انديشههاي نريمان
برخاسته از وجدان و انصاف علمي او بود؛ و بايد
بيفزاييم که اين نظرات منحصر به او نبود. بسياري
از خاورشناسان منصف غربي، چه پيش و چه پس از
نريمان، ديدگاه هايي مشابه ارائه دادهاند. ويژگي
نريمان، و گروه همفکر او، در اين بود که به عنوان
يک پارسي عليه موجي جاهلانه و تعصبآميز، که
انگيزش هاي استعماري آن کاملا آشکار بود، به ستيز
برخاست و بي هيچ پروايي نظر خود را بيان داشت. نريمان نوشت:
«يکي از علل سقوط
سلطنت زرتشتي ساسانيان تعصب موبدان بود. آنان دين
زرتشتي را به آئيني بدل ساختند که عمل کردن به آن
غيرممکن بود. مناسک مذهبي از مرزهاي عقلايي فراتر
رفته بود. اگر ما تنها به ادعيه آن دوران بنگريم
از تنوع آن حيرت ميکنيم. اجباري بودن اين ادعيه
زندگي را به باري سنگين [بر دوش آدمي] بدل
ميساخت.»
نريمان، به عنوان
نمونه ديگر، به مراسمي چون تطهير با بول گاو اشاره
ميکند. [19] اين
مراسم تا سدهها پس از اسلام همچنان پابرجا بود و،
بهرغم زنندگي آن، بي هيچ منعي برگزار ميشد و
آتشکدههاي زرتشتيان، در پناه حکومت مسلمانان،
رونق داشت. در سده چهارم هجري، ابنحوقل
وضع آتشکدههاي فارس را چنين ميديد:
«در فارس آتشکدههاي
بسيار نيز وجود دارد و تنها از طريق ديوان ميتوان
به آن ها آگاه شد، زيرا شهري و ناحيهاي و روستايي
نيست مگر آن که آتشکدههاي فراوان دارد.»
او در ذکر آتشکده
قريه سوکان شيراز مينويسد:
«در آيين زردتشتي اگر
زني حامله يا حايض زنا کند پاک نميشود مگر اين که
بدين آتشکده بيايد و در نزد آتشبان و هيربد برهنه
شود و او با پيشاب گاو پاکش گرداند.»
[20]
گزارش ابوالفتح
شهرستاني نشان ميدهد که تا سده ششم هجري هنوز
فرقههاي متعدد «مجوس» در ايران بودند؛ چون
کيومرثيه، زروانيه، مسخيه، خرمدينيه، ديصانيه،
مرقيونيه، ثنويه، کينويه، صياميه و اصحاب تناسخ.
شهرستاني پابرجايي آتشکدههاي «مجوس» در ايران را
نيز گزارش کرده است. [21] او
زرادشتيه را فرقهاي از مجوس معرفي ميکند که خود
به فرقههاي کوچک تر تقسيم مي شد. يکي از شاخههاي
«مجوسِ زرادشتيه» فرقه سيسانيه (يا بهآفريديه)
است که در زمان ابومسلم پديد شد و بنيانگذار آن به
سعايت موبد مجوسان به دست ابومسلم کشته شد:
«و رئيس ايشان شخصي
بود از رستاق نيشابور که خواف نام داشت. بناي خواف
خراسان او کرده بود. در اصل زمزمي بود؛ آتش
پرستيدي. ترک آتشپرستي کرد و مجوس را از
آتشپرستي و زمزمه مانع آمد. و کتابي وضع کرد از
براي مجوس. و امر کرد ايشان را به ارسال شعور
(فروهشتن مويها)؛ و مادران و دختران و خواهران را
بر ايشان حرام گردانيد. و خمر را حرام ساخت... و
آن طايفه رباط ها بنا کردند. و اموال خويش بر آن
بذل نمودند. و حيوانات مرده نميخوردند... و ايشان
دشمنترين مردماند نسبت با مجوس آتشپرست. پس،
موبد مجوس خواف را پيش ابومسلم برد و ابومسلم او
را کشت بر در مسجد جامع (نيشابور)... و اين طايفه
به پيغمبري زرادشت اقرار دارند و ملوکي که زرادشت
را تعظيم ميکردند، ايشان را تعظيم کنند.»
[22]
شهرستاني از مذاهب
ديگر چون صابئه نيز سخن گفته است. اين مذهب آنقدر
پيرو داشت که به فرق گوناگون، چون حرانيه، تقسيم
شود. [23]
رونق وضع پيروان
ساير اديان، سدهها پس از اسلامي شدن ايران، گواهي
است بر آزادانديشي مسلمانان و گروشِ ارادي و
تدريجي ايرانيان به اسلام، مدتها پيش و پس از حمله
اعراب. اشپولر به درستي مينويسد:
«هيچ موردي را
نميشناسيم که زردشتيان بطور منظم و با طرح قبلي
مورد تعقيب واقع گشته باشند... از ويراني
آتشکدهها به فرمان دولت و يا اقدامات ديگر بر ضد
مقدسات زردشتي و يا کتب ديني آنان خيلي به ندرت
شنيده ميشود... بنابراين، گرويدن دسته جمعي
زردشتيان به اسلام معلول جبر و فشار مسلمانان
نبوده، بايد علت ديگري داشته باشد.»
[24]
با اين مقدمات،
شايسته است که پژوهش ارجمند دکتر محمدي ملايري را
به جد گيريم و با نظر ايشان موافق باشيم که:
«ايرانيان و عرب ها دو
ملت قديم اين منطقه و دو همسايه اي بوده و هستند
که در طي تاريخ کهن خود تا امروز روابط آن ها
شکل هاي مختلف يافته... اسلام... از مقوله ديگري
است خارج از محدوده ملت ها و مليت ها که جز با
معيارهاي خاص خود قابل مطالعه و بررسي نيست. و به
هم پيوستن مسايل آن ها با يکديگر و در هم آميختن
علل و عوامل آن ها هم بر ابهام تاريخ اين دوران
مي افزايد و هم چهره اسلام را کدر مي سازد.
شايد بهترين مثالي
را که بتوان براي چنين در هم آميختگي ابهامزا
ذکر کرد، موضوع حمله اعراب به ايران و در هم
آميختن آن با موضوع اسلامِ ايرانيان و توجيه يکي
با علل و عوامل ديگري است به گونهاي که غالباً
اين دو رويداد متفاوت به صورت يک واقعه و يا به
صورت دو رويداد ملازم يکديگر ذکر ميشوند. هرچند
حمله اعراب به ايران مقدمه و وسيلهاي بود براي
آشنايي سريعتر ساکنان اين مرز و بوم با اسلام،
ولي اين امر حادثهاي بود معلول يک رشته علتها و
گرايش اسلامي ايرانيان حادثه ديگري بود معلول
علتهاي ديگر. و ميان اين دو حادثه هم وحدت زماني
به آن اندازه نبوده است که بتوان آن دو را يک
واقعه پنداشت و هر دو را در پرتو علل و عوامل
واحدي توجيه و تفسير نمود. چيزي که جز ابهام و
تيرگي نه تنها در تاريخ ايران بلکه در تاريخ اسلام
هم به بار نياورده.» [25]
بايد بيفزاييم که
ايجاد اين «ابهام و تيرگي» در تاريخنگاري قرون
اوّليه اسلامي ايران- يکسان نمايي دو پديده حمله
اعراب و اسلامي شدن ايران- کار کساني بود که
ميخواستند از طريق اشاعه تعصبات نژادپرستانه
بنياد علقه اسلامي ايرانيان را برکنند.
همانگونه که
نريمان نيز توجه کرده است، سپاه اندک اعراب
نميتوانست سرزميني پهناور چون امپراتوري ساساني
را به زور به پذيرش ديني نو وادارد؛ آن هم تا بدان
حد که اين آئين نو در تمامي تاروپود فرهنگ کهن
اين جامعه نفوذ کند و حتي زبان آن را دگرگون سازد.
اشپولر، به درستي، نظرات اغراق آميز رايج درباره
کثرت سپاه اعراب در حمله به ايران را رد مي کند.
او، براي نمونه، شمار سپاهيان عرب در حمله به فارس
را 4000 نفر ذکر مي کند و ارقام ارائه شده در
متوني چون شاهنامه فردوسي، کامل ابناثير،
فتوحالبلدان بلاذري، تاريخ طبري و غيره را
غيرواقعي ميداند.
«اين ارقام از همان
آغاز در مقابل تعدادي گزارش هاي غير قابل قبول و
شگفتانگيز قرار ميگيرد که صحبت از سپاهياني دارد
که شامل 10 تا 100 هزار نفر ميشود. شکي نيست که
اين ها همه جعلي و در اساس فقط حاصل نوعي سبک نگارش
است. اين ها در زمره همان سبک معروف قديمي است که
تعداد سپاهيان را زياد ارائه ميدهد... بايد دانست
که برخي از نويسندگان نيز در واقع به سادگي آنچه را
که شهرت داشته است باور کردهاند.» [26]
قدرت تسخيرگر و
دگرگونسازِ اسلام به "شمشير" ربط نداشت؛ جاذبهاي
بود جادويي که در بخش وسيعي از جهان، از جمله در
شرق و جنوب شرقي آسيا، قلبها را مسخر نمود بي
آنکه اجباري در ميان باشد. اين جاذبه مختص به
گذشتههاي دور نيست؛ امروزه نيز در کار است و
پويايي ذاتي آن انديشمندان علوم اجتماعي را به
شگفتي واداشته است. دائرةالمعارف بينالمللي علوم
اجتماعي در دهه 1960، که هنوز از موج اسلامگرايي
امروزين خبري نبود، نوشت:
«در ميان همه اديان
مهم، اسلام تنها ديني است که هنوز بيش ترين رشد
مداوم را از خود نشان ميدهد. آنچه بويژه حائز
اهميت است رشد آن در نواحي است که پيش تر در تسخير
فرهنگ هاي قبيلهاي کفرآميز بود. نداي قوي اسلام
به سود محرومان يا گروه هاي اقليت در همه جا،
چنان که تاريخ جنوب آسيا نشان ميدهد، عامل ديگري
است که در سده حاضر از اهميت سياسي و اجتماعي
برخوردار است.» [27]
با اين توضيحات،
اسف بار است که همان بافتههاي جاهلانه را، که
نريمان عليه آن شوريد و اقبال از آن شکوهها نمود،
هنوز نيز ميشنويم:
«اسلام نظراً و عملاً
هم نخستين، هم تنها و هم آخرين دين در تاريخ است
که هنوز از گهواره و تختگاه بومياش پا به زمين
نگذاشته براي تحميل و ترويج خود به سرزمين هاي
بيگانه حمله ميبرد و آن ها را با سياست زور، تبعيض
و تضييق به پذيرفتن خود واميدارد.» [28]
نريمان تنها
انديشمند پارسي نبود که اصالت "قصه سنجان"
[+] را رد
نمود. بعدها، برخي پارسيان ديگر نيز چنين نظري
بيان داشتند. براي نمونه، ب. باتنا در سال 1943 در
کنفرانس شرقشناسي بنارس پژوهشي در اثبات دروغين
بودن اين قصه ارائه داد. او اين گزارش را با عنوان
"قصه سنجان؛ دروغي آشکار" منتشر کرد و در مقدمه آن
نوشت:
«قصه سنجان از سوي
بسياري از دانشمندان پارسي و غير پارسي مورد پذيرش
قرار گرفته و يک اثر تاريخي جدي انگاشته ميشود.
بهرغم دروغين بودن اين قصه، از آنجا که سران
خودساخته جامعه پارسي و برخي باصطلاح استادان
داراي مدرک دکترا مصرّند تا ما پارسيان را با
پذيرش اين قصه، به عنوان تاريخ واقعي زرتشتيان
هند، به گمراهي کشند، من لازم دانستم تا گزارش خود
را منتشر کنم.» [29]
"قصه سنجان" ظاهراً
توسط يک موبد پارسي اهل نوساري به نام بهمن کيقباد
در سال 1599 ميلادي به نظم فارسي پرداخت شده. طبق
اين قصه گويا پس از اشغال ايران توسط اعراب، گروهي
از بقاياي موبدان و اشراف ساساني، که به حفظ آئين
خود علاقمند بودند، به کوه هاي خراسان گريختند،
قريب به صد سال در آنجا پنهاني زيستند و سپس، در
حوالي سال هاي 775-776 ميلادي، با قايق به سواحل
هندوستان رفتند و در آنجا از سوي جادي رانا، شاه
سنجان، مورد استقبال قرار گرفتند.
برخي از دلايل باتنا
در اثبات جعلي بودن اين قصه چنين است:
1- ميان هند و ايران
در دوران باستان رابطه گسترده وجود داشت. ايرانيان
بر بخش هايي از هند حکومت کردهاند و از مدت ها پيش
از اسلام کلنيهاي زرتشتي در هند برقرار بوده است.
پارسيان کنوني هند اعقاب زرتشتيان اين دوراناند
نه بقاياي فرارياني موهوم.
2- پس از فروپاشي
امپراتوري ساساني، هيچ نوع فشار ديني بر ايرانيان
زرتشتي اعمال نميشد.
3- جادي رانا، شاه
سنجان، وجود واقعي نداشته و "سلطاننشين سنجان"
پديدهاي موهوم و زاييده خيال پردازنده قصه است.
در هيچ نقطهاي از سرزمين گجرات هيچگاه منطقهاي
به نام "سنجان" وجود نداشته است.
بهرامشاه
ناسيکوالا، پژوهشگر پارسي ديگر، نيز ابراز حيرت
ميکند که چرا 900 سال پس از وقوع حادثه بايد
داستان آن پرداخت شود؟! [30]
عجيب است که اين گونه
نگرش هاي جدي علمي پژواک نمييابد، ولي آن گونه
افسانه هاي مشکوک، بي هيچ
کنکاش، در همه جا و در نزد همه کس ترويج ميشود: هانتينگتون،
استاد دانشگاه ييل، "قصه سنجان" را نقل ميکند،
[31]
آبراهام جکسون، زرتشتيشناس آمريکايي و استاد
دانشگاه کلمبيا، اين جعليات را، قصهوار،
بيان ميدارد،
[32]
در نشريه فارسي زبانان مقيم هامبورگ اين روايت درج
ميشود،
[33]
اين داستان خصومتزا در "کتاب سبز" وزارت امور
خارجه جمهوري اسلامي ايران نشر مييابد،
[34]
و سرانجام استادي آلماني آن را به يک ايراني مقيم
آلمان هديه ميدهد تا شايد ميان او و مهاجرين
موهوم سدههاي دور همدلي پديد آيد:
«کتابي را از روي
زمين برداشتم؛ قصه سنجان. استاد زبان پهلويام
دکتر اشميت آن را به من داد... شرح مهاجرت
بهديناني است که در قرن اوّل هجري از تنگه هرمز به
دريا زدند و در سنجان، از توابع گجرات، به خشکي
نشستند. مدتي زمان ميخواهد تا در هند ريشه
بگيرند، اما امروزه اگرچه به زبان گجراتي حرف
ميزنند ولي آتش مقدس را هنوز نگاه داشتهاند.»
[35]
"قصه سنجان" در کتاب
هانتينگتون، استاد دانشگاه ييل
Ellsworth Huntington,
Mainsprings of
Civilization (1945)
"قصه سنجان" در مجله آدينه،
شماره 99- 100 (نوروز 1374)
"قصه سنجان" در کتاب سبز
وزارت خارجه جمهوري اسلامي ايران
در پي تمهيدات و
توطئههاي مفصل، که به تعبيري بيش از پنج دهه در
جريان بود، در سال 1304ش. سلطنت قاجاريه خلع شد،
رضاخان تاج شاهي بر سر نهاد و سرانجام سلطنت
"پهلوي" موجوديت يافت. اين ثمره تلاش کساني بود که
از ديرباز آرزوي دراز اعاده "ايران باستان" را در
سر داشتند، در اين راه کوشيدند و از نفوذ خود در
امپراتوري استعماري بريتانيا براي تحقق آن بهره
جستند. نام و فرهنگ "پهلوي" از خلاء نجوشيد!
از اين زمان با
تحرکات اردشير ريپورتر و کانون هاي معيني از
زرسالاران پارسي امپراتوري بريتانيا، و وابستگان
ايراني ايشان، موج گستردهاي براي جلب پارسيان هند
به ايران آغاز شد. چنين تبليغ ميشد که گويي حکومت
نورستهاي که نام "پهلوي" را بر خود نهاده،
"احياگر ميراث ايران باستان" است، پارسيان هند
بايد اين "موهبت" را مغتنم شمرند و با بازگشت به
ايران و انتقال سرمايههاي خويش به "سرزمين آباء و
اجدادي" در اعاده آئين و فرهنگ پيش از اسلام، و
احياء "شکوه و مجد کيان"، مشارکت ورزند.
همزمان با اوجگيري
اين تبليغات، نخستين کاروان پارسي به رياست سِر
هرمزجي کاووسجي دينشاه عدن والا راهي ايران شد و در پايان
ژوئيه 1926/ 7 مرداد 1305 به شيراز رسيد. در اين
زمان، هشت ماه از استقرار رسمي سلطنت پهلوي
ميگذشت. چيک، کنسول انگليس در شيراز، ورود اين
هيئت، نگرش رژيم پهلوي به آن و نگاه آنان به ايران
را چنين گزارش ميکند:
«در آخر ماه ژوئيه،
سِرهرمزجي کاووس جي دينشاه (از عدن و بمبئي) به
همراه ساير اعضاي جامعه پارسي بمبئي، که به
بازگرداندن پارسيان به وطن خود علاقمندند، در مسير
خود به تهران از شيراز ديدن کردند. مقامات استان،
به دستور حکومت ايران، توجه ويژهاي به آنان مبذول
داشتند. به منظور جلب سرمايه پارسيان به توسعه
ايران در مطبوعات شيراز تحرکي پديد شد. به وضوح
حکومت ايران مايل است که سِرهرمزجي را به اين سمت
جلب کند. ولي، صرفنظر از تأکيدات احساسي بر منشاء
مشترک، هيچ نتيجه مشخصي عايد نشد. در واقع، کلني
کوچک و فقير زرتشتي شيراز مورد انزجار همدينان
ثروتمند هنديشان قرار گرفت. آن ها در اين سفر جالب
تنها توقع مهماننوازي داشتند و از کمک به بودجه
محلي خبري نبود.» [36]
با گذشت زمان، و عدم
تمايل ثروتمندان و حتي افراد ميانه حال پارسي به مهاجرت به ايران،
بتدريج در اين تبليغات لحني پرخاشگرانه، طلبکارانه
و تحکمآميز مييابيم؛ لحني که يادآور روش هاي
خشونتبار بارون ادموند جيمز روچيلد در مهاجرت
توده يهودي به فلسطين است.
در آذرماه 1306ش. در
حبلالمتين مقالهاي مندرج است با عنوان «برادران
وطني فارسي مطالعه فرمايند.» مقاله با امضاي
"باستاني" به چاپ رسيده که نام مستعار است ولي با
توجه به سبک و سياق نگاه ميتواند از اردشير
ريپورتر باشد. در اين مقاله، "باستاني" پارسيان
هند را به سرمايهگذاري در ايران دعوت ميکند، اين
سرمايهگذاري را تضمين ميکند، آنان را به خاطر
تعلل در اين زمينه به شدت شماتت ميکند و سرانجام
ايشان را به جبن و ترس ناشي از معاشرت ديرين با
هندوان متهم مينمايد.
"باستاني" از بازگشت
«آوارگان» تاريخ به موطن اوّليه سخن ميگويد،
نمونه بازگشت يهوديان به بيتالمقدس را، که در اين
زمان سخت در جريان بود، فراروي پارسيان قرار
ميدهد، و ايشان را از عاق شدن از سوي "مادر وطن"
ميترساند. نظر به اهميت اين مقاله، گزيدهاي از
آن را ميآوريم:
«... با وصف اين
دلايل درخشان تاريخي نياکان و با اينکه فارسيان از
حيث کسب شرافت و ابراز جوهر ايرانيت خود را
شاهزادگان آسيا دانسته[اند]... عدم مساعدت با
ايرانيان بيدار امروزي در عمران و آباداني وطن
خويش از چيست و چرا نبايست ولو براي نمونه هم باشد
درخواست يک امتياز يا تأسيس يک کمپاني عمراني
نموده باشند؟ اگر عدم اعتماد به نشر ثروت خود
دارند و کارخانه قندسازي را بينه آرند، ما
بقدرالحصه خود ايقان ميدهيم که اوضاع مغشوش دولتي
و اخلاق رذيله ارتجاعي سابقه بکلي تغيير نموده، آن
عادات و اخلاق ايراني با سلطنت قجر توأماً سپري
شده و امروزه در تحت پرستاري اعليحضرت پهلوي، به
مفاد الناس علي دين ملوکهم عنصر ايراني لباس
تجدّدي پوشيده که نظير آن کمتر ديده شده و در سير
همين شاهراه ديري نگذشته اخلاق حميده و افتخارات
تاريخي خود را خواهد يافت. ولي نکته[اي] که ما را
به آتيه شما برادران خود به دهشت انداخته... همانا
معاشرت پارسيان با هنود است که اين قوم علاوه بر
اين که استقلال ملي خود را باخته، داراي صفات جبن،
هراس و اوهامپروري... و عقايد مخصوص نصيب و تقدير
و تحولات الهياند... [ما نگرانيم که به دليل] عدم
ابراز جلادت امروزي پارسيان به مبادرت کارهاي
عمراني وطن... چندي بعد هم کارها را به قضا، قدر،
نصيب و تقدير محول نموده، عاري از صفات ايرانيت
گردند. و آن وقتي خواهد بود که به وسيله اجانب
کارهاي ما تکميل شده، ايرانيان... محتاج به مساعدت
شما نباشند، بلکه تشددات و نيشتري هم به زخم شما
آوارگان خواهند زد... يقين است مادر وطن هم در
همين گير و دار و احتياج به شما به نظر بيگانگي
نگريسته، عاق محسوبيد... در اين موقع که وسائل
مهيا و انتظامات داخلي و تأمينات مالي فراهم است،
مقتضي چنان است که فارسيان هم در يک رشته از
کارهاي عمراني وطن و تهيه زمينه براي معاودت خويش
و جذب قلوب اشتغال ورزند... چقدر اسفانگيز است که
جرايد ما با لسان برادرانه هر روزه شما را به
مراجعت وطن تشويق مينمايند و تا به حال هيچ اثرات
عملي ابراز نداشته است... دست طبيعت آوارگان هر
قوم را به وادي زاد و بوم خويش خواهد افکند،
چنانکه يهوديان آواره اندک اندک به بيتالمقدس
شتافتند... اين گوي و اين چوگان! تنها ابراز غيرت
در مسابقه وطنپرستي لازم است.» [37]
نويسنده مقاله از
«آقاي ج. ک. نريمان»، «که مظهر حيات وطنپرورانه و
مولد احساسات خيرخواهانه در بين فارسياناند»،
ميخواهد که پارسيان را به اين راه ترغيب کند. اين
درخواست و شيوه بيان آن، گواهي است بر نفوذ شخصيت
و برائي کلام گشتاسب نريمان در ميان طبقه متوسط
پارسيان هند در آن زمان.
نريمان، بهرغم
درخواست "باستاني"، به همراه گروهي کوچک از
دوستانش در جامعه پارسي هند، عليه اين تحرکات به
پا خاست، محدوديتهاي سرمايهگذاري در ايران را
خاطر نشان نمود و دغل بازي و رياکاري مدعيان اعاده
ايران باستان را فاش کرد. اين مواضع، که طبعاّ
براي پلوتوکراسي حاکم بر جامعه پارسي خوشايند
نبود، به عنوان اقدامي ضد ايراني تلقي شد و وي به
سختي آماج انتقاد قرار گرفت. [38]
نريمان در نامه خود به اقبال اين ماجرا را چنين
شرح ميدهد:
«به منظور ترغيب پارسيان براي
مهاجرت به ايران، البته همراه با سرمايه هاي خود،
به آنان گفته شد که ايران آماده قبول مجدد آئين
زرتشتي است و بازگشت پارسيان مصادف خواهد شد با
تبديل مساجد به آتشکده ها. علاوه بر اين،
شايعاتي نيز وجود دارد و شماري از پارسيان معتقدند
که رضاشاه تصميم به پوشيدن سدره و کستي، سمبل هاي
ظاهري آئين زرتشتي، گرفته است. مأموران معيني نيز
از ايران نزد پارسيان آمدند تا همين داستان را
بگويند که رسواترين آن ها سيف آزاد بود... با توجه به مخالفت حزب کوچک من و خود من برنامه
[تبليغات مربوط به] تغيير کيش فعلاً علناً و در سطح
عموم کنار گذاشته شد. گفته مي شود اين امر
به هيچوجه جزيي از توطئه هايي که بر ضد ايران صورت
مي گيرد نبوده است. ولي من در اين مورد ترديد
دارم... اين مسئله در
مطبوعات پارسي واکنش هاي متفاوتي را برايم به
دنبال داشت... مطبوعات بمبئي تحت نفوذ پارسيان
ثروتمند قرار دارند که اکثراً افرادي متعصب هستند.
از اينرو، در يافتن راهي براي بيان نظرات
صادقانه ام دست هايم را بسته اند. حتي نمي توانم
به اراجيفي که در مطبوعات پارسي عليه من نوشته
مي شود پاسخ دهم.»
[39]
يکي از مضامين
تبليغي آن دوران همسان نمايي رضا شاه با
شاه بهرام
ورجاوند بود. مبلغينِ باستانگرا چنين مينمودند
که گويي رضا خان همان موعودي است که سرانجام بايد
روزي از هند راهي ايران شود، "کينِ" پارسيان را از
"تازيان" بستاند، "بتخانههاي ايشان" را "از بيخ"
برکند، و سرزمين "اورمزد" را از تمامي مظاهر آنان
"پاک" کند. آنان تنها اين نکته را مسکوت گذاردند
که چگونه بايد رضا خان سوادکوهي را "پيکي از هند"
به شمار آورد!
اسطوره شاه بهرام
ورجاوند از ساختههاي متأخر به زبان پهلوي است که
ظهور "رادمردي" از هندوستان، از تخمه کيانيان،
آمدن او به ايران و نجات ايران از چنگ "تازيان" را
خبر ميدهد. ملکالشعراي بهار اين متن را، شايد به
جبران "گناه" سرودن "رستمنامه"، در سال 1312 ش.
در زندان به نظم فارسي برگردانيد. گزيدهاي
از اين متن چنين است:
روزي رسد که آيد
پيکي ز هندوان
گويد دهيد مژده که
آمد خدايگان
با فر اورمزد، چو
خورشيد بر دميد
بهرامشاه کي زاد،
ارمزد هندوان...
بايد که ره سپارد و
گويد به هند بوم
کايرانيان چه ديدند
از تازيان زيان...
شاهنشهي برفت ز ما
تا بيامدند
اين ديو روي مردم بد
خوي بد نشان...
آمد به خرمي آن شاه
شاهزاد
بهرامشاه ايزدي از
دوده کيان
باز آوريم کين خود
از تازيان چنانک
آورد باز رستم، صد
کين ديرمان
بتخانههاي ايشان از
بيخ برکنيم
سازيم پاک از ايشان
يکباره خان و مان [40]
در اين دوران، تنها
نريمانِ پارسي نبود که به افشاي اين تبليغات
ميپرداخت. در ايران نيز بودند کساني که رياکاري و
فساد اين نوکيشان را فاش ميگفتند. ملکالشعراي
بهار از اين زمره و "رستم نامه" او محصول اين
فضاست:
"رستمنامه" (سروده
سال 1307 ش.) قصيدهاي است زيبا که داستان آمدن
رستم به ايران در زمان رضا شاه را شرح ميدهد.
رستم در چاه شغاد نميميرد، زنده بيرون ميآيد،
از شرم کشتن اسفنديار به هند ميگريزد و در اين
سرزمين سکني ميگيرد.
گزيد کيش زراتشت و
توبه کرد و نشست
به پيش آتش و گرديد
زندخوان رستم
او سرانجام ميشنود
که "پهلوي" در ايران ظهور کرده با همه پيامدهاي
آن:
چو يافت آگهي از
پهلوي که در ايران
گزيده مسند دارا و
اردوان رستم
نفوذ ترک و عرب
کم شده است و مردم پارس
نهاده نام خود اين
کيقباد و آن رستم
رستم وسوسه ميشود و
راهي ايران ميگردد، در زابل مزرعهاي ميخرد،
قلعهاي ميسازد، و شادمان و "سرشار از مهر
ايران" گنجينه زر و سيم خود را گشاده ميدارد و به
سرپرستي املاک خويش ميپردازد. مدتي بدينسان سپري
ميشود تا سرانجام روزي جوانکي مميز از تهران به
سيستان ميآيد:
يکي جوانک از اين
لالهزاريان
که بود به زر حريص
چو بر جنگِ هفتخوان رستم
به پاي چکمه و
پيراهني و پالتوي
بدان غرور که گفتي
بود جوان رستم
به طرزِ مردم ري گرم
شد به نطق و بيان
که در نيافت يکي
گفته زان ميان رستم
ز جيب قوطي سيگار
چون برون آورد
شگفت ماند از آن
مخزنِ دخان رستم
چو زد به آتش سيگار
را و برد به لب
ز حيرت آورد انگشت
بر دهان رستم
پذيره گشت ورا در
سراي بيروني
نهاد در بر او خوان
پر ز نان رستم
چو خواست منقلي از
بهر فور، کرد به دل
يکي ز مغبچگان، مرد
را گمان رستم
شکفته گشت و يکي
مجمرش نهاد به پيش
سرود خواند به آيين
مسمغان رستم
جوان کشيد چو از
جامدان برون وافور
به يادش آمد از گرزه
گران رستم
خيال کرد که فور از
نژاده گرز است
ازين خيال دلش گشت
شادمان رستم
بهار، پس از ارائه
طنزي بسيار زيبا از اين ميهماني تماشايي، صحنه
وداع رستم با جوانک مميز را تصوير ميکند:
رستم، به سنتِ
ديرين، چند سکه زر و «خنجر زرين نيام» به آقاي
مميز هديه ميدهد. بدينسان، او از گنج رستم خبردار
ميشود و به آن طمع ميبندد. به خراسان ميتازد و
راپرتي تهيه ميکند که «هست سرکش و خودکام و بد
زبان رستم»:
به فکر تجزيه سيستان
فتاده، از آن
تفنگ و توپ کند جمع
در نهان رستم
جوانک از خراسان
قشوني ميگيرد و به سيستان حمله ميبرد. سرانجام،
در پي مصافي غمانگيز ميان گرز و کمان و رخش با
توپ و تفنگ و عراده، رستم پريشان و دلشکسته مجدداّ
به هند پناه ميبرد.
ببرد همره خود گنج و
مال و پيمان کرد
کزين سپس نکند راي
امتحان رستم
وگر دوباره بيفتد به
ياد ملک کيان
کم است در برِ
مردان، ز ماکيان رستم
دروغ و حقه وافور و
جعبه سيگار
چسان نهد به بر فره
کيان رستم [41]
با تحکيم پايههاي
ديکتاتوري پهلوي، تکاپوي فوق شدت گرفت. در
ارديبهشت 1311 ش.، قريب به يک سال پيش از مرگ
اردشير ريپورتر، هيئتي از نمايندگانِ زرسالاران
پارسي امپراتوري بريتانيا به ايران فراخوانده شدند
تا از نزديک تحقق آرزوهاي خويش را ببينند. اين
هيئت به سرپرستي دينشاه جيجيبهاي (دينشاه
ايراني) و سِر رستم ماساني، مشاور جمشيدجي تاتا و
مدير مجتمع مالي تاتا و رئيس انستيتوي شرقشناسي
کاما، در معيت رابيندرانات تاگور، شاعر نامدار هند
که از بلندپايگان فراماسونري اين سرزمين و از
دوستان نزديک سران جامعه پارسي بود، به ايران آمد
و از سوي رژيم پهلوي با شکوه تمام مورد استقبال
قرار گرفت.
روزنامههاي اين زمان پر است از اخبار
عزيمت اين "کاروان بلندپايه" و "ميهمانان
عاليقدر"ي که در پس نام و شهرت تاگور شاعر پنهان
شدهاند. ميهماندارِ آشکارِ اين هيئت محمدعلي
فروغي بود و آنان با رضا شاه ديداري صميمانه
کردند. [42]
تاگور در باغ خليلي
شيراز
نريمان سفر تاگور را
چنين توصيف ميکند:
«ديدار تاگور از
ايران يک نمايش مسخره بود. اين بنگالي زيرک،
پارسيان فناتيک را دست انداخته است. با خواندن
مقاله "روباه، ميمون و فاخته"، که به ضميمه ارسال
داشتهام، به نحوه اين امر پي خواهيد برد. اين
مقاله را به چندين روزنامه فرستادم، ولي هيچکدام
تاکنون آن را چاپ نکردهاند.» [43]
و اقبال ماجرا را
چنين ميبيند:
تبليغاتي که در حال حاضر، بويژه در مطبوعات
هند، جريان دارد بر ضد ايران است. تبليغات
مبني بر اين که سفر تاگور به ايران در راستاي گسترش و تحکيم
پيوندهاي آريايي بين هندوها و ايرانيان صورت گرفته
است... همراه با
تبليغات مبني بر آمادگي ايران براي گرويدن به آئين
زرتشت و نيز گرايش هاي ضداسلامي اشخاص به اصطلاح
ملي گراي ايراني، که در نوشته هاي شان مي توان به
اشارات و تلويحات ضداسلامي برخورد، جملگي دست به
دست هم داده و لطمه هاي سياسي بي شماري بر ايران
وارد مي سازد و ممکن است در آينده به عواقب سوء و
ناگواري بينجامد. آينده آسيا در گرو اتحاد کشورهاي
آسياي ميانه و آسياي غربي است؛ اعم از آن هايي که
مسلمان هستند يا نيستند...
تاگور بي انصافي
ديگري نيز در حق مسلمانان هند روا داشته است... تنها هدف وي تأمين سيطره کامل بر سرنوشت اقليت هاي
هند و حفظ حضور سرنيزه هاي بريتانيا در جهت حمايت
از خود است. اين است منظور وي از آزادي.»
[44]
مکاتبات آرام، اقبال
و نريمان با اين حادثه همزمان است؛ سفر تاگور به
ايران در ارديبهشت 1311 بود و مکاتبات فوق در
خرداد- تير همان سال صورت گرفت. يک طرف اين
مکاتبات، علامه محمد اقبال لاهوري، را به خوبي
ميشناسيم. با گشتاسب نريمان، که ناخواسته به طرف
سوّم اين مکاتبات بدل شد، آشنا شديم. اکنون ضرور
است با غلام عباس آرام نيز آشنا شويم:
قسمت
چهارم
19.
Nariman, Writings, p. VIII.
20.
سفرنامه ابن حوقل، ترجمه و توضيح از
دكتر جعفر شعار، تهران: اميركبير، 1366، ص
43.
21. توضيح
الملل (ترجمه الملل و النحل شهرستاني)، به
كوشش سيد محمد رضا جلالي نائيني، تهران:
اقبال، چاپ سوم، 1362، ج 1، صص 361- 439.
23. همان
مأخذ، ج 2، صص 10-94.
24.
برتولد اشپولر، تاريخ ايران در قرون
نخستين اسلامي، ترجمه جواد فلاطوري،
تهران: شركت انتشارات علمي و فرهنگي،
1364، ج 1، صص 336- 338.
25. محمد
محمدي ملايري، تاريخ و فرهنگ ايران در
دوران انتقال از عصر ساساني به عصر
اسلامي، تهران: يزدان، 1372، ج 1، صص
40-41.
26.
برتولد اشپولر، تاريخ ايران در قرون
نخستين اسلامي، ترجمه مريم ميراحمدي،
تهران: شركت انتشارات علمي و فرهنگي،
1369، ج 2، صص 364- 366.
27.
Charles F. Gallagher, "Islam",
International Encyclopedia of the Social
Sciences, New York: Macmillan Co., 1968,
vol. 8 , p. 204.
28. بابك
بامدادان، درخششهاي تيره، كلن: انديشه
آزاد، 1370، صص 239-240.
29. B.
N. Bhathena, Kisse i Sanjan; A Palpable
Falsehood, Bombay: 1944.
30.
Byramsha D. Nasikwala,
Kisseh-i-Sanjan; or the Supposed Landing
of the Parsis in Sanjan, Bombay: 1944.
31.
بنگريد به: ترجمه بخشي از كتاب عوامل
اساسي تمدن اثر هانتينگتون در يغما، سال
سوم، شماره پنجم و ششم، مرداد و شهريور
1329، ص 225.
32.
ابراهم ويليامز جكسن، سفرنامه جكسن،
ترجمه منوچهر اميري و فريدون بدرهاي،
تهران: خوارزمي، 1369، ص 411.
33. فرهاد
آباداني، سهم پارسيان هندوستان در نگهداري
فرهنگ ايران، در هامبورگ چه خبر؟، سال
اول، شماره 3، خرداد 1373، ص 5.
34.
جمهوري هند، كتاب سبز وزارت امور خارجه
جمهوري اسلامي ايران، تهران: 1370، ص 41.
35. مجيد
نفيسي، قصه سنجان و مهاجران گجرات، آدينه،
شماره 99-100، نوروز 1374، صص 20-21.
36.
British Documents on Foreign Affairs,
USA: University Publications of America,
1991, part II, Volume 21, p. 127.
37.
حبلالمتين، سال 36، شماره 2، 28 آذر
1306/ 20 دسامبر 1927، صص 13-15.
38.
Nariman, Writings, p. IX.
39. نامه
گ. ك. نريمان به محمد اقبال، 11 ژوئيه
1932.
40. ديوان
ملكالشعراء بهار، به كوشش مهرداد بهار،
تهران: توس، 1368، ج 1، صص 614-615؛ و نيز
بنگريد به صادق هدايت، آمدن شاه بهرام
ورجاوند، سخن، سال دوم، شماره 7، تيرماه
1324.
41. بهار، همان
مأخذ، ج 1، صص 479-487.
42. در
آغاز اين ديدار، فروغي سِر رستم ماساني را
به رضا شاه معرفي نمود. رضا شاه نام او را
"رستم ثاني" شنيد. اين اشتباه، با توجه به
جثه نحيف ماساني 56 ساله، خنده حضار را
برانگيخت.
B. K. Karanja, Rustom
Masani, Portrait of a Citizen, Bombay:
Popular Prakashan, 1970, p. 1.
43. نامه
گ. ك. نريمان به اقبال، 11 ژوئيه 1932.
44. نامه
محمد اقبال به غلام عباس آرام، 27 ژوئن
1932، مركز اسناد موسسه مطالعات تاريخ
معاصر ايران، شماره 1/ 2-29-345 آ.