نخستين تکاپوهاي
اينتليجنس سرويس
بريتانيا در عثماني و ايران
قسمت ششم
سرآغاز تجارت جهاني اسلحه:
سوداگران نظامي و حکومت صفوي
پيشينه باروت
و سلاح هاي آتشين
اختراع باروت
و همپاي آن ابداع موشک (راکت) و سلاح هاي آتشين مبتني بر اين صنعت، ابتکار غربيان نيست ولي ايجاد آشفتگي درباب منشاء آن کار غربيان است. گاه اختراع باروت به چيني ها در سده دهم ميلادي نسبت داده مي شود و گاه به ضرس قاطع ادعا مي شود که
«باروت حقيقي يک اختراع اروپايي متعلق به سده سيزدهم ميلادي است.» نويسنده جمله اخير، مندرج در
بريتانيکا (1977)، به رساله اي از راجر بيکن (1242 يا 1248) استناد مي کند که گفته است:
«ترکيب شوره و سولفور شعله اي درخشان و صدايي رعدآسا ايجاد مي کند.»
اين اولين سند مکتوب درباره باروت در تاريخ غرب است. رايج ترين شايعه در اين باب روايتي است که سرآغاز کاربرد باروت در ابداع سلاح هاي آتشين را به کشيشي آلماني به نام
برتولد شوارتس مي رساند که گويا در حوالي سال 1320 ميلادي مي زيست. نوشته هاي مربوط به زندگي شوارتس قابل اعتماد نيست و محققين اصالت آن را نمي پذيرند.
به نوشته بريتانيکا
(1998)، قدمت کهن ترين گزارش هايي که به کاربرد باروت در چين دلالت دارد به سال 1232 ميلادي مي رسد و اين زماني است که مغولان به مرکز ايالت هونان حمله بردند و مدافعين چيني از نوعي
«نيزه هاي آتشين پرتاب شونده» و بمب هاي منفجرشونده استفاده کردند که مشخصات آن چندان روشن نيست. اين فقرات گروهي از محققين را به اين نتيجه رسانيده که چيني ها در آن زمان باروت را کشف کرده بودند. در همين سده باروت در اروپا نيز پديدار شد و شواهدي در دست است که نشان مي دهد در سال 1241 مغولان در جنگ هاي اروپايي خود از آن استفاده مي کردند.
معهذا، جاي اين پرسش باقي است که اگر مغولان با باروت و کاربردهاي نظامي آن آشنا بودند، چرا هلاکو در سال هاي 1253 -1258 ميلادي به منظور فتح شهرها و قلعه هاي مستحکم ايران، که تعداد آن فقط در قهستان و رودبار و قومس به يکصد مي رسيد، و نيز در فتح شهر بغداد همچنان از منجنيق استفاده مي کرد؟
(براي مثال، در جامع
التواريخ مطالب فراواني درباره فتح شهرها و قلعه هاي ايران مندرج است كه همه با
استفاده از منجنيق بود. )
پيشينه آشنايي مسلمانان با باروت و سلاح هاي آتشين به قبل از سده سيزدهم ميلادي و به
اندلس و شمال آفريقا مي رسد و احتمالاً کشف فوق در اين مناطق صورت گرفت. مسلمانان اندلس در سده دوازدهم باروت را مي شناختند و در سال 1118 در جنگ هاي شبه جزيره ايبري توپ و اسلحه آتشين به کار مي بردند. ابن خلدون از کاربرد اسلحه آتشين در سده سيزدهم ميلادي و در يکي از جنگ هاي ابويوسف، سلطان مراکش، در سال 672 ق./ 1273 م. خبر مي دهد:
«و از انباري که با آتش و باروت بطور شگفت آوري مشتعل شده بود به دشمن آتش مي افکند و قدرت خداوند از اين عمليات هولناک ظاهر مي گشت.» مماليک مصر در مقابله با لشکرکشي صليبي (1248 -1249) لوئي نهم فرانسه (لوئي قديس) از توپ استفاده مي کردند و به نوشته يک ناظر فرانسوي
«هر بار که يک توپ در مي رفت، پادشاه فرانسه متعجب مي شد و فرياد مي کرد: عيساي عزيز، من و افرادم را حفظ کن!» حسن الرماح (متوفي 694 ق./ 1294 م.)، در کتاب
فنون جنگي، فرمول باروت را بيان داشته و درباره توپ سخن رانده است. با ترجمه کتب عربي به لاتين اولين اطلاعات
درباره باروت و کاربردهاي نظامي آن به اروپا رسيد و راجر بيکن با اين ماده آشنا شد.
بنابراين، بايد
با اين گفته جرجي زيدان موافق بود که «عرب ها [مسلمانان] پيش از ديگران استعمال باروت را مي دانستند و اگر آن ها باروت را اختراع نکرده باشند، لااقل باروت توسط آن ها به مردم [اروپاي] قرون وسطي منتقل شده است.”
بريتانيکا، که در چاپ هاي پيشين از «باروت حقيقي» به عنوان يک اختراع اروپايي ياد کرده بود، در چاپ جديد جمله فوق را حذف کرده و موارد زير را جايگزين آن نموده است:
«باروت سياه هرچند ريشه در چين سده دهم ميلادي دارد... ولي شواهدي در دست است که نشان مي دهد اعراب [مسلمانان] نخستين کساني بودند که آن را تکامل بخشيدند و در سال 1304 اولين تفنگ ها را اختراع کردند.» و در مقاله ديگر چنين آمده است:
برخي گزارش ها حاکي از آن است که اعراب [مسلمانان] در سال 1249 در شبه جزيره ايبري از موشک استفاده مي کردند و در سال 1288 با اين سلاح به شهر والنسيا حمله بردند. در اوايل سده چهاردهم ميلادي نيز مسلمانان اندلس در جنگ با صليبيون از توپ استفاده مي کردند. اسماعيل، امير غرناطه، براي درهم شکستن حصار شهر هوسکار (724 ق./ 1324 م.) از دستگاه بزرگي بهره جست که با باروت کار مي کرد و گلوله هايي پرتاب مي نمود که با صداي رعدآسا به قطعات کوچک تقسيم مي شد و خرابي هاي بزرگ بر جاي مي نهاد. نوزده سال بعد مدافعين مسلمان يکي از شهرهاي اندلس در برابر حمله صليبيون از سلاحي مشابه استفاده مي کردند که گلوله هاي آهنين پرتاب مي کرد.
آمريکانا
درباره پيشينه استفاده از باروت به وسيله اروپاييان مي نويسد: «نخستين کاربرد اين ماده انفجارآميز [به وسيله اروپاييان] براي پرتاب يک راکت [موشک]
چنان در هاله اسرار نظامي مستور شده که تنها مي توان حدس زد در فاصله سال هاي 1250 تا 1300 باشد.»
کشف اين «راز نظامي» چندان دشوار نيست. در سال 1248، يعني تقريباً مقارن با همان زمان که راجر بيکن فرمول باروت را در رساله خود نوشت و
"لوئي قديس" لشکرکشي صليبي خود را به فلسطين آغاز کرد، فرديناند سوم، شاه کاستيل و لئون، از سلاح هاي آتشين در فتح سويل (اشبيليه) استفاده نمود. اين احتمالاً اولين استفاده نظامي از باروت به وسيله اروپاييان است. فرديناند سوم همان شاهي است که تودروس ابولافي دوّم و برخي ديگر از اعضاي نامدار اليگارشي يهودي آن عصر درباريان متنفذش بودند و به وي در فتح قرطبه و مرسيه و سويل ياري رسانيدند. تودروس ابولافي فوق همان کسي است که در پيدايش فرقه رازآميز کابالا نقش درجه اوّل ايفا کرد و
دائرة المعارف يهود او را "شاه داوودي" (رش گلوتا) يهوديان اسپانيا خوانده است. فتح سويل نيز همان ماجرايي است که يهوديان در آن سهم چشمگير داشتند و در زمان ورود فرديناند به شهر کليدي به وي تقديم کردند که بر آن اين جمله حک شده بود:
«شاه شاهان راه مي گشايد و شاه زمين وارد مي شود.» بنابراين، بايد به اين نتيجه رسيد که
اليگارشي يهودي مستقر در شبه جزيره ايبري، و اعضاي خاندان لوي، براي نخستين بار در دستگاه مسلمانان با کاربردهاي نظامي باروت آشنا شدند و اين دانش را به حکمرانان صليبي اروپا منتقل نمودند.
به تعبير طنزآميز خانم دکتر هونکه، در اين زمينه
«اروپا برخلاف معمول زود آموخت» و از سده پانزدهم در عرصه توليد سلاح هاي آتشين به پيشرفت هايي نائل آمد. ايزابل و فرديناند
"کاتوليک" در تهاجم سرنوشت ساز خويش به آخرين بقاياي اندلس اسلامي، حداقل از سال 1486، از توپ هايي بسيار مخرب و مهيب استفاده مي کردند. معهذا،
دولت عثماني، که در اوايل سده پانزدهم ساخت اولين توپ ها و تفنگ هاي خود را آغاز
کرد، در طول اين سده از فرادستي چشمگير در زمينه فوق برخوردار بود و در قشون سلطان
محمد فاتح در جنگ با اروپاييان سلاح هاي آتشين کاربرد وسيع داشت.
سلطان محمد براي تصرف قسطنطنيه (1453) از يک توپ 2 /5 متري استفاده کرد که 19 تن وزن داشت.
در جنگ چالدران (920 ق./ 1514 م.) قشون عثماني از توپ و تفنگ بهره فراوان جست و همين امر برتري آن را سبب شد.
امير محمود بن خواندمير از حضور «دوازده هزار تفنگ انداز مخالف گذار» خبر مي دهد که در اين جنگ
«پيوسته ملازم» سلطان سليم اوّل بودند. تسليحات آتشين قشون عثماني در شکست مماليک مصر از سليم اوّل و فتح قاهره (22 ژانويه 1517) نيز بسيار مؤثر بود و، به نوشته بروکلمان، با
«توپخانه قوي» عثماني بود که حصار استوار اين شهر درهم شکست. در ميان يهوديان مهاجر شبه جزيره ايبري متخصصان ذوب فلز و سازندگان باروت حضور داشتند که در خدمت قشون عثماني قرار گرفتند؛ و
به اين دليل است که اليا کپسالي، حاخام يهودي، نه سال پس از جنگ چالدران و شش سال پس از سقوط قاهره، نوشت:
خداوند به دليل وجود يهوديان به ترکان برکت عطا کرد... و به يمن يهوديان ترکان بر سلاطين بزرگ و قدرتمند غلبه کردند... يهوديان به ترکان طريق استفاده از انواع سلاحهاي مخرب را آموختند و از طريق آنان ترکان از همه مردم جهان قدرتمندتر شدند.
"انقلاب
نظامي" در غرب
جنگ هاي متعدد امپراتوري هابسبورگ با عثماني و نيز
جنگ سي ساله (1618 -1648) در رشد اين صنعت در اروپا بسيار مؤثر بود و به ويژه
در سال هاي 1560 -1660 چنان نوآوري هايي در توليد سلاح هاي آتشين
غرب ايجاد کرد که مايکل رابرتس از آن با عنوان «انقلاب نظامي» ياد
مي کند. تحول فوق، به همراه رکود و عقب ماندن تدريجي صنايع
نظامي عثماني، به رغم تلاش مستعجل دوران اقتدار خاندان کوپرولو، از آغاز سده هيجدهم
فرادستي نهايي غرب را تأمين نمود. همپاي اين تحول تدريجي، در
طول سده هاي شانزدهم و هفدهم تجارت سلاح هاي آتشين و باروت به شاخه اي جديد و پرسود
در اقتصاد اروپا بدل شد و از همان
آغاز نقش اصلي را در اين عرصه يهودياني به دست داشتند که به عنوان
پيمانکار نظامي، اسلحه و باروت مورد نياز ارتش هابسبورگ و ساير
حکمرانان اروپا را تأمين مي کردند. يهوديان لهستان، به دليل تسلط
بر منابع غني پتاس (شوره) اين سرزمين، نقش ويژه اي در اين ميان
داشتند.
مايکل
رابرتس نخستين پژوهشگري است که به طور جدّي جايگاه بزرگ
نظامي گري را در پيدايش تمدن جديد غرب مورد بررسي قرار داد. او
اين انديشه را نخستين بار در سخنراني خود در دانشگاه کوئين شهر
بلفاست (21
ژانويه 1955) مطرح نمود و در سال بعد رساله خود را با عنوان
انقلاب نظامي 1560 -1660 منتشر کرد. نظريه رابرتس در بنيان بحث
هاي پژوهشي و نظري فراواني قرار گرفت که تا به امروز ادامه دارد.
در سال 1976 جئوفري پارکر، فارغ التحصيل دانشگاه کمبريج و
استاد دانشگاه ايلينوي، مقاله اي با عنوان «انقلاب نظامي 1560
-1660: يک افسانه؟» منتشر کرد. پارکر تحقيقات خود را در اين زمينه
ادامه داد و در سال 1988 حاصل مطالعات خود را در کتاب انقلاب
نظامي: نوآوري نظامي و ظهور غرب: 1500- 1800 منتشر کرد. در
سال 1995 کليفورد راجرز مهم ترين نظرات مطرح شده در اين
زمينه را در کتابي با عنوان مباحثي در باب انقلاب نظامي
گرد آورد.
پارکر انديشه
رابرتس را بسط داد و به اين مسئله پرداخت که چگونه
اروپاي غربي، به رغم وسعت اندک سرزمين و منابع طبيعي محدود، توانست
در طول سده هاي شانزدهم تا هيجدهم از طريق برتري قدرت نظامي-
دريايي سيطره جهاني خود را تأمين کند و امپراتوري مستعمراتي خود را
در بيشتر نقاط جهان، از آمريکا تا اندونزي، بگستراند. تفوق نظامي
اين توانمندي را به غرب اعطا کرد که مردم و دولت هاي بومي را در
سراسر جهان، از آمريکا تا اندونزي، شکست دهد و به زير سلطه خود کشد.
سه فصل آغازين کتاب پارکر به اثبات اين مسئله اختصاص دارد که
انقلاب نظامي، نامي که رابرتس به تحول فوق داده بود، واقعاً رخ
داده است. پارکر در فصلهاي
بعد به پيامدهاي اين
«انقلاب»
مي پردازد. از ديد پارکر، سه شاخص اصلي انقلاب نظامي عبارت بود
از: استفاده از باروت و سلاح هاي آتشين، احداث دژهاي عظيم و
استوار، و پيدايش قشون هاي پرشمار. در سال 1700 ميلادي در
اروپاي غربي شمار نيروهاي نظامي به چنان ميزاني رسيد که در تاريخ
اين منطقه بي سابقه بود، دژ- شهرهاي داراي بافت نظامي اهميت فراوان
يافت و تمامي ارتشهاي غربي به سلاح هاي آتشين مجهز شدند.
يکي از پيامدهاي اين تحول، نظامي شدن حيات اجتماعي اروپاي غربي
و به تبع آن ظهور فرمانروايان نظامي گراست. دژهاي عظيم و
نفوذناپذير جديد، که احداث آن از ايتاليا آغاز شد و تا شمال غربي
اروپا امتداد يافت، شيوه زيست جديد و متمرکزي
را به ارمغان آورد که به نوبه خود ساختارهاي سياسي متمرکز و نظامي
گرايانه را تقويت کرد. ظهور فرمانروايان ماجراجو و نظامي
گرا در پيوند با اين موج نظامي گري سده هاي هفدهم و هيجدهم
ميلادي رخ داد. در تاريخنگاري غرب، اين فرمانروايان با نام
"مستبدين
روشنگر" شناخته مي شوند. فردريک دوّم (کبير)
پروس شاخص ترين چهره در ميان اين گونه فرمانروايان جديد است.
و به تبع همين تحول است که در سرزمين هاي
آلماني نشين پديده اي به نام
بردگي نظامي گسترش يافت و در اواخر سده هيجدهم
حکمراناني چون ويليام نهم هسه کاسل را پديد آورد که از طريق
فروش و اجاره رعاياي خود ثروت هاي انبوه انباشتند. در اين
دوران، کانون هاي سوداگر اسلحه و پيمانکاران و دسيسه گران
نظامي به شدت ثروتمند شدند و دولت هاي اروپايي به بدهکاران بزرگ
ايشان بدل گرديدند. فرانسه از درون جنگ هفت ساله با اقتصادي
ورشکسته خارج شد و همين بحران سرانجام انقلاب فرانسه و سقوط
لويي شانزدهم را پديد آورد. دولت پروس نيز در پايان جنگ هفت ساله
چنين وضعي داشت. دولت بريتانيا در پايان جنگ وراثت اسپانيا 18
ميليون پوند بدهکار بود. معهذا، به دليل پيوند روزافزون و عميق
حکمرانان و ديوان سالاران با سوداگران
نظامي، دولت هاي فوق سياست هاي جنگ افروزانه را رها نکردند. آنان
ارتشهاي
پرشمار خود را منحل نکردند، همچنان هزينه هاي سنگين اين نظامي گري
را پذيرا شده و بدهيهاي بيشتري را بر جوامع خود تحميل نمودند.
پژوهشگراني که در زمينه انقلاب نظامي در غرب به تفحص پرداخته اند،
اين تحول را به دو حوزه تقسيم مي کنند:
انقلاب در فن آوري
نظامي
و
انقلاب در امور نظامي.
انقلاب در امور نظامي شامل حوزۀ تکاپوهاي اطلاعاتي و فنون نفوذ
و دسيسه گري
و خرابکاري نيز مي شود.
شکوفايي
اقتصاد مبتني بر نظامي گري از طريق جنگ
افروزي
امکان پذير مي شد و براي ايجاد جنگ هاي جديد و بهره برداري هر چه
بيشتر مالي از آن به نفوذ و دسيسه و خرابکاري نياز بود. بنابراين،
انقلاب نظامي سده هاي شانزدهم تا هيجدهم ميلادي را نمي توان به
عرصه فن آوري نظامي محدود کرد و از شاخه بسيار مهم تکاپوي
اطلاعاتي- نفوذ و دسيسه گري و خرابکاري- غافل ماند. اين يکي ديگر
از کارکردهاي پيمانکاران يهودي بود. اوگن ساوئي
(اژن دو ساووا)، فرمانده
ارتش هابسبورگ در جنگ با عثماني، مانند همتاي انگليسي اش جان
چرچيل، «به شدت بر دلالان و پيمانکاران يهودي متکي بود.» در اين
زمان يک سوّم درآمد ساليانه دربار هابسبورگ از طريق وامهايي که از
سوداگران يهودي دريافت مي کرد تأمين مي شد و خدمات نظامي اين
سوداگران به سيورسات محدود نبود و پيمانکاري اطلاعاتي را نيز
دربرمي گرفت. اوگن ساوئي، مانند همتاي انگليسي اش جان چرچيل، از طريق سوءاستفاده
از اين پيمانها بسيار ثروتمند شد. او زماني که به خدمت دربار وين
درآمد (1683) تنها 25 گيلدر دارايي داشت و زماني که مرد (1736)
ثروتش حدود 25 ميليون گيلدر بود.
مطالب فوق
مؤيد نقش سرنوشت سازي است که نگارنده براي نظامي گري و سوداگري
اسلحه آتشين در تکوين تمدن جديد غرب، از سده شانزدهم ميلادي، قائل
است.
اگر اين
جايگاه بزرگ انقلاب نظامي را در تاريخ معاصر بپذيريم، لاجرم بايد
براي ماجراجويان و دسيسه گران نظامي- اطلاعاتي و کانون هاي سوداگر
اسلحه آتشين، و در رأس ايشان شبکه به هم بافته زرسالاران يهودي،
نيز جايگاهي ويژه قائل شويم زيرا نمي توان از انقلاب در فنون و
امور نظامي سخن گفت و مهم ترين عرصه هاي آن، يعني فنون اطلاعاتي و
سوداگري نظامي، را ناديده گرفت.
ايران صفوي و کاربرد سلاح هاي آتشين
طبق روايت معروف، که از طريق مورخيني چون
سِر دنيسون راس به تاريخنگاري ايران راه يافته، سلاح هاي آتشين را اولين بار
سِر آنتوني شرلي و سِر رابرت شرلي، در زمان شاه عباس اوّل صفوي. در ايران رواج دادند. اين درست است که برادران انگليسي فوق در زمينه
تأمين نيازهاي تسليحاتي قشون شاه عباس، به عنوان بازاري پرسود براي تجارت يهودي- انگليسي اسلحه گرم، نقش فعال ايفا نمودند، ولي ادعاي فوق، که ايشان را به عنوان بنيانگذار صنايع نظامي جديد در ايران مي نماياند، به تعبير راجر سيوري،
«بکلي بي پايه است.»
ايران در عصر صفوي
يادداشت: براي
مثال، نصرالله فلسفي مي نويسد: «تا زمان شاه عباس اسلحه ايشان بيشتر تير و كمان و شمشير و
نيزه و خنجر و تبرزين و سپر بود و استفاده از تفنگ را، كه در سپاه عثماني به كار مي
رفت، خلاف مردانگي و شجاعت مي شمردند. شاه عباس سربازان خود را به تفنگ نيز مجهز
كرد و اين سلاح تازه هم بر اسلحه هاي قديم افزوده شد.»
توپ و تفنگ از زمان
اوزون حسن، البته در سطحي محدود، در ايران کاربرد داشت و ونيزي ها، که خواستار تقويت
آق قويونلوها در برابر سلطان محمد فاتح بودند، حداقل از سال 877 ق./ 1473 م. براي وي تسليحات آتشين روانه مي کردند.
خود ونيزي ها حدود يک سده پيش سلاح هاي آتشين را به کار گرفتند و براي نخستين بار در سال 1380 از راکت (توپ) استفاده کردند.
در قشون شاه اسماعيل اوّل صفوي نيز توپ و تفنگ ناشناخته نبود و براي نمونه صفويان در حوالي سال 1506 براي تسخير قلعه وان از دو عراده توپ بهره جستند. به نوشته سيوري، هر چند در دهه نخست سلطنت شاه اسماعيل اوّل صفويان از سلاح آتشين در عمليات نظامي خود استفاده مي کردند ولي در اين زمان توپ ها و تفنگ ها اندک و توپچيان و تفنگچيان ناآزموده بودند. بدينسان، به دليل
فقدان سنن و صنايع بومي در اين زمينه، توپ و تفنگ در قشون شاه اسماعيل کاربرد جدّي نيافت و عموماً سلاح هاي مبتني بر نيروي عضلاني مورد استفاده بود. ظاهراً عقايد و اخلاق صفويان اوليه در عدم توجه ايشان به سلاح آتشين مؤثر بود. جيوواني مينادوا در
تاريخ جنگ هاي ترکان و ايران (1588) اين امر را «بيشتر معلول اعتقاد تعصب آميز» آنان مي داند که
«به کار بردن چنين سلاح خونريز و وحشتناکي را عليه افراد بشر عملي پرشرم مي دانند
والا از ساختن آن عاجز نيستند و مصالح توپ ريزي نيز دارند.»
تصوير شاه اسماعيل صفوي (رويال گالري دوزفيسي در شهر فلورانس)
معهذا، در اوايل سلطنت شاه طهماسب، يعني از دهه 1520، تفنگ و توپ در قشون ايران رواج کامل داشت و اين امر يکي از عوامل پيروزي هاي ايران بر ازبکان بود. براي نمونه، در چهارمين سال سلطنت طهماسب (1528)، در ماجراي اخراج ازبکان از هرات تفنگ و توپ بسيار مؤثر بود و قشون ايران
«هر کرّت به ضرب توفنگ و خدنگ فيروز جنگ، بعضي از ايشان را بي روح و زمره اي را مجروح ساخته، ابواب فيروزي به روي خويش مي گشودند.» يکي از کساني که در اين جنگ با شليک
«توفنگ» به قتل رسيد، ياري بيگ، سردار عبيدالله خان ازبک، بود. آرمينيوس وامبري، اسلام شناس نامدار يهودي و مأمور اينتليجنس سرويس بريتانيا که در کنار
لئون کاهن يهودي به عنوان يکي از بنيانگذاران ايدئولوژي "پان تورانيسم" شناخته مي شود، در شرحي شيطنت آميز، استفادة قشون شاه طهماسب از سلاح هاي آتشين را به عنوان عامل اصلي پيروزي ايشان ذکر مي کند:
مورخين ايراني [درباره اين پيروزي] راه اغراق مي پيمايند... ولي فراموش مي کنند بيفزايند که غرش توپ و صداي سلاح آتشين هرگز در آن مناطق شنيده نشده بود. طهماسب با خود حدود 6000 تفنگ به همراه برد و
کمان داران نام آور توران اکنون براي نخستين بار با
[اين] کشف علمي غرب مواجه مي شدند که نيروي سبعيت صرف آن رعشه برانگيز بود.
بهرروي، در دوران شاه طهماسب اوّل
«توپچيان» و «تفنگچيان» واحدهاي مستقلي در قشون ايران بودند و متخصصيني در اين رشته وجود داشت مانند استاد شيخي توپچي که رسيدن او به همراه فوجي از
«تفنگچيان روملو» سبب پيروزي ايران در يکي از جنگ ها با ازبکان شد. اين تحول چشمگير نمي توانست در فاصله کوتاه چهار ساله پس از صعود طهماسب رخ داده باشد که در زمان جلوس يازده ساله بود. قاعدتاً تلاش جدّي براي تجهيز قشون ايران سلاح آتشين در زمان شاه اسماعيل و پس از تجربه تلخ چالدران آغاز شد و پس از گذشت يک دهه در سال هاي نخست سلطنت طهماسب ثمره خود را نمايان ساخت.
براي شناخت
منابع تأمين اين سلاح ها، که حجم آن اندک نبود، دو احتمال را مي توان مطرح کرد: اوّل اينکه
نظاميان و متخصصان شيعي و اهل سنت عثماني، که در سال هاي پس از جنگ چالدران به دربار صفوي پناهنده شدند، به آشنايي ايرانيان با فنون ساخت و کاربرد سلاح هاي آتشين و تجهيز قشون صفوي ياري رسانيدند. اينک، شاه اسماعيل نيز، به دليل
درس تلخ جنگ چالدران، مشتاق بود. پناهندگي متمردان و ناراضيان سياسي عثماني به ايران، و برعکس، در آن دوران کاملاً رواج داشت، مانند پناهندگي القاص ميرزا (برادر شاه طهماسب) به عثماني و پناهندگي بايزيد (پسر سلطان سليمان) به ايران، و مي دانيم که
گروهي از ينگي چريکان، اندکي پس از جنگ چالدران، در فوريه 1515 عليه سليم اوّل و سياست هاي او شوريدند که به سرکوب شديد ايشان انجاميد و مي دانيم که در ميان ايشان عناصر متمايل به تشيع فراوان بودند.
يادداشت:
"ينگي چريک"
يا "يني چري"، مركب از دو واژه "ينگي" (نو) و "چري" (چريك)، به معني "چريك جديد" يا
"قشون جديد" است. اين نيرو مهم ترين و زبده ترين بخش ارتش عثماني را تشكيل مي داد.
احتمال ديگر اين است که تجهيز قشون صفوي به سلاح هاي آتشين در سال هاي 1514-1528 را کار سوداگران غربي بدانيم. توماس هربرت انگليسي، که در سال هاي 1627- 1630 در هند و ايران بود، مي نويسد ايرانيان استفاده از توپ را از پرتغالي ها فراگرفتند و فيگوئروا در اوايل سده هفدهم (1603 -1605) مي نويسد اروپاييان و به ويژه پرتغالي ها سلاح و مهمات ايران را تأمين مي کردند. مي دانيم که ميان شاه اسماعيل اوّل و آلفونسو دالبوکرک، بنيانگذار امپراتوري پرتغال در شرق، روابط ديپلماتيک برقرار بود و البوکرک در زمان اولين استقرار خود در هرمز (1507) مقداري گلوله توپ و تفنگ براي پادشاه صفوي فرستاد. شاه اسماعيل نيز، که در صدد جلب دوستي پرتغاليان
بر ضد عثماني بود، در سال بعد سفيري به نزد البوکرک، به بندر کوچن (هند)، اعزام کرد که به گرمي پذيرفته شد. درباره نام و نسب اين سفير اطلاعي در دست نيست. البوکرک، متقابلا، طي نامه اي به شاه اسماعيل از همکاري دو دولت در جنگ با عثماني سخن گفت و در سال 1510 سفرايي به مقصد دربار صفوي اعزام کرد. اينگونه روابط تا زمان جنگ چالدران ادامه داشت.
تسلط نهايي پرتغالي ها بر هرمز در سال 1514 و مقارن با جنگ چالدران رخ داد و اين بار به مدت 108 سال دوام آورد. اندکي پس از اين دو حادثه مهم تاريخي، که
در صحنه سياست ايران يکي پرتغالي ها را در عرش عزت جاي داد و ديگري شاه اسماعيل را در موضع خفت، در 5 مه 1515م./ 12 ربيع الاول 921 ق. البوکرک هيئت ديگري را به دربار ايران اعزام کرد. سفر اين هيئت اندکي پيش از عزل و عزيمت البوکرک از هرمز و مرگ اوست. در زمره هداياي اين هيئت، علاوه بر جواهرات گرانبها، بايد به دو توپ و شش تفنگ و چهار منجنيق و مقداري مهمات اشاره کرد. اعضاي هيئت در مراغه با شاه اسماعيل مذاکراتي نمودند که موضوع آن عبارت بود از
«اتحاد دو دولت بر ضد ترکان عثماني و کمک نظامي پرتغال به صورت واگذاري کشتي هاي جنگي و سرباز و توپخانه.» رياست اين هيئت را فردي به نام
فرناندو گومز، اهل منطقه لموش در شمال غربي اسپانيا، به دست داشت. ژان دوسوسا معاون او بود و
ژيل سيموئش منشي هيئت. توجه به اسامي فوق راهگشاست: نام خانوادگي رئيس هيئت (گومز، گومش) براي ما کاملاً آشناست و فرد فوق مي تواند عضوي از همان
خاندان مارانوي گومز باشد که درباره آن سخن گفته ايم. نام خانوادگي معاون هيئت را نمي دانيم و او را تنها از طريق انتسابش به منطقه سوسا (سوزا) در پرتغال مي شناسيم. اعضاي خاندان گومز در سوسا نيز بودند و يکي از آن ها
آبراهام گومز دوسوسا است که در سال 1632 پزشک فرناندو، پسر فيليپ سوم اسپانيا و حکمران هلند، بود و در سال 1667 در آمستردام درگذشت. برخي از يهودياني که با نام پرتغالي
"سيموئش" شناخته مي شوند به خاندان مارانوي لوپز تعلق داشتند. يکي از آن ها
اسحاق لوپز سيموئش است که در سال 1791 از ليسبون به بوردو (فرانسه) مهاجرت کرد.
درباره خاندان لوپز و به ويژه نقش عضو نامدار آن، اسحاق لوپز سواسو (بارون آنتونيو آورناس دوگراس)، در صعود
ويليام اورانژ به سلطنت انگلستان در زرسالاران سخن گفته ام. اعضاي خاندان لوپز نيز به منطقه سوسا منسوب بودند و به اين دليل
"سواسو" ناميده مي شدند. از اهالي اين منطقه در سده شانزدهم بايد به دو ماجراجوي نامدار دريايي پرتغال،
مارتين آلفونسو دوسوسا و توم دوسوسا، اشاره کرد. مارتين سوسائي فرمانده نيروي دريايي پرتغال بود که در سال هاي 1530- 1533 برزيل را اشغال کرد و اولين قلعه هاي دائمي پرتغالي ها را در سواحل اين سرزمين ايجاد نمود. توماس سوسائي ابتدا در آفريقا و هند حضور داشت، سپس در مقام اولين فرمانفرماي کل (1549- 1553) مستعمرات پرتغال در برزيل جاي گرفت و پس از آن مشاور پادشاه پرتغال بود.
يادداشت:
سوسا (Sousa,
Souza) محلي است در شرق بندر ليسبون. احتمالاً شكل پرتغالي نام شهر "شوش"
ايران (Susa) مندرج در
عهد عتيق است. (؟)
شاه طهماسب و
استعمارگران پرتغالي- يهودي
در بيست و پنج سال اوّل (1524- 1549) از
دوران 53 ساله سلطنت شاه طهماسب رابطه دربار صفوي با حکومت پرتغالي هرمز حسنه بود و مي دانيم که در جريان حمله دوّم سلطان سليمان خان به ايران (955 ق./ 1548 م.) پرتغالي ها، که خود در اقيانوس هند و شمال آفريقا در جنگ با عثماني بودند، ده هزار نظامي و بيست عراده توپ را در کنار قشون ايران به کار گرفتند. اين نيرو در سواحل شمالي و جنوبي خليج فارس و براي اخراج عثماني ها از مناطقي مانند قطيف وارد عمل شد.
واسکو داگاما، بنيانگذار امپراتوري استعماري پرتغال در شرق
در اين زمان
زرسالاران يهودي- مارانو در هرمز،
مرکز حکومت پرتغال در خليج فارس و درياي عمان، حضور فعال سياسي و تجاري داشتند و
درواقع زمام اين مستعمره مهم دنياي غرب به دست ايشان بود. توجه کنيم که پرتغالي ها
نه تنها بر هرمز و جرون (گمبرون) و مسقط و بحرين و ريشهر و قشم و باسعيدو و کنگ و
کنگون حکومت مي کردند بلکه ملوک هرمز
نيز دست نشانده ايشان بودند. قلمرو ملوک هرمز
سرزمين پهناوري بود که از شمال به سيرجان و لار، از غرب به بندر لنگه کنوني، از شرق
به بلوچستان و از جنوب به عمان و مسقط امتداد داشت.
نفوذ يهوديان در ملوک هرمز را
از آنجا درمي يابيم که در تبارنامه خود نسب خويش را به يهودا بن يعقوب رسانيده اند
يعني درواقع خود را از تبار قبيله يهودا خوانده اند. گاسپار بارزائوس،
ميسيونر
يسوعي که دو سال در منطقه اقامت داشت، در سال 1549 از جامعه يهودي «خوب سازمان
يافته» هرمز سخن مي گويد. ايشان حدود 200 خانوارند که از پرتغال، اسپانيا، بين
النهرين (بغداد)، مصر و ساير کشورها به هرمز مهاجرت کرده و از طريق تجارت ابريشم و
اسب و صرافي به «ثروت فراوان» رسيده اند. اين يقيناً بجز يهوديان مخفي
(مارانوهاي) مستقر در هرمز است که عموماً در مشاغل سياسي و نظامي بودند.
هرمز اين زمان همان مرکز مهم تجاري است که در اروپا شهرت افسانه اي داشت، «در تجارت
بين المللي از اهميتي مشابه مالاکا برخوردار بود» و به تعبير محمدعلي خان کبّابي
«رشته تجارت داخله ايران» به دست آن بود.
يادداشت:
حكومت ملوك
هرمز با اسارت محمود شاه به دست قشون شاه عباس کبير در سال 1622 ميلادي (10 جمادي
الثاني 1031 ق.) به پايان رسيد.
از سال 956 ق./ 1549 م.، به دلايلي که چندان روشن نيست، رابطه شاه طهماسب با پرتغالي ها به تيرگي گرائيد.
در اين سال، هنريک دوماسدو، سفير ژان سوم (ژان زاهد) امپراتور قدرتمند پرتغال، به دربار صفوي آمد که
«مورد محبت و توجه شاه طهماسب قرار نگرفت.» اينکه برخي مورخين رابطه سياسي ايران و پرتغال را در دوران شاه طهماسب
«نه چندان گرم» توصيف کرده اند، ناظر به اين دوره است که تا پايان سلطنت شاه طهماسب، يعني حدود 27 سال، ادامه داشت. علت اين تيرگي روابط، صرفنظر از سلوک جابرانه پرتغالي ها با مردم منطقه
هرمز و توهين هاي بي پرواي ايشان به مقدسات اسلامي، مي تواند عمليات خدعه آميز يهوديان پرتغالي عليه ايران، در کوران جنگ با عثماني، باشد.
جنگ دوّم سليمان با شاه طهماسب مقارن با سال هاي اوليه صدارت رستم پاشا و اقتدار روکسلانه در عثماني است و محتمل است مارانوها و يهوديان مستقر در هرمز به اقداماتي به سود دوستان و خويشان و شرکاي خود در دربار عثماني دست زده باشند که ناخشنودي پادشاه ايران را برانگيخته باشد.
در زمان ملاقات جنکينسون با طهماسب (20 نوامبر 1562)، پادشاه صفوي را سخت بدبين به پرتغالي ها مي يابيم و نگران از فعاليت جاسوسان ايشان. جمله معروف شاه طهماسب به جنکينسون، که
«به دوستي با کفار نيازي ندارد» مي تواند ناظر به تجربه هاي تلخ گذشته باشد. به علاوه، در اين زمان در دربار شاه طهماسب و در پايتخت او حتي يک يهودي حضور ندارد که نامه
عبري ملکه اليزابت را ترجمه کند يا شايد پادشاه صفوي تعمد داشت که بر عدم حضور
يهوديان در سراسر قلمرو پهناور کشور خويش تأکيد کند. اين امر، که براي جنکينسون
نيز، چون ما، حيرت انگيز بود، با توجه به وجود انبوه يهوديان پرتغالي در هرمز
کاملاً غيرعادي است و تنها و تنها مي تواند ناشي از محدوديت هاي شاه طهماسب براي
فعاليت ايشان در قلمرو دولت صفوي باشد. در سال هاي 1566 -1569 آرتور ادواردز،
نماينده کمپاني مسکوي، از تحرک چشمگير تجار ارمني در تبريز خبر مي دهد که، به عنوان
واسطه، محموله هاي ابريشم ايران را به حلب حمل مي کردند.
در اين گزارش ها نامي از يهوديان ديده نمي شود. اين نيز نشان مي دهد که در سال هاي
فوق يهوديان، به شکل آشکار و با عنوان يهودي، در بازارهاي مناطق مرکزي و شمالي
ايران حضور مستقيم نداشتند.
شاه طهماسب صفوي
رابطه
غيردوستانه شاه طهماسب با پرتغالي ها تا زمان مرگ او ادامه يافت. در سال 982 ق./
1574 م. سباستيان، پادشاه پرتغال، در چارچوب تحرکات ديپلماتيک خويش براي
آغاز جنگ صليبي سال 1578 عليه مسلمانان شمال آفريقا، هيئتي پنجاه نفره را به رياست
ميگل دو آبرو دو ليما به دربار شاه طهماسب اعزام کرد. هدف اين هيئت تحريک
ايران به جنگ با عثماني بود که با برخورد خشن شاه طهماسب مواجه شد. حسن بيگ
روملو مي نويسد:
هم در اين سال، پادشاه فرنگ، دان سباستيان، که به پرتگال اشتهار دارد، ايلچيان با بيلکات و تبرکات، که ديده اهل بصارت از رؤيت آن ها خيره مي شد، به درگاه عالم پناه فرستاده. قبل از اين
چون چند بي ادبي از ايشان سر زده بود، مثل انهدام مسجد و احراق کلام مجيد، بنابرآن، ايلچيان منظور نظر التفات نگشته، جمعي از امرا به تأديب آن قوم بي دولت نامزد گرديدند.
شاه طهماسب به اين هيئت اجازه بازگشت نداد و آنان به مدت طولاني، بيش از دو سال، در پايتخت ايران ماندگار شدند. بدينسان،
اعضاي هيئت پرتغالي در زمان
قتل طهماسب (15 صفر
984 ق./ 14 مه 1576 م.) و ماجراهاي خونين و دسيسه آميزي که به يک
کودتاي تمام عيار و سازمان يافته
شباهت داشت و با نقش تعيين کننده
سران ايل افشار به صعود
شاه اسماعيل دوّم
انجاميد، در قزوين بودند و در مراسم تاجگذاري اسماعيل (27 جمادي الاول 984 ق./ 22
اوت 1576 م.) حضور يافتند. با توجه به پيشينه پرتغالي ها در اقدامات مشابه، کاملاً محتمل است که ايشان در ماجراي فوق نقش داشتند و به عبارت ديگر
قتل شاه طهماسب و کودتاي اسماعيل با طراحي و سرمايه گذاري ايشان اجرا شد. مورخين
تمامي تلاش اين شاه بدنام و خونخوار را، که از نظر فساد اخلاقي شباهت تام به
سليم دوّم و از نظر قساوت و برخي جنبه هاي ديگر شباهت شگرف به ايوان مخوف دارد، در
دوران کوتاه يک سال و نيمه سلطنتش
قلع و قمع اعضاي خاندان صفوي و
بزرگان خوشنام و تواناي ايراني و «تحقير و تخفيف تشيع» مي دانند.
يادداشت يک: در جملات
بالا از «قتل شاه طهماسب» سخن گفته ام. درباره اين حادثه و
کودتاي اسماعيل دوم طي يادداشت مستقلي توضيح خواهم داد.
يادداشت
دو:
حبيب لوي
در تاريخ يهود ايران تصويري به غايت منفي از نگرش شاه طهماسب به يهوديان به دست مي دهد و مي نويسد:
«اين
پادشاه نفرت كاملي از يهوديان پيدا كرد.» اين ادعا بيانگر نفرت عميق مورخين حامي
کانون فوق از شاه
طهماسب است و درست مانند داوري ايشان درباره «فيروز شرير» (فيروز، پادشاه ساساني) است.
به تاثير از اينگونه داوري ها است که برخي مورخين، مانند والتر هينتس، تصويري به غايت منفي از شاه طهماسب به دست مي دهند و او را
«مردي ترسو و
تنبل و تن پرور» توصيف مي كنند. برخلاف اينگونه
ادعاها، طهماسب مديري توانا و باكفايت بود. به نوشته قاضي احمد حسيني قمي در
خلاصة
التواريخ، «پادشاهي قاهر و در ملكداري و سپاه كشي ماهر بود، عدلي تمام و سياستي
مالاكلام داشت... رعايا در عهد او در مهد آسايش غنودند و طرق و شوارع به اندازه اي
امن و ايمن بود كه مردمان بي رفيق و تجار و كاروان بي مستحفظ در اطراف مملكت بي
دغدغه خاطر به سلامتي تردد مي نمودند.»
با بررسي دو احتمال فوق درباب منابع تأمين سلاح هاي آتشين قشون ايران در زمان شاه طهماسب، نگارنده
ترکيبي از هر دو را معقول مي داند: به دليل درس هاي تلخ جنگ چالدران، در
واپسين دهه سلطنت شاه اسماعيل اول تلاشي بزرگ از سوي ايرانيان و پناهندگان متخصص
عثماني در اين زمينه آغاز شد و البته سوداگران پرتغالي- يهودي نيز در اين عرصه فعال
بودند و تا سال 1548 محموله هايي به ايران فروختند. تيرگي رابطه ايران و پرتغال و
بدبيني شديد شاه طهماسب به پرتغالي هاي هرمز، از سال 1549 بازار اسلحه ايران را به
روي سوداگران يهودي مسدود کرد. لذا، آنان در نيمه پاياني سلطنت شاه طهماسب نقش، يا
نقش مهمي، در تجهيز تسليحاتي ايران نداشتند و
به اين دليل در پوشش کمپاني مسکوي
حضور در بازارهاي روسيه و بخارا را آغاز کردند. تنها استثنايي که مي شناسيم
محموله اي است که در سال 1569 با دلالي ايوان مخوف براي شاه طهماسب ارسال شد که
درباره آن سخن خواهم گفت.
توضيحات فوق همچنين روشن مي کند که تا سال 1528 قطعاً و تا قبل از اولين يورش عبدالله خان ازبک به خراسان (1559) به احتمال قريب به يقين
استفاده از تفنگ و توپ در ميان ازبکان رواج نداشت و توصيفي که جنکينسون از عدم تمکن
خان بخارا به دست داده مؤيد اين نظر است. پس، به جرئت مي توانيم
اين نظر را مطرح کنيم که
سلاح هاي آتشين را، به شکل وسيع، کمپاني مسکوي و شرکاي
يهودي ايشان، در ازاي بردن سهمي از غارت خراسان، براي اولين بار در اختيار ازبکان
قرار دادند.
عبدالله خان شيباني البته فرمانرواي نامداري است ولي
تمجيد اغراق آميز مورخين يهودي در زمينه نقش او در «توسعه تجارت و تمدن» شک برانگيز است و مي تواند ناظر به همين پيوندهايي باشد که از زمان سفر جنکينسون آغاز شد و
خانات بخارا را به يکي از بازارهاي پرسود اسلحه براي زرسالاران يهودي و شرکاي انگليسي ايشان بدل ساخت. وامبري، عبدالله خان را
«برجسته ترين» امير خاندان شيباني مي داند و سال هاي حکومت او را دوران بهروزي و شکوفايي سرزمين شيبانيان توصيف مي کند. و در جاي ديگر اقدامات عبداالله خان را
«براي بهبود تجارت و به نفع تمدن» مي ستايد و وي را فرمانروايي در رديف شاه عباس کبير قلمداد مي کند. يوري برگل، استاد دانشگاه عبري اورشليم، نيز در
دائرة المعارف ايرانيکا دوران حکومت عبدالله خان را «دوران پيشرفت هاي قابل ملاحظه اقتصادي و فرهنگي در ماوراءالنهر» توصيف مي کند و
«سياست هاي تمرکزگرايانه او را به سود توسعه تجارت» مي خواند.
يادداشت: در بخارا و
ساير شهرهاي منطقه ابنيه مهم فراواني را به عبدالله خان منتسب مي كنند كه بعضاً
نادرست و متعلق به دوران تيموري است.
مأموريت
مرموز جنکينسون در ايران
در سال 1561 کمپاني ماجراجويان تجاري، که اکنون جنکينسون عضو آن بود، تصميم گرفت او را بار ديگر به روسيه و از طريق فوق به ايران اعزام کند. اينک با مرگ ماري تودور کاتوليک (17 نوامبر 1558)، اليزابت به سلطنت رسيده و کانوني که جنکينسون به آن تعلق داشت، به سان دوران هنري هشتم و ادوارد ششم، بار ديگر در دربار انگليس از قدرت فائقه برخوردار بود. بنابراين، جنکينسون در سفر دوّم علاوه بر نماينده کمپاني فوق،
مأمور دربار انگليس و سفير رسمي ملکه اليزابت نيز به شمار مي رفت و حامل نامه هايي از او براي ايوان مسکوي و شاه طهماسب صفوي بود.
آنتوني جنکينسون در 14 مه 1561 عازم
دومين سفر خود به روسيه شد و در 20 اوت به مسکو رسيد. او در 15 مارس 1562، به همراه
«سفير ايران»، شام را با تزار صرف کرد. سپس، اين دو راهي قفقاز شدند و در 10 ژوئن به حاجي طرخان رسيدند. جنکينسون در اول اوت به شهر دربند رسيد.
او اولين انگليسي است که به اين شهر سفر مي کرد. وي سپس به ولايت شروان رفت و در 18 اوت وارد شهر شماخي، مرکز شروان، شد و روز بعد با
عبدالله خان استاجلو، بيگلربيگي شروان، ديدار نمود. عبدالله خان به جنکينسون محبت فراوان
کرد و تسهيلات سفر او را به قزوين، براي ديدار با پادشاه صفوي، فراهم آورد. جنکينسون در 2 نوامبر 1562 وارد قزوين شد و حدود شش ماه در پايتخت شاه طهماسب ماند. او در 20 مارس 1563 قزوين را ترک کرد و، از طريق اردبيل و شماخي و حاجي طرخان و قازان، در 20 اوت به مسکو رسيد. جنکينسون جواهرات قيمتي و ابريشم هاي رنگارنگ براي ايوان و محموله
اي مفصل از ابريشم خام و مواد رنگ آميزي پارچه از ايران به همراه داشت که در همان سال با کشتي هاي کمپاني به انگلستان فرستاد. او در زمستان 1563 در مسکو بود و درکار اعزام دومين هيئت کمپاني به ايران؛ و سرانجام در 9 ژوئيه 1564 با کشتي عازم انگليس شد و در 28 سپتامبر به لندن رسيد. بدينسان،
دومين مأموريت آنتوني جنکينسون در روسيه و اولين و آخرين سفر او به ايران حدود سه سال و چهار ماه به درازا کشيد.
سفر سال
1562 جنکينسون به ايران را نيز، مانند سفر سال هاي 1558- 1559 او به بخارا، نمي توان
يک سفر ساده تجاري دانست و بنظر مي رسد که اهداف سياسي و اطلاعاتي مهمي در پشت اين
ماجرا مستتر باشد. کارامازين، مورخ نامدار روس، از «مأموريت هاي مهمي» سخن مي گويد
که ايوان مخوف در اين سفر بر عهده جنکينسون نهاده بود. در گزارش سفر جنکينسون به
اين «مأموريت هاي مهم» اشاره نشده و به تعبير دلمار مورگان
«جهانگرد ما محتاطانه درباره اين مسائل مهم خاموش است.» ولي «آشکار است که وي رضايت
کامل ايوان را به دست آورد» و به پاس آن امتيازات بيشتري به سود کمپاني گرفت.
يکي از مأموريت هاي مهم جنکينسون بايد جلب حمايت نظامي دولت مرکزي ايران و حداقل عبدالله خان استاجلو، حاکم شروان، به سود ايوان مخوف باشد.
در اين زمان اقتدار دولت گراي اول، خان کريمه، ايوان را به شدت در موضع ضعف قرار داده و هراسان ساخته بود تا بدان حد که، چنانکه خواهيم ديد، چند سال بعد او را به تلاش براي
يافتن پناهگاهي امن در انگلستان براي فرار احتمالي خويش واداشت. به منظور مقابله با اين
«دشمن مهيب» و «مايه هول و هراس» ايوان، تزار مسکوي به اقداماتي محيلانه براي جلب حمايت قدرت هاي مسلمان محلي دست زد. اولين حرکت ديپلماتيک او در اين زمينه ازدواج سياسي (1561) با دختر تمروق، خان مسلمان و مقتدر چرکس، بود و دومين اقدام او اعزام جنکينسون (1562) به شروان. سال هاي اوليه حکومت
عبدالله خان استاجلو در شروان مقارن با تهاجم هاي مکرر عثماني به قفقاز بود. اين امير صفوي، که پس از
اسماعيل ميرزا و گوکچه سلطان قجر حکومت شروان را به دست گرفت (1549)، به دليل نقش موثرش در شکست چهارمين حمله عثماني به منطقه (1553) از شهرت فراوان برخوردار شد و از آن پس حوزه فرمانروايي اش سراسر شروان، طبرستان و داغستان را دربرمي گرفت. بنابراين، کاملاً طبيعي است که عبدالله خان استاجلو به ايوان مسکوي به عنوان متحد بالقوه خود عليه عثماني بنگرد و به تبع اين آرايش سياسي در منطقه بود که وي با هيئت هاي انگليسي مورد حمايت ايوان برخورد دوستانه داشت و به عنوان حامي ايشان در منطقه و دربار ايران شناخته مي شد. روشن است که عبدالله خان پيش از سفر جنکينسون با ايوان رابطه سياسي داشت و آن
«سفير ايران»، که در 15 مارس شام را با ايوان و جنکينسون صرف نمود و سپس با وي راهي حاجي طرخان شد،
بايد ايلچي عبدالله خان استاجلو باشد نه دولت مرکزي صفوي. علي القاعده، رابطه ميان مسکو و شماخي از زمان حکومت اسماعيل ميرزا در شروان آغاز شده بود که مقارن با نخستين سال هاي حکومت ايوان در مسکوي است.
بنابراين، مأموريت جنکينسون، برخلاف سفر سال 1558 وي به بخارا، ايجاد اولين ارتباط سياسي ميان شماخي و مسکو نبود. او قطعاً مأموريت مهم تري داشت که رضايت و سپاس ايوان را برايش به ارمغان آورد.
ورود جنکينسون به ايران مقارن با حادثه مهم ديگري است که مي تواند به عنوان يکي ديگر از مأموريت هاي وي در اين سفر مورد کاوش قرار گيرد:
در زمان مرگ روکسلانه (1556)، يکي از دو پسر او و تنها پسران بازمانده از سليمان، سليم و بايزيد، به عنوان وارث تاج و تخت عثماني شناخته مي شدند. شانس بايزيد، برادر کوچک، بيشتر بود زيرا به عنوان شاهزاده اي
«تحصيلکرده، فعال، لايق و مورد علاقه بسياري از سربازان و ديوانيان» شهرت داشت. در مقابل، سليم را
«فاسد و راحت طلب»، «کاهل و تن آسا» و «دائم الخمري نالايق» توصيف مي کنند که «شب و روز در ميان باده و ساده و ارتکاب فسق و فجور آلوده و پوسيده بود.»
تحرکاتي مرموز، که حرمسرا و جاسوسان سليمان در آن به شدت مؤثر بودند، سلطان را به بايزيد بدبين کرد و رابطه خصمانه اي ميان پدر و پسر پديد ساخت که منجر به پناهندگي بايزيد به ايران (1556) شد. اين ماجرا پس از
پيمان صلح آماسيه (8 رجب 962 ق./ 29 مه 1555) ميان شاه طهماسب و سلطان سليمان خان است. وساطت پادشاه صفوي براي التيام بخشيدن به روابط پدر و پسر به جايي نرسيد و فرستادگان عثماني مصرّانه خواستار تسليم بايزيد بودند. بالاخره، طهماسب، به دليل حرکت هايي مشکوک در اردوي بايزيد که وي را آزرد و به نيات
پناهندگان عثماني بدگمان نمود، در برابر خواست سليمان تمکين کرد و شاهزاده عثماني را به فرستادگان پدر تحويل داد. به اين ترتيب، بايزيد و اندکي بعد پنج پسر او به دست مأموران دربار عثماني به قتل رسيدند.
قتل بايزيد محبوب موجي از نارضايتي و شورش ها را در عثماني پديد ساخت.
سفر جنکينسون
به ايران مقارن با قتل بايزيد است. منابع تاريخي درباره زمان دقيق وقوع اين حادثه
گزارش هايي آشفته به دست داده اند. برخي مورخين ايراني تاريخ قتل بايزيد را جمعه 22
ذيقعده 969 ذکر کرده اند که برابر است با 24 ژوئيه 1562. هامرپورگشتال، براساس
منابع عثماني، زمان قتل را 25 سپتامبر 1561 ذکر مي کند و بر وقوع آن در ماه محرم و
عزاداري امام حسين (ع) تأکيد دارد. او يک سال اشتباه کرده است. جنکينسون مي نويسد
که اين واقعه اندکي قبل از ورود او به قزوين رخ داد. او در 2 نوامبر 1562 وارد
قزوين شد و چهار روز قبل سفير سلطان سليمان خان وارد قزوين شده و حامل هدايايي براي
شاه طهماسب بود که جنکينسون ارزش آن را معادل چهل هزار پوند تخمين مي زند.
بنابراين، قتل بايزيد در 25 سپتامبر 1562 رخ داده که برابر است با 26 محرم 970. در ماجراي دسيسه آميز و تراژيک فوق، که در پايان سليم را به عنوان تنها
پسر بازمانده از سليمان به وارث بي رقيب تاج و تخت عثماني بدل نمود، يوسف ناسي و شبکه او در عثماني از سليم حمايت مي
کردند.
آيا جنکينسون در اين رابطه مأموريت خاصي نداشت و مثلاً حامل برخي اطلاعات تحريک
آميز و مجعول نبود که دربار ايران را به قتل بايزيد ترغيب کند مانند نامه اي
که رستم پاشا جعل کرد و قتل مصطفي، پسر بزرگ سليمان، را سبب شد؟ هر چند جنکينسون
حدود يک هفته پس از قتل بايزيد در قزوين حضور يافت ولي مي دانيم که در
18 اوت، يعني حدود چهل روز قبل از قتل بايزيد، وارد شماخي شد و در 19 اوت با
عبدالله خان استاجلو ديدار نمود. در آن زمان کاروان هاي معمولي سي روزه از شماخي به
قزوين مي رفتند ولي يقيناً پيک هاي دولتي بسيار سريع تر عمل مي کردند. شاه علي
ميرزا، پسر عبدالله خان، نيز در قزوين حضور داشت و از مقربان دايي اش، شاه طهماسب،
بود. بنابراين، اطلاعات تحريک آميز جنکينسون مي توانست از طريق فوق در قتل بايزيد
مؤثر باشد. توجه کنيم که جنکينسون همان کسي است که در پائيز 1553، در زمان لشکرکشي
سليمان به ايران، در حلب حضور داشت و در آن زمان امتيازنامه مهمي از سلطان گرفت که
گفتيم بدون اعمال نفوذ کانون هاي متنفذي در دربار عثماني اخذ آن ممکن نبود.
قسمت هفتم
|