ورود به صفحه اصلي سايت بازگشت به صفحه فهرست وبلاگ

چهارشنبه 5 بهمن 1384/ 25 ژانويه 2006، ساعت 8:30 صبح

برخي ملاحظات تاريخي

1- يادداشت من درباره پيشينه خانوادگي کريستين امانپور بازتاب وسيع داشت و با استقبال گسترده مواجه شد. تا آنجا که ديدم تنها در دو جا به آن برخورد منفي شد: وبگاه آفتاب آن را با عنوان «خيال‌پردازي‌هاي يک مورخ درمورد کريستين امانپور» منتشر کرد و بهانه گرفت که چرا منبع و مأخذ ذکر نکرده‌ام. اين همان وبگاهي است که پيش‌تر با عناوين محترمانه چون «تاريخنگار شهير روزگار ما» از من ياد مي‌کرد. [1]، [2]، [3] وبگاه صبحانه نيز کاملاً جانبدارانه خبر را مخابره کرد به‌همراه چند «کامنت» خودساخته و مغرضانه حاوي بدوبيراه به من. کساني که با من آشنايي دارند مي‌دانند که اولاً در پژوهش‌هايم وسواس و انصاف دارم؛ حرف مفت نمي‌زنم و در سطر سطر نوشته‌هايم رفرنس مي‌دهم. ثانياً، تازه آشنا با قلم و تحقيق نيستم؛ عمري را در اين راه صرف کرده‌ام و به دنبال پول و جاه و مقام و شهرت نيز نبوده‌ام. ماجراهاي پدر کريستين امانپور مسئله پنهاني نيست. خود من از سال‌ها پيش از آن مطلع بودم. کافي است از چند تن از معمرين مطلع تهراني ساکن منطقه الهيه و فرشته درباره امانپور پرس‌و‌جو شود. به‌علاوه، آيا هيچ انديشيده‌ايد که برکشيده شدن و شهرت سريع اين خانم ايراني در رسانه‌‌اي به شدت هوادار صهيونيسم چون CNN به دليل چه ارتباطاتي بوده است؟

خطاب به کساني که در سال‌هاي گذشته راه يکه‌تازي اين خانم را در ايران هموار کرده‌اند عرض مي‌کنم که، به‌نظر من، کريستين امانپور ضد ايراني است، يعني از ايران و ايراني نفرت دارد، و عملکرد کنوني او در جهت هموار کردن راه تندروترين محافل نومحافظه‌کار و جنگ‌افروز صهيونيستي است که مي‌خواهند آتش خصومت عليه ايران را در ايالات متحده آمريکا و اروپاي غربي بيش‌تر دامن زنند.

2- از زماني که در نيمه اوّل دهه 1880 ميلادي واژه «آنتي سميتيزم» (سامي ستيزي) جعل شد، اين عنوان به حربه‌اي بدل شد در دست صهيونيست‌ها و يهوديان افراطي. من بارها تأکيد کرده‌ام که «يهودي» انساني است مانند ساير انسان‌ها و مي‌تواند خوب يا بد باشد. سال‌ها پيش، در مقدمه کتاب زرسالاران براي پيشگيري از هر گونه برداشت افراطي از پژوهشم بر اين امر تأکيد کردم و از «يهودياني» چون عنان بن داوود، اسپينوزا و والتر راتنو، و نيز از زرتشتياتي چون گشتاسپ شاه نريمان پارسي، تجليل کردم. بخشي از جلد دوّم زرسالاران داستان ستيز خاندان روچيلد است با اميل پرر يهودي و بانک کردي موبيليه در فرانسه زمان ناپلئون سوّم. در اين بررسي، تصويري که از پرر به دست داده‌ام تصويري مثبت است؛ در کنار تصوير منفي از روچيلدها.

يکي از علل اصلي آشفتگي‌هايي که در زمينه تحقيقات يهودي پديد مي‌شود ناشي از کاربرد منفي واژه «يهودي» در گذشته است. تا سده نوزدهم ميلادي «قوم يهود» با نام‌هاي چون «اسرائيلي» شهرت داشت و خود «يهوديان» از کاربرد نام منفي و نادرست «يهودي» پرهيز داشتند. «نادرست» به اين دليل که نام «يهودي» تنها بر انتساب به يک قبيله از قبايل دوازده ‎گانه بني‌اسرائيل دلالت دارد يعني قبيله يا سبط يهودا. درباره سير تاريخي اين واژه و تبديل تدريجي آن به نام تمامي بني‌اسرائيل در جلد اوّل زرسالاران توضيح داده‎ ام. «منفي» به اين دليل که هم در فرهنگ غرب و هم در فرهنگ اسلامي نام «يهودي» در گذشته حاوي همان بار ارزشي بود که امروزه واژه «صهيونيسم» حامل آن است. به همين دليل است که در ايران «يهوديان» خود را «کليمي» (پيروان موسي کليم‌الله) مي‌خواندند (و قانون اساسي مشروطه و جمهوري اسلامي «کليميان»، نه «يهوديان»، را به عنوان اقليت ديني به رسميت شناخته است) و در اروپا «اسرائيلي». تا نيمه اوّل سده نوزدهم يهوديان اروپا معمولاً از به کار بردن نام منفي «يهودي» اجتناب مي‌کردند. مثلاً، اسحاق ديزرائيلي، پدر بنجامين ديزرائيلي (دولتمرد نامدار يهودي بريتانيا در عصر ويکتوريا)، خود را «ديزرائيلي» (دُ اسرائيلي) ناميد و بعدها دشمنان بنجامين ديزرائيلي او را «آقاي بن جودا» (يهودي‌زاده) ‌خواندند. ولي از زماني که قدرت ديزرائيلي و خاندان روچيلد در بريتانيا تثبيت شد کوشيدند تا نام «يهودي» را رواج دهند. در سال 1835 که دانيل اوکونل، نماينده جسور و رهبر محبوب مردم ايرلند، در پارلمان به ديزرائيلي حمله کرد و تبار يهودي‌اش را به رخ کشيد، ديزرائيلي پاسخ داد: «بله، من يهودي هستم. زماني که اجداد شما عاليجنابان حيواناتي وحشي در جزيره‌اي ناشناخته [بريتانيا و ايرلند] بودند، نياکان من کشيش معبد سليمان بودند.» جالب اينجاست که ديزرائيلي در رُمان‌هايش «عرب» و «يهودي» را به عنوان يک قوم به کار مي‌برد. مثلاً، در تانکريد (1847) اعراب را «يهوديان اسب سوار» ‌ناميد. از ديد او، «عرب» و «يهودي» نژاد برگزيده خداوند و داراي رسالت تاريخي بودند. در تانکريد نوشت: «خداوند هيچگاه به‌جز با عرب سخن نگفته است.» منظور او پيامبران بزرگ سه‌گانه‌اند. اين مربوط به زماني است که بريتانيا به شدت در کار تحريک ناسيوناليسم در ميان اعراب بود عليه خلافت عثماني با هدف تبديل حجاز به مرکز جهان اسلام. ايوان کالمار مي‌نويسد:

شرق‌گرايي يهودي يکي از منابع سياست امپرياليستي ديزرائيلي بود. اين رؤيا که امپراتوري واحدي در شرق و غرب ايجاد شود به رهبري بريتانيا، رؤيايي برخاسته از خرد ديني شرقي او بود. پس از ديزرائيلي نيز شرق‌گرايي يهودي بخشي از ايدئولوژي استعماري بود که در اواخر سده نوزدهم و اوائل سده بيستم بر مسائلي مانند صهيونيسم و سياست بريتانيا در خاورميانه اثر مي‌گذاشت. تمامي اروپائيان و آمريکائيان شمالي يهوديان را به عنوان قومي شرقي مي‌شناختند و به اين دليل است که رامبراند يهوديان را در پوشاکي شرقي به تصوير مي‌کشيد.

از اواخر سده نوزدهم که اقتدار اليگارشي يهودي شريک با کانون‌هاي استعماري در دنياي غرب استحکام کافي يافت و جنبش «روشنگري يهودي» (هاسکالا) به محاق رفت، نام «يهودي» رسميت يافت به‌رغم اين‌که اين نام تنها بر بخشي از اسرائيليان دلالت داشت نه بر تمامي آنان. به همين دليل است که هرتزل در سال 1895 کتاب معروف خود را «دولت يهود» Der Judenstaat ناميد. يعني، از سوي اليگارشي يهودي و کانون‌هاي نژادپرست يهودي تعمدي جدّي در کار بود که نام نادرست «يهودي» جايگزين نام درست «اسرائيلي» شود. اکنون اين نام نادرست شيوع و رسميت يافته و چاره‌اي نيست مگر به کار بردن آن براي اطلاق بر تمامي اسرائيليان؛ حتي آنان که مخالف اليگارشي يهودي و يهوديت حاخامي هستند چون قرائيون.

3- چنين واژه‌سازي جانبدارانه و هدفمند درباره نام مردم و سرزمين کنوني فلسطين نيز شده است. اين سرزمين و مردم اين خطه را تا سده نوزدهم ميلادي «فلسطين» و «فلسطيني» نمي‌خواندند. در متون کهن عهد عتيق، «فلسطيني» به يکي از اقوام مهاجر جزاير درياي اژه اطلاق مي‌شد که در اواخر هزاره دوّم پيش از ميلاد به سرزمين کنعان حمله کردند و شهر- دولت‌هاي غزه و اشکلون و اشدود را پديد آوردند. آنان در ستيز با کنعاني‌ها و بني‌اسرائيل بودند. سردار نامدارشان همان جالوت است که با داوود جنگيد و سرانجام داوود تمامي سرزمين اسرائيل را از سلطه ايشان رهانيد. کنعانيان (فنيقي‌ها) و اسرائيليان اين مردم را «فلسطيني» مي‌خواندند. اين واژه داراي ريشه آشوري است و با واژه فارسي «پلشت» يکي است به معني مردم پست و فرومايه. در اسناد رامسس سوّم از ايشان با نام «مردم درياها» ياد شده است به دليل تعلق‌شان به جزاير درياي اژه. از اين قوم، به جز چند نام و واژه، هيچ نشاني بر جاي نمانده است. مردم کنوني سرزمين فلسطين از نظر نژادي به‌طور عمده آميزه‌اي از کنعاني‌ها و بني‌اسرائيل با فرهنگ اسلامي و عربي هستند. از سده نوزدهم، اليگارشي «يهودي» غرب واژه «فلسطين» را به‌تدريج به فرهنگ جديد وارد کرد براي اطلاق بر مردم بومي اين منطقه. در اوايل سده نوزدهم در آلمان واژه «فيليستر» رواج يافت به معني انسان بي‌فرهنگ، وحشي و نافرهيخته. واژه‌هاي philistinus لاتين و philistin فرانسه وphilistine  انگليسي به همين معناست. در اواخر سده نوزدهم واژه «فيليستين»، به معني وحشي، در زبان انگليسي رواج يافت به‌ويژه توسط ماتيو آرنولد در کتاب فرهنگ و آنارشي. در سال 1922 دولت ديويد لويدجرج، که به شدت در زير نفوذ يهوديان صهيونيست قرار داشت، نام «فلسطين» را به نام رسمي سرزمين قدس بدل کرد و سر هربرت ساموئل را به عنوان کميسر عالي «فلسطين» منصوب نمود. به اين ترتيب، مردم مسلمان و بومي منطقه با مهاجران غاصب عهد عتيق، که در فرهنگ يهودي و مسيحي و اسلامي وجهه‌اي منفي دارند،  يکي معرفي شدند. اين نام نيز اکنون چنان رواج يافته که با آن نمي‌توان کاري کرد.

4- زماني که نقد ديدگاه‌هاي آرامش دوستدار را نوشتم، فريدون آدميت مرا شماتت کرد که چرا به او ملايم برخورد کرده‌ام. او گفت: «کسي که مي‌گويد بهاءالله در زمره پيامبران بزرگ است و نام او را در کنار موسي و عيسي و زرتشت و محمد مي‌آورد نمي‌تواند ادعا کند که من نماينده تفکر عقلي هستم؛ شارلاتاني است که مي‌خواهد مردم را تحميق کند.»

فريدون آدميت نيز چون من به دليل نقد عملکرد فرقه بهائي در تحولات تاريخ معاصر ايران بارها مورد حملات شديد قرار گرفته است. بخش مهمي از فشارهايي که بر آدميت تحميل شده در واقع «انتقام» پنهان يا آشکار بهائيان از او بوده است. آدميت در اوج اقتدار بهائيان، در دوران دولت‌ اميرعباس هويدا، در آثارش بارها عليه اين کانون نوشت. مواضع آدميت و من عليه بهائيان نه به دليل دشمني با يک «فرقه شبه ديني» بلکه به دليل شناخت ژرف و مستند از ماهيت ضد ايراني و عملکرد تاريخي گردانندگان اين فرقه است. بهائيت جامعه‌اي به شدت طبقاتي است و روشن است که اين موضع‌گيري به معني دشمني با اين و آن بهائي معمولي يا فقير نيست. چنين منشي غيرانساني است. معهذا، سران فرقه بهائيت از پيوندي عميق با صهيونيسم برخوردارند و گردانندگان اين تشکيلات منسجم در ايالات متحده آمريکا و کانادا از نزديک‌ترين متحدان «نئوکان‌ها» (نومحافظه‌کاران) به‌شمار مي‌روند. زماني به سوس وان الزن، سردبير مجله معتبر روشنفکري Knack که براي مصاحبه با من به خانه‌ام آمده بود و درباره بهائيان پرسيد، گفتم که بهائيت در ايران هر چند فرقه‌اي غيررسمي است ولي واقعاً بر بهائيان هيچ فشاري وارد نمي‌شود. آنان آزادند و داراي گورستان و محافل خودند. هيچ بهائي نيست که در طول سال‌هاي پس از انقلاب صرفاً به دليل تعلق به بهائيت به زندان افتاده و محبوس يا اعدام شده باشد. و افزودم: آن‌چه هر روز درباره وضع بهائيان ايران در غرب تکرار مي‌شود به دليل پيوندهاي استوار و نزديک سران اين فرقه است با نومحافظه‌کاران و لابي صهيونيستي در دولت‌هاي اروپاي غربي که براي فشار بر ايران از کاه کوه مي‌سازند.

5- پيام رساله مفصل من در نقد نظريات دوستدار را مي‌توان در يک کلام بيان کرد: اگر دوستدار مدعي است که ايرانيان از بدو پيدايش تمدن ايراني دين‌خو بوده‌اند به دليل تعلق به دين زرتشت، بايد ثابت کند که ايرانيان از بدو پيدايش تمدن ايراني زرتشتي بوده‌اند. مي‌دانيم که چنين نيست و حتي در اوائل ساسانيان اديان پلي‌ته‌ئيستي (چند خدايي) در ايران رواج داشت و در اواخر دوره ساساني بخش مهمي از مردم ايران بودايي يا مسيحي بودند. و نيز اگر مي‌خواهد ثابت کند که ايرانيان معمار دولت توتاليتر بوده‌اند از بدو پيدايش دولت در ايران و کورش معمار لوياتان ايراني بوده است؛ بايد ثابت کند که اولاً کورش معمار نخستين دولت ايراني است يعني پيش از کورش دولت در ايران نبوده است؛ و ثانياً دولت هخامنشي متمرکز و توتاليتر بوده است. من در پژوهش‌هايم نشان داده‎ ام که چنين نيست. نه هخامنشيان اوّلين دولت ايراني بوده‌اند و نه ساختار دولت در ايران، از بدو پيدايش آن، متمرکز و توتاليتر بوده است.

5- جنجال‌هايي که در سال‌هاي اخير درباره سلطه يهوديان بر ايران هخامنشي به راه انداخته شده، فاقد هر گونه مبناي علمي است. در اين باره پيش‌تر نيز يادداشتي منتشر کرده‌ام. در جلد اوّل زرسالاران سير تکوين پديده‌اي به‌نام «قوم يهود» را ترسيم کرده و نشان داده‎ ام که «يهوديت»، به معنايي که امروزه مي‌شناسيم، تنها و تنها مولود دوران مسيحي تاريخ بشري است. اين قوم در زمان هخامنشيان هم اهميتي نداشت و هم از نظر فرهنگي و سياسي تفاوت چنداني با ساير اقوام شرق مديترانه نداشت. بنابراين، اغراق درباره نقش «يهوديان» در دوران هخامنشي به‌کلي بي‌پايه است. تاريخ ايران در دوران تمدن بزرگ و افتخارآميز هخامنشي بخشي از هوّيت ملّي ما ايرانيان است و هيچ دليلي وجود ندارد که ميان هوّيت اسلامي و هوّيت ملّي خود تعارض کاذب ايجاد کنيم. اين روش مغرضانه‌اي است که نويسندگان باستان‌گرا و وابسته به کانون‌هاي استعماري از دوران قاجاريه آغاز کردند و در دوران پهلوي به تاريخنگاري رسمي بدل نمودند. نمي‌دانم چرا زماني که به اين نظرات بي‌پايه حمله مي‌شود نام مرا به ميان مي‌کشند؟ آيا تعمدي در کار نيست؟

6- بعضي‌ها خاطرات منسوب به تاج‌الملوک پهلوي را در اينترنت تبليغ مي‌کنند. اين خاطرات، و نيز خاطرات فريده ديبا، جعلي است. قبلاً در اين باره يادداشتي منتشر کرده‌ام. بخش مهمي از مندرجات اين دو کتاب برگرفته از کتاب‌هاي من است. من که نوشته خود را مي‌شناسم! جاعل را نيز مي‌شناسم. اصلاً اين خانم تاج‌الملوک (مادر محمدرضا شاه) از قبل از انقلاب آلزايمر داشت و خاطره‌اي را نمي‌توانست به ياد بياورد!

چهارشنبه 28 دي 1384/ 18 ژانويه 2006، ساعت 4:40 صبح

اين کريستين امانپور کيست؟

اين خانم کريستين امانپور بدجوري در ايران سرشناس شده است. ديده‌ام «مقاماتي» را که باليده‌اند به ايراني‌تبار بودن او. اخيراً نيز شاهد دسته گل «سهوي» او و همکارانش در CNN بوديم در ماجراي تحريف سخنان دکتر احمدي‌نژاد که منجر به تعطيل دفتر CNN در تهران شد و سپس عذرخواهي اين رسانه. البته آن تحريف پوشش خبري گسترده يافت و اين عذرخواهي انعکاسي نيافت.

مطالبي درباره سوابق خانوادگي کريستين امانپور شنيده‌ام ولي فرصت و فراغتي نبوده که اسنادي درباره اين خانواده ببينم. اين مطالب تقريباً موثق است ولي ممکن است در مواردي دقيق نباشد. مثلاً، در برخي از زندگينامه هاي کريستين امانپور در اينترنت شغل پدر وي «کارمند اجرايي هواپيمايي» ذکر شده ولي تا آنجا که شنيده‌ام پدرش «کاپيتان نيروي دريايي» بوده. بهرحال، مفيد است دوستاني که با اسناد تاريخي سروکار دارند درباره سابقه خانوادگي اين خانم تحقيق کنند و حاصل کار خود را در جايي عرضه کنند. قطعاً مفيد خواهد بود.

اما آن‌چه من مي‌دانم:

پدر کريستين امانپور اهل سروستان فارس است؛ به يکي از خانواده‌هاي بهائي اين خطه تعلق دارد و با برخي از خانواده‌هاي سرشناس بهائي خويشاوند است. او معروف بود به کاپيتان امانپور زيرا در زمان رضا شاه و اندکي پس از شهريور 1320 در نيروي دريايي اشتغال داشت. جوان خوش‌تيپ و سروزبان‌دار و قالتاقي بود. در تهران ساکن شد. پس از شهريور 1320 از نيروي دريايي کنارش گذاشتند ولي همچنان با نام «کاپيتان امانپور» شناخته مي‌شد. به کمک خويشان و دوستان متنفذش به خدمت دولت درآمد و شد مأمور خريد غله. در زمان جنگ جهاني دوّم به دليل قحطي گندم کمياب بود و دولت کشاورزان را موظف کرده بود که محصول خود را به دولت بفروشند. کاپيتان ما هر وقت به مأموريت مي‌رفت با کيف پر از پول به تهران برمي‌گشت. رشوه مي‌گرفت و اجازه مي‌داد که کشاورزان گندم را احتکار کنند. از اين طريق ثروتمند شد و تپه‌اي خريد در منطقه کنوني فرشته تهران که اکنون بزرگ‌راه از کنار آن رد مي‌شود. اين تپه معروف شد به «تپه امانيه». کاپيتان خوش‌تيپ و ثروتمند ما متأهل نيز بود. همسرش خواهر زن نصرالله فلسفي، نويسنده معروف، بود ولي برخلاف زن فلسفي از زيبايي بهره‌اي نداشت. اين زن تا آخر همسر رسمي امانپور بود. (زن نصرالله فلسفي همان است که با محمد سعيدي روي هم ريخت؛ بعد از فلسفي جدا شد و با سعيدي ازدواج کرد و معروف شد به «خانم سعيدي» و با اين عنوان به عنوان «شاعر» و «اديب» شهرت يافت. قبلاً که زن فلسفي بود با نام «خانم فلسفي» در تهران مصور مي نوشت و البته نوشته هايش کار نصرالله فلسفي بود.) کاپيتان ما، که هم خوش‌تيپ و پولدار بود و هم ژن قالتاقي را از پيشينيان‌اش به مقدار کافي به ارث برده بود، با دختر سپهبد امان‌الله جهانباني روي هم ريخت و پدر محترم دختر را در وضعي قرار داد که مجبور شد با ازدواج دخترش موافقت کند. مدت زيادي از وصلت او با خانواده سرشناس جهانباني نگذشته بود که رسوايي شروع شد. بازرسان شيرپاک خورده تحقيق کردند و معلوم شد که کاپيتان ما در اليگودرز مقادير زيادي از گندمکاران رشوه گرفته است. پرونده بالا گرفت و تازه داماد به زندان افتاد. سپهبد پير، که عمري با «خوشنامي» زندگي کرده بود، سرشکسته نزد محمدرضا شاه رفت و با زاري ماجرا را گفت. گفت که من تا به حال از شما هيچ خواهشي نکرده‌ام ولي اين آدم، هر کوفت و زهرماري است، بهرحال داماد من است، التفاتي کنيد و مرا از اين سرشکستگي نجات دهيد. دل شاه به رحم آمد و دستور آزادي کاپيتان را داد مشروط بر اين‌که از ايران خارج شود تا بهانه‌اي به دست دشمنان سلطنت نيفتد. کاپيتان آزاد شد و به مصر رفت. اين سفر مقارن است با بحران کانال سوئز در سال 1956. در آن زمان قدرت‌هاي غربي دولت جمال عبدالناصر را تحريم کرده بودند و به شرکت‌هاي غربي اجازه کار در کانال سوئز را نمي‌دادند. دولت مصر در به در به دنبال کساني مي‌گشت که در کار لاروبي و يدک‌کشي کشتي باتجربه باشند. امانپور به خدمت دولت مصر درآمد و ظاهراً کارش موفقيت‌آميز هم بود. با توجه به بهائي بودن امانپور، اگر فرض کنيم که در مصر براي دولت اسرائيل جاسوسي مي کرده زياد پرت نگفته ايم. بهرحال، ثروتمندتر شد و به ايران بازگشت و مدتي کار يدک‌کشي کشتي را در ايران ادامه داد.

از سرنوشت دختر جهانباني اطلاع ندارم. احتمالاً امانپور او را نيز رها کرد. امانپور در زماني که در خارج از ايران بود با يک زن انگليسي ازدواج کرد و از او صاحب دو دختر شد: ليزي و کريستين (متولد 1958/ دي 1336 در لندن). امانپور مدتي در تهران با زن انگليسي و دو دخترش زندگي کرد ولي بعد آن‌ها را هم رها کرد. در نتيجه خانم انگليسي و دو دختر به لندن بازگشتند. ليزي خانم، که اکنون توليدکننده فيلم است و با شبکه چهار تلويزيون انگليس کار مي‌کند، در دانشگاه رودآيلند آمريکا در رشته روزنامه‌نگاري ثبت‌نام کرد و شهريه را پرداخت کرد ولي کمي بعد پشيمان شد. دانشگاه حاضر نشد پول شهريه را پس بدهد ولي پذيرفت که کس ديگري را به جاي ليزي خانم بپذيرد. در نتيجه، کريستين خانم به آمريکا رفت و به جاي خواهرش روزنامه‌نگاري خواند و به اين ترتيب تصادفاً شد روزنامه‌نگار. کريستين در سال 1983 در سي. ان. ان. به عنوان خبرنگار شاغل شد و در زمان جنگ بوسني به شهرت رسيد. کريستين امانپور در سال 1998 با جيمز روبين، سخنگوي سابق وزارت خارجه آمريکا (که او نيز يهودي است)، ازدواج کرد.

بعدالتحرير (يکشنبه 2 بهمن 1384/ 22 ژانويه 2006، ساعت 10 بعد از ظهر):

1- تپه امانيه در ابتداي خيابان فرشته واقع است: درست روبروي خانه‌اي که در انتخابات اخير رياست‌جمهوري ستاد انتخاباتي آقاي هاشمي رفسنجاني در آن مستقر بود. سمت جنوبي تپه امانيه به بزرگ‌راه کنوني منتهي مي‌شود و اين تپه در گذشته محل برف‌بازي بچه‌ها در زمستان بود. اکنون در تپه امانيه دو خيابان احداث شده است. زماني که دختر سپهبد جهانباني به پدرش فشار آورد و او را مجبور کرد که از شاه تقاضاي بخشش شوهرش (کاپيتان امانپور) را بکند و شاه اين درخواست را اجابت کرد، امانپور مجبور شد مابقي اراضي اين تپه را، که به «برج امانيه» معروف بود، به دولت بدهد بابت مبالغي که رشوه گرفته بود.

2- برخي خوانندگان درباره منابع اطلاعات من پرسيده‌اند. مطلب فوق يادداشت است نه مقاله پژوهشي و رسم نيست که در يادداشت منابع ذکر شود. مآخذ من تحقيقات ميداني و مصاحبه با برخي افراد کاملاً موثق و مطلع است که حرف‌شان سنديت تاريخي دارد. فعلاً از ذکر اين منابع معذورم. بخش مربوط به تحصيل کريستين امانپور در رشته روزنامه‌نگاري برگرفته از گزارش مجله ريدرزدايجست درباره کريستين امانپور است. سوابق کاپيتان امانپور، پدر کريستين، را در روزنامه‌هاي زمان دستگيري او مي‌توان جستجو کرد و پرونده‌هاي قضايي و امنيتي او، اگر به سرقت نرفته باشد، بايد در مراکز اسناد موجود باشد.

3- عنوان يادداشت من (اين کريستين امانپور کيست؟) تعريضي است به جمله معروف کلينتون که منشاء شهرت کريستين امانپور شد. در زمان جنگ بوسني امانپور گزارشي مخابره کرد و در آن از عملکرد دولت کلينتون انتقاد نمود. با کلينتون مصاحبه کردند و نوار صحبت‌هاي کريستين امانپور را برايش پخش کردند. کلينتون گفت: «آن خانم That Lady درست مي‌گويد ولي ما هم محظوراتي داريم.» اين تعبير محترمانه کلينتون سبب شد که کريستين امانپور به سرعت مشهور شود.

چهارشنبه 21 دي 1384/ 11 ژانويه 2006، ساعت 8:30 بعد از ظهر

چرا درباره "هولوکاست ايرانيان" و مرگ قريب به نيمي از جمعيت ايران در زمان جنگ جهاني اوّل سکوت کرده‌ايم؟

دو سال و نيم پيش، در مرداد 1382، در اين وبگاه به معرفي کتاب دکتر محمدقلي مجد (مورخ ايراني مقيم ايالات متحده آمريکا) پرداختم با عنوان: قحطي بزرگ و نسل‌کشي در ايران 1917-1919.

دکتر مجد در کتاب فوق بر مبناي مدارک معتبر موجود در مرکز اسناد ملّي ايالات متحده آمريکا (نارا) ثابت مي‌کند که بزرگ‌ترين نسل‌کشي سده بيستم ميلادي در سرزمين ما، ايران، در زمان جنگ جهاني اوّل رخ داده است. او نشان مي‌دهد که در طول سال‌هاي 1917-1919 بين هشت تا ده ميليون نفر از جمعيت بيست ميليوني ايران در اثر قحطي يا بيماري‌هاي ناشي از سوءتغذيه از بين رفتند. مجد دولت بريتانيا را عامل و مسبب اين هولوکاست مهيب مي‌داند و نشان مي‌دهد که استعمار بريتانيا از سياست نسل‌کشي و امحاء جمعي به عنوان ابزاري براي سلطه بر ايران بهره برد. در آن زمان بخش مهمي از محصولات کشاورزي ايران صرف تأمين سيورسات ارتش بريتانيا مي‌شد که در نتيجه به کاهش شديد مواد غذايي در داخل ايران انجاميد. عجيب‌تر اين‌که ارتش بريتانيا مانع از واردات مواد غذايي از بين‌النهرين و هند و حتي از آمريکا به ايران شد. بر اثر چنين فاجعه عظيمي بود که جامعه ايراني به شدت فروپاشيد و استعمار بريتانيا توانست به سادگي حکومت دست‌نشانده خود را در قالب سلطنت پهلوي بر ايران تحميل کند. مجد با قطعيت چنين نتيجه مي‌گيرد: «هيچ ترديدي نيست که انگليسي‌ها از قحطي و نسل‌کشي به‌عنوان وسيله‌اي براي سلطه بر ايران استفاده مي‌کردند.»

با دکتر مجد گفتگويي نيز انجام دادم که در فصلنامه تاريخ معاصر ايران (بهار 1382) منتشر شد. او در اين مصاحبه موانع فراواني را که در راه انتشار کتابش در آمريکا ايجاد کردند شرح داد و گفت:

به‌رغم اهميت اين کتاب و يافته‌هاي پژوهشي کاملاً مستند و معتبر آن، من با دشواري بزرگي براي چاپ آن مواجه شدم. بسياري از ناشرين دانشگاهي آمريکا حتي حاضر نشدند اين کتاب را تورق کنند. تجربه من با انتشارات دانشگاه کرنل بسيار روشنگرانه است. اين بنگاه انتشاراتي در سال گذشته کتابي دربارۀ نسل‌کشي در رواندا چاپ کرده بود که بسيار شهرت يافت. ولي همين ناشر حاضر نشد حتي کتاب من را ببيند. اين نشان مي‌دهد که ناشر فوق به کتابي علاقه دارد که نسل‌کشي آفريقائيان سياهپوست به‌وسيله ساير آفريقائيان را نشان دهد ولي نمي‌خواهد کتابي را منتشر کند مشتمل بر اسنادي که نسل‌کشي مردم ايران را به‌وسيله اروپائيان سفيدپوست (انگليسي‌ها) نشان مي‌دهد. سرانجام، انتشارات دانشگاه دولتي نيويورک حاضر شد کتاب من را بررسي کند. بعد متوجه شدم که اين کتاب براي بررسي به افراد زير داده شده است: دکتر فرهنگ رجايي (مدرس علوم سياسي در دانشگاه کارلتون کانادا) و دکتر مونيکا رينگر (مدرس تاريخ در کالج ويليام و دبير اجرايي انجمن موسوم به مطالعات ايراني).

طبعاً انتظار مي‌رفت کتابي که بيانگر نسل‌کشي انگليسي‌ها در ايران در دوران جنگ اوّل جهاني است، علاقه فراواني را در ميان خوانندگان ايراني و خارجي برانگيزاند. ولي به‌زودي روشن شد که دکتر فرهنگ رجايي و دکتر مونيکا رينگر به‌شدت نگران شده‌اند و مي‌خواهند اين جنايت عظيم دولت بريتانيا عليه مردم ايران، اين بزرگ‌ترين نسل‌کشي قرن بيستم، را بپوشانند. پس از ماه‌ها انتظار، دکتر رجايي اظهار نظر کرد که کتاب تنها بر بنياد اسناد وزارت خارجه آمريکا نگاشته شده و از اسناد انگليسي استفاده نشده است. روشن است که من نمي‌توانستم، به دلايلي که شرح دادم، از اسناد انگليسي استفاده کنم. همانطور که گفتم، اسناد وزارت جنگ و ساير اسناد نظامي بريتانيا دربارۀ ايران سال‌هاي 1914-1921 هنوز طبقه‌بندي‌شده است و در دسترس محققين نيست و تا پنجاه سال ديگر در اختيار محققان قرار نخواهد گرفت. اسناد علني شده وزارت خارجه بريتانيا هم حاوي هيچ مطلبي دربارۀ موضوع تحقيق من نيست.

ايراد ديگر فرهنگ رجايي به کتاب من حتي عجيب‌تر از مطلب قبل بود. او پيشنهاد مي‌کرد که من دوره مجله مذاکرات مجلس طي سال‌هاي 1917-1919 را مطالعه کنم و افزوده بود که نسخه‌اي از اين نشريه در کتابخانه کنگره در واشنگتن موجود است. مسلماً، هر کسي که با تاريخ ايران آشنا باشد مي‌داند که مجلس سوّم در نوامبر 1915 تعطيل شد يعني در زماني که ارتش روسيه به فرماندهي ژنرال باراتوف به تهران رسيد. و اعضاي دمکرات مجلس از تهران گريختند. اين دوره از مجلس تنها در ژوئن 1921 کار خود را از سر گرفت يعني زماني‌که قوام‌السلطنه نخست‌وزير شد. بنابراين، در دوره تاريخي مورد بررسي من نه مجلس در کار بود نه مجله مذاکرات مجلس!

برخورد آن خانم به کتاب من نيز مانند برخورد دکتر فرهنگ رجايي بسيار عجيب بود. دکتر مونيکا رينگر ابتدا با من تماس گرفت و از کتاب ستايش کرد. ولي بعد، پس از ماه‌ها تأخير، حاضر نشد گزارش مکتوبي در تأييد يا رد کتاب ارائه دهد. من بعداً از طريق مسئولين انتشارات دانشگاه دولتي نيويورک متوجه شدم که وي شفاهاً عليه کتاب من اظهارنظر کرده است. رينگر به‌طرز آشکاري مي‌ترسيد اظهارنظر خود را مکتوب کند.

خيلي روشن است که هدف فرهنگ رجايي و مونيکا رينگر لاپوشاني جنايات بريتانيا و حمايت از آن است و وفادارانه اين امر را دنبال مي‌کنند. ما به‌طور خيلي واضحي با بقايا و بازمانده‌هاي شصت سال حاکميت استعماري بر ايران (سال‌هاي 1919-1979) سروکار داريم.

به‌رغم گذشت سه سال از انتشار متن انگليسي کتاب دکتر مجد، متأسفانه، هنوز اين پژوهش ارجمند به فارسي ترجمه نشده و در دسترس ايرانيان قرار نگرفته است. در طول اين سه سال، کانون‌هاي متنفذي در حوزه ترجمه و نشر کتاب و رسانه‌ها، به شکلي کاملاً مشهود، «توطئه سکوت» را در قبال دکتر مجد در پيش گرفتند تا از پژواک‌هاي سياسي و فرهنگي تحقيقات او جلوگيري کنند. اين روش را عزت‌الله فولادوند چنين توصيف کرده است:

ما در کشور خودمان هم در گذشته با اين نوع خشونت روبه‌رو بوده‌ايم و بعضاً در حال حاضر هم هستيم. اصطلاحاً در مورد آثار فکري و ادبي به آن توطئه سکوت مي‌گويند و در گذشته گروه‌هاي پرنفوذي در جامعه بودند که وقتي کتابي، هر قدر گرانسنگ، در زمينه‌اي به چاپ مي‌رسيد که مخالف عقايد آنان بود، وقتي هيچ ايرادي نمي‌توانستند به آن بگيرند، تازه توطئه سکوت شروع مي‌شد. (آفتاب امروز، يکشنبه 14 آذر 1378، ص 7)

اينک که به بهانه افسانه «هولوکاست» هياهوي تبليغاتي عليه ايران اوج گرفته، شايسته است که ما نيز فجايعي را که کانون‌هاي استعماري غرب در سرزمين‌مان مرتکب شدند به جهانيان يادآور شويم. يکي از مهم‌ترين اين فجايع هولوکاست ايراني زمان جنگ جهاني اوّل است.

دوشنبه 19 دي 1384/ 9 ژانويه 2006، ساعت 1 صبح

آقاي کورش علياني در زمينه مسائل داخلي جامعه اسرائيل کارشناسي برجسته‌ و صاحب‌نظر است. علياني در يکي از يادداشت‌هاي اخيرش به اين پرسش پاسخ مي‌دهد: بعد از شارون چه خواهد شد؟ او مي‌نويسد:

بعد از شارون تشتت در فضاي سياسي داخل اسرائيل بيش‌تر مي‌شود. فضا قطبي‌تر مي‌شود. دو قطب اصلي حول كساني مثل عمير پرض از چپ و موشه فيگلين از راست تشكيل مي‌شود. ايده‌هاي شديداً سوسياليستي و تا حدي عوام‌فريبانه‌ پرض در اسرائيل نمي‌تواند جاي چنداني بيابد. فيگلين هم چندان قوي نيست كه بتواند خود محور گرايش راست شود اما مي‌تواند با ايده‌هاي افراطي‌اش كاري كند كه جناح راستي‌ها (از نتانياهو در ليكود گرفته تا مفاز در قديمه) به سمت ايده‌هاي افراطي بچرخند. طليعه‌ اين چرخش در سخنان همين ديروز مفاز هم كاملاً پيدا بود. مفاز از اتحادي ميان حزب‌الله و القاعده عليه اسرائيل قصه‌هاي بي‌سر و تهي ساخته و گفته بود كه نهايتاً ايران و بن‌لادن را بر سر يك سفره (حمله نظامي متحد به اسرائيل) مي‌نشاند. در چنين فضايي احتمال رأي آوردن پرز (سياستمدار هميشه بدشانس اسرائيل) و ديگر چهره‌هاي ميانه‌رو شديداً پايين مي‌آيد و نهايتاً نخست‌وزير كسي مانند بنيامين نتانياهو يا در بهترين حالت شائول مفاز خواهد بود؛ اما نه نتانياهو و مفاز معمول بلكه نتانياهو و مفازي كه براي رأي آوردن ناچار بارها از حمله به تأسيسات اتمي ايران و مزخرفاتي از اين دست سخن گفته‌اند و اسرائيلي‌ها را در چنين مواردي طلبكار خودشان مي‌دانند.

پنجشنبه 8 دي 1384/ 29 دسامبر 2005، ساعت 1 بعد از ظهر

فاجعه‌اي که به‌نام «اصلاحات ارضي» در ايران رخ داد

سياست «تقسيم اراضي» کشاورزي ايران، که در چارچوب «انقلاب سفيد شاه و ملّت» در دهه 1340 شمسي پي گرفته شد، از منظر تأثيرات ژرف اقتصادي و فرهنگي و پيامدهاي عظيم ساختاري يکي از مهم‌ترين تحولات تاريخ معاصر ايران است. اين برنامه در اصل «تقسيم اراضي» نام داشت؛ به همين نام به «رفراندوم» گذارده و با تصويب مجلسين «قانوني» شد ولي به‌تدريج در نوشتار سياسي به «اصلاحات ارضي» شهرت يافت. اين نامگذاري خطا و گمراه‌کننده است: «اصلاحات ارضي» مفهومي کلي و مبهم و داراي بار ارزشي (مثبت) است و مي‌تواند هر گونه تحول اصلاحي در مناسبات ارضي (از جمله سلب مالکيت از روستائيان کم زمين و تجديد سازمان اراضي کشاورزي به صورت مزارع بزرگ؛ يعني سياستي به‌کلي عکس "تقسيم اراضي" حکومت پهلوي) را شامل شود. ولي «تقسيم اراضي» نه تنها نام رسمي اين سياست بود بلکه مفهومي کاملاً روشن و مشخص داشت و منظور از آن خرد کردن اراضي بزرگ کشاورزي بود.

در تبليغات رسمي، هدف از «تقسيم اراضي» حذف بزرگ‌مالکي در ايران و بهره‌مند کردن رعاياي بي‌زمين عنوان مي‌شد. از آغاز دهه چهل، حکومت پهلوي کارزار گسترده تبليغاتي عليه مالکان اراضي کشاورزي را آغاز کرد و اين گروه اجتماعي را با فئودال‌هاي اروپاي غربي يکسان معرفي نمود. موج تبليغات منفي عليه مالکان کشاورزي تا بدان‌جا رسيد که يکي از روحانيون درباري گفت: «من آن‌قدر از کلمه "مالک" بدم مي‌آيد که در نماز "مالک يوم الدين" نمي‌گويم!»

دهه چهل شمسي، برابر با دهه شصت ميلادي، دوران سيطره تام و چالش‌ناپذير قالب‌هاي نظري «چپ» مارکسيستي بر روشنفکري ايران، و جهان، است. اين تأثير تا بدان‌جا بود که حتي والت ويتمن روستو، نظريه‌پرداز متنفذ يهودي- آمريکايي و مشاور و معلم فکري جان کندي و ليندون جانسون (رؤساي جمهور وقت آمريکا)، که ديدگاه‌هاي او در گسترش سياست «تقسيم اراضي» در کشورهاي اقماري ايالات متحده، از جمله ايران، نقش اساسي داشت، کتاب معروف خود را، به تقليد از رساله معروف مارکس و انگلس، «مانيفست غيرکمونيستي» ناميد و الگويي شبه مارکسيستي از سير «تکامل» جامعه بشري به دست داد. در اين الگو، غايت «تکامل» نه «سوسياليسم»، چنان‌که مارکسيست‌ها مي‌گفتند، بلکه مدل موجود جامعه آمريکايي بود.1

در زماني که مفاهيمي چون «فئوداليسم»، «بورژوازي» و غيره، به عنوان فورماسيون‌هاي (صورت‌بندي‌هاي) ثابت در سير تکامل تمامي جوامع بشري پذيرفته شده بود و روشنفکري ايراني، از همه سنخ، در پي کشف مصاديق ايراني اين مفاهيم بود، به سرعت پذيرفته شد که گويا جامعه ايراني در مرحله فئودالي قرار دارد و شاه، با اجراي سياست «تقسيم اراضي»، مي‌خواهد مسير «تکامل» جامعه ايراني را به سوي مرحله عالي‌تر، يعني نظام سرمايه‌داري، هموار کند. طبعاً، از منظر سير تکامل جامعه بشري، بايد اين گامي «مترقي» انگاشته مي‌شد.2 اين انگاره تا به امروز قالب‌هاي فکري a priori را در بخشي از روشنفکري ايراني شکل مي‌دهد. بنابراين، عجيب نيست اگر چنين بخوانيم: «محمدرضا پهلوي ارتجاعي‌ترين صورت‌بندي نظام سياسي (سلطنت استبدادي) را با مترقي‌ترين تحولات اجتماعي (حذف طبقه زمين‌دار) آميخته مي‌ساخت.» (محمد قوچاني، «دفاع از علوم انساني»، سرمقاله شرق، دوشنبه 5 دي 1384)

با توجه به فقر پژوهش جدّي در زمينه سياست «تقسيم اراضي» حکومت پهلوي، انتشار ترجمه فارسي مقاله دکتر محمدقلي مجد مغتنم است. مقاله مجد پنج سال پيش در مجله بين‌المللي مطالعات خاورميانه3 منتشر شد که اينک با ترجمه خوب آقاي عليرضا کريمي (دانشجوي دوره دکتري تاريخ) در دسترس فارسي زبانان قرار مي‌گيرد: محمدقلي مجد، «خرده‌مالکان و اصلاحات ارضي در ايران: 1962-1971»، ترجمه عليرضا کريمي، فصلنامه تخصصي تاريخ معاصر ايران، شماره 33، سال نهم، بهار 1384، صص 5-54.

به‌نوشته دکتر مجد، پس از جنگ جهاني دوّم و در دوران جنگ سرد، دولت ايالات متحده آمريکا و بانک جهاني و فائو از «اصلاحات ارضي»، به معني «تقسيم اراضي»، «در کشورهاي تحت نفوذ آمريکا شديداً حمايت کردند و بر آن اصرار ورزيدند.» به اين ترتيب، اين برنامه در کشورهايي چون ژاپن، تايوان، کره جنوبي، ويتنام جنوبي، ايران، فيلي‌پين و السالوادور به اجرا درآمد. «اصلاحات ارضي عملاً عبارت بود از واگذاري مالکيت زمين به رعايا و دهقانان بي‌زمين.» «اعتقاد بر اين بود که اين واگذاري مي‌تواند از يک انقلاب يا کودتاي کمونيستي جلوگيري کند.» به‌نوشته مجد، «بنياد نظري نوين اصلاحات ارضي را در آثار محققان مارکسيست نظير الن دو ژانوري، نويسندگان غيرمارکسيست چون آلبرت بري و ويليام کلاين، و اقتصاددانان بانک جهاني نظير هانس بينسوانگر و ميراندا الگينز مي‌توان يافت.» نويسندگان مارکسيست «بر ويژگي‌هاي "ضدفئودالي" اصلاحات ارضي تکيه نموده بودند. گفته مي‌شد اصلاحاتي از اين نوع ثبات سياسي و نيز تقويت سرمايه‌داري را در پي دارد. اين‌که الغاي مالکيت خصوصي چگونه با گسترش سرمايه‌داري قابل جمع مي‌شد واقعاً مبهم است. نويسندگان غيرمارکسيست بر بازده و محصول افزايش يافته اين قبيل اراضي واگذار شده تأکيد داشتند.» (مجد، همان مأخذ، صص 5-6)

مجد در پژوهش ارجمند خود، که بعدها به صورت کتابي در 480 صفحه تکميل شد (انتشارات دانشگاه فلوريدا، 2000)،4 با اتکا بر ارقام و آمار و اسناد متقن، نشان مي‌دهد که، به‌رغم ديدگاه نادرست محققاني چون آن لمبتون و برخلاف کشورهايي چون فيلي‌پين، ساختار مالکيت کشاورزي در ايران به‌طور عمده خرده‌مالکي بود نه بزرگ‌مالکي. در ايران، ملک کشاورزي به عنوان منبعي مطمئن براي سرمايه‌گذاري گروه‌هاي اجتماعي شهري، به‌ويژه بازرگانان و پيشه‌وران، شناخته مي‌شد. به‌علاوه، قانون ارث اسلامي که، برخلاف قانون ارث کشورهايي چون انگلستان، اراضي کشاورزي را در ميان تمامي فرزندان (اعم از دختر و پسر) تقسيم مي‌کند، مکانيسم بازتقسيم مدامي را در مناسبات ارضي ايران، و ساير کشورهاي اسلامي، تعبيه کرده که خود، به تنهايي، بزرگ‌ترين مانع پيدايش و گسترش مالکيت بزرگ است. کارکرد قانون ارث اسلامي در بازتقسيم اراضي کشاورزي تاکنون مورد غفلت پژوهشگران بوده است.

به‌طور خلاصه، طبق پژوهش مجد، قرباني سياست «تقسيم اراضي» حکومت پهلوي خيل چند ميليوني خرده‌مالکان و سرمايه‌گذاران شهري در بخش کشاورزي بودند که تمامي يا بخش عمده ثروت و اندوخته خانوادگي خود را از دست دادند و بسياري از آنان به صفوف اقشار تهيدست رانده شدند. قرباني ديگر کشاورزي ايران بود. در سال 1960 ميلادي ايران از نظر توليد محصولات کشاورزي کاملاً خودکفا بود. در سال 1963 ايران 56 هزار تن غله وارد کرد که هنوز رقم قابل توجهي نبود و تنها يک در صد مصرف داخلي را تشکيل مي‌داد. «تا سال 1977، واردات غله ايران به 43/ 2 ميليون تن افزايش يافت. تا سال 1997، واردات غله به 1/ 11 ميليون تن رسيد که اين رقم ايران را به يکي از بزرگ‌ترين واردکنندگان غله در جهان تبديل کرد.» (مجد، همان مأخذ، ص 54) سياست تقسيم اراضي حکومت پهلوي، علاوه بر از ميان بردن مديريت کارآمد جامعه روستايي و نهادهاي تعاوني سنتي چون «بُنه»، بزرگ‌ترين ضربه را بر ساختار اراضي کشاورزي ايران و شبکه کهن و پيچيده آبياري سنتي (قنات‌ها) نيز وارد کرد. سياست‌گذاران به کارکرد قانون ارث اسلامي مطلقاً بي‌توجه بودند. در نتيجه، ميليون‌ها هکتار از اراضي کشاورزي به قطعات کوچک يکي دو هکتاري تقسيم شد. امروزه، پس از گذشت يکي دو نسل، اين اراضي در ميان وراث به قطعات يکي دو هزار متري تبديل شده؛ به‌کلي ارزش توليدي خود را از دست داده و يکپارچه کردن اراضي را به يکي از ضرورت‌هاي اوّليه و مبرم در اقتصاد کشاورزي ايران بدل کرده است.5 اين است بخشي از ابعاد فاجعه عظيمي که به‌نام «اصلاحات ارضي» بر جامعه ايراني تحميل شد.

--------------------------

1. Walt W. Rostow, The Stages of Economic Growth: A Non- Communist Manifesto, Cambridge University Press, 1960.

روستو براي رشد جامعه بشري سير تکاملي قائل است و ملاک اين «تکامل» را سطح رشد تکنولوژي مي‌داند. به عبارت ديگر، روستو مانند بسياري از نظريه‌پردازان غرب از منظر «غرب مرکزي» به جهان مي‌نگرد. از اين زاويه، روستو جامعه بشري را به «جامعه سنتي» و «جامعه صنعتي» تقسيم مي‌کند. او معتقد است که جامعه پس از طي مرحله «سنتي» وارد مرحله «ماقبل طيران» مي‌شود. اين مرحله دوران گذار از «کهنه» به «نو» است. در اين مرحله براي ايجاد ساختار نوين صنعتي تدارک ديده مي‌شود و لذا بايد در رشته هاي غيرصنعتي، به‌ويژه کشاورزي، تحولات انقلابي صورت گيرد. روستو معتقد است که اين تحولات عميق بايد به دست دولت مرکزي نيرومند صورت گيرد و مهم‌ترين اين دگرگوني‌ها «تقسيم ارضي» است. در اين مرحله «ماقبل طيران» گروه اجتماعي جديد نخبگان elite پديد مي‌شود که دربرگيرنده بازرگانان، روشنفکران و نظاميان است. اين گروه اجتماعي جديد نخبگان نيروي محرکه جامعه در گذر از «مرحله سنتي» به «مرحله صنعتي» است و ميان آن با نيروهاي «محافظه‌کار» و مدافعين «جامعه سنتي» تصادم رخ مي‌دهد. به اعتقاد روستو، اين تعارض اگر کاناليزه نشود ممکن است به انقطاع‌ «وراثت اجتماعي» بينجامد. روستو نقش استعمار و نواستعمار غرب را در کشورهاي تحت سلطه مي‌ستايد و معتقد است که «مدرنيزاسيون» دولت‌هاي غربي جوامع عقب‌مانده را به مسير گذار (مرحله ماقبل طيران) وارد ساخت. پس از اين اصلاحات، جامعه وارد «مرحله طيران» (Take - off) مي‌شود. در «مرحله طيران» حکومت در دست «نخبگان» است و حکومت‌گران «سنتي»، که عاجز از تطبيق خود با شرايط «طيران» هستند،‌ از قدرت کنار زده مي‌شوند. به‌علاوه، در اثر «تقسيم ارضي» يک قشر جديد دهقاني پديد مي‌شود که به توسعه بازار ياري مي‌رساند و «طيران» را سرعت مي‌بخشد. عالي‌ترين مرحله تکامل، و در واقع «کمونيسم» روستو، که جامعه پس از «طيران» بدان خواهد رسيد، «مرحله مصرف پايدار کالاها و خدمات» است که روستو الگوي کامل آن را جامعه ايالات متحده آمريکا مي‌داند.

2. در زندان‌هاي سياسي دوران پهلوي، که نگارنده نيز طي سال‌هاي 1349- 1353 در آن حضور داشت، چهره‌هاي شاخص گروه‌هاي مختلف سياسي ابتدا سياست «تقسيم اراضي» را فريبکاري و غيرواقعي مي‌دانستند. سپس، در سال‌هاي 1351-1352، كه دوران بازانديشي بود، عموماً به اين نتيجه رسيدند كه «اصلاحات ارضي» واقعي بوده و راه گذار جامعه ايران به نظام بورژوايي را هموار كرده است. بر اساس اين باور بود كه كساني مانند پرويز نيكخواه راه همكاري با حکومت پهلوي را برگزيدند. مرحوم دکتر علي شريعتي نيز چنين نگاهي به «اصلاحات ارضي» داشت و آن را تحولي «مترقي» مي‌دانست.

3. Mohammad Gholi Majd, “Small Landowners and Land Distribution in Iran, 1962–71”, International Journal of Middle East Studies, Volume 32, Feb. 2000, pp. 123-153.

4. Mohammad Gholi Majd, Resistance to the Shah: Landowners and Ulama in Iran, Gainesville: University Press of Florida, 2000, 480 pp.

5. چند سال پيش با دكتر خسرو خسروي، استاد بازنشسته دانشگاه تهران، تجديد ديدار کردم. خسروي در زمان خود برجسته‌ترين استاد جامعه‌‌شناسي روستايي در دانشگاه‌هاي ايران به‌شمار مي‌رفت. در دوران تحصيل در دانشکده علوم اجتماعي شاگرد و شيفته نظرات او بودم. خسروي از مبلغين درجه اوّل «اصلاحات ارضي» بود و از موضع راديکال «تقسيم اراضي» حکومت شاه را ناكافي مي‌دانست. دكتر خسروي ‌گفت: «به اين نتيجه رسيده‌ام كه اصلاحات ارضي در ايران سياست اشتباهي بوده و بايد مدل انگليسي اصلاحات ارضي را دنبال مي‌کرديم.» پرسيدم: مدل انگليسي چيست؟ گفت: «اراضي کشاورزي بايد به مزارع حداقل 300 هكتاري تقسيم مي‌شد!»


Friday, February 20, 2009 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

ااستفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.