پل ولفوويتز و
دکتر فؤاد عجمي دوست و همکار ايشان در دانشگاه جان
هاپکينز.
در اوت 2002 ديک چني گفت:
«طبق پيشبيني پروفسور فؤاد عجمي پس از تصرف بصره و بغداد
مردم با شور و هيجان در خيابانها به پايکوبي خواهند
پرداخت.» به عبارت ديگر، معاون رئيسجمهور آمريکا به عنوان
دليل براي حمايت مردم عراق از اشغال اين کشور به نظرات
عجمي استناد کرد نه به گزارشها و تحليلهاي سيا. به همين
دليل بود که مجله نيشن نوشت: « اگر هاليوود بخواهد
فيلمي درباره جنگ دوّم خليج [جنگ عراق] بسازد بايد نقش
اصلي را به پروفسور عجمي رئيس مؤسسه مطالعات خاورميانه در
دانشگاه جان هاپکينز بدهد.»
پروفسور عجمي دوست نزديک پروفسور پل ولفوويتز، معاون وزارت
دفاع و رئيس مؤسسه
مطالعات بينالمللي
دانشگاه جان هاپکينز، کوندوليزا رايس و ساير
نومحافظهکاران است.
عجمي
شيعه و ايرانيتبار است. خانواده او در دوران
ناصرالدينشاه به جنوب لبنان مهاجرت کردند. فؤاد در سال
1945 در يکي از روستاهاي جنوب لبنان بهنام عرنون به دنيا
آمد و در بيروت بزرگ شد. در 18 سالگي به ايالات متحده
آمريکا مهاجرت کرد. تحصيلاتش را در دانشگاه واشنگتن به
پايان برد و سپس در دانشگاه پرينستون به تدريس پرداخت.
ابتدا هوادار ناصريسم و ناسيوناليسم عربي بود. بعد، به
دليل شيعه بودن، طرفدار امام موسي صدر شد و کتابي نوشت
بهنام امام ناپديد شده. کمي بعد، طبق نوشته
همکاران سابقش، راه «ترقي» را پيدا کرد يعني به خدمت
کانونهاي مقتدر صهيونيستي آمريکا درآمد؛ با پل ولفوويتز
يهودي دوست شد، به عنوان فردي بريده از ناصريسم در تجليل
از انور سادات مقاله نوشت و ادعا کرد که «واقعگرا» شده
است. به اين ترتيب، آقاي فؤاد عجمي يک شبه ره صد ساله
پيمود و شد رئيس مؤسسه مطالعات خاورميانه دانشگاه جان
هاپکينز.
از اين
پس «پروفسور عجمي» در کمال صراحت به دفاع از اسرائيل
پرداخت، عليه اعراب و مسلمانان گفت و نوشت و تبديل شد به
صهيونيست دو آتشه. اين رويه هر چند او را در ميان اکثريت
روشنفکران و دانشگاهيان آمريکا بدنام و منزوي کرد، ولي تا
بخواهيد تعريف و تمجيد مطبوعات و محافل صهيونيستي را برايش
به ارمغان آورد. يهوديان صهيونيست افراطي، مانند دانيل
پايپز، به عجمي لقب «اسپينوزاي خاورميانه» را دادند يعني
همانطور که اسپينوزا به دليل آزادانديشي در ميان يهوديان
«مرتد» شد عجمي هم به همان دليل در ميان مسلمانان
خاورميانه «مرتد» شده است. نورمن پادهارتز، يهودي
راستگراي افراطي و از رهبران فکري نومحافظهکاران، عجمي
را «صدايي تنها» در ميان اعراب خواند که «در مورد اسرائيل
حقيقت را ميگويد.» عجمي در سال 1982 جايزه مکآرتور را
برد و نامش به عنوان اوّلين عربتباري که اين جايزه را
برد ثبت شد و در سال 1983 عضو شوراي روابط خارجي شد. عجمي
در فارين افرز (ارگان شوراي روابط خارجي) و
روزنامههاي والاستريت ژورنال و نيويورک تايمز
مقاله مينويسد و برخي از نويسندگان سرشناس نيويورک
تايمز، مانند توماس فريدمن و جوديت ميلر، متأثر از او
هستند. گفته ميشود که وارد شدن نام ايران به «محور شرارت»
در سخنان معروف و جنجالي جرج بوش به دليل نظرات فؤاد عجمي
بوده است.
جمعه 15 خرداد 1383/ 4 ژوئن 2004، ساعت 9:15 بعد از
ظهر:
جرج تنت، رئيس سيا،
استعفا داد. استعفاي جرج تنت و «بحران سيا» در صدر اخبار
امروز است. تنت هفت سال رياست سيا را به دست داشت. او علت
استعفاي خود را «دلايل شخصي» عنوان کرد. کمي پس از تنت،
جيمز پاويت، رئيس اطلاعات خارجي سيا، بازنشسته شد. جرج بوش
ديروز (3 ژوئن) سرپرستي سيا را به جان مکلاگلين سپرد و
احتمالاً او به عنوان رئيس بعدي سيا منصوب خواهد شد.
ميگويند مکلاگلين از برجستهترين تحليلگران سيا بوده
است.
جرج تنت رئيس سابق سيا
جان مک لاگلين، رئيس جديد
سيا
جمعه 15 خرداد 1383/ 4 ژوئن 2004، ساعت 8:43 بعد از ظهر:
ساعت 11:45 صبح تا يک بعد
از ظهر امروز در برنامه پخش مستقيم شبکه اوّل سيما حضور
داشتم. حدود 40 دقيقه درباره تاريخ پهلوي صحبت کردم.
سئوالات اصلي درباره تحقيقات دکتر محمدقلي مجد بود. در
صحبتهايم تحقيقات ايشان و اهميت آن را معرفي کردم. بحثي
درباره نسلکشي مردم ايران در دوران جنگ جهاني اوّل و غارت
آثار باستاني و ثروت رضا شاه مطرح شد. من تمامي تلاشم را
براي معرفي تحقيقات دکتر مجد ميکنم ولي متأسفم که
کتابهاي ايشان هنوز به فارسي ترجمه نشده است. کتابهاي
کساني مانند دکتر سيروس غني و خانم دکتر مونيکا رينگر و
خانم دکتر استفاني کرونين به سرعت به فارسي ترجمه و منتشر
ميشود و با تبليغات در مطبوعات عرضه ميگردد، در حاليکه
حرف تازهاي در اين کتب نيست و تحقيق درجه اوّل نيز
بهشمار نميروند. ولي کتابهاي دکتر مجد، که همه تحقيقات
اصيل و درجه اوّلاند و بسيار بااهميت، کمترين پژواکي
نمييابد. «کنترل فرهنگ» يعني همين.
جمعه 15 خرداد 1383/ 4 ژوئن 2004، ساعت 8:41 صبح:
سه روز گذشته در شيراز
بودم و سه شب متوالي سخنراني داشتم.
امروز صبح توانستم پس از
سه روز به اينترنت وصل شوم. اين خبر جالب است:
«جرج بوش نبرد با
تروريسم را به جنگ با نازيها تشبيه کرد.»
هنوز مدت زيادي از جنجال
ارتباطات پدر بزرگ پدري و پدر بزرگ مادري جرج بوش با آلمان
نازي نميگذرد. (براي آشنايي با سوابق نازي خانواده بوش
مراجعه کنيد به اين لينکها:
[1]،
[2]،
[3].)
ظاهراً آقاي بوش براي تبرئه
خود و اجدادش بالاخره تصميم گرفت حملهاي هم به نازيها
بکند.
دوشنبه 11 خرداد 1383/ 31 مه 2004، ساعت
2:25
بعد از ظهر:
از مدتها قبل درباره
خزران يادداشتهايي تهيه کرده بودم. خزرها قومي ترکزبان و
ترکنژاد بودند که در سدههاي هفتم تا دهم ميلادي در شمال
غربي درياي خزر دولتي مقتدر داشتند. خاقان خزر در حوالي
سال 740 ميلادي ناگهان يهودي شد و از آن پس تا مدتي خاقان
(خان) خزرها و اطرافيان و درباريانش يهودي بودند. دولت خزر
به علت تهاجم روسها فروميپاشد و از قرون بعد نام خزرها
ناگهان از صحنه تاريخ ناپديد ميشود. ماجراي خزرها به يک
معماي بزرگ تاريخي بدل شده. تحقيق من نشان ميدهد که خزرها
ناپديد نشدند و معمايي نيز در کار نيست بلکه اين سوءتعبير
و کج فهمي تاريخ است که افسانه «گم شدن خزرها» را ايجاد
کرده است. در جلد اوّل زرسالاران (ص 485-489)
اشارهاي به اين مطلب کردهام ولي جامع و کافي نيست. مدتي
پيش تصميم گرفتم نتيجه کاوش خود را در اين سايت عرضه کنم
در مقالهاي با عنوان «معماي خزران». ديروز به سراغ اين
يادداشتها رفتم ولي ديدم تبديل آن به مقاله کار سنگين
ميبرد. مقداري روي آن کار کردم. سه چهار روز آينده هم در
مسافرت هستم. احتمالاً، اگر اتفاق خاصي نيفتد، در آينده
نزديک مقاله فوق را روي سايت قرار خواهم داد.
دوشنبه 11 خرداد 1383/ 31 مه 2004، ساعت
2:5 بعد از ظهر:
روزنامه خاطرات
عينالسلطنه کتاب مهم و جالبي است. کتاب فوق در ده جلد
با مشخصات زير منتشر شده است: قهرمان ميرزا عينالسلطنه،
روزنامه خاطرات عينالسلطنه، بهکوشش مسعود سالور و
ايرج افشار، تهران: انتشارات اساطير، ده جلد، 1374-1380.
قهرمان ميرزا عينالسلطنه
دوّمين فرزند ذکور عبدالصمد ميرزا عزالدوله (فرزند محمد
شاه قاجار و برادر ناصرالدينشاه) و نياي خاندان سالور
است. او در 10 ذيقعده 1288 ق. برابر با اوّل بهمن 1250 ش.
به دنيا آمد و در 9 مهر 1324 ش. در تهران فوت کرد. آنچه
عينالسلطنه را از ديگر اعضاي خاندان قاجار متمايز ميکند
ذوق عجيب او به نگارش خاطرات است. آن هم نه از آن نوع که
معمولاً ما مينويسيم بلکه توصيف دقيق بسياري از جزئيات آن
هم در يک دوره طولاني 65 ساله. او از يازده سالگي
خاطرهنويسي را شروع کرد و تا يک ماه پيش از فوت ادامه
داد. در نتيجه، اين يادداشتها، که به همت پسرش، آقاي
مسعود سالور، و با همکاري آقاي ايرج افشار منتشر شده،
دائرةالمعارفي ارزشمند از تاريخ ايران، از دوره ناصري تا
اوائل سلطنت محمدرضا شاه، را تشکيل داده است. خاطرات
عينالسلطنه يکي از مفيدترين منابعي است که تاکنون
ديدهام. تصوّر ميکنم حضور آن در کتابخانههاي شخصي
ايرانيان از واجبات باشد. اميدوارم که آقايان سالور و
افشار هر چه زودتر فهرست اعلام کتاب را نيز به عنوان جلد
يازدهم منتشر کنند.
دوشنبه 11 خرداد 1383/ 31 مه 2004، ساعت 2 بعد از ظهر:
در سالهاي اخير سه کتاب
منتشر شده که براي شناخت تاريخ جنبش اسلامي معاصر در ايران
اهميت دارند: سيد محمدحسين منظورالاجداد [بهکوشش]، مرجعيت در عرصه سياست: اسناد و گزارشهايي از آيات عظام
نائيني، اصفهاني، قمي، حائري و بروجردي، 1292-1339 شمسي،
تهران: شيرازه، 1379؛ حميد بصيرتمنش، علما و رژيم رضا
شاه، تهران: عروج، 1376؛ رسول جعفريان، جريانها و
سازمانهاي مذهبي- سياسي ايران: سالهاي 1320-1357،
تهران: پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي، ويراست سوّم،
پائيز 1381.
دوشنبه 11 خرداد 1383/ 31 مه 2004، ساعت
1:45
بعد از ظهر:
خاطرات عميدي نوري،
روزنامهنگار سرشناس دوران پهلوي دوّم، مدير روزنامه داد و از افراد مؤثر در کودتاي 28 مرداد 1332، کتاب
مهمي است. جلد اوّل اين کتاب در سال 1381 منتشر شد:
ابوالحسن عميدي نوري، يادداشتهاي يک روزنامهنگار،
بهکوشش مختاري حديدي و جلال فرهمند، تهران: مؤسسه مطالعات
تاريخ معاصر ايران، جلد اوّل، 1381. اميد ميرود که محققان
و ناشر محترم فوق مجلدات بعدي را زودتر منتشر کنند.
اهميت عميدي نوري در
کودتا بهويژه به دليل نقش او در انتشار کليشه فرمان عزل
دکتر مصدق و نخستوزيري زاهدي در هزاران نسخه است. عميدي
نوري مينويسد:
آن روز
مثل روزهاي چند ماه گذشته، که مبارزه زيرزمينيام
ادامه داشت، در مخفيگاه خود در انتظار يافتن اخبار روز
از همرزمان بودم... بعد از ظهر 27 مرداد آقاي مصطفي
الموتي به من با تلفن اطلاع داد در ميان محتويات صندوق
مراسلات، کليشهاي با يادداشتي هم امروز رسيده است، چه
کنم؟ گفتم چيست؟ گفت کليشه متن فرمان اعليحضرت دائر بر
عزل دکتر مصدق و نصب سرلشکر زاهدي است... من دستور
دادم آن را در وسط صفحه اوّل بگذارند توي کادر با
عنوان درشت... عصر آن روز در روزنامهها خواندم آقاي
هندرسون، سفيرکبير آمريکا که تازه از واشنگتن به تهران
آمده، به ملاقات دکتر مصدق رفته است. من با آگاهي از
روحيه دکتر مصدق و وضعي که تا به حال ديده بودم، تصوّر
نمودم باز هم ترتيب ملاقات را با سفير آمريکا داده است
زيرا اين نوع ملاقاتها براي تأثير در افکار و محافل
سياسي، بر بقاي دولت نيمبند است. از اين جهت با سفارت
آمريکا تلفني با آقاي علي پاشا صالح تماس گرفته گفتم
پيغام مرا به آقاي سفير برسانيد که باز هم ملاقاتي
نموديد تا از آن بهرهبرداري براي تثبيت دولت ياغي
شود؟ او گفت: پيغام شما را ميرسانم. يک ربع بعد به من
تلفن کرد: آقاي سفيرکبير در پاسخ پيغام شما گفتند اين
ملاقات از آن ملاقاتها نبود بلکه خودم از ايشان وقت
گرفتم و صريحاً اعلام نمودم چون دولت آمريکا ايران را
در دام کمونيزم ميبيند، زيرا کشور شما در اختيار
تودهايها است، ديگر رابطهاي با شما نخواهد داشت.
دکتر مصدق جواب داد: من الان دستور ميدهم جلوي
تظاهرات تودهايها را بگيرند... [صبح 28 مرداد] مصطفي
الموتي به من تلفن نمود [که] شهر بهکلي وضعش تغيير
نموده، جمعيت زيادي در خيابانها جمعاند و تظاهرات به
نفع شاه مينمايند... (همان مأخذ، صص 16-17)
يکشنبه 10 خرداد 1383/ 30 مه 2004، ساعت
3:25
بعد از ظهر:
الگور بهتازگي (26 مه 2004) باز هم در دانشگاه نيويورک
سخنراني کرد و به
شدت به دولت جرج بوش حمله نمود. او خواستار استعفاي دونالد رمسفلد
(وزير دفاع)، کوندوليزا رايس (مشاور امنيت ملّي) و جرج تنت (رئيس
سيا) شد. الگور بوش را به فائوست (دکتر فائوستوس) تشبيه کرد؛ همان
شخصيت معروف که روح خود را به شيطان فروخت. الگور دولت بوش را به
ايجاد يک «گولاگ آمريکايي» متهم کرد و به اين ترتيب سياستهاي بوش
را مشابه با عملکرد جوزف استالين دانست.
در
مقابل، جان پادهارتز، سرمقالهنويس روزنامه راستگراي نيويورک
پست، به شدت و به زشتي به الگور
حمله کرد و نوشت که او از نظر رواني قاطي کرده و به کمک
پزشک نيازمند است. پادهارتز نوشت: کسي که زماني بسيار بسيار به
تصدي مقام رئيسجمهوري ايالات متحده آمريکا نزديک بود، اکنون به
ديوانهاي شبيه شده که در ميدان نطق ميکند و خواستار عدالت مسيح
ميشود! «نميتوان باور کرد که اين مرد روزي معاون رئيسجمهور
ايالات متحده آمريکا بوده است.»
من، صرفنظر از مسائل سياسي، از الگور خوشم ميآيد به دو دليل:
اوّل: او را از معدود فرهيختگاني ميدانم که به منصب رياستجمهوري
آمريکا نزديک شدند يا به اين مقام رسيدند.
دوّم: الگور را يکي از «مظلومترين» شخصيتهاي سياسي تاريخ آمريکا
ميدانم. او در انتخابات نوامبر 2000 با رأي مردم به منصب
رياستجمهوري رسيد ولي با هزار و يک دوز و کلک، با رأي مجمع
انتخاباتي و ديوان عالي، «عقلاي قوم» جرج بوش را رئيسجمهور کردند.
ماجراي انتخابات فوق را
در مقالهاي شرح داده ام.
هماکنون هم همين «عقلاي قوم»، يعني کانونهاي پنهان قدرت،
نگذاشتند که الگور در انتخابات نوامبر 2004 در برابر جرج بوش قرار
گيرد. به گمان من، به اين دليل که الگور ده سر و گردن از بوش
بلندتر بود و در مقابل او بوش به سرعت آب ميشد. اين نبردي
«منصفانه» نبود و لذا کسي را در مقابل جرج بوش قرار دادند
که هم قد و قواره بوش باشد و احتمالاً بتواند به بوش ببازد.
به
اين دو دليل بود که گزارش سخنراني جنجالي قبلي الگور در دانشگاه
نيويورک (9 نوامبر 2003) را بلافاصله پس از اتمام آن
در سايتم قرار دادم.
اما اين نومحافظهکاران موجودات
عجيبي هستند. آنها رسماً يک کلني خانوادگي تشکيل دادهاند و ميراث
محفل روشنفکري تروتسکيستي- يهودي پدران خود در دوران جنگ سرد را به
سده بيست و يکم منتقل کردهاند: ويليام کريستول پسر ايروينگ
کريستول (پدر نومحافظهکاري) است، دانيل پايپز پسر ريچارد پايپز
(استاد هاروارد و نظريهپرداز برجسته مسائل کمونيسم در دوران جنگ
سرد) است و همين آقاي جان پادهارتز پسر نورمن پادهارتز است.
نورمن پادهارتز پيرمردي است از نسل
ايروينگ کريستول و سايرين که هم اکنون به عنوان پدر معنوي
نومحافظهکاران شناخته ميشود. پادهارتز در سالهاي 1960-1995
سردبير
مجله
کامنتاري بود
که توسط کميته يهوديان آمريکا American Jewish Committee منتشر
ميشود. او نيز تروتسکيست سابق است. پادهارتز پير هنوز نيز فعال
است و آخرين مقاله او در
کامنتاري (سپتامبر 2002)
«در ستايش دکترين بوش»
نام دارد. امروزه، جان پادهارتز، پسر نورمن پادهارتز، حامل ميراث
پدر است و به عنوان يکي از نومحافظهکاران برجسته شناخته ميشود.
يکشنبه 10 خرداد 1383/ 30 مه 2004، ساعت 12:08 بعد از
ظهر:
امروز صفحه اصلي سايت را
کمي سبک و خلوت کردم و بعضي از مطالب کوتاه را به
صفحه کتابخانه
منتقل کردم.
شنيدم که در نمايشگاه
کتاب 200 دوره زرسالاران فروش رفته است. با توجه به
حجم سنگين چهار جلدي کتاب استقبال خوب بوده است. بسياري
مراجعه ميکردند و درباره زمان انتشار جلدهاي بعدي
ميپرسيدند. جلد پنجم را تمام کردهام و فقط بايد يک فصل
پاياني به آن اضافه کنم. جلدهاي ششم و هفتم هنوز در مرحله
کار است. زماني که زرسالاران را شروع کردم، قصدم
ارائه يک کتاب دو جلدي بود. در حين کار شد هفت جلد. اگر
ميدانستم که چنين کار سنگين و شاقي را بايد انجام دهم
شايد از همان اوّل منصرف ميشدم. آن زمان انرژيام بيشتر
از حالا بود. اکنون آن توان سابق را ندارم. ولي تصوّر
ميکنم بهتدريج کار تمام شود. حيفم ميآيد که پس از آن
همه زحمت جلدهاي ششم و هفتم را به شکل نامطلوب عرضه کنم.
در نمايشگاه چاپ شانزدهم
ظهور و سقوط سلطنت پهلوي نيز عرضه شد. از چاپ
پانزدهم نام من به عنوان ويراستار جلد اوّل و مؤلف جلد
دوّم درج شده است. چاپ اوّل اين کتاب در سال 1369 بود و در
سالهاي بعد به پرفروشترين کتاب در نوع خود بدل شد. آمار
تيراژ چاپهاي قبلي در دسترسم نيست. ميدانم که در چاپ
هفتم به 150 هزار دوره رسيد. چاپهاي بعدي 3000 و 2000
تايي بود. چاپ شانزدهم در 2100 نسخه است. تصوّر ميکنم با
اين چاپ به بيش از 170 هزار دوره رسيده است.
شنبه 9 خرداد 1383/ 29 مه 2004، ساعت 9:10 بعد از ظهر:
مدتي است که فردي معين با
اهداف سودجويانه به جعل کتب خاطرات بهنام برخي چهرههاي
سرشناس دوران پهلوي دست ميزند و هيچ کس متعرض او نميشود.
او ابتدا به جعل خاطرات فريده ديبا پرداخت و کتابي فراهم
آورد بهنام دخترم فرح که با اقبال و فروش فراوان
مواجه شد. وي سپس خاطراتي بهنام تاجالملوک پهلوي (مادر
محمدرضا شاه پهلوي) به بازار عرضه کرد و اخيراً، شنيدم که،
گويا خاطراتي بهنام اردشير زاهدي منتشر کرده است. من از
همان آغاز در محافل مختلف اين جعل را متذکر ميشدم و
مخاطرات آن را برميشمردم. در برخي موارد کارم به بحث
کشيده ميشد. مثلاً، حتي مادر من حاضر نبود بپذيرد که کتاب
محبوبش، خاطرات فريده ديبا، جعلي است.
متأسفانه وزارت ارشاد در
اين زمينه سکوت کرده و معلوم نيست به چه دليل مجوز نشر
کتابي را صادر ميکند که بهنام نويسنده يا مترجمي
مجهولالهويه به چاپ ميرسد. آيا به راستي، متوليان نشر
کتاب در وزارت ارشاد از جعلي بودن اين نوع کتب مطلع
نيستند؟ نميدانم.
بهرحال، بهنظر من، اين
جعليات هر چند با هدف سودجويي فردي صورت ميگيرد، ولي
دامنه مخاطرات و پيامدهاي منفي آن همهگير است و اعتبار
نشر کتب تاريخي در ايران را مخدوش ميکند. دقيقاً به همين
دليل بود که خانم فرح پهلوي اخيراً (جمعه 29 اسفند 1382)
در پاسخ به پرسش آقاي احمد بهارلو، مسئول بخش فارسي صداي
آمريکا، نه تنها اصالت خاطرات منتسب به مادرش، فريده ديبا،
را رد کرد بلکه افزود: به کتابهاي منتشر شده در ايران
نميتوان اعتماد کرد. او از جمله به خاطرات منسوب به
تاجالملوک پهلوي اشاره کرد که از سالها پيش از انقلاب به
بيماري آلزايمر مبتلا بود. خانم فرح پهلوي به نحوي سخن گفت
که گويا انتشار اين جعليات نوعي سياست سازمانيافته از سوي
دولت ايران است.
شنبه 9 خرداد 1383/ 29 مه 2004، ساعت 2:32 صبح:
يک سال از شروع فعاليت اين
سايت ميگذرد. کار خود را در 20 ارديبهشت 1382/ 10 مه 2003
با ايجاد وبلاگي در بلاگ اسپات
شروع کردم و کمي بعد، در 8 خرداد 1382/ 29 مه 2003، سايت
حاضر را راهاندازي نمودم. در طول اين يک سال، به جز چهار
ماه اخير، بخش مهمي از اوقات خود را صرف اين سايت کردم. از
نيمه ديماه 1382 گرفتاريهاي شخصي و پژوهشي مانع شد که
چون گذشته در اينترنت حضور يابم. بايد اضافه کنم که تمامي
کارهاي سايت را، از تهيه مطلب تا تايپ در MS Word
و صفحهآرايي در MS FrontPage
و کارهاي گرافيکي با Adobe Photoshop
و در مواردي صفحهآرايي با Adobe InDesign،
به تنهايي انجام داده و ميدهم. هزينه راهاندازي و اداره
سايت در طول اين يک سال فقط 50 هزار تومان بوده است. در
سال 1383 فضاي سايت را دو برابر کرده و به 200 مگابايت
رسانيدهام بدان اميد که بتوانم مطالب بيشتري عرضه کنم.
در طول اين مدت با مطالب
گوناگون و متنوعي مواجه ميشدم و دوست داشتم آنها را عرضه
کنم. ولي چارچوبي که از آغاز براي ارائه مطالب براي خود
طراحي کرده بودم، مانع ميشد. بهناچار يادداشتهايي
برميداشتم بدان اميد که روزي فراغتي يابم و آن را به صورت
مقالهاي شستهرفته عرضه کنم. در بسياري موارد اين فراغت
به دست نميآمد. در نتيجه، به پيشنهاد دوست عزيزي پاسخ
مثبت دادم و صفحه حاضر را طراحي کردم. صفحه «يادداشتهاي
پراکنده» در واقع نوعي وبلاگ است. تلاش ميکنم در اين صفحه
حضور فعالتري داشته باشم.