محمد بهمنبيگي اکنون نهمين دهه زندگي خود را
تجربه ميکند. با اين سن و سال هنوز توانمند است در انديشيدن، نوشتن و
گفتن. به او غبطه ميخورم.
نوجوان بودم که بهمنبيگي را شناختم. او در
آن زمان مديرکل آموزش عشاير ايران بود. براي جوانان انقلابي نسل من، که نه فقط
سوداي «تغيير رژيم» بلکه سوداي «تغيير جهان» داشتند، و الگويشان ارنستو
چهگوارا
[1] و کارلوس ماريگلا
[2] بود، مديري دولتي چون بهمنبيگي دلچسب نمينمود. از منظر ما هر آن
که در حکومت پهلوي پست و مقامي داشت «شريک جنايات رژيم» بود. سالها بايد
ميگذشت تا تازيانه زندگي اين تصوير را دگرگون کند.
در اوائل سالهاي 1350 چند بار با بهمنبيگي
ديدار کردم. او را نسبت به خود، بهرغم تفاوت فاحش سني، مؤدب و مهربان
ديدم. اين خاطره خوب از بهمنبيگي در ذهنم ماندگار بود. انقلاب آغاز شد.
چند ماهي پيش از پيروزي انقلاب، زماني که راهپيماييها در اوج بود، به
شيراز رفتم. نميدانم کدام راهپيمايي بود ولي از چهارراه مشير (دم کل) آغاز
ميشد. بهمنبيگي را در پيشاپيش گروه کثير معلمانش در صفوف مردم ديدم.
همراهي بهمنبيگي با انقلاب برايم غيرقابل تصوّر بود. از حوالي 12 تا 25
بهمن 1357 نيز در ميان ايل و عشيرهام بودم تا اگر نيازي بود کمکي کنم. انقلاب
به سرعت پيروز شد و پس از تلفن به مرحوم آيتالله شيخ مجدالدين محلاتي به
تهران بازگشتم. خوشحالم که در سالهاي اوّليه و پرتنش پس از انقلاب در فارس
نماندم. آن سالها اوج افراطيگري در فارس بود. در يکسو گروههاي تندرو، از
فرقه رجوي تا انواع گروههاي مارکسيستي، صف کشيده بودند و در سوي
ديگر محافل افراطي يا مشکوک در ميان انقلابيون مسلمان. هنگامهاي پرآشوب
بود. کشتن يا «مصادره» اموال اين و آن به سادگي رخ ميداد. تا به امروز
خانوادههاي فراوان زخمدار و دست به گريبان عواقب آن سالها هستند.
نسل جوان انقلابي، از چپ مارکسيستي تا چپ
اسلامي، هر کس را که در حکومت پهلوي مقام و منصبي داشت تارومار کرد. مديران
و کارشناسان عاليرتبه پيشين يکسره «فاسد» انگاشته شدند بهرغم اينکه
بسياريشان از انقلاب خشنود بودند، حتي در ميان نظاميان بلندپايه، يا به
پيروزي آن ياري رسانيدند. من در «ظهور و سقوط سلطنت پهلوي» از فساد حکومت
پهلوي فراوان سخن گفته ام؛ اينک انصاف نيست که
فرهيختگي و توانمندي و سلامت گروهي فراوان از مديران و کارشناسان آن زمان
را ارج ننهم.
جوانان انقلابي مديران و کارشناسان دوران
پهلوي را خانهنشين کردند و مناصب کلان و بهتدريج حتي کارهاي خُرد را نيز
خود به دست گرفتند. بايد سه دهه ميگذشت تا پيامدهاي فاجعهآميز و سهمگين
اين انقطاع در انباشت تجربه کارشناسي کشور لمس شود. اين تجربهاي پرهزينه
براي ايران بود. گروهي از اين «مديران انقلابي» نه تنها در عرصه مديريت
ناکارآمد از آب در آمدند بلکه در عرصه سلامت چنان فسادي را بنيان نهادند که
کمسابقه بود. در دوران پهلوي مديران دولتي اين همه جسارت و بسط يد در
تاراج ثروت ملّي را حتي به خواب نميديدند!
اينک باز من ساکن شيرازم. چند بار به ديدار
بهمنبيگي رفتهام. در خانهاش پيران و جوانان عشاير را ديدهام که گروه
گروه به ديدنش ميآيند. مدام پرسوجو ميکنم و بهمنبيگي را بسيار محبوب
مييابم. اين محبوبيت به مردم قشقايي محدود نيست. بهمنبيگي در ميان مردم
کوهمره، کهگيلويه، ممسني، خمسه و ساير طوايف همانقدر محبوب است که در ميان
قشقاييها.
زندگينامه بهمنبيگي در ويکي پدياي فارسي درج
شده و نياز به تکرار آن نيست.
[3] انصاف را بايد پاس داشت. از گذشته دور، کم نبودند سران عشاير که
براي آموزش مردم خود ميکوشيدند. امامقلي خان رستم،
[4]
رئيس ايل رستم ممسني و پدر حسينقلي خان رستم
[5]، در نامهاي به مجله «ايرانشهر» (چاپ
برلين، شماره 11، اوّل بهمن 1305 ش.) تلاش خود را چنين شرح داده است:
«من رئيس يکي از ئيلات و عشاير فارس هستم
که نام قبيله و طايفهام رستم ميباشد و از استيفاي جميع حقوق مدني و
انساني محروم و به طرز ساده طبيعي احشامي زندگي مينمايم و... يقين
کردهام که ترقي و عمران يک مملکت و سيادت هر قوم بسته به بسط معارف
آنهاست لاغير. با درک اين موضوع مقدس... اخيراً براي تربيت اين قوم و
قبيله به خيال تأسيس يک باب مدرسه مقدماتي افتادم که بلکه نوباوگان
طايفه خود را به سرچشمه دانش و تعليم سوق داده و طعم شيرين علم و ادب
را به مذاق آنها آشنا نمايم ليکن مقدرات با من ستيزه نمود و موفق
نگرديدم...»
در يادداشتهاي 22 شوال 1331 ق./ 24 سپتامبر
1913 م. علياصغر حکمت ميخوانيم که آقا سيد فخرالدين، معلم نامدار زبان
انگليسي در مدرسه رحمت شيراز، «اجير خانه حاجي محمدکريم خان کشکولي شده است
و ميرود..» (راه آغاز حکمت، يادداشتهاي روزانه ميرزا علياصغر خان حکمت
شيرازي، به اهتمام سيد محمد دبيرسياقي، تهران: انتشارات خجسته، چاپ اوّل
1384، بخش دوّم، صص 624-625) اين حاج محمدکريم خان،
[6]
نماينده ايل قشقايي در مجلس دوّم، نياي مادري من است و پسرش، امرالله خان
که انگليسيداني برجسته بود، از شاگردان سيد فخرالدين. [7،
8]
در خاطرات محمدحسين قشقايي آمده است که
اسماعيل خان سردار عشاير، رئيس ايل قشقايي، «سعي داشت كه بچهها و جوانان
قشقايي باسواد شوند. او همواره كلانتران و روساي بنكوها را به گرفتن معلم و
باسواد كردن فرزندانشان تشويق ميكرد.»
در منابع تاريخي و سفرنامهها، از جمله
سفرنامه لايارد در ميان ايل بختياري، نمونههاي مثالزدني فراوان است که بر
فرهيختگي «تمدن عشايري ايران» دلالت دارد.
معهذا، تعليمات عشايري به شکل نوين و
سازمانيافته و مبتني بر حمايت و بودجه دولت مرکزي از سال 1330، از زمان
دولت دکتر محمد مصدق، آغاز شد و بهمنبيگي در سال 1331 اوّلين سياه چادر
خود را، به عنوان مدرسه سيار عشايري، به پا کرد.
[9] او مديري توانا بود که تا بهمن 1357 زندگي خود را وقف آموزش عشاير
نمود و از کياست و سياست خويش براي جلب توجه مقامات بلندپايه به اين امر
بهره برد. بدينسان، نام محمد بهمنبيگي به عنوان "بنيانگذار آموزش
عشايري سازمانيافته" و به عبارت بهتر "پدر آموزش عشايري ايران"
در تاريخ به ثبت رسيد.