گرايش به متمايز کردن يک دوره از تاريخ اروپا
به نام
"رنسانس"
از نيمه دوم سده هيجدهم آغاز شد و منظور دوران
واسطه و انتقالي ميان
"قرون
وسطي"
و
"عصر
جديد"
بود. اين گرايش در نيمه دوّم سده نوزدهم به طور
جدي رخ نمود. در سال
1855
ژول ميشله[1]
در جلد هفتم تاريخ فرانسه خود
"رنسانس"
را به عنوان برابرنهاد
"قرون
وسطي"
و به عنوان دوران آگاهي و آزادي انسان و تلاش او
براي شناخت علمي و سلطه بر طبيعت مطرح ساخت.
به زعم ميشله، شاخص رنسانس
«کشف
جهان و کشف انسان»
بود که جوهره
«روح
مدرن»
انگاشته مي شود. اين مورخ ناسيوناليست فرانسوي،
فرانسه سده شانزدهم، نه ايتالياي سده پانزدهم، را
به عنوان خاستگاه و کانون اصلي رنسانس معرفي
مي کرد. کتاب بورکهارت پنج سال پس از کتاب ميشله
منتشر شد. اين اولين اثر مستقلي بود که درباره
رنسانس انتشار يافت (1860) و در ايجاد اشاعه تصوير رايج و امروزين از رنسانس
بهشدت مؤثر بود.
بورکهارت ايتالياي سده پانزدهم را
«نزديک ترين
الگو»
به تمدن سده نوزدهم اروپا مي ديد.[2]
معهذا، بورکهارت در ميان شهر- دولت هاي ايتاليايي
به ونيز و جنوا اعتناي چندان نداشت و ستايشگر
فلورانس خاندان مديچي بود که به زعم او اولين
نمونة
«دولت
مدرن»
به شمار مي رفت:
فلورانس مهم ترين کانون روح و ذوق مدرن نه تنها
ايتاليا بلکه سراسر اروپا بود.[3]
فلورانسيان از حيث بسياري از مزايا و معايب سرمشق
ايتالياييان و بهطور کلي اروپاييان مدرن هستند.[4]
بورکهارت براي اثبات نظر خود ابتدا از حکمرانان
اروپاي سده هاي چهاردهم و پانزدهم چهره اي بس
هولناک تصوير مي کند تا در کنار آن فلورانس و
خاندان مديچي درخشش بيشتر يابد. در اين تصوير،
«قانون
مسيحي»
و کليسا هيچ جايگاهي ندارد و سنتوماس اکوئيناس
کسي نيست جز
«رعيت
مطيع فردريک»
امپراتور روم مقدس.[5]
به زعم بورکهارت، احياء فرهنگ باستان اروپا
بزرگ ترين مزيت فلورانس بود و اين عنصر نقش مهمي در
تکوين تمدن جديد اروپايي ايفا کرد:
يکي از مهم ترين اصول موضوعه اين کتاب، که بايد
درباره اش اصرار ورزيم، اين است که نه تنها تولد
دوباره فرهنگ دورة باستان بلکه پيوند و اتحاد آن
فرهنگ با
روح قوم ايتاليايي
بود که دنياي باختر زمين را مسخر ساخت.[6]
اينگونه
"روحهاي
قومي"
در انديشه بورکهارتي جايگاه تعيين کننده دارند.
بورکهارت از تمدن هاي شرقي به ويژه اسلامي نفرت
دارد، به جز يونان و روم باستان هيچگونه پيشينه
جدي مدنيت نمي شناسد و بنابراين براي ميراث
تمدن هاي شرقي نيز، مانند ميراث اروپاي سده هاي
ميانه، جايگاه مؤثري قائل نيست. بنابراين، عجيب
نيست که وي به پيوند و تسلسل و تعامل تمدن ها
بي اعتنا بماند و بدون توجه به پايه هاي عيني و
عوامل تعيين کنندهاي چون جنگ هاي صليبي، تجارت
شهر- دولت هاي ايتاليايي با شرق و تهاجم و غارت
ماوراءبحار، تکوين تمدن جديد اروپايي را پديده اي
صرفاً فرهنگي و مولود اين
"روح
قومي"
بداند. اين نفرت در کتاب بورکهارت کاملاً آشکار
است. براي نمونه، وي نه تنها به موقع جغرافيايي-
تجاري بنادر ايتاليا به عنوان واسطه انتقال مدنيت
و فرهنگ از شرق به اروپا کمترين بهائي نمي دهد
بلکه خدا را سپاس مي گويد که
«تسلط
اسپانياييان بر ايتاليا دست کم مانع از آن شد که
آن سرزمين به دست ترک ها [عثماني] به ورطة توحش
کشيده شود.»[7]
به طور خلاصه، کتاب بورکهارت را بايد تلاشي دانست
براي انطباق مفاهيم مولود تمدن اروپايي سده نوزدهم
بر دنياي گذشته؛ اين همان شيوه نگرشي است که فوستل
دوکولانژ در کتاب ارجمند خود، تمدن قديم (1864)،
بي پايگي نمونه يوناني- رومي آن را نشان داده است.
برخي مورخين سده بيستم، تصوير بورکهارتي از رنسانس
را- از جمله بهدليل بي اعتنايي به دوران قرون
وسطاي اروپا و ناديده گرفتن نقش مهم آن در تکوين
اروپاي جديد- مورد انتقاد قرار داده اند. مايرون
گيلمور، استاد دانشگاه هاروارد، مينويسد:
محققين جديد
در مجموع بر اين نظرند که نهادهاي سياسي و
اقتصادي دنياي جديد غرب بسيار بيش از رنسانسي
که بورکهارت تصوير کرده مديون تحولات سده هاي
دوازدهم و سيزدهم ميلادي است.[8]
معهذا، هنوز تمايل به تفکيک يک دوره از تاريخ اروپا
به عنوان
"رنسانس"
رواج دارد هر چند تصوير بورکهارتي در اين باب
معمولاً فاقد اعتبار شناخته مي شود. براي نمونه،
آرماندو ساپوري،[9]
مورخ اقتصادي، سرآغاز
«رنسانس
واقعاً مؤثر غرب»
را در اواخر سده يازدهم ميلادي و ظهور جنگ هاي
صليبي عليه مسلمانان مي داند.
در نتيجه، در سده دوازدهم در سواحل ايتاليا جامعه
جديدي پديد آمد که شاخص آن شهرنشيني، اقتصاد مبتني
بر سرمايه داري تجاري، ظهور نظام هاي سياسي
خودمختار در دولت- شهرها و فرهنگ جديد غيرکليسايي
بود. ساپوري اوج شکوفايي اين رنسانس را سده هاي
دوازدهم و سيزدهم مي داند که بقاياي آن تا سده
شانزدهم تداوم يافت. در اين زمان، نيروهاي سياسي و
اقتصادي جديدي ظهور کردند که مرکز ثقل ايشان بيشتر
در حواشي اقيانوس اطلس و شمال اروپا بود تا در
منطقه مديترانه و شرق اروپا.[10]
از جمله اينگونه آثار بايد به کتاب هسکينز بهنام
رنسانس سده دوازدهم اشاره کرد.[11]
هايس به تأثير تمدن اسلامي بر رنسانس توجه کرده[12]
و سيسيل روت نقش يهوديان را در رنسانس سده پانزدهم
ايتاليا بيان داشته است.[13]
قسمت
دوازدهم
2- ياکوب بورکهارت، فرهنگ رنسانس در
ايتاليا، ترجمة محمدحسن لطفي، تهران:
خوارزمي، 1376، ص 17.
8-
Americana, 1985, vol. 23,
p. 381.
9-
Armando
Sapori,
The Italian Merchant in the
Middle Ages, trans. Patricia Ann
Kennan, New York: 1970.
10-
Britannica, 1977, vol. 15,
p. 662.
11-
Charles
Homer Haskins, The Renaissance of the
Twelfth Century, Cambridge, Mass.:
Harvard University Press, 1972.
12-
John R.
Hayes, [ed.], The Genius of Arab
Civilization: Source of Renaissance,
Cambridge, Mass: The MIT Press, 1983.
13-
Cecil Roth,
The Jews in the Renaissance,
Harper,
1965.