اليگارشي لندن و
بنيانگذاري تروريسم جديد
مازيني: انقلابي يا توطئهگر؟
در تاريخنگاري رسمي
غرب
جوزپه مازيني (1805-1872) به عنوان يکي از برجستهترين انقلابيون سده نوزدهم ميلادي، يکي از رهبران اصلي جنبش اتحاد ايتاليا و جمهوريخواهي سرسخت معرفي ميشود. ولي به مازيني از منظر ديگري نيز ميتوان نگريست. در اين تصوير، مازيني به عنوان
ماجراجويي افراطي و توطئهگر و تروريستي قهار شناخته ميشود که با اليگارشي لندن و شبکه زرسالاري يهودي پيوند تنگاتنگ داشت،
در تمامي دوران زندگي سياسياش در جهت اهداف اين کانونها عمل کرد، بهرغم ادعاي
جمهوريخواهي در عمل راه تحميل سلطنت ويکتور امانوئل دوّم و مافيا را بر سراسر
ايتاليا هموار کرد و خونريزيها و مصائب بيشمار براي مردم اين سرزمين به ارمغان
آورد.
از اين منظر،
مازيني نه تنها رهبر مافياي ايتاليا و پيشگام فاشيسم ايتاليايي و ديکتاتوري
موسوليني در سده بعد بهشمار ميرود بلکه پيشنمونه تاريخي توطئهگران مشکوکي است
که در اواخر سده بيستم و اوائل سده بيست و يکم ميلادي حفيظالله امين (ديکتاتور
افغانستان)، بنلادن (رهبر گروه تروريستي القاعده) و صدام حسين (ديکتاتور عراق) از
جنجاليترين و مؤثرترين آنان بودند.
مازيني کيست؟
مازيني در بندر
جنوا در خانوادهاي مرفه بهدنيا آمد. پدرش طبيب بود و از پزشکان دربار و خاندان
سلطنتي بريتانيا. تحصيلاتش را در دانشگاه جنوا در
رشته حقوق به پايان برد و در دوران دانشجويي، در حوالي سال 1827، به سازمان مخفي
کاربوناري پيوست. در سال 1830 به دليل شرکت در فعاليتهاي تخريبي سه ماه
بازداشت شد و سپس در فوريه 1831 به بندر مارسي (فرانسه) مهاجرت کرد. مازيني در بندر
مارسي گروهي از جوانان ايتاليايي را گرد آورد و در سال 1832 سازماني بهنام
ايتالياي جوان تأسيس کرد. هدف اين سازمان اخراج نيروهاي اتريشي از شمال ايتاليا
و تبديل دولتهاي ايتاليايي به يک جمهوري واحد سراسري عنوان شده بود از طريق آگاه
کردن مردم و ايجاد شورش.
مازيني سه اصل ترقي، وظيفهشناسي و ايثار
را به عنوان پايه عمل اعضاي سازمان خود قرار داد و اعلام کرد: «نه پاپ، نه شاه،
تنها خدا و خلق ميتواند راه آينده ما را هموار کند.» مازيني انتشار نشريهاي
بهنام ايتالياي جوان را نيز آغاز کرد. نشريه و اوراق تبليغاتي اين سازمان
مخفيانه در جنوا و ساير شهرهاي ايتاليا توزيع ميشد. سازمان مخفي ايتالياي جوان به
سرعت گسترش يافت بهنحوي که يک سال بعد شمار اعضاي آن به 60 هزار نفر رسيد. در سال
1833 طرح مازيني براي شورش در پيدمونت کشف و خنثي شد؛ دوازده تن از اعضاي سازمان او
اعدام شدند، يکي خودکشي کرد و مازيني غياباً به مرگ محکوم شد. چند ماه بعد، پليس
فرانسه تصميم به دستگيري او گرفت و مازيني از مارسي به سويس گريخت.
مازيني
مازيني در لندن
پس از اين شکست، مازيني انديشه خود را گسترش داد و آرمان
«برادري جهاني انسانها» و تأسيس «جمهوري کنفدراتيو جهاني» را مطرح کرد. در دوران اقامت در سويس، بر اساس اين انديشه و به کمک جوانان اروپايي مقيم سويس، مازيني سازمان اروپاي جوان و سازمانهاي مشابه را براي برخي از کشورهاي اروپايي تأسيس کرد مانند آلمان جوان، سويس جوان، لهستان جوان و غيره. اقامت مازيني در سويس سه سال به درازا کشيد و سرانجام در ژانويه 1837 به همراه گروه کوچکي از پيروان وفادارش به لندن مهاجرت کرد. از اين زمان تا پايان عمر، به تعبير
آمريکانا، انگلستان «وطن دوّم» مازيني بهشمار ميرفت. مازيني، که از
حمايت مالي و سياسي کانونهاي مقتدر و مرموزي برخوردار بود، در لندن مدرسهاي براي تربيت نوجوانان ايتاليايي تأسيس کرد، نشريهاي بهنام
حواريون خلق به راه انداخت و بخشي از رساله معروف خود بهنام درباره وظايف انسان را در اين نشريه منتشر نمود.
در اين سالها او با
توماس کارلايل، مورخ و نويسنده اسکاتلندي، دوست صميمي بود و با همسر کارلايل،
جين بايلي ولش، که چون شوهرش در جريانهاي مطبوعاتي و فرهنگي فعال بود، رابطه عاشقانه داشت. کارلايل در محله چلسي ميزيست و خانهاش پاتوق نويسندگان سرشناسي چون لي هانت و جان استوارت ميل بود. بدينسان،
مازيني به يکي از دوستان نزديک جان استوارت ميل، انديشهپرداز نامدار سياسي و از مديران سازمان اطلاعاتي کمپاني هند شرقي بريتانيا، بدل شد. جان استوارت ميل عضو
کلوپ آتنائوم بود و از دوستان دوک ولينگتون، عضو کلوپ فوق، بهشمار ميرفت.
در اين کلوپ دسيسهگران يهودي نامدار تاريخ بريتانيا- ناتان روچيلد، اسحاق و فرانسيس گلداسميد، اسحاق د اسرائيلي (پدر بنجامين ديزرائيلي)، و موسس مونتفيوره- عضويت داشتند. لرد پالمرستون و توماس بارنز، سردبير روزنامه متنفذ
تايمز، نيز عضو کلوپ آتنائوم بودند.
مازيني
جنبش ايتالياي جوان
مازيني در سال 1840 سازمان
ايتالياي جوان را در پاريس احيا کرد و در سال 1844 شورشي را در کالابرياي ايتاليا سازمان داد که به شکست و اعدام عدهاي ديگر انجاميد. از اين زمان مازيني، به يمن تبليغات مطبوعات بريتانيا، به عنوان انقلابي شهرت فراوان يافت و در سال 1847 اتحاديه بينالمللي خلق را تأسيس کرد. اينک مازيني چهره شاخص و الگوي جوانان انقلابي ايتاليا بهشمار ميرفت و تأثيرات بزرگ فکري و عملي بر جوانان انقلابي سراسر اروپا بر جاي مينهاد. او در جريان انقلاب 1848 به ايتاليا بازگشت ولي به سرعت اعتبار خود را از دست داد و پس از مدت کوتاهي مجبور شد به انگلستان بازگردد. در همين زمان
لويي بناپارت، عضو ديگر سازمان مخفي کاربوناري، از لندن به پاريس بازگشت و با حمايت کانونهاي توطئهگر لندن در دسامبر 1848 توانست در رأس جمهوري نوخاسته فرانسه جاي گيرد. مازيني نيز اندکي بعد، در اوائل 1849، با تدارک و حمايت مالي کافي، به ايتاليا بازگشت، به کمک
گاريبالدي، در شهر رم شورشي بر پا کرد و موجوديت جمهوري رم را اعلام نمود.
مازيني از
«رم سوّم» سخن ميگفت. بهزعم او، رم اوّل امپراتوري رم بود، رم دوّم رم پاپها و
رم سوّم «رم خلق». در فوريه 1849 رياست اين جمهوري را مازيني به دست گرفت. پاپ پيوس
نهم از حکومتهاي کاتوليک جهان درخواست کمک کرد. ارتش فرانسه پيشدستي نمود، به سرعت
وارد خاک ايتاليا شد، و در ژوئن 1849 حکومت مازيني و گاريبالدي را در رم ساقط نمود.
بدينسان، لويي بناپارت به نام حفاظت از پاپ و کليساي کاتوليک نيروهاي نظامي خود را
در رم مستقر کرد و تا پايان حکومتش به مدت 21 سال شهر رم و پاپ را به اسارت گرفت.
برخلاف تصوّر اوّليه، ماجراي فوق چندان پيچيده نيست و ميان عملکرد اين دو عضو
توطئهگر سازمان کاربوناري هيچ تناقض واقعي، نه صوري، نميتوان يافت. شورش مازيني
اقدامي سازمان يافته بود که بايد حاکميت «ناپلئون صغير» را بر رم و کليساي کاتوليک
تأمين ميکرد و سرآغازي ميشد بر نقش ماجراجويانه و نظاميگرايانه او در منطقه؛
پديدهاي که بعدها بناپارتيسم نام گرفت. هدف کانونهاي توطئهگر لندن نيز همين
بود
شورش در ايتاليا
مازيني پس از انجام اين مأموريت بار ديگر در لندن مستقر شد، در سال 1851 سازماني بهنام
دوستان ايتاليا تأسيس کرد و به تحريک عليه امپراتوري هابسبورگ ادامه داد. او اينک به عنوان
«رئيس تروريستها» شهره خاص و عام بود.
مازيني در سال 1858
روزنامه ديگري در لندن منتشر کرد بهنام انديشه و عمل. ترکيب اين دو
واژه، که بعدها در قاموس انقلابيون افراطي رواج فراوان يافت، بيانگر اين تلقي بود
که «انديشه» تنها زماني ارزشمند است که به «عمل» منجر شود. اندکي بعد، در سال
1859، کاميلو کاوور به کمک نظامي ناپلئون سوّم و با حمايت سياسي بريتانيا جنگ عليه
اتريش را آغاز کرد. مازيني در دوران کوتاه ديکتاتوري گاريبالدي در جنوب ايتاليا نزد
او رفت ولي در سال 1861 با تأسيس پادشاهي ايتاليا به لندن بازگشت زيرا به عنوان
ليدر سرشناس انقلابيون جمهوريخواه اروپا شناخته ميشد و پيوندش با حکومت سلطنتي
نوخاسته ايتاليا اين وجهه را از ميان ميبرد.
در سال 1864
نمايندگان سازمانهاي سوسياليستي اروپا در شهر لندن گرد آمدند و تأسيس سازماني
بهنام اتحاديه جهاني کارگران را اعلام کردند. اين سازمان بعدها به انترناسيونال
اوّل معروف شد. در اين زمان، کارل مارکس، ميخائيل باکونين و
جوزپه مازيني، که هر سه مقيم لندن بودند، رهبران فکري انترناسيونال بهشمار
ميرفتند. ميان اين سه تن و پيروانشان نبرد سختي درگرفت که در نهايت به پيروزي
مارکس و پيروانش انجاميد. ابتدا مازيني و هوادارانش از انترناسيونال اخراج شدند و
در سال 1872 باکونين آنارشيست و پيروانش نيز از انترناسيونال اخراج شدند.
در طول دهه 1860 توطئههاي مازيني بهطور عمده در جهت برانگيختن آشوب در شهرهاي ونيز و رم بود که هنوز به پادشاهي ايتاليا منضم نشده بودند. با اشغال ونيز (1866) و رم (1870) بهوسيله نيروهاي کنت کاوور اين فعاليت نيز به پايان رسيد. مازيني در اواخر عمر روزنامه
رُم خلق را منتشر کرد و در 10 مارس 1872 در شهر پيزا درگذشت. او هيچگاه
ازدواج نکرد.
مازيني
نويسندهاي چيرهدست بود و در نوشتارش از برخي مفاهيم تهييجي، که بعدها به وسعت
رواج يافت، چون خلق و غيره و غيره، بهره فراوان ميبرد.
مجموعه آثار مازيني
در 6 جلد به انگليسي منتشر شده است.
مازيني: يهوديان و فراماسونري
بهنوشته دکتر بنجامين گينزبرگ، انديشمند سياسي يهودي ايالات متحده آمريکا و رئيس مرکز مطالعات دولتي دانشگاه جان هاپکينز،
بخش مهمي از اعضاي جنبش ايتالياي جوان مازيني، که شورشهاي دهه 1830 را ايجاد کردند، يهودي بودند و مازيني از طريق مؤسسه مالي تودروس در شهر تورين کمکهاي مالي قابل توجهي از يهوديان دريافت ميکرد. يکي از نزديکترين دوستان و حاميان مازيني، لوپلر، حاخام بعدي شهر تورين، بود. پلرينو رُسلي و ساير اعضاي خاندان رُسلي و خويشان و شرکايشان در لندن، بهويژه اعضاي خاندان ناتان، نيز کمکهاي فراوان در اختيار مازيني قرار ميدادند تا بدان حد که مازيني
«از خداوند بهخاطر برخورداري از دوستي اين خانواده شکرگزار بود.» بعدها، مازيني در خانه پلرينو رُسلي و همسرش، جيانتا ناتان، در شهر پيزا فوت کرد و به اين مناسبت خانه فوق به صورت موزه نگهداري ميشود. يکي از پسران پلرينو رُسلي، بهنام نلو رُسلي، نويسنده کتابهايي درباره مازيني است. نلو رُسلي در آٍثارش يهوديت را به عنوان
«دين آزادي» معرفي ميکرد.
در دوراني که
مازيني در لندن ميزيست، اين شهر کنام انواع ماجراجويان و آشوبگران سياسي و
تروريستهاي مورد حمايت اليگارشي لندن و زرسالاران يهودي بود که بهطور عمده در کار
خرابکاري و تضعيف حکومتهاي مقتدر نيکلاي اوّل روسيه و فرانتس جوزف هابسبورگ بودند.
يکي ديگر از
تبعيديان نامدار سياسي مقيم لندن در اين زمان و دوست نزديک مازيني، لويي کوشوت،
رهبر شورش 1848 مجارستان عليه دولت هابسبورگ، بود که بهنوشته دکتر گينزبرگ 20
هزار نفر از اعضاي قشون شورشي او را يهوديان تشکيل ميدادند. سازمان روسيه
جوان در لندن را آلکساندر هرزن رهبري ميکرد.
وبستر تارپلي از هرزن به عنوان عامل بارون جيمز روچيلد پاريس نام ميبرد و
ميافزايد که هر دو نشريه او، ستاره قطبي و ناقوس، را سرويس
اطلاعاتي بريتانيا اداره ميکرد.
سرشناسترين هوادار
مازيني در انترناسيونال اوّل، يک يهودي بهنام لوئيز ولف بود که در بهار
1865 از انترناسيونال اخراج شد و بعدها فاش شد که مأمور نفوذي پليس مخفي
انگلستان بوده است. يکي از نزديکترين دوستان مازيني در لندن، ارنستو ناتان
بود که اداره روزنامه رُم خلق او را به دست داشت. ناتان از سال 1871 در رم
مستقر شد و به مبلغ پرشور جدايي دين از دولت (سکولاريسم) بدل گرديد. او در سالهاي
1907-1913 شهردار شهر رم، مهد کليساي کاتوليک، بود. دائرةالمعارف يهود از
ناتان به عنوان اوّلين شهردار يهودي رم ياد ميکند. ارنستو ناتان دو بار استاد
اعظم فراماسونري ايتاليا شد
منابع رسمي ماسوني از مازيني به عنوان
«استاد اعظم فراماسونري ايتاليا» و «استاد اعظم گراند اوريان ايتاليا» ياد ميکنند. مازيني و پيروان او داراي گرايشهاي شديد ضد کليسايي بودند و به اين دليل مارک فلاوز مينويسد:
«بعد از پالمرستون و خاندان روچيلد، بايد مازيني را به عنوان سرسختترين دشمن و توطئهگر بر ضد کليساي کاتوليک در سده نوزدهم شناخت.»
و سرانجام، بايد به
نقش برجسته مازيني در ابداع و ترويج مفاهيم و انديشههاي خشونتآميز و عمليات توطئهگرانه و تروريستي جديد
توجه اکيد کرد که در طول دهههاي پسين او را، مستقيم يا غيرمستقيم، به منبع الهام و الگوي بسياري از توطئهگران و تروريستها در سراسر جهان بدل نمود. و نيز هستند محققيني که
تأثير انديشه و عمل مازيني را بر ظهور فاشيسم مورد توجه قرار دادهاند.
لوسين رادل انديشه مازيني را يکي از منابع اصلي فکري فاشيسم ميداند و جيمز ويسکر ظهور فاشيسم در ايتاليا و نازيسم در آلمان را تحقق آرزوهاي مازيني.
گاريبالدي
يکي از پيروان
نامدار مازيني جوزپه گاريبالدي است. گاريبالدي از نظر سياسي و نظري قابل مقايسه با مازيني نيست و تنها به عنوان فرمانده نظامي جنگهاي چريکي و آشوبگري عملگرا و ماجراجويي ناآرام شناخته ميشود. گاريبالدي و گروه مسلحش،
پيراهن قرمزها، نقش مهمي در شورشهاي ايتاليا و تأسيس پادشاهي واحد ايتاليا ايفا نمودند.
گاريبالدي به يک خانواده ماهيگير و تاجر تعلق داشت و به مدت ده سال ملوان بود. او از اوائل دهه 1830 تحتتأثير مازيني قرار گرفت، در شورش نافرجام سال 1833 پيدمونت شرکت کرد، به فرانسه گريخت و غياباً به مرگ محکوم شد. در سالهاي 1836-1848 در آمريکاي جنوبي مأوا گزيد. ابتدا به خدمت جمهوري تازه تأسيس ريو گرانده دو سول درآمد که در پي استقلال از امپراتوري برزيل بود. پس از شکست نيروهاي اين جمهوري، در سال 1846 به خدمت دولت اروگوئه درآمد و در جنگهاي اين دولت عليه دولت آرژانتين شرکت کرد. در همين زمان بود که گروه پيراهن قرمزهاي خود را تشکيل داد.
اين گروه در نبردي کوچک و کماهميت به پيروزي رسيد و همين کافي بود تا مطبوعات لندن و سازمانهاي ماسوني اروپا و ايتاليا براي گاريبالدي و گروه مسلحش شهرتي فراوان پديد آورند.
اين تبليغات زمينهسازي براي بازگشت او و گروهش به ايتاليا و آغاز عمليات چريکي
او در اين جبهه جديد، عليه امپراتوري هابسبورگ و کليساي رم، بود
گاريبالدي
فراماسونري و شورشهاي آمريکاي لاتين
مشارکت گاريبالدي و
ساير ماجراجويان حرفهاي سازمان مازيني در شورشهاي آمريکاي لاتين منطبق با سياستي
است که آريستوکراسي مالي و اليگارشي لندن در شبه جزيره ايتاليا و اروپاي شرقي و
مرکزي در پيش گرفته بود. اين شورشها از اوائل دهه دوّم سده نوزدهم ميلادي با
هدف فروپاشي آخرين بقاياي امپراتوري ماوراءبحار اسپانيا و پرتغال آغاز شد و به
تأسيس دولتهاي جديدي انجاميد که همگي در زير سلطه ماسونها و يهوديان مخفي، مانند
ژنرال مانوئل فونسکا بنيانگذار جمهوري برزيل، قرار گرفتند و مردم خود را به
بزرگترين بدهکاران آريستوکراسي مالي و زرسالاري يهودي بدل نمودند.
در آن زمان،
طرحهاي استراتژيک آريستوکراسي مالي در آمريکاي لاتين با سياست دولتهاي وقت
بريتانيا و ايالات متحده آمريکا منطبق بود. جرج کانينگ، وزير خارجه نامدار
بريتانيا در اوائل سده نوزدهم و باني شورشهاي آمريکاي لاتين، هدف بريتانيا را
ايجاد «نظم نو» و «انگليسي کردن» آمريکاي لاتين ميخواند و به صراحت ميگفت: «من
دنياي نو را براي اصلاح نظم کهنه فراخواندم.»
جرج کانينگ
رهبري شورشهاي آمريکاي لاتين با اليگارشي مستعمرات بود، که در ترکيب آن خاندانهاي يهودي مخفي جايگاه فائقه داشتند، و مانند ايتاليا فراماسونري به عنوان
«مادر معنوي» اين شورشها شناخته ميشد. فرانسيسکو ميراندا و سيمون بوليوار، دو رهبر نامدار شورشهاي آمريکاي لاتين، همانند مازيني و گاريبالدي، فراماسون بودند و فعاليت خود را با حمايت کانونهاي دسيسهگر مالي و سياسي بريتانيا و ايالات متحده آغاز کردند.
بهنوشته گيلرمو دلاس رهيس، پژوهشگر دانشگاه پنسيلوانيا،
ميراندا، که از او به عنوان مغز متفکر شورشهاي استقلالطلبانه آمريکاي لاتين ياد ميشود، در سال 1796 ماسون شد و قبل از عزيمت به ونزوئلا و تشکيل لژ خود طرح براندازي حکومت اسپانيا در آمريکاي جنوبي را در لژهاي لندن مطرح کرد. اين لژ، که ميراندا و بوليوار ايجاد کردند، به سرعت ابتکار عمل را به دست گرفت و در کاراکاس سيطره خود را بر جنبش استقلال تأمين کرد.
بوليوار در اسپانيا به سه درجه ماسوني و در سال 1807 در پاريس به درجات عالي طريقت اسکاتي دست يافت. درجات آئين اسکاتي او در موزه گراند لژ نيويورک موجود است.
خوزه دو سنمارتين، يکي ديگر از رهبران شورشهاي استقلال آمريکاي جنوبي، نيز
ماسون بود. او در لندن به لژ ميراندا پيوست و سپس لژ ماسوني خود را در آمريکاي
جنوبي ايجاد کرد
خوان کارلوس آلوارز، ماسون بلندپايه، مينويسد:
«ژنرال سنمارتين، رهبر جنگ استقلال آرژانتين، در سال 1812 لژ لائوتارو را در بوئنوسآيرس تأسيس کرد و اين شبکه ماسوني گسترده به يک نيروي سياسي قدرتمند در آرژانتين و شيلي بدل شد.» او ميافزايد:
«ترديدي نيست که ميان رهبران [شورش] آمريکاي جنوبي نوعي ارتباط وجود داشت زيرا
شورش در مستعمرات اسپانيايي در قاره آمريکا تقريباً همزمان، در حوالي سال 1811،
آغاز شد.»
بهنوشته دائرةالمعارف ماسوني کويل، گاريبالدي در سال 1860 گراند اوريان پالرمو را تأسيس کرد و خود استاد اعظم آن شد. در 23 مه 1864، پس از ادغام تعدادي از سازمانهاي ماسوني ايتاليا و ايجاد يک گراند اوريان واحد، گاريبالدي در مقام
استاد اعظم افتخاري و مادامالعمر آن جاي گرفت. کويل ميافزايد: «فعاليتهاي ماسوني گاريبالدي، مانند فعاليتهاي نظامياش، چنان گسترده است که در اين مقاله قابل درج
نيست.» ماکي نيز در دائرةالمعارف ماسوني خود مقاله مفصلي را به گاريبالدي، به عنوان استاد اعظم فراماسونري ايتاليا، اختصاص داده و بهنقل از خاطرات کورتيس گيلد آمريکايي درباره فعاليتهاي ماسوني او سخن گفته است. پل فيشر مينويسد:
گاريبالدي خواستار سرنگوني پاپ بود تا بر ويرانه کليسا و نابودي روحانيون «حکومت حقيقت و خرد» مستقر شود. بهنوشته
بريتانيکا، گاريبالدي عميقاً به ديکتاتوري اعتقاد داشت و نهاد پارلمان را ناکارآمد و فاسد ميدانست. او در دهه پاياني عمر خود را سوسياليست خواند ولي هم کارل مارکس و هم ميخائيل باکونين اين ادعا را مردود شمردند.
استعمار بريتانيا و نظم جديد
مازيني و گاريبالدي به عنوان
"پيامبران" و "قهرمانان اسطورهاي" ناسيوناليسمي شناخته ميشوند که در سده نوزدهم و اوائل سده بيستم ميلادي سرنوشت اروپا و آمريکاي لاتين و آسيا را رقم زد.
اين ناسيوناليسم، درست در همان زمان که امپرياليسم غرب در کار گسترش خود بود، با فروپاشيدن دولتهاي کهن اروپايي عثماني و هابسبورگ و ايجاد آشوب در اسپانيا و پرتغال و مستملکات ايشان در آمريکاي لاتين، کشورهايي کوچک و ضعيف با مرزهاي جديد جغرافيايي به رهبري دولتمردان و نخبگان سياسي نوخاسته پديد آورد که همگي يا بسياري از ايشان فراماسون بودند. بدينسان، فراماسونري کارايي شگرف خود را در هموار کردن راه توسعه و استيلاي امپرياليسم انگلوساکسون بر سراسر جهان به ثبوت رسانيد. در حوالي نيمه دهه 1860، جنبش اروپاي جوان مازيني الهامبخش گروهي از روشنفکران و نخبگان عثماني شد و به پيدايش
عثمانيان جوان و بعدها ترکان جوان انجاميد و از اين راه بر ايرانيان
اثر گذارد.
مازيني، به پيروي از جرج کانينگ و پالمرستون، در پي استقرار نظم جديد در قاره اروپا، منهاي بريتانيا، بود و به اين دليل است که گريفيث، بيوگرافينويس مازيني، او را
«پيامبر اروپاي جديد» ميخواند. اين نظمي است منطبق با اميال و خواستهاي بورژوازي نوخاستهاي که بريتانيا مهد و سنگر آن بهشمار ميرفت و در رأس آن آريستوکراسي مالي و در قلب آن زرسالاري يهودي جاي داشت. تجديد سازمان پرهزينه اروپا، که دههها فقر و محروميت را براي مردم آن به ارمغان آورد، هيچ توجيهي نداشت مگر تأمين منافع اين آريستوکراسي جهانوطن مالي که عملاً و واقعاً به هيچ مرز ملي اعتقاد نداشت ولي به تحريک احساسات قومي دست ميزد زيرا براي افزايش ثروت خود به فروپاشي مرزها و ساختارهاي سياسي مستقر و جاافتاده و ايجاد مرزهاي جديد و صعود دولتمردان جديد نيازمند بود.
موجي که آريستوکراسي مالي، با سرمايهگذاري کلان و با روشهاي توطئهگرانه آشکار و بيپروا، بهنام ناسيوناليسم به راه انداخت مفهومي
نژادي داشت و هر جماعت انساني را که به زباني واحد تکلم ميکرد به استقلال و تأسيس دولت مستقل فراميخواند. ولي اين ناسيوناليسم تعريف روشني نداشت و در عمل بر اساس منافع و سياستهاي آريستوکراسي مالي تبيين ميشد. به اين ترتيب، بسياري از اقوام اروپايي و غير اروپايي نه تنها به استقلال دست نيافتند بلکه طعمه ديگران شدند؛ ديگراني که مورد حمايت اليگارشي لندن بودند.
باغوحش چند فرهنگي پالمرستون
پيامد اين سياست، پيدايش سيلي بزرگ از جنبشهاي سياسي و شورشهاي نظامي استقلالطلبانه بود که عموماً پسوند
”
جوان“
را بر نام سازمان خود ميافزودند. سران اين جنبشها همگي لندن را به مرکز فعاليت خود بدل ساخته بودند. به اين دليل است که وبستر تارپلي، نويسنده آمريکايي، لندن نيمه سده نوزدهم را
«باغوحش چند فرهنگي پالمرستون» خوانده است. تارپلي اين «باغوحش» را چنين توصيف ميکند:
من اکنون در سايه
ديوار کاخ پارلمان در محله وستمينستر لندن ايستادهام. در حوالي سال 1850. در اطراف
من لندن عصر ويکتورياست. لندن ديکنز و جان استوارت ميل و توماس کارلايل. اين شهر
مرکز بزرگترين امپراتوري استعماري است که جهان تاکنون به خود ديده است. امپراتوري
که يک پنجم کل جمعيت و اراضي جهان را در برميگيرد. ولي در عمل ساير نقاط جهان نيز-
که بهوسيله استعمارگران فرانسوي، اسپانيايي، پرتغالي، هلندي، بلژيکي و دانمارکي
اداره ميشوند- اقمار امپراتوري بريتانيا هستند. هر چند رهبري اين امپراتوري با
ملکه ويکتورياست ولي بريتانيا در واقع يک حکومت پادشاهي نيست، يک حکومت اليگارشيک
از نوع ونيزي آن است. قدرتمندترين رهبر اليگارشي بريتانيا در اين سالها، در حوالي
1850، لرد پالمرستون است... پالمرستون درگير نبردي است براي تبديل لندن به مرکز يک
امپراتوري جديد روم. او ميخواهد جهان را به همان روشي تسخير کند که انگليسيها هند
را تسخير کردند؛ و تمامي ملتهاي ديگر را به دستنشانده سياست استعماري بريتانيا
بدل کند. نبرد لرد پالمرستون مخفي نيست. او آن را به صراحت در پارلمان بيان ميکند
و ميگويد تبعه بريتانيا به هر جاي جهان که برود بايد به خود ببالد که قانون و
ناوگان بريتانيا حامي اوست... بريتانيا در دوران جنگهاي ناپلئوني بخش مهمي از جهان
غيراروپايي را تصرف کرد بهجز ايالات متحده آمريکا. پس از سال 1815 حکومتهاي
فرانسه، اعم از بوربن و اورلئان و بناپارت، دستنشانده لندن بودند. ولي هنوز در
اروپاي مرکزي و شرقي دولتهايي وجود داشتند مثل اتريش و روسيه که قدرتمند و مستقل
بودند. پالمرستون دوست داشت اين دولتها را «قدرتهاي خودکامه» بنامد... از زماني
که در دهه 1820 لرد بايرون انقلاب يونان را عليه عثماني شروع کرد، سياست بريتانيا
بازي با کارت جنبشهاي ملّي عليه هر يک از اين امپراتوريهاي رقيب بود
پالمرستون
در دوران
پالمرستون، بريتانيا از هر انقلابي حمايت ميکرد بهجز انقلابي که عليه خودش بود؛ و
مهمترين مهرهاي که به عنوان انقلابي در اختيار سرويس مخفي علياحضرت ملکه بود
جوزپه مازيني نام داشت: يک تروريست تمام عيار.
پدر مازيني پزشک پدر ملکه ويکتوريا
بود. مازيني مدتي در سازمان کاربوناري فعاليت کرد و سپس در سال 1831 سازمان
مخفي بهنام ايتالياي جوان تأسيس نمود. لويي بناپارت، رفيق سابق او در سازمان
کاربانوري که بعداً رئيسجمهور و امپراتور فرانسه شد، برايش مقاله ميفرستاد.
شعار مازيني اين بود: Dio e Popolo (خدا و مردم). در واقع، يعني مردم خداي جديدند.
به اين ترتيب،
بهوسيله مازيني، پوپوليسم به يک دين جديد تبديل شد. مازيني تبليغ ميکرد که
دوران مسيحيت و دوران فرديت ديگر سپري شده و از اين پس بازيگر تاريخ نه فرد
بلکه خلق است. مازيني شعار ميداد: آزادي. و ميگفت که آزادي نفي
هر قدرتي نيست بلکه نفي هر گونه قدرتي است که نماينده «آرمان جمعي ملت» نباشد.
از ديد مازيني، روح جمعي جايگزين روح فردي انسان شده بود... بعدها، در سده پسين،
موسوليني و فاشيستهاي ايتاليايي بسياري از سخنان مازيني را تکرار کردند.
مازيني فکر ميکرد که هر ملت مدرني يک
«رسالت» دارد: رسالت بريتانيا حفاظت از صنعت و مستعمرات است، رسالت لهستان رهبري جهان اسلاو است، رسالت روسيه متمدن کردن آسيا است، رسالت فرانسه
«عمل» و رسالت آلمان «انديشيدن» است. ولي مازيني براي ملت ايرلند هيچ رسالتي قائل نبود زيرا از استقلال ايرلند حمايت نميکرد. مازيني جمهوريخواه در جهان تنها از يک سلطنت حمايت ميکرد و ميگفت که ريشه در اعماق مردم خود دارد. ميتوانيد حدس بزنيد: سلطنت ملکه ويکتوريا!
مازيني از «رم سوّم» سخن ميگفت. رم اوّل
«رم سزارها» بود و رم دوّم «رم پاپها». رم سوّم مازيني «رم خلق» بود؛ و براي تحقق اين رم بايد پاپ اخراج ميشد. در نوامبر 1848 باندهاي مسلح سازمان ايتالياي جوان پاپ يپوس نهم را مجبور کردند که از رم به ناپل بگريزد. مازيني از مارس تا ژوئن 1849 به همراه دو ديکتاتور ديگر بر رم حکومت کرد.
هر سه اين حکام فراماسون بودند. در اين دوره، جوخههاي مرگ در رم و ساير شهرها پديدار شدند. برخي از کليساها غارت يا به آتش کشيده شدند... او در اين زمان قصد داشت کليساي ملّي ايتاليايي خود را، به سبک کليساي انگلستان، ايجاد کند.
دفاع از جمهوري مازيني در رم را
جوزپه گاريبالدي به دست داشت که در اوائل دهه 1830 به جنبش ايتالياي جوان مازيني پيوسته بود. ولي ارتشي که لويي بناپارت، شمشيرزن ديگر پالمرستون، اعزام کرد مازيني و گاريبالدي را از رم بيرون کرد. پالمرستون گفت:
«حکومت مازيني در رم بسيار بهتر از هر حکومتي بود که رميها در طول قرنها به خود
ديده بودند.»
اکنون مازيني در لندن است و از حمايت لرد اشلي،
ارل شافتسبوري، برخوردار؛ پروتستان متعصبي که داماد پالمرستون است. ارتباط مازيني با دولت بريتانيا از طريق
جيمز استانسفلد تأمين ميشود؛ يکي از مقامات نيروي دريايي که از مأموران عاليرتبه
سرويس اطلاعاتي بريتانياست. استانسفلد در سال قبل مقداري پول براي جمهوري مازيني در رم تأمين کرده بود.
پدر زن استانسفلد، ويليام هنري اشرست، حامي مازيني است. جان باورينگ وزارت خارجه حامي ديگر مازيني است. باورينگ همان کسي است که جنگ دوّم ترياک را عليه چين بهپا کرد.
باورينگ دستيار جرمي بنتام، نظريهپرداز سرويس اطلاعاتي بريتانيا، بود. جان استوارت ميل در وزارت امور هندوستان دوست ديگر مازيني است. مازيني با توماس کارلايل، نويسنده شبه فاشيست، نيز دوست نزديک است و با زن کارلايل سروسرّي دارد.
سياست پالمرستون آشفته کردن ايتاليا بود تا اتريش را تضعيف کند.
مازيني به عنوان آدمکش و تروريست و آشوبگر به اين هدف پالمرستون خدمت ميکرد. او فدائيان خود را براي اجراي عمليات تروريستي به کام مرگ ميفرستاد و خود پنهان ميشد و نجات مييافت. مازيني يک شبکه ترور در اختيار داشت.
در سال 1848 اميد ميرفت که پلرينو رُسي، وزير بسيار قابل پاپ پيوس نهم، ايتاليا را متحد کند و مسئله رم را به شکلي سازنده حل نمايد. به اين ترتيب، تأسيس يک کنفدراسيون ايتاليا به رهبري پاپ در حال تحقق بود. ولي عمال مازيني، اعضاي سازمان ايتالياي جوان، پلرينو رُسي را به قتل رسانيدند. قاتل با لرد مينتو، سفير پالمرستون در ايتاليا، در ارتباط بود...
ميگويند مازيني قهرمان وحدت ايتالياست. ولي در واقع مازيني هر کاري که از دستش برميآمد کرد تا اين وحدت سرنگيرد. و زماني که ايتاليا متحد شد، به يک حکومت بسيار متمرکز بدل گرديد که در رأس آن فراماسونها جاي داشتند. براي سي سال نخستوزيران ايتاليا عمال مازيني بودند مانند دپرتيس و کريسپي. به دليل انحلال خشن دولتهاي تابع پاپ، کاتوليکها حاضر به شرکت در سياست نبودند و لذا ايتاليا ضعيف، فقير و متفرق باقي ماند.
|