مافياي نومحافظهکار و جنگ جهاني چهارم
سرمقاله ماهنامه
زمانه، سال دوّم، شماره 9، خرداد 1382
واپسين ماجراجويي
صدام بي شباهت به اشغال نظامي مصر به وسيله بريتانيا در سال 1882 ميلادي نيست. اشغال مصر
به بهانه شورش بندر اسکندريه صورت گرفت و اندکي بعد سرگرد بارينگ (لرد کرومر بعدي)، عضو يکي از سرشناسترين خاندانهاي بانکدار لندن، زمام حکومت مصر را به دست گرفت. گذشت زمان لازم بود تا با انتشار
اسناد تاريخي و خاطرات برخي از رجال سياسي روشن شود که ماجراي اشغال مصر يک توطئه
تمام عيار و نقشه از پيش طراحي شده بود. بعدها،
ويلفريد بلونت، ديپلمات و متفکر انگليسي، در کتاب تاريخ سرّي اشغال مصر
نوشت:
زمانيکه در لندن خبر شورش اسکندريه را شنيدم، اولين احساسم اين بود که
برخلاف ادعاي مطبوعات اين يک حادثه نيست بلکه بخشي از يک توطئه است.
جنگ بريتانيا و مصر
در
تلالکبير از افتخارات نظامي تاريخ انگليس عنوان ميشود در حاليکه،
بهنوشته سِر والنتين چيرول، «ارتش مصر بهناگاه مانند بادکنک ترکيد» و «اشغال مصر
به يک تفرج نظامي، نه عمليات نظامي، بدل شد.» چيرول ميافزايد: «من خشمي را که در
آن زمان در چهره مردم مصر ديدم هيچگاه فراموش نميکنم.» دوران 25 ساله حکومت لرد
کرومر بر مصر دوران چپاول افسارگسيخته ثروتهاي ملّي اين کشور به دست کانونهاي
مالي غرب بود. کنت گوبينو، ديپلمات و متفکر فرانسوي، در خاطراتش از رفتار زشت انبوه
اروپائياني سخن ميگويد که در دوران اشغال مصر در اين کشور به تاراج مشغول بودند.
گوبينو مينويسد:
آنان براي گردآوري ثروت به اينجا آمدهاند... اين افراد ناچيز، که ديروز از کشورهاي
غربي به مصر روي آوردهاند، هر لحظه و به هر بهانه شلاقشان را به روي اين مردم
بيچاره و بيآزار بلند ميکنند و اثري از احساسات جمهوريخواهي و اغلب سوسياليستي،
که بهنظرشان تنها عقايد سياسي مورد قبول بهشمار ميرود، در اعمال و حرکاتشان
ديده نميشود.
اشغال مصر به اواخر
قرن نوزدهم ميلادي تعلق داشت و اشغال عراق در اوائل قرن بيست و يکم ميلادي صورت
ميگيرد. بهنظر ميرسد که بار ديگر شاهد نوعي بازگشت به استعمار مستقيم، به سبک
عريان و بيپرواي سده نوزدهم ميلادي، هستيم.
با فروپاشي اتحاد
شوروي و پايان دوران 45 ساله جنگ سرد،
فوکوياما، به عنوان نظريهپرداز رسمي دولت جرج بوش اوّل، از «پيروزي
نهايي» و «جهاني شدن دمکراسي ليبرال غربي به عنوان شکل نهايي حکومتگري بشري»
سخن گفت.
در آن زمان کم
نبودند روشنفکران دنياي غيرغربي که به تأثير از اينگونه تبليغات با خوشبيني
سادهانديشانه به آينده جهان پس از جنگ سرد مينگريستند. اين خوشبيني ديري نپاييد
و با «دکترين تورنبرگ» مرحله جديدي در حقوق بينالملل آغاز شد. در 28 فوريه
1990 ديوان عالي آمريکا براي نخستين بار به دولت فوق اين حق را داد که در خارج از
مرزهاي اين کشور مانند پليس عمل کند و به دستگيري شهروندان کشورهاي ديگر مبادرت
ورزد. دستگيري و محاکمه نوريگا، رئيسجمهور پاناما، بر اين مبنا صورت گرفت. نوريگا،
مانند صدام، پيوندهاي مشکوک با دولت ايالات متحده داشت و ساليان سال در زمينه
انتقال مواد مخدر از کلمبيا به ايالات متحده آمريکا با سيا و موساد همکاري ميکرد.
کمي پس از انتخابات سال 2000 و صعود گروهي که
گور ويدال، متفکر آمريکايي، آنها را «خونتاي بوش»
ناميده، روشن شد که مافياي نظاميگراي ايالات متحده خوابي تازه
براي بشريت ديده است. اوّلين اقدام نظاميگرايانه جرج بوش دوّم «طرح
کلمبيا» بود. دولت بوش مدعي شد که براي کنترل کشت مواد مخدر در
کلمبيا ابتدا بايد بر اين کشور کنترل داشت و به اين منظور 104
هليکوپتر نظامي خريداري کرد و بمباران و کشتار روستائيان کلمبيا را
آغاز نمود. اين جنگ چنان ضد انساني بود که روزنامه
گاردين آن را «جنگ کثيف بوش» ناميد.
در ماجراي
کلمبيا اتحاديه اروپا در برابر دولت بوش ايستادگي کرد ولي اندکي بعد حادثه 11
سپتامبر 2001 جهانيان را مبهوت نمود.
اين شعبده عجيبي
بود که ماهيت آن هنوز روشن نشده و درباره آن فرضيههاي پيچيدهاي بر سر زبانهاست.
امروزه کم نيستند متفکراني که «خونتاي بوش» را به انجام «عمليات شوک و بهت»
براي تحميل سياستهاي نظاميگرايانه بر جامعه جهاني و تحقق مقاصد سوداگرانه و مشکوک
متهم ميکنند.
تهاجم نظامي به
افغانستان در فضاي بهت و ارعاب ناشي از حادثه فوق صورت گرفت بيآنکه اعتراض
جدّي محافل سياسي مخالف در ايالات متحده و دولتهاي اروپايي را برانگيزاند.
با تهاجم نظامي
به عراق زنجيره تحرکات امپرياليستي «خونتاي بوش» و متحدان انگليسياش وارد
مرحله جديدي شد. ولي اين بار افکار عمومي جهان دوران «شوک و بهت» ناشي از حادثه 11
سپتامبر را از سر گذرانيده و اهداف «خونتاي بوش» را دريافته بود. اعتراض دولتهاي
اروپاي قاره (اروپاي بدون بريتانيا) به اين تهاجم نظامي و تظاهرات تاريخي بيش از
يازده ميليون نفر از مردم جهان در 15 فوريه 2003
عليه سياستهاي تجاوزگرانه کانونهاي نظاميگراي ايالات متحده و بريتانيا نماد
اين آگاهي بود.
جهانيان
دريافتهاند که هدف اصلي «خونتاي بوش» سوداگري مالي و ريختن دهها ميليارد دلار به
جيب کمپانيهاي بزرگ متعلق به زرسالاران صهيونيست است.
اين غارت از نظر کميت نجومي و فاصله زماني کوتاه آن در تاريخ بشر کمسابقه است.
«خونتاي بوش» با برافراشتن مترسکي بهنام «خطر تروريسم» و
هياهوهاي نظاميگرايانه توانست در فاصله زماني کوتاه دو ساله بودجه
نظامي دولت ايالات متحده را از حدود 296 ميليارد دلار در سال 2000
به حدود 400 ميليارد دلار در سال 2003 افزايش دهد.
برندگان اصلي اين سياست پيمانکاران پنتاگون و کمپانيهاي تسليحاتي
بزرگي هستند که دولت جرج بوش دوّم نماينده آنان بهشمار ميرود.
مافياي حاکم بر ايالات متحده آمريکا در اتحاد و مشارکتي بزرگ با
دوستان انگليسي خود قرار دارد. در رأس اين مافياي انگليسي
توني بلر به عنوان نماينده جناح راست حزب کارگر جاي
دارد. بلر نيز مانند بوش با حمايت
کانونهاي مقتدر صهيونيستي به قدرت رسيد و صهيونيستهاي
نامداري چون
روپرت مردوخ، لرد مايکل لوي،
لرد سيمون و گاوين ديويس از نزديکترين
دوستان و مشاوران او بهشمار ميروند. براي مثال، گاوين ديويس از
شرکا و مديران بانک صهيونيستي
گلدمن ساخس بود که در دولت بلر در مقام رئيس مؤسسه بي.
بي. سي.
جاي گرفت.
بلر نيز چون بوش ميکوشد تا اين سوداگري کثيف مالي را در پوشش
واژگان زيبا پنهان کند. او نيز، چون بوش، از «رسالت اخلاقي» ايالات
متحده و بريتانيا سخن ميگويد و در کسوت يک شهسوار صليبي جديد ظاهر
ميشود. به دليل چنين عوامفريبيهايي است که روزنامه
ابزرور (7 اکتبر 2001)
عنوان يکي از مقالات خود را چنين قرار داد: «توني
ميسيونر و امپراتوري مقدس بريتانياي او»!
دارودسته بوش- بلر
از پشتوانه نظري انديشهپردازاني برخوردارند که به «نومحافظهکاران»
معروفاند. سرشناس ترين چهرههاي فکري اين جريان روزنامهنگاراني مانند
نورمن پادهارتز، ويليام کريستول، ويليام باکلي، دانيل
پايپز، اسلامشناساني مانند
فؤاد عجمي و مقامات سابق دولتي مانند جيمز وولزي (رئيس پيشين سيا)
هستند که همگي از پيوندهاي عميق با کانونهاي صهيونيستي برخوردارند. اين گروه به
صراحت از «جنگ جهاني چهارم» و تغيير جغرافياي سياسي خاورميانه سخن ميگويند.
براي نمونه، دانيل پايپز مينويسد:
ما بايد با دنياي اسلام زندگي کنيم ولي نياز داريم که رهبران جديدي را در رأس آن
بگماريم. ما به مسلمانان معتدل نياز داريم. ما اين کار را با آلمانيها پس از سقوط
نازيسم و با روسها و ديگران پس از سقوط کمونيسم کرديم.
و ويليام کريستول
به صراحت شعار «بازگشت به دوران جنگ سرد» را مطرح ميکند و مينويسد:
آينده بشريت منوط به يک سياست خارجي راسخ، آرمانگرا و خوش بنيان از سوي ايالات
متحده آمريکاست... آمريکا نه تنها بايد پليس و کلانتر جهان شود بلکه بايد راهنماي
آن نيز باشد.
اگر تهاجم نظامي به
افغانستان در فضاي «شوک و بهت» ناشي از فاجعه 11 سپتامبر رخ داد، تهاجم به عراق در
فضاي هشياري افکار عمومي جهان صورت گرفت. اين دستاوردي بزرگ و بيسابقه است با
تأثيرات عظيم و درازمدت. ابعاد اين آگاهي تا بدانجاست که
براي اوّلين بار در تاريخ آمريکا بخش مهمي از محافظهکاران را، که از موضع
ناسيوناليسم مسيحي- آمريکايي بهطور سنتي مدافع سياستهاي امپرياليستي دولت خود
بهشمار ميرفتند، در مقابل جريان نومحافظهکار قرار داده و به صف مخالفان دولت بوش
و تجاوز نظامي به عراق رانده است.
چهرههاي فکري سرشناس اين جريان، مانند پت بوکانان و پيتر نواک و
جيسون وست، نومحافظهکاران را «باند شارون» ميخوانند که در پي تحقق
سياستهاي افراطيترين گروههاي صهيونيست و
حزب ليکود اسرائيل با ابزار پول و قدرت دولت ايالات متحده ميباشند.
بدينسان،
در آمريکا آرايش سياسي جديدي در حال شکلگيري است که بر تقسيمبندي راست و چپ و
ميانهرو مبتني نيست بلکه دو جبهه نومحافظهکاران صهيونيست و مخالفان سلطه تام و
تمام صهيونيسم بر ايالات متحده را در مقابل هم قرار داده است.
هماکنون، مافياي
نومحافظهکار «فتح بغداد» را جشن گرفته و چنين القا ميکند که گويا اين
«فتح» براي دنياي غرب جنبه نمادين دارد زيرا، بر اساس ميراث بازمانده از دوران
روابط ديپلماتيک امپراتوري شارلماني با خلافت عباسي، بغداد به عنوان مرکز جهان
اسلام شناخته ميشد. بغداد امروز بغداد افسانههاي هزار و يک شب نيست. بغداد امروز
سي سال ديکتاتوري خونين صدام را از سر گذرانيده و در آن از ثروت و رفاه بغداد
افسانهاي خبري نيست. بغداد امروز شهري است غوطهور در فقر و تهي از نخبگان و
فرهيختگاني که در طول سه دهه در سياهچالهاي صدام به قتل رسيدند يا به
تبعيد رفتند.
صدام براي مردم
عراق جز فقر و سيهروزي چيزي به ارمغان نياورد. ثروت شخصي صدام در بانکهاي غرب
از دو تا بيست ميليارد دلار تخمين زده ميشود. اين ثروت از فروش نفت عراق به
دست آمد. صدام در اين زمينه پيرو سلف ايرانياش، رضا پهلوي، بود. امروزه، بر
اساس اسناد علني شده دولت آمريکا، ميدانيم که رضا شاه در طول دوران سلطنتش تمامي
سهم ايران از درآمد نفت را به حسابهاي بانکي شخصياش در لندن و نيويورک و تورنتو
انتقال داد و زماني که ايران را ترک کرد حدود دويست ميليون دلار
اندوخته نقدي در بانکهاي غرب داشت. رضا شاه ايران را، چون عراق امروز، به سرزميني
قحطيزده و فقير و تهي از نخبگان بدل کرد. صدام در برخي زمينههاي ديگر نيز به
رضا پهلوي شبيه است: هر دو با حمايت کانونهاي استعماري غرب به قدرت رسيدند، هر دو
با حمايت همان کانونها ديکتاتوري خونبار و کمنظيري را بر پا کردند، هر دو
مأموريتهاي مشابهي را در منطقه ايفا نمودند، و هر دو- زماني که مأموريتشان به
پايان رسيد- سرنوشتي مشابه يافتند.
کساني چنين تبليغ ميکنند که گويا تحرکات مافياي حاکم بر ايالات متحده و همدستان
بريتانيايي آنها براي مردم منطقه سعادت و بهروزي به ارمغان خواهد آورد. اين تکرار
همان سخناني است که در مطبوعات نومحافظهکاران ايالات متحده، مانند
ويکلي استاندارد و نشنال ريويو، بيان ميشود. سرنوشت افغانستان پس از
طالبان و عراق پس از صدام فراروي ماست. نومحافظهکاران براي غارت آمدهاند، هم غارت
ثروت ملّي مردم آمريکا از طريق پيمانهاي عظيم نظامي و غيرنظامي و هم غارت منابع
نفتي و ثروت مردم منطقه. مافياي بوش- بلر اگر بتواند در قدرت دوام آورد، خاورميانه
را به کام بازيهاي شيطاني بزرگتر فروخواهد برد.
|