دين و دولت در انديشه سياسي

نقدي بر آراء و انديشه‌هاي آرامش دوستدار

ويرايش دوّم

قسمت پنجم

عبدالله شهبازي

انديشه يوناني

آرامش دوستدار مي‌نويسد:

به زحمت مي‌توان انديشه‌اي در خور انديشيدن يافت که آن را يونانيان بالفعل يا بالقوه نينديشيده باشند.[1]

امروزي کردن انديشه يونان باستان بيماري است که در سده‌هاي اخير دامان فرهنگ اروپايي را گرفته است. اگر از چنين دريچه‌اي به فرهنگ يوناني نظر افکنيم شايد بتوانيم با گفته دوستدار موافق باشيم؛ همچنان‌که با تأويل امروزين از مفاهيم کهن مي‌توانيم حکم فوق را به هر فرهنگي تسرّي دهيم. ولي اگر بخواهيم انديشه يوناني را- چنان‌که در فضا و زمان خود معني مي‌داد- بفهميم، چاره‌اي نداريم جز اين‌که با زبان خود يونانيان و از دريچه آنان به کاوش بپردازيم. و از آنجا که يونان‌شناس نيستيم طبعاً به دستياري خبره نياز داريم. گمان مي‌رود که کيتو،[2] يونان‌شناس انگليسي، راهنماي آزموده‌اي براي اين کاوش باشد.

کيتو بر اهميت زبان در منعکس کردن فرهنگ هر جامعه تأکيد مي‌کند و مي‌نويسد:

ذهن هر ملتي در ساختار زباني‌اش شايد صريح‌تر از ساير ساخته‌هايش جلوه يابد، اما در تمامي آثار يوناني اين استيلاي بر انديشه و بيان واضح و موجز آن را مي‌يابيم.

کيتو بيماري امروزي کردن انديشه يوناني را مي‌شناسد. او، به‌رغم کساني‌که بر مفاهيم يونان باستان بار سنگين تفکر عقلي امروزين را حمل مي‌کنند، مي‌نويسد:

واژه هامارتيا[3] در يوناني چند معني دارد: غلط، خطا، جرم و يا حتي گناه؛ در لغت به معني "به هدف نزدن" و "به خطا رفتن تير" است. [ما زماني‌که اين واژه را مي‌شنويم] مي‌گوئيم: عجب! چقدر اين يونانيان عقل‌گرا بودند! "گناه" درست همان "به هدف نزدن" است... اين بار نشد نوبت بعد!... برخي از فضايل يوناني همانقدر عقلاني مي‌نمايد که اخلاقي... مثلاً، واژه سوفروسونه[4] در لغت يعني "جامع‌الذهن" يا "کامل‌الذهن". اين واژه به تناسب متني که در آن جا مي‌گيرد اين معاني را مي‌يابد: "خرد"، "احتياط"، "اعتدال"، "پاکدامني"، "متانت"، "فروتني" و "خويشتنداري". يعني در يک جا کاملاً عقلاني است، در جاي ديگر کاملاً اخلاقي، يا در ميان اين دو... در حوزه‌هايي که بايد اصطلاحات عقلاني به کار بريم، براي مثال در نظريه سياسي، يونانيان کلماتي را مورد استفاده قرار داده‌اند که بار سنگين اخلاقي دارد.[5]

تفحص خود را با "عقل" يوناني آغاز مي‌کنيم و پيوند آن را با انديشه ديني مي‌کاويم:

در انديشه يوناني "لوگوس" باري از تقارن و هماهنگي طبيعت را در بر داشت. هر چه منطبق با اين تقارن بود "عقلاني" بود و هر چه در قالب آن نمي‌گنجيد "غيرعقلاني".

يوناني فقط دوست نداشت که محصولاتش متقارن و صاحب نظم باشد، همچنين معتقد بود که جهان در کل بايد متقارن باشد. اين امر طبيعي بود. در ساخته‌هاي بشر "عقل" و "کمال" به‌صورت تقارن نمود مي‌يابند. بشر جزء طبيعت است. پس طبيعت نيز، که مبتني بر عقل است، بايد متقارن باشد... بنابراين، يوناني دوست داشت و نظم و شکل را به آنجايي هم که در واقع از آن محروم بود تحميل کند؛ و درست در جايي به "عقل" تکيه مي‌کرد که بهتر بود از مشاهده و تجربه استفاده کند. جغرافي‌دانان نخستين [يوناني] اين نکته را باز مي‌نمايند.[6]

کيتو مثالي از هرودوت مي‌آورد: هرودوت در مصر سرچشمه رود نيل را جويا مي‌شود. مخاطب او از رودي نامعلوم در صحراي ليبي نام مي‌برد که شايد سرچشمه رود نيل باشد. هرودوت مي‌گويد: "عقل" نيز مؤيد اين نظر است! "عقل" هرودوت، بسيار ساده، چيزي بيش از "تقارن" نيست. به‌گمان او، همانگونه که رود دانوب اروپا را به دو نيم تقسيم مي‌کند، پس بايد نيل نيز آفريقا را به دو نيم تقسيم کند.

در يونان باستان، اين "عقل" بسيط همانقدر ديني و اخلاقي بود که در ساير فرهنگ‌هاي باستاني.

[در انديشه يوناني] معرفتي که صاحبش به خطا نمي‌رود، معرفت به وجود، به خير، و در واقع به خداست. چيزي است بسيار غني‌تر و وسيع‌تر از "معرفت" کنوني و صرفاً عقلي ما؛ چون شوري اخلاقي و نيز عقلي محرک آن است و هدفش حقيقتي است که همه چيز را در بر دارد. در واقع، اين حقيقت متعلق به نظمي است که با الوهيت در مسيحيت يکسان است هر قدر که نوعاً فرق داشته باشد. اوج جستجويي که متفکران يوناني براي واقعيت نهايي، "لوگوس"، انجام مي‌دادند، "خدا" بود.[7]

معهذا، خداي يوناني مُهر بدويت را بر چهره داشت و يوناني، به ‌دليل عدم رشد انديشه تجريدي، هنوز تنها تصويري انسان‌گونه (آنتروپومورفيستي) از "خدا" می پنداشت.

يوناني بدوي همانطور خدايان را مي‌پنداشت که ساير اقوام بدوي: زندگي ما محکوم نيروهاي خارجي است که از اختيار ما بيرون‌اند مانند هوا. يونانيان به اين نيروها ته‌اوي[8] مي‌گفتند و بر آن بودند که در برابر آنان کاري از دست ما ساخته نيست. در کنار اين نيروها، نيروهاي ديگري وجود دارند- يا مي‌خواهيم باشند- که از ما حفاظت کنند: خدايان قبيله و کلان و خانواده و منزل. با اين ياران ناپيداي گروه اجتماعي بايد با احترام زياد رفتار کرد. به تمام اين خدايان بايد به‌صورت مقرر قرباني تقديم کرد و هر نوع بي‌دقتي مي‌تواند موجب ناخشنودي آنان شود...

يونانيان خدايان را به‌صورت انساني تصوير مي‌کردند. خداي بزرگ قبيله‌اي، زئوس، خداي آسمان هم بود. خدايي نيز بود به‌نام هرکيوس که نگهدار زئوس، مزرعه و فرد بود. اين دو خدا زير نام "زئوس هرکيوس" يکي شدند. يعني هرکيوس صفتي شد براي زئوس. و بدينسان، مسئوليت ويژه حفاظت از حريم افراد يکي ديگر از وظايف زئوس شد.[9]

تفکر يوناني، در مراحل آغازين خود، ميان جسم و روح، مادي و معنوي، تفکيکي قائل نبود و اين پندار بسيط در اساطير و انديشه فلسفي متقدم يوناني بازتاب داشت و تنها از زمان افلاطون بود که اين تفکيک صورت گرفت.[10] معهذا، حتي در اين دوران، که اوج تفکر فلسفي يوناني به‌شمار مي‌رود، پندارهاي آنيميستي و آنتروپومورفيستي بر انديشه يوناني غلبه داشت.

فلسفه ايوني، که يکي از نخستين مکاتب يوناني است، معتقد به نظريه ارواحي است که سيارات و اجرام سماوي ديگر را پديد مي‌آورند. به سختي مي‌توان اين ارواح را از خدايان و خدابانوان متداول اساطيري متمايز کرد. آنان زماني‌که بر قله کوه المپ جاي داشتند، خدايان ديني بودند؛ ولي هنگامي که جامه فلسفي ‌پوشيدند و افلاک‌نشين شدند لقب فلسفي "عقول افلاک" گرفتند. اين تمايل فلسفه ايوني در تمام مکاتب بعدي يوناني ادامه يافت. اگر در ارواح آسماني يا نفوس فلکي ارسطو به ژرفي بنگريم خواهيم ديد که آنان با خدايان قديمي يوناني تفاوت چنداني ندارند.[11]

سير تفکر يوناني[12] داراي سمتگيري مشخصي است و آن انتزاعي شدن هر چه بيش‌تر هستي‌شناسي و نزديک شدن به مفهوم خداي يگانه است. زئوس، که از دوران منظومه‌هاي هومري به‌عنوان خداي خدايان شناخته شد، در دوران هلني به مفهوم "خدا" در اديان توحيدي نزديک شد و در انديشه رواقي تقريباً به خداي يگانه بدل گرديد که افکار او قوانين هستي را متعين مي‌کرد. پير گريمال اين تطور را «آخرين حد تکامل مفهوم خدا» مي‌داند که از اين پس از قلمرو اساطير خارج شده و به قلمرو حکمت الهي و فلسفه گام نهاده است.[13] شايد به اين دليل، يونانيان از نخستين مردمي بودند که، حتي پيش از روميان، در سده دوّم ميلادي به مسيحيت گرويدند.[14] 

در انديشه ديني ايران باستان، جهان صحنه نبرد «دو نيروي متساوي‌الحقوق»[15] خير و شر بود و هيچ عاملي جز ايمان به پيروزي مقدر خير بر شر، که نوعي خوش‌بيني و اميد به آينده را مي‌ساخت، سلطه خود را بر سرنوشت آدمي تحميل نمي‌کرد. بر انديشه يوناني، به‌عکس، نوعي تقديرگرايي جزم حاکم بود. در هستي‌شناسي يوناني نيرويي مرموز و قاهر، به‌نام "آنانکه"[16] يا "موئيرا"،[17] بر سرنوشت خدايان و انسان‌ها حکومت مي‌کرد؛ البته نه با اين بيان انتزاعي بلکه به‌صورت تجسم‌يافته در خدايان موئيرا.

هر چند برخي از اين خدايان شايد متمرد از قانون و هر از چندي در تضاد آشکار با يکديگر به‌نظر آيند، ليکن نظم و آهنگي در جهان هست که گرچه ممکن است [خدايان] با آن مقابله کنند ولي هرگز آن را زير پا نمي‌گذارند. به بيان ديگر، نيرويي هست قوي‌تر از خدايان. خدايان قادر مطلق نيستند. يونانيان اين نيروي مبهم را "آنانکه"، يعني آن‌چه بايد باشد، يا موئيرا، يعني تقدير، مي‌ناميدند.[18]

خدايان موئيرا (تقدير) سخت سنگدل و انعطاف‌ناپذير و تجسم قانوني‌اند که هيچ کس، حتي خدايان، را ياراي سرپيچي از آن نيست.[19]

انسان امروزين در تأويل خدايان موئيرا آزاد است. يک غربي مي‌تواند، چون ويل دورانت، موئيرا را "قانون" تعبير کند که بالسويه بر سرنوشت خدايان و آدميان حاکم است؛ و ذوق‌زده نتيجه بگيرد که يونانيان نخستين مردمي بودند که مفهوم "قانون" را دريافتند؛ و «اين است راز کاميابي و اهميت ايشان در تاريخ»![20] همانگونه که يک ايراني مي‌تواند واژه پهلوي "پِشدات" (پيشداد)، به معني قانون‎گذار نخستين و مخلوق نخستين، را- که در اساطير ايراني نام نخستين سلسله پادشاهي ايراني (پيشداديان) است- دليل ابتناي انديشه سياسي ايران از بدو پيدايش بر "قانون" تفسير کند. و نيز انسان امروزين- آنگاه که دريابد موئيرا بر زئوس حکومت نداشت و همچون الهه‌هاي انتقام، که از نواب وفادار زئوس بودند، تنها تجلي اراده او بود-[21] مي‌تواند موئيراي يوناني را در بنياد يک نظام ديني جبرگرا و استبدادي قرار دهد؛ چنان نظامي که رژيم‌هاي توتاليتر غرب (کمونيسم و فاشيسم) در سده بيستم پديد ساختند. تفسير سِر کارل رايموند پوپر از انديشه يوناني اين‌گونه است.

پوپر پيدايش حرکت‌هاي سوسياليستي اروپا در سده‌هاي نوزدهم و بيستم ميلادي و نفوذ مارکسيسم در غرب بحران‌زده دهه‌هاي 1920- 1940 را به "بينش تاريخ‌گرايانه" منتسب مي‌کند. او نيز براي پرداخت تئوري خود، که از بديع‌ترين محصولات کارخانه تئوري‌پردازي دوران جنگ سرد است، "دين" را دراز مي‌کند و "شرق" را، به‌عنوان کانون صدور "شر تاريخي"، به صلابه مي‌کشد؛ و اين بار به‌دليل نقش آن در ظهور فلسفه! پوپر نيز منشاء تمدن غرب را در يونان باستان مي‌بيند، ليکن به‌عکس آرامش دوستدار، فلسفه يوناني را نه بنيان تعقلي حوزه فرهنگي غرب، بلکه شالوده‌اي جادويي- ديني براي انديشه تاريخ‌گرا مي‌شناسد.

به اعتقاد من، نفس ظهور فلسفه را مي‌توان بازتاب سقوط آن جامعه بسته و فروريختگي معتقدات جادوانه آن جامعه به‌شمار آورد. ظهور فلسفه در واقع تلاشي است براي نشاندن ايمان عقلي در جاي خالي ايمان به جادو. ظهور فلسفه درد و رنج مرگ سنتي يک نظريه يا يک اسطوره را با ابداع يک سنت جديد ملايم و معتدل مي‌سازد.[22]

در چارچوب اين تحول، يعني پيدايش فلسفه و تحت‌تأثير انديشه شرقي، نگرش تاريخ‌گرا شکل گرفت:

نخستين فيلسوف يوناني که به نظريه تاريخ‌پردازي متوسل شد، هزيود بود که او هم به احتمال قوي تحت‌تأثير عقايد شرقي قرار داشت.[23]

هراکليت به‌خاطر نظريه تحولش از بينانگذاران تاريخ‌گرايي است و او نيز متهم به «الهام از آراء و عقايد شرقي.»

هراکليتوس همان  فيلسوف يوناني است که نظريه تحول را ابداع کرد. اسلاف اين فيلسوف، که اکثراً از آراء و عقايد شرقي ملهم بودند، جهان را بمثابه يک عمارت يا يک بناي عظيم مي‌شمردند و مي‌گفتند چيزهاي مادي اين جهان در حقيقت مصالح ساختماني آن بنا هستند و آن بنا منظومه‌اي است از مواد. لفظ "کسموس" يوناني، که در عهد اين فيلسوفان معناي مجموعه يا منظومه از آن افاده مي‌شد، گويا در اصل به معناي يک چادر يا يک رداي شرقي بوده است.[24]

در يونان قديم، از هنگامي که هراکليتوس پا به عرصه مي‌گذارد، بازار نظريه‌هاي برگزيدگي داغ مي‌شود. پيش از او، در فلسفه يوناني، خبري از اين حرف‌ها نبود. مثلاً هومر، که اغلب او را قائل به وحدت وجود مي‌دانند، اعتقاد به کثرت وجود داشت. مي‌گويد تاريخ جهان اساساً محصول اراده الهي است اما نمي‌گويد خدايان براي تکامل تاريخ جهان قوانين کلي وضع کرده‌اند و تاريخ جهان وحدت دارد؛ بلکه بر ‌عکس، معتقد بود که تاريخ جهان فاقد وحدت است. در نظر او، نمايشنامه‌نويس صحنه تاريخ فقط يک نفر نيست و خدايان متعدد در تأليف و تنقيح اين نمايشنامه دست دارند. البته توجيحات هومر از تاريخ در يک نکته با يهوديت وجه مشترک دارد و آن احساس مبهم در باب سرنوشت [موئيرا] است و اعتقاد به اين‌که در پشت صحنه تاريخ دست‌هاي نيرومندي مشغول به کارند.[25]

انديشه هراکليتوس تا مدت‌هاي مديد رشد فلسفه يونانيان را تحت‌تأثير قرار داد. تمام حرف‌هاي فلسفي پارمنيدس، دمکريتوس، افلاطون و ارسطو، در حقيقت، جهد بليغ آنان را نشان مي‌دهد براي حل مسائل ناشي از آن نظريه تحول که هراکليتوس کشف کرده بود.[26]

و بالاخره، پوپر جايگاه اصلي را در نقد خود به افلاطون مي‌دهد. "افسون افلاطون" در تئوري تاريخ‌گرايي[27] پوپر جايگاه محوري را داراست. آرامش دوستدار درباره افلاطون به‌کلي سکوت کرده و تنها ارسطو و انديشه ارسطويي را شاخص تفکر در حوزه فرهنگي غرب شمرده است. تأکيد پوپر بر افلاطون کاملاً بجاست. انديشه ارسطويي در قرون وسطي منبع فلسفه مَدرسي شد و در دوران تحول اروپا از محدوده خشک آکادميک فراتر نرفت. در مقابل، انديشه افلاطون در تحول فرهنگي اروپا نقشي بزرگ ايفا کرد. چنان‌که خواهيم ديد، ترجمه کرپوس افلاطون شگرف‌ترين تأثيرات را در رنسانس ايتاليا بر جاي نهاد و از آن پس افلاطون به يک "بت آرماني" در تفکر غرب بدل گرديد. نفوذ افلاطون تا بدان حد بود که، به‌گفته کراسمن، تا پيش از جنگ اوّل جهاني کمتر کسي جرئت محاجه با افلاطون را داشت و او در قله‌اي رفيع، «در مرتبت مردي عاليجاه»، جاي گرفته بود.[28] از اينرو، پوپر کاملاً محق است که افلاطون را، بي‌ترديد «متنفذترين عالِم اجتماعي باستان» بشمرد.[29] به ديد پوپر، ارسطو- «به‌رغم دانش شگرف خود»- «انديشه اصيل نداشت» و «آن‌چه به گنجينه افکار افلاطون افزود منظومه‌سازي بود.»[30]

مهم‌ترين منشاء نفوذ فکري ارسطويي، که متأسفانه هنوز هم بر اذهان بسياري از متفکران غلبه دارد... و در فلسفه معاصر ما نيز پايدار مانده، همان تعريف‌پردازي‌هاي اوست... هر رشته‌اي از علوم که روش ارسطويي در آن به‌کار رفته، در چارچوب لفاظي خشک و طلبه‌گري خُنُک باقي مانده است.[31]


قسمت ششم


1-  درخشش‌هاي تيره، صص 230-231.

2- H. D. F. Kitto (1897-1982)

استاد زبان يوناني دانشگاه بريستول. از کارشناسان برجسته معاصر در زمينه فرهنگ يونان باستان. سِر هارولد نيکلسون، مورخ سرشناس انگليسي، کتاب يونانيان او را«شاهکار اختصار و اعتدال» خوانده است.

3- Hamartia

4- Sophrosyne

5-  کيتو، همان مأخذ، ص 44.

6- همان مأخذ، ص 302.

7- همان مأخذ، ص 313.

8- Thoi

9- همان مأخذ، صص 316-318.

10- همان مأخذ، صص 280-281.

11- رادکريشنان، همان مأخذ، ج 1، ص 6.

12- زماني‌که از انديشه يوناني سخن مي‌گوئيم، منظور انديشه نخبگان فکري و فرهيختگان است نه عامه. اگر انديشه عامه را ملاک بگيريم، جامعه يونان باستان يکپارچه خرافات بدوي است. بنگريد به: ويل دورانت، تاريخ تمدن، ج 2، صص 217-219.

13-  پير گريمال، فرهنگ اساطير يونان و روم، ترجمه احمد بهمنش، تهران: اميرکبير، 1367، ج 1، ص 934.

14-  آکادمي علوم اتحاد شوروي، مباني مسيحيت، ترجمه اسدالله مبشري، تهران: حسينيه ارشاد، [بي تا] ص 71.

15- دياکونوف، همان مأخذ، ص 356.

16- anan ke

17- moira 

18- کيتو، همان مأخذ، ص 318.

19- گريمال، همان مأخذ، ج 2، صص 589-590.

20-  دورانت، همان مأخذ، ص 157.

21- کيتو، همان مأخذ، ص 319.

22-  کارل پوپر، جامعه باز و دشمنانش، ترجمه علي‌اصغر مهاجر، تهران: انتشار، 1364، ص 211.

23- همان مأخذ، ص 19.

24- همان مأخذ، ص 20.

25- همان مأخذ، ص 19.

26- همان مأخذ، ص 21.

27- Historicism

28- همان مأخذ، ص 99.

29- همان مأخذ، ص 45.

30- همان مأخذ، ص 229.

31- همان مأخذ، ص 237.


Wednesday, January 27, 2010 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

ااستفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.