بندگي غربيان در مقابل قدرت دين... تاريخ
کهن داشت. دولت امپراتوري روم قبل از
پايان سده پنجم ميلادي اديان غيرمسيحي را
به زور خانهنشين ساخت... اصول عقايد
ارسطو... از سده
13 ميلادي بر الهيون و
فيلسوفان مسيحيت غربي تحميل شد. و سبک و
شيوه عصر سيسروئي و عصر اگوستين نويسندگان
لاتين از سده
15 ميلادي به بعد بر
نويسندگان لاتينزبان تحميل شد.[1]
آرامش دوستدار تمدن جديد را يکسره محصول
ميراث
"انديشه
تعقلي يوناني" و
آن را مبرا از هر گونه پيرايه ديني
ميداند. بهگمان او،
"دينخويي"
پديدهاي زاده کانون ديني شرق است و
غربيان، صرفنظر از دوراني که دين مسيح بر
آنان
"تحميل" شد،
در سرشت خود و در ذات فرهنگي خود غيرديني
بودهاند. اين دوران سيطره تام و تمام دين
شرقي مسيحيت بر فرهنگ اروپايي، که اگر
آغاز آن را سده چهارم[2]
و پايان آن را سده هفدهم ميلادي بدانيم
13
قرن به درازا کشيد، در نظريه دوستدار
اهميتي ندارد؛ شاخص تمدن غرب تنها
"انديشه
يوناني" است
که ميان آن با زايش فرهنگ جديد غرب حداقل
2000
سال فاصله وجود دارد. چنانکه ديديم،
منظور دوستدار از
"انديشه
يوناني"
نيز نه انواع نحلههاي متنوع، از جمله و
بهويژه افلاطوني، که تنها و تنها
"عقل
ارسطويي"
است.
در آموزش کلاسيک و دانشگاهي غرب، معمولاًراسيوناليسم
سده هفدهم سرآغاز نضج انديشه نوين انگاشته
ميشود. در اين سده بود که در ميان برخي
از نخبگان جوامع اروپايي نوعي عقلگرايي
غيرتجربي، که بهتر است
"عقلپرستي" ناميده
شود، پديد شد؛ "اعتقاد" به "عقل"
نه به مفهومي که امروزه از
"عقل"،
به معناي نيروي پژوهنده ذهن آدمي،
ميفهميم که بمثابه نوعي قدرت
ماوراءطبيعي. عقلپرستان سده هفدهم،
بهگفته کاسيرر
بيشترشان يقين داشتند که مسئله حتي پيش از
مطرح شدن حل شده است و نيازي نيست که در
جستجوي اصول نخستين زندگي اجتماعي انسان
برآئيم. اين اصول مدتهاست پيدا شدهاند.
کافي آنها را از نو صورتبندي و بيان
کنيم: به زبان منطقي، به زبان انديشههاي
"واضح
و متمايز" دکارت
درآوريم...
تنها کاري که بايد کرد اين است که ابرهايي
را که تاکنون روشنايي عقل زير آنها پنهان
مانده است کنار بزنيم- يعني همه اعتقادات
و داوريهاي پيشين خود را کنار بگذاريم
زيرا، بهقول اسپينوزا، عقل اين قدرت غريب
را دارد که هم خود و هم مقابل خود را روشن
کند؛ ميتواند راست و دروغ، هر دو، را
بازنمايد.[3]
کاسيرر اين راسيوناليسم را، که در هگل به
اوج رسيد، متأثر از انديشههاي کهن رواقي،
نه ارسطويي، ميداند ولي تصريح ميکند که
اين پديده نو و محصول جهاني متمايز با
دنياي کهن بود.
زمينه کلي تمدن قرن هفدهم غير از
فرهنگهاي يوناني و رومي بود. شرايط فکري،
ديني، اجتماعي و اقتصادي بسيار تفاوت کرده
بود. متفکران جديد چگونه ميتوانستند با
مفاهيم و اصطلاحاتي که دو هزار سال از
عمرشان ميگذشت در حل مسائل اين عصر
بکوشند؟[4]
تفکر جديد محصول دنياي جديد است و اين خود
مولود عوامل متعدد و بغرنجي است که در
پايه زايش تمدن جديد، تمدني که در پنج سده
اخير بهتدريج تکوين يافت و در سدههاي
نوزدهم و بيستم به شکل امروزين درآمد،
قرار داشت. در اين تکوين، يونان امروز،
بهعنوان وارث مستقيم يونان باستان،
جايگاهي نداشت. بهعکس، تمدن جديد در
کشورهايي تحقق يافت که کانونهاي اصلي
دينخويي صليبي بودند و در سدههاي
شانزدهم تا نوزدهم بيشترين سهم را در
راهزني دريايي و تجارت برده و غارت
ماوراءبحار و استعمار داشتند (ابتدا
اسپانيا و پرتغال و سپس هلند و بريتانيا).
پيراستن تحولات پنج سده اخير اروپا از هر
گونه زنگار شرقي- مسيحي کار کساني است که
ميخواهند تاريخ را مطابق سليقه خود به
قالب کشند. اين قالب، هر قدر
"روز"
و
"مقبول"
باشد، واقعيت تاريخي نيست. سازنده تمدن
جديد اروپايي تنها انديشه فرهيختگان نيست،
بينش
"عوام"
نيز هست؛ بهويژه که اين
"عوام"-
اعم از سياستمداران و خدايگان ثروت و
ماجراجويان و مردم عادي- سهم اصلي را در
انباشت سرمايه در اروپا و پيدايش تمدن
جديد داشته باشند. در اين معنا، آيا
ميتوانيم انديشه معاصر غربي را از
"دينخويي" بپيرائيم؟
و حتي اگر فرهيختگان را شاخص تفکر معاصر
غرب بگيريم، چرا فرهيختگان دستچينشده، و
چرا تفسير خاص و بسيار امروزين حتي از
انديشه ايشان؟
چرا نبايد بدانيم که
رومانتيکهاي سده هيجدهم اروپا امتياز
بزرگ قرون وسطي را در آرمان ديني- جهاني
آن ميانگاشتند و نوفاليس در رساله
مسيحيت يا اروپا «روزهاي
زيبا و شکوهمندي را ستايش ميکرد که در
قاره اروپا بيش از يک نوع مسيحيت وجود
نداشت و فقط يک نفع بزرگ ايالات دورافتاده
اين امپراتوري معنوي پهناور را به يکديگر
پيوند ميداد.»[5]
يا چرا بايد بر اين نظر هيوم که شرک و
بتپرستي را، که انديشه يونان باستان
برجستهترين نماد آن است،
«يکسره
بر سنتهاي مبتذل»
استوار ميدانست و مونوتهئيسم را
ميستود،[6]
چشم بنديم؟ يا چرا هگل را، که به حلول
مسيحي جامعه
"عقلي"
پوشيد و
"مثال
الهي"
را در حکومت مطلقه متجلي کرد و بزرگترين
تأثيرات را بر تفکر فلسفي و سياسي دو سده
اخير اروپا بر جاي نهاد، شاخص نگيريم؟
انديشه معاصر غرب در بستر ديني- مسيحي
زاده شد و حتي در سده نوزدهم، در اوج ظهور
آتهئيسم، نيز
"ديني"
بود. منظور ما از
"دينيت" هم
سيطره پيشينه مسيحي بر بينش جديد اروپايي
است، که دينستيزي معاصر نيز مولود آن بود
(ماکياولي ميگفت:
«ما
مردم ايتاليا از کليساي رم و کشيشانش اين
دين را به گردن داريم که بهواسطه آنها
بدجنس و بيدين شدهايم.»)،[7]
و هم باور فطري همگان به دين که در اين
اندرز هاينريش مارکس به پسرش، کارل مارکس
(نامه مورخ
18 نوامبر 1835)، نمايان است:
در اينکه تو همچنان به اصول اخلاق آراسته
خواهي بود واقعاً ترديد ندارم. ولي [بدان
که] ايمان خالص به خداوند پشتوانه بزرگ
اخلاق است. تو ميداني که من بهيچوجه
فناتيک نيستم ولي اين ايمان دير يا زود
نياز واقعي انسان است و لحظاتي است در
زندگي که حتي يک ملحد بهطور غيرارادي به
پرستش قادر مطلق جلب ميشود. و اين امر
عموميت دارد... آنچه که نيوتن، لاک و
لايبنيتس بدان معتقد بودند، هر کس
ميتواند بدان اعتقاد داشته باشد...[8]
و امروزه نيز، ظهور و رشد پديده دينگرايي،
بهعنوان يک جنبش اجتماعي- فرهنگي و
سياسي، اختصاص به اين يا آن "حوزه
فرهنگي" ندارد.
ماکسيم رودنسون در
"خطابه"
خود، به سبک مانيفست مارکس و
انگلس، چنين ميگويد:
شبحي در اروپاي کهن خانه کرده است. شبحي
تازه و در عين حال قديمي. همه از آن
باخبرند و اغلب از آن وحشت دارند.
سنديکاليستهاي حومه پاريس به قرآن سوگند
ميخورند و وزير در تلويزيون غش ميکند...
مردم در جستجوي نامي براي اين پديده به
بحث مينشينند و در هر نامي قصد و مرضي
ميبينند: انتگريسم، فاندامنتاليسم،
اسلاميسم... اما هر چه باشد، هيچ کس
نميتواند در واقعيت اين پديده ترديد کند.
اين پديده محصول
«دوران
سرخوردگي عمومي»
است که جهان امروز در آن بهسر ميبرد:
سرخوردگي از وضع موجود غرب و انواع خدايان
ايدئولوژيک مولود آن. بهگفته رودنسون،
اکنون که بر اثر تحول پيشين انسان بيش از
حد به اميد معتاد شده است و دست کم براي
مدتي ايدئولوژيهاي تسليم نيز بياعتبار و
بنيانشان متزلزل شده است، وضعيت بسياري
از نقاط جهان انسانها را به خشم و طغيان
برميانگيزد و مردان و زنان بسيار، حتي از
زمره کم و بيش برخوردار، بيتابانه به
جستجوي ايدئولوژيهايي برخاستهاند که
طغيان و کينهشان را هدايت کند و به آنان
اميد ارزاني دارد...
بدين ترتيب است که جنبشهاي اصلاحي و
بازگشت به اصل، که با وضع موجود جماعت در
ستيزند، با درجات متفاوتي از موفقيت اينجا
و آنجا سر بلند ميکنند. [هر چه] جامعه با
دشواريها، ناکاميها و بحرانهاي بيشتري
روبهرو باشد، جنبش اعتراضي شديدتر خواهد
بود... بسياري کسان چاره درد و رنج امروز
را تنها در يک چيز ميبينند و آن اينکه
پيام نوراني صادره از مبداء نخستين مجدداً
در واقعيات، اعمال و انديشهها مندرج
گردد.[9]
1- آرنولد توينبي،
تاريخ تمدن، ترجمه يعقوب
آژند، تهران: مولي، 1368، صص 642-643.
2- در ژوئن 313 ميلادي کنستانتين اول (قسطنطين کبير)،
امپراتور روم فرمان تاريخي خود،
معروف به
"فرمان
ميلان"،
را صادر کرد و سياست جديد
امپراتوري را در اعطاي آزادي ديني
به اتباع خويش اعلام نمود. اين
فرمان سبب شد که تودههاي کثير
مردم بدون هراس از پيگردهاي پيشين
به مسيحيت بگروند و روم را به يک
امپراتوري مسيحي تبديل کنند.