زندگي و زمانه علي دشتي
قسمت پانزدهم
[چرا و چگونه خارجيها در ايران مداخله ميکنند؟]
يکي از صاحبنظران و سياسيون انگليس، که نامش از حافظهام
رفته است، ميگفت: «ما در امور داخلي کشورها مداخله
نميکنيم. ما حوادث و وقايع را در کشورها مطالعه ميکنيم و
از آنها به نفع خود بهره ميگيريم؛ نهايت با توجه به
مطالعات و بررسيهاي عميقي که روي روحيه ملل و جوامع
داريم، پيشبينيهاي ما غالباً درست در ميآيد.»...
هيچ خارجي ابتدا به ساکن نميآيد به من و شما بگويد اين
کار را بکنيد و آن کار را نکنيد. او طبايع و استعدادهاي ما
را ميسنجد و از آن بهرهبرداري ميکند. نظير اين کارهايي
که ما ميکنيم، در هيچ کشور بافرهنگ و پايبند به اصول و
موازين انساني اتفاق نميافتد. آن وقت نتيجه اين ميشود که
نظاير امير متقي و شجاعالدين شفا در صف رجال کشور قرار
ميگيرند و در مواقع بروز خطر از هر گونه تدبير و
مآلانديشي عاجز مانده، فرار اختيار ميکنند. (صص 129-130)
[ترس از شاه]
در کشور ما، مخصوصاً در سالهاي 1341 به بعد، کسي شاه را دوست نميداشت نميداشت
و غير از مادر پيرش کسي به وي علاقه و محبتي نداشت. برعکس،
حالت رعب و بيمي از وي در پيرامون او پراکنده بود و بهنظر
ميآيد اين همان چيزي است که خود او ميخواست. (ص
136)
آقاي ابراهيم خواجهنوري برايم نقل ميکرد که يک روز از
شاه پرسيدم: «چند تن دوست صادق و صميمي و قابل اعتماد
داريد؟» شاه مدتي قدم زد و فکر کرد و بالاخره جواب داد:
«خيلي کم، شايد سه چهار نفر بيشتر نباشند.» گفتم: «اين
باعث تعجب و تأسف است...» باز مدتي قدم زد و فکر کرد و
سرانجام گفت: «شايد همين بهتر باشد. لازم نيست عده زيادي
شاه را دوست داشته باشند و بهتر است همه از او ملاحظه
داشته باشند؛ عامل بيم بيش از عامل محبت در اراده عامه
تأثير دارد.» (ص 141)
[چرا ارتشبد فريدون جم مطرود شد؟]
فريدون جم، که تحصيلات عاليه خود را در سنسير و اکول
دولاکار به پايان رسانيده و از افراد پاک و منزه ارتش بود
و تا درجه ارتشبدي نيز ارتقاء يافته بود و رئيس ستاد ارتش
هم شده بود، هم از حيث اينکه مدتي داماد شاه و شوهر شمس
بود و هم ذاتاً آدمي بود دور از هر گونه دسيسه و آنتريک و
از هر حيث قابل اعتماد، يک مرتبه و ناگهان، او را از مقام
خود، با همه کارداني و کفايتش، برکنار ساخت و تنها محبتي
که در مقابل اين بيمهري به وي مبذول شد، اين بود که او را
سفير اسپانيا کرده، از تهران بيرون راندند...
قبل از مسافرت ارتشبد جم به صوب مسافرت، شبي اين فرصت دست
داد که از خود او علت اين تغيير را استفسار کنم. فريدون
هم... علت اصلي را برايم بازگفت:
«چندي قبل در حضور عدهاي از سران لشکري راجع به وظيفه
سربازي و خلوص نيت آنها نسبت به شاه... سخن ميگفتم و
براي تأييد اين معاني تأکيد کردم که من او را چون برادري
بزرگ دوست و محترم ميدارم. اين سخن به گوش شاه رسيد و
خوشش نيامد که من (فريدون جم) خود را برادر شاه بخوانم،
بلکه بايد چون ساير سران لشکر او را
"خدايگان"
خوانده و خويشتن را نمايندهاي بيمقدار و چاکري خدمتگزار
گفته باشم.» (صص 136-137)
[شاه دستودلباز بود ولي...]
او [شاه] دستودلباز بود و به اطرافيان خود به انواع
مختلف کمک ميرسانيد: پول ميداد، زمين ميداد، مقام و
منصب ميداد، اتومبيل ميداد، خانه ميداد؛ و در راه بذل و
بخشش، هر چند از کيسه دولت، هرگز دريغي نداشت. ولي چون اين
نوع بذل و بخششها به قيمت بندگي و تذلل تمام ميشد و
خواري و ادبار به دنبال داشت، واکنش مثبتي نداشت. او
پروفسوري را ميپسنديد که مقام استادي و درآمد سرشارش را
رها کند و به عنوان اينکه در انتخابات مجلس سنا موفق
نشده، چون سگ قلاده به گردن اندازد و در ايوان کاخ نياوران
دست و پا زند؛ تا وي از راه رحم و شفقت مقام سناتوري
انتصابي را به او ارزاني دارد. (ص 139)
... چه کسي بذل و بخشش را به بهاي خضوع و نوکري مطلق
خريدار است؟ حتماً کساني که در آنها ديگر آثاري از مناعت
طبع نيست. گداياني که آبرو و تمام شئون خود را براي کسب
پول و جاه به زير پاي ديکتاتور و مستبد ميريزند. (ص
140)
[روحي پر از عقده و مغزي آشفته]
بر شاه يک روح پر از عقده و يک مغز آشفته حکومت ميکرد
بهنحوي که نميگذاشت روشي مستقيم و ثمربخش را دنبال کند و
به عبارت ديگر فاقد روح اعتماد به نفس بود. زماني که
ميخواست شاه باشد به تغيير کابينهها و انتخاب
نخستوزيرها دست ميزد، و زماني که ميخواست ليدر و حاکم
باشد مصاحبههاي مطبوعاتي به راه ميانداخت، کتاب مينوشت
و حزب درست ميکرد. (ص
141)
[هر که مطيعتر باشد خلوصنيتش بيشتر است]
او ميپنداشت هر که مطيعتر باشد خلوصنيتش نيز بيشتر و
عقيدهاش به شخص وي زيادتر است. از اينرو، پس از زاهدي
آزمايشهاي خود را روي افراد آغاز کرد: علاء را روي کار
آورد، بعد اقبال، به دنبال او مهندس جعفر شريفامامي، بعد
دکتر علي اميني، سپس امير اسدالله علم؛ و شاهکار آن وقتي
بروز کرد که حسنعلي منصور را به نخستوزيري برگزيد! (ص
142)
[سايه شوم پدر، عقده رضا شاه شدن]
بنابراين، منشاء حقيقي سقوط، تشکيل همين عقده غرور و
خودنمايي بود که در طول دوره دوازده ساله اوّل سلطنت چون
غده سرطاني در مزاج شاه نشوونما کرد و آثار عديده اين
بيماري در همين دوره دوّم آشکار گرديد. در همين دوره است
که شاه به قدرت رسيده و عليالقاعده بايد تشنگي خودنمايي
فرونشيند، عقده حقارت ارضاء شود و ضعف روحي جبران گردد.
برعکس، بايد به هر وسيلهاي شده همه مردم ايران و جهان
بدانند که محمدرضا شاه پهلوي، آدم ضعيفالنفس و محجوب
گذشته نيست و اوست که بايد قدرت از دست رفته پدر را نيز به
چنگ آورد. (ص 142)
[حسنعلي منصور: پسرکي جلف که خود را به سيا بست و
نخستوزير شد]
شاهکار شاه در اين دوره انتخاب حسنعلي منصور به نخستوزيري
ايران بود. اين انتصاب بهقدري غيرمترقب و باورنکردني بود
که بسي از انديشمندان آن را دروغ سال پنداشته، تصوّر
نميکردند او کسي را به نخستوزيري برگزيده باشد که حتي به
اندازه يک رئيس دفتر نيز کارداني و کفايت ندارد و بهعلاوه
صاحب شأن و مرتبه سياسي و اجتماعي نيست؛ هر چند فرزند علي
منصور باشد. (ص 147)
وقتي در کابينه علاء وزير مشاور بودم، او به زور پدرش رئيس
دفتر علاء شده و علاء از نحوه کار او ناراضي بود. در اين
باب، روزي مهندس شريفامامي به خود من گفت: وقتي نخستوزير
بودم، منصور از من وقت خواست ولي بهقدري او را «جلف»
ميديدم که به وي وقت ملاقات ندادم. او وزن و اعتبار يک
رجل سياسي را نداشت بهطوريکه حتي علم پيش او جلوه
ميکرد. (ص 148)
حسنعلي منصور دو حربه داشت: يکي اينکه خيلي آدم جاهطلب و
پرمدعايي بود و هيچ کاري جز تشبث، بندوبست و دنبال اين و
آن رفتن نداشت. ديگر اينکه، چون هنري نداشت، براي ارضاء
حس جاهطلبي چارهاي نميديد جز اينکه با سيا بسازد. (ص
148)
مشهور بود که حسنعلي منصور با آمريکائيان دمخور و مورد
تقويت آنهاست.
در اين باب سخناني بسيار گفته شده و مبني بر قرائني او را
عضو سيا ميپنداشتند. شايد خود اين موضوع شاه را بدين
انتخاب تشويق کرده... (ص
149)
[اطاعت مطلق و بي چون و چراي هويدا]
... يک ارث قابل توجهي از حسنعلي منصور به هويدا رسيده بود
که در خود منصور به درجه اعلا بود و هويدا هم آن را تا آخر
کار حفظ کرد و آن اين بود که براي انتخاب همکار در کابينه
خود دنبال آدم لايق و کارآمد نبودند که
"السنخية علة الانضمام"؛
و تنها کساني را وزير ميکردند و پست مهم ميدادند که
بيشتر تملق آنها را بگويند. (صص
151-152)
در اين دوره نيز روش گذشته ادامه يافت و ارث به هويدا
رسيد. اطاعت مطلق و بي چون و چراي او چنان اعتماد شاه را
جلب کرد که قريب سيزده سال او را در اين مقام نگاه داشت.
(ص 152)
حکومت هويدا سيزده سال دوام کرد. تمام هوش و استعداد او در
اين به کار ميرفت که مبادا خدشهاي به ساحت قدس شاه و
دستورالعملها و اوامر او وارد آيد. با اين همه شوري قضيه
به درجهاي رسيد که خود خان هم فهميد و روي همين اصل در
اواخر حکومت او کميسيون شاهنشاهي در دفتر مخصوص شاه تشکيل
شد تا به حساب دولت و کارهاي انجام شده و انجام نشده
رسيدگي کند. (ص 168)
[جشن تاجگذاري]
شاهي بدون زحمت و مرارت به مقام والاي پادشاهي کشوري
ميرسد، کسي مدعي او نيست و همه دولتها بدين حق قانوني وي
اذعان کردهاند، دو مجلس ميل و اراده او را گردن
نهادهاند، دولتها در اختيار او هستند، ولي اين امر او را
راضي نميکند و تا صحنهاي چون صحنه تئاتر به راه نيندازد
آرام نميگيرد! (ص
161)
شخص انديشمند نميداند اين چنين اقدامها را بر چه حمل کند
جز اينکه خيال کند محمدرضا شاه براي بازيگري تئاتر خلق
شده و اينک حقايق و واقعيات موجود را ميخواهد به صورت
نمايشنامهاي درآورد. (ص 162)
[جشن 2500
ساله شاهنشاهي ايران]
از اين بدتر جشن دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهي ايران است
که چهار سال بعد از آن، يعني در سال
1350، برگزار شد که فرنگيان آن را به
بالماسکه تشبيه کردهاند و همه آنها در حيرتاند که چرا
دولت ايران هزارها ميليون تومان خرج کند، صد چادر گرانبها
و صدها اتومبيل مرسدس بنز، با ريختوپاشهايي که لازمه آن
است، در تختجمشيد فراهم آورد، از رستوران ماکسيم پاريس
غذا تهيه و وارد کند، رؤساي کشورها را دعوت نمايد و صدها
از اين نوع کارهاي نابخردانه که حافظه من قادر نيست همه
آنها را به خاطر آورد، تا سرانجام شاه ايران در جلگه
مرودشت به راه بيفتد و چون بازيگران تئاتر فرياد زند:
«کورش تو بخواب که ما بيداريم!» عجب بيدار بودند که چند
نطق آقاي خميني او را چون موش مردهاي به خارج از مرزهاي
ايران پرتاب کرد! (صص 162-163)
[ايرانستان]
او فريفته الفاظ و مجذوب جملههاي پرطمطراق بود. شايد براي
اداي همين جمله «مسئله تقسيم ايران و ايجاد ايرانستان»، که
تا آن زمان کسي از آن خبر نداشت و تاکنون هم کسي نميداند
اين نقشه کجا طرحريزي شده است، منظور خاصي نداشته است جز
اينکه قدرت ارتش چهارصد هزار نفري خود را به رخ مردم
بکشد. (ص 163)
[کورش ثاني؛ شاهي بينظير در تاريخ ايران]
در تاريخ ايران، با همه انقلابات و تحولات گوناگون و
غيرمترقب آن، شاهي بدين ضعفنفس و بدين مايه عقده داشتن،
آن هم عقده خودنمايي و خودستايي، وجود ندارد. کسي نميداند
فکر کورش کبير را چه کسي به ذهن او وارد ساخته است. آِيا
مغز عليل خود او بنيانگذار اين انديشه بوده است که در قرن
بيستم او کورش کبير ديگري است، يا چاپلوسان و آتشبياران
معرکه اين فکر کودکانه را به وي القا کردهاند؟ (صص
163-164)
[اطرافيان سودجو و بي منزلت]
او ترجيح ميداد به جاي اينکه ملتي لايق تربيت شود،
عدهاي سودجو و بيمنزلت، هر چند درسخوانده و تحصيلکرده،
را در پستهاي گوناگون بگمارد به نحوي که تني چند از
سرسپردگان او هر يک متجاوز از بيست شغل زير نظر داشتند. (ص
166)
بهزعم او، رئيس دانشگاه تهران و استادان برجسته دانشگاه
بايد همه تخصصها، تدبرها و تجربياتشان را کنار گذاشته،
بلهقربانگو، ذلتپذير، بياراده و گوش به فرمان ايشان
باشند. اگر يک مسئول کارخانهاي باج نميداد و متکي به
دانش و دسترنج خويش بود، بايد تمام عوامل فراهم شود تا
سرانجام او و کارخانهاش به رکود و توقف انجامد. يک وکيل
يا وزير وقتي باب دندان او بود که از عقل و کفايت استعفا
دهد و پا جاي پاي ايشان بگذارد. (ص 167)
[ابقا يا تغيير منصب به جاي مجازات قاصران و مقصران]
... قاصر يا مقصر کنار نميرفت بلکه ممکن بود تغيير پست
دهد... مثلاً، اگر شهردار تهران، به دلايل گوناگون، کفايت
ادامه کار را ندارد مجازات نميشود و اگر هم مجازات ميشود
به عنوان سناتور انتصابي به کاخ سنا راه مييابد؛ شهرداري
که اگر قرار شود در مورد او رفراندومي صورت گيرد حتي در
ميان اعضاي دولت و طرفدارانش نيز رأي نميآورد و تا اين
اندازه مورد تنفر و انزجار است... (ص 169)
[نبوغ شاه]
شما شاهي را، که هنگام تولد وليعهد... مردم اتومبيلش را
روي دست بلند ميکنند و هنگام مراجعت از سفر او را در آغوش
ميگيرند، مقايسه کنيد با شاهي که هنگام ترک وطن مردم دسته
دسته به خيابانها بريزند و فرياد «شاه رفت، شاه رفت» سر
دهند. و براي اينکه چنان محبوبيت و مقبوليتي بدين درجه از
نفرت و بيزاري مبدل شود هنر و نبوغ فوقالعاده لازم است.
(صص 170-171)
[ابداع تاريخ شاهنشاهي]
مشکلات و تبعات ناشي از تغيير تاريخ براي او اهميتي ندارد.
او ميخواهد جانشين خلف و فرزند بلافصل کورش باشد و حتي به
اين هم نميانديشد که پيش از او... پادشاهان و اميراني
بسيار بر اين سرزمين حکم راندهاند ليکن به ذهن هيچ يک از
آنان نرسيده است که در صدد تغيير تاريخ برآيند. و تنها
اوست که بايد بر اورنگ کورش کبير تکيه زند و حتي پدر او
نيز لياقت اين عنوان را ندارد و فقط سنوات شاهنشاهي ايشان
است که بايد بر 2500
سال شاهنشاهي ايران افزوده گردد تا رقم
2535
درست از کار درآيد. بديهي است حواشي و درباريان رياکار و
آتشبيار معرکه نيز بيکار ننشسته، بر اين عطش افزودند به
نحوي که امر بر شاه و خود آنها هم مشتبه گرديد. (ص
173)
[حزب رستاخيز ملت ايران]
يکي از شاهکارهاي سياسي شاه تأسيس حزب رستاخيز ملت ايران
است. بايد کشور ايران، چون کشورهاي کمونيستي، به شيوه
تکحزبي اداره شود و هر کسي که نميپسندد گذرنامهاش را
بگيرد و از ايران برود. بعد که به ياد ميآورد که ايشان
پادشاه کشور مشروطه هستند و سيستم تکحزبي با طبيعت جامعه
اين کشور و با روح قانون اساسي آن سازگار نيست، پس بايد دو
جناح
"سازنده"و
"پيشرو"
بهوجود آيد تا باب انتقاد مسدود نگردد و شيوه دمکراسي در
يک کشور مشروطه تعطيل نشود... و براي آنکه فتوري در اين
دستگاه رخ ندهد، سازمان وسيع، مجهز و مقتدري چون سازمان
امنيت را ضامن اجراي اين برنامه قرار ميدهد و از بودجه
کلان نفت، که آقاي هويدا نميدانست چگونه آن را خرج کند،
ميلياردها تومان به پاي آن حزب و تعزيهگردانانش نثار
ميکند. باري، بهگفته حافظ «به بانگ چنگ بگوئيم آن
حکايتها، که از نهفتن آن ديگ سينه ميزد جوش.» (ص
175)
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران، علي دشتي دو بار
بازداشت شد. نخستين بار کمتر از يک ماه در زندان ماند: از 19 فروردين تا
16
ارديبهشت 1358.
چنانکه خود ميگفت، در بازداشتگاه با آقاي خلخالي
جرّوبحثهايي داشت و سرانجام، گويا، به دليل نظر نسبتاً
مساعد امام خميني (ره) آزاد شد.[207]
ارزيابي صحت و سقم ادعاي دشتي براي ما ممکن نيست ولي اين
مسلم است که وي، بهرغم شهرتي که بيست و سه سال
برايش به ارمغان آورده بود، برخورد سختي نديد و مدت قابل
توجهي نيز در زندان نبود.
دشتي از آن پس در خانه تيغستان ميزيست و با دوستان خود
همدم بود. بار دوّم،
در حوالي آذر 1360، به اتهام نگارش بيست و سه سال،
دستگير شد. او اين بار نيز مدت زيادي در زندان نماند و به
دليل کهولت و بيماري و شکستگي پا آزاد شد. دشتي اندکي بعد،
در 26 دي 1360، در بيمارستان جم تهران، در 87 سالگي
درگذشت و در
امامزاده عبدالله به خاک سپرده شد.
شخصيت او را معمولاً پرتناقض توصيف کردهاند. سعيدى
سيرجانى که در تکريم او از ذکر هيچ جنبه مثبتى فروگذار
نکرده، و او را زيباستا، حقيقتجو، روشنفکر، اهل منطق و
استدلال و انتقادپذير دانسته است، صفات آتشىمزاج، عصبيت
و پرخاشجويى را نيز براى وى برشمرده است.[208]
در يکي از اسناد بيوگرافيک ساواک، متعلق به بهمن 1347،
دشتي چنين توصيف شده است: «شيکپوش، خندهرو، باحوصله،
باهوش، سريع حرف ميزند و معاشرتي و مردمدار است.» در اين
سند از «عصبيمزاج» بودن دشتي نيز سخن رفته است. در سند
بيوگرافيک ديگر، که به مهرماه 1344 تعلق دارد، دشتي
«ناراحت، فتنهانگيز و عصباني» توصيف شده است. در واقع،
دشتي زباني تند و گزنده و شخصيتي مهاجم داشت. موارد متعددي
از برخوردهاي خشن او به دوستانش را نقل ميکنند. زماني
دکتر لطفعلي صورتگر را، که از شيراز آمده و ميهمانش بود،
کتک زد و زماني ابراهيم خواجهنوري را، به دليل
خودنمايياش، به شدت مورد عتاب قرار داد.
دشتي زندگي طولاني، پرماجرا و ماکياوليستي را از سر
گذرانيد. او شاهد هفت دهه تحولات پرتلاطم تاريخ معاصر
ايران بود و در مواردي از بازيگران اصلي حوادث بهشمار
ميرفت. دشتي در تحکيم اقتدار مطلقه دو پادشاه، رضا شاه و
پسرش، ايفاي نقش کرد ولي در زمان ثبات قدرت آنان، به دليل
خلقوخوي تندش، کم و بيش منزوي شد و پس از سقوط هر دو
سختترين نقدها را بر سلوک فردي و سيره حکومتگريشان گفت
يا نوشت.
عبدالله شهبازي
تهران، 15 ارديبهشت 1383
پايان آماده سازي براي نشر در سايت: جمعه، 27 اوت 2004،
شيراز
قسمت شانزدهم
(اسناد)
207. دشتي،
عوامل سقوط، ص 17.