بزرگترين نسلکشي سده بيستم ميلادي
هالوکاست واقعي
در ايران
پژوهش جديد محمدقلي مجد
تاريخ دو سده اخير ايران سرشار از حوادث مهمي است که به دليل فقر تاريخنگاري معاصر
مسکوت يا ناشناخته مانده است. تاکنون درباره قحطي بزرگ سالهاي 1917-1919 ميلادي
در ايران چيز زيادي نميدانستيم و اهميت و جايگاه بزرگ اين حادثه را در تعيين
سرنوشت جامعه ايران، بهويژه صعود ديکتاتوري پهلوي، نميشناختيم. اينک به همت دکتر
محمدقلي مجد ميتوانيم با نخستين پژوهش جدّي درباره اين حادثه سرنوشتساز آشنا شويم
محمدقلي مجد محققي برجسته و پرکار است. پيشتر سه اثر ارجمند او را
معرفي کرده بودم. اين سه کتاب در موضوعات زير بود:
سياست تقسيم اراضي کشاورزي در دوران محمدرضا پهلوي، رضا شاه و غارت ايران،
غارت آثار باستاني ايران در دوره رضا شاه. انتشارات دانشگاهي آمريکا اخيراً
چهارمين پژوهش دکتر مجد را منتشر کرده است:
قحطي بزرگ و نسلکشي در ايران،
1917-1919
دکتر مجد، بر
اساس اسناد غني موجود در مرکز اسناد ملّي ايالات متحده آمريکا (نارا)،
تصويري هولناک از ايران در سالهاي جنگ اوّل جهاني و پس از آن به دست داده
است. اسناد علني شده دولت آمريکا درباره دوره تاريخي فوق، که در اين کتاب دکتر مجد براي
نخستين بار عرضه ميگردد، ثابت ميکند که بزرگترين نسلکشي سده بيستم ميلادي در
ايران رخ داد و ايران بزرگترين قرباني جنگ اوّل جهاني بود. طبق تحقيق دکتر مجد، در
طول سالهاي 1917-1919 بين هشت تا ده ميليون نفر از مردم ايران در اثر قحطي يا
بيماريهاي ناشي از کمبود مواد غذايي و سوءتغذيه از ميان رفتند و جمعيت ايران به شدت
کاهش يافت
محمدقلي مجد به بررسي علل اين قحطي نيز پرداخته و دولت بريتانيا را
به عنوان عامل و مسبب اصلي اين نسلکشي بزرگ تاريخ شناسانده است. قحطي در زماني رخ
داد که ايران در زير سلطه ارتش اشغالگر بريتانيا بود. در آن زمان، ايران
تأمينکننده اصلي مواد غذايي و سيورسات مورد نياز ارتش بريتانيا در منطقه بهشمار
ميرفت و بخش مهمي از محصولات کشاورزي ايران بهوسيله
ارتش بريتانيا و پيمانکاران آن خريداري ميشد. اين سياست سبب کاهش شديد مواد غذايي
در ايران شد. عجيبتر اينجاست که ارتش بريتانيا مانع از واردات مواد غذايي از
بينالنهرين و هند و حتي از ايالات متحده آمريکا به ايران ميشد. در حاليکه در بينالنهرين (عراق) و هند وفور غله وجود داشت، در ميانه اين دو سرزمين، ايران از کمبود غله در رنج بود. در اين سالها، دولت بريتانيا ايران را از درآمدهاي نفتي خود نيز محروم کرد. بهطور خلاصه، به تعبير دکتر مجد، بريتانيا از قحطي و نسلکشي در ايران به عنوان ابزاري براي سلطه بر سرزمين ما بهره برد
عجيب اينجاست که، بهرغم گذشت سالها، تاکنون درباره اين قحطي بزرگ و شگفتانگيز و تأثير آن در سرنوشت تاريخي ايران پژوهشي منتشر نشده و اين حادثه عظيم بهکلي مسکوت مانده و
به يکي از رازهاي بزرگ سده بيستم بدل شده بود. قحطي بزرگ سالهاي 1917-1919 در ايران را ميتوان «هالوکاست واقعي»
دانست. بيترديد، شناخت اين حادثه مدهش بر نگرش پژوهشگراني که درباره علل
عقبماندگي ايران در سده بيستم و ريشههاي صعود ديکتاتوري پهلوي و پيامدهاي آن کار
ميکنند، تأثير عميق بر جاي خواهد نهاد
برخي از فصلهاي اين کتاب به شرح زير است:
مقدمه؛ قحطي بزرگ 1917-1919: گزارشي بر بنياد اسناد؛ هالوکاست واقعي: کاهش جمعيت ايران در سالهاي 1914-1919؛ تخريب و غارت روسها؛ محروم کردن ايران از مواد غذايي: خريد سيورسات بهوسيله انگليسيها؛ محروم کردن ايران از پول: اختناق مالي ايران بهوسيله بريتانيا.
چندي پيش
مصاحبه مفصلي با محمدقلي مجد انجام دادم که به زودي متن کامل آن در شماره 25
فصلنامه تاريخ معاصر ايران منتشر خواهد شد. دکتر مجد در مصاحبه فوق درباره اين کتاب
و موانع فراواني که در راه انتشار آن ايجاد شد چنين گفت:
«پس از اتمام کتاب جديدم دربارۀ غارت آثار باستاني و عتيقه ايران طي سالهاي 1925-1941، از نوامبر 2001 کار بر روي تحقيقي را آغاز کردهام
دربارۀ تاريخ ايران در زمان جنگ اوّل جهاني. اين بار هم متوجه شدم که اسناد وزارت خارجه آمريکا در اين زمينه بسيار گسترده و مفيد است ولي طي اين سالها کمترين توجهي به آنها نشده است. اولين کتاب من
دربارۀ اين حوزه پژوهشي با عنوان زير منتشر خواهد شد: قحطي بزرگ و نسلکشي در ايران طي سالهاي 1917-1919.
قرار است اين کتاب در پائيز 2003 منتشر شود
يافتههاي من در اين زمينه واقعاً شگفتانگيز است و در داوري تاريخي ما تحول بزرگي ايجاد خواهد کرد. بزرگترين فاجعه نسلکشي قرن بيستم در کشور ما، ايران،
اتفاق افتاده است.
طبق اسناد
آمريکايي، در سال 1914 جمعيت ايران بيست ميليون نفر بود که در سال 1919 به يازده
ميليون نفر کاهش يافت. توجه بفرماييد. يعني حدود 8 الي ده ميليون نفر از مردم ايران
از گرسنگي و بيماريهاي ناشي از کمبود مواد غذايي و سوءتغذيه مردند. در اسناد
آمريکايي مدارک مستندي دربارۀ اين تراژدي بزرگ انساني وجود دارد. چهل درصد از مردم
ايران طي دو سه سال قلعوقمع و نابود شدند. تنها در سال 1956 بود که ايران
توانست به جمعيت 20 ميليوني سال 1914 برسد
عجيبتر از همه نقش بريتانيا در اين فاجعه است.
قحطي بزرگ در زماني اتفاق افتاد که سراسر ايران در اشغال نظامي انگليسيها بود. ولي انگليسيها نه تنها هيچ کاري براي مبارزه با قحطي و کمک
به مردم ايران نکردند، بلکه عملکرد آنها اوضاع را وخيمتر کرد و سبب مرگ ميليونها
نفر از ايرانيان شد. درست در زماني که مردم ايران بهدليل قحطي نابود ميشدند، ارتش
بريتانيا مشغول خريد مقادير عظيمي غله و مواد غذايي از بازار ايران بود و با اين
کار خود هم افزايش شديد قيمت مواد غذايي را سبب ميشد و هم مردم ايران را از اين
مواد محروم ميکرد. جالبتر اينکه انگليسيها مانع واردات مواد غذايي از آمريکا،
هند و بينالنهرين به ايران شدند. بهعلاوه، در زمان چنين قحطي عظيمي، انگليسيها
از پرداخت پول درآمدهاي نفتي ايران استنکاف ورزيدند. چنين اقداماتي را قطعاً
بايد جنايت جنگي و جنايت عليه بشريت بهشمار آورد. هيچ ترديدي نيست که انگليسيها
از قحطي و نسلکشي بهعنوان وسيلهاي براي سلطه بر ايران استفاده ميکردند
بهرغم اهميت اين کتاب و يافتههاي پژوهشي کاملاً مستند و معتبر آن،
من با دشواري بزرگي براي چاپ آن مواجه شدم. بسياري از ناشرين دانشگاهي آمريکا حتي حاضر نشدند اين کتاب را تورق کنند. تجربه من با
انتشارات دانشگاه کرنل بسيار روشنگرانه است. اين بنگاه انتشاراتي در سال گذشته کتابي
دربارۀ نسلکشي در رواندا چاپ کرده بود که بسيار شهرت يافت. ولي همين ناشر حاضر نشد حتي کتاب من را ببيند. اين نشان ميدهد که ناشر فوق به کتابي علاقه دارد که نسلکشي آفريقائيان سياهپوست بهوسيله ساير آفريقائيان را نشان دهد ولي نميخواهد کتابي را منتشر کند مشتمل بر اسنادي که نسلکشي مردم ايران را بهوسيله اروپائيان سفيدپوست (انگليسيها) نشان ميدهد.
سرانجام، انتشارات دانشگاه دولتي نيويورک حاضر شد کتاب من را بررسي کند. بعد متوجه شدم که اين کتاب براي بررسي به افراد زير داده شده است:
دکتر فرهنگ رجايي (مدرس علوم سياسي در دانشگاه کارلتون کانادا) و دکتر مونيکا رينگر
مدرس تاريخ در کالج ويليام و دبير اجرايي انجمن موسوم به مطالعات ايراني
طبعاً انتظار ميرفت کتابي که بيانگر نسلکشي انگليسيها در ايران در دوران جنگ اوّل جهاني است، علاقه فراواني را در ميان خوانندگان ايراني و خارجي برانگيزاند.
ولي بهزودي روشن شد که دکتر فرهنگ رجايي و دکتر مونيکا رينگر بهشدت نگران شدهاند و ميخواهند اين جنايت عظيم دولت بريتانيا عليه مردم ايران، اين بزرگترين نسلکشي قرن بيستم، را بپوشانند. پس از ماهها انتظار، دکتر رجايي اظهار نظر کرد که کتاب تنها بر بنياد اسناد وزارت خارجه آمريکا نگاشته شده و از اسناد انگليسي استفاده نشده است. روشن است که من نميتوانستم، به دلايلي که شرح دادم، از اسناد انگليسي استفاده کنم. همانطور که گفتم، اسناد وزارت جنگ و ساير اسناد نظامي بريتانيا
دربارۀ ايران سالهاي 1914-1921 هنوز طبقهبنديشده است و در دسترس محققين نيست و تا پنجاه سال ديگر در اختيار محققان قرار نخواهد گرفت.
اسناد علني شده وزارت خارجه بريتانيا هم حاوي هيچ مطلبي دربارۀ موضوع تحقيق من نيست
ايراد ديگر فرهنگ رجايي به کتاب من حتي عجيبتر از مطلب قبل بود. او پيشنهاد ميکرد که من دوره
مجله مذاکرات مجلس طي سالهاي 1917-1919 را مطالعه کنم و افزوده بود که
نسخهاي از اين نشريه در کتابخانه کنگره در واشنگتن موجود است. مسلماً، هر کسي که
با تاريخ ايران آشنا باشد ميداند که مجلس سوّم در نوامبر 1915 تعطيل شد يعني در
زماني که ارتش روسيه به فرماندهي ژنرال باراتوف به تهران رسيد. و اعضاي دمکرات مجلس
از تهران گريختند. اين دوره از مجلس تنها در ژوئن 1921 کار خود را از سر گرفت يعني
زمانيکه قوامالسلطنه نخستوزير شد. بنابراين، در دوره تاريخي مورد بررسي من نه
مجلس در کار بود نه مجله مذاکرات مجلس
برخورد آن خانم به کتاب من نيز مانند برخورد دکتر فرهنگ رجايي بسيار عجيب بود.
دکتر مونيکا رينگر ابتدا با من تماس گرفت و از کتاب ستايش کرد. ولي بعد، پس از ماهها تأخير، حاضر نشد گزارش مکتوبي در تأييد يا رد کتاب ارائه دهد. من بعداً از طريق مسئولين انتشارات دانشگاه دولتي نيويورک متوجه شدم که وي شفاهاً عليه کتاب من اظهارنظر کرده است. رينگر بهطرز آشکاري ميترسيد اظهارنظر خود را مکتوب کند.
خيلي روشن
است که هدف فرهنگ رجايي و مونيکا رينگر لاپوشاني جنايات بريتانيا و حمايت از آن است
و وفادارانه اين امر را دنبال ميکنند.
ما بهطور
خيلي واضحي با بقايا و بازماندههاي شصت سال حاکميت استعماري بر ايران (سالهاي
1919-1979) سروکار داريم. نکته ديگري که من متوجه شدم اين است که تأثير و قدرت
آنها در آمريکا مثل بريتانيا نيست. البته، دانشگاههاي آمريکا و کانادا پر از
چنين آدمهايي است. يکي از مأموريتهاي آنها جلوگيري از انتشار کتابهايي است که
ديدگاهي مغاير با ديدگاه آنها را بيان ميدارند. اين سيستمي است شبيه به سيستم
سانسور ساواک در اوج قدرت آن.
خوشبختانه،
زمانيکه فرهنگ رجايي و مونيکا رينگر به اين حرکات بيمعني دست ميزدند، ناشر ديگري
پيدا شد و علاقه جدّي خود را به کتاب من ابراز داشت و پس از مطالعه و بررسي کتاب،
پذيرفت که آن را در پائيز 2003 چاپ کند. به هر حال، تجربه اين کتاب براي من و
ديگران خيلي هشداردهنده و افشاگر است.»
شنبه، 4 مرداد 1382/ 26 ژوئيه 2003
|