دين و دولت در انديشه سياسي

نقدي بر آراء و انديشه‌هاي آرامش دوستدار

ويرايش دوّم

قسمت دوّم

عبدالله شهبازي

نظريه "کانون ديني"

دوستدار نظريه "کانون ديني" خود را بر انگاره بورکهارتي از "فرهنگ" مبتني کرده است. تعريف او از "فرهنگ" چنين است:

فرهنگ به معني اعم‌اش آن تماميت بنيادي يا آن کليتي است که در چهره‌هاي گوناگون هماهنگ‌اش جلوه‌هاي فردي، جامعه‌اي و قومي را معين مي‌کند و آن‌ها را در برابر نمودهاي حياتي قوم ديگر مشخص مي‌نمايد.[1]

به‌عبارت ديگر، "فرهنگ" آن "روح" عام و غالبي است که در بنيان يک حوزه فرهنگي قرار دارد و تمامي تاروپود فردي و اجتماعي آن را تعيّن مي‌بخشد. در اين معنا، "فرهنگ"‌ چيزي شبيه به "زيربنا"ي مارکسي يا "ذات" هگلي است؛ مثلاً در اين گفته معروف هگل که «ذات يک ملت وجود خود را در تاريخ آن ملت آشکار مي‌سازد.»

سيطره اين "ذات" پيش و بيش از هر چيز در انديشه نمود مي‌يابد. اين سرشت حوزه فرهنگي است که نوع انديشه را مقدر و معين مي‌کند؛ انديشه فاقد قلمرو مستقل بالش و پويش خود است و از هيچ آفرينش و خلاقيت فارغ از چارچوب مقدر "سرشت فرهنگي" برخوردار نيست.

[انديشيدن همه امور] ناگزير متناسب با سرشت حوزه فرهنگي معين مي‌تواند صورت گيرد. هر حوزه فرهنگي معين در رويدادهاي تاريخي‌اش مبتني بر تصوراتي بنيادي است که از آغاز تا هر کنوني از ميان جريان‌هاي تاريخي درمي‌گذرند و در نسل بعدي به پيش مي‌غلطند. يعني هميشه در ما و همراه ما هستند بي‌آن‌که ما آن‌ها را بي‌واسطه بشناسيم و به همراه بودن‌شان با خودمان آگاه باشيم... ما در هر امر فرهنگي و تاريخي که بنگريم، نادانسته و ناآگاهانه، در آن از خلال منشور اين‌گونه تصورات و شکست‌هاي نوري آن مي‌نگريم.[2]

در هر "حوزه فرهنگي" يک ذات دگرگوني‌ناپذير در کار است که تعيين‌کننده بنياد آن "فرهنگ" است. دوستدار اين «جنبه تاريخي شده»، «نامتغير»، «رسوب کرده» و «روح ابدي شده» و «پايدار» را ماهيت يا چيستي آن حوزه فرهنگي مي‌نامد.[3] بُعد ديگر "فرهنگ"، بخش تغييرپذير و دگرشونده آن است که تحت‌تأثير ماهيت شکل مي‌گيرد. اين بُعد، هوّيت يا کيستي آن فرهنگ است.

هر گاه دگرگوني‌ناپذيري را ماهيت بناميم و دگرگوني‌پذيري را هوّيت، هيچ رويداد گذشته‌اي به اين معنا که تغييرناپذير شده هوّيت نيست، به همان صورت که هيچ کنوني به اين معنا که هنوز دگرگون مي‌شود نمي‌تواند ماهيت باشد. هوّيت هميشه آخرين حلقه حاضر دگرگون شونده از زنجير يک فرهنگ است؛ به گذشته که پيوست، يعني وقتي تغييرناپذير گشت، جزء ماهيت آن فرهنگ مي‌شود.[4]

اين ماهيت، يا ذات قاهري که تعيّن‌بخش سراسر حوزه فرهنگي است، تحت تأثير چه عواملي پديد شده و چرا "سرشت" اين حوزه فرهنگي چنين و "سرشت" آن حوزه فرهنگي چنان است؟ اين پرسشي است که دوستدار به آن پاسخ نمي‌گويد. آن‌چه از نظريه دوستدار مي‌فهميم اين است که دو حوزه فرهنگي اصلي جهان، از باستان تا امروز- حوزه فرهنگي غرب و حوزه فرهنگي شرق، بر دو بنياد متفاوت مبتني بوده‌اند: حوزه فرهنگي نخست بر بنياد تفکر و حوزه فرهنگي دوّم بر بنياد دين.

از ديد دوستدار، فرهنگ ما از بدو زايش و تکوين آن "ديني"‌ بوده است:

 اگر فرهنگ ديني آن باشد که از اعتقاد ديني برخيزد؛ يعني از آن حقيقتي که هيئت فرهنگ را مي‌سازد، به آن معنا مي‌دهد و آن را در تجليات گوناگون‌اش موجه مي‌کند، فرهنگ ما از آغاز ديني بوده است.[5]

شاخص فرهنگ ما اين است که رويدادهايش هميشه بايد از بن و بنياد دين فوران کند؛ حتي به‌نام‌هاي غيرديني. و هميشه بايد از چنين چشمه‌اي مشروب و سيراب شود. شاخص فرهنگ ما اين است که همه‌اش بايد در بزرگان خود به تعظيم و تکريم بنگرد نه به تعقل، نه به فهميدن و فهمانيدن. همه چيز اين فرهنگ براي اين است که با اعجاز خود ما را عاجز و مسحور کند؛ نه براي اين‌که ذهن ما را بيدار سازد و براي انديشيدن و دريافتن بپرورد.[6]

"دينيت فرهنگي" ما با زرتشت آغاز مي‌شود که «چرخشي بزرگ»، از چندخدايي[7] به يک‌خدايي،[8] در فرهنگ ايراني پديد آورد. در اين هستي‌شناسي[9] جديد، خداي انتزاعي واحدِ قهار با سيطره خود جايگزين تکثر و تعدد خداياني شد که بيش‌تر زميني بودند.

زرتشت با پيام خود از آغاز و در آغاز تشکل تاريخي ايران براي هميشه مشي فرهنگي ما، حدود رويش و پويش و غايت آن را مشخص و محرز مي‌سازد و همين آغاز ضرورتاً بر اين کليت فرهنگي چيره مي‌گردد و تا پايان چيره مي‌ماند. از يکسو، زرتشت مسئول پيدايش فرهنگ ديني ماست؛ چون با پندار ديني خود علت و محملي براي تحرک وجودي اين فرهنگ ايجاد کرده است... محور اين تأثير و تأثر جايگاه تاريخي زرتشت است. در اين جايگاه، چرخشي بزرگ در پندار ديني ميان گذشته و آينده روي مي‌دهد. اين چرخش بزرگ تقليل چندخدايي اديان کهن ايراني به يک‌خدايي است. چنين نيست که زرتشت با اين تحول فقط خرافات اديان گذشته را زدوده باشد! مهم‌تر از آن اين است که وي نيروهاي مؤثر عناصر اديان ايراني را، که هيئتي چندخدايي داشته‌اند، به صفات ذاتي اهورامزدا مبدل مي‌سازد. در واقع، معناي تقليل خدايان از بين رفتن آن‌ها نيست بلکه انتقال قدرت آنان به اهورامزداست تا قدرت اين خدا به سرحد مطلق فزوني پذيرد. از چنين منظري مي‌توان گفت که زرتشت با ايجاد يگانگي خدا در اهورامزدا خدايان ديگر را نابود نساخته است، بلکه با تقليل و استحاله نيروهاي چند خدايي به يک‌خدايي در حقيقت اهورامزدا را به صورت قدرت يگانه مطلق درآورده است.[10]

با «اين اقدام تاريخي زرتشت» جهان‌بيني ايراني منحصراً بر نبرد ميان نيروهاي دوگانه "نيک" و "بد" مبتني گرديد و هستي آن يکسره «الهي- اخلاقي» شد. در اين پيکرگيري فرهنگي، "بد" و "اهريمني" از پيش مطرود و محکوم به شکست بود و "خير"‌ و "اهورايي" از پيش مقبول و پيروز. با اين چرخش، «الوهيت اخلاق» بر فرهنگ ايراني غلبه يافت و گردونه فکري- فرهنگي ما را «در سراسر تاريخ آن» تعيّن بخشيد. «حفظ اين مسير تنها زمينه و انگيزه‌اي» است که «قادر است ما را به تفکر وادارد.»[11]

کارايي انديشه زرتشت اين است که وي با تعيين پيشين پيروزي نيک بر بد، يا راست بر دروغ، از طريق همکاري خدا و آدم، اين دو را در نظر و عمل با هم پيوند مي‌دهد. با متمايز ساختن نيک و بد از هم به‌منزله نيروهاي عامل در رويداد جهان و با تصميم در مورد غالب ساختن نيروهاي نيک بر نيروهاي بد، هر تميز و تصميمي در مورد جهان خدايي- انساني مي‌شود. اما خطر بزرگ اين کارايي... در آهنگ و فضاي وحدتي که با استحاله چندخدايي به يک‌خدايي تحقق مي‌يابد، سلطه مشيت اخلاقي خدا بر امور انساني است که روال و بستر فرهنگي ما را ديني مي‌کند و آن را در برابر هر انديشه‌اي مقاوم و روئين مي‌سازد.[12]

رکن ديگر در انديشه بورکهارتي، "دولت" است. دوستدار سپس به اين رکن مي‌پردازد. به‌زعم او، «پديده دولت‌سازي ايراني» در پيوند مستقيم با سرشت ديني کانون فرهنگي ماست. از اينرو، «اگر زرتشت را آفريننده انديشه يکتايي خدا بدانيم بايد هخامنشيان را عامل تحقق شهرياري الهي بشناسيم.»[13]

 تقريباً به موازات رسوخ تدريجي و قاطع چرخش زرتشتين در پندار ديني ايرانيان، امري که در نفوذ دوربرد زماني و مکاني‌اش اين سرزمين را زادگاه يکتايي آفريدگار مي‌سازد... چرخش ديگري در اين سرزمين روي مي‌دهد که در کارايي و ابعاد سازماني‌اش در سراسر تاريخ ايران همانند ندارد. اين چرخش، که مي‌توان آن را چرخش شهرياري الهي ناميد، با نيروي کارساز و منحصربه‌فرد خود اقتدار مطلق الهي را در کليتي فرهنگي نافذ مي‌سازد و آن را تا غايت امکاناتش سوق مي‌دهد و مي‌گستراند. سياست و حاکميت خدايي در ايران باستان با تحقق اين چرخش جامه عمل مي‌پوشد... مبتکران اين چرخش و عاملان تحقق آن هخامنشيان نخستين‌اند؛ يعني کورش و داريوش. اين دو با تأسيس بزرگ‌ترين نظام سياسي و اداري کشوري در دنياي کهن منظور زرتشت را در حد حاکميت پندار ديني برمي‌آورند اما نه به تبع زرتشت.[14]

چنين است که ماهيت کانون فرهنگي ما بر دو بنياد دين و دولت تکوين يافت و اين ماهيت در سراسر تاريخ پسين مُهر خود را بر هستي اجتماعي و فرهنگي و فردي ما بر جاي نهاد.

بدينسان، زرتشت از يکسو و کورش و داريوش از سوي ديگر در حکم لبه‌هاي گازنبرند که بر محور الوهيت فرهنگي ما اين جامعه ديني‌بوده را در آغاز تکوينش براي هميشه در چنبر اقتدار خود مي‌گيرند و مي‌بندند. در اين مدار، که از چرخش زرتشتين و چرخش هخامنشين- يعني از تبديل بيش‌خدايي به يک‌خدايي توسط زرتشت و از استقرار سياست و سازمان شهرياري به‌منزله نظام الهي توسط کورش و داريوش- پديدار مي‌گردد و با اين چرخش دوگانه احوال شخصي و جمعي ايرانيان و نيز زندگي فردي و اجتماعي آنان را يکجا در کيش ايماني و قدسيت شهرياري قبضه مي‌کند، تبديل آدم به "موجود" و "مخلوق" قطعي و مسلم مي‌گردد. آدم ايراني، که در بستر حيات ديني‌بوده‌اش آفريده و وابسته خدا و مظاهر او بوده و فرهنگ‌اش در چنين زميني روئيده، نه مي‌توانسته و نه هرگز توانسته است آدميت‌اش را در ناوابستگي به "ديگري" و "خوديت خويش" بيابد و دريابد. بيش از هزار سال فرهنگ ايران در چنين بستري مي‌غلطد، مايه و نيروي‌اش به‌تدريج مي‌کاهد و مي‌فسرد تا انحطاط و خودکامگي با تمام دستاويزها و دسيسه‌هاي مذهبي و حکومتي تاروپودش را در دوره ساسانيان فراگيرد. درست در واريزي دولتي، ديني و اجتماعي زمان ساسانيان است که گردونه فرهنگ ايران در ورطه‌اي سقوط مي‌کند که بدون هيچ سابقه در خور اعتناي تاريخي از برهوت حجاز دهن باز کرده است: در ورطه اسلام.[15]

بدينسان، راز جايگيري و تناوري اسلام در سرزمين ايران روشن مي‌شود. اسلام از آنرو توانست در ايران ريشه گيرد و بيش از هر جاي ديگر شاخ و برگ بگسترد که بستر مساعد آن از پيش فراهم بود.

از آنجا که نمي‌توان منکر واقعيت اين همبستگي به‌منزله هيئت ايران اسلامي شد، و چنين هيئتي نمي‌توانسته است در جايي تناور گردد که زمينه مساعد پيشين نداشته باشد، بايد نتيجه بگيريم که زمينه قبلي‌اش از ماست. اين زمينه را ما در دينيت فرهنگي خود از پيش ساخته و پرداخته بوديم؛ نه به عمد يا به خاطر ظهور آتي اسلام بلکه از اينرو که ما... خود يکي از مبتکران و پيشگامان تاريخي فرهنگ ديني هستيم. در واقع، دينيت فرهنگ ايراني با سقوط آخرين دولت آن از بين نمي‌رود؛ فقط ظاهر امر چنين است. دينيت فرهنگي ايران پس از فروريزي دولت و دين ساساني مسير جديد خود را در آشوب اسلامي باز مي‌کند و در نظامي که بر اساس تجربه ديني خود به اين آشوب مي‌دهد ادامه حيات خود را ميسر مي‌کند. هنري که دينيت ايراني براي تجديد حيات خود در تلاطم اسلامي به خرج مي‌دهد ارزيابي‌ناپذير است.[16]

اسلام بيگانه با "ماهيت" جامعه ايراني و به تبع آن يک پديده تحميلي نبود. «ما ايرانيان با طيب خاطر و سنجش ايران اسلامي را ساخته‌ايم.»[17] و به همين دليل در ميان سه اشغال‌گر خارجي (يوناني، عرب و مغول) تنها عرب بود که توانست حکومت همه‌جايي و ژرف خود را از طريق اسلام در روح ايراني جايگير کند. بنابراين، «تنها رابطه حقيقي ما با ايران باستان رگ ديني است که درونش از قرن‌ها به اين طرف خون اسلامي مي‌جوشد.»[18]

اسلام، که در اصل مايه حياتي‌اش را از يک کتاب همگاني و قانوني مي‌گيرد و به همين جهت مي‌تواند توده‌هاي ديني را مجذوب و مفتون سازد، در طي چند قرن و يکسره خارج از زادگاه خود، با پديد آوردن صدها نويسنده، شاعر، محقق، مورخ، منجم، پزشک و معمار به فرهنگي بزرگ مبدل مي‌گردد. يکي از صحنه‌هاي مهم اين تشکل فرهنگي سرزمين ايران است. با وجود اين، اين‌گونه کانون‌هاي فرهنگي همانقدر بدون آن کانون غيرقابل تصورند که آن کتاب بدون اين کانون‌هاي فرهنگي در همگانيت و قانونيت ابتدايي خود اسير مي‌ماند.[19]

در نظريه "کانون ديني" بنيان انديشه بر اعتقاد، يعني تعبد در برابر "حقيقت"، قرار دارد.

ظلمت هر اعتقادي... حقيقت آن است. حقيقت، بدين معنا، آن نادانسته و ناپرسيده‌اي است که بنيان اعتقاد ما را مي‌سازد. فرهنگ مبتني بر اين‌گونه اعتقاد را ديني مي‌ناميم و فرهنگ ايران را در سراسر تاريخ‌اش بر اين‌گونه اعتقاد مبتني مي‌دانيم.[20]

ابتناي "کانون ديني" بر اين «بنياد ناپرسيده و نينديشيده»،[21] يعني "حقيقت"، هر گونه امکان انديشيدن را براي آحاد اين حوزه فرهنگي ممتنع مي‌سازد.

اعتقاد در اجزاي خود بستگي نظرهايي است مبتني بر پندارهايي که به عللي بر ما مستولي مي‌گردند. پندار مستولي به سبب رسوخي که در اذهان مردم و ارزش‌هاي جوامع دارد و از آن‌ها مي‌زيد هرگز معروض پرسش و دانش نمي‌گردد، بلکه پرسش و دانش را در ميدان نفوذ خود ممتنع مي‌کند. پندار مستولي به اين علت که استيلايش بديهي تلقي مي‌گردد و مقبول همگان است "حقيقت" خوانده مي‌شود. هرگاه اين "حقيقت" متزلزل يا بي‌اعتبار گردد، يعني نيروي بداهت مستولي‌اش را از دست بدهد، اعتقاد مبتني بر آن نيز بي‌اعتقاد يا منسوخ خواهد شد.[22]

در مقابل "اعتقاد"، "تفکر" قرار دارد:

برخلاف اعتقاد، تفکر بر هيچ حقيقتي- به اين معنا که آن حقيقت بتواند بنيان آن تفکر باشد- نه از پيش مبتني است و نه از پس. تفکر يعني جويندگي دائمي فکر؛ نخست در اين امر که اساساً حقيقت چيست و اگر هست کدام است و چگونه است. اين جويندگي فکر هرگز پايان نمي‌يابد، زيرا در غير اين صورت ماهيت خود را از دست مي‌دهد.

اعتقاد نشانه انحصاري بنياني است که حقيقت آن اعتقاد را مي‌سازد و تفکر خود را منحصراً در اين نشان مي‌دهد که هرگز مجاز نيست بنياني را مسلم بگيرد. حقيقت براي اعتقاد بنيان، ضامن و مرجع وجودي است، در حالي‌که تفکر هماره بايد به خود ثابت کند که هيچ بنيان و ضامني جز خود وجود ندارد؛ يعني هيچگاه به هيچ مرجعي جز خودسازي خويش متکي نيست.[23]

در حوزه‌هاي فرهنگي ديني، يا به تعبير دوستدار «سرزمين‌هاي پيامبرزا»، به‌جاي انديشه بينش ديني حاکم است؛[24] و سرزمين ما چنين کانوني است.

سرزمين ما، که خود زادگاه يکي از ناب‌ترين و بانفوذترين پندارهاي کهن ديني است... چون پايگاه فرهنگي‌اش را با بينش زورمند و قاطعي چون جهان‌بيني زرتشت آغاز مي‌کند، با همين آغاز شالوده نينديشيدن را در سراسر تاريخ ما مي‌ريزد.[25]

اين است معني «هنر نينديشيدن» در واژگان دوستدار:

ما در اين تعبّد فرهنگي آفريده پنداري هستيم که با آفريدن گونه انديشه ما هر گونه آفرينندگي را براي ما ممتنع ساخته است. به همين سبب، سراسر تلاش فکري و فرهنگي ما در نقل، روايت، تفسير و تعبير منابع و مآخذي سپري شده‌اند که "يقينيات" محض‌اند. اين "يقينيات" هميشه به‌نحوي الهي‌اند، يعني از مصادر چون و چراناپذير صادر مي‌گردند.[26]

به اين ترتيب، چارچوب آن‌چه را که نظريه کانون فرهنگي مي‌ناميم از وراي پرده‌اي از سخن‌پردازي‌هاي گاه زيبا و شاعرانه پديدار مي‌شود.

گفتيم که در نظريه بورکهارتي "حوزه فرهنگي" نوعي سرشت مرموز در کار است که آن کليتي را که "فرهنگ" ناميده مي‌شود شکل مي‌دهد و آن را در تمامي تجلياتش مقهور خود مي‌سازد. کنش اين "روح" ساري و جاري در کليت و اجزاي حوزه فرهنگي تا بدان حد جبرگرايانه است که هيچ راهي براي فرار از آن نيست. اين جبرگرايي در اقتباس ايراني دوستدار به اوج مي‌رسد: همه چيز مقهور و اسير "بنيان تاريخي" يا "ماهيت" حوزه فرهنگي است؛ «بنياني که گونه فکري ما را از همان آغاز به ساختي درمي‌آورد که ديگر قادر نخواهد بود در آن بنيان رخنه، يعني تفکر، کند.»[27] بنابراين، ما محکوم به زيست ابدي با "اعتقاد ديني" هستيم؛ نه از بيگانگي ما با حوزه فرهنگي غرب و ناشناختگي سرشت آن گريزي است و نه از استبدار تاريخي- ديني.[28]

اين جبر نه تنها بر انسان امروزين حاکم است، بلکه در آغاز زايش کانون فرهنگي ما، معمار نخستين آن نيز خود مقهور اين جبر و مولود سرشت کانون فرهنگي خود بود:

زرتشت خود از سرزميني برمي‌خيزد که جهان‌بيني‌اش اساساً ديني است و او به‌منزله مولود آن هرگز نمي‌تواند در انديشه خود از گردونه اين جهان‌بيني خارج شود.[29]

بنابراين، سرنوشت محتوم و گريزناپذير ما زيستن با اين جبر فرهنگي است؛ زيستي که سراسر تاريخ ما را ساخته و مي‌سازد.

چرا ما چنين هستيم که تاکنون شده‌ايم؟ راهي ژرف‌تر از اين پرسش نمي‌توان رفت، براي آن‌که از چرايي و چگونگي سراسر رويداد فرهنگي ما مي‌پرسد. به همين سبب هم درست‌ترين و تنها راه ماست اگر اساساً راهي داشته باشيم... آن آگاهي که بتواند چنين پرسشي را حتي فقط فردا هم برانگيزد، هنوز در ما به‌وجود نيامده و هر حادثه‌اي، هر قدر وخيم و تکان‌دهنده، خود‌به‌خود تحقق آن را تضمين و ما را بيدار نخواهد کرد. دو هزار و پانصد سال تاريخ ما [30] بهترين گواه آن است.[31]

چنان‌که مي‌بينيم، ديدگاه دوستدار ديدگاهي مطلق‌بين است. او به دو حوزه فرهنگي به‌کلي متناقض ساخت و الگو مي‌دهد و اين دو را در برابر هم مي‌نهد: حوزه‌اي سراسر "بدي"- مبتني بر تعبد روحي و سياسي؛ و حوزه‌اي سراسر "خوبي"- مبتني بر تعقل و آزادي. در بينش مطلق‌گراي دوستدار، آن‌چه به کل ناديده گرفته مي‌شود اصل پيوستگي و توارث فرهنگ بشري است. او نه تنها براي فرهنگ غرب گوهر يگانه قائل است، بلکه در سراسر فرهنگ بشري اگر پديده‌اي مثبت يافت شود آن را تجليات درخشش اين گوهر مي‌داند. آنگاه که او «بذرهاي هلنيسم» را «مايه اصلي زايش فرهنگي ما»‌ مي‌خواند،[32] اين نگرش به بي‌پيرايه‌ترين شکل بيان مي‌شود. پيوستگي و توارث ميراث مادي و معنوي بشر و پيکرگيري فرهنگ‌ها و تمدن‌ها در تواصل، تواطؤ و تبادل متقابل‌شان در بينش آرامش دوستدار و همگنان او جايي ندارد.

انديشه و فرهنگ بشري، صرفنظر از گونه‌گوني فرهنگ‌ها و تمدن‌ها و وجوه مشخصه و مميزه آن‌ها، يک اندام واحد است و ميراث واحدي دارد که مايه‌هاي اصلي خود را از اين فرهنگ به آن فرهنگ- چه در بستر طولي و چه در تبادل عرضي- انتقال مي‌دهد و در چارچوب ويژگي‌هاي هر فرهنگ بروز ويژه خود را مي‌يابد. بدينسان، همه تمدن‌ها همبسته و وام‌دار يکديگرند. ميراث يک فرهنگ مي‌تواند در فرهنگ ديگر به مرحله جديدي از کمال دست يابد و سپس دستاورد خود را به ساير فرهنگ‌ها و تمدن‌هاي هم‌عرض يا پسين انتقال دهد. بنابراين، هيچ فرهنگي تيول‌دار ميراث فرهنگي بشر نيست. انديشه تعقلي نيز چنين است. تفکر در ذات انديشيدن، به‌عنوان يک خصيصه انساني، است. در اين رابطه ساده علّي که يک انسان بدوي با ديدن شعله به وجود آتش پي مي‌برد، قطعاً او مديون فلسفه ارسطويي نيست. فلسفه ارسطو نيز در خلاء نروئيد و وام‌دار ميراث عقلي تمدن‌هاي پيشين و معاصر خود بود. مي‌توان از سهم و مايه‌هاي ويژه اين يا آن فرهنگ در زايش و بالش فرهنگ بشري سخن گفت، ولي بر نارسايي‌ها و کاستي‌هاي موجود در جهان استعمارزده امروزين انگشت گذاردن، به حق يا ناحق، و ميراث فرهنگ و انديشه بشري را مِلک طِلق کسي وانمود کردن، يا از جهالت است يا جوشيده از عقده‌ها و بغض‌هاي روحي.

هيچ جانوري را نمي‌توان يافت که به اندازه آدمي خوپذير باشد. آدم‌ها، اقوام و فرهنگ‌ها... همواره با خرافات و نيز اوهام روحاني شده... مأنوس‌تر و يگانه‌تر زيسته‌اند تا با دانش و دانايي.[33]

آري! آدم‌ها، اقوام و فرهنگ‌ها با خرافات زيسته‌اند، ولي همه تاريخ آنان خرافات نيست. آدم‌ها، اقوام و فرهنگ‌ها با جهل زيسته‌اند، ولي سيماي اصلي تاريخ هيچ فرهنگي يکسره جهالت نيست. آدم‌ها، اقوام و فرهنگ‌ها با استبداد نيز زيسته‌اند، ليکن تاريخ بشري يکسره استبداد نيست. هيچ فرهنگ و تمدني را نمي‌توان با رنگ خاکستري يک‌دست نقاشي کرد. اين تلقي با جوهر نظريه دوستدار بيگانه است. اگر نظريه "حوزه فرهنگي" را بپذيريم، ناگزيريم سراسر تاريخ آن فرهنگي را که بر بنياد "بد" قرار دارد سياه، و سراسر فرهنگ "خوب" را سپيد ببينيم.

در نوشتار دوستدار موارد ديگري نيز هست که او ديواره صلب "حوزه فرهنگي" را مي‌شکند:

وقتي از خويشتن تاريخي- فرهنگي‌مان مي‌گوئيم، منظورم هرگز خويشتن به‌اصطلاح "محض بومي" نيست، انديشه پيچ و تاب برداشته يوناني به‌دست قدماي ما نيز هست که از آغاز اسلام در ما تنيده و ممزوج شده. خوديت يا بيگانگيت عناصر به اين نيست که ايراني- اسلامي باشند يا غربي. جذب و حل عناصر در خويشتن جاري فرهنگي ما، يا استيلاي آن‌ها بر اين خويشتن، ملاک خوديت يا بيگانگيت آن‎هاست. از اين ديدگاه که بنگريم، جهان دوگانه افلاطوني با اسلامي شدنش به همان اندازه براي فرهنگ ما آشناست و از آن ما که ته‌ئيسم ضد ديني رازي به‌عکس براي ما بيگانه.[34]

به اين کاري نداريم که انديشه رازي "ته‌ئيسم ضد ديني" بود يا نه. آن‌چه مورد نظر ماست، تغيير ملاک‌هاي دوستدار است. در حکم فوق، نظريه "حوزه فرهنگي" رنگ مي‌بازد و نوعي شماي ماترياليستي سده نوزدهم اروپا جاي آن را مي‌گيرد. در اين تصوير، انديشه بشري به دو حوزه ديني و ضد ديني تقسيم مي‌شود. هر آن‌چه جوهره ديني دارد مشمول تعريف دين‌خويي است، و هر آن‌چه جوهره ضد ديني دارد تعلقي است. بدينسان، جهان انديشه به دو جناح متخاصم تقسيم مي‌گردد: دين‌خويان و عقل‌گرايان. با اين ملاک، تصوّر نمي‌رود که در تاريخ غرب، و حتي در يونان باستان، بتوان مابه‌ازاي جدّي براي نظريه دوستدار يافت؛ حتي ارسطو!

مورد ديگر: دوستدار در گريز به رويداد انقلاب اسلامي ايران مي‌نويسد:

هزاران تن از مردم عادي و عامي از آغاز "روشنفکران" را به حکم غريزه از خطري که تهديدشان مي‌کرد برحذر داشته بودند.[35]

اگر "سرشت فرهنگي" را حاکم بر کل جامعه بدانيم، چيزي که دوستدار منادي آن است، بالطبع بايد «مردم عادي و عامي» بيش از «روشنفکران» مقهور اين ذات قاهر باشند. چگونه است که آنان نه تنها «به حکم غريزه» مي‌فهميدند؛ بلکه فراتر از آن، آگاهانه هشدار هم مي‌دادند، ولي خواص فرهنگي جامعه، که قاعدتاً ميزان فرديت و استقلال آنان در برابر روح حاکم بر حوزه فرهنگي، بايد بيش‌تر باشد، نه تنها نمي‌فهميدند، حتي به حکم غريزه، بلکه هشدار را نيز نمي‌شنيدند!

قسمت سوّم
 

1-  درخشش‌هاي تيره، ص xi.

2- همان مأخذ، ص 28.

3- همان مأخذ، ص 169.

4- همان مأخذ، صص 170-171.

5- الفبا، دوره جديد، شماره 1، زمستان 1361، ص 15.

6- الفبا، دوره جديد، شماره 2، بهار 1362، ص 26.

7- polytheism

8- monotheism

9- ontology

10- الفبا، شماره 1، ص 16.

11- همان مأخذ، ص 17.

12- همان مأخذ، صص 16-17.

13- الفبا، شماره 2، ص 2.

14- همان مأخذ، ص 8.

15- الفبا، دوره جديد، شماره 3، تابستان 1362، صص 9-10.

16- الفبا، شماره 1، ص 12.

17- همان مأخذ، ص 11.

18- درخشش‌هاي تيره، ص 162.

19- الفبا، شماره 1، ص 9.

20- همان مأخذ، ص 8.

21- درخشش‌هاي تيره، ص 186.

22- الفبا، شماره 1، صص 14-15.

23- همان مأخذ، ص 15.

24- درخشش‌هاي تيره، ص 139.

25- همان مأخذ، ص 131.

26- الفبا، شماره 1، ص 17.

27- همان مأخذ، ص 9.

28- درخشش‌هاي تيره، ص 118.

29- الفبا، شماره 1، ص 15.

30- درباره تعبير "تاريخ 2500 ساله ايران" بنگريد به زيرنويس 8 قسمت اوّل.

31- درخشش‌هاي تيره، ص 187.

32- همان مأخذ، ص 245.

33- همان مأخذ.

34- همان مأخذ، ص 162.

35- همان مأخذ، ص 172.


Wednesday, January 27, 2010 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

ااستفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.