دين و دولت در انديشه سياسي
نقدي بر آراء و انديشههاي آرامش دوستدار
ويرايش دوّم
(هيجده قسمت)
فهرست مطالب:
آغاز سخن
آنچه مرا به بررسي و نقد
ديدگاههاي آرامش دوستدار برانگيخت، احساسي بود که پس از
مطالعه درخششهاي تيره و ساير نوشتههاي
دوستدار در من پديد شد. اين نوشتهها حاوي احکام کلي و
فراروايتهايي بود مبتني بر
بنيانهاي نادرست نظري- تحقيقي؛ ولي بهگونه و در
جامهاي عرضه شده بود که ميتوانست بر خواننده تأثيرات ژرف
بر جاي نهد و در او بدبيني و بيزاري عميق نسبت به تماميت
فرهنگ ايراني در تمامي ادوار تاريخي آن پديد سازد.
کاوشي بر بنياد بدبيني
بررسي حاضر، کاوش در نظريه
"کانون ديني" را، که آرامش دوستدار مهمترين پردازشگر آن است، هدف
اصلي خود قرار داده ليکن موضوع آن فراتر از ديدگاه خاص دوستدار
است. در اين بررسي آن مفاهيم بنيادين که زيرساخت انديشه سياسي ما
را ميسازد مورد بازبيني قرار گرفته و به آن گره گاههاي
فکري پرداخته شده که، با غلظتي کم يا بيش، مضمون بسياري از بحثهاي
روشنفکري معاصر ايران را ميسازد.
بورکهارت و تاريخنگاري جديد
غرب
دوستدار نوعي کليت فرهنگي، با
همان مختصات بورکهارتي، براي تمدنهاي بشري قائل است و در قالب اين
کلگرايي به تفکيک "فرهنگها" ميپردازد؛ چنانکه گويي هر يک به
سيارهاي دور تعلق دارند و هيچگونه تشابهي ميان ايشان نيست.
دوستدار اين "کل فرهنگي" را بر سه عنصر دين، دولت و فرهنگ استوار
ميبيند. او "روح فرهنگي" را- چيزي شبيه به "روح زمان" هگل
(هر چند شايد خود با اين تعبير موافق نباشد)- حاکم بر "کل فرهنگي"
ميداند؛ و در چنبره استيلاي اين "روح فرهنگي" ديگر جايي براي
فرديت و انديشه- که سخت مورد تکريم اوست- وجود ندارد.
نظريه "کانون
ديني"
"دينيت فرهنگي" ما با زرتشت آغاز ميشود که «چرخشي بزرگ»، از
چندخدايي به يکخدايي، در فرهنگ ايراني پديد آورد. در اين
هستيشناسي جديد، خداي انتزاعي واحدِ قهار با سيطره خود جايگزين
تکثر و تعدد خداياني شد که بيشتر زميني بودند.
رکن ديگر در انديشه بورکهارتي،
"دولت" است. دوستدار سپس به اين رکن ميپردازد. بهزعم او،
«پديده دولتسازي ايراني» در پيوند مستقيم با سرشت ديني کانون
فرهنگي ماست. از اينرو، «اگر زرتشت را آفريننده انديشه يکتايي
خدا بدانيم بايد هخامنشيان را عامل تحقق شهرياري الهي
بشناسيم.»
آغاز زرتشتين؟
بررسي سير تکوين پديدهاي که "دين زرتشت"
ناميده ميشود- و دوستدار پيدايش آن را «چرخش زرتشتين» در پندار
ديني ايراني، از چندخدايي به يکخدايي، ميخواند- بهکلي ناقض
نظريه "کانون ديني" است.
چه زمان زرتشت را در
هزاره دوم پيش از ميلاد و چه در سده ششم پيش از ميلاد
بدانيم، يک اصل مسلم است: در زمان هخامنشيان يا آئين
زرتشت وجود نداشت و يا تنها يک آئين محدود بومي، شايد
در گوشهاي دوردست از سرزمينهاي شرقي ايران و شايد
در آسياي ميانه، بود؛ بهرروي، آئين شناخته شده و مقبول
همگان يا بخش قابل اعتنايي از مردم ايران و به طريق
اولي
دين رسمي دولت هخامنشي
نبود.
تفکر و امتناع تفکر
در نظريه آرامش
دوستدار، بر اين اساس که در "کانون ديني"
سرشت انديشيدن را اعتقاد صلب و مقدر و چونيناپذير ميسازد، تفکر
پديدهاي ممتنع فرض ميشود. چنين فرهنگي «عقيم» و سترون است و
«برهوت»، و «اساساً براي انديشيدن ساخته نشده است.» از اينرو،
آنچه بهنام "دانش" و "تفکر" در حوزه فرهنگي ما روئيده، پديدهاي
بروني است و چيزي نيست جز اقتباس صرف از حوزه فرهنگي غرب- ابتدا
يونان و سپس غرب معاصر.
تفکر: شرق و غرب
پيشگام اين "حکم"
که انديشه شرقي صورت تفکر به خود نگرفت زيرا به
شکل شعري و سمبليک بيان ميشد، هگل است. اينکه
هگل تا چه حد صلاحيت علمي براي اين ادعا را داشت
جاي حرف دارد؛ زيرا اروپاييان در نيمه دوّم سده
نوزدهم آشنايي جدّي با انديشه شرقي را آغاز کردند
و در زمان هگل (متوفي سال 1831) هنوز انباشت دانش
شرقشناسي بدان حد نرسيده بود که بتواند پايهاي
بر اين دعوي گزاف باشد.
انديشه يوناني
امروزي کردن انديشه يونان باستان بيماري است که در
سدههاي اخير دامان فرهنگ اروپايي را گرفته است.
اگر از چنين دريچهاي به فرهنگ يوناني نظر افکنيم
شايد بتوانيم با گفته دوستدار موافق باشيم؛
همچنانکه با تأويل امروزين از مفاهيم کهن
ميتوانيم حکم فوق را به هر فرهنگي تسرّي دهيم.
ولي اگر بخواهيم انديشه يوناني را- چنانکه در فضا
و زمان خود معني ميداد- بفهميم، چارهاي نداريم
جز اينکه با زبان خود يونانيان و از دريچه آنان
به کاوش بپردازيم.
تفکر در حوزه اسلامي
بهراستي چرا پديدهاي بهنام "تمدن اسلامي"
پديد شد؟ حتي اگر اين تمدن را مولود «تخمهاي
پراکنده هلنيسم» بدانيم، چرا اين تخمها در
دوران سلطه مستقيم 80 ساله يونانيان بر ايران
(از فتح ايران توسط اسکندر در 330 پيش از
ميلاد تا سقوط حکومت سلوکي) و در دوران 474
ساله "هلنوفيلي" اشکاني بارور نشد؟ و چرا بعد،
در دوران 425 ساله شاهنشاهي ساساني، ايران به
کانون انديشه فلسفي زمان خود بدل نگرديد؟ و
چرا اين شکوفايي عقلي، سدهها بعد، بهوسيله
تمدني صورت گرفت که از «برهوت حجاز» سربرکشيده
بود؟
هستي و نيستي
آرامش دوستدار جايگاه خاصي را به بحث در
پيرامون مفاهيم "هستي" و "نيستي" در تفکر اسلامي و يوناني داده
است. بهگمان او، جهانبيني اسلامي، برخلاف جهانبيني يوناني، با
يک «حقيقت مسلم» آغاز ميشود: آفرينش از نيستي. اين تلقي به
گوياترين شکل بيانگر دانش سطحي او در زمينه انديشه ديني و فلسفي
اسلامي، و نيز يوناني، است.
غرب و تفکر ديني
تفکر جديد محصول دنياي جديد است و اين
خود مولود عوامل متعدد و بغرنجي است که در پايه زايش تمدن جديد،
تمدني که در پنج سده اخير بهتدريج تکوين يافت و در سدههاي نوزدهم
و بيستم به شکل امروزين درآمد، قرار داشت. در اين تکوين، يونان
امروز، بهعنوان وارث مستقيم يونان باستان، جايگاهي نداشت. بهعکس،
تمدن جديد در کشورهايي تحقق يافت که کانونهاي اصلي دينخويي صليبي
بودند و در سدههاي شانزدهم تا نوزدهم بيشترين سهم را در راهزني
دريايي و تجارت برده و غارت ماوراءبحار و استعمار داشتند (ابتدا
اسپانيا و پرتغال و سپس هلند و بريتانيا).
آرامش دوستدار و "استبداد
شرقي"
بينش سياسي آرامش دوستدار بهشدت مغلوب برخي
پيشداوريهاي سنتي رايج است. به ديد او، حوزه فرهنگي شرق بهطور
اعم، و ايران بهطور اخص، از آغاز بر بنياد دولت شکل گرفته و
ايرانيان، بهويژه، در دولتسازي «نمونه بدايي دنياي
کهن» بودهاند؛
چنانکه يونانيان در پيريزي جامعه مدني- مبتني بر فرديت و
قانون. در اين معنا، منظور از «دولتسازي ايرانيان» پيشگامي آنان
در ايجاد رشديافتهترين سازمان سياسي دنياي باستان نيست بلکه منظور
تأسيس يک لوايتان، يک هيولاي دولتي، است که در آن تمامي جامعه بنده
يک تن، پادشاه، بوده است.
رنسانس و نوستالژي يوناني-
رومي
«روش
آموزش و پرورش ما، که از زمان کودکي ما را در ميان يونانيان و
روميان به زندگي واميدارد، به اين معتادمان کرده است که پيوسته
آنان را با خود مقايسه کنيم و تاريخشان را بر اساس تاريخ خود مورد
سنجش قرار دهيم... آنچه از ايشان ميگيريم و آنچه ايشان براي ما
به ارث گذاردهاند اين عقيده را در ما ايجاد کرده است که آنان
مانند ما بودهاند. براي ما دشوار است که آنان را چون ملتهايي
بيگانه تصوّر کنيم. پيوسته خود را در ايشان ميبينيم. بسياري از
خطاهاي ما از اينجا پديد شده است.»
آنچه نقل شد، بخشي از مقدمه شهر باستاني
فوستل دوکولانژ، انديشمند و مورخ فرانسوي، است.
بورکهارت و رنسانس
کتاب بورکهارت را بايد تلاشي دانست براي انطباق
مفاهيم مولود تمدن اروپايي سده نوزدهم بر دنياي گذشته؛ اين همان
شيوه نگرشي است که فوستل دوکولانژ در کتاب ارجمند خود، تمدن
قديم (1864)، بي پايگي نمونه يوناني-
رومي آن را نشان داده است. برخي مورخين سده بيستم، تصوير بورکهارتي
از رنسانس را- از جمله بهدليل بي اعتنايي
به دوران قرون وسطاي اروپا و ناديده گرفتن نقش مهم آن در تکوين
اروپاي جديد- مورد انتقاد قرار داده اند.
يونان: آنچنانکه بود (1)
آن
پديدهاي که از عهد رنسانس تا به امروز "اوج تمدن باستاني بشر"
عنوان ميشود تنها "عصر طلايي" تمدن کلاسيک يونان را دربرميگيرد
که کمتر از يک سده (در سده پنجم پيش از ميلاد) و تنها در يک پوليس
(آتن) وجود داشت.
يونان: آنچنانکه بود (2)
ما بارها اين جمله ارسطو را بهکار بردهايم که
«انسان حيواني اجتماعي است» و در برابر انديشه ژرف اين فيلسوف
باستان سر تعظيم فرود آوردهايم. اکنون اگر بدانيم که ستايش ارسطو
از "شهر" و "شهرنشيني" تنها معطوف به "پوليس" يوناني است (آن چيزي
که او نيز چون افلاطون در دوره انحطاط آن بهسر ميبرد و ستاينده
نوستالژيک گذشته رؤيايياش بود)، و اگر بدانيم که منظور ارسطو اين
است که تنها آن موجودي شايسته نام انسان است که در پوليس ميزيد و
ديگر آدميان، که از روي طبع جز اين زندگي ميکنند (يعني "بربران")،
از آنجا که در زمره خدايان نيستند پس فروتر از مرتبه آدمياند، چه
خواهيم گفت؟
يونان: آنچنانکه بود (3)
مورگان،
مردمشناس نامدار آمريکايي، مينويسد: «هلنها
عموماً قبايلي جدا از هم بودند و حکومتشان همان خصلتهاي عام
قبايل بربر [آسيايي] سازمانيافته در عشيرهها... را باز
مينمايد... وضع آنها دقيقاً به همان صورتي بود که ميتوان از
مردمي با نهادهاي عشيرهاي انتظار داشت.»
يونان: آنچنانکه بود (4)
در چنين فضايي
ارسطو بهعنوان نظريهپرداز بردگي طبيعي ظاهر شد. ارسطو برده را
از «اقلام دارايي» و «افزاري مقدم بر افزار ديگر» ميدانست. او
بردگي را به دو گونه
طبيعي
و
قانوني
تقسيم ميکرد: بردگي طبيعي بردگي آدمياني است
که «طبعاً بردهاند» و به «حکم قوانين طبيعت» بندگي «برايشان هم
سودمند است و هم روا.» بردگي قانوني آن بردگي است که طبق اين قانون
همگاني برقرار ميشود: «غنايمي که در جنگ بهدست ميآيد از آن
پيروز است.»
يونان: آنچنانکه بود (5)
در يونان باستان "قانون" مجموعه قواعدي بود که نظم
پوليس را سامان ميبخشيد. اين قواعد در سنن کهن قبيلهاي ريشه
داشت... يوناني "قانون" را چيزي کهن، تغييرناپذير و مقدس ميدانست
زيرا خدايان آن و آتشگاه پوليس را در يک زمان و در يک جا بنا نهاده
بودند. افلاطون ميگفت: «اطاعت از قانون اطاعت از امر خدايان است.»
اين تقدس
در حدي بود که حتي
دست زدن به سنگي که "نومي" بر آن حک شده بود حرام بود و تنها
کاهنان مجاز به اين کار بودند. تقدس و تغييرناپذيري "نومي" حتي در
دوران سولون و پس از آن، که قواعد جديدي بر مبناي دگرگوني شرايط
اجتماعي وضع شد، پا بر جا بود و اين قوانين موضوعه الزاماً با
"نومي" تطابق داشت.
"استبداد شرقي" و تاريخنگاري
جديد غرب
نظريه ويتفوگل
تداوم نظريه شيوه توليد آسيايي مارکس محسوب ميشود. به ديد
ويتفوگل، استبداد شرقي بر بنياد يک ضرورت طبيعي- جغرافيايي شکل
گرفته و داراي کارکرد معيني است که آن را اجتنابناپذير ساخته است.
اين ضرورت عبارتاست از کمبود آب در قاره آسيا. لذا، از کهنترين
ازمنه جوامع آسيايي براي تنظيم و تنسيق نظام آبياري خود، که
حياتيترين بُعد زيستي آنان است، سازمان سياسي متناسب را پديد
ساختهاند. اين سازمان سياسي دستگاه عظيم ديوانسالاري است که با
حضور خود در همه اجزاي جامعه و با «پنجه آهنين» خود ميتواند
کارکرد ساماندهي نظام آبياري را به فرجام رساند.
استبداد: غربي يا شرقي؟
تفاوت اساسي توتاليتاريانيسم با مفاهيم پيشين استبداد، نظارت و
کنترل تماميتگرا بر جامعه است و اين امکاني است مستلزم تمدن نوين
صنعتي و سطح امروزين تکنولوژي ارتباطي که در سدههاي پيشين قابل
تحقق نبود. فريدريش نيز بر اين نظر است و توتاليتاريانيسم را
«مخلوق منحصربهفرد سده بيستم، بدون پيشنمونه تاريخي» ميداند. او
تأکيد ميکند که کنترل «تام» بر جامعه تنها از طريق وسايل نوين
«ارتباط انبوه» امکانپذير است، سيستم پليسي و تروريستي توتاليتر
مستلزم تکنولوژي نوين است، و حتي ارسال پيام «مسيحايي» ايجاد يک
«جامعه نوين» به انبوه مردم بدون تکنولوژي جديد ممکن نيست.
بنابراين، زمانيکه ما ميکوشيم تا مفهوم "استبداد تام" (توتاليتر)
را بر گذشته انطباق دهيم، چارهاي نداريم جز اينکه تاريخ را در
قالبهاي امروزين چنان بگنجانيم که شاخصهايمان تحققپذير جلوه
کند. اين کاري است که آرامش دوستدار کرده است.
|