اوّلين ديدارم با کيواني در
11 مهر 1380 بود در کتابفروشي
دوستم مجتبي کاظمزاده در
خيابان فرشته تهران. اين
ديدار براي هر دو طرف چنان
جذاب بود که چهار ساعت به
درازا کشيد. اين سرآغاز دوستي
بود که تا مرگ کيواني دوام
آورد و گام به گام ژرفتر شد.
در اين 9 سال ساعتهاي طولاني
از مصاحبتش لذت بردم و
دانستههاي فراوان و بکر و
گاه حيرتانگيزش از تاريخ و
فرهنگ ايران و غرب را به ذهن
سپردم، ضبط يا يادداشت کردم.
کيواني محجوب و متواضع بود و
شخصيتي انزواجو داشت.
بهتدريج با من صميمي شد و
سوگ تنها پسر و مونساش،
سعيد، که دانشآموخته سويس و
معماري برجسته بود، اين دوستي
را عمق بيشتر بخشيد. کيواني
با کسي، جز خويشان نزديک و
معدود دوستان قديمش، معاشر
نبود. در واپسين سالهاي
زندگياش، من نزديکترين مونس
و غمخوار و مصاحب او بودم.
خاطرات خود از کيواني و
آموختههاي خود از اين دوستي
9 ساله را بهتدريج منتشر
خواهم کرد. کيواني از من
خواسته بود در زمان حياتش
چيزي از خاطراتش ننويسم و به
عهدم وفادار ماندم. از اين پس
نيز جز به نيکي از او ياد
نخواهم کرد زيرا او را در
دوران آشناييام، در دهه
پاياني عمرش، خوب شناختم و
انساني شريف و برجسته يافتم.
12 ساله بود که پدر جوانش را از دست داد. پدر
از افسران تحصيلکرده دوران رضا شاه و از دوستان صميمي حاجعلي رزمآرا
(سپهبد و نخستوزير بعدي) بود. از 14 سالگي تحصيل را در بمبئي ادامه داد.
عمويش، علياصغر کيواني، جنرال قنسول ايران در بمبئي بود. در اين دوران به
همراه صادق هدايت تحصيل در نزد بهرام گور انکلساريا را آغاز کرد. ميگفت:
«در بمبئي نزد عمويم کار ميکردم.
بسياري از کارهاي کنسولگري ايران را در 14-15 سالگي انجام ميدادم.
شين پرتو هم کارمند کنسولگري بود. در اين زمان بهعلت
مطالعه روزنامه ايران باستان سيفآزاد
و روزنامه ايران زينالعابدين
رهنما بهشدت به روزنامهنگاري
علاقمند شدم و مي خواستم به انگليس بروم.
عمويم گفت: فعلاً در بمبئي بمان و زبانت را در اينجا تکميل کن. در سال
1315 نامهاي از محمود هدايت،
برادر بزرگ صادق هدايت، به عمويم رسيد که «برادري دارم و براي رفتن به
هندوستان هيجان زده است، ميخواهم به بمبئي
بيايد و تحت سرپرستي شما باشد.» عمو نامه را برايم خواند. پرسيدم:
«براي هندوستان هيجان زده است يعني چه؟» گفت:
«يعني يا شرّ است يا ديوانه و ميخواهند
از دستش خلاص شوند و او را به هندوستان بفرستند.» عمويم جواب نامه محمود
هدايت را داد. بعدها صادق به من گفت که عمويت نوشته بود: «بيايد. من هم
در اينجا برادرزاده اي دارم که ديوانه تر
از برادر توست و ميتواند به او
کمک کند.» من و شين پرتو پس از جستجوي فراوان در يک پانسيون اتاق
مناسبي براي هدايت گرفتيم که خوش منظره و
نورگير بود. هدايت آمد و با هم اتاق را ديديم. اعتراض کرد که اين چه
اتاقي است. در همان پانسيون گشت و اتاقي تاريک پيدا کرد که پرده هاي
آبي تيره داشت. حيرت کردم. در اين زمان من نزد بهرام گور انکلساريا
زبان سانسکريت ميخواندم. روزهاي اوّل که من شهر را به هدايت نشان ميدادم
گفت: «به بمبئي آمدهام که زبان
پهلوي بخوانم نزد انکلساريا.» او را با خود نزد بهرام گور بردم و هر دو
زبان را شروع کرديم. مدتي که هدايت و من نزد بهرام گور سانسکريت و
پهلوي مي خوانديم حدود يک سال و نيم بود. ولي
نه من سانسکريت ياد گرفتم نه هدايت پهلوي. يعني يک چيزهايي ياد گرفتيم
و يادمان رفت...»
فرخ
کيواني (نفر اوّل، کنار پنجره) و صادق هدايت (نفر اوّل، کنار ستون) در
بمبئي
کيواني روزنامهنگاري جديد را در بمبئي
فراگرفت و در «تايمز آو اينديا» به کار پرداخت. در سال 1320 به ايران
بازگشت و در روزنامه اطلاعات شاغل شد. بهتدريج، عباس مسعودي، مالک مؤسسه
اطلاعات، امور روزنامه را به کيواني جوان سپرد و او در 1324، در بيست و
چهار سالگي، سردبيري روزنامه اطلاعات را به دست گرفت. به کار گرفتن تيترهاي
متعدد و اجتناب از اختصاص کل صفحه اوّل روزنامه به يک مقاله يا به مقالات
طولاني و استفاده از عکسهاي بزرگ در صفحه نخست، از ابداعاتي بود که کيواني
در روزنامهنگاري ايران رواج داد. کوتاهنويسي و پرهيز از جملات طولاني و
کشدار رويه کيواني بود. سالها بعد، مصباحزاده، به دستور اميرعباس هويدا،
نخستوزير، دکتر مهدي سمسار، روزنامهنگاري آزموده، را از سردبيري کيهان
برداشت و امير طاهري جوان و بيتجربه را به جايش گذاشت که اوقاتش بيشتر در
ميهمانيهاي شبانه با هويدا ميگذشت. مصباحزاده دست به دامان کيواني شد.
کيواني پذيرفت مشروط بر اينکه اين همکاري پنهان بماند. مصباحزاده هر روز
روزنامه را براي کيواني ميبرد و پس از اصلاح و نظارت او منتشر ميکرد. کارنامه مطبوعاتي کيواني مفصل است.
بيهوده نيست که او را «از معماران روزنامهنگاري نوين در ايران» خواندم.
کيواني با آيتالله شهيد مرتضي مطهري جوان
دوست بود و نيز با آقا رضا صدر و امام موسي صدر و علامه اميني (صاحب
الغدير). ميگفت:
«با مرحوم مطهري بحث هاي
زيادي داشتيم. صميمي و نزديک بوديم. در حدي که براي ازدواج با من مشورت
کرد. گفت که مادرم دختري را ديده و براي ازدواج با او به فريمان مي روم
و هفته ديگر نيستم. گفت: اين دختر را نديده ام.
گفتم: چرا؟ گفت: ما مثل شما فکلي ها نيستيم که
به هر دختري نگاه کنيم و هر که را پسنديديم بگيريم.»
و:
«يک بار براي مطهري داستان جان
استوارت ميل و همسرش هريت را گفتم. گفتم: جان استوارت ميل 150 سال پيش
با زنش شش ماه نشستند و درباره آزادي بحث کردند و حاصل کار "رساله
درباره آزادي" شد که انتشار آن با مرگ همسر ميل مقارن بود. در ايران چه
کسي را سراغ داريد که با همسرش در 150 سال پيش يا الان اين کار را کرده
باشند؟ وقتي داستان هريت و جان استوارت ميل را تعريف ميکردم
گريه ام گرفت. مطهري نيز گريه کرد. گفتم: حالا
لازم نيست شما براي زني که 150 سال پيش مرده گريه کني. گفت: نه، من
براي روزگار خودمان گريه مي کنم. و پاچه
شلوارش را بالا زد. ديدم زانوي او کبره بسته. گفتم: براي چه اينطور
شده؟ گفت: از بس روي حصير در حجره زانو زده و درس خوانده ام.
فکر نکنيد فقط زن جان استوارت ميل فداکاري ميکرد
و از اين صحنهها در ايران پيدا
نميشود. مطهري افزود: من يک هم حجرهاي
دارم بهنام منتظري؛ او بيش از
اين پايش پينه بسته از بس شب تا صبح مينشيند
و کتاب ميخواند. از نظر حافظه در
ايران بي نظير است و هر چه بگوييد در ذهنش مي ماند.
اين اولين بار بود که نام منتظري را شنيدم.»
کيواني از علامه طباطبايي نيز ميگفت:
«چهار پنج بار بههمراه
مطهري و رضا و موسي صدر و اميني به خانه جديد علامه طباطبايي رفتم.
خانه محقري بود و اتاقي که پنجره هاي آهني
داشت. چهار استکان چاي آورد. براي خودش و مطهري نياورد. بعداً فهميدم
که بيش از چهار استکان ندارد. بسيار موقر و باسواد بود.»
و:
«زماني مطهري از محل مسجدي که در آن
مستقر بود در جاده قديم شميران تلفني تماس گرفت و گفت که آقاي مهدوي در
مجله زن روز مطالبي نوشته درباره حقوق زن در اسلام و من جواب داده ام
ولي چاپ نميکنند. خواهش کرد که
کمک کنم. تلفني با سردبير زن روز تماس گرفتم و از مطهري تعريف فراوان
کردم که آخوند معمولي نيست، يک مقاله را به خاطر من چاپ کنيد و خواهيد
ديد که بقيه مقالات او را خوانندگان خواهند خواست. با سفارش من چاپ
کردند. همينطور هم شد و مقالات مطهري خوانندگان بسيار يافت. اين مقالات
در قم انعکاس فراوان داشت که اولاً چرا مطهري در مجله زن روز نوشته
ثانياً چه کسي سفارش او را کرده؛ چون در آن زمان اگر کسي نمي گفت
اينگونه مقالات را چاپ نمي کردند.»
گفتنيها بسيار است.