تاکنون مرسوم اين بوده که غربيان، از سر
"بزرگواري"
و شايد دلجويي، سهم کوچکي از پيريزي فرهنگ و
تمدن بشري را به مسلمانان ميدادند. در اين
"عطيه"،
تمدن اسلامي اين
"افتخار"
را داشت که
"واسطه"
انتقال فرهنگ يوناني به اروپاي جديد باشد.
اين چيزي است که همه هزار بار تأييد و تصديق
کردهاند که مسلمانان واسطه رسيدن فلسفه و
علوم يونان به اروپا بودهاند. اروپا با اين
ستايش کمارزش سهم مستقل تمدن اسلامي را در
پايهگذاري علم اروپا بزرگوارانه ناديده گرفته
است و تاريخنگاري اروپا تا امروزه با اين
ستايش کمارج از اداي احترامي گران نسبت به آن
خودداري کرده است...
"واسطه" يونانيان و هنديها هم بودند.
تالس و فيثاغورث دانش رياضي و نجوم خود را
مديون مصريها و بابليها هستند... پس آنان
نيز ورثه هستند؛ ورثه شرق کهن.[1]
و اکنون آرامش دوستدار، شايد بهدليل
"ناسپاسي"
مسلمانان، اين
"افتخار"
را از آنان ميگيرد و دربست به روحانيت مسيحي
تقديم ميکند:
روحانيت و کليساي مسيحي نخستين گيرنده فرهنگ
رومي- يوناني و بازدهنده آن در اروپا بوده
است.[2]
محققين مسيحي معاصر در اعتراض به سنن تدريس
فلسفه در دانشگاههاي غرب به خلائي عظيم که در
تاريخ تفکر فلسفي پديد شده اشاره ميکنند.
کاپلستون مينويسد:
دانشجويان فلسفه اروپايي بايد از ارسطو، متوفي
322
پيش از ميلاد، به فرانسيس بيکن و دکارت، که
بهترتيب در سالهاي 1561 و 1596
ميلادي متولد شدهاند، بپرند.[3]
اتين ژيلسون نيز اشاره ميکند که اگر بپذيريم
اگوستين جز تکرار فلسفه افلاطون و اکوئيناس يا
دان اسکات جز تکرار کلام ارسطو کاري
نکردهاند، در اين صورت با خلائي عميق در ميان
فلوطين (نيمه اوّل سده سوّم ميلادي) و دکارت
(نيمه اوّل سده شانزدهم ميلادي) مواجه خواهيم
بود.[4]
اين خلاء در تاريخنگاري فلسفه در روايت
کاپلستون
1880
سال و در روايت ژيلسون
1350 سال است!
پيدايش اسلام در زماني رخ داد که انديشه فلسفي
در واپسين کانون نوافلاطوني آن قرنها پيش به
خاموشي گرائيده بود. در نخستين سدههاي
موجوديت اسلام، آخرين اخگرهاي ميراث فلسفي
توسط مسلمين اخذ و در اين کانون جديد فکري
مجدداً فروزان شد. سهم مسلمين اقتباس نبود،
اعتلاي آن به قلهاي برتر بود. مسلمين حداقل
از زمان الکندي (متوفي حدود
259 هجري) ارسطو را ميشناختند
و در سدههاي سوّم تا پنجم هجري تقريباً همه
آثار مهم ارسطو، بهجز سياست، به عربي
ترجمه شد.[5]
مسلمين نه تنها در زمينه انديشه فلسفي، که در
عرصه تاريخ فلسفه نيز پرچمدار بيرقيب زمانه
بودند. پس از دوره هلني تا پايان قرون وسطي
اروپاييان توجهي به تاريخ فلسفه نداشتند و
منابع اصلي تاريخ فلسفه اين دوران، چون
صوان الحکمه ابوسليمان منطقي، طبقات
الاطباء و الحکماء ابنجلجل، اخبار
العلماء باخبار الحکماء قفطي، عيون
الانباء في طبقات الاطباء ابن ابي اصيبعه،
الملل و النحل شهرستاني، نزهة الارواح و روضة الافراح
شهروزي و قوةالقلوب
اشکوري توسط مسلمين نگاشته شد.
از سده هشتم تا سده دوازدهم ميلادي، به مدت
چهار قرن، تمدن اسلامي تنها کانون شکوفاي
انديشه فلسفي در جهان آن روز بود و تنها در
سالهاي
1130-1150 ميلادي بود که غرب از طريق ترجمه آثار
بوعلي سينا به لاتين آشنايي جدّي با تفکر
فلسفي را آغاز کرد. آثار کندي و فارابي مدتي
پس از آثار بوعلي به لاتين ترجمه شد و آثار
ابنرشد ديرتر، به سال 1230 ميلادي، به غرب راه يافت.[6]
بدينسان، به تأثير از فلسفه اسلامي، دو مکتب
لاتيني ابنسينا و ابنرشد در اروپا در برابر
هم صفآرايي کردند.
علماي الهي قرون وسطي علم و پرکاري و حدت ذهن
ابنرشد را ميستودند ولي از نتايج دستگاه
فلسفي او سخت بيمناک بودند. آنان او را
بهعنوان شارح ارسطو تحسين ميکردند ولي
بهعنوان طرّاح قضايا و احکام ضد ديني، يا به
احتمال چنين بودن، به رد و محکوم کردن او
ميپرداختند. در آثاري از هنرمندان قرون وسطي،
سنتوماس نشسته بر درختي نمايش داده شده که
ابنرشد به رو افتاده به زمين در زير پاهاي او
قرار گرفته است. سنتوماس فيلسوف عرب را
"ويرانکننده
همه فلسفهها"
خوانده و در کنار همين گفته از نبوغ سرشار او
و ارسطو ياد کرده است. او غالباً از ابنرشد
بهعنوان
"شارح"
سخن گفته است.[7]
کاپلستون، که در بيوگرافي خود از سنتوماس
آکوئيناس کوشيده تا سهم فلسفه اسلامي را در
تکوين فلسفه مسيحي مسکوت گذارد، تصريح ميکند
که انديشه آکوئيناس در باب جوهر و ماهيت متأثر
از فارابي و ابنسينا بود.[8]
با شيوع فن چاپ، انتشار ترجمههاي لاتين آثار
فلاسفه اسلامي آغاز شد و ترجمه
مابعدالطبيعه ابنسينا در سال
1495 به شکلي بسيار زيبا به چاپ
رسيد. بدينسان، فلسفه اسلامي قريب به چهار
قرن، از سده دوازدهم تا سده شانزدهم ميلادي،
«مايه
اشتغال ذهن بشري در مغرب زمين لاتيني بود.»[9]
اين توضيحات اجمالي روشن ميکند که تقسيمبندي سنتي
دانشگاهي غرب، که تاريخ فلسفه را تنها در سه
دوره
يوناني،
قرون وسطايي
و
جديد
ميشناسد، تا چه حد غيرمنصفانه، غيرواقعي و
متأثر از فرهنگ اروسنتريستي است.
زيگريد هونکه مينويسد:
تمدن اسلامي... نه تنها ارثيه يونان را از
انهدام و فراموشي نجات داد و آن را اسلوب و
نظم بخشيد، بلکه مسلمين پايهگذار شيمي
آزمايشي، فيزيک، جبر، رياضيات به مفهوم امروزي
و مثلثات، زمينشناسي و جامعهشناسي هستند.
تمدن اسلامي تعداد زيادي کشفيات گرانبها و
اختراعات در همه بخشهاي علم تجربي به مغرب
زمين هديه کرده است که بعدها اکثر آنها را
نويسندگان اروپايي دزدانه به حساب خود
گذاردند. گرانبهاترين آنها شايد روش تحقيق
علوم طبيعي باشد که با پيشگامي مسلمين راه
اروپا را هموار ساخت و به شناخت قوانين طبيعت
و تفوق و کنترل بر آن انجاميد.[10]
همه ما داستان تراژيک گاليله را خوب ميشناسيم
و بسياري از ما گفته منسوب به او را، که گويا
به گاه
"توبه"
و انکار حرکت زمين زير لب گفت:
«بهرغم
اين، تو ميگردي»
در ذهن داريم. داستان گاليله براي ما ايرانيان
نيز، مانند اروپاييان، به يک اسطوره اخلاقي
بدل شده است. ما نيز، چون ياسپرس، گمان
ميبريم که تا چهارصد سال پيش، که غرب کرويت
زمين را شناخت،
«هيچگاه
آدمي از کروي بودن زمين بدينگونه واقعي، حتي
در عالم حدس و گمان، آگاه نشده بود.»[11]
ياسپرس اين آگاهي را سرآغاز دانش جديد
ميداند. پس، شايد براي ما عجيب جلوه کند اگر
بدانيم که در سدههاي سوّم و چهارم هجري
متفکرين مسلمان کرويت زمين و حرکت آن را
ميشناختهاند.
ابنرُسته، که در اواخر سده سوّم هجري
ميزيست، کتاب خود، اعلاقالنفيسه، را
با آيات قرآني، که آدمي را به شناخت طبيعت
فراميخواند، آغاز ميکند و سپس اقوال گوناگون
عصر خود را در باب شکل زمين بيان ميدارد.[12]
نظر غالب، که نظر ابنرسته نيز هست، چنين است:
خداي بزرگ فلک را دايرهگون، بهشکل کره ميان
تهي و گردنده، آفريده است، و زمين را نيز کروي
شکل آفريده است... زمين در هر شبانه روز يک
بار بر دو قطب ميگردد.[13]
دليل ابنرسته بر کرويت زمين کاملاً علمي-
تجربي است:
علما درباره اينکه زمين هم با تمام اجزايش،
اعم از خشکي و دريا، کروي است اتفاق نظر
دارند. دليل بر اين مدعا آنکه طلوع و غروب
خورشيد و ماه و ساير ستارگان بر مردماني که در
نواحي گوناگون زمين زندگي ميکنند در يک زمان
نيست.[14]
در رسائل اخوانالصفا، متعلق به سده
چهارم هجري، نيز زمين کروي شکل توصيف شده که
از لحاظ هيئت و حرکتي که دارد
«حيواني
است زنده.»[15]
در اين دوران، مسئله حرکت انتقالي زمين به دور
خورشيد نيز براي دانشمندان مسلمان شناخته بود.
ابنرسته مينويسد:
و جمعي گويند: گردشي که از ستارگان بهنظر
ميرسد در واقع حرکت زمين است نه فلک خورشيد.[16]
به گزارش بيروني (362-442 ق.)، برخي منجمان هندي، چون برهما گوپتا،
درباره حرکت زمين سخن گفتهاند و برخي اساتيد
هندي، که او در سفر هند با آنان ديدار داشته،
به حرکت زمين به دور خورشيد قائل بودهاند.
بيروني تا پايان عمر در بين دو نظر اصلي
کيهانشناسي زمان خود، که يکي از کيهانشناسي
"عقلي" يوناني و ديگري از
کيهانشناسي تجربي هند متأثر بود، سرگردان
ماند. او به تأثير از نظر يوناني به مرکزيت
زمين در منظومه شمسي باور داشت ولي در اواخر
عمر بر اساس محاسبات پيچيده نظريه مرکزيت
خورشيد و حرکت زمين را پذيرفت و سپس به نظر
پيشين عدول کرد.[17]
انديشه بشري در کانون اسلامي به اوجي شگرف
رسيد و اين قابل انکار نيست. شايد تکرار اين
مسئله براي آشنايان با کتاب و تحقيق ملالآور
باشد. ولي آنگاه که دريابيم کساني با شناخت
تحول جمعيتي جامعه ما و بر بنياد برخي
دگرگونيهاي رواني متأثر از مسائل سياسي روز
با گستاخي عجيبي اين کتمان و تحريف را
"عادي"
و جز آن را
"غيرعادي"
جلوه ميدهند، از اين تکرار گريزي نمييابيم.
بهراستي چرا پديدهاي بهنام
"تمدن
اسلامي"
پديد شد؟ حتي اگر اين تمدن را مولود
«تخمهاي
پراکنده هلنيسم»
بدانيم، چرا اين تخمها در دوران سلطه مستقيم
80
ساله يونانيان بر ايران (از فتح ايران توسط
اسکندر در 330 پيش از ميلاد تا سقوط حکومت سلوکي) و در دوران 474 ساله
"هلنوفيلي"
اشکاني بارور نشد؟ و چرا بعد، در دوران
425 ساله شاهنشاهي ساساني،
ايران به کانون انديشه فلسفي زمان خود بدل
نگرديد؟ و چرا اين شکوفايي عقلي، سدهها بعد،
بهوسيله تمدني صورت گرفت که از
«برهوت حجاز» سربرکشيده بود؟ بيترديد،
آرامش دوستدار اين پرسشها را ميشناسد ولي
پاسخ او سخت طفرهآميز، و در عين
حال اعترافگونه، است.
قطعاً اسلام... با عرضه خود بهعنوان جايگزين
ديني سهلتر و سهلبينتر راه را براي تأثير
ديررس فرهنگ هلنيسم در جامعه مسلمان شده ايران
ميگشايد، اما نه آنکه با آگاهي و قصد چنين
کرده باشد. اين در واقع يکي از پديدههاي فرعي
تاريخي و تصادفي اسلام است.[18]
قسمت هفتم
1- زيگريد هونکه،
فرهنگ اسلام در اروپا، ترجمه
مرتضي رهباني، تهران: دفتر نشر فرهنگ
اسلامي،
1361، ج 2، صص 308-309.
2- درخششهاي تيره،
ص
204.
3- F. C.
Copleston, Aquinas, London:
Penguin, 1982, p. 18.
4- اتين ژيلسون، روح
فلسفه قرون وسطي، ترجمه ع.
داوودي، تهران: انتشارات علمي و
فرهنگي،
1366، ص 624.
5- ارسطو، متافيزيک،
ترجمه شرفالدين خراساني، تهران:
گفتار،
1366، صص بيست و هشت و
چهل و دو (مقدمه مترجم).
6- آثار ارسطو ديرتر از
ابنسينا و در نيمه دوّم سده
12
و نيمه اوّل سده
13 ميلادي، عمدتاً از
عربي و تعدادي از يوناني، به لاتين
ترجمه شد. در اين دوران کليسا
محدوديتهاي جدّي براي آشنايي طلاب با
ارسطو قائل شد. مثلاً، در پاريس
مطالعه متافيزيک و طبيعيات
ارسطو ممنوع ولي اخلاق و
منطق او آزاد بود.
(Copleston,
ibid, pp. 63-64)
7- بارون کارادووو،
متفکران اسلام، ترجمه احمد آرام،
تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامي، ج
4، صص 83-84.
8- Copleston, ibid, p. 103.
9- کارادووو، همان
مأخذ، صص
86-87.
10- هونکه، همان مأخذ،
صص
311-312.
11- کارل ياسپرس،
آغاز و انجام تاريخ، ترجمه محمد
حسن لطفي، تهران: خوارزمي، 1363، ص 114.
12- ابنرسته،
الاعلاق النفيسه، ترجمه حسين
قرهچانلو، تهران: اميرکبير، 1365، صص 32-34.
15- سيد حسين نصر،
نظر متفکران اسلامي درباره طبيعت،
تهران: خوارزمي، 1359، ص 141.
16- ابنرسته، همان
مأخذ، ص
33.
17- نصر، همان مأخذ، صص
215-217.
18- درخششهاي تيره،
ص
246.