آقاي «سجادي» کتاب 1460 صفحهاي «زمين و
انباشت ثروت» را با دقت نخواندهاند و تنها با مروري گذرا عليه من
حکم صادر کردهاند. در کتاب فوق «خاندان کشفي» را بهائي نخواندهام.
آنچه نوشتهام، تنها اشاره به دو عضو بابي و بهائي خاندان کشفي است. اولي،
سيد يحيي دارابي از مشاهير بابيه است که رهبري شورش بابيان را در نيريز فارس
به دست داشت و ديگري ميرزا يوسف خان لسان حضور که از مبلغان بهائي بود.
تمامي آنچه در کتاب «زمين و انباشت ثروت» درباره
خاندان کشفي آمده به شرح زير است:
«شورش رجب 1266 ق. نيريز را سيد يحيي دارابي،
پسر آقا سيد جعفر کشفي (دارابي)، که در اصل دارابي بود و در مناطق
اصطهبانات و نيريز و فسا و داراب (خطه شرقي فارس) اعتبار و احترام فراوان
داشت، (فسايي، فارسنامه ناصري، ج 1، ص 792) پديد آورد.»
در زيرنويس توضيح داده ام که آقا سيد جعفر
کشفي، نياي اين خاندان، کيست و پسر کوچکش، آقا سيد ريحانالله، در زمان
انقلاب مشروطه در ميان علماي تهران چه منزلتي داشت:
«سيد جعفر بن ابي اسحاق موسوي کشفي
دارابيالاصل معروف به بروجردي (متوفي 1267 ق.) از علماي سرشناس دوران
فتحعلي شاه است و داراي تأليفاتي. کشفي دوازده پسر داشت. سيد يحيي نهمين و
سيد ريحانالله (متوفي 1328 ق.) دوازدهمين ايشان بود. سيد ريحانالله در
اواخر عمر پدر زاده شد. در تهران سکني گزيد و به يکي از علماي سرشناس
پايتخت بدل شد. کلنل پيکات در سال 1897 سيد ريحان الله بروجردي پنجاه و پنج
ساله را "رهبر حزب ضد يهوديان" خوانده و
وي را چنين توصيف کرده است:
"يکي دو سال
پيش يهوديان همدان را مورد پيگرد قرار داد و در سال 1897 جنبشي را در
تهران عليه آنها هدايت کرد. در کنار مسجد محمدخان سپهسالار زندگي
ميکند. بسيار باسواد است ولي زياد مورد احترام ساير مجتهدين نيست. در
ميان طبقات پايين متنفذ است."
سيد ريحانالله در
حوادث انقلاب مشروطه نقش داشت و نام وي در منابع تاريخ مشروطه مکرر
ديده ميشود.»
سپس نوشتم:
«سيد يحيي ساکن محله چنارسوخته نيريز بود.
او به باب گرويد و در يزد و بروجرد و شيراز و فسا و اصطهبانات و نيريز به
تبليغ مشغول شد.» (يادداشت سيد ابراهيم نيريزي در: روحاني نيريزي، لمعات
الانوار، ج 1، ص 309)
درباره ميرزا يوسف خان، دخترزاده آقا سيد
جعفر کشفي، نوشتم:
«در اين بلوک [اصطهبانات فارس] يکي ديگر از
اعضاي خاندان آقا سيد جعفر مجتهد دارابي (کشفي) از چهرههاي شاخص بهائي
بود: ميرزا يوسف خان لسان حضور وحيد کشفي بن حاجي محمد اسماعيل تاجر لاري،
دخترزاده آقا سيد جعفر بود و آقا سيد ريحانالله دائياش. ميرزا يوسف خان
لسان حضور در سال 1281 ق. به دنيا آمد. زبان انگليسي آموخت و در تهران معلم
مدرسه جديدالتأسيس مبلغين آمريکايي شد و سپس معلم کالج آمريکايي اروميه. در
1313 ق. به کردستان رفت و در تکيه سيد طه نقشبندي تدريس ميکرد. در سال
1322 ق. به عکا رفت. در حوالي 1340 ق. از اروميه به تهران بازگشت. بعد در
قزوين مقيم شد و در دستگاه آمريکاييها بود.» (همان مأخذ، ج 8، ق 1، صص
566-569)
[33]
کجا من خاندان کشفي را بابي يا بهائي
خواندهام؟ بهعلاوه، همين مطلب کوتاه درباره سيد يحيي دارابي و ميرزا يوسف
خان لسان حضور مبتني بر چهار مأخذ است: فارسنامه ناصري، گزارش کلنل
پيکات انگليسي، لمعات الانوار و تاريخ ظهورالحق. کجا حرف بيمأخذ زدهام؟
معهذا، براي آشنايي بيشتر نويسنده «کامنت»
فوق، به دو مأخذ ديگر استناد ميکنم.
ميرزا محمدعلي مدرس در شرح حال آقا سيد
جعفر کشفي نوشته است:
«سيد جعفر بن بي اسحاق- موسوي علوي، دارابي
الاصل، بروجردي الموطن، کشفي الشهره، از اجلاي علماي اماميه قرن سيزدهم
هجري ميباشد که اصل ايشان از دارابجرد فارس و با صاحب جواهر سابق الذکر و
سيد محمدباقر حجة الاسلام سالف الترجمه و نظاير ايشان معاصر بوده...»
بهنوشته مدرس، يکي از پسران کشفي بهنام سيد
ريحان الله «در اواسط عمر خود از بروجرد به تهران رفت، عاقبت از مشاهير
علماي آنجا معدود و صاحب محراب و منبر و تدريس شد، در فقه و اصول و ادبيات
و رجال و شرح حال علما خبرتي بسزا داشت و به سال هزار و سيصد و بيست و هشتم
هجرت در حدود شصت و دو سالگي درگذشت... اما برادرش سيد يحيي از اکابر معروف
بابيه ميباشد که در اوائل سال هزار و دويست و شصت و شش با عده کثيري از
اتباع خود قلعه نيريز فارس را متصرف شد و چندي با مأمورين دولتي محاربه
نمود تا به فاصله چند ماه مغلوب گرديد و در شعبان همان سال در حال حيات پدر
مقتول و اتباعش نيز بعضي مقتول و بعضي متفرق گرديدند.» (ريحانة الادب، ج 5،
صص 60-62)
محمدحسين رکنزاده آدميت مينويسد:
«کشفي را دوازده پسر به اسامي ذيل بوده است:
1 ـ سيد اسحق 2 ـ سيد صبغةالله 3 ـ سيد يعقوب 4 – سيد مصطفي 5 ـ سيد سينا 6
ـ سيد عيسي 7 ـ سيدحسن 8 ـ سيدعلي 9 ـ سيد يحيي 10 ـ سيد موسي 11 ـ سيد
روحالله 12 ـ سيد ريحانالله. و سيد يحيي همانست که به ميرزا عليمحمد باب
شيرازي گرويد و در اوائل سال 1266 با متابعين خود قلعه نيريز فارس را
متصرف شد و با مأموريت دولت جنگيد و پس از چند ماه مغلوب و در حيات پدر
مقتول شد.» (دانشمندان و سخنسرايان فارس، ج 2، ص 90)
12- آقاي «سجادي»، پس از انتساب اين مطلب کذب
به من، چنين اندرز دادهاند:
«در مباحث تاريخي خيلي راحت مي توان در مورد
اشخاص اظهار نظر كرد به دليل اين كه زنده نيستند كه از خود دفاع كنند اما
وقتي ادعايي در مورد فردي كه در قيد حيات است مطرح ميشود بايد اسناد محكمه
پسندي براي اثبات ادعا موجود باشد.»
سخن حقي است. گمان نميکنم، در حد وسع و دانش
خود، جز اين کرده باشم حتي در مورد مردگان. از اين بابت سرفرازم و شاکر. و
اگر جز اين کرده باشم، پس از آگاهي از اشتباهم، به يقين براي جبران آن
خواهم کوشيد.
زيرنويس يک: براي
آشنايي با ارتباطات بقايي با سازمان اطلاعاتي صهيونيستي بنگريد به: «يافتههاي نو درباره دکتر مظفر بقايي کرماني»
[1] براي
آشنايي با سيد محمود کاشاني و مواضع او در قبال کودتاي 28 مرداد 1332
بنگريد به: «داستان من و کودتاي 28 مرداد»
[2] و «سريال پدرخوانده و جنجال دوباره دکتر سيد محمود کاشاني».
[3]
زيرنويس دو: انجمن حجتيه در سالهاي
پيش از انقلاب، بدون ممانعت از سوي ساواک يا رکن 2 (سازمان اطلاعات و ضد
اطلاعات ارتش)، در ميان ارتشيان فعال بود و کساني مانند سرهنگ محمد سليمي
(سرلشکر بعدي) از مبلغين سرشناس انجمن بودند. بهعلاوه، انجمن حجتيه داراي
يک سازمان اطلاعاتي- جاسوسي مخفي بود که «کميته تحقيق و پژوهش» نام داشت. [مهندس]
جواد مادرشاهي رئيس و [دکتر] گلزاري (با نام مستعار محمودي) و علي اصغر نهاونديان
(سفير ايران در جمهوري آذربايجان در زمان حکومت حيدر علي اوف) و برخي ديگر از
فعالين و گردانندگان اين سازمان بودند. پس از انقلاب، مدتي مرکز اسناد
ساواک در اختيار اعضاي انجمن حجتيه بود. بهگفته مطلعين، در اين دوران برخي
اسناد مهم مفقود شد. بعدها، برخي اعضاي بلندپايه انجمن حجتيه در مناصب عالي
نظامي و امنيتي جاي گرفتند.
در سال 1361، جواد مادرشاهي در مقام مشاور
امنيتي رئيسجمهور، به همراه حبيبالله عسکراولادي، به پاکستان رفت و اسناد
منسوب به ولاديمير کوزيچکين، مأمور سازمان اطلاعاتي شوروي در ايران را، که
در 12 خرداد 1361 به بريتانيا پناهنده شده بود، از نمايندگان سرويس
اطلاعاتي بريتانيا (ام. آي. 6) دريافت کرد.
هاشمي رفسنجاني در يادداشتهاي
دوشنبه 5 مهر 1361 مينويسد:
«عصر مهندس جواد [مادرشاهي] و حبيب
[عسکراولادي] که براي گرفتن اطلاعات از فردي مطلع به پاکستان رفته بودند،
آمدند و مطالب جالب و مفيدي که از او گرفتهاند- درباره عملکرد کا. گ. ب. و
حزب توده و سياست آينده شوروي در ايران- گزارش دادند.» (کارنامه و خاطرات
هاشمي رفسنجاني، کارنامه و خاطرات سال 1361، به اهتمام فاطمه هاشمي، تهران:
دفتر نشر معارف انقلاب، 1380، ص 261)
سالها پيش، همزمان با انتشار متن
انگليسي خاطرات کوزيچکين، نقد مفصلي در 85 صفحه (قطع وزيري) بر اين کتاب
نگاشتم با عنوان «آميزهاي پيدا از جعل و واقعيت: سيري در خاطرات ولاديمير
کوزيچکين». (مطالعات سياسي، کتاب اوّل، تهران: مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي
سياسي، پائيز 1370، صص 275- 360) در اين رساله، که پس از ترجمه و نشر خاطرات کوزيچکين به
فارسي، بدون اطلاع و اجازه من، به آن ضميمه شد، بهطور مستند بخش مهمي از
مندرجات کتاب کوزيچکين را جعلي و وي را فاقد دسترسي به اطلاعاتي که مدعي آن
بود اعلام کرده و دعاوي او را بيپايه دانستم.