چهارشنبه 26 مهر 1385/ 18 اکتبر
2006، ساعت 1:15 بعد از ظهر
يک ماهي بود که به علت
عارضه قلبي دچار درد شديد بودم. سرانجام، پريروز، دوشنبه
24 مهر، در بيمارستان قلب کوثر (شيراز) آنژيوپلاستي کردم.
رگ اصلي سمت راست قلبم، موسوم به
RCA، از بالا تا پائين صد در صد گرفتگي داشت. پس از
عمل سنگين 5/ 2 ساعته و گذاشتن سه
استنت سايفر عمل با موفقيت به پايان رسيد. اگر رگ فوق
باز نميشد عمل باز (باي پس) نيز جواب نميداد و هيچ
چارهاي نبود جز سکته و مرگ نيمه راست يا تمامي قلب در يکي
دو هفته بعد. عجيب است که عارضه قبلي من
(سينکوپ) در
سحرگاه 19 رمضان 1383 بود و عمل اخير در 22 ماه مبارک
رمضان دو سال بعد. اين توفيق معجزه گونه را از لطف و عنايت
الهي ميدانم. از دکتر محمد استوان، که عمل را انجام
دادند، و تيم ايشان، و نيز دکتر محمد کافي، پزشک معالجم، و
خانم دکتر شهربانو شهبازي (خواهرم) و نيز دکتر محمود
تابنده، رئيس بيمارستان، و آقاي احمد اسعدي، رئيس بنياد
قلب، سپاسگزارم.
چند دقيقه پيش از شروع عمل
شنبه 15 مهر
1385/ 7 اکتبر 2006، ساعت 9:30 بعد از ظهر
درخشش و ديگر هيچ!
امروز يکي از دوستان از
جلسه ديروز گفت که در مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامي
برگزار شده بود. همايش گونهاي بود بين طرفين ژاپني و
ايراني. از يکي از مراکز پژوهشي ژاپن هيئتي آمده بود و
مقالات خود را در زمينه تاريخ ايران در دوران مغول عرضه
ميکرد. اعضاي هيئت ژاپني 10- 12 دختر جوان حدود 25 و
حداکثر سي ساله بودند که مقالات خود را به زبان فارسي
ميخواندند. اعضاي هيئت ايراني گروهي انگشت
شمار از متخصصين دوره مغول بودند که همگي از
ميانسالي گذشته و به کهولت رسيدهاند. گروهي دختر جوان
متخصص تاريخ دوره مغول در ايران و مسلط به زبان فارسي در
يکسو و گروهي استاد کراواتي کهنسال در سوي ديگر! صفآرايي
شگفتي که ميتواند پرده از آنچه در اعماق فرهنگ دو جامعه
ايران و ژاپن ميگذرد بردارد و فرصتي براي مقايسه اين دو
به دست دهد.
يکي از عزيزان، که
سالها در يکي از مدارس درجه اوّل انگليس تحصيل ميکرد، از
حضور عجيب چينيها در مدارس انگليس ميگفت. بهرغم شهريه
سنگين اين مدارس و سطح پائين درآمد ارزي مردم چين، قريب به
نيمي يا بيشتر از محصلين بسياري از کالجهاي برجسته
انگليس چينيها هستند. روشن است که دولت چين هزينه و شهريه
آنها را ميپردازد وگرنه چيني کجا و شهريه سالي 20- 30
هزار پوند کجا. ميگفت: چينيها مانند مورچه دائم در حال
درس خواندن هستند و به هيچ چيز ديگر توجه ندارند. حضور
گسترده چينيها در بهترين کالجها و دانشگاههاي انگليس و
ساير کشورهاي غربي چه پيامي دارد؟
سالها پيش، زماني که
موج درخشش نوجوانان ايراني در المپيادهاي جهاني آغاز شد،
آقاي هاشمي رفسنجاني، رئيسجمهور وقت، در مراسم ميلاد حضرت
رسول (ص) از «درخشيدن طلايهداران نسل انقلاب در
المپيادهاي بزرگ جهان» سخن گفت. من يادداشتي نوشتم با
عنوان «درخشش و ديگر هيچ!»، که به عنوان سرمقاله روزنامه
کار و کارگر (دوشنبه، 15 مرداد 1375) منتشر شد. در
اين مقاله به گزارش تکاندهنده روزنامه همشهري (19-
20 تير 1375) درباره مهاجرت گسترده استعدادهاي برجسته
المپيادي ايران به آمريکا اشاره کردم و اين نوجوانان را
چنين توصيف نمودم:
«استعدادهايي که براي
ما فقط "درخشيدند" و ما با غفلتي نابخشودني وظيفه
باروري و بارآوري آنان را به ديگران واگذار کرديم؛
استعدادهايي که گويي، در يک تقسيم کار بينالمللي
پنهان، ما تنها وظيفه کشف آنها را داريم و ديگران
وظيفه پرورش و بهرهبرداري از آنان را.»
مدتي بعد، به ستوه
آمده از وضع اسفناک ديوانسالاري مفلوج فرهنگي- پژوهشي، در
همان روزنامه کار و کارگر (سهشنبه، 22 دي 1377)
سرمقالهاي نوشتم با عنوان «بيکاري و کمکاري نهادهاي
فرهنگي را ريشهيابي کنيم!» نوشتم:
«امروزه کشور ما
از نظر وجود ديوانسالاري مفصل فرهنگي نه تنها کمترين
کمبودي ندارد بلکه بهنظر ميرسد در اين زمينه با
تورّم سازمانها و نهادهاي فرهنگي مواجه است. در هر
عرصهاي از فرهنگ نهادها و مؤسسات فراواني را ميتوان
يافت که با بودجههايي عظيم و با نيروهايي کثير به
وظايف فرهنگي اشتغال دارند. موج گسترش مؤسسات فرهنگي
در سالهاي اخير، بهويژه، رشدي روزافزون يافت... تا
بدانجا که برآورد مبالغ عظيمي که در سالهاي اخير
بهنام "فرهنگ" هزينه شده و ميشود و تخمين تعداد
نيروهايي که بهنام "فرهنگ" در نهادها و مؤسسات عريض و
طويل اشتغال يافتهاند به راستي دشوار است. معهذا، بر
آگاهان پوشيده نيست که اين موج عظيم "رويکرد فرهنگي"
نتيجه مطلوبي در بر نداشته است. با توجه به اين امر،
آيا سرانجام زمان آن فرا نرسيده که تحولات سالهاي
جاري در زمينه فرهنگ مورد بازبيني انتقادي قرار گيرد و
علل ناکامي اين تلاشها و سرمايهگذاريها روشن شود؟»
و افزودم:
«پديدهاي که مديريت فرهنگي
خوانده ميشود در کشور ما وجود واقعي عيني ندارد و لذا
کاملاً طبيعي است که در عرصه حيات و توليد فرهنگي
بازتاب ملموس نيابد. منظور آن نيست که کساني متولي
مناصب متنوع مديريتي نهادها و مؤسسات فرهنگي و پژوهشي
نيستند. چنين کساني هستند و فراوان هم هستند. ولي
آنچه امروزه در جامعه ما به عنوان مديريت فرهنگي
شناخته ميشود در کليت خود تنها پوستهاي است تشريفاتي
که کار آن به برگزاري جلسات طولاني و کسالتبار،
اجلاسها و گردهماييهاي نمايشي و پرخرج، و صدور
دستورالعملها و رهنمودهاي کلي و موعظهگونه خلاصه
ميشود. اين امر معلول روشهاي رايج جاري در گزينش و
انتصاب مديران فرهنگي است...
امروزه براي زحمتکشان عرصه
فرهنگ اين واقعيت تلخ آشکار شده که "مديران فرهنگي" در
بسياري موارد نه به عنوان خبرهترين و کارآمدترين عنصر
حوزه کار خود، بلکه به دليل ملاحظات سياسي و فرقهاي و
روابط و پيوندهاي فردي و خانوادگي به مقام و منصبي دست
يافتهاند و انتصاب ايشان در بسياري موارد تصادفي بوده
است...
تا زماني که چنين نگاهي به
مديريت فرهنگي رايج باشد، نميتوان شکوفايي و رشد
نهادهاي فرهنگي را توقع داشت. طبيعي است که در چنين
نظامي از مديريت فرهنگي، بهرغم وجود دستگاههاي عريض
و طويل و صرف هزينههاي کلان و حيرتآور و برگزاري
انواع سمينارهاي ملّي و بينالمللي و اجراي انواع
بازيهاي نمايشي ديگر، تحقق هر کاري را ميتوان انتظار
داشت جز آنچه که "توليد فرهنگي" ناميده ميشود.»
و يک سال بعد، در
مصاحبه با روزنامه انتخاب، بر الگوي مديريت فرهنگي
احسان يارشاطر غبطه خوردم و آرزو کردم که اي کاش يکي مثل
او را داشتيم؛ بهرغم اينکه همگان از نگاه من به پيشينه و
پيوندهاي يارشاطر آگاهند. گفتم:
«من به طرز تفکر دکتر احسان
يارشاطر نگاه مثبت ندارم ولي زماني به يکي از دوستان
گفتم اگر قرار باشد حاصل کار او بخصوص در بنگاه ترجمه
و نشر کتاب سابق از حوزه فرهنگ فعلي ايران خارج شود،
بايد بخش مهمي از فرهنگ مکتوب چاپي ما حذف بشود. براي
اينکه عالمانه کار کرده و بايد از او آموخت. بنده تصور
ميکنم رقيب عالم بهتر از دوست جاهل است حتي اگر از او
شکست بخوريم. خيليها در بيست ساله اخير در اين کشور
متصدي مناصب و مقامات مهم فرهنگي شدند و پولهاي کلان
آتش زدند ولي يک هزارم يارشاطر کار جدّي و عميق
نکردند. او آنقدر فهيم است که در همين دانشنامه ايرانيکا مقالاتي را چاپ کند که با نظر شخصي او
منطبق نباشد و حتي آن را نقض کند.» (انتخاب،
يکشنبه 21 فروردين 1379، ص 6)
ژاپن و چين و هند،
بدون ادعا، در کار «تمدن سازي» هستند و قطعاً آينده به
آنها تعلق دارد. ما منادي چه هستيم و بهرغم شعارها و
ادعاهاي دور و دراز فرهنگي، که ديگر براي من و امثال
من تهوعآور شده، در عمل چه ميکنيم؟
شنبه 18 شهريور 1385/ 8
سپتامبر 2006، ساعت 6:27 صبح
خاطرات
سالهاي دور: پدر و خاندانم
در اوّل شهريور 1334
در شهر شيراز به دنيا آمدم. پدرم رئيس يکي از ايلات
کوهنشين جنوب شيراز و ثروتمند و مقتدر بود. به تبع اين
تعلق، از کودکي با کوه و تفنگ و اسب پرورش يافتم. اگر تا
به امروز، بهرغم بيتوجهي به سلامت خود و ساليان دراز کار
فشرده تحقيقي، گاه بيش از 15 ساعت متمادي، زندهام به دليل
پرورش سالم دوران کودکي در طبيعتي بکر و زيباست؛ در
منطقهاي که به آن عشق ميورزم و براي اعتلايش ميکوشم.
سرنوشت پدر بيشترين
تأثير را بر زندگي من بر جاي نهاد. هفت ساله بودم که در
منطقه کوهمره سُرخي به قيام مسلحانه عليه حکومت پهلوي دست
زد. نه سال و اندي داشتم که تيرباران شد (13 مهر 1343). از
آن پس اموال ما مورد تاراج هر کس و ناکس قرار گرفت.
سالهاي رنج و محنت و درد بود براي من، براي مادرم و براي
خواهران و برادرانم. ثروتي قابلملاحظه داشتيم که در برابر
چشمانمان غارت ميشد و مادرم مجبور بود براي تأمين معاش
فرزندانش از استانداري مستمري ماهيانه ناچيزي دريافت کند؛
و براي دريافت آن هر ماه در صف خانوادههاي بيبضاعت
بايستد. اين سالهاي تلخ مُهر خود را بر زندگيام بر جاي
نهاد. از کودکي مفهوم درد بي پدري و «مغضوب» حکومت بودن را
با گوشت و پوست خود لمس کردم.
تصوير پدرم در لحظه تيرباران
(عکس از مرحوم صمد دوستدار سرپرست روزنامه
کيهان در فارس)
اعلاميه پدرم در حمايت از نهضت امام خميني
(بهار 1342)
يکي از اعلاميه هاي پدرم به دستخط او در
پرونده ساواک (شماره 73185 ج 2). صفحه دوم سند موجود نيست.
قبر پدرم در دارالسلام شيراز به همان شکل
که مادرم، به رغم فشار و تهديد ساواک، در سال 1343 ساخت.
از پدر تصويري روشن به
ياد دارم. مهربان بود و هميشه خندان. نه فقط با خانواده،
با همه. در عين حال، مقتدر بود چنانکه بايسته يک رئيس
واقعي ايل است. برخلاف برخي از خوانين، مردمدار بود و
محبوب مردم منطقه؛ محبوبيتي که تا به امروز پابرجاست.
قيامش عليه حکومت پهلوي و مرگ مظلومانهاش او را در منطقه
به اسطوره بدل کرد. در شهر شيراز نيز. زمان شاه چنين بود و
اکنون نيز چنين است. اين شهرت و محبوبيت مرز سياسي
نميشناسد. همگان، با هر تعلق سياسي، ياد او را محترم
ميشمردند. به اين دليل است که امروزه جايگاه من، در
منطقهام، در شهر شيراز و در سراسر استان فارس، شناخته شده
و توأم با احترام است.
پدرم به ايل سُرخي
تعلق داشت. طايفهاي کوهنشين در منطقهاي که به کوهمره
سُرخي موسوم است. کوهمره سُرخي آخرين شاخه جنوبي جبال
زاگرس است. مثلثي است کوهستاني، پوشيده از جنگلهاي انبوه
بلوط و بن و ارجن و چشمههاي فراوان، در ميان سه شهر شيراز
و کازرون و فيروزآباد. در اين منطقه دهها طايفه کوهنشين
زندگي ميکنند که بزرگترين آنها «سُرخي» است. در
تقسيمبنديهاي متعارف، ايلات فارس، از نظر قومي، بهطور
عمده به سه گروه اصلي «ترک» و «لر» و «عرب» تقسيم ميشوند.
ترکها بيشتر قشقايي هستند و سه ايل از اتحاديه عشاير
خمسه (بهارلو، اينالو و نفر). آقاي احمد بهارلو، مسئول
کنوني بخش فارسي صداي آمريکا، از خاندان سران ايل بهارلوست
که حوزه نفوذشان در منطقه داراب بوده است. لرها ايلات و
طوايف متعددي هستند که در دو منطقه ممسني و کهگيلويه زندگي
ميکنند. (کهگيلويه سالهاست به استاني مستقل تبديل شده
است.) عربها، که به گويش خاصي از عربي تکلم ميکنند ولي
بيشتر سرخ مو و سرخ چهره هستند، نيز يکي از ايلات اتحاديه
خمسه بهشمار ميروند. در فارس باصريها نيز زندگي ميکنند
که گويششان به گويش غالب روستائيان فارس شبيه است و گمان
نميرود به قومي خاص تعلق داشته باشند. ايل باصري نيز از
ايلات خمسه است. اتحاديه ايلات خمسه (پنجگانه) از ابداعات
فرهاد ميرزا معتمدالدوله است در حوالي سال 1278 ق.، در
دوران حکومت او بر فارس، براي ايجاد يک قدرت عشايري که
توان مقابله با ايلات قشقايي و بکش را داشته باشد. ايل بکش
از ايلات لر ممسني بود که در آن زمان، به رهبري ولي خان
بکش، به شورشي بزرگ عليه حکومت قاجار دست زد. اوّلين رئيس
ايل خمسه ميرزا عليمحمد خان قوامالملک شيرازي بود و از
آن پس، بهويژه پس از سرکوب شورش بزرگ بهارلوها، ايلات
خمسه تابع خاندان قوام شيرازي بودند.
طوايف کوهنشين جنوبي
شيراز به هيچ يک از اين گروهبنديهاي عشايري تعلق ندارند،
از نظر قومي واحدي مستقل و کهنترين قبايل بومي فارس
بهشمار ميروند. سُرخيها و طوايف همجوار آنها (بککيها،
مهرکيها، گُلکيها و غيره) و سکنه روستاهاي کهن کوهمره،
مانند ماصرم و کراچ، به گويش خاص خود تکلم ميکنند که از
گويشهاي بازمانده دوران ساساني است. مثلاً، به «بنشين»
ميگويند «هوني»، يا «افتو شزن» يعني «آفتاب طلوع کرد.»
حرف «قاف» در گويش سُرخي قديم وجود ندارد و، براي نمونه،
به «قرآن» ميگويند «کُرآن». تاکنون صدها واژه بکر سُرخي
را گرد آوردهام که اميدوارم زماني منتشر شود. صدها سال
زندگي در محيطي کوهستاني و بنبست، که شاهراه اصلي از آن
نميگذرد، بکارت اين گويش را، و نيز بکارت فرهنگ و
خلقوخوي مردم اين خطه را، حفظ کرده است.
سُرخيها به خود
«سُهري» ميگويند. بعدها، که با متون تاريخي آشنا شدم،
دريافتم که قدمت اين طوايف به دوره ساساني و شايد پيشتر
ميرسد. در متون قرون اوّليه اسلامي از اين طوايف کهن با
نام «کردان پارس» ياد شده است. اصطخري و ابنحوقل در سده
چهارم هجري نام بيش از سي طايفه را ذکر کردهاند که يکي از
آنها «سُهرکيه» است که همين «سُرخي» است. در اين متون
منطقه کوهمره، با حدود و ثغور امروزين، با نام «رم ديوان»
شناخته ميشود. سُرخيها در زمان دولت شيعي آلبويه به
تشيع گرويدند، در دستگاه آلبويه منزلتي داشتند و مقر
اصليشان در قلعه تسخيرناپذير «سُهره» بود که بقاياي آن
موجود است. گويا اوّلين مأخذي که از منطقه فوق با نام
«کوهمره» ياد کرده روزنامه ملا جلال منجم، معاصر شاه عباس
اوّل صفوي، در ذيل وقايع سال 998 ق. است.
پدر بزرگم، شهباز خان
سُرخي، نيز کلانتر کوهمره سُرخي بود و پس از او عموهايم،
سرمست و مسيحالله، رياست منطقه را به دست گرفتند تا
سرانجام نوبت به پدرم رسيد. آخرين خان کوهمره. تمامي اينان
سرنوشتي فجيع داشتند. پدربزرگم، به همراه عموي خردسالم،
محمد، و ده تن از يارانش در نيمه شب 6 ارديبهشت 1295 ش.
(20 جماديالثاني 1334 ق.) به
قتل رسيد و دو عمويم، سرمست و
عبدالله، در سال 1311 به دست حکومت رضا شاه در شيراز
تيرباران شدند به همراه دو پسرعمويشان- ملا سلبعلي و ملا
لطفعلي. آنان در قيام بزرگ عشايري سالهاي 1307- 1311 عليه
حکومت رضا شاه مؤثر بودند و نيز در مبارزات ضد انگليسي
سالهاي جنگ جهاني اوّل. در طول کمتر از پنجاه سال سه بار
خاندان ما قتلعام شد و اموالمان به تاراج رفت. سه بار به
مرز نابودي مطلق رسيديم و سه بار خود را برکشيديم.
سنگ قبر پدربزرگم در کوه شکفت
از نوجواني هماره اين
پرسش برايم مطرح بود که خاندان من به کدامين گناه بايد
چنين سرنوشتي مييافت. پدران من انسانهايي پاک، سازنده،
زحمتکش و دلسوز و محبوب مردم و منطقه خود بودند؛ از سرشت
همان کساني که معماران و سازندگان هر جامعه متمدن بهشمار
ميروند، ولي در ايران بايد به مسلخ ميرفتند تا دولت
متمرکز و تکپايه دستنشانده نواستعمار غرب استقرار يابد.
آنان مردماني سرکش عليه حکومت و قانون يا ناوفادار به
سرزمين خود نبودند. در جريان تجاوزات نظامي مکرر بريتانيا
به جنوب ايران، از زمان محمد شاه قاجار (1254 ق.) تا جنگ
جهاني اوّل، همين عشاير جنوب، از جمله ايل و تبار من،
استقلال و تماميت ارضي ايران را، بدون برخورداري از حمايت
دولت مرکزي، تأمين کردند و مانع از آن شدند که انگلستان در
خوزستان و فارس شيخنشينها يا خاننشينهاي دستنشانده
خود را ايجاد کند. آنها اگر به دو شورش بزرگ عليه حکومت
پهلوي دست زدند، يکي عليه حکومت رضا شاه و ديگري عليه
حکومت محمدرضا شاه، به دليل ظلم و تعدي بيحساب اين حکومت
بود و نوع نگاه آن به پديده ايلات و عشاير. از منظر
نظريهپردازان و معماران ديکتاتوري پهلوي پديدهاي بهنام
ايلات و عشاير بايد از صحنه زندگي ايراني حذف ميشد. اين
نگاه داراي بنيانهاي نظري است که در آثار خود نقد
کردهام. روشنفکراني که از زمان مشروطه، بهويژه در درون
فرقه دمکرات، چنين نگاهي به پديده ايلات و عشاير را رواج
دادند، و آن را به سياستهاي رسمي حکومت رضا شاه و پسرش
بدل کردند، آيا هيچگاه به پيامدهاي ضد انساني
نظريهپردازيهاي خود انديشيدند؟
ديوانسالاري نادان و
فاسد پهلوي ايل و طايفه را تنها به معني «دزد» و «متجاسر»
ميفهميد. پرونده سه جلدي قطور پدرم در سازمان اطلاعات و
امنيت حکومت پهلوي (ساواک) در پيش رويم است. در اين پرونده
ميتوان ديد که سيستم ارائه اخبار يکطرفه و مغرضانه از سوي
دشمنان و بدخواهان تا چه حد ميتواند چهره يک شخصيت
فرهيخته و خدمتگزار اين آب و خاک را مشوه و او را بدنام
کند. پرونده پدرم، از سال 1335 (شروع کار ساواک در فارس)،
مملو از گزارشهاي کذب و مغرضانه و اتهامات عجيب از سوي
دشمنان عليه اوست. در اين پرونده پدرم و پدربزرگم «سارق
مسلح» و «جاني بالفطره» قلمداد شده و همين عناوين در
مکاتبات ساواک فارس با تهران تا پايان پرونده انعکاس يافته
است بيآنکه حتي يک نامه از پدرم در معرفي يا دفاع از خود
در آن موجود باشد.
اين شيوه پروندهسازي
بزرگترين آفت براي هر سازمان اطلاعاتي و امنيتي است. به
دليل خصلت پنهانکاري سازمانهاي اطلاعاتي مغرضين ميتوانند
به عنوان «منبع» و «مخبر» عليه دشمنان خود اطلاعات نادرست
ارسال کنند و شخص مورد افترا، به دليل بياطلاعي، توان
هيچگونه دفاعي از خود ندارد. در نتيجه، پروندهاي ساخته
ميشود مشتمل بر صدها برگ گزارش عليه يک فرد بيآنکه
دفاعيهاي از سوي او در پرونده انعکاس يابد زيرا از
اتهامات و افترائات و اکاذيب مطروحه عليه خود بهکلي
بياطلاع است.
مقامات نادان يا مغرض
يا فاسد ساواک هيچگاه از خود نپرسيدند که چگونه فردي
ميتواند هم «جاني بالفطره» و «سارق مسلح» و «شرور» باشد و
هم به عنوان يکي از شخصيتهاي فرهيخته سياسي طراز اوّل
استان و به عنوان يکي از بهترين و پيشروترين کشاورزان کشور
شناخته شود و به دليل خدماتش به منطقه آباء و اجدادي خود
بارها و بارها مورد تجليل عاليترين مقامات استان و کشور
قرار گيرد.
سوگندنامه پدر و مادرم در زمان ازدواج
اخيراً، ماجراي قيام
عشاير کوهمره سُرخي، و نيز قيام عشاير کهگيلويه و
بويراحمد، را دکتر کشواد سياهپور بر اساس اسناد در مقاله
مفصلي شرح داده است. (فصلنامه مطالعات تاريخي،
شماره 12، بهار 1385، صص 29-73) اين قيام بزرگترين و
واپسين قيام عشايري عليه حکومت محمدرضا پهلوي بهشمار
ميرود که با «تأمين» و فريب سران عشاير به پاياني شوم
رسيد. مقامات حکومت پهلوي، به فرماندهي بهرام آريانا
(ارتشبد بعدي)، در اواخر بهار سال 1342 با قسم به قرآن
کريم و دادن تأمين جاني، پدرم و تعدادي ديگر از سران عشاير
را به شيراز کشانيدند و سپس در «دادگاه ويژه زمان جنگ»، که
اختصاصاً براي اين ماجرا تشکيل شد، به مرگ محکوم کردند.
در اين سالها، رياست
ساواک فارس، به ترتيب، با سرهنگ منوچهر هاشمي، سرهنگ
محمدعلي آرشام و سرهنگ مسعود حريري بود.
منوچهر هاشمي، اوّلين رئيس ساواک فارس که بعدها
مديرکل هشتم ساواک (ضد جاسوسي) شد، در خاطراتش بر اين
ناجوانمردي معترف است. او مينويسد:
«در جريان مذاکرات
بين مقامات استان و نيروهاي شورشي به چند نفر از
خوانين و کلانتران به شرط تسليم تأمين داده شد. ولي
دادرسي ارتش، برخلاف رسم و آئين و بيتوجه به آداب و
سنن حاکم در منطقه، قول و قرارهاي متبادله را در
دادرسي رعايت نکرد و حرمت تأمين داده شده را پاس نداشت
و تعدادي از تأمين داده شدگان را به اعدام محکوم کرد.
اين قبيل بيتوجهي به نکات ظريف مملکتداري و عدم
رعايت حرمت قولوقرار، آن هم در فرهنگ عشايري، و
اعمالي نظير اينها، در مجموع موجبات تنشها و
حرکتهايي را به وجود آورد...» (سرتيپ منوچهر هاشمي،
داوري: سخني در کارنامه ساواک، لندن: انتشارات
ارس، 1373، ص 237)
پنجشنبه
16 شهريور 1385/ 7 سپتامبر 2006، ساعت 1:45 صبح
اوّل شهريور 51 ساله
شدم و از شنبه 4 شهريور بيماري قلبيام شدت گرفت. درد
شديدي که غيرقابل تحمل بود. حدود يک هفته در سي. سي. يو.
بيمارستان تخصصي قلب کوثر شيراز بستري بودم زير نظر آقايان
دکتر تابنده و دکتر کافي. اکنون در خانه هستم و بايد
«استراحت مطلق» کنم. معهذا، «اعتياد» به خواندن و نوشتن
رهايم نميکند. عمري است که ميخوانم و مينويسم و ترک
عادت خود موجب تشديد مرض است. بنابراين، ميکوشم هر گاه دل
و دماغي داشتم، و تأثيرات انواع داروها اجازه داد تمرکزي
بيابم، چيزي بنويسم. اين بار شايد از خاطرات زندگي خود
بنويسم. شايد.
چهارشنبه
اوّل شهريور 1385/ 23 اوت 2006، ساعت 1:30 بعد از ظهر
مطالب جديد وبگاه
مدتي است تلاش ميکنم
که بخشهاي مربوط به سير تطور انديشه سياسي يهود و تکوين
مفهومي بهنام «يهوديت» در کتاب زرسالاران را تنظيم
مجدد کرده و در وبگاهم قرار دهم. از 20 مرداد صفحه جديدي
باز کردم با عنوان
«آغاز و پايان
بنياسرائيل: سيري در تاريخ و انديشه سياسي يهود».
مطالب اين بخش، که بتدريج کامل
خواهد شد، تکرار ساده مطالب منتشرشده در زرسالاران نيست؛ بلکه ميکوشم بر اساس دانش امروز خود
اصلاحاتي در متن منتشر شده انجام دهم. بنابراين، اگر
خوانندگان ارجمند انتقاداتي بر مطالب منتشرشده دارند يا
يافتههاي پژوهشي را ميشناسند که من از آنها بياطلاعم،
تذکر دهند. موجب سپاس خواهد بود.
امروز مقاله جديدي به
وبگاهم افزودم با عنوان «انديشه
سياسي شيخ ابراهيم زنجاني در دو رساله منتشرنشده او.»
اين مقاله مکمل سلسله مقالات پيشين است که با عنوان «زندگي
و زمانه شيخ ابراهيم زنجاني» در اين وبگاه منتشر شده بود.
چهارشنبه 25 مرداد 1385/ 16 اوت 2006، ساعت
1 صبح
1- برنارد لوئيس،
استاد دانشگاه پرينستون، با
انتشار مقالهاي
در
والاستريت ژورنال
(8 اوت 2006) مدعي شد که 22 اوت 2006
(31 مرداد 1385) زمان
مناسبي است که اسرائيل مورد حمله اتمي ايران قرار گيرد.
لوئيس با اين پيشفرض
تحليل خود را آغاز کرد که گويا ايران مجهز به سلاح اتمي
است. او نوشت: تمايز اساسي ايران با ساير کشورهاي داراي
بمب اتمي جهانبيني الهامي حاکم بر مقامات دولتي ايران است
که نوجوانان ايراني را، از مدرسه، براي «مبارزه نهايي
جهاني» عليه «دشمن شيطاني» و «شهادت» پرورش ميدهند. حمله
مستقيم به ايالات متحده آمريکا کمتر مورد توجه ايران است
ولي «اسرائيل هدفي نزديکتر و آسانتر» بهشمار ميرود.
ايران عمليات تخريبي خود عليه آمريکا را بهطور غيرمستقيم،
از طريق مجهز کردن تروريستها به بمب، انجام ميدهد ولي در
مورد اسرائيل هدف آنقدر کوچک است که بتواند آماج بمباران
هوايي مستقيم ايران قرار گيرد. لوئيس به اظهارات مقامات
ايران استناد ميکند که پاسخ خود در مسئله انرژي هستهاي
را در 22 اوت (عيد مبعث) خواهند داد. اين روز برابر است
با 27 رجب؛ و چون مسلمانان شب 27 رجب را «ليلة المعراج»
ميدانند، پس 22 اوت 2006 زمان مناسبي است براي حمله اتمي
ايران براي پايان دادن به موجوديت اسرائيل و «اگر ضرورت
داشت تمامي جهان.»
2- چنانکه ميبينيم،
برنارد لوئيس مدعي نيست که ايران در 22 اوت 2006 قطعاً به
اسرائيل حمله اتمي خواهد کرد. او پيشفرضهايي اثبات نشده
را در کنار هم ميچيند و بر بنياد اين شالوده پوشالي
نتيجهاي مبهم ميگيرد: اگر ايران داراي بمب اتمي باشد،
اگر ايران قصد نابود کردن اسرائيل از طريق تهاجم اتمي را
داشته باشد، اگر زندگي مردم يهودي و مسيحي و مسلمان مقيم
فلسطين اشغالي براي ايران اهميت نداشته باشد، پس
ليلة المعراج 1427 ق. بهترين زمان براي بمباران اتمي
اسرائيل است.
3- مقاله برنارد لوئيس بازتاب گسترده داشت. رسانههاي وابسته
به نئوکانها تحليل برنارد لوئيس را «تکميل» کردند و شاخ و
برگهايي بر آن افزودند. رابرت اسپنسر مدعي شد که برخي
مقامات ايراني در گفتگو با رهبر يکي از احزاب سوريه اعلام
کردهاند که در شب 27 رجب، به ياد شب معراج، آسمان
بيتالمقدس را «نورباران» خواهند کرد. شبکه
«فاکس نيوز»
برنامهاي پخش کرد با اين عنوان: «آيا ايران 22 اوت را به
پايان جهان بدل خواهد کرد؟»
4- برنارد لوئيس شخصيت آکادميک نامداري است و
برجستهترين چهره علمي و دانشگاهي يهودي زنده در حوزه
اسلامشناسي و مطالعات خاورميانه بهشمار ميرود. آيا هدف
از ارائه تحليلي اينگونه سست از سوي او جنگ رواني است تا
در پرتو آن بر شکست خفتبار اسرائيل در جنگ 34 روزه با
حزبالله سرپوش گذارده شود؟ ولي چنين پروژه جنگ رواني را
کسان ديگري ميتوانستند پيش برند و به نام و آوازه برنارد
لوئيس نياز نبود. چرا بايد از «اعتبار علمي» شخصيتي چون
برنارد لوئيس خرج ميشد؟
برنارد لوئيس
5- احتمالاً مسئله
فراتر از جنگ رواني است و به اين دليل پروژه فوق با برنارد
لوئيس کليد خورده است. نئوکانها پس از اشغال عراق در
تدارک تهاجم نظامي به ايران بودند. اين همان طرحي است که
سيمور هرش، تحليلگر سرشناس يهودي- آمريکايي، در 17 آوريل
2006 در نشريه نيويورکر عنوان کرد.*
فروپاشي اسطوره شکستناپذيري اسرائيل و بهمريزي توازن قوا
در منطقه هماکنون اين طرح را ضرور و عاجل کرده است.
مصاحبه مطبوعاتي 14 اوت جرج بوش مؤيد اين فرضيه است. بوش
در مصاحبه مطبوعاتي فوق از «جنگ جهاني عليه تروريسم» سخن
گفت، به شکلي مضحک اسرائيل را «پيروز» در جنگ با حزبالله
خواند، ايران و سوريه و حزبالله را به شدت مورد حمله قرار
داد و اعلام کرد که آمريکا در موضع تهاجمي قرار خواهد
گرفت.
محتمل است که دولت
بوش، با استناد به «اعتبار آکادميک» برنارد لوئيس، مدعي
پيشگيري از حمله اتمي ايران به اسرائيل در 22 اوت شود و
قبل از آن تهاجم نظامي- هوايي محدودي را به ايران آغاز
کند. و نيز محتمل است که در 22 اوت فاجعهاي ضدبشري عليه
شهروندان يهودي و مسيحي و مسلمان در بيتالمقدس انجام گيرد
و ايران به عنوان عامل آن معرفي شود.
در اين صورت، برنارد لوئيس در کسوت
«نوستراداموس دوّم» ظاهر خواهد شد و «اعتبار» بيشتر کسب
خواهد کرد؛ انديشمندي که «آينده شناس» نيز هست!**
بايد در مقابل چنين احتمالاتي بيدار بود و افکار عمومي
جهانيان را در قبال چنين طرحهاي شيطاني هشيار کرد.
*
بنگريد
به يادداشت 12 ارديبهشت 1385 با عنوان
«نئوکانها و تهاجم
نظامي به ايران».
**
ميشل نوتردامي (1503-1566)
، که با نام «نوستراداموس» شهرت دارد، به يک خانواده يهودي
ساکن پرونس تعلق داشت که پس از الحاق اين منطقه به فرانسه
(1481) مسيحي کاتوليک شدند. نوستراداموس، چون بسياري از
يهوديان پرونس، کار خود را به عنوان طبيب آغاز کرد و در
آغاز شهرتي نداشت. در سالهاي 1538- 1547 به ايتاليا رفت و
به کاباليستهاي يهودي ساکن اين سرزمين ملحق شد. پس از
بازگشت به فرانسه، مروج کابالا و جادوگري و غيبگويي شد و
از سال 1550 نگارش پيشگوييهاي خود را آغاز کرد. در اين
دوران به شهرت رسيد. در اوايل سده هفدهم، کتاب
نوستراداموس، که به سده ها شهرت دارد، به
زبانهاي مختلف اروپايي ترجمه شد و وي را به مقام
نامدارترين پيشگوي قرون اخير ارتقا داد. شهرت فوق
نميتواند تصادفي باشد. در طول اين چهار سده، کساني وظيفه
تعبير و تفسير "پيشگوييهاي" نوستراداموس را به دست
داشته اند، در هر مقطع مهم تاريخي نام و ياد او را زنده
کرده اند و سخنان مبهم وي را پيشگوييهايي تحقق يافته
جلوه گر ساخته اند. براي نمونه، در نخستين سالهاي پس از
پيروزي انقلاب اسلامي ايران، فيلمي درباره پيشگوييهاي
نوستراداموس ساختند که در آن نه تنها انقلاب ايران "پيش
بيني" شده بود، بلکه چنين جلوه گر ميشد که گويا، طبق
پيشگوييهاي فوق، ايران و دنياي اسلام با کشورهاي کمونيستي
متحد خواهند شد و در سال 1999 ميلادي ايالات متحده آمريکا
را آماج حمله اتمي قرار خواهند داد. هدف روشن بود: القاء
خطر تهديد اتمي به افکار عمومي آمريکا و فراهم کردن زمينه
رواني براي گسترش صنايع تسليحاتي از يکسو و ترويج نفرت از
انقلاب ايران از سوي ديگر. نمونه ديگر را در جديدترين
ويرايش کتاب نوستراداموس مي يابيم که در سالهاي اخير به
فارسي نيز ترجمه و منتشر شده است. در اين کتاب نه تنها از
ظهور امام خميني و انقلاب اسلامي و فرار محمدرضا پهلوي به
مصر سخن رانده شده، بلکه تباهي و فروپاشي جمهوري اسلامي
ايران در اثر «فساد مالي» و «اختلاس» نيز پيش بيني شده
است!
سهشنبه
24 مرداد 1385/ 15 اوت 2006، ساعت 6 صبح
شکست
اسرائيل و سردرگمي نومحافظهکاران
1- ديشب تا حوالي ساعت
11:30
مصاحبه مطبوعاتي جرج بوش را ميديدم که CNN مستقيم
پخش ميکرد. درست در همان زمان که مردم لبنان پيروزي
حزبالله در مقاومت 34 روزه در برابر تجاوز اسرائيل را جشن
گرفته بودند و بيروت نورباران بود، بوش مهملات عجيبي
ميگفت. بوش مدعي شد که اسرائيل در اين جنگ «پيروز» شده
است، که حزبالله «تروريست» است و آغازگر جنگ، که ايران و
سوريه از حزبالله حمايت مالي و تسليحاتي ميکنند، که از
اين پس آمريکا در موضع تهاجمي خواهد بود، که لبنان يکي از
جبهههاي «جنگ جهاني» global war عليه تروريسم است و غيره.
از سخنان بوش بوي خون به مشام ميرسيد. نومحافظهکاران از
شکست خفتبار اسرائيل ديوانه شدهاند و هيچ اقدامي از سوي
آنان بعيد نيست.
2- بوش اسرائيل را در
جنگ با حزبالله «پيروز» خواند. تصوير زير صفحه اوّل
روزنامه گلابز، چاپ اسرائيل، است در روز 14 اوت؛
يعني همان روزي که آقاي بوش مصاحبه ميکرد. عکس ايهود
اولمرت را چاپ کرده است؛ درست مانند قماربازي که تمام
هستياش را باخته. آيا اين عکس نخستوزير دولت «پيروز»
است؟
3- در
يادداشتي
که پس از انتشار پيام ايمن الظواهري نوشتم، از توطئه
«بازگشت القاعده» سخن گفتم. اندکي بعد اين پيشبيني تحقق
يافت. ماجراي فرودگاه لندن و دستگيري بيست و چند مسلمان
بيگناه (10 اوت 2006) اوج فضاحت دولت توني بلر است. اين
ماجراي ساختگي با هدف تحتالشعاع قرار دادن اخبار شکست
اسرائيل طراحي شد. ولي افکار عمومي جهان، از جمله
بريتانيا، چنان هشيار شده که اينگونه شعبدهها ديگر
کارايي ندارد و تنها رسوايي بيشتر براي دارودسته تبهکار
بوش و بلر به ارمغان خواهد آورد.
4-
پروفسور برنارد لوئيس، استاد ارشد دانشگاه پرينستون، نيز
به ميدان آمده. او در 8 اوت مقالهاي در والاستريت ژورنال
منتشر کرد و مدعي شد که 22 اوت 2006 برابر با 27 رجب 1427/
31 مرداد 1385 احتمالاً اورشليم (بيتالمقدس) هدف حمله
اتمي ايران قرار خواهد گرفت. سخناني مضحک و بيپايه از
شخصيتي آکادميک که برجستهترين اسلامشناس يهودي زنده
بهشمار ميرود. سير حوادث در منطقه به گونهاي است که
ديگر ژورناليستهاي جنجالي کممايه مانند دانيل پايپز، و
کارگزاران ايراني آنها، کارايي
ندارند و اينک بايد چهرههاي سرشناس آکادميک و «معتبر» را
خرج کنند. درباره مقاله برنارد لوئيس يادداشتي نوشتهام که
فردا منتشر خواهد شد.
دوشنبه 16 مرداد 1385/ 7 اوت 2006، ساعت 4 بعد از
ظهر
بزرگداشت يکصدمين سال انقلاب مشروطيت ايران
در هفتههاي اخير شاهد
برگزاري سه همايش در تجليل از يکصدمين سالگرد انقلاب
مشروطيت ايران بوديم. من در دو همايش سخنراني کردم. اولي
همايش «جريانهاي فکري مشروطيت» بود که به ابتکار مؤسسه
مطالعات و پژوهشهاي سياسي در 19 تير 1385 در تالار
ساختمان جديد کتابخانه ملّي برگزار شد و دومي همايش
بزرگداشتي که به ابتکار مجلس و با همکاري و تلاش مؤسسه
مطالعات تاريخ معاصر ايران در سالن ساختمان جديد مجلس در
14 و 15 مرداد 1385 برگزار شد. متن سخنراني خود در اين دو
همايش را در وبگاهم قرار داده ام:
[1]،
[2].
چهارشنبه 11
مرداد 1385/ 2 اوت 2006، ساعت 1 صبح
سيد حسن
نصرالله و رستاخيز خاورميانه
نومحافظهکاران «باد
کاشتند» و اينک بايد «توفان درو کنند»
1- من، مانند
ميليونها ايراني ديگر، لحظه به لحظه ناظر تحولات شگرف
لبنانم و براي پيروزي حزبالله و رهبر ارجمند آن، سيد حسن
نصرالله عزيز، دعا ميکنم. امشب نيز، مانند هزاران تن
ديگر، براي پيروزي ايشان سوره فتح را خواندم.
2- پيشتر يادداشت
کوتاهي در وبگاهم قرار دادم درباره پيام ايمن الظواهري و
اين هشدار که مباد دسيسهگران بار ديگر «القاعده» را به
ميدان کشند براي بدنام کردن حزبالله و مقاومت اسلامي
لبنان. در يادداشت فوق گفتم که پيش از آن تلاش تبليغاتي
گستردهاي انجام گرفت براي منتسب کردن حزبالله به ايران و
از اين طريق متزلزل کردن اتحاد ملّي لبنان و برانگيختن
اعراب عليه ايران. اين تلاش، بهويژه پس از فاجعه قانا،
بهکلي شکست خورد. اينک سيد حسن نصرالله قهرمان جهان عرب و
فخر مسلمين و تمامي آزادگان جهان است. حزبالله در چنان جايگاه
رفيعي است که ديگر نميتوان آن را بدنام کرد.
3- حزبالله با صلابتي
عجيب اسطوره شکستناپذيري اسرائيل را، که پس از جنگ شش
روزه (ژوئن 1967) مانند بختکي بر خاورميانه سايه افکنده
بود، در هم شکسته است. اين دستاوردي عظيم است با پيامدهاي
عميق و درازمدت. اگر جنگ در همينجا نيز ختم شود اسرائيل
از اين پس در منطقه جايگاهي به شدت تضعيف شده خواهد داشت؛
اسرائيلي تحقيرشده که ديگر کارايي پيشين را ندارد.
4- به همين دليل است
که بوش و بلر در کنفرانس مطبوعاتي مشترک خود از اعزام
نيروهاي آمريکايي و انگليسي به لبنان خبر دادند. فروپاشي
اسطوره شکستناپذيري اسرائيل دليل اين تصميم است.
5- گمان ميکنم جنگ در
منطقه گسترش خواهد يافت و يقين دارم که با سربلندي نيروهاي
انقلابي منطقه، بهويژه ايران، فرجامي خوش خواهد داشت.
6- از زمان شروع پروژه
«جنگ با تروريسم» تا تحولات اخير منطقه، امپرياليسم
انگلوساکسون در موضعي تهاجمي بود و قربانيان خود را تکتک
و به نوبت به مسلخ ميبرد. اين وضع دگرگون شده. اينک زمان
تهاجمي بزرگ است که توفان آن ميتواند از افغانستان تا شرق
مديترانه را درنوردد.
7- در بهمن 1384
پيروزي نامنتظر حماس را «رستاخيز خاورميانه» خواندم و
نوشتم:
تحولات ماههاي اخير در منطقه خاورميانه شگفتيبرانگيز
است. موفقيت دکتر احمدينژاد در انتخابات رياستجمهوري
ايران، نتايج انتخابات عراق به سود شيعيان، و اينک
پيروزي حماس. اين حوادث نامنتظر پيکرههاي تحولي عظيم
را شکل ميدهد: رستاخيز خاورميانه- رستاخيزي که بر
بنياد «بيداري اسلامي» استوار است... همه چيز به سود
ايران رقم ميخورد. هيچگاه، در طول تاريخ معاصر، ايران
در منطقه در موضعي چنين اقتدارآميز جاي نداشته است و
هيچگاه امپرياليسم انگلوساکسون (بريتانيا و آمريکا) در
وضعي چنين مخاطرهآميز گرفتار نشده است.
«نومحافظهکاران» باد کاشتند و اينک بايد توفان درو
کنند.
موج عظيمي که حزبالله
و سيد حسن نصرالله در منطقه برانگيخته، جديدترين و
شگرفترين مرحله از اين «رستاخيز» است.