تحليل ارتشبد
فردوست درباره
پيوندهاي صدام با
آژانس مرکزي اطلاعات آمريکا (سيا)
سقوط عجيب بغداد در 20 فروردين
1382 (9 آوريل 2003) حيرت تحليلگران سياسي را در سراسر جهان
برانگيخت و بررسي و شناخت مجدد نقشي را كه صدام به مدت 30
سال در منطقه ايفا كرد، ضرور ساخت. امروزه كاملا روشن
است كه ماجراجويان عوامفريب و پرهياهويي مانند بنلادن و
صدام -- به عنوان همواركننده راه كانونهاي صهيونيستي حاكم
بر ايالات متحده و بريتانيا -- براي سلطه بر منطقه خاورميانه
و جهان اسلام عمل ميكنند. به عبارت ديگر، وجود و عملكرد اين
گونه عناصر لازم است تا طرحهاي نوامپرياليستي كانونهاي
نظاميگراي ايالات متحده امريكا تحققپذير شود. در اينجا پرسش
مهمي مطرح ميگردد كه آيا ايفاي اين نقش
تعمدي و طبق نقشه
است يا طبيعي؟
درباره وابستگي
بنلادن به سازمانهاي اطلاعاتي غرب تحليلها و فرضياتي رواج يافته، ولي صدام چه؟ ارتشبد
حسين فردوست، كه سالها رياست دفتر ويژه اطلاعات را به دست داشت و يكي از
مطلعترين مقامات اطلاعاتي حكومت پهلوي بود، در خاطرات خود فصلي را به
بررسي تحولات عراق و ماجراي صعود صدام اختصاص داده است. امروزه، به دليل
تحولات عراق، مطالعه مجدد ارزيابي فردوست از نقش سياسي صدام مفيد است.
اين
ارزيابي ارتشبد فردوست از صدام در سال 1369، يعني قريب به 13 سال پيش، منتشر شد:
ارتشبد حسين فردوست رئيس دفتر ويژه اطلاعات حکومت
محمدرضا پهلوي
سرزمين
عراق در جنگ جهاني اول توسط انگليسيها اشغال شد. انگليسيها به دليل
موقعيت ژئوپولتيك عراق در منطقه و همچنين به علت ذخاير عظيم نفتي
آن ترتيباتي دادند تا تسلط خود را محكم كنند و لذا فيصل -
پسر شريف مكه -- را به سلطنت عراق نشاندند و برادر او
به نام عبدالله را شاه اردن كردند. ملك عبدالله پدربزرگ
ملك حسين، شاه فعلي اردن، است. انگليسيها قصد
داشتند بخش مهمي از دنياي عرب (عراق، اردن و سوريه) را به
وسيله خانواده هاشمي حجاز اداره كنند و در بخش ديگر (سرزمين
حجاز) خانواده سعودي، كه رقيب خانواده هاشمي بود، را به
قدرت رساندند. اين همان سياست معروف انگليسي «تقسيمكن و
حكومتكن» است.
ملک فيصل اول، پادشاه عراق
پس از جنگ
جهاني دوم نفوذ انگليسيها در عراق محكم بود، تا بالاخره با همكاري امريكا در
سال 1333 پيمان بغداد را تشكيل دادند و به نوعي براي عراق در منطقه مركزيت
قائل شدند. در اين زمان شاه عراق، ملك فيصل دوم بود، ولي در واقع كشور
توسط نخستوزير او به نام نوري سعيد اداره ميشد كه عامل درجه اول
انگليسيها بود. ملك فيصل را چند بار در كاخ محمدرضا ديدم. بسيار جوان بود و
احتمالا ازدواج نكرده بود (مطمئن نيستم). خود فيصل بسيار مودب و مظلوم بود و
همه كاره دربار وليعهد به نام عبدالاله بود كه احتمالا پسرعموي او بود.
عبدالاله حدود 10 سال از فيصل بزرگتر بود و روابط بسيار نزديك با انگليسيها
داشت و در واقع مامور آنها در دربار محسوب ميشد. نوري سعيد نيز فرد بسيار
مقتدري بود و هر چند نخستوزير بود ولي يك ديكتاتور واقعي به شمار ميرفت و
قابل تعويض نبود. فرد بسيار مسلط به خود و كاردان باهوشي بود و همه رجال
عراق از او حساب ميبردند. نوري سعيد به صورت ظاهر مقام سلطنت را حمايت و
شديدا به شاهدوستي تظاهر ميكرد.
ملک فيصل دوم، پادشاه عراق- نوري سعيد
در اين زمان روحيات ضدانگليسي در
عراق بسيار رشد كرده و بهخصوص افسران عراقي تحتتاثر كودتاي
ژنرال نجيب و سرهنگ عبدالناصر و ناسيوناليسم عربي ناصر قرار
گرفتند و روسها نيز اين ناسيوناليسم را به شدت مورد تشويق
قرار دادند. بدين ترتيب در سال 1337 كودتاي سرتيپ عبدالكريم
قاسم صورت گرفت و رژيم سلطنتي در عراق سقوط كرد.
عبدالکريم قاسم
زماني كه كودتاي قاسم انجام شد، روز بعد ارتشبد جم در يك
ملاقات دوستانه به من گفت زماني كه او رييس هيات نظامي
ايران در سنتو بود. قاسم در تركيه دوره دانشگاه جنگ را
ميگذراند و به عنوان يك افسر عراقي در تمام ميهمانيهاي
پيمان، كه عراق عضو آن بود، شركت ميكرد. جم به كرات با
قاسم صحبت كرده و او را از نظر نظامي افسر مسلطي ميدانست. در
آن زمان درجه قاسم سرهنگ بود. به هر حال در سال 1337، به
علت ناآراميهايي كه در مرز عراق و سوريه بود، ستاد ارتش
عراق يك تيپ را به فرماندهي سرتيپ قاسم و معاونت سرهنگ
عبدالسلام عارف به اين منطقه اعزام
ميكند. تيپ كمي از بغداد خارج ميشود و شب توقف ميكند.
قاسم و عارف طرح حمله به بغداد و كودتا را آغاز ميكنند.
ساعت 5/ 3 صبح، تيپ به جاي حركت به سمت سوريه، به بغداد
مراجعت ميكند. قاسم با تيم انتخابي خود به طرف كاخ ميرود
و عارف با تيم مربوطه به سمت راديو. قاسم عبدالاله (وليعهد)،
فيصل (شاه) و كليه اعضاي خانواده سلطنتي را، پس از خلع
سلاح گارد، در سينه ديوار تيرباران ميكند و پس از مدتي نوري
سعيد را كه فرار كرده و در غاري مخفي شده بود، دستگير و او را
نيز تيرباران ميكند. اجساد همگي را به گاري ميبندد و در
خيابانهاي بغداد نمايش ميدهد
فريدون جم
كودتاي عراق در آن زمان
بزرگترين حادثه منطقه تلقي ميشد و هم غرب و هم محمدرضا را
به وحشت انداخت و از آن زمان تيرگي روابط رژيم محمدرضا و
جمهوري عراق آغاز شد كه تا سال 1975 ادامه يافت.
كودتاي
قاسم پيشرفت مواضع شوروي در منطقه تلقي ميشد و توسعه فعاليت كمونيستها در
عراق ثبات منطقه به نفع غرب را به خطر ميانداخت. لذا امريكا و انگليس
به تقويت رژيم محمدرضا و رژيم اردن دست زدند، ولي همزمان نيز تلاشهايي
صورت گرفت تا با نفوذ در ارتش عراق به تدريج نيروهاي متمايل به شوروي و
يا ناسيوناليستها پس زده شوند. بدين ترتيب، قدمبهقدم راه براي صعود صدام
حسين هموار شد. قاسم پس از حدود 4 سال حكومت [در سال 1340] توسط
عبدالسلام عارف بركنار و كشته شد و سرانجام حزب بعث عراق به
قدرت رسيد. اين قدم اول به سود امريكا تلقي ميشد.(1) پس از چندي، عارف [در
سال 1345] در سانحه هوايي كشته شد و برادرش سپهبد عبدالرحمن عارف،
رييسجمهور شد و بالاخره [در سال 1347] حسنالبكر، عبدالرحمن عارف را
بدون مقاومت از كشور خارج كرد و عازم انگلستان نمود و قدرت را به دست گرفت.
عبدالسلام عارف، عبدالرحمن عارف، احمد حسن البکر
اعزام
عارف به انگلستان اين فرضيه را مطرح ميكند كه او از آغاز مهره انگليسيها
بود. در اين زمان صدام حسين دبير شوراي انقلاب و معاون
رييسجمهور شد. اين نشانگر آن بود كه ارتش عراق صدام را براي رياست جمهوري
قبول نداشت و بايد فرد خوشنامي به قدرت ميرسيد. لذا سرتيپ حسنالبكر، كه
مورد قبول ارتش بود، براي اين نقش انتخاب شد؛ ولي به تدريج صدام نقش
فائقه را در حكومت عراق به دست گرفت و خيلي زود روشن شد كه همه كاره
عراق است. در اينكه طرح ديكتاتوري صدام -- مهره مورد نظر امريكا -- از
مدتها پيش برنامهريزي شد و قدمبهقدم اجرا شد، ترديد ندارم. زماني كه
هنوز البكر رييسجمهور بود، صدام با قدرت كامل ناگهان در مراسم افتتاح دوره
دانشگاه جنگ بغداد با لباس ارتشبدي - بالاترين درجه نظامي - ظاهر شد. صدام
فردي غيرنظامي بود و اين عمل عجيب او سبب شد تعدادي از افسران حاضر به
عنوان اعتراض مراسم را ترك كنند.
صدام حسين
چرا
امريكا در سال 1975 خواهان پايان شورش كردهاي عراق شد و محمدرضا را براي
انعقاد قرارداد 1975 تشويق كرد؟ چرا انعقاد اين قرارداد مصادف با زماني بود كه
صدام در نقش نفر اول و قدرت فائقه عراق ظاهر شد؟ چرا و به توصيه كه
محمدرضا پذيرفت به جاي البكر، رئيسجمهور، با صدام قرارداد مهم فوق را امضا
كند؟
پاسخ همه
اين پرسشها روشن است: تا زماني كه هنوز صدام -- مهره مورد نظر امريكا --
قدرت كافي نداشت، محمدرضا عمليات اكراد عراقي را عليه دولت بغداد تقويت
ميكرد. فعاليت اكراد بارزاني يك خطر جدي بالفعل براي دولت مركزي عراق
به شمار ميرفت و بيش از 10 سال حداقل يك سوم ارتش عراق را به خود جلب
كرد. در اين ميان ارتش عراق تلفات انساني و تسليحاتي زيادي داد. ولي در
سال 1975 امريكا تصميم گرفت به فعاليت شورشيان كرد عراق پايان دهد و لذا با
وساطت بومدين قرارداد 1975 الجزاير بين محمدرضا و صدام (دبير شوراي انقلاب
عراق) منعقد شد. اين قرارداد بيش از همه به سود صدام بود و خواست امريكا
نيز همين بود و گرنه دليلي نداشت كه، به جاي حسنالبكر، صدام قرارداد را
امضا كند. قرارداد 1975 موجب شد 90 هزار كرد طرفدار بارزاني به ايران
خواسته شوند و پس از سالها جنگ با كردها پايان يابد. بنابراين، صدام در نقش
ناجي ارتش عراق در الجزاير ظاهر شد. قرارداد الجزاير هيچ شبههاي در
امريكايي بودن صدام باقي نميگذارد. افرادي كه در زمان انعقاد قرارداد حضور
داشتند، برايم تعريف كردند كه صدام چه پيش از امضا قرارداد و چه پس از آن،
مانند يك چاپلوس درباري رفتار ميكرد و زمان امضا ميخواست دست محمدرضا را
ببوسد كه قضيه با روبوسي فيصله يافت. او نقطه ضعف محمدرضا را به خوبي
ميدانست
نقش امريكايي صدام در مساله
اتحاد سوريه و عراق نيز ظاهر شد. گفته ميشد البكر موافق اتحاد
دو كشور است و لذا حافظ اسد به بغداد رفت.
روشن است
كه اتحاد سوريه و عراق به سود شوروي تمام ميشد و امريكا و انگليس مخالف
آن بودند. رييس 6-MI سفارت انگليس در تهران صراحتا به من ميگفت كه دولت
انگلستان خواستار عراقي مستقل و بدون اتحاد با سوريه است. در نتيجه،
صدام، به دستور امريكا، ظرف 24 ساعت اين طرح را به هم زد و حافظ اسد را
محترمانه به فرودگاه برد و به خانهاش فرستاد. او سپس حسنالبكر را به
بهانه ضعف مزاج در خانه بستري كرد و شبانه 21 نفر از مقامات عالي عراق، از
جمله جناح بعثي هوادار سوريه، را تيرباران كرد و خود را رييسجمهور اعلام نمود
[1357]. همه اين حوادث بدون ترديد نشان ميدهد
که در پشت صدام از آغاز
دست سرويسهاي اطلاعاتي غرب پنهان بوده است. درباره
نقش بسيار فعال سازمان اطلاعات اسرائيل در عراق و شبكههاي برونمرزي آن
قبلا توضيح دادم. واضح است كه از همان سال 1337 و كودتاي سرتيپ قاسم،
اسرائيل از ميان كشورهاي عربي منطقه به عراق توجه درجه اول داشت و
طرحهاي درازمدتي را برنامهريزي ميكرد
از سال 1975، كه خيال صدام از
مساله اكراد راحت شد و موقعيتش در ميان ارتش تقويت شد،
حزب كمونيست را نيز به شدت قلع و قمع كرد. كمونيستهاي عراق
نيرومند نيستند و روحيه سازشكاري سياسي در آنها قوي است. آنها
هرگاه تحت فشار دولت مركزي قرار ميگرفتند، به ملا مصطفي
[بارزاني]
پناه ميبردند و هرگاه مورد تحبيب بغداد بودند، به دولت روي
ميآوردند و به همين دليل نيز نتوانستند در ميان مردم پايگاهي به دست
آورند.
سپس رژيم
البكر -- صدام به تقويت ارتش عراق دست زد. طبق گزارشات اداره دوم
ارتش، به نسبت جمعيت و وسعت خاك ايران و با توجه به اينكه ايران
ژاندارم خليج [فارس] محسوب ميشد، هزينههايي كه عراق در آن سالها صرف
ارتش خود ميكرد بيشتر بود:
در سال 1357، عراق داراي 8 لشكر و 2 يا 3 تيپ
مستقل بود و تعداد افراد ارتش 75 هزار نفر گزارش ميشد كه كمي بيش از نصف
پرسنل ارتش ايران بود. از نظر هواپيماهاي مختلف نظامي، عراق حدود 300-
350 فروند كمتر از ايران داشت. از نظر تعداد تانك و زره پوش عراق 1800 دستگاه (در
مقابل 2400 دستگاه ايران) داشت. ولي ارتش عراق يک مزيت آشکار داشت و آن آمادگي
جنگي بود که طي سالها جنگ با اکراد کسب کرده بود در حاليکه ارتش ايران اصولا
ورزيدگي کافي براي جنگ واقعي نداشت و جنبه تشريفاتي آن بيش از جنبه نظامي بود. اين
مسئله به خوبي در شورش عشايري فارس (معروف به غائله فارس در سال 1341) ديده شد.
بعلاوه، عراق داراي يک ارتش شبه نظامي متشکل از سه سپاه بود که آمادگي نسبي جنگي
نيز داشت و حداقل براي حفاظت شهرها مناسب بود. اين نيرو نيز حداقل سي هزار نفر
برآورد مي شد. پس، در سال 1357 عراق در ميان کشورهاي عربي منطقه داراي قويترين ارتش
بود.
در اين سالها، عراق به دستور
امريكا در نقش يك كشور تندروي عربي در برابر اسرائيل ظاهر شد
و از اين طريق سعي كرد خود را سپر بلاي اعراب وانمود كند و در
ميان شيخنشينهاي خليج [فارس] محبوبيت كسب نمايد؛ ولي در عين حال،
عراق قدرت خود را در خليج [فارس] بر پايه رعب و وحشت هم قرار داد. طبق
گزارشات اداره كل هفتم ساواك، در حاكمنشينهاي خليج [فارس]
عراقيها بسيار گستاخانه عمل ميكردند و بغداد براي ايجاد
ناامني و رعب عراقيهاي زيادي را به اين مناطق اعزام
ميداشت. در سال 1357 وضع بنحوي شده بود كه اين كشورهاي
كوچك از عراق حساب ميبردند در حالي كه در مقابل روابط خوبي با
ايرانيان ساكن اين كشورها داشتند. عراق به كرات ادعاي
مالكيت جزيره بوبيان - متعلق به كويت - را نمود که با
اعتراض شديد كويت مواجه شد و حاكمنشينهاي خليج [فارس] نيز از كويت
حمايت كردند. پس از چند سال دعوي، زماني كه عراق متوجه شد
به نتيجه نميرسد، خواستار اجاره بوبيان از كويت شد كه
كويت با آن هم مخالفت كرد و همين مساله زمينهساز يك كدورت
ريشهدار ميان دو كشور شد. موقعيت جزيره بوبيان چنان است كه
عراق ميتواند با چندين پل آن را به خاك خود وصل كند و با
ايجاد اسكلههاي متعدد ظرفيت پذيرش كشتي را چند برابر نمايد و
اگر جزيره فوق به تصرف عراق درآيد امكانات دريايي آن
توسعه چشمگير خواهد يافت.
بنابراين، در سال 1357 رژيم عراق
استعداد كافي داشت كه خلاء سقوط محمدرضا را براي امريكا و
انگليس در منطقه پر كند و نقش ژاندارمي خليج [فارس] را ايفا نمايد.
اين نقش عراق ناظر بر چند هدف بود: جلوگيري از نفوذ شوروي در
كشورهاي عربي از طريق ايجاد اختلاف در ميان اعراب، حفظ
موقعيت عراق به عنوان سردسته كشورهاي عربي عليه اسرائيل و
در نتيجه تامين كنترل غرب بر ناسيوناليسم عربي، و بالاخره
جلوگيري از نفوذ انقلاب اسلامي در ميان مسلمانان منطقه با
تحريك روحيات قومي اعراب در مقابل روحيات مذهبي آنها. (خاطرات
فردوست، صص 554 -559)
پينوشت:
در سال 1968 کلود
ژولين، روزنامه نگار سرشناس فرانسوي و سردبير لوموند ديپلماتيک، در کتاب
امپراتوري آمريکايي نوشت: «هنگامي که با اعلام قانون 81 ژنرال قاسم 95 درصد
سهام کمپاني نفت عراق را به دولت واگذار کرد، واشنگتن شديداً به اين عمل اعتراض
نمود. سپس عراق از پيمان بغداد خارج شد. در فوريه 1963 ژنرال عارف، به کمک سيا،
ژنرال قاسم را سرنگون و او را به قتل رساند. اين به اصطلاح انقلاب يک کشتار
واقعي... در پي داشت. سفير ايالات متحده در بغداد حتي از تحويل فهرست عناصر مزاحم
به پليس عراق خودداري نمي کرد.»
معهذا، سيا هيچگاه به نقش
خود در کودتاي عارف و قتل عبدالکريم قاسم اعتراف نکرد و تنها در سال 1975 در
تحقيقات سناي آمريکا (کميسيون چرچ) روشن شد که اداره کل عمليات اجرايي سيا طرحهاي
متعدد براي قتل قاسم داشته اشت. (شهبازي)
|