"نظريه
توطئه"
و فقر روش شناسي
در
تاريخنگاري معاصر ايران
(ويرايش دوّم)
قسمت سوّم
عبدالله شهبازي
بهزعم آبراهاميان، فردوست نيز به «بيماري توطئه» مبتلاست زيرا در
خاطرات خود «ايجاد تشكيلات فراماسونري در ايران» را به
«انگليسيها» منتسب كرده، رضا شاه را «در اصل بهائي» دانسته، مدعي
شده كه «حزب توده در سالهاي 1950 پنهاني به داخل جبهه ملي رسوخ
كرده بود و خود جبهه ملي نيز مخفيانه با آمريكا رابطه داشته است.» و بالاخره، فردوست به «پارانوياي توطئه» مبتلاست زيرا مدعي است
«دوست قديمي شاه، ارنست پرون سويسي، درواقع مأمور مخفي انگليسيها
بود.» آبراهاميان ميافزايد: «اما اگر در اين زمينه به بايگاني هاي
انگليس رجوع كنيم در مييابيم كه فرد سويسي فقط مشاور شاه بود و
انگليسيها اصلا اعتمادي به او نداشتند.»[1]
اين رويهاي غريب است كه در چند سطر بتوان، بدون ارائه اسناد و
تحليل كافي و با يك انتساب صاف و ساده به "نظريه توطئه"، بر چنين
مباحث مهمي يكسره خط بطلان كشيد. لذا، ناگزيريم براي دستيابي به
دركي صحيح از مفهوم "نظريه توطئه" اين مسائل را مورد بررسي قرار
دهيم:
1.
بهرهگيري از فراماسونري به عنوان يك ابزار سياسي و فرهنگي گسترش
نفوذ استعمار غرب در خاوردور، هندوستان، ايران و قلمرو دولت
عثماني، از جمله در كشورهاي عربي، مسئلهاي كاملاً جدي است و باور
به "دست پنهان" كانونهاي استعماري در گسترش فراماسونري در شرق
اختصاص به ايران ندارد. براي نمونه، مسئله فراماسونري عثماني،
پيوند آن با زرسالاران يهودي سالونيك و فرقه دونمه، و نقش آن در
سرنگوني حكومت عثماني و بركشيدن مصطفي كمال پاشا (آتاتورك) در
تاريخنگاري تركيه هنوز نيز مورد بحث است.[2]
در زمينه تاريخ
اوليه فراماسونري در ايران و ارتباط آن با
كانونهاي استعماري غرب تاكنون پژوهش جدي صورت نگرفته و همين امر
به آشفته گويي در اين حوزه دامن زده است. در تاريخنگاري معاصر
ايران پيشينه فعاليت فراماسونري به ميرزا ملكم خان محدود ميشود و
وي به عنوان بنيانگذار و رهبر نخستين سازمان ماسوني ايران مطرح
ميگردد. اين مسئله و بسياري از مسائل بغرنج ديگر "عصر سپهسالار"
هنوز در هالهاي از ناشناختگي قرار دارد. از جمله، نقش مانكجي
ليمجي هاتريا (1813-1890)، مأمور رزيدانت (مقيم) حكومت هند
بريتانيا در ايران، و رابطه نزديك او با شاهزاده جلالالدين ميرزا
(پسر پنجاه و هشتم فتحعلي شاه و نويسنده نامه خسروان و استاد اعظم
"فراموشخانه")، ميرزا يعقوب ارمني (پدر ميرزا ملكم خان) و برخي
نخبگان دربار قجر و نقش فراماسونري هند در پيدايش فراماسونري در
ايران هنوز مورد توجه محققان ايراني قرار نگرفته است. همچنانكه در
زمينه نقش آقا محمد مهدي ارباب اصفهاني (نياي خاندان فروغي) و حاج
محمد معينالتجار بوشهري (نياي خاندان بوشهري) در پيدايش و گسترش
كشت و تجارت ترياك در ايران و پيوند نزديك آنان با امپراتوري مالي
ساسون، كه يكي از مهمترين كانونهاي توطئهگر سياسي و مالي شرق در
نيمه دوم سده نوزدهم و دهههاي نخستين سده بيستم به
شمار مي رود،[3]
و فعلوانفعالات بسيار بغرنج و پنهان مالي و سياسي اين عصر هنوز
پژوهش جدي صورت نگرفته است.
مانکجي هاتريا، جلال الدين ميرزا
فقر تاريخنگاري معاصر ايران، فقدان تكنگاري هاي علمي و مستند و
اشاعه برخي فرضيات و اوهام در اين حوزه، كه طبعاً با سطحينگريها
و پنداربافيها نيز همراه است، نميتواند توجيه مناسبي براي حذف
صورت مسئله و انكار پايههاي عيني اين فرضيات و باورهاي رايج باشد.
برخلاف آنچه گفته ميشود، پديده فراماسونري در اروپا و آمريكا هنوز
نيز در هالهاي از ابهام و پوشيدگي قرار دارد. درباره لژهاي پايه
ماسوني، كه اكثريت مطلق ماسونها را در بر ميگيرد، سخن فراوان
گفته شده، ولي توجه به محافل عالي ماسوني، جمع بسته نخبگان
بلندپايه، نيز تنها از دهه 1980 آغاز شده است. در سال 1983 استفن
نايت در كتاب جنجالي خود به اين محافل پنهان توجه نمود. او نوشت:
در
انگلستان گروهي از نخبگان فراماسون وجود دارد كه گراند لژ متحده بر
آنان نظارتي ندارد. اينان برادران موسوم به درجات عالي هستند كه
حتي اكثريت فراماسونها
تصوري از وجود آنان ندارند. بيشتر ماسونها
تا سه درجه ارتقاء مييابند و با نيل به مقام استادي تصور مي كنند
كه در بالاترين پله نردبان ماسوني ايستادهاند... بخش اعظم اين
"استادان"، كه خيل كثير ماسونها را تشكيل ميدهند، از وجود سي
درجه بالاتر كاملاً بيخبرند؛ هيچگاه به اين مسير وارد نخواهند شد
و هيچگاه حتي سخني درباره آن نخواهند شنيد.
استفن نايت سپس به شرح سازمان پنهان آئين اسكاتي كهن ميپردازد؛
شبكهاي بهغايت پوشيده از نخبگان عاليمقام انگليسي كه در سراسر
بريتانيا در درجات بالاي سي و يكم آن تنها 655 نفر عضويت دارند و
تنها 75 نفر داراي درجه سي و سوم هستند. استفن نايت فاش كرد كه،
برخلاف شبكه عادي فراماسونري، شورايعالي درجه سي و سوم در كنترل
نظاميان بلندپايه است. نظاميان عضو اين شورا عبارتند از
فيلدمارشال لرد آلكساندر تونيس، كه در دوران جنگ دوّم جهاني
فرماندهي نيروهاي بريتانيا در خاورميانه و مديترانه را به دست
داشت، ژنرال سِر لئونارد اتكينسون، ژنرال سِر هارولد ويليامز و
ژنرال سِر ادوارد والتهال. اين افراد قريب به دو دهه است كه در اين
شورا حضور دارند و تا سال 1982 "بزرگ فرمانرواي با اختيار"، يعني
عاليترين مقام ماسوني درجه سي و سوم در انگلستان و رئيس
شورايعالي، ژنرال سِر هربرت رالفهون بود.[4]
اين "كشف" استفن نايت در فضايي صورت گرفت كه تنها تا سال 1926 قريب
به 54000 عنوان كتاب و مقاله در زمينه فراماسونري نشر يافته بود و
ادعا مي شد كه تمامي ابعاد فراماسونري آشكار و در دسترس همگان است؛
و بهگفته يك مورخ ماسون «تنها راز فراماسونري اين است كه در آن
هيچ رازي وجود ندارد.»[5]
استفن نايت 18 ماه پس از انتشار اين كتاب جنجالي به شكلي نامتعارف
در 33 سالگي درگذشت و اين امر شايعات گستردهاي را دال بر دخالت
محافل عالي ماسوني در مرگ او بر سر زبآنها انداخت.[6]
آيا به راستي، چنانكه ادعا ميشود، "توّهم توطئه ماسون ها" يك
القاء ماركسيستي است؟
اگر از اين زاويه به كاوش در منابع ماركسيستي بپردازيم، برخلاف
پيشفرض اوليه، توجه ماركسيستها به پديده فراماسونري را اندك
خواهيم يافت. نگارنده در ميان كتاب هاي ناشرين شوروي سابق به زبان
انگليسي، تنها يك اثر درباره فراماسونري مي شناسد كه آن نيز در
دوران گورباچف، نه استالين يا برژنف، به چاپ رسيد.[7]
ممكن است كتاب هاي ديگري نيز در اين زمينه منتشر شده باشد، ولي
يقيناً معدود و انگشت شمار است و قابل مقايسه با كتاب ها و مقالات
كثير منتشره در غرب درباره فراماسونري نيست. در كتاب فوق، هيچ
اشارهاي به پژوهش ها و انتشارات شوروي در اين زمينه ديده نميشود
و منابع همه غربي است. اتفاقاً لولي زامويسكي، نويسنده، اثر خود را
تحت تأثير كتاب استفن نايت نگاشته است. به عبارت ديگر، انتشار اين
اثر را بايد از پيامدهاي فضاي باز سياسي دوران گورباچف و متأثر از
فرهنگ سياسي غرب دانست.
كتاب زامويسكي خواندني است. زامويسكي مينويسد كه براي جلوگيري از
انتشار تحقيق استفن نايت به او رشوه پيشنهاد شد و زماني كه نپذيرفت
مورد تهديد قرار گرفت. ناشران قراردادهاي متعدد انتشار كتاب او را
پس از امضا لغو ميكردند و زماني كه سرانجام كتاب منتشر شد در حجم
وسيع خريداري و از دسترس عموم خارج گرديد.
همچنين، هيچ نوشته مفصلي از حزب توده (كتاب يا مقاله)، بجز يك
مقاله كوتاه چهار صفحهاي از احسان طبري، كه در فضاي پس از انقلاب
اسلامي ايران و بدون ذكر نام نويسنده منتشر شد، در زمينه
فراماسونري نمييابيم. نورالدين كيانوري، آخرين دبير اول حزب توده
در ايران، در خاطرات خود مينويسد:
ما
در بحث فراماسونري واقعاً وارد نشديم زيرا اطلاعاتمان در اين زمينه
فوقالعاده كم بود. اين جريان براي ما جريان ناشناخته و پيچيدهاي
بود. اين جريان بسيار مخفي بود... بنابراين، اگر ما درباره
فراماسونري مطلبي ننوشتهايم علت فقط بياطلاعي ما از اين جريان
بود.[8]
ميدانيم كه رژيمهاي كمونيستي و فاشيسم هيتلري فعاليتهاي ماسوني
را ممنوع کردند. طبيعي است آن نظامهاي سياسي كه فعاليت
احزاب آشكار را برنميتابند به طريق اولي به سازماني پنهاني و
رازآميز، كه اتهام وابستگي آن به كانونهاي عالي دنياي سرمايهداري
غرب بر سر زبآنهاست، اجازه فعاليت ندهند. آيا اين امر ميتواند
توجيهي باشد براينكه هر معتقد به "توطئه ماسوني"، درست يا نادرست،
واقعي يا وَهمآلود، يا حتي هر مخالف فراماسونري را «فاشيست» و از
زمره كساني بخوانيم كه «هوس قدرت و سلطه دارند و ديگران را
فرمانبردار خود ميخواهند و معتقدند كه آدميان از خود حرف و شعور
ندارند و كارهاي نيستند يا كارهاي نبايد باشند»؛[9]
و بالاتر از آن هرگونه توجه پژوهشي به اين حوزه را «پارانوئيك» و
«غيرعلمي» و حتي «دسيسه دستگاه هاي امنيتي» بدانيم؟![10]
خاستگاه اوّلين جنبشهاي ضد ماسوني نه روسيه و نه سرزمينهاي
اسلامي بلكه اروپاي غربي، بهويژه ايتاليا و فرانسه، و ايالات
متحده آمريكا بود يعني سرزمينهايي كه براي نخستين بار اقتدار و
سلطه ماسونها را تجربه و لمس كردند. از درون اين جنبشها بود كه
نوشتار ضد ماسوني مفصلي زاده شد و بعدها به دستمايه فكري و منبع
الهام در سراسر جهان بدل گرديد. اگر توهّمي نيز رواج داده شد باز
از درون همين موج ضد ماسوني دنياي غرب بود كه نيرومندترين آن در
ايالات متحده آمريكا رخ داد.
در
ايالات متحده آمريكا جنبش ضد ماسون مقارن با دوران رياستجمهوري
اندريو جكسون آغاز شد. جكسون فراماسون بود و در 7 اكتبر 1822
بهعنوان استاد اعظم گراندلژ تنسي برگزيده شد. مخالفان سيطره
فراماسون ها بر سياست ايالات متحده، به تأسيس "انجمن ضد ماسون"[11]
دست زدند كه سپس به "حزب ضد ماسون"[12]
تغيير نام يافت. ضد ماسون ها در تبليغات خويش مدعي بودند كه سرزمين
آمريكا آماج «توطئه عظيم ماسوني براي براندازي قانون» قرار گرفته و
اشراف از طريق سازمان فراماسونري سلطه خود را بر تمامي احزاب سياسي
كشور برقرار كرده اند. اين جنبش مقارن با اوجگيري تكاپوي كليساي رم
عليه فراماسونري است. در فاصله حدود يك دهه سه پاپ به صدور
اعلاميه هاي شديد عليه فراماسونري دست زدند:
پيوس
هشتم (13 سپتامبر
1821)،
لئو دوازدهم
(13 مارس 1825) و
گرگوري شانزدهم
(15 اوت 1832). نيروي محركه جنبش ضد ماسون آمريكا گروهي از كشيشان
بودند كه به رغم تعلق به مذهب پروتستان در احساسات ضد ماسوني با
كليساي كاتوليك اشتراك نظر داشتند و برخي از آنان، چون ديويد
برنارد، از فرقه باپتيست، زماني خود ماسون بودند.
بريا
هاتچكيس، از سران
كليساي پرسبيترين نيويورك، در رسالههاي خود، مانند پيامي به تمامي
ماسونهاي شرافتمند، «جنگ ماسونها عليه دين» را مورد پرسش قرار
مي داد و نقش مهمي در انگيزش احساسات ديني عليه فراماسونري داشت.
حزب ضد ماسون در سال 1830 فرانسيس گرانگر را بهعنوان نامزد خود در
انتخابات فرمانداري نيويورك معرفي كرد. گرانگر 120 هزار رأي بهدست
آورد ولي شكست خورد. او در انتخابات سال 1832 نيز ناكام ماند ولي
آراء وي به 156 هزار رأي رسيد. در اين سال حزب ضد ماسون ويليام ورت
را، در برابر اندريو جكسون و هنري كلاي، بهعنوان نامزد خويش در
انتخابات رياست جمهوري معرفي كرد.
هنري
كلاي، نامزد حزب
جمهوريخواه ملي، نيز چون رقيب دمكراتش ماسون بود و "استاد اعظم
پيشين" گراندلژ كنتاكي. حزب ضد ماسون در اين انتخابات شكست خورد
ولي موفق شد دو نماينده را، ويليام سيوارد و ميلارد فيلمور، به
مجمع قانونگذاري نيويورك وارد كند؛ و در سال 1835 موفق شد جوزف
ريتنر را به فرمانداري پنسيلوانيا برساند. در انتخابات
رياست جمهوري سال 1836 نيز نامزد مورد حمايت حزب ضد ماسون، ژنرال
ويليام هنري هاريسون از حزب ويگ، شكست خورد. اين پايان كار حزب ضد
ماسون است. تخمين زده مي شود كه اين حزب در اوج اقتدارش حدود 340
هزار رأي در سراسر ايالات متحده داشت.[13]
خلاصه كنيم: "توّهم" توطئه فراماسونري يك "توّهم" همهجايي است و
ربطي به "ماركسيسم" و "فاشيسم" ندارد و همانقدر ايراني است كه
آمريكايي يا انگليسي يا فرانسوي.
2.
اين ادعاي آقاي آبراهاميان را، كه گويا فردوست رضا شاه را «در اصل
بهائي» معرفي كرده، مي كاويم:
فردوست تنها از حسن رابطه رضاشاه با بهائيان سخن گفته نه بيشتر.
عين گفته فردوست چنين است: «اصولا رضاخان نيز با بهائيت روابط حسنه
داشت تا حدي كه اسدالله صنيعي را، كه يك بهائي طراز اول بود،
آجودان مخصوص محمد رضا كرد.»
[14]
نه در خاطرات فردوست و نه در مصاحبههاي تلويزيوني او ادعاي آقاي
آبراهاميان ديده نمي شود.
3.
آقاي آبراهاميان يكي ديگر از دلايل "پارانوياي سياسي" فردوست را
اين ادعا ميداند: «حزب توده در سالهاي 1950 پنهاني به داخل جبهه
ملي رسوخ كرده بود و خود جبهه ملي نيز مخفيانه با آمريكا رابطه
داشته است.»
در
بخش نخست، چنين مطلبي در خاطرات فردوست مندرج نيست؛ هرچند اگر وي
از رسوخ حزب توده در جبهه ملي در سالهاي 1950 سخن گفته بود، اين
ادعا باورنكردني و در نتيجه مصداقي از "پارانويا" تلقي نميشد. حزب
توده قطعاً در رهبري جبهه ملي نفوذ نداشت، ولي رسوخ آن در سطوح
پائين و مياني جبهه ملي، و ساير سازمانهاي سياسي آن دوران، از
اهداف اين حزب بود؛ براي تحقق اين منظور شبكه هايي تأسيس كرد و در
اين راه گامهايي برداشت. فرض كنيم حزبي كه به درون گارد شاهنشاهي
نفوذ كرد و اعضاي آن در صفوف سازمانهاي اطلاعاتي ارتش پهلوي حضور
داشتند، در تشكيلات جبهه ملي نيز عناصري را داشت. چرا اين فرضيه
بايد "توّهم" و "بيماري" تلقي شود؟!
اما عين گفته فردوست، كه آبراهاميان براي القاء نظرات خود آن را
به گونهاي مسخ شده عرضه كرده، چنين است:
فردوست شروع حركت جبهه ملي در سال 1328 را با حمايت «آمريكاييها»
ميداند.[15]
اين نظري كاملاً جدّي است كه بسياري از محققان تاريخ معاصر ايران
بر آن صحه گذاردهاند. ولي قطعاً اين بدان معنا نيست كه دكتر محمد
مصدق را "مهره" آمريكا بدانيم؛ همانگونه كه نقش انكارناپذير
امپرياليسم آمريكا در توطئه عليه دولت مصدق (از 30 تير 1331 تا 28
مرداد 1332) نميتواند دال بر همسوئي سياست هاي آمريكا و انگليس در
مسئله نفت ايران در سالهاي 1320-1331 باشد.
آن
گفته فردوست كه توسط آبراهاميان به شكل فوق ارائه شده، خاطره وي از
فعاليت هاي گراتيان ياتسويچ، مسئول ايستگاه سيا در تهران در اوايل
دهه 1340، است. فردوست مينويسد روزي ياتسويچ به ديدار وي آمد و
گفت: «ما علاقه زياد به جبهه ملي داريم زيرا از عناصر تحصيلكرده و
پيشرو تشكيل شده و رو به توسعه است. ولي مسئله ما اين است كه
ميخواهيم بدانيم آيا حزب توده در آن رسوخ كرده يا نه؟» ياتسويچ به
كمك دفتر ويژه اطلاعات، به رياست فردوست، در اين زمينه تحقيق كرد.
نتيجه بررسي اين شد كه حدود 30 درصد ليست ياتسويچ تودهاي از آب
درآمدند. طبق قرار، نتيجه را بهتدريج به ياتسويچ دادم و او از
حضور عناصر تودهاي تعجب كرد و گفت كه بررسي را به مركز (آمريكا)
فرستادهام و آنها دستور دادهاند كه هيئت مديره جبهه ملي سريعاً
عناصر تودهاي را تصفيه كند و ضمناً هر چند سال يك بار اين بررسي
تكرار شود تا نفوذيهاي بعدي مشخص شوند. آمريكا براي اين خدمت يك
نشان به ياتسويچ اعطا كرد كه روزي به دفتر آورد و با خوشحالي به من
نشان داد و گفت كه مركز از شما تشكر كرده است.[16]
اين گفته فردوست جدّي است و ربطي به "توهّم" و "پارانويا" ندارد. هم
حمايت دولت وقت حزب دمكرات در آمريكا از جبهه ملي دوّم مسئلهاي
جدي است و هم نفوذ عناصر "تودهاي" به صفوف آن.[17]
در جلد دوّم ظهور و سقوط سلطنت پهلوي (پيوستهاي ويراستار بر
خاطرات فردوست)، بر اساس اسناد متعددي كه تحريكات و آشوب ها عليه
دولت اميني و نقش عناصر سابق تودهاي مرتبط با محافلي چون
رشيديانها و غيره را در آن حوادث نشان ميداد، اين پديده را چنين
تبيين كردهام:
[اسدالله] علم در حالي كه از سويي توسط عوامل خود به تحريك و تشجيع
عناصر مليگرا و چپ عليه دولت اميني دست ميزد، از سوي ديگر از
كانال ياتسويچ و مطبوعات داخلي و خارجي به بزرگنمايي خطر حزب توده
و كمونيسم ميپرداخت و جبهه ملي دوّم را ساخته و پرداخته
تودهاي ها قلمداد ميكرد و عناصر تودهاي سابق تحت پوشش خود را به
عضويت در جبهه ملي ترغيب مينمود... در اين سالها حزب توده فاقد
شبكه جدّي در داخل كشور بود و عناصر مورد اشاره فردوست درواقع
اعضاي حزب توده در سالهاي 1320-1332 محسوب ميشدند كه در اين زمان
عملاً از فعاليت سياسي بريده و تحت پوشش علم قرار داشتند و در
مواردي منابع اطلاعاتي شبكه اينتليجنس سرويس و ساواك بودند.[18]
4.
و بالاخره آقاي آبراهاميان واضحترين دليل بر «پارانوياي سياسي» در
انديشه فردوست را اظهارات وي درباره ارنست پرون ميداند؛ كسي كه
فردوست از معدود دوستان ديرين او بود و طبعاً خاطرات وي در اين
زمينه بايد به عنوان منبعي دست اوّل مورد توجه هر پژوهشگر جدّي
قرار گيرد.
فردوست حضور پرون در مدرسه لُهروزه و نزديكي او به محمد رضا
پهلوي در اين دوران را طرحي سازمانيافته از سوي سرويس اطلاعاتي
بريتانيا ميداند.[19]
اين ادعا درباره رابطه غيرعادي محمد رضا پهلوي و ارنست پرون اختراع
فردوست نيست؛ شايعهاي است ديرپا كه در مطبوعات پس از شهريور 1320
فراوان به آن توجه شده و تمامي فعالين سياسي ايران در دوران پهلوي
با آن آشنايي كامل دارند.[20]
اين امر چندان "پارانويا" بهنظر نميرسد و آن را، حداقل به عنوان
يك فرضيه، "زميني" نيز ميتوان ديد. چرا كانونهاي استعماري كه در
پي گسترش نفوذ خود در مناطق حساس و استراتژيك جهان بودند نبايد به
چنين اقداماتي مبادرت ورزند؟ اين فرضيهاي كاملاً معقول است مگر
اينكه ما منكر هرگونه پيچيدگي و دورانديشي در عمليات پنهان
كانونهاي سياسي و اطلاعاتي دنياي معاصر باشيم و سازوكار تحولات
سياسي جهان امروزين را در فعل و انفعالات آشكار و ساده خلاصه
كنيم.
اثبات "حقوقي" اين كه آيا پرون از آغاز، از زمان اشتغال در
مدرسه لُهروزه، مأمور اطلاعاتي بود يا نه، كار سادهاي نيست و
نيازمند اسناد و مدارك دقيقي است كه شايد هيچگاه به دست نيايد. در
اين زمينه محقق، ناگزير بايد به قرائن و شواهد تاريخي استناد كند.
در فضاي فقدان اسنادِ كافي درباره دوران اوليه زندگي پرون، خاطرات
فردوست مي تواند سندي ارزشمند و يگانه تلقي شود زيرا به يكي از "سه
يارِ غار" آن روز مدرسه لُه روزه (محمدرضا پهلوي، پرون و فردوست)
تعلق دارد. بهرروي، اگر درباره اين دوره از زندگي پرون خاطرات
فردوست سندي منحصربهفرد است، درزمينه نقش اين چهره بهغايت مرموز
تاريخ معاصر ايران در پيدايش و گسترش سازمان ماسوني لژ پهلوي، كه
محمد خليل جواهري آن را تأسيس كرد، توطئههاي پرون عليه دولت دكتر
مصدق و بالاخره ارتباط او در سالهاي جنگ دوّم جهاني و پس از آن با
سرويس اطلاعاتي بريتانيا كمبودي از نظر سند وجود ندارد.
رابطه پرون با رابين زهنر، مأمور MI-6 در ايران و استاد بعدي
دانشگاه آكسفورد، مسئلهاي آشكار است كه در خاطرات كريستوفر
وودهاوس، نماينده MI-6 در ايران در زمان عمليات براندازي دولت
مصدق، نيز مندرج است.[21]
ويليام راجر لويس مينويسد:
زهنر از طريق شخصي كه در پشت پرده مغز متفكر شاه بود، يعني يك
سويسي به نام ارنست پرون، از رويدادهاي داخلي دربار اطلاعات دست
اوّل كسب ميكرد. پرون نيز مانند زهنر عاشق شايعات بود... [زهنر]
به افراط مشروب مينوشيد... او بقيه اعضاي سفارت را با لذت ترياك
كشيدن آشنا كرد. چندان طاقت جنبههاي تاريكتر و وحشتناكتر عمليات
جاسوسي را نداشت. در حفظ اسرار فاقد انضباط بود... بنابراين، وقتي
در پائيز 1952 از كار بركنار شد، كريستوفر وودهاوس، نماينده MI-6
در سفارت، بههيچوجه متأسف نشد.[22]
زهنر بعدها به تدريس تاريخ اديان در دانشگاه آكسفورد پرداخت و در
اواخر عمر، در پي ماجراي كيم فيلبي، در مظانِ اتهام همكاري با
سرويس اطلاعاتي شوروي قرار گرفت و بهرغم تبرئه از اين اتهام
دلشكسته دنيا را ترك گفت. پيتر رايت در خاطرات جنجالي خود فرجام
زهنر را چنين بيان ميدارد:
من
پرونده پرسنلي زهنر را مطالعه كردم. در دوران جنگ او مسئول ضد
اطلاعات MI-6 در ايران بود. كار او مشكل و خطرناك بود... او براي
انجام آن كار كاملاً مناسب بود. به لهجه مردم محلي حرف ميزد و بخش
اعظم زندگي او در دنياي پريشان و پر از آدمكشي ضد خرابكاري گذشته
بود... بعد از پايان جنگ وظيفه او بسيار ترسآور بود... زهنر
ميبايست در پشت خطوط آنها [روسها] به كار ادامه دهد و دائماً در
اين ترس باشد كه مبادا لو رفته و... كشته شود... بعد از جنگ زهنر
شغل اطلاعاتي را ترك كرد و در دانشگاه آكسفورد به تدريس
باستانشناسي ايران پرداخت... زهنر مرد كوچك
اندامي بود كه پرطاقت بنظر ميرسيد و رفتارش به رفتار دانشمندان
گيج و پريشان حواس ميمانست.[23]
پيتر رايت اتهام وابستگي زهنر به سرويس اطلاعاتي شوروي را با او
مطرح كرد و وي از خود دفاع نمود.
بعد از اين همه كارهايي كه كرده بود و تمامي خطرهايي كه پذيرفته
بود، سالها بعد به جاسوسي متهم شد. اين موضوع او را به سرعت آزرد.
اشك از چشمانش سرازير شد... آشفته شدم و دست و پايم را گم كردم...
در كريسمس آن سال، زهنر تبريك دوستانهاي براي من فرستاد و طولي
نكشيد كه بدرود حيات گفت. من كه هنوز از وارد آوردن اتهام به او
ناراحت بودم، تاج گلي براي مراسم تدفين او فرستادم اما هرگز
نتوانستم نگاهش را، وقتي از او در مورد جاسوس بودنش پرسيدم، فراموش
كنم.
تصادفاً توصيف فردوست از شخصيت پرون تشابه روحي وي را با زهنر و
نيز تشابه سرنوشت پسين هر دو را نشان ميدهد. فردوست مينويسد:
اصولاً پرون فرد دهن لقي بود و انگليسيها اين خصوصيت او را
ميشناختند... مجموعه رفتارهاي پرون سبب شد كه بهتدريج ارزش خود
را در نزد انگليسيها از دست بدهد و اين اواخر ديگر اهميت سابق را
نداشت... پرون پرحرف و دهن لق بود و لذا اين اواخر روابطش با
ردههاي پائين سفارت بود.[24]
اطلاع اخير فردوست با گفته ويليام راجر لويس انطباق دارد و نشانه
آن است كه پس از خروج زهنر از ايران پرون موقعيت پيشين را از دست
داده بود.
بنابراين، گفتههاي فردوست درباره پرون، برخلاف تصوير سادهاي كه
آقاي آبراهاميان ارائه داده است، وَهمآلود و غيرواقعي نيست؛
اظهاراتي است كه ارزش توجه و تتبّع جدّي پژوهشي را داراست.
قسمت چهارم
1. همان مأخذ، ص 101.
2. بنگريد به: رحيم
رئيسنيا، ايران و عثماني، تبريز: انتشارات ستوده، 1374،
سه جلد؛ بهويژه به ترجمه تركان جوان ارنست رامسائور مندرج
در جلد سوم كتاب فوق و نيز كتابشناسي آن.
3. بنگريد به: [عبدالله
شهبازي،] "ساسونها، سپهسالار و ترياك ايران"، مطالعات
سياسي، كتاب اوّل، پاييز 1370، صص 125-139.
4. Stephen
Knight, The Brotherhood, London: Grafton, 1985, pp.
38-45.
«طبق آيين كهن اسكاتلندي
(اسكاتي)... سير ماسون داراي سي و سه پايه است كه از پايه
نخست (كارآموزي) آغاز ميشود. ماسون سپس به درجه دوم
(كارياري) "سِر" داده ميشود و پس از آن به درجه سوم
(استادي) ميرسد. ماسون هايي كه به اين سه پايه تعلق
دارند، خيل عظيم ماسون ها را تشكيل ميدهند... ولي سير
ماسوني در پايه "استادي" متوقف نيست و اين تنها مدخلي است
براي ارتقاء در هرمي كه به اوج، يعني به پايه سي و سوم و
مقام "بزرگ بازرس كل"، منتهي ميشود. اين بخش از تشكيلات
ماسوني، كه متكفل سير ماسون از درجه چهارم به درجه سي و
سوم است، ناشناختهترين آن است و هدايت آن ديگر با
گراندلژها نيست، بلكه با "شوراي طريقت" ماسوني است...
درباره تشكيلات ماسوني درجات عالي در ايران تاكنون [تا سال
1370] سندي منتشر نشده و اصولا بسياري از پژوهشگران تصورّي
نيز از آن ندارند... اين ناشناختگي به معناي عدم وجود
تشكيلات عالي ماسوني در ايران نيست، بلكه شواهدي در دست
است كه احتمال فعاليت آن را از گذشته دور مطرح ميسازد.»
([عبدالله شهبازي،] "ابهام در تاريخنگاري فراماسونري
ايران"، مطالعات سياسي، كتاب اوّل، پاييز 1370، صص41-42)
5. William Whalen,
Christianity and American Freemasonry, Bruce, Milwaukee,
1958.
6. Martin Short, Inside
The Brotherhood, London: Grafton, 1989, p. 9.
7. Lolly Zamoisky,
Behind
the facade of the Masonic Temple, Moscow: Progress
Publishers, 1989.
8. خاطرات نورالدين
كيانوري، تهران: انتشارات اطلاعات، 1371، ص 415.
10. احمد اشرف در مقاله
"توّهم توطئه" (گفتگو، شماره 8، تابستان 1374، صص 7-45)
با استناد به «حمايت دستگاه امنيتي» رژيم پهلوي از كتاب
فراماسونري اسماعيل رائين تلاش هاي پژوهشي در اين زمينه را
تخطئه كرده و چنين نتيجه گرفته است: «دستگاههاي دولتي
ايران و دستگاههاي امنيتي كشور نيز در پخش شايعات بياساس
و توطئهپردازي نقش عمدهاي داشته و دائماً در تلاش
بودهاند كه اذهان مردم را از امور واقعي به امور واهي
منحرف كنند.» (همان مأخذ، ص39) نگارنده هشت سال پيش، در
مقاله "ابهام در تاريخنگاري فراماسونري ايران"، ماجراي
انتشار كتاب رائين را بيان داشت و نقش اسدالله علم و سرتيپ
علويكيا را در اين ماجرا نشان داد. تحليل من از
"معماي" انتشار كتاب فوق چنين بود: تحولات جهاني در
سالهاي 1347-1348، تقارن دولتهاي نيكسون و هيث در آمريكا
و انگليس، «به عنوان راستگراترين باندهاي سياسي نماينده
مجتمعهاي زرسالار غرب»، شرايط مناسب را براي «تحكيم سلطنت
پهلوي و اوج سلطنت مطلقه» آن فراهم ساخت. يكي از پايههاي
استقرار اين نقش جديد داخلي و منطقهاي «فروريختن بساط
گراندلژهاي ماسوني پيشين و ايجاد يك تشكيلات متمركز و
كاملا مطيع بود» كه با ايجاد لژ بزرگ ايران به رياست جعفر
شريفامامي (اسفند1347) تحقق يافت. انتشار كتاب رائين در
همين زمان و با اين هدف صورت گرفت و سازمآنهاي مختلف
ماسوني را مرعوب ساخت. (مطالعات سياسي، كتاب اوّل، ص58) در
عين حال، كتاب رائين تحركات قبلي رژيم پهلوي را در تبليغات
ضد انگليسي، كه در زمان دولت شش ساله حزب كارگر به رهبري
هارولد ويلسون توسط رائين و ديگران آغاز شده بود، تداوم
ميبخشيد. (همان مأخذ، زيرنويس ص58)
13. عبدالله شهبازي،
زرسالاران، ج 3، صص 174-176.
14. خاطرات فردوست، ص 374.
17. اسنادي در دست است كه
طبق آن، درست در همين زمان دكتر شاپور بختيار، عضو
شوراي عالي جبهه ملي، سخنراني تندي ايراد كرد و خواستار
اخراج «توده اي ها» از صفوف اين سازمان شد. اين اسناد مؤيد
صحت و اهميت اظهارات فردوست است.
18. همان مأخذ، ج 2، ص
311.
19. همان مأخذ، ج 1، ص
188.
20. ازجمله بنگريد به:
Mohammad Pourkian, Ernest Perron, Berlin: Druck und
Werbung Ghamgosar, 1979.
21. سي. ام. وودهاوس،
عمليات چكمه، ترجمه فرحناز شكوري، تهران: نشر نور، 7631، ص
20.
22. جيمز بيل، ويليام راجر
لويس (گردآورنده)، مصدق، نفت، ناسيوناليسم ايراني، ترجمه
عبدالرضا هوشنگ مهدوي و كاوه بيات، تهران: نشر نو، 1368،
صص 374-378.
23. پيتر رايت، شناسايي و
شكار جاسوس، ترجمه محسن اشرفي، تهران: اطلاعات، چاپ دوم،
1367، صص 376-378.
24.
ظهور و سقوط سلطنت
پهلوي، جلد اوّل، صص 169، 191.
|