متن کامل مقاله به صورت فايل PDF (صفحه‌بندي با Adobe InDesign به همراه تصاوير و اسناد) 5/448 مگابايت

متن کامل مقاله به صورت فايل PDF (صفحه‌بندي با
 MS Word، بدون تصاوير و اسناد

(قسمت اوّل 601 کيلوبايت،

قسمت دوّم 603 کيلوبايت)

 

زندگي و زمانه علي دشتي

قسمت چهاردهم

دشتي و «عوامل سقوط» سلطنت پهلوي

آخرين کتابي که از دشتي مي‌شناسيم، يادداشت‌ها و تقريرات سال‌هاي پاياني عمر او، پس از انقلاب اسلامي، است. اين کتاب را خواهرزاده دشتي، که همدم و محرم واپسين سال‌هاي زندگي او بود، گرد آورد و در سال 1381 منتشر کرد. يادداشت‌ها و تقريرات دشتي اواسط سال 1358 آغاز شد و دشتي اندکي پيش از دستگيري و مرگ اين يادداشت‌ها را در آبان 1360 به پايان برد.

در اين نوشته‌ها دشتي از موضع مردي دنياديده به تبيين عوامل شخصيتي مؤثر در رفتار حکومتي محمدرضا شاه مي‌پردازد؛ رفتاري که سرانجام سقوط او را سبب شد. آن‌چه دشتي در اين کتاب کم‌حجم بيان مي‌کند، در واقع شرحي است بر اين کلام امام محمد غزالي در نصيحة‌الملوک:

 مَلِکي را که مُلک از او برفته بود، پرسيدند که چرا دولت از تو روي برگردانيد؟ گفت: غرّه شدن من به دولت و نيروي خويش، و غافل بودن من از مشورت کردن، و به پاي کردن مردمان دون را به شغل‌هاي بزرگ، و ضايع کردن حيلت به جاي خويش، و چاره کار ناساختن اندر وقت حاجت بدو، و آهستگي و درنگ در وقت آن‌که شتاب بايد کردن، و روا ناکردن حاجات مردم.

قطعه‌هايي از عوامل سقوط دشتي را، بدون توضيح، ذکر مي‌کنيم:

[سقوط شاه:]

سقوط! کلمه‌اي متناسب‌تر و درست‌تر از اين نمي‌توان براي حوادث اخير ايران و فرار شاه پيدا کرد.

شاهي با داشتن بيش از 400 هزار سپاه و بيش از 50 هزار ژاندارم و پليس و با داشتن دستگاهي مخوف چون ساواک مانند بادي... رفت.

در دوره زندگاني مختصر خود سقوط‌هاي گوناگون ديده‌ام. سقوط امپراتوري تزارها، سقوط امپراتوري عثماني، سقوط امپراتوري اتريش و آلمان، سقوط هيتلر با تشکيلات دهشتناک حزب نازي و گشتاپو، سقوط موسوليني با آن همه پرمدعايي و با تشکيلات منظم فاشيست، ولي هيچ يک به‌مثابه سقوط مضحک و حيرت‌انگيز محمدرضا شاه نامترقب و حتي مي‌توان گفت نامعقول و ناموجه نبود. يک روحاني با دست خالي او را از تاج‌وتخت سرنگون ساخت. (ص 23)

[محمدرضا شاه جوان و ميراث پدر:]

اين جوان بيست و يک ساله [محمدرضا شاه] که بر تخت اردشير بابکان نشست، از هر گونه تجربه کشورداري دور بود زيرا... پدر چنان سايه سنگين خود را بر مقامات کشوري گسترده بود که مجال تفکر و تجربه براي فرزند ارشد خويش باقي نگذاشته بود. تنها چيزي که از مقام و سلطه پدر به او رسيده بود تکريم و تعظيم و اظهار اطاعت و انقياد دولتمردان کشوري و لشکري بود. (ص 39)

باري، پدر دو ارثيه از خود براي پسر باقي گذاشت و از کشور بيرون رفت: يکي مال و املاک بي حد و حصر و ديگر نارضائي‌ها و کينه‌هايي که در مدت 20 سال در سينه‌ها متراکم شده بود. به همين دليل پسر يک مرتبه و ناگهاني از اوج قدرت 20 ساله به حضيض انتريک‌هاي خرد و بزرگ فرو افتاد و شايد همين امر او را، به جاي تدبر و تأمّل و اتخاذ تصميمات بجا و مؤثر، به ورطه اغراض و دسيسه‌کاري انداخت.

کساني که مورد اعتماد بودند از دسيسه‌کاري و سياست‌بافي دور ماندند و کساني که حقد و کينه فراوان از دوران پدر در سينه داشتند از هيچ گونه انتريک و سياست‌بافي رويگردان نبودند.

پس، طبعاً همين روحيه مجامله و دسيسه‌کاري در فکر شاه جوان ريشه گرفت و در مدت دوازده سالي که از آغاز سلطنت وي تا سقوط دکتر مصدق دوام داشت، کار شاه پيوسته چنين بود: تشنه اطاعت، تشنه قدرت‌نمايي و تشنه سلطه مطلق؛ و اين تشنگي مفرط پيوسته او را رنج مي‌داد.

شايد همين نکته، که بايد راجع به آن‌ها بحث‌ها کرد و شواهد آورد، مصدر پيدايش عقده‌اي گرديد که در زمان حکومت مصدق رشد کرد و پس از سقوط او به دنبال کودتاي 28 مرداد 1332، اين عقده به شکل‌هاي گوناگون و به طرزي محسوس و مشهود ظهور و بروز داشت و همين عقده سرانجام شاه را به کارهايي کشانيد که هر انديشمندي را انديشناک کرد. (ص 41)

[منشاء رواني مخالفت محمدرضا شاه با دکتر مصدق:]

قرائن و اماراتي عديده هست که شاه به جاي فراست و تدبير به انتريک و دسيسه روي مي‌آورد و حتي اين خصوصيت جزء روحيات او شده و در انديشه‌اش اثر گذاشته بود.

آن ايامي که دکتر مصدق در اوج قدرت بود و شاه کاري نمي‌توانست بکند، چون منفي‌بافان فکر مي‌کرد.

يک روز به خود من گفت: «مصدق به دستور خود انگليسي‌ها نفت را ملّي کرده است.» اين سخن اگر از دهان يک نفر هوچي بيرون مي‌آمد، چندان جاي حيرت نبود. ولي از شاه مملکت که بيش و کم از چرخش امور و جريان سياست مطلع بود، حيرت‌انگيز و باورنکردني مي‌نمود. (ص 43)

او به‌قدري ضعيف‌النفس بود که از ترس دکتر مصدق و اصرار او ناگزير شد وزير دربار مورد اعتماد خويش را کنار گذارد و به جاي او فرد مورد نظر مصدق، يعني ابوالقاسم اميني، را به وزارت دربار برساند و بالاتر اين‌که مصدق موفق شد او را به عنوان سفر از ايران اخراج کند. (ص 45)

 [محمدرضا شاه جوان چه مي‌خواست؟]

شاه هم وجهه و محبوبيت مصدق را مي‌خواست، تا مردم صادقانه او را بستايند، و هم اقتدار مطلق پدر را، تا از وي بي چون و چرا اطاعت کنند... محبوبيت دکتر مصدق مولود يک سلسله کارهايي بود که او از دوره جواني بدان روي آورده بود و پيوسته از خواسته‌هاي مردم دم مي‌زد و با هر گونه نفوذ اجنبي مخالف بود... شاه نمي‌توانست با آن همه ضعف‌هاي روحي و عقده‌هاي رواني محبوبيت دکتر مصدق را داشته باشد. (صص 71-72)

 [محمدرضا شاه و نفرت از مشورت، علت منزوي و مطرود شدن حسين علاء، عبدالله انتظام و عده‌اي ديگر]

همه قضاياي 15 خرداد 1342 را به خاطر دارند که آقاي خميني در قم بر منبر رفت و مداخله شاه را در کار حکومت نکوهش کرد و صريحاً اعلام داشت که «شاه بايد سلطنت کند نه حکومت.»

در نتيجه اين اقدام در شهر، مخصوصاً جنوب شهر، غوغايي به حمايت از آقاي خميني برخاست و قواي انتظامي مأمور سرکوبي مردم گرديد و خون‌ها ريخته شد و اعدام‌هاي گوناگون صورت گرفت.

اين پيشامد علاء [وزير وقت دربار] را سخت به وحشت انداخت و براي چاره‌جويي فکرش بدان‌جا رسيد که عده‌اي از رجال آزموده را جمع کند و به مشورت نشيند.

در اين جمع، عبدالله انتظام، سپهبد مرتضي يزدان‌پناه، علي‌اصغر حکمت، محمدعلي وارسته، گلشائيان و چند نفر ديگر شرکت داشتند و گويا جملگي بر اين رأي استوار شدند که رئيس حکومت (اسدالله علم) کنار رود و براي تسکين هيجان مردم حکومتي تازه روي کار آيد.

اين تصميم به مذاق شاه خوش نيامد و با تشدّد و تغير به مقابله پرداخت. به گمان او، اگر جمعي بنشينند و صلاح‌انديشي کنند، به مفهوم اين است که فکر خود را برتر از فکر شاه دانسته، مي‌خواهند براي او تکليفي تعيين نمايند. بنابراين، نه تنها اين فکر را نپذيرفت بلکه عناصر مهم و دست‌اندرکار آن جمع را از کار برکنار کرد: علاء از وزارت دربار افتاد و عبدالله انتظام از رياست شرکت ملّي نفت برکنار شد...

شاه مي‌دانست که علاء از راه خيرخواهي و از فرط اضطراب و ناچاري چنين کرده است؛ ولي به‌نظر وي او پاي خود را از گليم خويش بيرون کشيده و بايد براي تنبيه و عبرت سايرين او را به عضويت سنا محکوم سازد. (صص 87-88)

[شاه و عقده مصدق شدن]

... شاه عقيده شديد پيدا کرده بود و از هنگام سقوط دکتر مصدق اين فکر را در ذهن مي‌پروراند که از حيث جلب افکار عمومي و وجهه ملّي جاي دکتر مصدق را بگيرد تا مردم وي را چون او بستايند. در اين باب شاه تشنه بود و عطش او را مأمورين انتظامي مي‌خواستند به‌نحوي فرونشانند. از اينرو به مناسبت 28 مرداد يا 4 آبان اصناف و کسبه را به چراغاني مجبور مي‌ساختند. آن وقت شاه خيال مي‌کرد مردم از روي طوع و رغبت چنين مي‌کنند غافل از اين‌که همين اقدامات مأموران انتظامي موجبات نارضايي مردم را فراهم مي‌ساخت.

چيزي حقيرتر و زشت‌تر از اين نيست که شخص نخواهد در پوست خود جاي گيرد و سعي کند کسي ديگر باشد؛ و به عقيده من نوعي تاريکي رأي و عقده‌هاي گوناگون است که شخص را عاقبت به چنين مصيبتي مي‌کشاند. (صص 89-90)

[رجال ارباب تراش ما]

يقين بدانيد کسي نرفته به دکتر اقبال يا علم بگويد شما اين‌طور عمل کنيد تا محبوب بشويد. بعضي از افراد جنساً ارباب‌تراش و بت‌درست‌کن هستند وگرنه معني دارد که هر مهمانخانه‌اي را بخواهند افتتاح کنند بايد حتماً به نام نامي اعليحضرت همايوني باشد؟! (ص 95)

رجال ما بيش‌تر نوکرند تا صاحب رأِي و نظر؛ به جاي اين‌که مصالح و موازين مروت و انصاف را در نظر بگيرند، اغراض، مطامع و خواسته‌هاي صاحبان قدرت را مي‌نگرند. (ص 96)

[علت مرگ دکتر منوچهر اقبال]

در يکي از روزهاي دهه اوّل آبانماه 1356 همين دکتر اقبال را در مجلسي ملاقات کردم و او را بسيار آشفته ديدم. ناگهان مرا به کناري کشيده، سر صحبت را باز کرد و گفت: «دشتي، ديگر کارد به استخوانم رسيده است و از دست شاه عاجز شده‌ام؛ مسئله کيش و جريان خريد تأسيسات آن، که از بودجه مملکت هم ساخته شده است، مطرح است و مبادرت بدين کار يعني پرداخت هزينه آن توسط شرکت ملّي نفت و هواپيمايي ملّي خيانتي بزرگ به کشور محسوب مي‌شود و مستقيماً به زيان خود شاه تمام خواهد شد؛ و من تصميم گرفته‌ام چهارشنبه هفته آينده که شرفياب مي‌شوم صريحاً عواقب آن را به حضورشان عرض کنم و از شما نيز کمک مي‌خواهم.

بدو گفتم: حدود 15 سال است که من شاه را به‌طور خصوصي ملاقات نکرده‌ام و حتي در چند مورد کتباً و شفاهاً عرايضي کرده‌ام که به مذاق ايشان خوش نيامده و حتي آن را حمل بر تقدم سن کرده‌اند. شما مسئوليت داريد خطر اين کار را گوشزد کنيد هر چند خيلي پيش از اين مي‌بايستي از مصالح مملکت، که مصالح خود ايشان هم هست، دفاع مي‌کرديد.

باري، روز موعود، با نهايت خضوع، جريان را به عرض مي‌رساند و شاه، پس از بي‌حرمتي بسيار، او را پس از حدود 40 سال خدمت صادقانه طرد مي‌کند و دو روز پس از اين ماجرا به علت سکته قلبي مي‌ميرد. (صص 96-97)

[شاه، خودکامگي و احزاب فرمايشي]

يکي از آرزوهاي سمج و عميق او ايجاد حزب بود و مي‌خواست از اين راه نقش هيتلر و موسوليني را ايفا کند، آن هم بدون توجه به اوضاع و احوال سياسي، اقتصادي و اجتماعي آلمان و ايتاليا در زمان ظهور و بروز و تأسيس حزب نازي و فاشيست. او مي‌پنداشت که چون در آمريکا (اتازوني) دو حزب جمهوري‌خواه و دمکرات وجود دارد، يا در انگلستان حزب محافظه‌کار و حزب کارگر بر حسب موقعيتي که دارند سر کار مي‌آيند، اگر در ايران هم دو حزب اکثريت و اقليت تأسيس گردد، يک نوع کادر سياسي به کشور تقديم فرموده‌اند! (صص 100-101)

شاه نمي‌خواست تنها شاه باشد، آن هم شاه يک حکومت مشروطه، بلکه مي‌خواست هم شاه باشد و هم نخست وزير، هم انتخابات مجلس را مطابق ميل و سليقه خود انجام دهد، و آن مجلس چون يکي از وزارتخانه‌ها دستگاهي باشد که ميل و سياست و اوامر او را اجرا کند، و هم احزاب مطيع محض و سرسپرده او باشند. به همين دليل از مقام سلطنت و همه لوازم آن براي تحقق اين امر سوءاستفاده مي‌کرد. اين يک معمايي است که حل آن دشوار و توجيه آن سخت محتاج تجزيه و تحليل است. (ص 102)

شاه نخست‌وزير نمي‌خواست. او پي منشي و نوکر مي‌گشت؛ منشي و نوکري که در جزئيات امور با وي همفکر و هم عقيده باشد و اگر هم همفکر نيست لااقل مطيع محض باشد... شاه باطناً نمي‌خواست هيچ قدرتمندي، حتي زاهدي، در برابرش ظاهر گردد... (صص 81-82)

[شاه و عقده مصدق و قوام‌السلطنه]

تصوّر من اين است که شاه از لياقت قوام‌السلطنه، و اين‌که نمي‌تواند چون او تدابيري منطقي بيانديشد، انديشناک بود و عقده‌هايي بسيار از او در دل داشت؛ چنان‌که از مصدق. و از اين جهت پس از مرگ قوام‌السلطنه و عزل مصدق خواست نقش آن دو را بازي کند و به تقليد از آن‌ها در تأسيس حزب دمکرات و جبهه ملّي، دو حزب مليون و مردم را بر مردم کشور تحميل نمايد. بديهي است در اين صورت يک فيلم کمدي به راه مي‌افتد. (ص 105)

[تناقضات خودکامگي]

او از يک طرف مي‌خواست اداي کشورهايي با نظام دمکراسي را در آورده، يعني بگويد دو حزب سياسي مبارزه کرده‌اند و در نتيجه حزب اکثريت غالب آمده است؛ از سوي ديگر مي‌خواهد نشان دهد که چنين نيست و همه بايد بدانند که مردم در اين باب اختياري ندارند و تنها رأي وارده ايشان است که اکثريت و اقليت پارلماني را به وجود مي‌آورد.

او مي‌خواست هم دکتر مصدق باشد هم قوام‌السلطنه، هم رئيس‌جمهور آمريکا و هم شاهنشاه آريامهر؛ حتي در ده سال آخر فرمانروايي‌اش نقش وزير داخله و خارجه، وزير جنگ، ماليه و... را هم ايفا مي‌کرد. به اضافه اين‌که تمام وزيران تا سطح مديران کل بايد با صوابديد ايشان تعيين و منصوب شوند. اين امر به خط مستقيم نقض غرض بود و به همه نشان مي‌داد که اراده مردم به‌هيچ‌وجه در تشکيل مجلس تأثير ندارد. (ص 109)

[انقلاب سفيد و تقسيم اراضي کشاورزي]

اصلاحات ارضي ظاهري فريبا و منطقي داشت... در همان تاريخ بسياري از صاحب‌نظران به اين تحول و اصلاح با ديده شک مي‌نگريستند... به نظر اين انديشمندان قوت و قدرت کشوري در قوت و قدرت توليد آن است. مالک بزرگ به پشتوانه املاک وسيع خود مي‌توانست قوه توليد را بيفزايد، زيرا به اتکاي همان پشتوانه مي‌توانست قنات ايجاد کند، چاه عميق حفر کند، زراعت را مکانيزه کند و به اميد برداشت محصول بيش‌تر به کار عمران و آبادي روي آورد؛ و حداقل از حيث خوراک و پوشاک کشور را به سوي بي‌نيازي سوق دهد. اما اگر املاک بزرگ ميان صد يا دويست نفر تقسيم مي‌شد مالک کوچک توانايي آن را نداشت که کار مالک بزرگ را انجام دهد. (ص 114)

باري، اصلاحات ارضي روي همان محوري که نخست پي‌ريزي شده بود باقي نماند. دولت راه افراط پيش گرفت به حدي که ايران صادرکننده برنج، امروز با برنج وارداتي روزگار مي‌گذراند، گندم وارد مي‌کند، روغن و مرغ و گوشت از خارج مي‌آورد و اگر روزي محاصره اقتصادي سختي صورت گيرد، بيم آن مي‌رود که مردم از گرسنگي جان دهند.

همچنين است ساير اصول انقلاب سفيد که جز قشر و صورت چيزي ديگر نبود و عقده خودنمايي آن‌ها را به بار آورده بود که اگر بخواهيم آن را دنبال کنيم مثنوي هفتاد من کاغذ مي‌شود. (صص 115-116)

سويس کشور کوچکي است ولي يک وجب زمين بيکار در آن نمي‌يابيد و از حيث صنعت نيز بي‌نياز است... اما ايران نه صنعت خود را به پايه صنعت ژاپن رسانيد و نه توانست محصول سنتي را، که خواروبار مورد نياز کشور است، به جايي برساند. اين‌ها همه نتيجه غرور، خودستايي و خودنمايي نامعقول شاه بود که تصوّر مي‌کرد تا پنج سال آينده به دروازه تمدن بزرگ خواهد رسيد. (ص 116)

[خويشاوندسالاري و نابکاري خواهران و برادران]

رسيدن بدين مقصد بزرگ امکان دارد ولي نه بدين شيوه بلکه بدين شرط که از گفتن و مجامله و خودستايي پرهيز کرده، عوامل مولد ثروت را به کار اندازد. و حداقل، آن کسي که چنين ابداع بزرگ را مطرح مي‌کند بتواند قبل از هر چيز خواهران و برادران خود را، که دست بر اموال مردم گذاشته و از هيچ تجاوزي دريغ نمي‌کنند، سر جاي‌شان بنشاند و از آن همه نابکاري بازشان دارد. (صص 116-117)

[مثالي از خويشاوندسالاري: اشرف پهلوي و ماجراي دشت قزوين]

در اين زمينه بد نيست قضيه‌اي را که خود من از دهان وزير کشاورزي (روحاني) شنيده‌ام، نقل کنم... او مي‌گفت:

«قرار شد در اراضي ميان کرج و قزوين (دشت قزوين) مزرعه‌اي نمونه احداث گردد. با يکي از متخصصان هلندي يا نروژي (درست يادم نيست) که در دنيا شهرت داشت، مذاکره شد و ايشان موافقت کرد که بر مبناي يک قرارداد منصفانه اين وظيفه را بر عهده گيرد مشروط بر اين‌که از مقامات مملکت کسي اعمال نفوذ نکند و اسباب مزاحمت فراهم نسازد.

قرارداد بسته شد و ايشان مشغول گرديد به‌نحوي که پس از دو سال بهترين بازده را داشت و بنا شد کار وي ادامه يابد. در اين اثنا، اشرف پهلوي، خواهر شاه، اصرار ورزيد که بايد مرا هم شريک سازيد. مباشران خارجي زير بار نرفتند و ايشان هم متقاعد نشد. تا اين‌که خواستيم جريان را به عرض برسانيم. ايشان (اشرف) گفتند: اگر اين مطلب به شاه گفته شد اجازه نمي‌دهم يک روز مباشران خارجي در ايران بمانند. چون چنين شد، مدير هيئت خارجي گفت حاضريم در پايان سال به ايشان ده ميليون تومان بدهيم ولي در کار ما دخالت نکنند. مطالب را به سرکار عليه عرض کرديم و باز هم متقاعد نشد؛ و اين‌که جرئت کنم اين مطلب را به شاه عرض کنم نمي‌توانم و از شما چه پنهان که مي‌ترسم و جرئت استعفا هم ندارم.»...

فوري وقت گرفتم و به شاه به‌طور خصوصي همه موارد را گفتم و حتي افزودم که وزير کشاورزي، که نوکر شماست، از من استمداد کرده که نام او را پيش خواهرتان نبريد. فرمودند: «به دولت دستور مي‌دهم مراقبت بيشتري کنند و در اين مورد خاص هم اقدام مي‌کنم.»

چند روز بعد وزير کشاورزي تلفن کرد و گفت: «مأموران خارجي اظهار خشنودي کرده‌اند که چندي است مزاحمتي صورت نمي‌گيرد.» دو روز بعد وحشت‎زده به منزلم آمد و گفت: «مشاراليها پيغام داده‌اند که "آقاي... حالا ديگر سرتان به اينجا رسيده که نمي‌گذاريد دختر رضا شاه نان بخورد و چغلي او را نزد شاه مي‌بريد؟" با اين پيغام، کارشناسان خارجي کار را رها کرده و حتي براي دريافت مطالبات خود هم نمانده‌اند و ديروز به کشور خويش مراجعه کرده‌اند!» (صص 117-120)

[جان کندي، علي اميني و شاه]

به ياد دارم، زماني که کابينه دکتر علي اميني بر سر کار بود و جان اف. کندي رئيس‌جمهور آمريکا شده بود، روزي حضور شاه شرفياب شدم و ايشان را بسيار نگران يافتم. ناگهان بدون مقدمه گفت: «دشتي، کمک‌هاي آمريکا هم، مثل باران، وقتي به مرزهاي ايران مي‌رسد متوقف مي‌شود. تمام کشورهاي خاورميانه از کمک‌هاي بي‌دريغ آمريکا استفاده مي‌کنند و با اين‌که ايران همچنان طرفدار غرب باقي مانده و مجري سياست آن‎هاست، کمکي دريافت نمي‌کند.»

شاه در اينجا به‌قدري عصباني شده بود که گفت: «من از سلطنت استعفا مي‌دهم و تو به اميني، که با آمريکايي‌ها روابطي حسنه دارد، بگو که پادرمياني کند بلکه چيزي بشود.»...

حضورشان عرض کردم و گفتم: «آمريکايي‌ها که عاشق چشم و ابروي ما نيستند، اگر حمايت مي‌کنند براي يک نقشه عمومي بزرگي است که دارند. مثلاً، ترکيه در همين جنگ کره يک دتاشمان [دسته نظامي] نظامي فرستاد و اين اقدام در افکار عمومي تأثير کرد. آن‌ها به ما اين عقيده را ندارند بلکه معتقدند که اين همه کمک‌هايي که به ما مي‌کنند هدر مي‌رود و ما آن را صرف هوسراني‌هاي خودمان مي‌کنيم و از آ« براي تنظيم امور کشور، آسايش مردم و اين‌که ايران سدي استوار در برابر کمونيسم باشد، استفاده نمي‌کنيم.»

... شب آن روز به دکتر علي اميني تلفن کردم و نگراني شاه را از کمک‌هاي آمريکا يادآور شدم. من هرگز از اميني توقعي نداشتم و با هم دوست بوديم و گاهگاهي منزل او يا منزل خودم با هم شام مي‌خورديم. از اينرو حرف‌هاي مرا مي‌شنيد. پس از پانزده روز از سوي کندي دعوتي به عمل آمد. دفعه ديگر که شرفياب شدم ديدم شاه خيلي بشاش است زيرا کندي به جاي ماه سپتامبر، ماه مارس را براي سفر شاه تعيين کرده بود. باري، به دنبال آن، شاه با خشنودي تمام همراه با ملکه راهي آمريکا شد و کمک‌هايي نيز دريافت کرد.

پس از مراجعت شاه، با کمال تعجب شنيدم که روزنامه‌هاي آمريکا و اروپا، با عنوان‌هاي درشت و به‌نحو تمسخر، ضمن انعکاس خبر مسافرت شاه و دريافت کمک از آرايش کم‌نظير شهبانو، لباس‌هاي فاخر و جواهر فراواني که به خود بسته است، ياد کرده‌اند؛ و در همه جا نوعي کارناوال براي پادشاه ايران به راه انداخته‌اند و اين تناقض مضحک را بسي بزرگ کرده‌اند.

بدين مناسبت از ملکه وقت خواستم. فوري پذيرفت. خدمت‌شان رسيدم و زبان به انتقاد گشودم... خدمت‌شان عرض کردم: «...اعليحضرت براي استقراض و جلب کمک آمريکا تشريف مي‌برند؛ آن وقت با اين نوع ظهور و بروز بايد جرايد و محافل خبري فرنگ ما را در انظار جهانيان بدين شيوه مضحک مرهون سازند.» (صص 121-124) 

[چگونه علم براي نخستين بار وزير شد]

به ياد دارم، روزي ساعد مي‌گفت: «ناگزير شديم به اصرار شاه علم را وارد کابينه ساخته، او را به عنوان وزير کشور معرفي کنيم. علم مدرسه کشاورزي را ديده بود. من به‌هيچ‌وجه با اين‌که وي وزير کشور بشود نمي‌توانستم موافقت کنم. از اينرو، روز معرفي کابينه تجاهل کرده، او را به عنوان وزير کشاورزي معرفي کردم. پس از مرخصي اعضاي کابينه، شاه مرا خواست و فرمود: بنا بود علم وزير کشور شود. به عرض رساندم: پس بنده اوامرتان را اشتباه شنيده‌ام و "کشور" را "کشاورزي" پنداشته‌ام مخصوصاً که گويا درس کشاورزي هم خوانده است. بدين تمهيد، از زير بار يک مسئوليت بزرگ نجات يافتم.» (صص 128-129)[206]

قسمت پانزدهم


206.  اين مطلب را اسفنديار بزرگمهر نيز از ساعد نقل کرده است. (کاروان عمر، صص 366-367.)


Wednesday, January 27, 2010 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

ااستفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.