دوشنبه، 12 بهمن 1388/ اوّل فوريه 2010، ساعت 9:15 بعد از ظهر

پاسخ به يک دوست دانشجو

مواضع من در انتخابات، شبکه مظفر بقايي،
سازمان اطلاعاتي انجمن حجتيه،
خاتمي و گروه بيلدربرگ،
سيد يحيي کشفي و
شورش بابيان نی‌ريز

اخيراً در يکي از نشريات دانشجويي شيراز مقاله‌اي در بررسي مواضع من در جريان و پس از دهمين انتخابات رياست‌جمهوري درج شد. اين مقاله، اندکي بعد، در وبگاه‌هاي «مطالبه» [1] و «عدالت‌خواهي»، ارگان جنبش عدالتخواه دانشجويي، [2] بازتاب يافت و سپس وبگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامي اقدام به نشر مجدد آن نمود. [3] نويسنده مقاله در مبحث فرايندهاي پنهان سياسي ديدگاه مرا به شدت ساده کرده و در بررسي و نقد مواضعم در برخي موارد مغاير با واقع گزارش نموده است. از اينرو، توضيح زير را ضرور مي دانم:

1- برخلاف نوشته ايشان، من پيشنهاد نکردم که «اداره مملکت» به آقاي هاشمي رفسنجاني سپرده شود. در يادداشت 7 دي 1388 نوشتم: همان‌گونه که امام خميني (ره)، در زمان حيات و اقتدار خويش، مديريت جنگ را به آقاي هاشمي رفسنجاني سپردند، در وضع کنوني نيز شايسته است «مديريت بحران» به آقاي رفسنجاني تفويض شود. [4]

اگر تلاش‌هاي سازمان‌يافته براي ايجاد جدايي و تقابل ميان رهبري و هاشمي به شدت و حدت کنوني در کار نبود، قطعاً راه پيشنهادي فوق کاملاً معقول و قابل تحقق جلوه مي‌کرد. هدف از اين‌گونه تلاش‌ها براي من روشن است و مي‌دانم کانون‌هاي تفرقه‌افکن و آشوب‌گر چه برنامه‌اي را براي آينده ايران طراحي کرده‌اند.

2- تعبير «کودتاي انتخاباتي» را نه پس از اعلام نتيجه انتخابات بلکه اوّلين بار در سحرگاه 14 خرداد، چند ساعت پس از اتمام مناظره تلويزيوني آقايان ميرحسين موسوي و محمود احمدي‌نژاد، براي اطلاق به روش غيراخلاقي و جنجالي که احمدي‌نژاد به منظور جلب آراء مردم در پيش گرفت، به کار بردم. آن زمان، در يادداشتي با عنوان «احمدي‌نژاد: کودتاي انتخاباتي يا انتحار سياسي؟» نوشتم:

«احمدي‌نژاد آگاهانه، و با سازماندهي و برنامه‌ريزي، به عرصه مناظره مرگ و زندگي وارد شد؛ او با اين هدف به ميدان آمد که از طريق "افشاگري" به "کودتاي تبليغاتي- انتخاباتي" دست زند؛ با اين تصوّر که "مردم" در حمايتش به خيابان‌ها خواهند ريخت و براي دوّمين بار، و اين بار با اقتدار کامل، رئيس‌جمهور آينده ايران خواهد بود... احمدي‌نژاد، و محافل پشتيبان او، در محاسبه خود اشتباهي بزرگ و تاريخي مرتکب شدند... از امروز در سراسر ايران غوغايي به پا خواهد شد. احمدي‌نژاد آغازگر موجي عجيب شد که فرجام و هزينه آن مبهم است. او، به گونه‌اي ناگهاني و غيرقابل انتظار، تعارضات سياسي درون نظام جمهوري اسلامي ايران را به رويارويي مستقيم و "ستيز" (آنتاگونيسم) بدل کرد [5]

و توضيح دادم که آنتاگونيسم antagonism، که معادل فارسي "ستيز" را براي آن برگزيده‌ام، به آن گونه از "تضاد" Contradiction گفته مي شود که تنها با حذف يکي از طرفين قابل حل است.

3- انتقاد من به عملکرد هواداران به ظاهر افراطي آقاي احمدي‌نژاد در انتخابات دهم رياست‌جمهوري از نقدي آغاز شد که بر سخنراني 7 خرداد 1388 آقاي حسين شريعتمداري در اصفهان نگاشتم. در آن زمان، که هنوز از آشوب‌هاي خياباني و تعارض‌هاي فتنه‌انگيز خبري نبود، و مملکت در امن و امان مي‌نمود، سخنان شريعتمداري را، تشبيه رقابت‌هاي انتخاباتي جاري به «جنگ‌هاي صدر اسلام» و اطلاق طلحه و زبير و حتي يزيد به مخالفان انتخاباتي احمدي‌نژاد، عجيب خواندم و وي را از آغاز نمودن چنين فتنه‌گري‌هايي برحذر داشتم بي خبر از آن‌چه که در پرده مي‌گذرد و بي‌اطلاع از برنامه کساني که از همان زمان مي‌خواستند حوادث شوم پسين را رقم زنند.

در يادداشت فوق، مورخ 8 خرداد، با عنوان «تأمّلي درباره روش‌هاي نادرست در انتخابات»، چنين آمده است:

«با نزديک شدن به زمان انتخابات دهمين دوره رياست‌جمهوري، شاهد تشديد رقابت‌ها و در اين ميان تلاش کساني براي تبديل "رقابت انتخاباتي" به "تعارض" و "ستيز" و "خصومت" هستيم. گاه سخناني شنيده مي‌شود که به شدت ناهنجار است. متأسفانه، برخي کسان فضاي انتخابات دهمين دوره رياست‌جمهوري را با جنگ‌هاي حق و باطل در صدر اسلام اشتباه گرفته‌اند؛ در يکسو حق مطلق است و در سوي ديگر کفر مطلق. تشبيه رقباي انتخاباتي به طلحه و زبير و بالاتر از آن به "يزيد" از اين‌گونه است. اين افراد توجه نمي‌کنند که شوراي نگهبان از ميان داوطلبان کثير رياست‌جمهوري تنها چهار تن را "واجد شرايط" تشخيص داده است. به عبارت ديگر، اين چهار تن عصاره نخبگان سياسي جمهوري اسلامي ايران يا برترين آن‌ها، در ميان کساني که داوطلب رياست‌جمهوري بوده‌اند، تلقي شده‌اند. فرض کنيم در حادثه‌اي شوم و غيرقابل پيش‌بيني يکي از اين چهار تن، که رئيس‌جمهور بعدي است، ناگهان از ميان برود. چه کسي بايد جايگزين او شود؟

دو قطبي کردن جامعه و بالاتر از آن تلاش براي تبديل "رقابت سياسي" به "ستيز" [آنتاگونيسم] داراي پيامدهاي خطرناک است و قطعاً به مصلحت انقلاب و نظام جمهوري اسلامي ايران نيست. کساني که در اين راه کوشيده و مي‌کوشند، در بهترين ارزيابي، ارزش‌هاي بنيادين انقلاب و سيره امام راحل و رهبري معظم انقلاب را به‌کلي از ياد برده‌اند.» [6]

اميدوارم نويسنده محترم يک بار ديگر، با مُداقه در ترتيب و تسلسل زماني، يادداشت‌هاي مرا مرور کنند. [7] آنگاه درخواهند يافت که پيش‌بيني‌هاي من صائب بوده يا خير.

5- استدلال نويسنده درباره حضور عناصر وابسته به «کانون‌هاي توطئه‌گر» در تمامي مراکز قدرت و جناح‌هاي سياسي درست است. اين نکته‌اي است که بارها بر آن تأکيد کرده‌ و هيچگاه حضور عناصر «نفوذي» را به يک جناح خاص يا ارگان و نهاد معين منحصر ندانسته‌ام. کساني که با مواضع من در دوران هشت ساله رياست‌جمهوري آقاي خاتمي آشنايي دارند مي‌دانند که اين‌گونه تأکيدها و هشدارها ترجيع بند بسياري از گفتارها و نوشتارهايم در آن سال‌ها بود. به اين دليل، بايکوت و سکوت امروزين برخي رسانه‌ها و وبگاه‌ها و تلاش ايشان را براي عدم نشر تحليل هايم درک مي‌کنم.

در 19 اسفند 1387 درباره «تقسيم کار» کانون‌هاي توطئه‌گر براي حضور در ستادهاي انتخاباتي تمامي نامزدهاي رياست‌جمهوري، با صراحت کامل، نوشتم:

«اين افراد طبق يک تقسيم کار سازمان‌يافته و منسجم در پيرامون چهره‌هاي سرشناس پراکنده شده‌اند به نحوي که هر کس، از هر جناح و با هر گرايش سياسي، به مقامات عالي دست يابد اينان در مناصب مهم جاي خواهند داشت. به عبارت ديگر، در هر وضع اعضاي اين شبکه در قدرت خواهند بود. برخي "اصلاح‌طلب"اند و برخي "اصول‌گرا" معهذا همه از يک منشاء زاده شده، در يک گهواره نشوونما يافته و يک هدف را پيش مي‌برند. اين روشي است شناخته شده در ساير کشورها. از جمله در بريتانيا و ايالات متحده آمريکا وضع به‌گونه‌اي است که نامزد هر يک از دو حزب رقيب، محافظه‌کار و کارگر در بريتانيا يا جمهوري‌خواه و دمکرات در آمريکا، اگر به قدرت رسند منافع اين کانون‌ها تأمين است. کانون فوق اين رويه را سال‌هاست در ايران به کار گرفته است [8]

6- درباره عملکرد سيد حسن آيت و حزب زحمتکشان ملّت ايران، به رهبري مظفر بقايي کرماني، در سال‌هاي پس از انقلاب، نظر من صريح و روشن بوده و هست.

اين گروه با ميرحسين موسوي و نخست‌وزيري او به شدت مخالف بود. عملکرد ايشان در آن سال‌ها تداوم عملکردشان در سال‌هاي نهضت ملّي شدن صنعت نفت بود با همان روش‌هاي تفرقه‌افکنانه. در اوائل انقلاب و در زمان حيات سيد حسن آيت، اين افراد حتي کوشيدند مظفر بقايي را به عنوان نخست‌وزير به نظام برخاسته از انقلاب تحميل کنند ولي هيچگاه از سوي امام خميني (ره) مورد اعتنا، هر چند ناچيز، قرار نگرفتند و نتوانستند، به‌رغم تلاش فراوان و به‌رغم برخورداري از حمايت برخي چهره‌هاي روحاني و غيرروحاني، امام را به ديداري هر چند کوتاه با بقايي راضي کنند.

امام خميني (ره) شخصيتي فاقد شناخت ژرف از تاريخ معاصر ايران و بيگانه با پيچيدگي‌هاي دنياي سياست نبود که به هر کس اعتماد کند يا حتي هر کس را به حضور بپذيرد يا در تأييد او سخن بگويد. چرا امام خميني بقايي را، با آن پيشينه مفصل سياسي و با آن سابقه طولاني در تظاهر به «اسلام‌خواهي»، به‌رغم حاميان قدرتمندش، حتي به حضور نپذيرفت ولي به ميرحسين موسوي جوان علاقه و اعتماد فراوان داشت؟

بهرروي، يا بايد تعبير رهبر انقلاب (4 آذر 1370) را بپذيريم که «امام يک حکيم واقعي بود؛ يعني واقعاً پشت ديوار و پشت حجاب را مي‌ديد که ماها قادر نبوديم آن را ببينيم» [9] و يا امام خميني را نه «حکيم» بلکه حتي فاقد درايت و بينش کافي سياسي بدانيم که «اطرافيان» مي‌توانستند هر خواستي را، و هر فردي را، بر ايشان تحميل کنند.

نمونه‌اي از نمايش‌هاي اسلام‌گرايانه دکتر مظفر بقايي کرماني و مريدانش

7- قريب به يک دهه، مواضع پيروان مظفر بقايي در تاريخنگاري پس از انقلاب بازتاب فراوان يافت و در فضاي خلاء و فقر تاريخنگاري، که تا اواخر دهه 1360 تداوم يافت، کتاب‌هاي مبتني بر نظرات هواداران بقايي، از جمله کتاب‌هاي دکتر سيد جلال‌الدين مدني (عضو حقوقدان شوراي نگهبان) و سيد حسن آيت، بر نسلي از جوانان مسلمان تأثير نهاد. روح اين نگرش، توجيه عملکردهاي ماجراجويي سياسي به‌نام مظفر بقايي کرماني بود که خود و حزبش، و سازمان‌هاي مخفي و نظامي‌اش، از ارکان اصلي کودتاي 28 مرداد 1332 به‌شمار مي‌روند. عمليات کودتا با اقدام اين گروه در ربودن و قتل سرتيپ افشارطوس، رئيس شهرباني کل کشور در دولت دکتر محمد مصدق، آغاز شد و با استيضاح دولت مصدق توسط همين گروه در مجلس به مراحل نهايي رسيد. در اين باره در مقاله «معماي دکتر مظفر بقايي کرماني» [10] و رساله «سِر شاپور ريپورتر و کودتاي 28 مرداد 1332» سخن گفته ‎ام. [11] در 28 مرداد 1382 مناظره مفصلي با سيد محمود کاشاني و ساير اعضاي بلندپايه حزب زحمتکشان در تالار مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران انجام دادم که قرار بود متن آن به صورت سي. دي. و کتاب منتشر شود. اگر مؤسسه به اين وعده وفا کرده بود بسياري از ابهام‌ها درباره جريان بقايي مرتفع مي‌شد و عيار ادعاهاي آنان به‌طور مستند محک مي‌خورد. (بنگريد به زيرنويس يک)

نمي‌دانم زنده کردن غيرعادي ادعاهاي اين گروه سياسي در اوضاع حساس و سرنوشت‌ساز کنوني، و بهره‌برداري از آن براي تخريب شخصيت و پيشينه سياسي ميرحسين موسوي، ناشي از ناآگاهي است يا ماکياوليسم سياسي يا تحقق اهداف معين و طبق برنامه؟

8- در سال 1365 برخي اعضاي نظامي و غيرنظامي گروه فوق، از جمله سيد احمد کاشاني، يکي از پسران آيت‌الله کاشاني و نماينده وقت نظنر در مجلس، و سرهنگ محمد مهدي کتيبه، [12] از اعضاي بلندپايه انجمن حجتيه و رئيس وقت رکن دوّم (اطلاعات و ضد اطلاعات) ارتش، به اتهام توطئه عليه نظام جمهوري اسلامي ايران بازداشت شدند. ماجراي اين دستگيري، به اجمال، چنين است:

«در سال 65 و در آستانه عمليات حساس کربلاي چهار و پنج (که به "عمليات سرنوشت" معروف است) کشف باندي زيرزميني از نظاميان که به تحريک ارتشيان عليه سپاه مي‌پرداختند، از وقايع مهمي است که هاشمي رفسنجاني در کتاب خاطرات سال 65 خود درباره آن توضيح مي‌دهد. هاشمي ذيل خاطرات 30 خرداد ماه مي‌نويسد: «احمد آقا آمد. راجع به جنگ و اعلاميه‌هايي که اخيراً در حمايت ارتش و عليه سپاه منتشر مي‌شوند، مذاکره شد.» با دنباله‌دار شدن توزيع اين اعلاميه‌ها وزارت اطلاعات وارد صحنه شد و با پيگيري‌هاي انجام شده، دست داشتن يکي از نمايندگان مجلس در تهيه اين اعلاميه‌ها فاش مي‌شود. هاشمي در اين باره مي‌نويسد: «آقاي ريشهري اطلاع داد که احمد کاشاني، نماينده نطنز، به جرم شرکت در گروه زيرزميني از نظاميان که اعلاميه در جهت تفرقه ارتش و سپاه مي‌دادند، دستگير شده است. هشتمين شماره آن اعلاميه در منزل وي براي پخش آماده بوده. آقاي محمدرضا باهنر مراجعه کرد و در اين باره توضيح خواست. جريان را گفتم و وعده دادم براي حل مشکل کمک کنم.»

سيد احمد مصطفوي کاشاني نماينده مردم نطنز در مجلس شوراي اسلامي به همراه چند تن از افسران ارتش به اتهام تحريک ارتشيان عليه سپاه پاسداران بازداشت شد. اين عده به حکم دادستاني نيروهاي مسلح دستگير شدند. اتهام کاشاني تنظيم، تهيه و تکثير و توزيع اطلاعيه‌هايي بود که در آن ارتشيان عليه سپاه پاسداران تحريک مي‌شدند. روابط عمومي وزارت اطلاعات در اين باره اعلام کرد: «اين شب‌نامه‌ها با الهام از ضد‌انقلاب در حساس‌ترين مقطع دفاع مقدس ملت مسلمان ايران منتشر شد تا توجه نيروهاي مسلح را در جبهه‌هاي جنگ به مسائل غيرواقعي بکشاند.»

نشريه "گزارش"، از انتشارات دفتر تبليغات حوزه علميه قم، در اين زمينه نوشت: به دنبال مسائلي که حول و حوش تغيير در فرماندهي نيروي زميني ارتش اتفاق افتاد، نيروهايي از جناح راست با استفاده از اطلاعاتي که از اين جريان داشتند، اقدام به برخورد با مسائل جنگ کرده و با امضاهاي مجعول اطلاعيه‌ها و شب‌نامه‌هايي صادر کردند. در اين رابطه احمد کاشاني، نماينده نطنز در مجلس، و نيز چند تن از سران ارتش که سابقه فعاليت در انجمن حجتيه داشته‌اند، از جمله سرهنگ کتيبه رياست رکن 2 ارتش، و سرهنگ آگاه به اتهام شرکت در انتشار مسايل تفرقه‌افکنانه بين ارتش و سپاه توسط وزارت اطلاعات دستگير شدند.» [13] (بنگريد به زيرنويس دو)

سيد احمد کاشاني، مريد متعصب دکتر مظفر بقايي، با سرهنگ کتيبه، عضو بلندپايه انجمن حجتيه، چه وجه اشتراکي داشت؟ چرا امام اين همه درباره خطر انجمن حجتيه براي آينده انقلاب سخن مي‌گفتند و چرا در نامه به فقهاي شوراي نگهبان، با تأکيد شديد، فرمودند:

«حواستان را جمع کنيد که نکند يک مرتبه متوجه شويد که انجمن حجتيه‌اي‌ها همه چيزتان را نابود کرده‌اند.» (صحيفه امام، بخش ضميمه، ص 579) [14]

9- توجه کساني که دوران امام راحل و دولت هشت ساله ميرحسين موسوي را درک نکرده‌اند، و تراوشات ناشي از کينه ديرين برخي افراد و کانون‌ها عليه ميرحسين موسوي را جدّي مي‌گيرند، به سخنان آيت‌الله خامنه‌اي در 14 مرداد 1360 جلب مي‌کنم. ايشان، که آن زمان نماينده مجلس بودند، در دفاع از تصدي وزارت امور خارجه توسط ميرحسين موسوي در مجلس گفتند:

«درباره همه خيال مي‌کرديم انتقاد بشود، درباره مهندس موسوي من واقعاً تصور نمي‌کردم کسي زبان به انتقاد از ايشان باز کند. اولاً بنده ايشان را خيلي خوب مي‌شناسم، از همه کساني که نسبت به ايشان تعريف کرده‌اند يا انتقاد کرده‌اند بنده ايشان را بيش‌تر و بهتر و با مدت زمان بيشتري مي‌شناسم. آن‌چه درباره ايشان از گرايش‌ها گفته شده است دروغ محض است و شاهد بر همه اين‌ها روزنامه جمهوري اسلامي است... اين مقالات روزنامه است و برويد نگاه کنيد. متهم مي‌کنند ايشان را به علاقمندي و گرايش به فلان يا بهمان گروهک، کذب محض است اين معنا. من با ايشان معاشرت نزديک داشته‌ام. من ايشان را مي‌شناسم. من از ذهنيت ايشان مطلعم و من شهادت مي‌دهم امروز و روز قيامت که تمام اين ادعاها دروغ است. و من واقعاً ‌تصور نمي‌کردم که کسي راجع به آقاي مهندس موسوي با اين سابقه درخشان يک چنين مطلبي را بيان کند. البته باز هم حرف در اين زمينه زياد است که چون وقت کم است و من مي‌خواهم بقيه را هم بگويم، اين است که بحث نمي‌کنم...» (شرح مذاکرات علني مجلس شوراي اسلامي، جلسه 199، در روزنامه رسمي شماره 10869) [15]

10- نويسنده محترم مرا به درس آموزي از «افشاگري‌هاي» روزنامه کيهان در زمينه شرکت احتمالي آقاي خاتمي در اجلاس سال 1999 کلوپ بيلدربرگ در پرتغال فراخوانده‌‌اند:

«مطمئنا نكات مذكور بايد ذهن هر پژوهشگر منصفي را به خود جلب كند. پرداخت و پيگيري منظم ريشه‌هاي ديگر اين جريان مي‌تواند به كشف حقايق بزرگ‌تري بينجامد كه روي ديگر سكه نهان‌روش‌ها و ماسون‌هاي ايران است.»

به استحضار اين دوست و ساير دوستان مي‌رساند که من سال‌هاست کلوپ بيلدربرگ و جايگاه برجسته آن را در فرايندهاي پنهان جهان امروز به فرهنگ سياسي ايران شناسانيده و دولتمردان ايراني را در قبال ارتباط با اين‌گونه کانون‌ها به هشياري فراخوانده‌ام. و مهم‌تر از آن درباره مصاديق عيني پيوندهاي ژرف اقتصادي و سياسي با اين کانون‌ها، مانند سفر روپرت مردوخ، "سلطان رسانه هاي صهيونيستي"، [16] و سلطان برونئي، از بدنام ترين کارگزاران صهيونيسم، به ايران، [17، 18] و انعقاد قراردادهاي نفت و گاز با مجتمع رويال داچ شل و پيوند با ساير کمپاني هاي صهيونيستي [19، 20] و قرارداد استخراج معادن طلاي کردستان با کمپاني ريوتينتو [21] و خطرات ناشي از انتقال گنجينه‌هاي ميراث فرهنگي ادوار هخامنشي و صفوي به لندن، [22، 23، 24] که به يقين بسيار مهم‌تر از ايراد يک سخنراني در اجلاس بيلدربرگ است، هشدار داده‌ام. ولي هيچگاه به بهره‌برداري ماکياوليستي از اين‌گونه ارتباطات و قراردادها نپرداختم. به رؤساي دولت‌هايي که به برخي عملکردهاي‌شان انتقاد اساسي داشتم، آيت‌الله هاشمي رفسنجاني و حجت‌الاسلام و المسلمين سيد محمد خاتمي، به عنوان خدوم‌ترين دولتمردان نظام جمهوري اسلامي ارج نهاده و مي‌نهم. [25، 26] اگر به صرف اين‌گونه عملکردها، که مي‌تواند ناشي از عوامل گوناگون از جمله تأثير برخي مشاوران و کانون هاي قدرت باشد، اين و آن رئيس دولت را به «خيانت» متهم کنيم، دستاويز براي تخريب ديگران نيز فراوان است.

مسئله شرکت آقاي خاتمي و خانم ابتکار در اجلاس سال 1999 بيلدربرگ در پرتغال را من در مقاله مورخ سه‌شنبه 12 ارديبهشت 1385، با عنوان «نئوکان‌ها و تهاجم نظامي به ايران»، براي نخستين بار مطرح کردم. در مطلب فوق، ضمن افشا نمودن عضويت آندره الدروپ، شوهر مرت الدروپ مدير شرکت دانمارکي ييلاندز پستن، همان شرکتي که در نشريه آن کاريکاتورهاي اهانت آميز عليه پيامبر اکرم (ص) درج شد، در «گروه بيلدربرگ»، نوشتم:

«گروه بيلدربرگ به اعضاي کلوپ بيلدربرگ اطلاق مي‌شود. کلوپ فوق در 29-30 مه 1954 در يکي از هتل‌هاي زنجيره‌اي بيلدربرگ، متعلق به خاندان روچيلد، در آرنهلم، واقع در جنوب هلند، به رياست پرنس برنهارد هلند تأسيس شد. از اين گروه به عنوان قدرتمندترين و بلندپايه‌ترين لابي قدرت در جهان امروز ياد مي‌شود. اين باشگاهي است از بلندپايه‌ترين نخبگان مالي، سياسي، نظامي، علمي و فرهنگي جهان که سالي يک بار اجلاس خود را در فضايي به‌کلي محرمانه و با استتار کامل برگزار مي‌کند. طبق اطلاعاتي که در برخي وبگاه‌ها منتشر شده، در اجلاس سال 1999 بيلدربرگ (پرتغال) آقاي خاتمي، رئيس‌جمهور ايران، و خانم معصومه ابتکار، معاون رئيس‌جمهور، علي‌القاعده براي جلب بيلدربرگي‌ها به شعار «گفتگوي تمدن‌ها»، حضور داشتند [27]

در آن زمان، همچون امروز، شرکت آقاي خاتمي و خانم ابتکار در اجلاس سال 1999 بيلدربرگ در پرتغال برايم قطعي نبود. تنها مأخذ من اسامي درج شده در برخي وبگاه‌هاي تخصصي در زمينه افشاي کلوپ بيلدربرگ بود. [28] اسامي شرکت‌کنندگان در اجلاس‌هاي ساليانه بيلدربرگ صرفاً با تلاش برخي روزنامه‌نگاران کنجکاو و متخصص در اين حوزه منتشر مي‌شود و، به دليل عدم وجود گزارش‌هاي رسمي و پنهانکاري شديد در برگزاري اين اجلاس، به‌طور متقن قابل استناد نيست. به‌علاوه، نفس سخنراني آقاي خاتمي در اجلاس فوق را به معني عضويت وي در «گروه بيلدربرگ» نمي‌دانم. اين مرسوم است که از شخصيت‌هاي مهم جهاني براي سخنراني در اجلاس دعوت شود و اين سخنراني به معني عضويت مدعو در گروه بيلدربرگ نيست. معهذا، براي من، به دلايلي، بسيار مهم بود بدانم کدام يک از معاونان يا مشاوران يا نزديکان آقاي خاتمي، در صورت اثبات واقعي بودن خبر، ايشان را، با عناويني جذاب چون توضيح "گفتگوي تمدن ها" براي نخبگان مؤثر در جهان، به سخنراني در اجلاس بيلدربرگ ترغيب کرده اند.

تا دو سال پس از انتشار يادداشت من، روزنامه کيهان از اين مطلب اطلاع نداشت؛ نويسندگان روزنامه فوق نه کلوپ بيلدربرگ را مي‌شناختند، در حدي که نامي از بيلدربرگ و بيلدربرگي‌ها در روزنامه کيهان ديده نمي‌شد، و نه حتي مطلب مرا در وبلاگم ديده بودند. اين ماجرا را خود من، به عنوان اطلاع نه خبر موثق، در آخرين ديدارم از مؤسسه کيهان (13 آذر 1386)، [29] به آقايان حسن شايانفر و پيام فضلي نژاد، گفتم. معهذا، آنان در خرداد 1387 اين مطلب را به جنجال تبليغاتي بزرگي عليه آقاي خاتمي بدل نمودند. اين عملکرد گردانندگان مؤسسه کيهان به تأخير طولاني آنان در «کشف» فعاليت مؤسسه ماسوني دکتر ذبيح قربان در شيراز ، 88 روز پس از درج يادداشت من در اين زمينه، و به «افشاگري»هاي سال بعد آقاي احمدي‌نژاد در مناظره تلويزيوني 13 خرداد 1388 بي‌شباهت نيست. آقاي احمدي نژاد نيز پس از چهار سال رياست جمهوري و بسط يد کافي براي رسيدگي به هر گونه فساد مالي، و ارجاع پرونده به نهادهاي قضايي، بناگاه در شب انتخابات «فساد فرزندان هاشمي» را «کشف» کرد و در مناظره با مهندس موسوي به کار گرفت. درباره ماجراي مؤسسه ذبيح قربان در مطلبي با عنوان «ماسون ها و شعبده کيهان» توضيح داده ام. [30]

11 – در وبگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامي در ذيل مقاله فوق مطلبي به عنوان نظر فردي به‌نام «سجادي» افزوده شده. آقاي «سجادي» مدعي است که شهبازي در کتاب اينترنتي «زمين و انباشت ثروت: تکوين اليگارشي جديد در ايران امروز» [31] برخي افراد را بدون ذکر سند و مأخذ متهم کرده است:

[شهبازي] «براي اثبات ادعاي خود در مورد پيوستگي شبكه مافياي صهيونيستي بهايي حتي گاهي از دايره انصاف خارج شده‌اند. به عنوان مثال در جايي بدون ذكر هيچ گونه سندي اشاره مي‌كنند خاندان كشفي كه از داراب به نقاط ديگر استان فارس عزيمت كرده‌اند بهائي‌اند [32]

آقاي «سجادي» کتاب 1460 صفحه‌اي «زمين و انباشت ثروت» را با دقت نخوانده‌اند و تنها با مروري گذرا عليه من حکم صادر کرده‌اند. در کتاب فوق «خاندان کشفي» را بهائي نخوانده‌ام. آن‌چه نوشته‌ام، تنها اشاره به دو عضو بابي و بهائي خاندان کشفي است. اولي، سيد يحيي دارابي از مشاهير بابيه است که رهبري شورش بابيان را در ني‌ريز فارس به دست داشت و ديگري ميرزا يوسف خان لسان حضور که از مبلغان بهائي بود.

تمامي آن‌چه در کتاب «زمين و انباشت ثروت» درباره خاندان کشفي آمده به شرح زير است:

«شورش رجب 1266 ق. ني‌ريز را سيد يحيي دارابي، پسر آقا سيد جعفر کشفي (دارابي)، که در اصل دارابي بود و در مناطق اصطهبانات و ني‌ريز و فسا و داراب (خطه شرقي فارس) اعتبار و احترام فراوان داشت، (فسايي، فارسنامه ناصري، ج 1، ص 792) پديد آورد.»

در زيرنويس توضيح داده ‎ام که آقا سيد جعفر کشفي، نياي اين خاندان، کيست و پسر کوچکش، آقا سيد ريحان‌الله، در زمان انقلاب مشروطه در ميان علماي تهران چه منزلتي داشت:

«سيد جعفر بن ابي اسحاق موسوي کشفي دارابي‌الاصل معروف به بروجردي (متوفي 1267 ق.) از علماي سرشناس دوران فتحعلي شاه است و داراي تأليفاتي. کشفي دوازده پسر داشت. سيد يحيي نهمين و سيد ريحان‌الله (متوفي 1328 ق.) دوازدهمين ايشان بود. سيد ريحان‌الله در اواخر عمر پدر زاده شد. در تهران سکني گزيد و به يکي از علماي سرشناس پايتخت بدل شد. کلنل پيکات در سال 1897 سيد ريحان الله بروجردي پنجاه و پنج ساله را "رهبر حزب ضد يهوديان" خوانده و وي را چنين توصيف کرده است:

"يکي دو سال پيش يهوديان همدان را مورد پيگرد قرار داد و در سال 1897 جنبشي را در تهران عليه آن‌ها هدايت کرد. در کنار مسجد محمدخان سپهسالار زندگي مي‌کند. بسيار باسواد است ولي زياد مورد احترام ساير مجتهدين نيست. در ميان طبقات پايين متنفذ است."

سيد ريحان‌الله در حوادث انقلاب مشروطه نقش داشت و نام وي در منابع تاريخ مشروطه مکرر ديده مي‌شود.»

سپس نوشتم:

«سيد يحيي ساکن محله چنارسوخته ني‌ريز بود. او به باب گرويد و در يزد و بروجرد و شيراز و فسا و اصطهبانات و ني‌ريز به تبليغ مشغول شد.» (يادداشت سيد ابراهيم ني‌ريزي در: روحاني ني‌ريزي، لمعات الانوار، ج 1، ص 309)

درباره ميرزا يوسف خان، دخترزاده آقا سيد جعفر کشفي، نوشتم:

«در اين بلوک [اصطهبانات فارس] يکي ديگر از اعضاي خاندان آقا سيد جعفر مجتهد دارابي (کشفي) از چهره‌هاي شاخص بهائي بود: ميرزا يوسف خان لسان حضور وحيد کشفي بن حاجي محمد اسماعيل تاجر لاري، دخترزاده آقا سيد جعفر بود و آقا سيد ريحان‌الله دائي‌اش. ميرزا يوسف خان لسان حضور در سال 1281 ق. به دنيا آمد. زبان انگليسي آموخت و در تهران معلم مدرسه جديدالتأسيس مبلغين آمريکايي شد و سپس معلم کالج آمريکايي اروميه. در 1313 ق. به کردستان رفت و در تکيه سيد طه نقشبندي تدريس مي‌کرد. در سال 1322 ق. به عکا رفت. در حوالي 1340 ق. از اروميه به تهران بازگشت. بعد در قزوين مقيم شد و در دستگاه آمريکايي‌ها بود.» (همان مأخذ، ج 8، ق 1، صص 566-569) [33]

کجا من خاندان کشفي را بابي يا بهائي خوانده‌ام؟ به‌علاوه، همين مطلب کوتاه درباره سيد يحيي دارابي و ميرزا يوسف خان لسان حضور مبتني بر چهار مأخذ است: فارسنامه ناصري، گزارش کلنل پيکات انگليسي، لمعات الانوار و تاريخ ظهورالحق. کجا حرف بي‌مأخذ زده‌ام؟

معهذا، براي آشنايي بيش‌تر نويسنده «کامنت» فوق، به دو مأخذ ديگر استناد مي‌کنم.

ميرزا محمدعلي مدرس در شرح حال آقا سيد جعفر کشفي نوشته است:

«سيد جعفر بن بي اسحاق- موسوي علوي، دارابي الاصل، بروجردي الموطن، کشفي الشهره، از اجلاي علماي اماميه قرن سيزدهم هجري مي‌باشد که اصل ايشان از دارابجرد فارس و با صاحب جواهر سابق الذکر و سيد محمدباقر حجة الاسلام سالف الترجمه و نظاير ايشان معاصر بوده...»

به‌نوشته مدرس، يکي از پسران کشفي به‌نام سيد ريحان الله «در اواسط عمر خود از بروجرد به تهران رفت، عاقبت از مشاهير علماي آنجا معدود و صاحب محراب و منبر و تدريس شد، در فقه و اصول و ادبيات و رجال و شرح حال علما خبرتي بسزا داشت و به سال هزار و سيصد و بيست و هشتم هجرت در حدود شصت و دو سالگي درگذشت... اما برادرش سيد يحيي از اکابر معروف بابيه مي‌باشد که در اوائل سال هزار و دويست و شصت و شش با عده کثيري از اتباع خود قلعه ني‌ريز فارس را متصرف شد و چندي با مأمورين دولتي محاربه نمود تا به فاصله چند ماه مغلوب گرديد و در شعبان همان سال در حال حيات پدر مقتول و اتباعش نيز بعضي مقتول و بعضي متفرق گرديدند.» (ريحانة الادب، ج 5، صص 60-62)

محمدحسين رکن‌زاده آدميت مي‌نويسد:

«کشفي را دوازده پسر به اسامي ذيل بوده است: 1 ـ سيد اسحق 2 ـ سيد صبغةالله 3 ـ سيد يعقوب 4 – سيد مصطفي 5 ـ سيد سينا 6 ـ سيد عيسي 7 ـ سيدحسن 8 ـ سيدعلي 9 ـ سيد يحيي 10 ـ سيد موسي 11 ـ سيد روح‌الله 12 ـ سيد ريحان‌الله. و سيد يحيي همانست که به ميرزا عليمحمد باب شيرازي گرويد و در اوائل سال 1266 با متابعين خود قلعه ني‌ريز فارس را متصرف شد و با مأموريت دولت جنگيد و پس از چند ماه مغلوب و در حيات پدر مقتول شد.» (دانشمندان و سخن‌سرايان فارس، ج 2، ص 90)

12- آقاي «سجادي»، پس از انتساب اين مطلب کذب به من، چنين اندرز داده‌اند:

«در مباحث تاريخي خيلي راحت مي توان در مورد اشخاص اظهار نظر كرد به دليل اين كه زنده نيستند كه از خود دفاع كنند اما وقتي ادعايي در مورد فردي كه در قيد حيات است مطرح مي‌شود بايد اسناد محكمه پسندي براي اثبات ادعا موجود باشد.»

سخن حقي است. گمان نمي‌کنم، در حد وسع و دانش خود، جز اين کرده باشم حتي در مورد مردگان. از اين بابت سرفرازم و شاکر. و اگر جز اين کرده باشم، پس از آگاهي از اشتباهم، به يقين براي جبران آن خواهم کوشيد.


زيرنويس يک: براي آشنايي با ارتباطات بقايي با سازمان اطلاعاتي صهيونيستي بنگريد به: «يافته‌هاي نو درباره دکتر مظفر بقايي کرماني» [1] براي آشنايي با سيد محمود کاشاني و مواضع او در قبال کودتاي 28 مرداد 1332 بنگريد به: «داستان من و کودتاي 28 مرداد» [2] و  «سريال پدرخوانده و جنجال دوباره دکتر سيد محمود کاشاني». [3]

زيرنويس دو: انجمن حجتيه در سال‌هاي پيش از انقلاب، بدون ممانعت از سوي ساواک يا رکن 2 (سازمان اطلاعات و ضد اطلاعات ارتش)، در ميان ارتشيان فعال بود و کساني مانند سرهنگ محمد سليمي (سرلشکر بعدي) از مبلغين سرشناس انجمن بودند. به‌علاوه، انجمن حجتيه داراي يک سازمان اطلاعاتي- جاسوسي مخفي بود که «کميته تحقيق و پژوهش» نام داشت. [مهندس] جواد مادرشاهي رئيس و [دکتر] گلزاري (با نام مستعار محمودي) و علي اصغر نهاونديان (سفير ايران در جمهوري آذربايجان در زمان حکومت حيدر علي اوف) و برخي ديگر از فعالين و گردانندگان اين سازمان بودند. پس از انقلاب، مدتي مرکز اسناد ساواک در اختيار اعضاي انجمن حجتيه بود. به‌گفته مطلعين، در اين دوران برخي اسناد مهم مفقود شد. بعدها، برخي اعضاي بلندپايه انجمن حجتيه در مناصب عالي نظامي و امنيتي جاي گرفتند.

در سال 1361، جواد مادرشاهي در مقام مشاور امنيتي رئيس‌جمهور، به همراه حبيب‌الله عسکراولادي، به پاکستان رفت و اسناد منسوب به ولاديمير کوزيچکين، مأمور سازمان اطلاعاتي شوروي در ايران را، که در 12 خرداد 1361 به بريتانيا پناهنده شده بود، از نمايندگان سرويس اطلاعاتي بريتانيا (ام. آي. 6) دريافت کرد.

هاشمي رفسنجاني در يادداشت‌هاي دوشنبه 5 مهر 1361 مي‌نويسد:

«عصر مهندس جواد [مادرشاهي] و حبيب [عسکراولادي] که براي گرفتن اطلاعات از فردي مطلع به پاکستان رفته بودند، آمدند و مطالب جالب و مفيدي که از او گرفته‌اند- درباره عملکرد کا. گ. ب. و حزب توده و سياست آينده شوروي در ايران- گزارش دادند.» (کارنامه و خاطرات هاشمي رفسنجاني، کارنامه و خاطرات سال 1361، به اهتمام فاطمه هاشمي، تهران: دفتر نشر معارف انقلاب، 1380، ص 261)

سال‌ها پيش، هم‌زمان با انتشار متن انگليسي خاطرات کوزيچکين، نقد مفصلي در 85 صفحه (قطع وزيري) بر اين کتاب نگاشتم با عنوان «آميزه‌اي پيدا از جعل و واقعيت: سيري در خاطرات ولاديمير کوزيچکين». (مطالعات سياسي، کتاب اوّل، تهران: مؤسسه مطالعات و پژوهش‌هاي سياسي، پائيز 1370، صص 275- 360) در اين رساله، که پس از ترجمه و نشر خاطرات کوزيچکين به فارسي، بدون اطلاع و اجازه من، به آن ضميمه شد، به‌طور مستند بخش مهمي از مندرجات کتاب کوزيچکين را جعلي و وي را فاقد دسترسي به اطلاعاتي که مدعي آن بود اعلام کرده و دعاوي او را بي‌پايه دانستم.


Thursday, February 25, 2010 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

استفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.