راز استيلاي جهاني غرب
چرا طي سدههاي شانزدهم تا نوزدهم ميلادي بتدريج سلطه
استعماري غرب اروپا بر سراسر جهان پديد شد و چرا تمدنهايي که
پيشينههايي درخشان در پشت داشتند مغلوب مهاجميني آزمند و بيفرهنگ
شدند؟ اين مهمترين پرسش نظري در عرصه انديشه سياسي و تاريخي
است. مقاله حاضر کوششي است براي پاسخ به
اين پرسش. اين مطلب برگرفته از فصل پاياني بخش اول از جلد اول
کتاب زرسالاران (صص 275- 291) است.
در سده شانزدهم شاهد يک
تکانه عظيم تمدني
در دو کانون
شرق اسلامي
و
غرب مسيحي
هستيم. اين تکانه در کانون شرق اسلامي سه دولت مقتدر
هند،
ايران
و
عثماني
را پديد ساخت و در کانون اروپاي غربي امپراتوريهاي مستعمراتي
اسپانيا، پرتغال، انگلستان، هلند و فرانسه را. کانون اسلامي پس از
يک دوران شکوفايي در سده هيجدهم رو به افول نهاد، کانون اروپاي
غربي استوار و استوارتر شد و سرانجام سلطه جهاني خويش را تأمين
نمود.
پژوهشگران در کاوش براي دريافت "راز" سلطه غرب عوامل متعددي را ذکر
ميکنند که مهمترين و پذيرفتنيترين آن فرادستي دريايي غرب
اروپاست. از سده پانزدهم ميلادي تا به امروز "غرب" سلطان بلامنازع
درياها بوده است و اين فرادستي نه مولود "يکتايي" نژادي يا فرهنگي
اروپاييان که محصول ويژگيهاي زيست- محيطي غرب اروپاست. موقع
اقليمي سرزمينهاي بهمپيوسته و غني آسيا و آفريقا هيچگاه نياز جدي
به نيروي دريايي اقيانوسپيما را در مردم اين سامان برنينگيخت.
مردم اين سرزمينها تجارت خود را بطور عمده از طريق راههاي زميني
انجام ميدادند و تکاپوي دريايي آنان محدود به تجارت بندر به بندر
و سفرهاي ساليانه حج بود. به نيروي رزمي دريايي نيز تنها براي
مقابله با دزدان و حفاظت از سواحل و جزاير خود در برابر مهاجماني
همسنگ خويش نياز بود نه بيش. در اين ميان ژاپن يک استثنا است.
از سوي ديگر، نياز شديد مادي سرزمينهاي غرب قاره اروپا، که از
ديرباز راه طبيعي ارتباطاتشان درياها بود نه خشکي، ايشان را به
تکاپويي جدي در اقيانوسها واداشت و درست در اين زمان به "کشف"
قاره آمريکا نائل شدند. معادني بيپايان از ثروت بيهيچ مدافع جدي
در انتظار اروپاييان بود. اينک غرب با پشتوانه سلطه خويش بر قاره
آمريکا، و در پرتو ثروت عظيمي که از معادن طلا و نقره اين قاره و
از اقتصاد پلانتکاري به دست ميآورد، ميتوانست تهاجم جدي را براي
سلطه بر شرق و غارت ثروتهاي آن آغاز کند.
ولي اين توصيف "راز سلطه غرب" را بطور کامل بازگو نميکند.
ابهامها فراوان است. به راستي چرا تمدنهاي بومي قاره آمريکا در
زمان ورود اروپاييان تنها در انتظار تلنگري بودند تا فروپاشند و
سلطه اروپا بر قاره آمريکا به اين سادگي ممکن شود؟ چرا تکانه تمدني
سدههاي شانزدهم و هفدهم ميلادي در شرق اسلامي در سده هيجدهم منقطع
شد؟ و چرا ساير دولتهاي مقتدر و شکوفاي جهان غيراروپايي، چون چين،
در زمان تهاجم دريايي غرب در حال افول بودند؟ در اينجاست که
پژوهشگران نقش
"تصادف تاريخي"
را به جدّ ميگيرند.
جامعه انساني در تاريخ طولاني خود ظهور و افول تمدنها فراوان ديده
است و اين دگرگونيها معلول هزاران عامل بوده است تا بدانجا که
توضيحي جامع براي آن نميتوان يافت. چرا
هخامنشيان
به مدت 218 سال ( 549- 331
پيش از ميلاد) در قله تمدن جهاني جاي داشتند نه ديگري؟ چرا
تمدن مسيحي
از درون سرزمين فلسطين، نه جاي ديگر، سربرکشيد و تمامي شبه قاره
اروپا را مسخر ساخت؟ چرا تمدن اسلامي از درون شبه جزيره عربستان
سربرکشيد و دو امپراتوري عظيم جهان آن روز، ايران ساساني و روم، را
مقهور خود ساخت؟ چرا اقوام شبان استپهاي آسياي مرکزي سرزمينهايي
چون چين و ايران و اروپا را درنورديدند؟ يافتن "راز" اين
جابجاييها و استقرار اين يا آن قوم، ايراني و عرب و مغول نه
ديگران، در رأس اين تکانههاي تمدني غيرممکن است. ظهور تمدن جديد
غرب نيز چنين است. ديويد فيلدهاوس،[1]
استاد دانشگاه آکسفورد، در مقاله "استعمار"، که براي
دايرةالمعارف آمريکانا نگاشته، در جستجوي توضيح اين "راز"
بوده و سرانجام به عامل "تصادف" توسل جسته است. او مينويسد:
ارائه
يک ارزيابي عيني از پديده استعمار غيرممکن است، زيرا اين
ارزيابي به آن ملاکي وابسته است که پذيرفته ميشود. براساس
معيارهاي امروزين، که بر تقدس حق تعيين سرنوشت [ملتها] مبتني است،
استعمار از نظر اخلاقي پديدهاي است غيرقابل دفاع؛ زيرا جامعهاي
جامعه ديگر را زير سلطه خود گرفته است... ولي اين ملاک از نظر
تاريخ نامعتبر است زيرا بر اين فرض مبتني است که در مقابل استعمار
شقّ ديگري نيز وجود داشت؛ جهاني مرکب از دولتهاي مستقل که در
چارچوب يک نظم بينالمللي مفروض هر يک راه تأمين منافع خود را به
بهترين شکل دنبال مينمودند. حال آنکه هيچگاه چنين نبود.
همه نظامهاي استعماري در اثر جبر فرايند تاريخ و بدون طراحي پيشين
پديد شدند.
استعمار به عنوان يک واقعيت تاريخي را بايد از ديدگاه اخلاقي به
عنوان بخشي از يک نظم جهاني ارزيابي نمود؛
نظمي که هر چند قرن يک بار دگرگون ميشود.[2]
"ارزيابي اخلاقي" دکتر فيلدهاوس از پديده استعمار قابل قبول نيست
ولي توجه او به "تصادف" و "نظم دگرگون شونده تاريخ" حائز اهميت
است. در نقد "معصوميت تاريخي" که فيلدهاوس براي استعمار غرب قايل
است بايد گفت که نقش "تصادف" تنها تا سده هفدهم پذيرفتني و معقول
است. در سده هيجدهم، که فرادستي غرب تأمين شده بود، بايد از نقش
موثر عامل "برنامهريزي سنجيده" در تهاجم به شرق سخن گفت؛ عاملي که
دکتر اوانسون به آن اشاره کرده است. از اين زمان است که غرب از
فرايند افول دولتها در شرق سود ميجويد و سلطه خود را تأمين
ميکند. اين افول، چنانکه در نمونه طلوع دولتهاي اود و حيدرآباد
دکن ديديم، به معناي مرگ جامعه هند نبود. پس از غروب دولت صفوي
شاهد فرايند نوزايي در جامعه ايراني هستيم که اين نيز به دست
استعمار غرب پايمال شد. بيشک، اتکاء غرب بر پشتوانه ذخاير عظيم
قاره آمريکا سهمي مهم در فرادستي و تهاجم آن در سده هيجدهم داشت. و
بيشک، از اين زمان غرب با اتکاء بر فرادستي خود از روند متناوب و
طبيعي ظهور و افول دولتهاي شرقي به سود سلطه نهايي خويش بهره جست.
در اين مرحله، نگرش غرب به شرق مبتني بر "طراحي" و "مداخله" است نه
"تصادف"؛ ما با مهاجميني سلطهگر و قويدست سروکار داريم نه با
انسانهاي آرامي که بيطرفانه نظارهگر حوادث پيرامون خويشاند تا
در زمان مناسب شانس و اقبال خود را بيازمايند. اين مرحله يک سده به
طول کشيد و سرانجام در نيمه نخست سده نوزدهم به زايش پديدهاي
انجاميد که
"تمدن جديد غرب"
نام گرفته است.
تاريخ هند آکسفورد
نقش "تصادف" را در استقرار سلطه پرتغاليها چنين مورد توجه قرار
داده است:
در زمان ورود پرتغاليها [به شرق] بخت يار آنها بود. در مصر حکومت
مماليک مورد تهديد ترکها قرار گرفته بود، در ايران يک سلسله جديد
[صفويه] هنوز در حال استقرار حاکميت خود بود. شمال هند نيز ميان
حکومتهاي محلي تقسيم شده بود و لذا تنها گجرات بود که در دستهاي
قدرتمند سلطان محمود بيگده قرار داشت و اين در زماني بود که حکومت
سلاطين بهمني در دکن در حال فروپاشي بود. هيچ يک از قدرتهاي بزرگ
[منطقه] نيروي دريايي، به معناي نيروي دريايي مقتدر، نداشتند. در
خاوردور به فرمان امپراتور نيروي دريايي چين محدود شده بود.
کشتيداران و تجار عرب، که بر تجارت اقيانوس هند تسلط داشتند، فاقد
توان لازم براي مقابله با انگيزه نيرومند و اتحاد پرتغاليها
بودند.[3]
اين تحليل کاملا درست است. در اين زمان، در اثر يک "تصادف تاريخي"
عجيب، در شرق اسلامي خلاء سياسي آشکاري پديد شد و هيچ دولت مقتدري،
جز حکومت سلطان محمود بيگده در گجرات، حضور نداشت که مانعي جدي در
برابر تهاجم پرتغاليها بهشمار رود. سه قدرت اسلامي هند، ايران و
عثماني زماني سربرکشيدند که غرب با بهرهگيري از يک فرصت تاريخي
استثنايي پايههاي نفوذ خود را در آسيا و آفريقا استوار ساخته بود:
حکومت صفوي ايران
در سال 1501
ميلادي، چهار سال پس از آغاز ماموريت واسکو داگاما و درست در زمان
جنگهاي سلطان محمود بيگده با پرتغاليها، به وسيله شاه اسماعيل
بنيان نهاده شد.[4]
ولي تا تبديل دولت صفوي به يک قدرت منطقهاي سالها به درازا کشيد
و در اين دوران پرتغاليها سلطه خود را بر بنادر منطقه استوار
ساخته بودند. شاه عباس در سال 1587 به قدرت رسيد و در سال 1622 پرتغاليها را از هرمز اخراج کرد.
دولت بابر
در سال 1526
ميلادي، شانزده سال پس از اشغال بندر گوا به وسيله پرتغاليها، در
دهلي تأسيس شد ولي تنها در دوران اکبر و با تصرف گجرات (1573م.)
بود که دامنه اقتدار آن به سواحل غربي هند کشيده شد.
دولت عثماني
در نيمه دوم سده پانزدهم دوران اقتدار خود را آغاز کرد. ولي توجه
سلطان محمد دوم، معروف به سلطان محمد فاتح (1451 - 1481م.)، به تحکيم پايههاي دولت عثماني و
توسعه در حوزه مديترانه، آناتولي و سرزمينهاي مماليک مصر معطوف
بود.
در زمان ورود پرتغاليها، دولت مقتدر
مماليک مصر
(1250-1517) رو به افول بود و درگير جنگ با دولت
نوپديد عثماني که سرانجام به سقوط آن انجاميد. معهذا، دولت مماليک
مصر تنها قدرت اسلامي بود که در حمايت از دولت گجرات به تلاشي
بيحاصل دست زد.
"غارت" و "توسعهيافتگي"
پژوهشگران در نقش غارتگري ماوراء بحار در پيدايش تمدن جديد غرب
ترديد ندارند؛ ولي به راستي اين "غارت" تا چه حد در تحول فوق نقش
تعيينکننده داشت؟ به عبارت ديگر،
اگر تاراج قارههاي آمريکا، آفريقا و آسيا نبود، آيا تمدن جديد
صنعتي غرب در سده نوزدهم پديد ميشد؟
پيشتر درباره اقتصاد پلانتکاري، تجارت برده و تجارت ماوراء بحار و
سهم آن در اقتصاد اروپا تا آستانه سده نوزدهم سخن گفتهايم. معهذا،
به نظر ميرسد که شايد توصيفي از ثروت هند، و تنها هند، در دوران
تهاجم استعماري غرب ضرور باشد.
رالف فيچ،[5]
نخستين فرستاده اليگارشي تجاري انگلستان به هند که در واپسين
سالهاي سلطنت اکبر وارد اين سرزمين شد، به شدت تحت تأثير عظمت
شهرها و زندگي مرفه مردم قرار گرفت و در مقايسه با آن کشور خويش را
فقير و عقبمانده يافت.[6]
و سِر توماس رو، نخستين سفير انگلستان در دربار هند، خود را در
ميان اعيان دربار جهانگير حقير ميديد. بهنوشته موريس کاليس، مورخ
انگليسي، حقوق ساليانه رو 600 پوند استرلينگ در سال بود حال آنکه رجال هند
هر يک ساليانه دهها هزار و حتي صدها هزار پوند درآمد داشتند. رو
در دفتر خاطراتش مينويسد که از وضع لباس خود شرمسار است. او
ميافزايد حتي درآمد پنج سالهام نيز کفاف آن را نميدهد که لباسي
در شأن آنان تهيه کنم.[7]
حضور توماس رو در دربار جهانگير همزمان است با ورود محمدرضا بيگ،
سفير شاه عباس صفوي. جهانگير در خاطراتش ورود سفير ايران را شرح
داده و متن نامه شاه عباس به خود را ذکر کرده، ولي هيچ اشارهاي به
سفارت سِرتوماس رو انگليسي ننموده است.[8]
اين نشان ميدهد که پادشاه هند اهميتي فراوان براي ايران قايل بود
و در مقابل ورود نماينده پادشاه انگليس برايش اهميت و ارجي نداشت.
رابرت کلايو، که پس از شکست سراجالدوله براي نخستين بار مرشدآباد
را ديد، اين شهر را «از نظر وسعت، جمعيت و ثروت» با لندن زمان خود
برابر يافته است؛ با کاخهايي بزرگتر از کاخهاي اروپا، و مرداني
که از هر فردي در لندن ثروتمندتر بودند. کلايو ميافزايد هند
«کشوري است که ثروت بيپايان دارد.» پارلمان بريتانيا کلايو را به
اختلاس و ارتشا متهم کرد. او در برابر دادگاه قرار گرفت ولي تبرئه
شد. وي در دفاع زيرکانهاش، نخست ثروتهايي را که پيرامون خود در
هند ديده بود وصف کرد، و توضيح داد که چه شهرهاي ثروتمندي حاضر
بودند به او رشوه دهند تا از تاراج حتمي در امان بمانند؛ چه
صرافاني که در دخمههاي انباشته از جواهر و طلاي خود را گشودند و
در اختيارش گذاشتند؛ و آنگاه به سخنان خود چنين پايان داد: «من در
اين لحظه از قناعت خود در شگفتم!»[9]
در اين زمان بود که کلايو خزانه مرشدآباد را به تاراج برد. اهميت
اين حادثه چنان است که جان کي تاراج خزانه مرشدآباد به وسيله کلايو
و همدستانش را با تاراج معادن الماس آفريقاي جنوبي بهوسيله سِر
سيسيل رودز مقايسه ميکند.[10]
درباره ارزش واقعي اين خزانه گزارشها سخت آشفته است. سراجالدوله
ارزش آن را معادل 85
ميليون پوند استرلينگ ميدانست و فاتحان انگليسي
40
ميليون پوند استرلينگ بر آن قيمت نهادهاند. بهرروي هرچه بود، بخش
مهمي از آن به تاراج رفت. آنچه رسماً اعلام شد اين است که کلايو از
اين خزانه، معادل 5/ 2
ميليون پوند استرلينگ برداشت کرد که نيمي از آن بابت غرامت سقوط
"قلعه ويليام" به کمپاني هند شرقي پرداخت شد و نيم ديگر خرج
توطئهگران محلي و نظامياني شد که به او در شکست سراجالدوله ياري
رسانيده بودند. سهم رسمي خود کلايو از اين غارت تنها
234 هزار پوند ذکر شده است.[11]
تفحصهايي که پس از اعتراضات فوکس و ادموند برک توسط پارلمان
انگليس صورت گرفت، نشان داد که در سالهاي 1757 تا 1766،
يعني از جنگ پلاسي تا پايان حضور کلايو در هند، کارگزاران کمپاني
در بنگال جمعاً مبلغ 169/2 ميليون پوند استرلينگ به عنوان "هديه" دريافت کردهاند
(بجز "جاگير" کلايو که 30
هزار پوند درآمد ساليانه داشت) و 7/3 ميليون پوند استرلينگ به عنوان "غرامت" به
کمپاني پرداخت شده است.[12]
بايد بپذيريم که اين ارقام بسيار کمتر از ميزان واقعي غارت کلايو
است؛ زيرا نه کارگزاران کمپاني حاضر به ارائه گزارش واقعي چپاول
خود بودند و نه پارلمان انگليس از شبکهاي جدي براي تفحص دقيق
برخوردار بود. معهذا، همين ارقام به روشني گوياي ابعاد عظيم غارتي
است که به وسيله کلايو در هند صورت گرفت. بهنوشته جان کي، در آن
زمان يک خانه در ميدان برکلي لندن (محله اعياني شهر) ده هزار پوند
قيمت داشت و ده مايل مربع اراضي املاک شراپشاير[13]
انگليس 70 هزار
پوند.[14]
ويل دورانت ثروت هند در زمان تصرف اين سرزمين توسط کمپاني هند شرقي
بريتانيا را چنين توصيف ميکند:
در
عهد سلسله تيموريان هند وضع مردم نسبتاً بهتر شده بود. دستمزدها
ناچيز بود. در عهد اکبر دستمزد کارگران از روزي سه سنت تا 9 سنت نوسان داشت؛ در مقابل قيمتها هم به همين
نسبت پايين بود. در سال 1600
در مقابل پرداخت يک روپيه (که بطور عادي
5/ 32 سنت است) 88
کيلو گندم يا 126
کيلو جو خريداري ميشد. در سال
1901 همان يک روپيه بهاي
13 کيلو گندم يا
20
کيلو جو بود. يکي از انگليسيهاي مقيم هند در سال
1616
"وفور آذوقه" را "در سراسر مملکت بسيار عظيم" توصيف ميکند و
ميافزايد که "در آنجا هر کس، بي آنکه کميابي يا قحط و غلايي باشد
نان ميخورد." انگليسي ديگري که در قرن هفدهم در هند سياحت ميکرد،
متوجه شد که متوسط مخارج روزانهاش چهار سنت است.
ثروت اين کشور در عهد چندره گوپته، ماوريا و شاه جهان به اوج خود
رسيده بود. ثروت هند در عهد شاهان سلسله گوپته در تمام جهان
ضربالمثل شده بود. يوان چونگ در توصيف يکي از شهرهاي هند ميگويد
که با باغها و استخرها جمالي يافته بود، و به نهادهاي ادب و هنر
آراسته بود؛ "ساکنانش در آسايش بودند و خاندانهايي در آن بودند
پرخواسته، ميوه و گل در آن فراوان بود... مردم سيمايي ظريف داشتند
و جامههايشان از حرير رخشان بود، گفتارشان... روشن و بامعنا
بود..." نيکولو کونتي سراسر سواحل گنگ را [در حدود سال 1420م.] پر از شهرهاي آباد ميبيند؛ "همه
خوشساخت، و داراي بوستانها و باغستانهاي فراوان، زر و سيم،
بازرگاني و صنعت." خزانه شاه جهان چنان سرشار بود که او دو اطاق
محکم زيرزميني داشت که گنجايش هر يک
4250 متر مکعب بود، تقريباً سرشار از سيم و زر.
وينست اسميت ميگويد: "مدارک آن زمان جاي هيچگونه شکي باقي
نميگذارد که جمعيت شهرهاي مهمتر وضع مرفهي داشتند." جهانگردان هر
يک از شهرهاي آگره و فتحپور سيکري را بزرگتر از لندن توصيف
کردهاند/ آنکتيل دوپرون، که در سال
1760 در مناطق مهراته سفر ميکرد، خود را "در ميان
سادگي و سعادت عصر طلايي" يافته است؛ "مردم شاد، پر نيرو، و در
سلامت کامل بودند."[15]
ورا آنتستي[16]
انگليسي مينويسد:
در
هند تا قرن هيجدهم شرايط اقتصادي نسبتاً پيشرفتهاي وجود داشت و
روشهاي توليدي، صنعتي و سازمان تجاري آن کشور با ساير بخشهاي
جهان قابل قياس بود... اين کشور موسلينهاي زيبا و ساير ساختهها و
مصنوعات نفيسي را ميساخت و صادر ميکرد، در حاليکه نياکان ما
بريتانياييها در همان هنگام زندگاني بدويان را داشتند. اما هند
نتوانست در انقلاب اقتصادي که به دست نوادگان همان نيمه وحشيها
صورت گرفت شرکت کند.
پل باران، پس از ذکر اين گفته آنتستي، ميافزايد:
اين "قصور" نه تصادفي بود و نه ناشي از بيلياقتي "نژاد" هندي؛
بلکه ثمره تاراج حساب شده، بيرحمانه و منظم هندوستان به دست
سرمايههاي انگليسي بود. اين برنامه از آغاز حکمراني بريتانيا آغاز
شد. ميزان تاراج و آنچه از هندوستان به يغما برده شد چنان
اعجابآور است که مارکيز ساليسبوري، وزير وقت امور هند، در سال
1875
هشدار داد "اگر قرار است هندوستان چاپيده شود بايد اين چاپيدن
بنحوي عاقلانه صورت گيرد."[17]
پل
باران ميزان ثروتي را که در فاصله جنگ پلاسي (1757) تا جنگ واترلو (1815) از هند به وسيله انگليسيها به غارت رفت بين 500 الي هزار ميليون پوند استرلينگ برآورد
ميکند. اين دوران تاريخي بسيار مهمي است و انباشت سرمايه انگلستان
در اين زمان بيشک در پيدايش انقلاب صنعتي نقش تعيينکننده داشت.
در نتيجه اين سيل طلا بود که انگلستان موفق به انقلاب صنعتي شد
وگرنه پيش از سال 1760
دستگاههاي نخريسي لانکشاير با دستگاههاي مشابه در هند و ايران و
چين تفاوتي نداشت.[18]
در کاوش براي شناخت علل "توسعهيافتگي"
ژاپن
نيز نبايد در جستجوي موهومات بود. يکي از رازهاي ترقي ژاپن اين است
که به مدت دو سده (1640-1867) هيچ مداخله خارجي فرايند رشد طبيعي آن را
منقطع نساخت. در اين جزاير زلزلهخيز معادني غني که طمع اروپاييان
را جلب کند وجود نداشت؛ و حتي امروزه، بهرغم پيشرفتهاي عظيم دانش
کانشناسي، منابع کاني ژاپن بسيار اندک است. پل باران مينويسد:
ژاپن تنها کشور در آسيا [و آفريقا و آمريکاي لاتين] است که از
استعمار و وابستگي به سرمايهداري اروپاي غربي و آمريکا جان سالم
به در برد و فرصتي براي توسعه مستقل ملي به دست آورد.
او ميافزايد:
ژاپن نه چنان بازاري داشت که ساختههاي خارجي را جلب کند و نه
ميتوانست براي صنايع غرب سيلوي مواد خام باشد. بنابراين، فريبندگي
ژاپن براي سرمايهداران و دولتهاي اروپاي غربي هيچگاه به اندازه
طلاي آمريکاي لاتين و محصولات گياهي و حيواني و کاني آفريقا،
ثروتهاي شگفت جزاير هند، يا بازارهاي بيکران چين جذابيت نداشت.[19]
در بررسي "مدل توسعه" ژاپن نيز آنچه ناگفته ميماند اين حقيقت بارز
تاريخي است که ژاپنيها خود قدرت متجاوز و استعمارگر خاوردور بودند
و در اين عرصه پا به پاي اروپاييان پيش ميتاختند. اشغال فرمز (1895)،
اشغال کره (1910)، اشغال منچوري (1937) و اشغال چين (1938)
بخشي از کارنامه استعماري ژاپن است. داستان فجايع ژاپنيها در چين
در رمانهاي خانم پرل س. باک آمريکايي، نسل اژدها و خاک
خوب، به روشني توصيف شده است. به ياد داشته باشيم که پس از
اشغال کره، ژاپنيها حدود دو ميليون کرهاي را به عنوان برده به
سرزمين خود منتقل کردند و آنان را به کار شاق استخراج معادن و قطع
جنگلها واداشتند. نود سال پس از حادثه موحش فوق، اخلاف اين
کرهايها، که امروزه حدود 680
هزار نفرند، شهروندان درجه دو ژاپن بهشمار ميروند و به رغم گذشت
سه نسل از داشتن گذرنامه ژاپني و حق رأي دادن محروماند.[20]
ارنست ماندل مينويسد: «تنها در ژاپن که بازرگانان راهزنش از سده
چهاردهم درياي چين و جزاير فيليپين را آشفته ساخته و سرمايهاي در
خور اعتنا گرد آورده بودند» تکرار تجربه اروپايي ممکن شد.[21]
او ميافزايد:
بنا به قول پروفسور تاکه کوشي، نخستين سيلان سرمايه پولي به ژاپن
[در سدههاي پانزدهم و شانزدهم] به دست راهزنان دريايي انجام شد که
در سواحل چين و کره به تبهکاريهايشان ادامه ميدادند.[22]
طبق تحليل آرنولد توينبي، مورخ نامدار انگليسي، توسعه ژاپن نيز
يک "تصادف تاريخي" بود. چين در سده دوازدهم ميلادي در اوج تمدن خود
بود، ولي سپس در اثر مقابله با يورش مغول و جنگهاي داخلي به تحليل
رفت و از سده شانزدهم در سراشيب سقوط قرار گرفت. درست در همين
زمان، ژاپن جنگهاي داخلي خونين خود را، که از
1281
آغاز شده بود، به پايان برد و بر پرهرج و مرجترين دوران تاريخ
خويش نقطه پايان نهاد. در سال
1590 اين سرزمين توسط هيديوشي[23]
(1538-1598) يکپارچه شد و سپس به مدت 264 سال (1603-1867) در زير سيطره مقتدرانه خاندان توکوگاوا[24]
قرار گرفت. بدينسان، تصادفاً آغاز تمرکز و آرامش و "صلح بزرگ" در
درون ژاپن با سده هفدهم ميلادي مصادف شد و "تجار" ژاپني توانستند
از طريق ماجراجوييهاي دريايي و غارت سواحل چين و کره و غيره راه
کسب و انباشت ثروتهاي انبوه را بپيمايند.[25]
تنها پس از آن و بر اين شالوده بود که دوران امپراتور ميجي[26]
(1868-1912) آغاز شد.
تا سده پانزدهم ميلادي چين قدرت دريايي برتر منطقه بود ولي در سده
شانزدهم اين قدرت را از دست داد. آرنولد توينبي مينويسد اگر
چينيها اين قدرت دريايي را حفظ کرده بودند به کانون اصلي تمدن
جهاني بدل ميشدند. معهذا، پيشرفت دريايي چين از سال
1433
متوقف شد به دو دليل: نخست، توجه امپراتور مينگ به مرزهاي شمالي و
دوم وسعت سرزمين چين و فراواني نعم در آن.
احتمالا فراواني نعمت چين سبب شد که حکمرانان به فکر اکتشافات
دريايي و فتوحات خارج از چين نيفتند. چه اين لونگ، امپراتور سلسله
چينگ، در سال 1793...
به يک فرستاده انگليسي گفته بود که چين از نظر اقتصادي خودکفا [و
بينياز از ارتباط با اروپاييان] است.[27]
توين بي ميافزايد: «فقر کشورهاي اروپاي غربي حکام آنها را وادار
ساخت تا از فتوحات ماوراء بحار حمايت و تشويق به عمل آورند.»[28]
و اين سخن ماست.
تأسيس دولت مقتدر ملي در ژاپن با تأسيس دولت مقتدر ملي شاه عباس
بزرگ در ايران همزمان است. ايرانيان به دليل موقع جغرافيايي سرزمين
خود و منابع انساني و مادي غني آن نيازي به غارت ديگران نداشتند
ولي همين ثروت چشم ديگران را گرفت و دخالت کانونهاي متجاوز خارجي
را سبب شد. اين فرايند درخشان فرجامي هولناک يافت. با سقوط دولت
سامانمند صفويه، سرزمين پهناور ايران ديگر حفاظي جدي در برابر
دخالت و دسيسه هاي خارجي نداشت. درمقابل، تجاوز خارجي و طمع
بيگانگان آرامش ژاپن را برنياشفت. ثبات ژاپن و نيز انباشت ثروت در
اين سرزمين از طريق غارت سرزمينهاي مجاور پايههاي "عصر ميجي" را
بنا نهاد و سرانجام ژاپن جديد را آفريد.
نماد اين ثبات را در تاريخ کمپاني ميتسويي[29]
ميتوان يافت که در سال 1691
به عنوان بانکدار رسمي خاندان توکوگاوا تأسيس شد و امروزه بيش از
سه سده قدمت دارد.
2. Americana,
vol. 7, p. 302.
3. Vincent
Smith,
The
Oxford History of India,
Oxford: Clarendon Press, 1958, p. 328.
4. سالهاي
آغازين سلطنت شاه اسماعيل صفوي با سالهاي پاياني سلطنت
سلطان محمود بيگده مقارن است. رابطه ميان دو دولت مسلمان
صفوي و گجرات از دوران سلطنت سلطان مظفر حليم (خليل خان)،
پسر سلطان محمود بيگده، آغاز شد. او در رمضان
917ق. به سلطنت رسيد و يک ماه بعد، در شوال
همين سال، سفير ايران در دربار او حضور يافت. در مرآت
احمدي چنين آمده است: «مير ابراهيم خان ايلچي شاه
اسماعيل پادشاه خراسان و عراق آمده و به فرموده سلطان جمعي
از امرا استقبال نموده به اعزاز تمام آوردند. مير مذکور
پياله فيروز که در نهايت نفاست بود با صندوقچه مملو از
جواهر و ديسي از اقمشه مذهبه و سي رأس اسپ عراقي و ترکي که
شاه فرستاده بود به رسم هديه گذرانيد و سلطان مير مذکور را
با همراهيان به خلعتهاي خسروانه و انعامات پادشاهانه
بنواخت.»
علي محمد خان، مرآت احمدي
[در تاريخ گجرات]، بمبئي: مطبع فتحالکريم، 1306ق.، ج 1،
ص 67)
6.
Ramkrishna Mukherjee, The Rise and fall of the East
India Company, A Sociological Appraisal, Bombay:
Popular Prakashan, 1973. p. 140.
7. Maurice
Collis, British Merchant Adventurers, London:
William Collins,
1942, p. 17.
8. Michael
Strachan, Sir Thomas Roe, 1581-1644, London:
Michael Russell, 1989, p. 93.
9. ويل
دورانت، تاريخ تمدن، ترجمه احمد آرام، ع. پاشايي،
اميرحسين آريانپور، تهران: انتشارات و آموزش انقلاب
اسلامي، 1365، ج 1،
صص 551-552.؛
T. O.
Lloyd, The Short Oxford History of the Modern World;
The British Empire, 1558-1983, Oxford: Oxford
University Press, 1991, p. 77.
10. John
Keay, The Honourable Company; A History of The
English East India Company, London: HarperCollins,
1991, p. 319.
17. پل
باران، اقتصاد سياسي رشد، ترجمه کاوه آزادمنش،
تهران: خوارزمي، 1359،
صص 268-269.
18. همان
مأخذ، صص 269-271.
20. Newsweek,
May
3,
1993, p.
39
21. ارنست
ماندل، علم اقتصاد، ترجمه هوشنگ وزیری، تهران:
خوارزمی، چاپ اول، 1359،
ص 134.
25. آرنولد
توينبي، تاريخ تمدن، ترجمه يعقوب آژند، تهران:
مولي، 1368،
صص 612، 618-619.
|